رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۹۱ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

من تا به حال لیلا حسین زاده را ندیده بودم، با این که هر دو دانشجوی یک دانشگاه، یک دانشکده و یک رشته هستیم یا شاید بودیم. تفاوت و فاصله ما از تمامی جهات اجتماعی ممکن آدمی، دورتر و بیشتر از فاصله شرق و غرب زمین است؛ من مذهبی، با کمی تسامح انقلابی و حتی در معنایی خاص که احتمالاً فقط خودم قبولش دارم، بسیجی هستم. توضیح لازم ندارد که چه میزان فاصله بین نگرشها و رفتارهای ما وجود دارد. بعد از دیدن چند ثانیه ابتدایی فیلم جلسه دفاع پایاننامه که گویا خود او اولینبار انتشارش داده بود، همان طور که قابل انتظار است، -چنان همه دیگران شبیه به خودم- همان ثانیه های اول از شنیدن تقدیمنامه او برآشفتم و متأسف شدم. این احساس چند دقیقه و تا رسیدن محتواهای بعدی فضای مجازی ادامه پیدا کرد، اما میدانید خاصیت حضور در فجازی همین است که خبرها، هر چند مهیب و مهم، تنها بعد از چند ثانیه و با چند حرکت کوچک انگشتان بر صفحه تلفن به آن سو میخزند. عصبانیت من که واکنش طبیعی فردی ایدئولوژیک (مکتبی) در مواجهه با چیزی که به نظرش نادرست میآید، بود، کم کم از تپش افتاد، اما بلافاصله از همان لحظه نکته دیگری توجهم را کمی و در ابتدا فقط کمی جلب کرد و با ماجراهایی که برای استادانی که احتمالاً میخواستند به او برای راه افتادن کارش کمک کنند، پیش آمد، بیشتر و بیشتر شد. برای اولین بار صفحه اینستاگرام لیلا حسینزاده را دیدم و او را یک مبارز واقعی یافتم؛ هر چند که مبارزه او یا لااقل بخش اعظمی از آن، دقیقاً مبارزه با من، امثال من و ایدههای من است.

من مبارزان زیادی را دیده و سرگذشت شمار بیشتری از آنان را خواندهام. درمییافتم که آنها فارغ از این که برای چه مبارزه می کنند، تفاوتی با یکدیگر دارند، تفاوتی که اگرچه همواره درمی‌یافتمش، اما نمیتوانستم کشفش کنم؛ انگار همیشه پیش نظر بود و پنهان از نگاه. آدمهایی هستند که برای آدم ها مبارزه می کنند و آدمهایی هستند آدم ها را فدای مبارزه میکنند. این تفکر به من اجازه داد تا فارغ از مخالفتهای اکیدی که در لحظات قبل و بعد با لیلا حسینزاده داشتم، در سطح حضور مطلق آدمی، به مبارزه او فکر کنم؛ فارغ از این که زن است یا مرد، چپ است یا راست، باحجاب است یا بی حجاب. این که چرا باید دقیقاً در هنگام دیدن صفحه حسینزاده به چنین اندیشهای رهنمون شدم، سوال پیچیدهای است، شاید ارتباطی میان این دو لحظه باشد که با تحلیل های عمیق روانکاوانه بتوان فراچنگشان آورد، شاید هم صرفاً یک انتقال و تبادر ذهنی ناگهانی باشد، نمی دانم.

بعد ذهنم ناگهان و با سرعت هر چه تمامتر، متنی را از اعماق دوردست حافظه بیرون کشید و دیدم چه توصیف دقیقی برای کشف من دارد، متنی که چهار سال پیش خوانده بودمش و فکر نمیکردم در چنین لحظهای که توانی برای توضیح ندارم، به فریادم برسد. متن مال یک آدم دیگر است، آدمی که با متر و معیارهای مرسوم مبارز نیست، اما دوستداشتنی است، در لحظهای سخت آن را نوشته، خطاب به دیگری. به نظرم این چند خط همان چیزی بود که میخواستم درباره مبارزان دوستنداشتنی بگویم. مهم نیست که من حسین زاده را ندیدهام و شناختی از او ندارم. این صرفاً حسی بود که موقع دیدن صفحه حسینزاده در اینستاگرام پیدا کردم، پس شاید حسین زادهای که من از آن صحبت می کنم، اصلاً آن آدم واقعی بیرونی نباشد، من با شخصیتی که در ذهن ساختم گفتگو کردم و خود را از او برحذر داشتم. عین آن متن را میآورم:

«امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. البته من آدم های بسیار کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند و خب این تحسین برانگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیهش باشد، اما او اهمیتی نمیدهد. او فقط به یک چیز -آرمانش- اهمیت می دهد و بس. دیگران؟ نه، در چشمان او جا نمی شوند. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم نه، به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. شاید او کار درستی می کند که کسی را نمی بیند و نمی گذارد از سرعتش کم کنند. شاید کار درستی می کند که با گریه ها نمی گرید و با خنده ها نمی خندد. شاید... اما نه. از یک چیز مطمئنم. گاهی خدا سر راهت چیزهایی میگذارد. و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار میکنی؟ «لحظهای» را به چیزها، به دیگران هدیه میدهی یا آنها را فقط از سر راهت کنار میزنی و با سرعت بیشتر مسیرت را میپیمایی؟» چه طور میتوان خود اهل زندگی نبود و زندگی هدیه داد؟ مگر ما چیزی به غیر از آن چه واقعاً هستیم، برای اعطا داریم؟

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۲ ، ۰۰:۲۳
صابر اکبری خضری

اگرچه حضرت باریتعالی در زمینه خداوندگاری نظیر نداشته و الحق و الانصاف بی نظیر عمل می کند، اما با توجه به این که تجربه زیست بنده وار در میان انسان ها را ندرند، چند پیشنهاد ساده که حاصل بیش از ربع قرن زندگی در این کره خاکی است را به ایشان معروض می دارم:

1- در باب میوه های بهشتی

اگرچه در نظر گرفتن میوه هایی نظیر انار به عنوان میوه بهشتی حقیقتا نشان از شناخت دقیق تشکیلات الهی از ذائقه مومنین و انسان ها داشته و جای تشکر فراون دارد، اما به نظر می رسد پیرامون برخی موارد دیگر نظیر زیتون(1)، انجیر و انگور لازم است تا بازنگری های جدی انجام شود، اگر چه این میوه ها نیز دلپذیر بوده و تعدادی خواهان نیز دارند، اما از حق نگذریم می شد جایگزین های بهتری ذکر کرد؛ مثلا چرا واقعا توت فرنگی را نگفتید؟ یا همین پرتقال خودمان. بنابرین پیشنهاد می کنم به فهرست میوه های بهشتی، دست کم پرتقال، توت فرنگی، هلو و تیل مگسی(2) را هم اضافه کنید.

2- در باب فصل ها و زمان

حضرت باریتعالی، چنانچه خود مستحضرید در حال حاضر نظام تغییر فصل در اکثر نقاط زمین هر سه ماه یک بار می باشد، این ساختار زمان بندی باعث می شود به عنوان مثال بعد از گذشت دو سه هفته از تابستان، گرما دیگر دلمان را بزند و کلافه مان کند و زود آرزو کنیم کی زمستان می شود؟! بنابرین از دو ماه باقی مانده تابستان لذتی زیادی نمی بریم. در این راستا پیشنهاد می شود زمان بندی تغییر فصول را به هفته تغییر دهید، به نظرم واقعا زیبا می شود! (3) بدین ترتیب در هر ماه، یک هفته بهار، یک هفته تابستان، یک هفته پاییز و یک هفته زمستان خواهیم داشت، واقعا فوق العاده است! یک هفته برف و سرما و تعطیلی داریم، دلمان را هم نمی زند، زود دوباره تابستان می شود، تی شرت می پوشیم و بیرون شهر می رویم، هنوز از گرما کلافه نشده ایم پاییز می آید با برگ های رنگارنگ! به به!

