رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۶:۴۲
صابر اکبری خضری

اتوبوس برای استراحت توقف کرد، دو اتوبوس دیگر هم آن جا بود و هر دویشان از قضا تهران- مشهد بودند. هوا سرد بود. ساعت ۱:۳۰ بامداد، با این که فقط سه چهار ساعتی از تهران حرکت کرده بودیم و بیشتر راه باقی مانده بود، اما هوا سوز سرمای خراسانی داشت. لاله های گوشم به وضوح قرمز شده بودند و تیر می کشیدند. راننده ها عادت بدی دارند، درب اتوبوس را در تمام این ۳۰ دقیقه توقف می بندند، دیگر راهی به گرمای مطبوع درون اتوبوس نیست. هنوز ۱۰ دقیقه یا یک ربع بیشتر نگذشته بود که بیشتر مسافران جلوی اتوبوس ایستاده بودند و دست هایشان را جوری زیر کتف هایشان می بردند و گره می زدند که گویی می خواهند خودشان را در آغوش بگیرند.

نگاهم به پیرزنی افتاد که به سختی راه می رفت و قدش تقریبا تا زیر گردن من بود، اضافه وزن داشت، صورتش زیبا و چروکیده بود، موهای سفید و گاهی سیاهش از زیر روسری دیده می شد، کنار اتوبوس به نرده ها تکیه داده بود.

سفر با اتوبوس دشوار است، پاها ورم می کند، حوصله سر می رود، دل تنگ می شود، خواب نمی آید، زمان کندتر از همیشه می گذرد و خلاصه طاقت فرساست. هیچ وقت عادت نمی شود، در تک تک لحظاتی که کمرم درد می کرد و خوابم نمی برد، به لذت و راحتی ممکن قطار فکر می کردم، لذتی که تصورش می کردم و در اختیار نداشتمش. می توانستم حس دراز کشیدن روی تخت قطار را به وضوح در درونم بسازم و همین، تحمل حالت نابسامانم روی این صندلی های عجیب را سخت می کرد. به هر حال باید تحمل کرد تا بزرگ شد و رسید، فرقی نمی کند، رسیدن رسیدن است. هر چه قدر هم خسته باشم، به محض رسیدن به خانه و یک خواب دلپذیر، همه چیز به حالت عادی برمی گردد و دوباره چند روز فرصت دارم تا برای برگشت در این حالت قرار بگیرم.

همان پیرزن گفت: پسرجان! اتوبوس مشهد کدام است؟ گفتم هر سه تا مشهد می روند، با کدام یکی آمده بودید؟ گفت نمی دانم ولی پرده هایش سفید بود! به اتوبوس ها نگاه کردم و با اشاره گفتم آن یکی است!

چند لحظه گذشت، با خودم فکر کردم یعنی تنها آمده؟! به چهره و لهجه اش نمی خورد همشهری باشد. پرسیدم حاج خانم! تنها هستید؟ گفت آری! گفتم بقیه کجایند؟ گفت گرفتار کار خودشان. شیرین بود، جواب هایش انگار نموره ای طنز داشت، خوشم آمد. پرسیدم چند سالتان است؟ گفت چند می خورد؟! خندیدم، واقعا انتظار نداشتم حتی وقتی از یک پیرزن هم این سوال را می پرسم، عشوه کند و تخمین بخواهد. گفتم تو را به خدا شما دیگر اذیت نکنید! دو سه خانم جوان هم که نزدیکمان بودند، خنده شان گرفته بود و سعی می گردند طوری که توی چشم نزند، مکالمه مان را بشنوند.

گفت ۷۸ سال! گفتم ما شا الله! ۱۲۰ ساله شوید! فورا اعتراض کرد که نه نه، من دوست دارم زودتر کارم تمام شود، زندگی برای شماها خوب است، دوست ندارم افتاده شوم و زحمتم روی دوش بچه ها بیفتد!

پرسیدم برای زیارت می روید مشهد، گفت آری و باز پرسیدم خب شب کجا می مانید؟! گفت نمی مانم! زیارت می کنم و برمی گردم! وقتی این جملات را می گفت به زیباترین چهره خودش داشت تبدیل می شد، به چشمانش دقت کردم، به پوست دستانش که شبیه همه پیرزن های دیگر بود، دوست داشتم دستش را می بوسیدم و در آغوشم می گرفت، دست هایم یخ زده بود و معلوم بود دست هایش همان گرما و لطافت خش دار دست های مادربزرگ ها را دارد. فکر کردم این همان زیارت خالصانه با معرفت است، التماس دعا گفتم، ولی این یک التماس واقعی بود، یعنی کاملا ته دل داشتم از او خواهش می کردم که برای من هم دعا کند. یک پیرزن در این سن و سال و با این شرایط، تنها، آن هم با اتوبوس از تهران بیاید، زیارت کند و باز با اتوبوس برگردد! حقیقتا آموزنده و تحسین برانگیز بود این همت و بردباری.

چند دقیقه ای صحبت کردیم. راننده شان آمد و درب اتوبوس را باز کرد، گفتم حاج خانم آمد، کمکتان کنم؟ خندید و گفت نه نه، خودم می توانم هنوز! تا پای پله های ورودی اتوبوس همراهیش کردم، پله ها ارتفاع زیادی داشت، به سختی و با سرعت ۵ سانتی متر در ثانیه از پله ها بالا رفت، دوباره گفتم ان شاالله ۱۲۰ ساله شوید خدا نگهدار! که ناگهان سرعتش دو برابر حالت عادی شد و ناراحت و نگران برگشت که نه نه گفتم که نمی خواهم... حرفش را قطع کردم و گفتم: باشد باشد! در سلامت و توانایی کامل! انگار این حرفم راضیش کرد، لبخند رضایت زد و گفت حالا این شد! و رفت، بدون این که دست گرمش را ببوسم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۲:۴۲
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

1- «اندیشه های یک فیلسوف، چیزی نیست جز دفترچه خاطراتش.» این جمله را نیچه ضمن یک خودروانکاوی می گوید. چارچوب معنایی و نظام ذهنی هر فرد که با آن ها وقایع و امور را فهم و تحلیل می کند، در واقع امتداد و بازتاب تجربه زیسته اوست.

2- این ارتباط، یک طرفه نیست. به عبارت دیگر همان طور که اندیشه، بازتاب تجربه زیسته است، زیستن آدمی نیز متاثر از نظام معنایی او بوده و محدود به چارچوب اندیشه اوست. این نکته ما را متوجه می کند تا مبادا -به خطا- قائل به نوعی گسست میان عین و ذهن، میان نظریه و واقعیت، میان آن چه می بینیم (حس می کنیم) و آن چه می اندیشیم، شویم. اندیشه و تجربه در یک پیوستار قرار دارند. آدمیان همان طور که زیسته اند، می اندیشند و به همان سان که می اندیشند، زندگی و تجربه زندگی را می سازند.

3- تجربه زیسته قابل تقلیل به وقایعی صرفاً شخصی و حالاتی روانشناختی نیست؛ باید در نظر داشت این واقعیت اجتماعی است که بر تجربه های فردی سایه انداخته و به آن ها شکل می دهد. در واقع عوامل اجتماعی بیرونی به عنوان مولفه های مداخله گر از طرفی و موقعیت تاریخی به عنوان ظرف و بستر شکل گیری تجربه زیسته فردی از طرفی دیگر در این میان حضور دارند.

4- چنان که فرد، تجربه زیسته و منطق ذهنی دارد، جامعه نیز دارای دو بعد عینی و ذهنی است؛ واقعیت اجتماعی و نظام معنایی (عرف). بنابرین می توان گفت برایند نظریات و اندیشه های موجود در یک جامعه پیرامون امری خاص، بازتاب شرایط عینی همان جامعه است. جامعه شناسی معرفت و مردم شناسی معرفت در پی بررسی همین ارتباط و تبیین آن است.

