رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

3 روز بود که از اتاقم تکون نخورده بودم. به نظر من که فقط با یک بی خیالی ممتد می شد این چند روز تنهایی رو رد کرد، از همون نوعی که این دوست سرخوشمون «محمد» داره، ظهری با شنگولی خاص خودش اومده بود اتاق، می گفت بریم باغ کتاب! منم که مثل جنازه های نیمه جون پرت شده بودم یه گوشه گفتم آخه بابات خوب! ننه ت خوب! آخرین شب پاییز، اونم جمعه، کی دل و دماغ داره بره اون سر شهر، باغِ کتاب، دیمبل و دیمبو بشنوه؟! گفتش انار میدن بیا بریم! گفتم برا منم بیار!

*

بعد نماز مغرب رفتم سلف، بشقاب ماکارانی رو گرفتم و تمام سلفو یه دور زیر چشمی رد کردم، دریغ از یک آشنا! پس من شیش سال تو این دانشگاه چه غلطی میکردم؟! پس دوستای من کجان؟! صَرفِ شام در زاویهِ نامانوس سلف، با همراهی تلگرم گذشت. اومدم اتاق و قبلش از بوفه تدارکات لازم برای ویژه برنامه شب یلدا آقاصابر رو خریدم؛ چیپس و ماست موسیر و لیموناد و تک تک. (جای اسماتیز خالی بود حقیقتاً) فیلم «فهرست شیندلر» رو هم بعد از وَر رفتن با زیرنویس پِلِی کردم. مشکل زیرنویس با فونت های عجیب غریب اینقدر برام عادی شده که میرم تو گوگل میزنم مشکل زیر... خودش با رنگ بنفش میاره دیگه. فیلم خوبی بود، تقریباً 4 دقیقه ای ازش دیدم؛ تلاش مذبوحانه برای بانشاط بودن. صفحه لب تاب رو بستم و سرم رو چند ثانیه ای تو متکی فرو کردم. (در ماست موسیر هم باز مونده بود، یادم رفت ببندمش، الان که می بینم پر از پرز فرش شده، ایششش) همون لحظه نوتفیکشن خبر فوری تلگرام اومد که شنبه و یک شنبه دانشگاه های تهران تعطیل شدن، اه. برا اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی ناراحت شدم. کاش رفته بودم مشهد، کاش لااقل تعطیل نمی شد بچه ها برمیگشتن. یه فوتبال که بریم بزنیم دیگه؟!

*

با همین شلوار توخونه ای اومدم بیرون، کنار کتابخونه دانشگاه، همون جایی که همیشه میرم، زیر بید مجنون، اون نیمکت فلزی که الان تو زمستون یخ می زنه باسنت تا می شینی روش!! یه ربعی گذشت. اهنگ گذاشتم، مداحی گذاشتم، دعای سمات هم ریا نشه گذاشتم. یه چند دقیقه ای هم سکوت به احترام آخرین شب پاییز. از اون سرِ دانشگاه سر و کله محمد پیدا شد که کشون کشون هیکل چاقالوش رو می کشید رو زمین و می اومد. بازم داشت با همون لبخند مزخرف دوست داشتنی ش می خندید و از همون دور به نشونی خوشحالی ادای رقص در آورد! کاش روح فقید رئیس دانشگاه می دید که چه دسته گلهایی تربیت کرده! نزدیک تر که شد یه انار از تو پلاستیکی که اون دست دیگه اش بود درآورد و برد بالا تا قشنگ ببینم. خنده م گرفته بود از این دیوونه...