3- در باب طهارت

این مورد را خیلی مختصر عرض می کنم، به نظرم کلا غسل خیلی دردسر دارد، مگر همین وضو چهش است؟! پیشنهاد می شود با توجه به عمر محدود آدمی و صدالبته کالیبر فراخ اکثر انسان ها، با هدف صرفه جویی در مصرف آب و در راستای استفاده بهینه از وقت، کلا غسل را ملغی کرده و در همه موارد لزوم و وجوب آن، وضو را شرط کنیم، هم دردسرش کمتر است، هم آب کم مصرف می شود و هم فواید دیگر.
* با توجه به احتمال دزدیده شدن ایده ها توسط برخی ملائک، فعلا از ذکر سایر ایده ها و پیشنهادات ناب خود، اجتناب کرده و به حضرت باریتعالی عرض می کنم چنانچه موارد پیشین توجهشان را جلب نموده و به آنها ترتیب اثر دادند، می توانند این حقیر را -با توجه به سوابق درخشان در قامت مشاوره مسئولین ارشد لشکری و کشوری- به عنوان دستیار ویژه خود منسوب نمایند و اینجانب نیز متعهد می شوم تا لحظه پایانی عمری که خودشان صلاح بدانند، نهایت کوشش خود را در جهت ارائه ایده های برتر مبذول داشته و از هیچ تلاشی دریغ ننمایم.

با سپاس فراوان

(1) خب خودتان حق بدهید که وقتی با کلی ذوق بنده ای بپرسد در آن بهشت برین موعود، با چه میوه ای پذیرایی می شویم؟ جواب بشنوند «زیتون!» آخر زیتون؟! مگر رودبار است؟! (امیدوارم حداقل هسته هایش را داده باشید ملائکه از قبل درآورده باشند.)

(2) تیل مگسی میوه ای مشهدی بهشتی است، به هر حال با توجه به این که ارض طوس، قطعه ای از بهشت معرفی شده، به نظرم قرار دادن تیل مگسی در این فهرست کار عاقلانه ای است، مضاف بر این که حتما باید در بهشت، نشانه ای از ما خراسانی ها باشد به هر حال.

(3) این پیشنهاد را خواهش می کنم جدی بگیرید. احیانا اگر لازم شده بنده جهت ارائه پروپوزال تفصیلی طرح پیشنهادی در خدمت هستم، ان شا خودتان!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۸
صابر اکبری خضری

پدرم، پدرش را سال 1357، در یازده سالگی و آن طور که کموبیش در خاطرش مانده، در روزهای سرد و برفی دیماه، درست چند هفته قبل از انقلاب، از دست داده است. بارها خاطره فوت حاجغلامرضا -پدربزرگِ ندیده- را از زبان پدرم شنیدهام؛ این که بیست روز در بیمارستان بستری بوده، این که پزشک مربوطه به علت ناآرامیهای قبل انقلاب از کشور مهاجرت کرده و نبود پزشک متخصص شاید باعث فوت او شده و مواردی چنین؛ پدرم البته همیشه میگفت چون سن و سالش کم بوده، دقیقاً متوجه نبوده چه چیزی را از دست داده است.

شاید پرحرفی من به پدرم برگردد، از اولین روزهای کودکی تا همین حالا که خانواده جدید تشکیل دادم، هر وقت من و پدر تنها میشویم، توصیهها، نکات و خاطرات پدر شروع میشود؛ خاطرات او شنیدنی است اما بعید نیست اگر بگویم من و خواهر و برادرم، هر کدامشان را دهها بار شنیدهایم و میتوانیم آن را با جزئیات تصور کنیم؛ در این هنگامه که به نظر میرسید هیچ نقطهای از قلم نیفتاده، پدر در لحظات حساس، باز صفحهای جدید باز کرد، صفحهای که انگار برای چنین روزی نگه داشته بود. فرزند اول خانواده بودن، شاید این حس را میداد که قرار است میراثدار اصلی خانواده باشم و خواهر و برادرم -سحر و سامان- و همچنین احتمالاً فرزندانم و فرزندانشان برای شنیدن قصهها و نفس کشیدن در جهان اسلافشان باید به من رجوع کنند، اما حالا که سحر در آستانه ورود به جوانی و بحرانهای مقتضی آن قرار گرفته، انگار پدر خاطرهای جدید رو کرده است.

داشتیم راجع به همین حالات صحبت میکردیم، سحر پرسید تو هم چنین حالاتی را تجربه کردهای؟ بی مکث و با یقین گفتم آری! چندین بار و در برهههای مختلف! و باز پرسید پس چرا بقیه این طور نمیشوند؟ با شوخی گفتم شاید از بابا به ارث بردیم! سامان هم به زودی چنین خواهد شد. انتظار نداشتم اما انگار با حرفم جرقهای در ذهنش زده باشد گفت اتفاقاً بابا چند روز پیش چیزی گفت و تأکید کرد این را تا به حال برای هیچ کس -حتی مادرت و صابر- تعریف نکردهام، این که دو سال بعد از فوت پدرم -یعنی پدربزرگت- در 13 سالگی، سوار دوچرخهام میشدم و بیمقصد، خیابان طلاب -شهید مفتح امروزی- را میرفتم و میآمدم ودر همان حال، بیوقفه و بدون آن که بدانم چرا گریه میکردم و اشک میریختم. تصور پدرِ پنجاه و چند ساله در 13سالگی، تصویر عجیب و جالبی است. انگار میتوانم دقیقاً تصویرش را در ذهن بسازم و ببینم، این که مرد کممو، ریشسفید و باتجربه امروزی، سیزده سال دارد، این که با تمام قوا در حال رکاب زدن است، این که دو سال بعد از درگذشت پدرش، بدون آن که بداند چرا اشک میریزد و پا میزند و راه طی میکند.

خوشحالم که نوجوان 1359 حالا میخندد و شباهتی بین سختیهای که بچههایش در آستانه جوانی و نوجوانی تجربه میکنند، با سختیهایی که او در نوجوانی و جوانی تجربه کرده میبیند و میتواند به آنها اطمینان دهد این سختیها گذراست. اگر چه جهان فرسنگها از موقعیت چهل سال پیشش فاصله گرفته، اما این محبت پدرانه همیشه تازه و باقیست. سایه پدرها مستدام.

تصویر از نوجوانی پدر در نانوایی پدربزرگ

پ.ن: پدربزرگ اهل جنوب خراسان بوده، اهل زمین گرم و خشک کویر، اهل سختی و رنج و تلاش و کار بی پایان، اهل قناعت، برای جنوب خراسانی، نان، معنای دیگری دارد. نان با سختی کشیدن بسیار مرد خانواده و همراهی مادر به دست می آید و واجد احترام و تقدسی الهی است، چه این که گندم آب می خواهد، باید خدا باران لطف کند، چه این که برای به دست آوردن جرعه ای آب، باید کیلومترها قنات در زمین حفر کرد، پدر نیز همان مسیر «نان» را ادامه داد، اگر چه حالا نانوایی قدیمی حاج غلامرضا تبدیل شده به «نان فانتزی نوشین»! این نان فانتزی نوشین هم داستان خودش را دارد. مثال جالبی از رابطه فرد و جامعه و تاریخ است، از این که چه طور آدم ها هم گذشته خودشان را در بردارند، هم به شخصه در آن خلاقیت می ورزند و هم چه طور دیگران در شکل گیری آن چه انسان می خواهد، موثرند. نان فانتزی نوشین، این که هنوز به نان ربط دارد، همان حضور تاریخ و پدربزرگ است؛ این که نانوایی شده نان فانتزی، همان خلاقیت فردی و رویای پدر است در انفوان جوانی؛ و این که چرا اسمش شده «نوشین؟!» پیشنهاد مادر است در سال های اولیه ازدواج یعنی تأثیر دیگران!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

فکر می کردم آقای صدر، شصت و چندسالی از خدا عمر گرفته باشد. من حدوداً چند ماهی است میهمان شورای فرهنگ عمومی شده ام و بیست و شش سال سن دارم، اما آقای صدر بیست و شش سال است که نیروی خدمات دبیر شوراست. فکر نمی کنم تحصیلاتش بیشتر از ابتدایی باشد، اما بیست و چند سال حضور در تقاطع سیاست گذاری فرهنگی جمهوری اسلامی، آقای صدر را تبدیل به گنجینه ای از خاطرات و نکات و تحلیل ها در این عرصه کرده است. لهجه گیلکی غلیظی دارد، همچنین قدی بلند، -حتی بلندتر از من!- و البته کمری قوس دار که گه گاه درد می گیرد و فریاد آقای صدر بلند می شود. گاهی توسط کارمندان جدی گرفته نمی شود، گاهی با تندی با او برخورد می کنند. بین همه بیشتر با من راحت است، به من می گوید: «دکتر جوان!» و چون معمولاً عادت ندارم چایی و میوه بخورم، گاهی می گوید: «دکتر کم توقع!»