5- «خود» چیزی را تجربه نمی کند بلکه مجموعه تجربه ها، «خود» را شکل می دهد. نقش همه تجربه ها در شکل دادن به این خود یکسان نیست، چنان که «خود» نیز لایه های گوناگونی دارد، برخی عمیق تر، زیرین تر، هسته ای تر، پایدارتر و سخت تر است و برخی سطحی تر، منعطف تر و بیرونی تر. تجربه های عمیق، هسته سختِ «خودِ» ما را شکل می دهند و بعد هم از دسترس ما خارج می شوند، چرا که دور آن ها را لایه های فراوانی از دیگر تجربیات فرا می گیرد. به سانِ سکه ای که میان 10 لایه پارچه پنهانش کنند یا مثل قلبی که استخوان ها و گوشت ها و پوست ها از او محافظت می کنند؛ با این تفاوت که استخوان های «خود»، دائم تغییر می کنند.

6- هسته سخت «خود»، همان چیزی است که به فهم ما از هستی شکل، صدا، حس و مزه داده و چارچوب فهمِ تجربه های بعدی را سامان می دهد. «خود» دریافت های ما از واقعیت پیرامونی مان را از معناهایی معلق، بی رنگ، بی شکل و بی تعین، تبدیل به شخصیت هایی ویژه و مشخص می کند، وقتی دریافت های شناور و بی شکل ما از در بستر «خود» می نشینند، تبدیل به شخصیت هایی با لهجه و حس مخصوص به خودشان می شوند که در لایه های زیرین شخصیت ما تهنشست کرده و «خودِ» ناآگاه ما را شکل می دهند.

7- خانواده، مهم ترین جایی است که اساسِ «خود» در آن شکل می گیرد. چنان که که پیشتر گفته شد، همان طور که فرد، خودی دارد، جامعه نیز خودی دارد، خودی آگاه و خودی ناآگاه که یونگ از آن ها به عنوان خودآگاه جمعی و ناخودآگاه جمعی تعبیر می کند. اساس «خودِ» جامعه نیز در نهاد خانواده شکل می گیرد. خانواده هم اولین تجربه های ما را رقم می زند، هم مهم ترین هایشان را؛ (چه این که در بیشتر مواقع مصادیق این دو قید متفاوت مشترک است، یعنی همان اولین ها، مهم ترین ها هستند!) با توجه به رابطه میان تجربه ها و «خود» روشن می شود که شخصیت پر و خودِ سالم، فقط از دل خانواده سالم است که به دست می آید. بنابرین «خود»، نشانگری از روابط و مناسبات خانواده ای است که در دامن آن پرورش یافته است یا به عبارت دیگر مناسبات و روابط خانواده -چه مثبت و چه منفی- کاملاً در «خودِ» فرزندان انعکاس پیدا کرده و در هسته سختِ «خود» آن ها مسکن می گیرد. البته این گزاره به معنای حذف یا انکار نقش سایر عوامل و مولفه ها در تشکیل «خود» نیست، بلکه بیانگر اهمیت بنیادین خانواده در این میان است.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

8- نه تنها کنش افراد در مواجه با خانواده، بلکه حتی دیدگاه نظری افراد پیرامون خانواده نیز بیشتر از آن که تحت تاثیر سخنرانی ها، کتاب ها و ایده ها باشد، متاثر از تجربه زیسته ای است که فرد از خانواده دارد. نکته مهم تر آن که دیدگاه جامعه پیرامون خانواده، بیانگر وضعیت خانواده در واقعیت اجتماعی است. اگر می خواهیم اندیشه ها و تئوری ها را پیرامون خانواده تغییر دهیم، باید خانواده بیش از پیش کانون امنیت، محبت، معنا و لذت شود. خانواده ای که والدینش سلطه گر بر فرزندان، مردانش اصل و زنانش فرع و روابط زوجینش کدر و سرد نباشد؛ خانواده ای که تفاوت ها در آن به رسمیت شمرده شود، خانواده ای که کنارهم بودن های آن مشروط به عوامل بیرونی نباشد، خانواده ای که هر کدام از زوجینش بی تفاوت به یکدیگر زیست شخصی نداشته باشند؛ در غیر این صورت خانواده کانون تولید اندیشه های سرد، «خود» های متزلزل و گمان های خاکستری خواهد شد. *

9- مهم ترین چالش های خانواده که در تشکیل «خود» فرزند اثر منفی دارد، اختلال در رابطه میان والدین و دیگری اقتدارگرایی آن ها در نسبت با فرزند است. پدر و مادر در نظر فرزند باید کاملاً شبیه یک فرد باشند، دو قطعه یک وجود که هیچ گونه گسست و دوئیتی میان آن ها برای فرزند مشاهده نشود. مصادیق تزلزل در ساختار خانواده عبارتست از: سرد بودن روابط والدین، خشونت و پرخاش، طلاق، طلاق عاطفی، سردی روابط، بگومگوهای زیاد، نفی نظر یکدیگر و حتی اختلاف نظرهای زیاد، عدم احترام و ادب در ارتباط با یکدیگر، مطمئن نبودن و شکاک بودن نسبت به یکدیگر، تلورانس بالا در رابطه (سینوسی بودن)، ترجیح امور کاری یا ... به خانواده و ...

10- منظور از اقتدارگرایی والدین، صرفاً خشونت یا اعمال قدرت نیست؛ والدینی که فاصله و تفاوت میان خود و فرزندشان را به رسمیت نشناخته و به دنبال به بند کشیدن روزافزون فرزند در دامن و منزل خود باشند، اقتدارگرا هستند. فرزند، امتداد وجودِ آدمی است؛ با تولد فرزند، گویی که ما بار دیگر فرصت پیدا می کنیم تا مسیر زندگی را از آغاز طی کنیم، آن هم در قالب تنی که خودمان به وجودش آورده ایم و در واقع، «خود»ِ ماست در تنی دیگر. با توجه به این نکته، طبیعی است که والدین مایل نباشند که فرزندشان از آن ها جدا شود و میل به نگهداری او در خود دارند؛ چه این که در لایه ای عمیق تر او را نه به مثابه دیگری، بلکه به مثابه خود تلقی می کنند. استقلال فرزند شاید حسی شبیه ترس حکومت مرکزی از جدا شدن بخشی از استان های کشورش و اعلام استقلال آن ها برای والدین به همراه داشته باشد. بنابرین می توان گفت ایجاد حالت اقتدارگرایی در این معنا تا حدودی طبیعی است و باید ضمن خودآگاهی از آن عبور کرد. اقتدارگرایی بیانگر حالتی است که والدین تلاش می کنند تا منطق اندیشه ای و زندگی فرزند را کاملا مطابق و مشابه یا مورد انتظار خود بچینند، این میل به کنترل و مشابهت، صرفاً در لایه جهان بینی فرزند نیست، بلکه روز به روز پیشروی کرده و می تواند تا جزئی ترین رفتارها یا نشانه های ظاهری را نیز در بگیرد؛ در این صورت اگر فرزند مسیری متفاوت از خواست والدین را برگزیند، از حمایت والدین محروم شده و نوعی از «پیوندهای مشروط» شکل می گیرد.

