رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای پاسخ به سوال فوق، در گام اول لازم است تا شاخصه های اصلی روش شناسی پوزیتیویستی را برشمریم، چنان که گیدنز اشاره می کند 3 اصل اساسی در این روش شناسی عبارتند از: 1-روش شناخت در علوم اجتماعی همانند علوم طبیعی است. 2-مفاهیم علوم اجتماعی را می توان (و باید) با علوم طبیعی توضیح داد. 3-گزاره های های علمی در علوم طبیعی (و به تبع آن علوم اجتماعی) ارزش گریزند.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اما از طرف دیگر دورکیم در سراسر عمرش اصرار داشت خود را از عنوان پوزیتیوست مبرا سازد (برت، 2005: 13) و عناوینی چون عقلگرایی، عقلگرایی علمی و تجربه گرایی عقلگرا را برای خود ترجیح می داد. مخالفان پوزیتیویست دانستن دورکیم چنین استدلال می کنند که دورکیم همواره با روش های عقلانی و تفسیری به نظریه پردازی می پردازد و در نهایت به «تأیید تجربی» می پردازد، نه «اسنتاج تجربی». همچنین موضع فلسفی دورکیم با پوزیتیویسم تفاوت هایی جدی دارد، این تفاوت ها در دو محور بروز بیشتری دارند...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۵
صابر اکبری خضری

این وضعیت برای اولین بار است که در عمر 25 ساله من به وجود می آید، این که در وجود نسبت به بعضی افراد و بعضی مکان ها و بعضی چیزها «نفرت» دارم. به دعواهای سبزِ کودکی و شیطنت های قرمز نوجوانی نه نمی گفتم، اما تا به حال واجدِ کینه ای سیاه نبودم؛ حتی در اوایل دانشگاه که آن ماجراهای در نوع خود جالب و خنده دار اتفاق افتاد، با این که چند نفر من را علیه خود می دانستند، اما من حس منفی به آن ها نداشتم. وقتی دوستم بدون خبر یک سال غیبش زد هم منتظرش بودم، اما هرگز از او متنفر نشدم یا کین به دل نگرفتم. این حس را اخیراً برای اولین بار است تجربه می کنم و باز هم مصداقی است از همان خیاط در کوزه افتاد! همیشه به دیگران می گفتم دلیلی برای خشم، نبخشیدن و کین توزیِ دیگری وجود ندارد. برای خودم هم سوال بود واقعاً چه می شود که می گویند نمی بخشم یا فراموش نمی کنم؟! خب مگر بخشیدن و فراموش کردن خوب نیست؟! پس ببخش و فراموش کن دیگر! در ذهن من که سعی می کردم در این زمینه ها کودکانه و خطی نگهش دارم، مسائل مربوط به قهر و آشتی، مهر و کین، بخشش و انتقام و ... به همین راحتی حل می شد؛ اما از آن جایی که هیچ ادعایی بدون امتحان تمام نمی شود، بلأخره روز موعود فرا رسید و خیاط را دارند به زور در کوزه می کنند.

حملِ نفرت، زندگی را به شدت تیره می کند، نفرت بخشی از دل آدم نیست، این طور نیست که 80 تا خوش بگذرد، 20 تا نفرت هم یک جایی را اشغال کرده باشند، نفرت مثل بو است، همه جا می پیچد، حتی اگر کم باشد، نفرت جامد نیست، نفرت گاز است. نفرت مثل سایه است، نفرت یک مشکی است که به شکل خاکستری امتداد پیدا می کند، نفرت یک منظره زشت نیست که بشود از آن روی گرداند، وقتی حاملش هستی، مثل یک عینک است که دید تو را، همه دید تو را کم و بیش تحت تأثیر قرار می دهد. نفرت از چیزی (و برای من کسی) در بیرون شروع می شود، از «منفور» کم کم، کم رنگ می شود و «نفرت» اذیت می کند.

آن چه که الآن اذیتم می کند، دو چیز است؛ یک اینکه حمل نفرت را دوست ندارم، نه از این جهت که خیلی مهربان و پاک هستم، راستش علتِ اصلیش به خودخواهی برمی گردد. (و باز دوباره راستش فکر می کنم این از آن دست خودخواهی هایی است که هر انسانی دارد و چه خوب که دارد.) نفرت، انگاره من از خودم را مخدوش کرده است. من فکر می کردم در مجموع آدم بدی نیستم، اشتباهات زیادری دارم اما در مجموع شیطانی نیستم، نفرت بدجوری به جان این انگاره افتاده، می بینم که در لحظاتی پر از نفرتم و نمی توانم کاریش بکنم؛ جا خوش کرده طوله سگ! مگر من آدم خوبی نیستم؟! پس چرا نمی توانم کین را از دلم پاک کنم؟

دومین چیز آزاردهنده در این ماجرا بی ارتباط و بی شباهت به قبلی نیست، شاید اصلاً یکی باشد. وقتی با منفورین عزیز هستم، باید بازیگری کنم؛ از خودم خجالت می کشم، همه (و خودم) من را به صداقتم می شناختند، اما اگر دستم لو برود چه؟! اگر آن لحظه کسی با چشم برزخی مرا ببیند، مرا در حال دریدن می بیند، سگرمه در هم، لب گزیده، دندان تیز کرده... اوه! چه تصویر وحشتناکی! من نمی خواهم این باشم! اگر لو رفت پشت این خنده ها و شوخی ها و جوک های بی مزه که تعریف می کنم و جمع را دست می گیرم، چه بدی عمیقی پنهان شده چه؟! عجیب این که من در بازیگری موفق نبودم هیچ وقت، لااقل در آن جاهایی که لازم بود و خوب بود، تلاشم بی فایده بود، مثلاً هر وقت ناراحت بودم از موضوعی و می خواستم از دیگران پنهان کنم، بی فایده تر از هر کاری در جهان، تلاش مذبوحانه من بود که ناآشنا در چند ساعت اول، دوستانم در چند جمله اول، و مادرم موقعی که زنگ خانه را می زدم، متوجهش می شدند؛ «چیزی شده؟!»