سعی می کنم احترامش را تمام و کمال نگه دارم. نه این که خودم را خدای ناکرده از او ابداً برتر و محترم تر بدانم، اما وقتی به اتاقم می آید و سر کیسه دلش را باز می کند و شروع می کند به درد و دل و تحلیل و خاطره و گله و شکایت از روزگار، راستش بعد از دو سه دقیقه، ته دلم دوست دارم برود تا به کارم برسم. نسبت آدم با او یک جورهایی متناقض است، آمیزه ای از تحسین، احترام، شیرینی، ناکآرامدی و اتمام پذیری سریع. تکّه کلامش این است: «باختم.» اولین بار این را موقع جارو کشیدن از او شنیدم، زیر لب با خودش زمزمه می کرد: «باختم... باختم...» گفتم: «چه چیزی را باختی آقای صدر؟!» گفت: «به خودم می گویم! زندگی را.» دیروز یکی از کارمندان با تشر به او گفت چرا کف پارکت اتاق ها را تمیز نمی کنی؟ هم درست می گفت و هم نه، هم آدم دلش نمی آید به این پیرمرد دوست داشتنی کار خدماتی محول کند و هم نمی شود اینجا را بی رسیدگی رها کرد. حقوق آقای صدر زیاد نیست، زمانه در حقش ناانصافی کرده، فامیل های پولدارش سعی می کنند با گرفتن وکیل های گران قیمت، تنها قطعه زمینی که از پدرش به او ارث رسیده را از چنگش درآورند، دادگاه سه بار به نفع آقای صدر حکم داده اما آن ها باز شکایت می کنند و پرونده را به جریان می اندازند.

امروز اما لحظه متفاوتی در ارتباط من و آقای صدر رقم خورد؛ داشت کف پارکت ها را طی می کشید، وارد اتاق من شد. خدا قوت گفتم و به کارم ادامه دادم. زیر لب شعر می خواند، می گفت: «دکتر من! دکتر من! تو یاری و یاور من!» با همان ریتم شعر اصلی و سعی می کرد حرکات بدن و جارو را هم با ریتم شعر هماهنگ کند! خنده ام گرفت. خودش هم خندید، گفت: «دیگر دیوانه شدم دکترجان! دوست دارم زودتر 60 سالم بشود و بروم!» منظورش بازنشست شدن بود. تعجب کردم، چون فکر می کردم نزدیک به 70 سال را دارد، در ذهن من آقای صدر همان پیرمرد دوست داشتنی بود با کمر خم و موهای سفید و گلایه ها و متلک هایش. پرسیدم مگر چند سالتان است؟! گفت: «ببخشید وقتت را می گیرم دکترجان! متولد 1346 هستم.» جا خوردم، هم به خاطر جوان بودنش و هم به خاطر این که پدرم متولد همین سال است. یک آن پدرم را جای آقای صدر احساس کردم و خب احساس خوبی نبود. علاقه ام به آقای صدر بیشتر شد، خدا او را حفظ کند و عزت و سلامتی دهد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۱۴
صابر اکبری خضری

خدا، کیان معصوم را رحمت کند، ولی من حالا دلم بیشتر به حال مادر ساده و بیچاره اش می سوزد که بدجور وسط بازی گنده ها گیر افتاده و این طرف و آن طرف قِل می خورد. زنی که تا دیروز در حاشیه هیاهوی مرکزنشین های داخل و خارج، زندگی اش را می کرد و هیچ گوشی و چشمی در تهران و نیویرک و جاهای دیگر، مشتاق شنیدن صدا و دیدن کلیپ های معصومانه کودکش نبود، حالا ناگهان تبدیل شد به مهم ترین نمادی که هر کس بتواند به نفع خودش از او حرف بکشد، برنده است؛ ساعتی کلیپش در صفحات بی بی سی و من و تو و ساعتی مصاحبه اش در شبکه خبر. احساس می کنم مثل طناب شده که هر دوطرف دارند با تمام قوا می کشدنش برای عبور از خط و اثبات به حق بودن و برنده شدنشان. بیچاره مادر کیان، همین.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۰:۴۹
صابر اکبری خضری

17 آبان 1401 ه.ش

چند وقتی است به ذهنم رسیده برخی از وقایع و تجربیات روزمرهام در دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور را بنویسم؛ حضور در شورا و دبیرخانه آن به من این فرصت را داد تا برخوردی نزدیک را با فرایند حکمرانی و تصمیمگیری در عرصه فرهنگ تجربه کنم؛ البته این که ما اصلاً با امر منسجمی به نام «حکمرانی فرهنگی» مواجهه هستیم یا نه، خود دچار خدشه و قابل بحث بسیار است. در واقع بیشتر از آن که با یک فرایند صورت‌بندی شده به نام سیاستگذاریفرهنگی طرف باشیم، با تقاطع چندمسیره و پیچیدهای از روابط، ترجیحات، محدودیتها، منابع، ایدهها و نگرشها سروکار داریم و شورای فرهنگ عمومی، امکان حضور در مرکز این تقاطع را برایم فراهم کرد. شبیه این روایتنگاریها را زیاد دیدهام، اولینش شاید «فرشباد فرهنگ» بود. به هر حال هر از چندگاهی سعی میکنم آن چه نوشتنش به نظرم ارزش خواندن و ثبت شدن دارد را بنویسم، تا خدا چه می خواهد.

امروز برای اولین بار به «سازمان تنظیم مقررات رسانه‌های صوت و تصویر فراگیر» یا همان ساترا رفتم، ساختمانی نُه طبقه و قدیمی داشت که میگفتند در سالهای دور، متعلق به تعاونی صداوسیما بوده، بعد به انتشارات سروش رسیده و حالا هم ساترا در آن مستقر شده؛ البته نام و نماد «سروش»، نقطه طلایی سردر را اشغال کرده بود و بیشتر به چشم میآمد، در ذهنم آمد که وقتی ساترا باشی، طبیعی است که خیلی هم به اسم و رسمت افتخار نکنی! موضوع دیگری که قبل از جلسه ذهنم را درگیر کرد و برایم عجیب بود چرا تا آن لحظه راجع به آن فکر کرده بودم، رمزگشایی از واژه ساترا بود و این که دقیقاً مخفف چه کلماتی است؟! چرا «ف (فراگیر)، م (مقررات)» ندارد؟! جلسه حدوداً با 15 دقیقه تأخیر شروع شد. در نامه دعوت، موضوع جلسه را نوشته بودند: «اولین جلسه شورای سیاستگذاری جشنواره سواد رسانهای»؛ جشنوارهای که گویا ساترا یا به عبارت دقیقتر یکی از معاونین تازه منصوب شده ساترا که در هر پست و در هر سازمانی هم باشد، دغدغه سواد رسانهای دارد، قصد برگزاری آن را داشت. من به نمایندگی از دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور به جلسه دعوت شده بودم. به جز من، یکی از معاونین ساترا به عنوان میزبان جلسه، یک نماینده از دانشگاه سوره، یک نماینده از تبیان، یک نماینده از پژوهشکده صداوسیما و یک نماینده از مرکز توسعه فرهنگ و هنر در فضای مجازی و البته یکی از کارشناسان خود ساترا که دورادور او را می شناختم و از دانشجوهای فعال در حوزه فرهنگ شهرت و گروه های مرجع بود، در جلسه حضور داشتند.

میزبان جلسه چند دقیقهای صحبت کرد و بعد خواست تا حضار، نظرشان را راجع به مخاطب اصلی و گروه هدف جشنواره بگویند. برای من غیرقابل درک بود چه طور میتوان بدون این که زیست بوم سواد رسانهای در کشور تشریح، خلاء فعالیتهای موجود شناسایی، هدف و ضرورت  جشنواره دقیقاً مشخص و رابطه آن با سازمان ساترا ترسیم شود، از مخاطب آن صحبت کرد؟! انتقادم را گفتم، پاسخ این بود که ما قبلاً اینهایی که میگویید را بررسی کردهایم و از طرفی همه و لابد شما قبول داریم که سواد رسانهای خیلی مهم است و جشنواره هم که همیشه قالب خوبی است و البته این امکان هست که ذیل اسم جشنواره هر فعالیت دیگری که شما میگویید در این حوزه انجام داد! همچنین از ضرورت مردمیسازی و ایجاد جریان سواد رسانهای بین قشر خاکستری و عموم مردم صحبت کرد و سعی داشت آن را به جشنواره ربط دهد. بقیه حضار نسبتاً از ایده حمایت کردند (در واقع اصل آن را پیشفرض گرفتند) و بیشترِ صحبتشان راجع به ضرورت سواد رسانهای، مخصوصاً با توجه به اعتراضات اخیر و کمسوادی جوانان در عرصه رسانه، هجوم فیک نیوزها و دیپ فیکها و موارد مشابه بود. همچنین تأکید داشتند تا جشنواره، در کنار فرمتهای همیشگی مثل آثار گرافیکی، مقالات و ... به قالب های جدیدی مثل گفتگوهای ساده ویدیویی و قالبهای مشارکتی دیگر که امکان تحقق چیزی که آن ها «یک کار متفاوت و اثرگذار، نه مثل همایشها و جشنوارههای دیگر» میخواندند، رو بیاورد؛ انگار می فهمیدند باید یک چیزی تغییر کند، اما گمان داشتند آن چیز، اَشکال -و نه حتی ادبیاتِ- جدید است. این گفتمان به آن ها اجازه می داد تا هم خودشان را تحولگرا و رو به جلو بدانند و هم بنیانی را متزلزل نکرده باشند.