نتیجه این اقتدارگرایی، احساس درک نشدن توسط خانواده را به فرزند می دهد و اندک اندک او را از کانون روابط خانواده دور و یا در حالت های شدیدتر گریزان می کند. افراطی ترین شکل والدین اقتدارگرا نیز دو واکنش احتمالی در فرزند به وجود می آورد؛ یا افسردگی و ضعف شدید در تشکیل زندگی، ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران که زمینه ساز ترس شدید و آسیب پذیری بسیار است را به همراه دارد (از این حالت می توان به نفرت انفعالی و تدافعی یاد کرد که حتی ممکن است در قالب وابستگی شدید تجلی پیدا کند.) و یا در بیشتر مواقع باعث طغیان و عصیان در دوران نوجوانی و جوانی علیه خانواده و ایجاد نوعی نفرت فاعلانه و تهاجمی می شود که نه تنها علیه بنیان خانواده، بلکه علیه ساختار اجتماعی و ساختار معرفتی (معمولاً دین) صورت گرفته و ایجاد تعارض می کند.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

پی نوشت:

* این که شخصیت و اندیشه ها را جریان زندگی شکل می دهد، آیا به معنی این است که اگر کسی خانواده و تجربه زیسته اش آن چنان مثبت نبود، همه چیز را باخته و دچار فرایندی غیرقابل برگشت است؟ ابداً. گام ابتدایی برای فائق شدن بر تجربه های زیسته منفی، «خودآگاهی» است. چنان که فروید می گفت، قدرت خودِناآگاه و هسته های سخت، در این است که ما از آن ها آگاهی نداشته باشیم و از ما پنهان و پوشیده باشند؛ به محض خودآگاه شدن، «خود» در دسترس و تحت سیطره ما قرار می گیرد. بنابرین مرحله اول خودآگاه شدن است که به فرد احساس قدرت می دهد. «العلم سلطان» دانایی همان توانایی است، خودآگاه شدن یعنی بازی ناخودآگاه را رمزگشایی و بی اثر کردن. حالا همه چیز آماده تغییر است، اما این که تغییر به چه سمتی اتفاق بیافتد، بحث دیگری است. در این مرحله سینه شکافته شده و دست جراح (خودآگاه) به قلب پوشیده شده (ناخودآگاه) رسیده است.

 

...پایان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۱:۴۲
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۱:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۵:۳۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صابر اکبری خضری

آدمی، آرامش را دوست دارد اما وسوسه ای بی اندازه نیز ما را به زندگی در طوفان می خواند. چرا این کشش چنین پرچاذبه است؟ پنجه در پنجه طوفان انداختن چه لذتی و چه معنایی دارد؟ طوفان، اجازه می دهد تا ما قهرمان شویم و قهرمان باشیم و راستش فقط طوفان است که این اجازه می دهد. هیچ مجال دیگری نیست. قهرمان بودن نه آن خواسته نهایی ماست، فنا شدن -فنا شدنی رو به دیگری- همان میل و معنای انسان بودن است. این کشش و جاذبه به سمت نیست شدن، نه یک ایده پوچ گرایانه منتج به سیاهی و رکود، بلکه نیازی وجودی، عمیق و درونی به دیگری است، نیازی به پاک کردن صحنه از عناصر مزاحم و فراهم آوردن تصویری پاک و یک دست، تصویری شفاف با وضوحی بی نهایت، بی جنبش از اوست؛ و این فنای شکوهمندانه، فقط در طوفان و بعد طوفان است که محقق می شود.

مرحله اول زیست در طوفان، سختی و تلاش بی اندازه، خستگی ناپذیری، مبارزه ای مردافکن، غول آسا و رستم وار است؛ مملو از جراحت ها و شکست ها و پیروزی ها و خون ها و خشم ها، تصویرِ انسانی ایستاده در غبار. در اینجا قدرتی از خود به نمایش می گذاریم که پیش از آن هرگز از خود سراغ نداشتیم، با وجوهی از خود آشنا می شویم که تا پیش از آن نمی دانستیمش، با چنان شدتی ظهور پیدا می کنیم که خودمان نیز لذت می بریم از وضوح آن. خودی راستین، خودی پنهان که انتظارش را می کشیدیم و چشم به راهش بودیم، خودی خیالی که فقط در ذهن می پروراندیمش و حالا می بینم پیش چشمانمان حضور دارد و به سان قهرمان های افسانه ای در حال مبارزه است و میان میدان نبرد، میان خاک و خون، با دلاوری های سترگش، خودنمایی و دلبری می کند.

مرحله دوم، تراژدی است. مرحله ای که طوفان با حقیقتی آن چنان جاری می شود و همه چیز را ناگهان در هم می کوبد. قهرمان، آغشته در خون و خستگی است، چون پر کاهی توسط طوفان به بالا و پایین، پرت و کوبیده می شود. تسلیم محض است. کاری از دستش بر نمی آید. رمقی ندارد و حتی چشمانش به سختی نیمه باز نگه داشته می شوند. قهرمان که پیش از آن سخت و سُتوار بود، حالا بی جان است و بازنده محض. در اینجا باز با وجوهی از خود آشنا می شویم که در هیچ موقعیت دیگری هرگز مجال حضور نمی یافت. این والاترین شأن وجود انسانی است، مرحله ای که همه هستی خود را ببازد، باختنی بعد از دلاوری های بی نهایت، بعد از نبردی سهمگین و نابرابر در برابر طوفانی هستی برانداز.

در انتها این قهرمان است که بیهوش و بی جان، روی تخته پاره ای شناور در دریای حالا آرام شده بعد طوفان، درگرگ و میش سحرگاه به ساحل می رسد. ابتدا چنان می نماید که پیکیری بی جانی است، اما اهالی، مردم، او را می یابند و تیمار می کنند و کم کم علائم حیات در او هویدا می شود. باز می گردد اما دیگر خبری از آن شورها و جوانی ها در او نیست، آرام و با وقار شده، شبیه همان دریای بی کران و بی نهایت. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۸
صابر اکبری خضری

جهان بینی پست مدرن که کم کم سیطره ی رورافزونی بر ابعاد مختلف اندیشه ورزی ما پیدا می کند، با 2 بحران اساسی رو به روست؛ 1- زندگی و معنای زندگی و در نتیجه چالش اول، چالش دوم به وجود می آید: 2- زندگی و ملال آن.

بسیاری از متفکران که در دو سه قرن اخیر با بحران دوم مواجه شده اند پیشنهاد نسبتاً مجذوب کننده ای ارائه می دهند؛ هنر. افرادی چون مارسل پروست، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه، چارلز بوکوفسکی، اروین یالوم، اخیراًها آلن دوباتن، و و و ... صراحتاً یا تلویحاً می گویند هنر آن چیزی است که می تواند ملالِ زندگی را کنار بزند، هنر هم لذت است و هم درمان، هم آموزنده است و هم رازآلود. زندگی ذاتاً به راز محتاج است و هنر رازی است در دل طبیعت و در متن زندگی، نه ماورای آن، ابهامی در دل آگاهی ها و نه فراسوی آنها، درمانی در دلِ دردها و لذتی در دل ملال ها و رنج ها، رازی که همین جاست و آنجایی نیست.

در این باره یک عبارت کلیدی از چارلز بوکوفسکی قابل تامل است: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.» به نظر می رسد از این عبارت مشهور بوکوفسکی، لااقل سه برداشت متفاوت می توان کرد؛

1- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر منجی است، زندگی به خودی خود عمیقاً تلخ و ملال آور است و هنر آن عنصری است که ما را از این افسردهزار و از این زمین ملالخیز نجات داده و به دنیای جدیدی می برد. در واقع هنر و زندگی دو چیز متباین و متمایز در نظر گرفته شده اند که می توانیم بین آن دو انتخاب کنیم، یکی هنر است و دیگری زندگی، یکی پیروزی است و یکی سقوطی ناگزیر، زندگی بد و هنر خوب. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر قابل تحمل است.»

2- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی هر دو غیرقابل تحمل اند ولی هنر قابل تحمل تر از زندگی است. یک نگاه عمیق به هنر و فلسفه هنر که در آن هنر معجزه نیست و معجزه نمی کند، هنر رویایی نیست. هنر هم به اندازه زندگی پوچ و بی معناست، تنها و تنها فرق آن با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است؛ یک نیهیلیسم هنری در نتیجه یک نیهیلیسم فلسفی. با این همه پس چرا باید به سمت آن رفت؟ چون مهم رفتن است، چون زندگی خیلی غیرقابل تحمل است. هنر تنها ملجأ است و متأسفانه آنقدرها هم که فکر می کردیم آرامش بخش نیست. چرا هنر قابل تحمل تر است؟ چون افیون زندگی است. هنر ابهام دارد و ابهام همان راز فریبنده است. هنر هرچند کوتاه، باعث سرگرم شدنمان می شود، اغواگرانه و حرفه ای ما را می فریبد، آن قدر خوب ما را می فربید که متوجه نمی شویم، تخدیرمان می کند تا تلخی و ملال زندگی را فراموش کنیم، فقط کافی است یکبار خودمان را گول بزنیم که جواب مسأله مان همین است و خود را به دستش بسپاریم، بعد چنان فریفته اش می شویم که حتی گول خوردن اختیاری و خودآگاهمان را هم فراموش می کنیم. اما تجربه هنری بلأخره تمام می شود و اثرش رو به زوال می رود. پس اثر هنری باید در این مدل روز به روز مرموز تر و مبهم تر باشد، چه اینکه دیگر ابهام قبلی حس پاسخ جویی مان را ارضا نمی کند، معتادی که باید دز مصرف اش را بالا ببرد. زندگی بد و هنر کمتر بد. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر کمی قابل تحمل تر است.»

3- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی متباین و دو مقوله با ذاتی متفاوت نیستند، بلکه تعامل و اثر متقابل دارند، هنر به زندگی نیاز دارد و زندگی به هنر. اگر قرار باشد زندگی را غیرقابل تحمل فرض کنیم، هرگز نه هنر و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند کمکی به ما کند، چراکه همه آن چیزها «در زندگی» هستند، نه «در کنارِ زندگی». هنر خود برساخت زندگی است، هنر نتیجه زندگی است، هنر جایگزین زندگی نیست، هنر امتداد و ادامه زندگی است. هنر درمانِ زندگی نیست، هنر درمانِ برخی دردهای درون زندگی است. پس زندگی قابل تحمل است و هنر قابل تحمل تر. هنر ضدزندگی نیست، بلکه دوست صمیمی زندگی است. در نتیجه برای هنر خوب باید زندگی خوب داشت.

نزدیک بود مشکل حل شود اما دوباره رسیدیم سرجای اول؛ زندگی و معنای زندگی. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است به شرطی که زندگی قابل تحمل باشد و هنر غیرقابل تحمل تر است، اگر زندگی غیرقابل تحمل باشد»

از کوزه همان برون تراود که در اوست...

 

پ.ن: این نوشته کوتاه مربوط به سال 1396 است، طبیعی است که بعد از 4 سال بخش هایی از آن را دیگر قبول نداشته باشم، آن که نظرش همیشه یکی است، پرروردگار است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۵۶
صابر اکبری خضری

دلبریان پدر معنوی من است. بعد از پدرم از هیچ شخصیتِ مردِ در حال حیاتی این قدر از نزدیک و مستقیم و شدید متاثر نبودم. از دوم دبیرستان کنارش بودم، مشتاقانه می شنیدم و یاد می گرفتم و در عمق جانم حرف هایش را می یافتم. هر چه می گفت می دیدم لازم نیست تلاش خاصی بکنم تا بپذیرم، انگار از قبل کاملا به آن ها اعتقاد داشتم، فقط حالا از زبان او می شنیدم و ناگهان متوجه وجود آن در درونم می شدم و شادمان از این بازیابی، خوشحال از این که حقیقتی را بعد مدت ها دوباره پیدا کردم، حقیقتی که برایم حیاتی و نورانی و زنده بود، تعجب می کردم از این که چطور همه این سال ها بدون آن زندگی می کردم و در نظرش نداشتم.

طبقه پایین خانه دلبریان «سنگر» بود (و هنوز هم!) پر از عکس یاران سفرکرده، پر از وسیله های یادگار از سرزمین های دور، پر از عَطرها و مُهرها و گونی ها! فی الحال قصد ندارم راجع به دلبریان و خانه و زندگی اش بگویم و گرنه گفتنی ها بسیار است، اجمالا این که دلبریان برای من نماد زندگی باآرمان، زندگی بامعنا، زندگی درست بود و صد البته هست. جنگجویِ جان بر کفِ سال هایِ دور که حالا راویِ روایت های دوستان سفرکرده اش است. تعریف می کند و مثل بچه های 5 ساله اشک می ریزد، به زلالی هر چه تمام تر می خندد و می خنداند، دروغ نمی گوید و هر بار که کلمات از دهانش بیرون می آید، احساس می کنم تکه های وجودش دارند تراوش می کنند و تکه تکه بیرون می ریزند.

فکر کنم اواخر دبیرستان بودم که گفت دمت گرم که الآن زیاد می آیی سنگر و می خوانی و هستی و دوست داری، اما اگر 3 آزمون بزرگ را رد کردی و باز آمدی، آن موقع کارت درست است؛ دانشگاه و مدرک، شغل و درآمد، همسر و ازدواج! گفت خیلی ها بودند که پایشان از این جا قطع نمی شده و چنان تند بودند که اگر می دیدیشان، هرگز گمان نمی کردی روزی برسد که برای سنگر وقت نداشته باشند و لازم باشد برای تصورش، به عکس های قدیمی گالری مراجعه کنند. آن روزها نوجوان بودم، نفهمیدم آدم چرا ممکن است بعد از شغل پیدا کردن، بعد از مدرک گرفتن، بعد از ازدواج کردن دیگر نیاید سنگر، یا وقت نداشته باشد، یا مسیرش عوض شود، یا حواسش پرت شود. دلیلش را دقیقا متوجه نبودم اما به دلبریان اعتماد داشتم و مطمئن بودم که لابد یک دلیلی دارد، لابد یک خطراتی هست که الآن بهشان واقف نیستم، دعا کردم ای پروردگاری که قلب ها، پاها و مسیرها همه دست توست، قلب و پای مرا تا همیشه رونده همین مسیر قرار بده!

بعد از آن گاه و بیگاه به یاد همان حرف می افتادم و منتظر بودم تا دانشگاه قبول شوم و بعدش ببینم آیا باز هم سنگر می روم یا نه؟! مثل کسی که در کمین نشسته و دارد یواشکی کوچه ای را دید می زند و زیر نظر دارد تا ببیند چه اتفاقاتی می افتد، آرام گوشه زندگی ام نشسته بودم و دوربین به دست همه عبورومرورها را چک می کردم. دانشگاه قبول شدم و آمدم، با رتبه نسبتا خوبی هم قبول شدم و دانشگاه نسبتاً خوبی هم قبول شدم، آیا من دوست ندارم دیگر سنگر بروم؟ چرا! دوست داشتم و خوشحال کننده بود، چون می ترسیدم، از قضا سعی می کردم بیشتر بروم، بیشتر حواسم باشد، یک جورهایی می خواستم ثابت کنم حرفش اشتباه است؛ اگرچه خدا لطف کرد و آن تغییرها، حواس پرتی ها و از یادبردن های خزنده و خاکستری که دوستشان نداشتم، اتفاق نیافتد، اما درک کردم که چطور و چگونه و چرا ممکن است آدم کارهایی بکند که دوست ندارد و از کارها و مسیرهایی غافل شود که تمامِ امید و آرمانش بوده.

