رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

... «آه، ای نژادِ مصیبت‌زده فانی... چرا مرا وادار به بیان چیزی می‌کنید که به صلاح شماست هرگز آن را نشنوید؟ خواستنی‌ترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجه دوم بهترین و خواستنی‌ترین چیز همانا... هر چه زودتر مُردن است.»... نیچه می‌گوید هنر به وجود آمده است که مبادا حقیقت ما را بکشد.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.  

«تراژدی رو به سوی حیات دارد. از مکرهای حیات است. وظیفه تراژدی این است که نگذارد آدمیان از سرنوشت تلخ و محتوم حیات‌براندازی که گرداگردشان را فراگرفته است کاملاً آگاه شوند و در همان حال نشاط زندگی را در ایشان تروتازه کند.»

...نیچه چنین استنباط می‌کند که یک شخصیت دیونیسوسی در نهایت به این درک می‌رسد که اَعمالِ او توانِ ایجادِ تغییر در تعادل جاودانه موجود در هستی را ندارند، و همین حقیقت او را آنچنان دلزده و رنجور می‌سازد که توانِ انجام هرگونه عملی در کلّیتِ آن از او سلب می‌شود...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.  

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۰
صابر اکبری خضری

من داستان گو نیستم، من طرح خیال درنمی اندازم، شب به من هجوم آورد و من کلمه ها را بی فکر فریاد کشیدم. زیر چرخ ارابه های شب له شدم، خرد شدم و حتی صدای شکستن ریزترین استخوان هایم را شنیدم. شب، سکوت مطلق است، سکوت شب، صدایی ناگزیر شنیدنی است. گریزی نیست از این حجم سکوت، سکوت عمیقی که فقط شب دارد.

تو هم بیداری؟! عجب! ممنون، اما کمکی نمی کند؛ دیگر کمکی نمی کند. تو هم به همین ها فکر می کنی؟! خب این خاصیت شب است. شب، دورترین آدم ها را هم از آن سر کره زمین به هم نزدیک می کند، چه برسد به ما. به وضوح درکت می کنم، می بینمت چنان که گویی خود تو ام. گویی مرکز افکارت نشسته ام، وسط خیالاتت حضور دارم. جای تعجب نیست، شب، خلوت است، تنهایی است، شلوغ پلوغ نیست، راحت و سریع، بی مزاحمت و بی مانع به تو می رسم، بی واسطه کنارت هستم، کسی در کوچه ها نیست، در خیابان تک و توک. مردم خوابند همه، کسی حواسِ شب را پرت نمی کند. در جهان، فقط من و تو می مانیم که بیداریم.

قبلا که صحبت های ما تمام نمی شد، چه شده که حالا ساکتیم؟ حرف نیست؟! غلط کردی!! ده ساعت حرف می زدیم و کممان بود! ده سال گاه و بیگاه حرف می زدیم، حرف ها تمام نمی شد و نشد، وقت کم می آمد ولی حرف نه، حالا  یک دفعه مخزن احرافمان سر آمده؟! خودت هم باور نمی کنی عمراً.

شب، لعنتی است! حس گفتن نیست یا شاید فایده ای ندارد. حرف هم که بزنیم، همانقدر شب است، همان قدر سکوت، همان قدر تنهایی. همه جا را هم که پر صدا کنیم، باز شبِ لعنتی همان قدر ساکت و خاموش است، من که از تاریکی می ترسم، می دانی که، هنوز هم می ترسم. از خود تاریکی دهشت انگیزتر، چیزی است که شب کمی متوجه ش می شوم، این قدر وحشتناک است که نمی شود تصورش کرد، قبولش کرد، همان بهتر، خدا را شکر از ذهن محدود؛ شب یک فکر هیولاوار سراغم می آید؛ همه چراغ ها را هم که روشن کنم، باز شب تاریک است، همه چراغ های کره زمین را هم که روشن کنم، شب، بی توجه به هر چیز، تاریک است. هستی، شب در سیاهی فرو می رود. تاریکی مرموز شبانگاه هستی را با چراغ نمی شود روشن کرد و از وحشتش، از تنهایی اش، از سکوتش گریزی نیست.