گفتم «شما می گویید به دنبال جریانسازی سواد رسانه ای در بین عموم و توسط عموم هستید، اما واقعاً «سواد رسانهای» الآن مسئله مردم است یا حاکمیت؟! بعضی از این افرادی که دوستان با اسم قشر خاکستری می شناسند، میگویند من میدانم رسانههای خارجی ممکن است دروغ بگویند یا اصلاً می دانم که دروغ می گویند، ولی من دروغِ بیبیسی را به راستِ تو ترجیح می دهم! مسئله سواد رسانه ای نیست، مسئله نفرت انباشه و سرمایه اجتماعی است، حالا شما دائماً بیاید و بگویید که این خبر دروغ بود و راه تشخیصش سواد رسانهای و فلان و بهمان است. با این رویکرد و با این ادبیات نمی توان کاری جدی کرد؛ حداقلش این است از جایی شروع کنیم که مخاطب ما هم دغدغه اش را دارد، مثلاً «حقوق مخاطب در رسانهها» و سویه نقدمان را هم در اولین قدم، خود صداوسیما بگذاریم تا برادریمان را ثابت کرده باشیم. این مفاهیم آن قدر توسط رژیم مفهومی و اقناعی حاکمیت استفاده شده که در حال حاضر بیشتر شبیه زبالههای تاریخانقضاگذشتهِ حکومتی است. مسئله خود دال سوادرسانهای نیست، مسئله ابر گفتمانی است که آن را در بر گرفته و دالها و مفاهیمی که با آن پیوند خورده و به ذهن آدمی تبادر می کند؛ یعنی منِ مخاطب وقتی اسم جشنواره سوادرسانهای یا دوره آموزشی درباره فیکنیوزها و دیپفیکها را می شنوم، احساس میکنم قرار است نهادهای نظامی-امنیتی مثلاً سپاه دوباره در پاچهمان فرو کنند. همه این موارد را اضافه کنید به این که برگزارکننده دوره قرار است ساترا باشد! خود ساترا به اندازه کافی بین اهالی فرهنگ، هنر و رسانه -حتی بعضی حزباللهیها- منفور است، چه برسد به این که بخواهد دوره با موضوع «سواد رسانهای» برای ملت برگزار کند!

نمونه ای از آن چه منظورم بود! (مفهوم سواد رسانه توسط ابر گفتمانی حاکمیت در بر گرفته شده.)

پاسخ میزبان و بقیه حضار قبول این موضوع بود که ارتباط با مخاطب عام، چالش طرح پیشنهادی است و باید برای آن فکری کرد، اما از موضعشان راجع به اصل جشنواره و سواد رسانهای کوتاه نیامدند، میگفتند سواد رسانه ای اتفاقاً همان مفهومی است که به ما اجازه گفتگو با گروههای مختلف را می دهد، مثلاً نمونه اش در انجمن سواد رسانه ای که اساتید از طیف های مختلف فکری و سیاسی در آن عضو بوده و همکاری می کنند؛ همچنین تأکید کردند سواد رسانه ای ضرورت امروز در مواجهه با حمله رسانه ای دشمنان است... راجع به این مواجهه با حمله دشمنان و در کل این نگرشهای دشمنپایه، حرف زیاد داشتم ولی خب نه وقت جلسه اجازه می داد و نه موضوع مستقیماً مرتبط بود، به هر حال جلسه تمام شد و حدود ساعت 17 -حوالی غروب- به سمت خانواده سبز و  خانه آرامشبخشمان- که با همسرم آن را خانه امید اسم گذاشتیم- حرکت کردم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۳
صابر اکبری خضری

لپ تاپ من اگر چه قدیمی است، اما چشمش نکنم از آن هایی است که ضرب المثل دود از کنده بلند می شود قشنگ راجع بهشان صدق می کند. مناسبِ بازی و نرم افزارهای سنگین نیست، اما در آن چه برای آن ساخته شده، کم نقص و دوست داشتنی کار می کند. شاید سال های سال است که دیگر حتی دست دومش هم در بازار پیدا نمی شود و یا قُطر عجیب و غریبش -که بیشتر شبیه دمپایی ابری است- تعجب همگان را برمی انگیزاند، اما من حقیقتا دوستش دارم، لپ تاپ قبلی ام با این که بسیار گران تر و شیک تر و ظریف تر بود، اما نازک نارنجی بود، باید کلی مراقبش می بودی و با کمترین کم توجهی، فوراً به تریش قبایش برمی خورد و خرج روی دستت می  گذاشت. ام ا برعکس این لپ تاپ فعلی با این که وقتی خریدمش هم مدت ها دست افراد دیگری چرخیده و حالا چرخ روزگار به من سپرده بودش، بی ادعا و دِیمِه بار آمده و پرکار و کم هزینه بود، فقط این که باتری اش صرفاً جنبه نمایشی داشت و سالخوردگی باعث شده بود حتی برای لحظه ای تاب جدایی از نیروی حیاتش -برق- را نداشته باشد.

الغرض این که دو سه ماه پیش، سیم شارژش به علت فشرده شدن هرروزه در کوله پشتیِ پُر از وسایلِ من، در نقطه اتصال به آداپتور، از روکش کابلی جدا شده و نزدیک بود که به کلی قطع شود. در تمام این مدت هر بار که می دیدمش استرس می گرفتم که الآن است کلاً قطع شود و از همه کار و زندگی ام که صد در صد وابسته به همین لپ تاپ و فایل های داخلش است، بیافتم. هر بار تصمیم می گرفتم که در اولین فرصت ببرمش تا الکتریکی تا تعمیرش کند و هر بار پشت گوش می انداختم. در همین سفر اخیر به موطن دوست داشتنی خود -مشهد- هم که داشتم موقع سخنرانی در جلسه شورا، فایل ها را با لپ تاپ نمایش می دادم، باز در دلم گفتم آخر سر آن قدر همین سیم کوچک را درست نمی کنم تا کار دستم بدهد! چون این سفر دو روزه کاری بود، حتی زیاد فرصت نکردم در خانه پیش پدر و مادر باشم و آخرش هم با کمی کسالت سوار قطار شدم و به تهران برگشتم. چند دقیقه پیش که بعد از استراحتِ چند ساعته، ساکم را باز کردم، دیدم انگار وسایل لپ تاپم به هم ریخته، گفتم ای داد بیداد! باز مامان و بابا وسایلم را دستکاری کردند! دقت که کردم، متوجه شدم یک قطعه سبزِ و عجیب، دورِ همان جایی که روکشش کنده شده بود را در برگفته و همچنین کل آن قسمت با چسب برق پوشانده شده است! به همین شکلی که در ذیل می بینید!

نمی دانم در توضیح این وقایع چه باید گفت؟ می توانم لحظاتی را تصور کنم که مادرم وقتی با تمام توجه پای لپ تاپ نشسته بودم و با سرعت تمام کلیدها را پشت سر هم فشار می دادم، آن تکه سیم را دیده است و بعد که خانه نبودم به پدرم گفته بیا این را درستش کن! و بعد احتمالاً آن مرد که در این کارهای فنی -برخلاف فرزند تحصیل کرده  پرادعایش-شدیداً خبره است، از سر کار برگشته و چرتی زده و بیدار شده، و با دقت این سیمِ نیمه جان را ترمیم کرده و در آخر هم شاید مامان، این قطعهِ سبزِ عجیب که مانع از تا خوردن سیم می شود و قبلاً برای شارژر موبایل سحر و سامان گرفته بودیم را آورده و دور آن گذاشته است...