موقعی که اولین بار -سال 96- برای اقامت طولانی برگشتم مشهد و شاغل شدم و اولین بار «حقوق» گرفتم، باز آن حرف در سرم بود و باز مترصد بودم ببینم مگر این شغل، مگر این پول، مگر این «مشغله و گرفتاری» که همه می گویند خیلی زیاد دارند و به کارها و جاهایی مثل سنگر نمی رسند، چیست؟ بعد از دو سه ماه آن را هم درک کردم که از تحصیل و مدرک هم سخت تر و جاذبه اش بیشتر است، آرام آرام می آید و آجر آجر، بنای زندگی را تغییر می دهد، نه آن چنان سریع که متوجه بشوی، اما آن چنان اساسی که شباهتی با آن چه بودی و می خواستی باشی، ندارد و یک آن به خودت می آیی و باز می بینی که هیچ چیز و هیچ کجای این تازه ظاهرشده را نمی شناسی و احساس غریبی می کنی.

اما مرحله آخر ازدواج بود... نگاه دلبریان به ازدواج و همسر جالب بود. یک بار گفت من اگر بهشت بروم، ابدا و اصلاً به حوری ها حتی نگاه هم نمی کنم، و اگر راستش را بخواهید با صداقت همیشگی اش چند تا ناسزای آبدار غلیظ مشهدی هم به حوری های بیچاره نثار کرد! مودبانه اش این بود که به آن ها می گوید بروید پدرسوخته ها! بروید و من را با همسرم تنها بگذارید، مزاحممان نشوید! من فقط و فقط ایشان را می خواهم و بس! با خنده پرسیدم چرا؟ گفت آن بی شرف ها فکر می کنند خیلی زرنگ اند! در دنیا که سختی داشتم و بوی عرق می دادم و پیر بودم، سراغم نیامدند، زنم بود که کنارم بود، زخم ها و بدبویی ها و پیری ها و اذیت ها را تحمل کرد، جور جبهه رفتنم را کشید، نقص ها و اذیت های گاه و بیگاهم را تحمل کرد، حالا که آمده ام بهشت و خوش بو و جوان شده ام آمدید دوروبرم و می خواهید استفاده کنید؟ عمراً! من همان را می خواهم که زخم هایم را دوست داشت، همان که سختی هایم را تحمل کرد نه شما زیبایان فریبکار و مفت خورهای عافیت طلب و همراهان روزهای خوش را!

اگرچه به ظاهر صحبتش می خورد شوخی باشد، اما من می دیدم و می فهمیدم که با همه جانش این ها را می گوید. دلبریان همان جا داشت تکلیفش را با خدا و ملائکه مشخص می کرد و بایدها و نبایدهایش را برای بهشت رفتن می گفت و خط و نشان هایش را می کشید. جالب بود، و البته تأثیرگذار بود. دیدم چه قدر درست است حرفش! من هم همان جا رو به آسمان کردم و گفتم پروردگارا! برای بنده هم همین هایی که دلبریان گفت! الهی آمین و دست های رو به آسمان را به سان کرم مرطوب کننده روی صورتم مالیدم، عادتی که از از بچگی می دیدم مادرم بعد دعاها می کند.

دو سه سال پیش که کم کم فکر ازدواج در ذهنم می جنبید، رفتم سنگر. همان حرف یادم بود، با این تفاوت که این بار پیشاپیش متوجه بودم که چرا و چگونه ازدواج می تواند مسیر را از آن جایی که باید به آن جایی که نباید کج کند و البته که در عین حال، می تواند راه های طولانی را کوتاه کند و سختی ها را آسان، می تواند درست باشد و درست کند، می تواند معبر باشد و تسکین دهد، می تواند هم مسیر و هم سایه باشد و تثبیت کند. به هر حال تیغِ دو دم است.

رفتم سنگر، به دلبریان گفتم چه کار کردید که همان طور شد که باید؟ سراغ که رفتید؟ چگونه تا کردید؟ و کلی سوال دیگر. دلبریان حرف ها را نمی چیند، مهندسی نمی کند، این از مهم ترین چیزهایی است که از او یاد گرفتم، فقط دریچه قلبش را باز می کند تا چیزهای درونش خودشان هویدا شوند و در قالب کلمه ها و جمله ها رها شوند، پاسخ او به سوال های فلسفی ام، عرفانی بود. قفل قلبش را باز کرد و اجازه داد تا حرف ها بیرون بیاند. خاطره تعریف کرد، سفر کردیم به سال های دور دهه شصت، به روزهایی که صحبت ازدواج در خانه شان پیش می آید، گفت آمده مشهد، رفته حرم، ایستاده رو به روی گنبد و گفته یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد! همین و برگشته.

آن شب -و البته چند بار دیگر محض محکم کاری!- رو به روی ضریح گفتم یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد. همین و برگشتم. به هر حال مشهدی ها کلا کارهایشان را با امام رضا می بندند و من هم بچه ناف مشهدم، همسایه امام رضا. یا رضا، دلتنگ و مشتاق دیدار، سلام از هزار کیلومتر دورتر! ...

... الهی آمین!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۱
صابر اکبری خضری

این که گفتم پادکست طور علتش این هست که بنده بتدای هر دو قطعه توضیح مختصری راجع به حال و هوای قطعه ارائه می کنم. بشنوید و ایمان بیارید که موسیقی می تونه پاک باشه، نه مبتذل.:

1- قطعه اول با نام «مرثیه دختر کرده» با خنیاگری مرحوم اسماعیل ستارزاده از موسیقی شمال خراسان (قوچان)

 

متن شعر:

دختر کُردِهیِ مَلوسُم

میام چِشماتِ بِبوسُم

چشماتْ، چِشمونِ غِزاله (گُلُم!)

صِدایْ عاشِقْته می ناله...

 

ای ماه نَبید و اُو ماه بی

دختر کُرده بی گناه بی

اَرمون، اَرمونِ غِزاله.... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

سَرِ تِنورِ کِلبْ علی

گُولَّه خُوردَه بی مِنَلی

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

رِخْتای بَچَّم چِقَد نُو بی...

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

شُوِ اوّلِ سالِ نُو بی...

 

سرِ کوهایِ چِنارُون

سَوارْ اسبی میده جُولون

اَسبت، اسبِ قَرِه یالِه ... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

عزیزوم!

سرِ کوهایِ بلند، حَق می زنُم مُو

غِزالُم گُم‌ شدَه، رَد می زنُم مُو

وای بر من...

 

غِزالُم گم شدَه، غِزالِ شاهی

صدایَش می زنُم آخ بابا کجایی؟!

دختر کجایی؟! عزیزوم کجایی؟!

عزیزوم کی میایی؟! کی میایی...

نَدارُم طاقتِ یک دَم جدایی...

 

2-قطعه دوم  با نام «لیلا خانم» با صدای سیما بینا از موسیقی جنوب خراسان (بیرجند)

 

تصویر: بانوسیما بینا در کنار استاد عثمان محمدپرست در سال های دور جوانی

متن شعر: نِگارینا! قَدِ چارْشونه داری

کِنارِ خونهِ ما خونه داری

همون خونه که رو بَر قبله باشه

خودت مست و ما رِ دیوونه داری

 

لیلا! وَفایْ تُو ر گردُم

نازْغمزه های تو ر گردُم

نَرمَکْ نَرمَکْ راه می روی...

راهرفتنایْ تو ر گردُم...

 

دِلُم می خواد که دِلسوزُم تو باشی

چراغ و شمع و پی سوزُم تو باشی

دِلُم می خواد که در شب های مهتاب

هَمو ماهِ دلانگیزُم تو باشی!

 

شتر از بار می ناله، مُو از دل

بِنالیم هر دومون منزلْ به منزلْ

شتر، نالِه که مُو بارُم گِرونه

مو هم نالُم که دور افتادُم از دل...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۹:۵۶
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۸
صابر اکبری خضری

هیچ می دانی چرا چون موج،

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده تاریک -این خاموشی نزدیک-،

آنچه می خواهم، نمی بینم؛

وآنچه می بینم، نمی خواهم...