یلدا مبارک :)

نوشته شده در 30 آذر 1398

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

اندیشمندان اینستاگرامی خواسته یا ناخواسته باعث سوهاضمه می شوند، چون احساس سیری به وجود می آورند (همان سیری کاذب)، مثل شکلات قبل از ناهار. کارکرد دخانچی، فتوره چی، خراسانی، آرانی و و و تفاوت چندانی با رائفی پور، پناهیان و عباسی ندارد، هر دو طیف، سوهاضمه ایجاد می کنند، هر دو طیف احساس سیری می آورند، احساسِ لذّت بخشِ بودن در متنِ اصلی، احساس قرار گرفتن در بازی، و هر دو فریبنده و اغواگرند. شبیه همان کاری که آلن دوباتن با فیلسوفان بزرگ و اندیشه هایشان می کند.‎‎‎‎‎‎‎‎‎‍‎ تقلیل و بریدن دست و پای اندیشه و کوچک کردن آن، به قدری که در تابوت کوچک اینستاگرام و 240 کارکتر توییتر جا شود، خطرناک ترین نوع ذبح و ارباً ارباً کردن چیزهاست. اصولاً چیزهای جدی و اصیل، ارزشمندتر از آن هستند که به این راحتی ها به کسی پا بدهند. عناوینی مثل «طعمِ بزرگان!» و «هایدگر در 3 جلسه!» مرا بیشتر یادِ کاشت مو در نیم ساعت یا کتاب های زرد و بنفش و صورتی و در نهایت قهوه ای روان شناسی های موفقیت «با ما خیلی پولدار شوید.» می اندازد. دقیقاً همان رائحه اغواگرایانه ای که در عنوان کتاب های زرد و قهوه ای موفقیت هست، در توییت های فتوره چی و جلساتِ «طعمِ بزرگان!» به مشام می رسد، همان منطق، همان الگو، البته برای مخاطبی احتمالاً فرهیخته تر!

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اینستاگرام  و پست ها و استوری هایش و آن 280 کارکتر کذایی می توانند فرصت باشند اگر «ایده» ای را برای ما مطرح کنند و آنونس فیلم باشند. آنونس کارکردش دو چیز است، اول اینکه جذابیت ها و خوبی های فیلم را نشان می دهد تا ما را تهییج کند به دیدنش و از آن مهم تر این نکته مهم را به ما گوشزد می کند که ما این فیلم را ندیده ایم، دیدن آنونس دقیقاً به دلیل ندیدن فیلم است...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۸
صابر اکبری خضری

آگاهی در چه حالتی پدید می آید؟ باید میان عالم و معلوم فاصله ای باشد. آگاهی مثل بریدن است. آگاهی مثل تیغه چاقو است و بدنِ آگاهنده مثل دسته اش. بدن و آگاهی اش با هم می توانند کنش کنند، یعنی بر بقیه چیزها تاثیر بگذارند و در جهان، بجهانند و بهستند... 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اولین شرط خودآگاهی، بدن مندی است، اما تنها شرطش نیست... حالا باید کاری کنیم که غیرممکن، ممکن شود، یعنی چاقو، دسته اش را ببرد! حیوانات هم بدن مند هستند، اما به بدن مندی و در نتیجه وجودِ خود، آگاه نیستند. تنها یک راه برای این غیرممکن وجود دارد؛ این که دسته را آن قدر طولانی کنیم که کش بیاید و دنباله اش، امتدادش، بیاید زیر تیغِ چاقو. دور شدن از خود، امکان خودآگاهی می دهد. مثال دیگری بزنم؛ چشم و دیدن صورت. چشم صورت را نمی بیند مگر اینکه صورت را آن قدر بکشیم و بیاوریمش جلوی چشم. چشم فقط جلو را می بیند. پس اگر نمی شود کاری کنیم که چشم به عقب برگردد، صورت را به جلو می آوریم. چگونه ما انسان ها این کار را می کنیم؟ چگونه دسته چاقو را آن قدر ادامه می دهیم که تا زیر تیغِ آگاهی کش بیاید؟ چگونه صورتمان را جلوی چشمانمان می آوریم؟... 

...اما پدیده های پیچیده تری هم وجود دارد که آن ها هم در واقع ما هستیم در شکلی دیگر، آن ها هم امتداد ما هستند و برای مان خودآگاهی به بار می آورند؛ مثلاً زبان، مثلاً هنرو اثر هنری، اما از نظر مارکس مهم ترینشان همین «کار» است. کار برای مارکس، پول درآوردن نیست، کلیدی ترین فعالیت انسانی است. حیاتی ترین واقعه حیات. انسانی ترینِ چیز انسان. 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۰
صابر اکبری خضری