تنهایی و تاریکی و سکوت، ارمغان شب است. شب را چه باید کرد؟ خوابید؟! اَه. وقتی خودم را تصور می کنم که این حجم نامتناهی حقیقت و واقعیت را بی توجه و تحقیرکننده ام، منزجر می شوم، از خودم ناامید می شوم. نمی خواهم بخوابم. شب که عجیب ترین و پرراز ترین هنگام هستی است را خوابم نمی برد، اگر بخوابم پیش خودم ذلیل ترین شده ام، همه هیمنه ام ریخته. شب، وقت خواب و فراموشی و بی توجهی نیست.

جواب من و تو معلوم است؛ پیاده رفتن! پیاده رفتن تا رسیدن صبح یا تا رسیدن به صبح. تمام کوچه های زنده و آرام شهر، تمام خیابان های خوب، تمام دالان های قدیمی دیوار خشتی، تمام کنارگذر اتوبان ها، تمام جاده های دو لاینه، تمام جنگل های مخوف و حیات وحش، تمام کویرهای شب دار پرستاره، تمام برهوت ها، تمام گرماها، تمام کوه های پربرف، تمام خطوط ساحلی کنار دریا، تمام آنچه می دانیم و نمی دانیم را باید پیاده روی کنیم. کاش آنقدر عمر کنم که همه شان را پیاده بروم در شب. بیا برویم، شب شده.

پیاده روی کنیم حرفمان هم می آید،نیامد هم چند دقیقه می نشینیم چایی می زنیم، هوای سرد، بعد از این همه پیاده روی چای می چسبد. بیا.

یشنوید:


دریافت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۶
صابر اکبری خضری

پس چرا برای خواب از فعل "بردن" استفاده می کنن؟ میگن خوابم برد. خواب باید خودش بیاد و ما رو سوار کنه با خودش ببره فلان جا، مثل مترو، ولی خب بعضی وقت ها هم مترو سر وقت نمیاد دیگه، یا میاد جا نداره سوار شی، همه نفرهای جلوییت سوار میشن ها، اادددد به تو که میرسه دیگه واقعا جا نیست، و دردآساتر اینکه همون لحظه یکی بدو بدو میاد و خیلی راحت خودش رو جا میده! فقط مال ما خار داشت دیگه مردم جان؟! خواب رو داشتم می گفتم، آره خلاصه که خواب نمی بره تو رو با خودش، خب حالا تو هی اینستا رو رفرش کن بلکه چیزای جدید جالب بیاد ولی اتفاقا همین امشب موتور هوشمند اینستا کلا از کار افتاده انگار، آخه من کی تو عمرم بیشتر از ده دقیقه فوتبال دیدم که این همه ویدیو از تنیس نادال و قهرمانیش آوردی؟! خب به فلانم که نادال قهرمان شده. آخه تنیسم شد فوتبال که یه عده پیگیریش می کنن؟!

نمی دونم والا شاید هم اینستا همون اینستای همیشگیه، من اون شبایی که خواب سوارم نمی کنه، چیز نیستم، رو فرم نیستم؟ اینم احتمال بعیدی نیست، وقتی خواب تو رو با خودش نبره، تو هم کلا با بقیه چیزا نمی ری. سعدی هم می فرماد خواب نمی برد مرا! ... البته الان که سرچ زدم معلوم شد این شعر مال عباس معروفیه ولی سعدی هم مطمینا با چنین مضمونی شعر گفته یا لااقل ایشالا که گفته باشه. خلاصه که خدایی خوابم میاد، خواب جان! منو با خودت ببر!

.

.

.

(آقا یه کم میرین تو تر ما هم جا شیم...؟!)
 

پ.ن1: خواب 1 را اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۹
صابر اکبری خضری

خوی سرمایه دار وقتی به انباشتن فکر می کند، شبیه چهره کثیف حیوان درنده ای است که ده ها و صدها حیوان اهلی را دریده و از دندان هایش خون می چکد. سرمایه داری به دنبال بیشتر دریدن است و همین است که سرمایه داری، توحّشی انسانی است.