پدر و مادرها چیستند و کیستند؟ پدر و مادر همان ها هستند که به فکر روکش سیم شارژر لپ تاپ بچه شان هم هستند، ولو این که بچه شان، مردی با نیم کیلو ریش و سبیل و نزدیک به 27 سال سن، عیال وار و کله اش هم پر از ادعا و غرور و آرمان و از این جور چیزها باشد. پدر و مادرها شبیه هم نیستند، بعضی محبت را زبانی ابراز می کنند، بعضی با دعای پنهانی، بعضی با هدایای مالی، بعضی با گذاشتن چاشت در ظرف غذای مدرسه و بعضی هم با چسب برق و کِش لاستیکی دور سیم شارژر لپ تاپ! خلاصه باید دستِ همه آن هایی که به هر شکل برای فرزندانشان، پدری و مادری می کند بوسید و به پایشان افتاد و سجده کرد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۲
صابر اکبری خضری

میل به دریدن با نیاز به خوردن فرق می کند، اگر همه نیازشان به خوردن را رفع می کردند، مشکلی نبود به گمانم، امان از آن روزی که میل به دریدن خودش را جای نیاز به خوردن جا بزند... مصرف در جهان سرمایه سالار همان میل به دریدن است. من تا به حال هیچ جنایتی خونین تر از ویدیوهای مسترتستر و دوستانش ندیدم. منظره ای از حیوان درنده خو که نشسته و با سباعت تمام شکار را به نیش می کشد و احساس رضایت می کند. قاب های مجازی، برش های ذبح کننده زندگی اند. زندگی فرو رفته در بلاها و سختی ها و فرازونشیب های عظیم است که با کراپ ها ارباً اربا شده تا در قاب های کوچک و مربعی جای گیرد. دست و پا و سر و گوش حقایق را اره می کنند و از سر و تهش می زنند تا در مقادیر متنابهی کارکتر بگنجد. فقط شکم حقیقت و زیر شکم حقیقت در اینها جا می شود، بقیه بدنش را دورریز می کنند. لاشه حقیقت، زیرِ آفتاب کنار افتاده و مگس ها می ممکندش، کفتارصفت با شکم حقیقت بازی می کنیم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۲۶
صابر اکبری خضری

مگر نه این که همه خودخواهی ها، همه غرورها، همه تکبرها، در نهایت ناشی از ضعف و ترس درونی است؟ عشق اعتماد به نفس نمی دهد، عشق چیزی که یک عمر با آن کلنجار می روی را هدیه می کند، می پذیری و داوطلبانه می پذیری، چیزی که یک عمر از آن می گریختی را؛ «ترس از عدمِ خودت». عشق، علاقه به باختن است به نفعِ دیگری. اعتماد به نفس وقتی مسئله می شود که نفسی و خودی برایت اهمیت داشته باشد، حالا دغدغه داری که چطور از او محافظت کنی. عشق، رو به دیگری داشتن است. خالی بودن را می پذیری و به استقبالش می روی. اتفاقا می خواهی خودت را از هر چه من، از هر چه قدرت، از هرچه که نشانه و بویی از خودت دارد فارغ کنی. نه این که از خودت متنفر باشی. آن قدر مشتاق و محتاج دیگری هستی که می خواهی سرشار از او بشوی. این علیه خود بودن، نتیجه عشق است، نه هدف آن، و حتی هدف آگاهانه و اصلیش هم نیست. عاشق اصلا کاری به این حرف ها ندارد، اصلاً وقتش را ندارد، حوصله ش را ندارد که حتی به همین هم فکر کند، شاید اولش بگوید من نه و تو آری، آخرش فقط می گوید او او او... عاشق اولش به نیستی می اندیشد و طلب نیستی می کند، چون هست و زیاد هست، هر چه بیشتر نیست می شود کمتر به نیستی فکر می کند، چون نیستی را کمتر مجالی برای اندیشدن است. عاشق، خود را، خواسته و آگاهانه پایین می آورد تا هر چه بیشتر بزرگی او نمایان شود. من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست.

پ.ن: این چند خط پریشان را حدوداً یک سال پیش در پیش نویس ها ذخیره کرده بودم، داشتم حافظه لپ تاب را خانه تکانی می کردم، خواستم این را هم حذف کنم ولی دلم نیامد، اینجا باشد بهتر است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۹
صابر اکبری خضری

میدان داری رسانه های جدید کلی آدم را از گردونه زندگی ما حذف کرد؛ نه فقط خود آن آدم ها، بلکه آثاری که داشتند و شبیه خودشان بود هم از گردونه حذف شدند. آدم هایی که الزاماً جذاب نبودند و جذاب نمی نوشتند و جذاب نمی گفتند؛ شاید امکان سانسور یا حذفشان در متن زندگی واقعی آن قدرها کار ساده ای نبود؛ اما حالا فقط با یک کلید -فالو یا آنفالو- به راحتی در زندگی ما پدیدار یا به کلی از زندگی ما محو می شوند. کسانی گفتند رسانه های نوین راه برای تکثر بیشتر، برای گفتگوی حداکثری باز می کنند، نفی نمی کنم اما لااقل جلوه دیگری هم دارد و آن از قضا، تعصب بیشتر و گزینش هر چه بیشتر آن چه موافقت با کاربر دارد، است. آدم هایی که پر از قصه و داستان و حاشیه بودند، آدم هایی که همراه هر یک مطلب، صد تا ضرب المثل و نَقل و شعر می گفتند؛ آدم هایی که مفصل و عمیق توضیح می دادند، آدم هایی که خوش سر و زبان نبودند، آدم هایی که آدم های ارائه نبودند، اما بی مایه هم نبودند، اتفاقا اگر در موقعیت درست گیرشان می آوردی پربار بودند و کلی چیز داشتند؛ این ها نوعی وصله ناجور اینستا و توییتر و ... کلا نظم جدید زندگی ما بودند و هستند؛ و آرام آرام هم خودشان دیدند جایی برای آن ها در این بازی جدید نیست.

محمدابراهیم باستانی پاریزی ها دیگر در این نظم جایی برای خوانده شدن ندارند، کتاب های چند جلدی، از تاریخ ها گرفته تا مجموعه های حدیثی و ... همه تبدیل به کتاب های کوچک تر شدند، جامعه شناسان آب رفتند، نظریه پردازان، به جای نظریه، «درنگی بر» و «درآمدی بر» تولید می کنند. نمی گویم الزاماً بد شده یا خوب شده یا چه، اتفاقا خود من هم در همین نظم جا می گیرم و مولود همین شرایطم، چه این که به جای کاری مفصل و عمیق دارم چند خط تذکار می نویسم، بحثم اما همین لااقل «درنگ» بر آن چه داریم از دست می دهیم است؛ چون هر انتخاب هزینه ای دارد و ما حداقل باید حواسمان باشد، انتخابی که کرده ایم، بی هزینه نبوده است؛ حالا دائم باید بترسیم که مبادا طولانی بنویسیم و خوانده نشویم؟ مبادا جریان ساز نباشیم و تلاطم ایجاد نکنیم و حذف شویم؟ مهم ترین هزینه ما آدم هایی بودند که دیگر در این میدان رقابت سریع و جذاب نیستند و ما از خودشان و افکارشان و آثارشان محروم می شویم؛ آن هایی که بلد نبودند همه چیز را و یا اصل مطلب را در چند جمله کوتاه بگویند؛ اینجا باید یا زرد بود، یا اصل مطلب را گفت.

و اصلا یک سوال مهم، آیا واقعا این «اصل مطلب» از «همه مطلب» مهم تر بود یا مهم تر است؟ و یک سوال دیگر این که اصلاً اصل مطلب چیست؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۲
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

1

حسن بن علی (علیه السلام): «رَأَیْتُ اُمی فاطِمَةَ علیهاالسلام قامَتْ فی مِحْرابِها لَیْلَةَ جُمْعَتِها فَلَمْ تَزَلْ راکِعَةً ساجِدَةً حَتی اِتضَحَ عَمُودُ الصبْحِ وَ سَمِعْتُها تَدْعُو لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ تُسَمیهِمْ وَ تَکْثُرُ الدعاءَ لَهُمْ وَ لاتَدْعُو لِنَفْسِها بِشَیْ ءٍ فَقُلْتُ لَها یا أُماهُ لِمَ لاتَدعِیَن لِنَفْسِکِ کَما تَدْعین لِغَیْرِکِ. فَقالَتْ یا بُنَی! الْجارُ ثُم الدارُ...»

«مادرم فاطمه (سلام الله علیها) را دیدم که شب جمعه در حال عبادت بود و تا صبح رکوع و سجده می کرد؛ می شنیدم که برای مومنین و مومنات دعا می کرد و نامشان را می برد و بسیار برایشان به درگاه خداوند دعا می نمود، ولی برای خود هیچ نخواست و دعایی نکرد، به او گفتم مادرجان! چرا همان طور که برای بقیه دعا کردی، برای خودت چیزی نخواستی و دعا ننمودی؟ گفت پسرجانم! اول دیگری و بعد خود!»