در احادیث خوانده بودم سه نوع صبر داریم، صبر بر طاعت، صبر بر معصیت و صبر در مصیبت و اکنون صابر، باید صبر بر نفرت کند. بارالها! تو که هرگز کین به دل نمی گیری، کمک من و بندگانت کن که اگر می شود چیزهایی که باعث نفرت شده، حل شود و قضیه هپی اند بشود (از لطف تو و از سابقه ای که با بندگانت کردی، همین انتظار می رود) اگر هیچ جوره امکانش نیست و راه ندارد، دل ما را بزرگ تر کند نفرت را در خود حل کند و محو کند، اگر امکانش نیست دل ما قوتی در سرشاخ با نفرت زیر یک خم بگیردش خاکش کند ضربه ش کند؛ حسن قاسمی وار و اگر این ها را صلاح نمی دانی، این بنده ت را کفن کردی لااقل اجازه و پای فرار و فراموشی به او بده، از کشتی انصراف بدهد برود سراغ همان والیبال! : )

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۹
صابر اکبری خضری

وقایع روزگار مثل پر کاهی روی سیل من رو بالا و پایین و چپ و راست می برن و به در و دیوار می کوبن.[1] بهار و تابستان (6 ماه اول سال) موقع قدرت منه، اوضاع رو به سامان می کنم، تلاش انسانی برای منطقی، شاد و بهتر کردن همه چیز و زندگی خودم. طبیعت راه میاد، روزگار بر وفق مراد می چرخه، گولش رو می خورم و هر سال فکر می کنم بلاخره رام شد! بلاخره دوست شدیم باهم! بلاخره کوتاه اومد! همزیستی مسالمت آمیز سلام علیک! اما غافل از اینکه توانایی های روزگار در تسویه حساب کردن بیشتر از محاسبات ابتدایی منه، چرا خب؟! 6 ماه دوم یعنی پاییز و زمستان طبیعت مثل دشمنِ خونی ای که مدتی کمین کرده و خودش رو تقویت می کرده، حالا که طرف مقابلش از نبرد کمی فارغ شده و داره پیرزوی هاش رو جشن می گیره، حمله ور میشه، حمله ش شبیه حمله گرگ یا صحنه ای در فیلم های وسترن، یونان باستان و صف آرایی دو لشکر عظیم در مقابل هم، یا فیلم های اکشن و ضربات جکی چان، حتی شبیه مبارزات در قفس نیست، وحشی نیست، اهل مشت و لگد و حمله هم نیست. بی توجه به هر چیزی غیر از خودش حرکت می کنه، دقیقاً مثل سیل، حتی گاهی اعتراض می کنم هووویی! این چه وضعشه! ...ی به زندگی ما تقدیر! میگه من که به تو کاری نداشتم، راه خودم رو دارم میرم... اما راستش رو بخواهید دروغ میگه، ادعاااااااای الکییییی![2]

سیل همه کنش گری ها رو از آنِ خودش می کنه، اجازه حرکتی به آدم نمیده، اجازه مردانگی ورزیدن، اجازه کاری کردن، فقط باید شل کنی روی آب ببینی چی پیش میاد... درست در انتهای اسفند، وقتی که آخرای مسیر سیله، وقتی که متوجه میشی و ایمان میاری ای بابا هیچ کاری از دستت برنمیاد، وقتی که امیدت رو به همه گیاه ها، درخت های خشک و لخت، طبیعت سرد، از دست میدی، یهو باد گرم تر بهاری می زنه، بوی پیشوازش از وسطای اسفند میاد، اصلش هم معمولاً اوایل فروردین، گاهی اوایل صبح، گاهی 3 نصفه شب. به اون چیزی که امید ندارم امیدوارترم از اون چیزی که بهش امید دارم[3]، امیدِ من مثل یک ساعت شنی از اوایل شهریور شروع می کنه به ریختن و آخرای در اون لحظه ای که کاملاً تموم میشه، کاملاً خالی می کنم و خالی میشم... المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک، امام هادی (ع): تقدیر ها چیزی به تو نشان می دهند که حتی گمانش هم به ذهن تو خطور نمی کند!

دوستِ من! سرنوشت محتوم من جرعه جرعه سرکشیدن شربت تلخِ صبره، توانایی تو و روزگار در تسویه حساب و بی تفاوتی به هر چه غیر خود ستودنیه، اما پرورگار خواست تا اسم من هم صابر باشه. صبر برای من مثل توپ زیرِ پای مسیه! از الآن تا آخر اسفند صابرم و از اول فروردین تا هر وقت خدا بخواد امیدوار. قرار ما، اوایل فرودین هر ساعتی از شبانه روز، من احتمالاً بیدارم، اولین نشانه های شکوفه یا باد گرم یا هر چیزی که دال بر بهار باشه، منتظرت هستم، فعلاً.

[1] از مصطفی چمران

[2] آهنگ «الکی» از محسن نامجو

[3] مضمون حدیثی از امیرالمومنین (ع): : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عز و جل با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۸
صابر اکبری خضری

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من، به جست و جوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّمِ مطاعِ او بودم و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم!

**

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد، هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است. و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام!

باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت. من، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

**

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر. در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره تزویر پنهان کردیم.

**

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم...

پ.ن1: این داستان کوتاه زیبا از نادر ابراهیمی که واقعا نمی دونم چطور باید بگم که به نظرم چه قدر خوبه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱
صابر اکبری خضری