مصرف کردن، خرید کردن، به هر حال مستلزم مقداری کم شدن از سرمایه است، این برای سرمایه دار غیرقابل تحمل ترین لحظه جهان است. انگار سوزن به چشمش می کنند، انگار از پاره های بدنش جدا می کنند، او دوست ندارد هرگز ببیند چیزی از سرمایه اش به هر قیمتی کم شده، حتی اگر بگوییم لذت بخش ترین حال جهان را به تو می دهیم، پول بده! نمی دهد. سرمایه دار اگر جمله هایی آفریده می شد این بود: «آه! سرمایه می خواهم! فقط می خواهم! سرمایه بیشتر بدهید! سیر نمی شوم! آیا اینجا سرمایه بیشتری نیست؟!...» پس سرمایه دار در عین حال دست و دل بازترین و خسیس ترینِ مردم است. سرمایه دار، عاشق ترین فرد جهان است، هیچ کس در عشقش به چیزی،-حتی مومنین راستین به خدا- شبیه عشق سرمایه دار به سرمایه نیستند، سرمایه دار پاکبازترین عاشق است، معشوقش را به هیچ دلیلی، حقیقتاً به هیچ دلیلی نمی خواهد. فقط می خواهدش چون او را شایسته خواستیده شدن دیده. «ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت / که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد» سرمایه دار به عشقش می گوید: «فقط کنارم باش! فقط باش! فقط پیشم باش و بیشتر باش، من چنان بقیه نیستم که تو را دستمایه هوس های پست انسانی کنم، یا به دین و ایمان و بهشت بفروشم، من تو را برای خودت می خواهم ای سرمایه من!»

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

سرمایه بیشتر می خواهم، چون چیزی دیگر در این جهان خواستنی نیست. «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» «به جهنّم می گوییم آیا بلاخره پر شدی؟ و می گوید آیا بیشتر هست؟» سرمایه داری، جهنم است.  

پولدارها، پول دار زندگی می کنند، سرمایه دارها، سرمایه دار می میرند.

می دانید که پول فقط پول نیست و توزیع پول، فقط توزیع پول نیست؛ توزیع پول یعنی توزیع هوش، فرهنگ، دین، قدرت، مشارکت اجتماعی، حقوق مدنی و هر چیزی دیگری. «یکاد الفقر ان یکون کفرا.»

سرمایه برای سرمایه دار نیست؛ سرمایه دار برای سرمایه است. «مالُکَ إن لَم یَکُنْ لَکَ کُنتَ لَهُ،فلا تُبقِ علَیهِ فإنّهُ لا یُبقی علَیکَ ، وکُلْهُ قَبلَ أن یَأکُلَک!» «دارایى تو اگر از آن تو نباشد، تو از آنِ او خواهى بود. پس به آن رحم نکن؛ زیرا که او به تو رحم نمى کند وپیش از آنکه او تو را بخورد تو آن را بخور!»

پس سرمایه داری حقیقتا یک «خوی» است، یک «حالت» است که حتی فقیر می تواند سرمایه داری زندگی کند، سرمایه داری اندک اندک همه را در برمی گیرد. سرمایه داری نابودی انسان است به نفع روحیه شیطانی آز، در خود لولیدن انسان، گیج کردن انسان، متحیر کردن انسان، حیوان کردن انسان،

و پنهان کردن همه این ها.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

سال پیش مثل امروزی این متن رو نوشتم... نمی دونم شما هم اهلش هستید یا نه ولی من گاهی میرم تو تقویم تلگرام و سال پیش همون روز رو نگاه می کنم، چیا گفتم؟ به کیا گفتم؟ درگیر چه مسایلی بودم؟ خوشحال بودم؟ ناراحت بودم؟ بقیه دوروبری ها چی چی می گفتن حال و روزشون چطور بوده؟!

درباره این متن حال و روز عجیبی بود پارسال این موقع... تو دانشگاه تو خوابگاه تقریبا تنها بودم و بچه ها چند روزی نبودن و هنوز طول می کشید تا بیان... خوابگاه هم این موقع ها حقیقتا میگی توش گرد مرگ پاشیدن... اوه اوه... چنان ناجور میشه که باورت نمیشه... اولین بادها و نسیم های دلهره اور پاییز که میاد و غروبش نمی دونم کدوم موجودی سحر و جادو می خونه که اون جوری که همتون می دونین میشه، یقین می کنی که اون همه بهجت درونی بهار و تابستون برای همیشه دود شد و رفت هوا و تاااامااااام. من که خدا می دونه تا وقتی آخرای اسفند نشه و خودم با چشم خودم نبینم این درختا دارن شکوفه میزنن باورم نمیشه زندگی دوباره خوشحال کنه ما رو...