2

مادر، اوج مراتب انسان است، مرحله گذر از خود، یک قدم بر خود بگذار و قدم بعدی را در جوار پروردگار. مادر اگرچه ابتدا صفتی است در برابر فرزند، اما کم کم این متعلق جدا شده و مادرانگی، تبدیل به یک نوع بودن، یک نگرش می شود. مادر ابتدا در مواجه با فرزندش فقط مادر است، اما کمی جلوتر و فقط کمی، خودش تبدیل به مادر می شود. متعلقاتی که در رابطه بین مادر و فرزندش وجود دارد، فراتر از این چارچوب خاص می روند و مادرانگی را به وجود می آورند.

در رابطه مادر و فرزندش، مادر نفعی نمی برد، بلکه حتی متضرر می شود. مادر «واقعاً» به خود نگاه نمی کند، رابطه مادر و فرزند، بر خلاف همه روابط دیگر که دو طرفه و رفت و برگشتی است، کاملاً یک طرفه است، طرف مقابل نه پاسخ توجه و محبت های مادر را می دهد و نه حتی بی تفاوت و بی توجه است، بلکه بالعکس در ازای محبت های مادر، جز اذیت و نیاز بیشتر چیزی ندارد. مادر کم کم خود را فراموش می کند، از خود فارغ شده و محوِ دیگری می شود، اگرچه شاید محاسبه و استدلالی منطقی، نتواند این رابطه را تبیین و توجیه کند.

3

یا رَبِ اِنَکَ تَدْعُونى فَاُوَلى عَنْکَ وَ تَتَحَبَبُ اِلَىَ فَاَتَبَغَضُ اِلَیْکَ َو تَتَوَدَدُ اِلَىَ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ...

بارپروردگارا! تو مرا دعوت می کنی، من از تو روی مى گردانم؛ تو به مهر می ورزی، کینه توزی مى کنم؛ تو به من محبت می کنى و من نمی پذیرم...

کَاَنَ لِىَ التَطَوُلَ عَلَیْکَ فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذلِکَ مِنَ الرَحْمَهِ لى وَالاِحْسانِ اِلَىَ وَالتَفَضُلِ عَلَىَ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ...

گویا من منتى بر تو دارم و باز این احوال، تو را بازنداشت از این که دوباره به من مهربانی کرده و بر من ببخشایی، همه این ها از روى بخشندگى و بزرگواری توست...

فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ اِحْسانِکَ اِنَکَ جَوادٌ کَریمٌ...

پس بر بنده نادانت رحم کن و از زیادى احسانت بر او ببخش که به راستى تو بخشنده و بزرگوارى...

مادرانگی، صفتی الهی است. مادرانگی، یک احتیاج عمیق انسانی است و شاید عمیق ترین آن. انسان می خواهد از خود فراتر برود، فرا و ورای خودش چیزی را ببیند و او را بستاید. تا موقعی که فقط خودم باشم و خودم، جهان بی معنی است. * نمی گویم عمیق ترین میل انسان، میل به نیستی است، می گویم عمیق ترین میل انسان، دیدن دیگری و ستایش او و عشق ورزیدن به اوست و البته نتیجه این کار، فراتر رفتن از خود و فراموش کردن خود است، آری گفتن به «او» که لازمه اش نه گفتن به «من» است، البته این نه به «من»، حتی اصالت هم ندارد، چون اصلاً «من» موضوعی چنین مهم نبودم که ارزش حتی نه داشته باشم، فقط از این جهت که باید به «او» آری گفت و این «آری»، از راه همین «نه» می گذرد و گرنه مرا با «من» چکار؟! مادر، «او» را پیدا می کند. «او»یِ مادر در ابتدا فرزندش است، اما بعد جامعه می شود «او»ی او و این هر دو، جلوه ای و صورتی از پرودگار مادرند، مادر به دیدن پروردگار نزدیک تر است و به هدف خلقتش.

4

مادر زایندگی می کند. باقی ماندن، به طور تناقض آمیز و طنزآلودی مستلزم پا نهادن بر خود است. شرط بودن، نفیِ تمامیت و استقلال خود است، چون به تنهایی نمی توان زاینده بود و امتداد پیدا کرد، فقط وقتی دیگری را پذیرفتیم و خودِ مستقلِ منفکِ خدشه ناپذیر را کنار زدیم؛ زاینده می شویم و امتداد پیدا می کنیم. اگر تأکید بر خود داشته باشیم، از خود نگذریم و در دیگری متحد نشویم، نمی باشیم و اصلِ بودن را نمی چشیم. «من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست...»

امتداد یافتن، نه هدف، که نتیجه این محو شدن در دیگری و فراموش کردن خود است. فقط کسی می تواند بماند که به این مقام والا برسد. این مقام والایِ گذر از خود، فراموش کردن خود. اگر از خود فارغ شدی، اگر وجوداً خواستار محو شدن شدی، می مانی و در این فرایند، بازیگری و فریبی راه ندارد. نباید به آن فکر کنی، و تنها راهش این است که واقعاً به آن مرحله برسی. ماندن، به هیچ وجه نمی تواند هدف باشد. ماندن، فقط نتیجه عارضی رفتن است. هر کس که خواست بماند، نماندنی شد. بهای سنگینِ ماندن، فراموش کردن آن است؛ هر چه بیشتر در پی خود باشیم، در پی دنیا باشیم، در پی جاودانگی، بیشتر نمی مانیم و بیشتر گیرمان نمی آید. دنیا در پی کسی می دود که از او فرار می کند و از کسی فرار می کند که در پی اش است.

5

بهشت، آخرین مرحله ای است که فردِ انسانی در آن حضور دارد، «خود» بیشتر از بهشت ارتفاع نمی گیرد؛ اما بالاتر بهشت هم جایی و عالمی هست، ولی «خود» راهی به آن ندارد که عرصه بی خودی است. «در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار «خود» فروشی از آن سوی دیگر است...» مادر، سختی ها را به جان می خرد؛ «حَمَلَتْهُ أُمُهُ کُرْهًا و َوَضَعَتْهُ کُرْهًا» (15، احقاف) مادرش او را با سختی حمل کرد و با سختی به دنیا آورد... مادر، از مرحله آخرِ خودِ انسانی، جلوتر است، آخرین جایگاه خودِ انسانی، بهشت است، بهشت، آخرِ فردِ انسانی و اولِ مادر است. بهشت پایین تر از مادر است؛ «الجنه تحت أقدامِ الامهات».

انسان، نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد، مادر روابط را بر اساس نفع شخصی تنظیم نمی کند، مادر مقابل فردگرایی است، مادر علیه حساب گری های عقل معاش است. وقتی عقلِ خوداندیش محور قرار گرفت، وقتی «من» مهم شدم و همه جهان بر اساس رابطه شان با من سنجیده شدند، وقتی مهم ترین موجود عالم، خودم شدم، مادرانگی و بنیان های آن محو می شود و وقتی که مادرانگی و بنیان های آن محو شد، فرزند آوری به مذبح تردید می رود... مادر بودن سخت است و پر از مشقت و زیان.

چرا باید «خود»م را از ریخت و قیافه بیندازم؟ چرا باید بهترین سال های زندگیم را صرف دیگری کنم؟! و در ازای آن چه به دست می آورم؟! نه پولی، نه مفعتی، نه بردی، مادری، باخت صرف است، مادر هفت-صفر می بازد. پس جامعه و زندگی جمعی و هر گونه ارتباط با دیگری، دو الگو دارد، یا الگوی مادرانه و یا الگوی خودخواهانه؛ اگر جامعه بر اساس مادرانگی بنا نشد، خیانت اجتماعی، عدم تعهد و فردگرایی اصالت پیدا می کند، روابط، یک طرفه تعریف می شود؛ اگر نفعی داری، بیا وگرنه به راحتی قیچی می شوی! مادر، ما به ازای وجودیِ تعهد و پایبندی است، ترجیح دیگری به خود.

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

6

تجلی این روحیه در رفتارهای اجتماعی روزمره ما به وضح قابل ملاحظه است، جامعه ای که در آن تعهد و مسئولیت پذیری و ایثار به زوال برود، رفتارهای ترافیکی اش دگرگون می شود، اختلاس و دزدی و روا داشتن سود بیشتر برای خود به روش های قانونی و غیرقانونی، معمول خواهد شد، طلاق و جدایی به راحتی اتفاق می افتد و آدم ها به راحتی می توانند از زیر بار مسئولیت همدیگر شانه خالی کنند، تا موقعی با تو هستم که مطابق میلم باشی یا به من سود برسانی، اما مادر کاملاً بالعکس، از لحظه ای با توست که هیچ سودی برای او نداری و در نهایت هر چه باشی و هر چه بشوی، باز می دانی که دامان او، آخرین مأمنی که می پذیردت، ولو اینکه همه تو را طرد کنند، ولو این که بی خاصیت شوی و نفعی برای جامعه و دیگران نداشته باشی. عشقِ مادر به فرزند، نه یک عشقِ بیرونی، که عشقِ درون جوش است، تحمیل نشده و کنترل ناپذیر است، عمیقاً وجودی است.