شفیعی کدکنی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
صابر اکبری خضری

درباره موسیقی مقامی خراسان نمی دونستم آیا بقیه هم می تونن باهاش ارتباط بگیرن و اون حس، اون جانمایه، اون «آن»ش رو درک کنن؟ صداهای معمولا خش دار پیرمردهایی که از قضا با نوای زخمی و زنگی و تیزِ فقط دو تا سیم فلزی همراه میشه و عرصه زیادی برای مانور و زینت نداره. قطعه هایی که کیفیت ضبطشون پایینه و معمولا توسط رکوردر یا موبایل ضبط شدن، اون هم نه توی استودیو، توی خونه یا وسط مجلس. قطعه هایی که شعرهاش راجع مضامین رایج عاشقانه رو نداره، نه این که عشق یا بقیه احساسات عمیق انسانی توش نباشه، اما به هر حال از اون شکلی نیست که احتمالا بیشتر جوون ها خوششون بیاد، قطعه های معمولا طولانی که حتی شنیدنشون کلی صبر و حوصله می خواد.

وقتی می بینم کسی موسیقی رو جلو می زنه تا به جایی که خواننده می خونه برسه، واقعا احساس می کنم داره به ماهیت هنر و موسیقی بی احترامی می کنه، انگار با موسیقی که خودش اصالت داره و باید جرعه جرعه نوشیدش و درکش کرد، مثل کتابی که قراره ازش امتحان بیاد برخورد میشه و گویی بعضی جاهای کتاب مطالب بی اهمیت اومده و قابلیت اینو داره تا سریع تر ازش عبور کنیم و به جاهای مهمش برسیم. یا موقعی که بعضی وقت ها دوستام اون چند ثانیه اخر آهنگ ها که دیگه فقط صدای موسیقی هست و شعر خواننده تموم شده رو رد می کنن تا به ترک بعدی برسن، انگار اون صداها به مثابه «بیشتر بدانیم» های به درد نخور و مزاحمی هستن که مانع از خوندن متن درس شدن و یک جورهایی اضافی اند.

در عوض میشه موسیقی رو جور دیگه ای درک کرد، موسیقی یک پیام علمی و فلسفی نیست که بشه زیر نکات مهمش رو خط کشید و هایلایت کرد، و قسمت های مختلف آهنگ رو به گروه های مهم، جالب، غیرمهم و ... تقسیم کرد. هر واحد موسیقی در واقع یک سیره، یک سفره که باید گام به گام باهاش همراه شد، آهسته قدم برداشت، نه این که سریع و فوری بخوایم قورتش بدیم و بریم سراغ ترک بعدی، نمی دونم این انسان معاصر با این همه عجله می خواد کجا برسه؟! این همه تنوع طلبی از کجا میاد؟! همه چیز روز به روز خلاصه تر میشه، نه تنها کتاب های معرفتی و ... دارن آب میرن، نه تنها حرف ها به توییت و احساسات به ایموجی تبدیل میشن، حالا دیگه حتی هنر هم زیر تیغِ شتاب قرار گرفته و شتاب همون غفلته.

این رو با تجربه واقعی و به عنوان کسی که مقادیر متانبهی در جاده ها پیاده روی کرده عرض می کنم، هر چی سرعت بیشتر میشه، کمتر می فهمیم و هر چی آروم تر میریم، بیشتر توجه می کنیم و با لحظه لحظه جریان هستی به سمت پروردگار عزیز همراه تریم. پیاده روی، سرعتِ پیش فرض گذران زندگی و حرکته، نمیگم سرعت بیشتر بده، اما قطعا هزینه هایی داره و الزاما مطلوب نیست، شاید سریع تر برسیم، اما خیلی چیزها رو از دست میدیم و مهم ترینش «حس و معنای مسیر» رو.

علی کل حال خواستم عرض کنم این که هر روز می بینم آدمای کمتری وبلاگ می خونن و وقتی متن های فقط کمی بلندتر رو می بینن، سریع رد میشن، آدمای کمتری پیاده روی می کنن و از اینجا تا سر کوچه هم تنبلی شون میشه چارتا قدم پیاده برن، آدمای کمتری موسیقی های عمیق و زیبا و شیرین و آرومِ و پاک مقامی و سنتی رو گوش میدن چون اون قدرها جذاب نیست و کند و طولانیه و و و از زندگی معاصر می رنجم. دوست ندارم به گذشته برگردم و از اکنون هم ناامید نیستم، فقط این که بعضی جاها رو باید اساساً بازبینی کرد، آیا راه رو درست اومدیم؟!

نکته خوب این که اگرچه تک و توک ولی هنوز بعضی ها پیدا میشن که با وبلاگ و پیاده روی و آرام بودن و گوش دادن به موسیقی های غیرجذاب کیفیت پایین ارتباط برقرار می کنن، با صبر و حوصله پای حرف پیرمردها و پیرزن ها میشینن و اونها رو به مثابه عناصر اضافی، کُند و غیرجذاب از مدار زندگی حذف نمی کنن، در عصری که جوانی و سرعت و تازگی براش ارزش مطلقه، دنیایی که اگر غیرجذاب بودی و زینت خاصی نداشتی، طرد میشی و درجه چندم به حساب میای و باید خاک بخوری. هنوز این ادم ها رو گوشه کنار می بینم و خب دیدنشون چه قدر خوشحال کننده و امیدوار کننده ست :)

مثلا امشب به طور اتفاقی به پست یک آقای وبلاگ نویس اصفهانی برخوردم که راجع به یکی از زیباترین قطعات ابراهیم شریف زاده بزرگ، این صدای آسمانی خراسان که از دل تاریخ می جوشید و واقعا غمی معجزه آسا توی خش صداش بود، و نه تنها صداش، بلکه حافظه اش با اون همه شعر و تاریخ و روایت و داستان از آبا و اجداد پر بود، این جوری نوشته بود:

«موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمی‌دانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. صدای ابراهیم شریف زاده هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی می‌خواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز می‌کنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابه‌لای کلمات ابراهیم شریف‌زاده بشنوم.» (وبلاگ «آقاگل» با اندکی تلخیص و تغییر)

ویدیو رو از اینجا می تونید ببینید.

پ.ن 1: این ویدیو از اواخر عمر مرحوم شریف زاده هست، یک غزل مناجات گونه و عاشقانه رو می خونه. از اونایی که اولش معلوم نیست دقیقا عشقش زمینیه یا هوایی یا دقیقا کجایی؟! البته همشون هوایین، زمینی خالی که پوچه اگه اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه.

پ.ن 2: عذرخواهم! در این رابطه یک چیزی تو دلم مونده بگم :) حتی اگه اهل موسیقی سنتی نیستید، اگه اهل پیاده روی نیستین، اگه وبلاگ نمی خونین و متنای بلند رو دوست ندارین، اگه سرعت و شتاب هر چه بیشتر رو در زندگی می پسندید، یک خواهش دارم و اون این که پیام های صوتی ای که دیگران براتون می فرستن رو با دور تند و سرعت بالا گوش ندین. یک جور بی احترامی به شان انسانیِ آدم هاست، انگار به یکی میگیم سریع حرفت رو بزن و برو. یه جور بی احترامی به سرعتی که پروردگار برای زندگی و ارتباط آدم ها در نظر گرفته. یه جور عجله شهوت آمیز و تحقیرکننده.

پ.ن 3: این که اوضاع زندگی استاد که ازش به عنوان والاترین خواننده موسیقی مقامی خراسان یاد میشه، در اواخر عمرش چطور بود، بگذریم که واقعا مثل روضه کربلاست...

پ.ن 4: متن شعر:

سر بازار دیدارت، منم از جان خریدارت

چنان آرم به بازارت، کنم حیران زلیخا را /

مرا باشد متاع جان، فدای عارض جانان

به جز سودای مه رویان، نخواهم هیچ سودا را /

چه مجنون و پریشانم، سبب از عشق می خوانم

مگر پایان کنم آخر، کتاب عشق لیلا را... /

خداوندا تو درمان کن، تو این درد دل ما را

ز لطف خویش حل گردان، تمام مشکل ما را /

گل رخسار یارم را، دمادم تازه تر گردان!