سال پیش در تنهایی خوابگاه وقتی دیگه مطالعه جوابگو نبود و دم دمای غروب میشد، ۳ تا کار می کردم، یکی میزدم بیرون تو شهر به قول خودم شور تمام‌نشدنی مردم رو میدیم، بازار تجریش، سینما ملت، میدون انقلاب، تئاتر... یکی دیگه اینکه به خانواده و دوستای مشهدم تلفن و تلگرام می زدم هر گونه بحث فلسفی و عرفانی و دینی و چرت و پرت‌گویی و خلاصه فضای سبز شل مغزی، و سومم با فضای مجازی و اینستا و همین کانال اسمارتیز خودمو سرگرم می کردم. امسال مورد اول رو کرونای پفیوز تعطیل کرده... یعنی خدا ازش نگذره... چه قدر امید و آرزو داشتم واحدهام تهران تموم شه برم مشهد با بچه ها بریم سالن فوتسال، والیبال، بریم سینما تئاتر، بریم گیم سنتر یکی یکی بیان تو فیفا و پی اس درشون بذارم! بریم کتابخونه ولو شیم عن مطالعه رو دربیاریم... بریم بهشت رضا گلزار شهدا، مباحثه فلسفی راه بندازیم، بریم استخر، شبا پارک ملت پیاده روی، با مامان و خواهرم که مثل بقیه خانم ها دلشون غنج میره خرید کنن بریم این بازارهای باحال مشهد بین مردم و مغازه ها بلولیم عشق کنیم... ولی خب نشد که بشه دیگه، قسمت نبود.

مورد دوم هم نصفه نیمه داره کار می کنه، یکی از دوستام خدمته، یکی کلا نیست، چندتاشون تهرانن یا شهرای دیگه! یکی دو تا سرشون خیلی شلوغ‌ شده، خلاصه دو سه تا دوستِ فعال! بیشتر نمونده که ان شا الله خدا حفظشون کنه :)

می مونه همین مورد سوم، الان اسمارتیز و گوشی و رکوردری ‌که تازه خریدم، تیمی که برای عبور از پاییز چیدم. متاسفانه دست سرمربی تیم خیلی بسته بود امسال.

بچه ها برای این فصل آماده این...؟! ؛)

* در پاییز 99 نوشته شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

نبض پاییز در خیابان های شهر می تپد و غروبش چنان غم بار، دلتنگی را به قلبم می کوبد که بهت و فریاد تا سر انگشتانم تیر می کشد. پاییز چنان غربتی اینجا را می گیرد که اصلا نمی توانم در اتاق بمانم، نمی توانم تنها در کتابخانه باشم؛ هوا زود تاریک می شود. نهایتا 5 بعد از ظهر باید بزنی بیرون و گرنه آفتاب که کمرنگ شود، غم چنان هجوم می آورد که گویی فردا همین جا محشر کبری است.

اما اگر بیرون بروم، به شهر، به خیابان ها و شور تمام نشدنی مردم را ببینم، وضع بهتر می شود؟ اگر دوباره یادم آمد که تنها هستم چه؟! تازه هنوز اواخر شهریور است و پاییز نشده... اما ابرها متراکم و انبوه شده اند. من می گویم باید فراموش کنم و از نو شروع کنم، اما چرا ذهنم چنین مصرانه سماجت می کند؟ من که می دانم نمی شود چرا انگار به فکرش هستم که شاید بشود؟

اصلا مگر نمی گفتند آدم به همه چیز عادت می کند؟! خودم بارها دیده ام که عزیزترین ها می میرند و عزیزترین هایشان فقط بعد چند هفته، فراموش کردند و زندگی عادی جریان پیدا کرد. به من گفته بودند و خودم هم چنین فکر می کردم بعد از چند ماه، فراموش می کنم. پس چرا رفتن مثل مردن نیست که فراموش شود؟ پس چرا هنوز با هر بهانه ای در خاطرم حضور پیدا می کند و چیز ها را با او تصور می کنم؟!

ساعت 17:45 هوا تاریک شده، الان 18:45 است. من در شهر غریب، جدا از همه دوستان و خانواده در اتاقم در خوابگاه نشسته ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم و بنشینم. تنها راه، به دل شهر و شلوغی زندگی رفتن است، یا سینما یا قدم زدن در پارک. اما اگر بیرون رفتم و یادم افتاد که تنها هستم چه؟!