7

جالب این که «امام» نیز از همین ریشه «اُم» می آید، اگر چه امام برای جامعه چون پدر است و قیوم و تکیه گاه فرزندانش، اما برای اُمتش چون اُم نیز هست و به آن ها مهربانی می کند، چنان که امام رضا (علیه السلام) راجع به امام می گوید: «الوالد الشفیق و الاخ الشقیق و الام البره بالولد الصغیر» امام چون پدری دلسوز، برادری همسان و مادری مهربان نسبت به فرزند کوچک است... پیامبر گرامی نیز که امام مردم خود بود، چنین نگرانی مادرانه ای نسبت به آنان داشت، «لَعَلَکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ أَلَا یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ...» (3 شعرا) این قدر جوش این بچه ها را نزن! نزدیک است جان دهی از این که ایمان نمی آورند! یا آن جا که می گوید برای شما فرستاده از خودتان آمد که ناراحتی شما ناراحتش می کند و بر او گران می آید... «و لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُمْ...» (128 توبه)

شباهت دیگری نیز بین امام و اُم هست، در برابر کاری که برای تو انجام می دهند که گرانبها ترین چیز است یعنی حیات بخشی؛ اجری و مقابلی و مثلی و پاسخی از تو نمی خواهند، «و َمَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلَا عَلَى رَبِ الْعَالَمِینَ» (109 شعرا) نه فقط پیامبر و فاطمه، که علی و فرزندانش(علیهم السلام) نیز چنین بودند، وقتی افطار خود را سه روز متوالی به دیگران دادند و خود گرسنه ماندند، گفتند از شما نه پاداشی می خواهیم و نه حتی تشکری! «وَیُطْعِمُونَ الطعَامَ عَلَى حُبهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا إِنمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا» علیرغم این که خود به غذا احتیاج و علاقه داشتند، مسکینِ بی نوا و یتیم و اسیر را اطعام کردند و گفتند: ما براى خشنودى خداست که به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسى نمى‏ خواهیم! (8 و 9 انسان)

8

متوجهم که این باور به طرز پیچیده ای می تواند ایدئولوژیک عمل کند و دستاویزی شود برای روا داشتن ظلم بیشتر از جناب مردان و دیگران برای تاکید و پافشاری بر ظلم خود با این توجیه که او شایسته ایثار است، مقام او والا است و توانایی بیشتری برای ایثارگری دارد، بنابرین ایثارگر بودن او، علتِ ربودن حق یا پایین نگه داشتن او شود. این سیستم ایدئولوژیک پیچیده مدت ها در جامعه عمل کرده و مدت ها ساختار ضعف و تحقیر مادران (یا به شکل اعم زنان) را توجیه و تثبیت نموده است. معلوم است که این یک انحراف و فریب است و از آن طرفداری نمی کنم، بلکه سعی می کنم در ادامه خطوط روشن تفاوت را برجسته کنم.

9

مادرانگی نقطه آرمانی جامعه است و نباید فقط مادران (یا زنان) چنین باشند، این عیب مردان است که کمتر چنین اند، اما باید هر چه سریع تر آن را رفع کنند، فمینیست ها می خواهند به مادر بگویند چنین نباش و به خودت برس، ما برعکس می گوییم نه تنها مادر، بلکه بقیه نیز باید چنین باشند و هر کس چنین نیست، اشتباه می کند؛ البته که تقاصش را می دهد؛ تقاصش نچشیدن حد اعلای زندگی و انسانیت است، اوج انسانیت، باختن است، نه بردن، به محو شدن است نه ماندن، این چیزی که سرنوشت محتوم فردِ انسانی است، «کُلُ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ» (26 و 27 الرحمن) همه نابود می شویم و فردیت ها از بین می رود و خودیتمان را در او از دست می دهیم. این میل ناخودآگاه درونی ماست، چرا که سرنوشت ماست و ما بیشتر از هر کس دیگر به آن واقفیم.

زمین بازی در این نگاه برعکس است، اگر همیشه مردان را بالاتر می دیده اند و زنان، از دریچه ضعف و نداشتن نسبت به مردان تعریف می شدند؛ و در نتیجه مردان، متن و زنان، حاشیه و مردان، والا و زنان، پایین بوده اند، حال مادران (و نه زنان البته) والاتر و بالاتر اند. هر کس بیشتر به فکر منفعتِ خویش و از مادرانگی دورتر است، پایین تر و پست تر. این ایده، محملی برای توجیه مردسالاری نیست، بلکه مرد و زن هر دو باید تلاش کنند تا خود را به نقطه آرمانی مادرانگی برسانند، مادرانگی نه تنها جامعه را سامان می دهد، بل زمینه عبودیت که هدف خلقت انسانی است را محقق می کند.

10

این الگو را می توان در روابط انسانی نیز مشاهده کرد، موقعیت مادرانه و از خودگذشتگی و انطباق. رابطه عاشقانه اگر مادرانگی داشته باشد، می ماند، وگرنه، نه. مادر، همان تعهد است، همان نشکستن، همان تاب آوردن، مسئولیت پذیرفتن، بر اساس ظاهر محاسبه و تصمیم نگرفتن. مادر فرزندش را اگر زیبا نبود و درآمدش بالا و پایین نبود، نفی نمی کند. مادر، مقابل میل است؛ مادر، معنا است؛ مادر، قصد می کند؛ مادر، ابتدا و انتها دارد؛ مادر، تجلی حق است و در برابر باطل که هر لحظه طلبی دارد، هر لحظی میلی می کند و خواستن بیشتر، مصرف بیشتر را ناشی می شود؛ میل، عدم تعهد است و معنا، تعهد؛ و راستش مادر و مادرانگی، خط بطلانی هم بر نیهیلیسم می کشد. معنا در ماندن است؛ مادر می ماند، اما این انتخاب او نیست، این نتیجه کار اوست. تعهد و ماندن اگر چه فاقدِ لذت دم محورانهِ رفتن و رنگ عوض کردن است، اما معنا، عمق و پیوند (گره، عقیده) ایجاد می کند، یک امتدادِ عمیقِ ناخودگاه، آرام و نه سرکش و تهاجمی، مهربان و نه خشن، همیشگی و با ثبات، نه شکننده و واهی، قابل تکیه و ثبات بخش، نه متزلزل و مرتعش، همیشگی و نه بازیچه زمان.

11

در برابر مادرانگی، خیانت، عدم تعهد، عدم پایبندی، خودخواهی، منفعت شخصی، فردمحوری، انسان گرایی و هر چیز بدِ دیگر در عالم است. مادر و مادرانگی؛ بنیانی هست بودنی، احتیاجی انسانی و ضرروتی اجتماعی است. مادر بازنده است، این اوج انسانیت است، انسانیت باختن است. مادر در مسیر رشد و پیشرفت از همه جلوتر است، باید همه ما، فرزندان، مردان، زنان، دختران، بدویم تا به مادر برسیم. مادر، پایانِ انسان و آغازِ بیشتر از اوست. علیه خود، به نفعِ او، به نغعِ حق، ما همه باطلیم و فقط اوحق است، فقط اوست، هو الحق، لا اله الا هو...

...پایان

* نیچه همین را می گفت نیهیلیسم؛ اما انکار می کرد که چیزی و معنایی و مقصدی بیرون از خود وجود داشته باشد، باید خود را -با همه مشقت ها و اثرات مخرب جانبی اش- گذاشت رو به رو و ستایشش کرد و در برابر همه مخاطرات نیز ایستاد، ابرمرد همین است. تلاش نیچه در نهایت محکوم به شکست است و اولین شکست خورده تلاش مقدس و مذبوحانه او، خودش بود.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

اتوبوس برای استراحت توقف کرد، دو اتوبوس دیگر هم آن جا بود و هر دویشان از قضا تهران- مشهد بودند. هوا سرد بود. ساعت ۱:۳۰ بامداد، با این که فقط سه چهار ساعتی از تهران حرکت کرده بودیم و بیشتر راه باقی مانده بود، اما هوا سوز سرمای خراسانی داشت. لاله های گوشم به وضوح قرمز شده بودند و تیر می کشیدند. راننده ها عادت بدی دارند، درب اتوبوس را در تمام این ۳۰ دقیقه توقف می بندند، دیگر راهی به گرمای مطبوع درون اتوبوس نیست. هنوز ۱۰ دقیقه یا یک ربع بیشتر نگذشته بود که بیشتر مسافران جلوی اتوبوس ایستاده بودند و دست هایشان را جوری زیر کتف هایشان می بردند و گره می زدند که گویی می خواهند خودشان را در آغوش بگیرند.