به چهچه در گلستان کن، تو این دم بلبل ما را

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۹
صابر اکبری خضری

خدا بیامرز سعدی حدودا هفتصد سال پیش یک بار پرسید غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟! نمی دونم هاتف غیب چه پاسخی بهش داد، ولی از قضا من هم سه چهار روز پیش همین سوال رو با اندکی تفاوت پرسیدم، پرسیدم غم زمانه خورم یا فراق یار کشم یا پایان نامه م رو بنویسم یا برای امتحان مسائل جهانی ارتباطات که 5 تا مقاله و 1 پایان نامه منبعشه بخونم که ساعت 10 امتحانشه یا برای امتحان مدل های تصمیم گیری که 2 تا کتاب و 1 مقاله منبعشه و امتحانش ساعت 16 همون روزه بخونم یا تمرین های ورزشی مقرر رو انجام بدم و ویدیوهاش رو برای استاد درس تربیت بدنی 1 بفرستم یا برم سراغ کارای اداری پایان نامه و شروع کنم ایرانداک و تماس با اساتید یا بشینم پای گزارش پژوهشی آستان که خیلی دیر شده و مسئولش از دیروز هر دو ساعت زنگ می زنه میگه کی می فرستی یا ....؟! کدوم رو بکشم دقیقا؟! و البته خدابیامرز سعدی در مصرع بعد خودش یک قید دقیق هم به سوال زده و گفته «به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!»...

عرض کردم که نمی دونم چه پاسخی به سعدی داده شد ولی من هم همین سوال رو از محضر رئیس پرسیدم و ندا اومد: همشو بکش! عرض کردم پروردگارا مگه تبلیغ عالیسه؟! میشه دوباره با دقت بیشتر به شرایط بنده نگاه فرموده و جواب بدی؟! دوباره ندا اومد: همشو بکش! گفتم عامو مگه هنده؟! مگه موزه؟! پاسخ داد: «صد باد صبا این جا، با سلسله می‌رقصند؛ این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی!» فکر کنم منظورش تقریبا این بود که خفه شو پسرم ولی خب یک کم مودبانه تر گفت! عرض کردم پروردگارا شما هم حالت خوش است ها، به این سرعت از عالیس و تبلیغات می زنی کانال حافظ و ادبیات، چیز نمیشه؟ ترک نمی خورن ملائکه؟ یک مقدار سرعت تغییرات بالاست ها! از ما گفتن بود فکر مخلوقات بیچاره باش!... یک جورهایی سعی کردم تیکه ام رو بندازم، به هرحال برای ما مشهدی ها فرقی نداره، باید حرفمون رو بزنیم و خیلی هم شهرام و بهرام حالیمون نمیشه! منتظر پاسخ رئیس شدم که خب متاسفانه دیگه ندایی نیومد... بعید می دونم ناراحت شده باشن، یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیهی زد و رفت... در نهایت باید عرض کنم از بنده چه آید جز بندگی؟! از اون جایی که چه بخوایم چه نخوایم در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم؛ فلذا چشم! لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی! من فعلا برم همش رو بکشم... بای!

...

پ.ن: به قول متن های اینستاگرامی بماند به یادگار از روزهای سختی که روح و قلب و ذهن و مغز و حتی جسمم! بله جسمم! درگیر و مشغول بودن!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۲
صابر اکبری خضری

رتبه کنکور دکتری من 141 بود و من مردم شناسی دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. بله، این اتفاق در حالت عادی ممکن نیست. علتش نه لطف پروردگار، بلکه یک باگ اجتماعی و یک ضعف اخلاقی است، «سهمیه». من شامل سهمیه 5 درصد شدم، سهمیه 5 درصد مال آن هاست که پدرشان زیاد جبهه رفته، 25 درصد مال آن هایی است که جانباز هم شده اند و ...

فکر می کنم امسال آخرین رتبه ای که برای مردم شناسی دعوت به مصاحبه شد، حدود 80 بود، معنایش این است که اگر سهمیه نبود من دعوت به مصاحبه نمی شدم. البته نمره مصاحبه ام خدا را شکر بالا شد، سی وچند از چهل که از همان هایی که عادی قبول شدند هم بیشتر است، اما به هر حال اگر سهمیه نبود من اصلا دعوت به مصاحبه نمی شدم. کاری ندارم که واقعا لایقش بودم یا نبودم یا چه، نه رتبه که مال من خوب نبود معیار لیاقت است و نه جواب دادن به چهار تا سوال حفظی یا تحلیلی مصاحبه که مال من خوب بود؛ بحث این جاست که به هر حال من قاعده بازی را رعایت نکردم، حتی اگر با خودم بگویم رتبه که مهم نیست و فلان مهم است، اما در نهایت من قاعده بازی را رعایت نکردم، تقلب کردم. از 100 نمره دکتری، 50 نمره مربوط به رتبه است و من اینجا سهمیه داشتم.

صادقانه این که دوست داشتم می توانستم آزاده باشم و انصراف بدهم؛ صابر ایده آل در ذهنم چنین بود، تا حالا هم خودپنداره ام این بود که من آدم حق طلب و حق گرایی هستم، حتی اگر هزینه داشته باشد و فلان، اما اینجا باختم. دوست ندارم ناهماهنگی شناختیم را توجیه کنم، مکانیسم های دفاعی هم چرت است، واقعیت این جاست که آن قدر قدرت ندارم و آدم خوبی نیستم که خودم از درون حق را پیگیری کنم. آرزو می کنم همین فردا قانونش را بردارند و اصلا دولت کنسلش کند، از بیرون یکی مجبور کند شرایط عوض شود و من را دیگر راه ندهند، من از درون نمی توانم و بابت این متاسفم.

ناراحت کننده تر آن موقعی است که می بینم شان و منزلت قائل می شوند. دوست ندارم مثل یک برنده با من برخورد کنید. نه آقایان و نه خانم ها، من آن که فکر می کنید نیستم، من باختم. من با تقلب قهرمان شدم. من با سهمیه قبول شدم، «سهمیه ایم»، پس زرنگ نیستم، باسواد نیستم و حتی لایق هم نیستم. این لطف خدا نبود، خدا به من لطف نکرد، (البته که همه چیز لطف خداست، منظورم چیز دیگری است.) قبولی به این شکل بیشتر امتحان خداست تا لطف خدا؛ امتحانی که رفوزه شدم. نگویید شانس آوردی، شانس نیاوردم، فقط یک باگ اجتماعی و ضعف یا فاجعه اخلاقی بود، همین.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۳
صابر اکبری خضری

گَر نَبُوَد خِنگِ مُطَلّا لِگام

زد بتوان بر قدم خویش گام!

وَر نَبُود مِشرَبه از زَرّ ناب

با دو کفِ دست، توان خورد آب!

وَر نَبُوَد بر سر خوان، آن و این

هم بتوان ساخت به نان جوین!

وَر نَبُوَد جامه اطلس تو را

دلقِ کُهن، ساتِر تن بس تو را!

شانه عاج اَر نَبُوَد بَهرِ ریش

شانه توان کرد به انگشت خویش!

جمله که بینی، همه دارد عوض

وز عوضش، گشته میسر غرض!

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار

عمر عزیز است، غنیمت شمار...

شیخ بهایی

* خِنگِ: اسب

* مطلی لگام: افسار اسبی که از جنس طلاست.