در پاییز 98 نوشته شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۱
صابر اکبری خضری

اگه از نظریات انسان شناسی بی خبر بودم یا درس اندیشه 2 که مبحث فطرت رو توش خوندیم نگذرونده بودم و یکی ازم می پرسید که چه چیزی هست که بین همه انسان ها مشترک باشه؟ اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که هر انسانی به ما هو انسان وقتی که صدای ضبط شده خودش رو می شنوه فکر می کنه صداش خوب نیست و با تعجب می پرسه (لااقل در ذهنش) که این منم و این صدای منه؟! تا الآن که همه اطرافیان من بلااستثنا همین طور بودن، شاید اگه یه روز شجریان رو ببینم نظریه م نقض بشه.

اوایلی که رکوردر خریده بودم، من هم از صدای خودم متعجب یا شرمنده می شدم، اما بعد از چند بار، عادت کردم و الان فکر می کنم واقعا صدام همونه، یعنی تصورم از صدای خودم بیشتر از اینکه ناشی از شنیدن در فاصله 5 سانتی فاصله گوش تا دهان باشه، نتیجه شنیدن از رکوردره. اما اون چیزی که بعدش برام خیلی عجیب بود، شنیدن صداهایی بود که سال ها پیش ضبط کرده بودم، وقتی 3، 4 سال از ماجراها می گذره و دوباره اون لحظاتی که کاملاً یواشکی و بدون اینکه هیچ کس حتی طرف مقابلم بدونه رو ضبط کردم (مطئنا این صوت ها رو هیچ کس جز خودم گوش نمی کنه) می شنوم، حالات متفاوتی رو تجربه می کنم. در 40، 50 درصد مواقع حسم موقع شنیدن با حسم موقع گفتن فرقی نداره، در 40، 50 درصد احساس می کنم مسیر درستی بوده، اما الان پیشرفت کردم و جلو ترم، احساس رضایت یا لبخندی از این موضوع دارم؛ اما فعلا با این دو بخش کاری ندارم. مهم تر و جالب توجه تر از همه اون 10 درصد باقی مونده است.

بعضی وقت ها خجالت می کشی صحبت های خودت رو گوش کنی. میگی یعنی واقعا این من بودم؟! اینا رو من گفتم؟! تعجب می کنم که چجوری اون موقع اینا رو گفتم؟! یعنی واقعا اون لحظات نمی فهمیدم که چه قدر منزجر کننده است یا می فهمیدم و خودم رو گول می زدم؟!

چطور می تونستنم چنین نظری داشته باشم؟ چه طور می تونستم این قدر چندش آور باشم؟! اگه اون لحظه یکی بهم می گفت من از چند سال آینده اومدم و اون جا تو رو دیدم که به این صوت ها گوش می دادی و به محض اینکه خاطره در ذهنت کاملاً بازسازی می شد، قطع می کردی و حتی وسوسه می شدی که پاکشون کنی برای همیشه از حافظه لب تابت، چه واکنشی می دادم؟! باورم می شد یا می گفتم تو می خوای زندگی شیرینم رو تلخ کنی؟ علیه ش استدلال می کردم یا کتکش می زدم یا به فکر فرو می رفتم و می دیدم که تهِ خودم همچین نظری دارم؟ بعضی وقت ها محتوای صحبت اذیتت می کنه و بعضی وقت ها نیت از گفتن یا حالِت موقع گفتن که یادت میاد. چرا و چطور حاضر شدم بازیگری کنم؟! این صدای واقعی من نیست!

در این بازبینی یا درست تر اگه بگیم بازشنوی صداها، لحظه ها معنای جدیدی پیدا می کنن، بعضی ها که اوج معنا رو داشتن، خنده دار میشن، خنده دار از نوع مسخره و بعضی ها که تلخ بودن، احساس متفاوتی که البته شادی نیست، ولی حسی به شدت انسانی رو بهت منتقل می کنن.

گذشت زمان، رویِ واقعی تر و نه جدیدتری از من رو به خودم نشون میده. بی شک اگه این قدر عمیق به چیزی مطمئنم و اینقدر عمیق نسبت به فلان چیز انزجار دارم، همون موقع هم چنین بودم، هیچ چیز جدی و اساسی ای، در طول زمان به وجود نمیاد و تغییر نمی کنه، ولی گذشت زمان اجازه میده حقیقتی که از ترس کز کرده بود یک گوشه و می ترسید اگه جلو بیاد دهنش رو سرویس کنم، حالا که می بینه کاریش ندارم بیاد و خودش رو نشون بده. سلام حقیقت، درود رکودر.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
صابر اکبری خضری