* مِشرَبه: کاسه آب خوری

* ساتِر: پوشاننده، لباس

* شانه عاج: شانه ای که از عاج فیل درست شده و قیمتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۹
صابر اکبری خضری

حالت روحی تو بی اعتنایی است یا لذت پرستی یا عشق؟ روح من به حالت سوم که برای تو طبیعی تر از حالات دیگر است گرایش دارد. اما من هرچه بیشتر احساساتم را بررسی می کنم بیشتر می فهمم که انسان حیوانی وحشی است و فقط عشق می تواند او را تعالی دهد. این فریاد دل ریش من است و فریبم نمی دهد!! اگر تو را نمی داشتم، ای عزیزترینِ عزیزان، تنبل ابلهی بیش نبودم. اگر دلم در هوای آرمان می تپد، آن را به تو مرهونم!

هرگز این لحظات بسیار نادر و -افسوس- بسیار کوتاه را که من و تو سراپا به یکدیگر تعلق داریم فراموش نخواهم کرد. تو یگانه محبوب منی! هرگز به کس دیگری جز به تو عشق نخواهم ورزید، زیرا هزاران خاطرهِ شورانگیز بی درنگ بر من هجوم خواهند آورد. خداحافظ. تب دارم، شقیقه هایم می تپد، چشم هایم سیاهی می رود. هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از یکدیگر جدا کند، آیا این طور نیست؟ کِی؟ چه وقت آزاد خواهیم شد؟ کی خواهیم توانست با هم زندگی کنیم؟ با هم سفر کنیم؟ من عاشق سرزمین های بیگانه ام! برویم تا زیبایی های فناناپذیر را با هم ببینیم و آن ها را داغ داغ ترانه کنیم! من انتظار را دوست ندارم. هرچه زودتر برایم بنویس. دلم دلت را در آغوش می فشارد، چنانکه پترونه، اونیس ملکوتیش را...

پ.ن: از «خانواده تیبو» / من کتاب رو نخوندم، ولی دو سه تا از دوستام در برهه های مختلف کتاب رو می خوندن و خوبیش اینجا بود که بعضی صفحاتش که به نظرشون جالب تر میومد رو برام می فرستادن، فلذا من دورادور در جریان ماجرا هستم با این که کتاب رو نخوندم :) واقعا دوست دارم بدونم نویسنده موقع نوشتن این تیکه از کتاب که در قالب نامه اومده، چه حس و حالی داشته؟! چطور واژه ها رو این قدر درست احضار کرده و دقیقا جای خودشون نشونده؟!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۸
صابر اکبری خضری

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۴
صابر اکبری خضری

در کلیپ «دهه هشتادیا» ماوا، فراتر از «گفته» ها، ما با یک «گفتمان» جدید مواجهیم، گفتمانی که در حال تولید فرم متفاوت و بدیعی از دینداری مدرن بر محور اینستاگرام است. بنابرین نقطه تعیین کننده در بحث، نه تک تک گفته ها، بلکه نوع نظم و ارتباط بین نقاطِ گفته ای است که گفتمان را می سازند. «کلیپ دهه هشتادی ها» را نباید به مثابه یک «اتفاق» رسانه ای فهم کرد، بلکه باید آن را ادامه فرایندی دید که از مدت ها پیش با اهمیت یافتن فضای مجازی در زندگی روزمره شروع شده و به دنبال بازتولیدِ عرفی و عامه پسند از مناسبات و عناصر آیینی است. بر این اساس ضروری است تا برای فهمِ گفتمانِ این اثر، آن را در کنار سایر آثار این فرایند، دید و بررسی کرد.

یکی از نکات قابل توجه در این باره، ایماژی است که از امام حسین (ع) به عنوان عنصر مرکزی (دال محوری) واقعه عاشورا و ارتباط آن با مخاطب برساخت می شود. این که ما چه صفتی را برجسته می کنیم و به عنوان مهم ترین عنصر، در کنار شخصیت اصلی مان یعنی امام حسین (ع) همنشین می کنیم، بیانگر خطوط اصلی گفتمان است؛ امام حسینِ «شهید»، امام حسینِ «مظلوم»، امام حسینِ «عدالت خواه» و ... نمونه ای از ایماژهایی هستند که درباره امام حسین (ع) در جامعه ما رواج داشته، اما در این اثر و در این گفتمان جدید، ما با ایماژی دیگرگون از امام حسین (ع) مواجهیم، امام حسین «جذاب»! در واقع مهم ترین خصوصیت مثبت این امام حسین (ع)، «جذابیت» زیاد اوست، جالب این که هنگام بیان این کلمات در سرود، قابی از علیرام نورایی می بینیم که به عنوان یک «بازیگرِ شاخ» و احتمالاً جذاب، وارد عرصه بازی نوجوان ها می شود.

در این گفتمان، جذابیت -اگر نگوییم محور،- مهم ترین همنشین حقیقت است. به یاد بیاوریم در مسابقات استعداد یابی عصر جدید -که از قضا با ایده ها و افراد مشابهی تولید می شد،- عبارت محوری همین «اجرای جذاب» بود. اگر در عصر جدید، جذابیت معیار تایید استعداد بود، این بار جذابیت معیار تصدیق امر قدسی است و این عملاً به معنای تقدس زدایی از امر قدسی است. توضیح این که نوجوانی سن گرایش و اجتناب توأمان در نسبت با عنصر «جذابیت» است؛ جذابیت در دل خود گذرا بودن را نیز به همراه دارد چرا که در جهان اینستاگرامی جذابیت مصرف می شود؛ همه چیز در نوجوانی گذراست مگر امور نمادین و معنا بخش؛ بنابرین تقلیل امام حسین (ع) به یک سوژه امروزین جذاب، نه تنها معنای عالی آن را در بلند مدت برای نوجوان محقق نمی کند، بلکه قیام عاشورا و امام حسین (ع) را از معانی غنی و تاریخی خود نیز تهی می کند.

نوجوانی دوره گذار است. درست بر خلاف اصرار و تلاش کلیپ ماوا برای تعریف هویتی متفاوت و بچه گانه برای نوجوان و تثبیت آن، نوجوان به دنبال کسب و تسخیر دنیای بزرگان است و خود را در دیگری بزرگسال می بیند، نه بازتولید دنیای گذار خود. از طرفی عاشورا معانی تاریخی خلق می کند که تاریخ را به حرکت وا می دارد، نه خلق معانی روزمره بی تاریخ. نگرشِ گفتمانی، معمای امام حسین جذاب را حل می کند و فهمی کلان تر از فرایندی می دهد که سایر تک وقایع و گفته ها نیز در سایه آن معنادار می شوند؛ در این نگاه قابل درک است که امام حسین جذاب، «اربعینِ توپ و شیطون و بلا» می خواهد. «مداح اینستاگرامی» می خواهد. امام حسین جذاب، قاسمش سلانه سلانه راه می رود و بازی می کند، نوحه هایش با عشوه خوانده می شود و در فرم و محتوا، نمونه ای از موسیقی پاپ است. از همه مهم تر، ارتباطِ با این امام حسین جذاب، رابطه ای رمانتیک است؛ گذر از نوحه های حماسی یا عزاداری هایی با سبک و سیاق سنتی، به نماهنگ های دیجیتال استودیویی و فانتزی شاهدی از ماجراست.

در «دهه هشتادی ها» ما با یک بازتولید فرمی امروزین و متناسب با اقتضائات نسلی جدید از محتوایی اصیل مواجه نیستیم، بلکه با یک گفتمان بدیع در دینداری مدرن مواجهیم که جریان آن روز به روز گسترده تر و بازنمودهایش افزون تر می شود؛ بنابرین لازم است تا این گفتمان بدیع، دقیق تر مطالعه شده و نقش و معنای مولفه های گوناگونی چون «شهرت»، «فضای مجازی»، «نوجوان»، «دین» و... در آن فهم شود.*

* این یادداشت کوتاه مشترکا توسط بنده و دوست عزیز و گرامی دکتر جواد بادین فکر نوشته شده است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۵
صابر اکبری خضری