نگاهم به پیرزنی افتاد که به سختی راه می رفت و قدش تقریبا تا زیر گردن من بود، اضافه وزن داشت، صورتش زیبا و چروکیده بود، موهای سفید و گاهی سیاهش از زیر روسری دیده می شد، کنار اتوبوس به نرده ها تکیه داده بود.

سفر با اتوبوس دشوار است، پاها ورم می کند، حوصله سر می رود، دل تنگ می شود، خواب نمی آید، زمان کندتر از همیشه می گذرد و خلاصه طاقت فرساست. هیچ وقت عادت نمی شود، در تک تک لحظاتی که کمرم درد می کرد و خوابم نمی برد، به لذت و راحتی ممکن قطار فکر می کردم، لذتی که تصورش می کردم و در اختیار نداشتمش. می توانستم حس دراز کشیدن روی تخت قطار را به وضوح در درونم بسازم و همین، تحمل حالت نابسامانم روی این صندلی های عجیب را سخت می کرد. به هر حال باید تحمل کرد تا بزرگ شد و رسید، فرقی نمی کند، رسیدن رسیدن است. هر چه قدر هم خسته باشم، به محض رسیدن به خانه و یک خواب دلپذیر، همه چیز به حالت عادی برمی گردد و دوباره چند روز فرصت دارم تا برای برگشت در این حالت قرار بگیرم.

همان پیرزن گفت: پسرجان! اتوبوس مشهد کدام است؟ گفتم هر سه تا مشهد می روند، با کدام یکی آمده بودید؟ گفت نمی دانم ولی پرده هایش سفید بود! به اتوبوس ها نگاه کردم و با اشاره گفتم آن یکی است!

چند لحظه گذشت، با خودم فکر کردم یعنی تنها آمده؟! به چهره و لهجه اش نمی خورد همشهری باشد. پرسیدم حاج خانم! تنها هستید؟ گفت آری! گفتم بقیه کجایند؟ گفت گرفتار کار خودشان. شیرین بود، جواب هایش انگار نموره ای طنز داشت، خوشم آمد. پرسیدم چند سالتان است؟ گفت چند می خورد؟! خندیدم، واقعا انتظار نداشتم حتی وقتی از یک پیرزن هم این سوال را می پرسم، عشوه کند و تخمین بخواهد. گفتم تو را به خدا شما دیگر اذیت نکنید! دو سه خانم جوان هم که نزدیکمان بودند، خنده شان گرفته بود و سعی می گردند طوری که توی چشم نزند، مکالمه مان را بشنوند.

گفت ۷۸ سال! گفتم ما شا الله! ۱۲۰ ساله شوید! فورا اعتراض کرد که نه نه، من دوست دارم زودتر کارم تمام شود، زندگی برای شماها خوب است، دوست ندارم افتاده شوم و زحمتم روی دوش بچه ها بیفتد!

پرسیدم برای زیارت می روید مشهد، گفت آری و باز پرسیدم خب شب کجا می مانید؟! گفت نمی مانم! زیارت می کنم و برمی گردم! وقتی این جملات را می گفت به زیباترین چهره خودش داشت تبدیل می شد، به چشمانش دقت کردم، به پوست دستانش که شبیه همه پیرزن های دیگر بود، دوست داشتم دستش را می بوسیدم و در آغوشم می گرفت، دست هایم یخ زده بود و معلوم بود دست هایش همان گرما و لطافت خش دار دست های مادربزرگ ها را دارد. فکر کردم این همان زیارت خالصانه با معرفت است، التماس دعا گفتم، ولی این یک التماس واقعی بود، یعنی کاملا ته دل داشتم از او خواهش می کردم که برای من هم دعا کند. یک پیرزن در این سن و سال و با این شرایط، تنها، آن هم با اتوبوس از تهران بیاید، زیارت کند و باز با اتوبوس برگردد! حقیقتا آموزنده و تحسین برانگیز بود این همت و بردباری.

چند دقیقه ای صحبت کردیم. راننده شان آمد و درب اتوبوس را باز کرد، گفتم حاج خانم آمد، کمکتان کنم؟ خندید و گفت نه نه، خودم می توانم هنوز! تا پای پله های ورودی اتوبوس همراهیش کردم، پله ها ارتفاع زیادی داشت، به سختی و با سرعت ۵ سانتی متر در ثانیه از پله ها بالا رفت، دوباره گفتم ان شاالله ۱۲۰ ساله شوید خدا نگهدار! که ناگهان سرعتش دو برابر حالت عادی شد و ناراحت و نگران برگشت که نه نه گفتم که نمی خواهم... حرفش را قطع کردم و گفتم: باشد باشد! در سلامت و توانایی کامل! انگار این حرفم راضیش کرد، لبخند رضایت زد و گفت حالا این شد! و رفت، بدون این که دست گرمش را ببوسم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۲:۴۲
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۱:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۵:۳۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۵۶
صابر اکبری خضری

دلبریان پدر معنوی من است. بعد از پدرم از هیچ شخصیتِ مردِ در حال حیاتی این قدر از نزدیک و مستقیم و شدید متاثر نبودم. از دوم دبیرستان کنارش بودم، مشتاقانه می شنیدم و یاد می گرفتم و در عمق جانم حرف هایش را می یافتم. هر چه می گفت می دیدم لازم نیست تلاش خاصی بکنم تا بپذیرم، انگار از قبل کاملا به آن ها اعتقاد داشتم، فقط حالا از زبان او می شنیدم و ناگهان متوجه وجود آن در درونم می شدم و شادمان از این بازیابی، خوشحال از این که حقیقتی را بعد مدت ها دوباره پیدا کردم، حقیقتی که برایم حیاتی و نورانی و زنده بود، تعجب می کردم از این که چطور همه این سال ها بدون آن زندگی می کردم و در نظرش نداشتم.

طبقه پایین خانه دلبریان «سنگر» بود (و هنوز هم!) پر از عکس یاران سفرکرده، پر از وسیله های یادگار از سرزمین های دور، پر از عَطرها و مُهرها و گونی ها! فی الحال قصد ندارم راجع به دلبریان و خانه و زندگی اش بگویم و گرنه گفتنی ها بسیار است، اجمالا این که دلبریان برای من نماد زندگی باآرمان، زندگی بامعنا، زندگی درست بود و صد البته هست. جنگجویِ جان بر کفِ سال هایِ دور که حالا راویِ روایت های دوستان سفرکرده اش است. تعریف می کند و مثل بچه های 5 ساله اشک می ریزد، به زلالی هر چه تمام تر می خندد و می خنداند، دروغ نمی گوید و هر بار که کلمات از دهانش بیرون می آید، احساس می کنم تکه های وجودش دارند تراوش می کنند و تکه تکه بیرون می ریزند.

فکر کنم اواخر دبیرستان بودم که گفت دمت گرم که الآن زیاد می آیی سنگر و می خوانی و هستی و دوست داری، اما اگر 3 آزمون بزرگ را رد کردی و باز آمدی، آن موقع کارت درست است؛ دانشگاه و مدرک، شغل و درآمد، همسر و ازدواج! گفت خیلی ها بودند که پایشان از این جا قطع نمی شده و چنان تند بودند که اگر می دیدیشان، هرگز گمان نمی کردی روزی برسد که برای سنگر وقت نداشته باشند و لازم باشد برای تصورش، به عکس های قدیمی گالری مراجعه کنند. آن روزها نوجوان بودم، نفهمیدم آدم چرا ممکن است بعد از شغل پیدا کردن، بعد از مدرک گرفتن، بعد از ازدواج کردن دیگر نیاید سنگر، یا وقت نداشته باشد، یا مسیرش عوض شود، یا حواسش پرت شود. دلیلش را دقیقا متوجه نبودم اما به دلبریان اعتماد داشتم و مطمئن بودم که لابد یک دلیلی دارد، لابد یک خطراتی هست که الآن بهشان واقف نیستم، دعا کردم ای پروردگاری که قلب ها، پاها و مسیرها همه دست توست، قلب و پای مرا تا همیشه رونده همین مسیر قرار بده!

بعد از آن گاه و بیگاه به یاد همان حرف می افتادم و منتظر بودم تا دانشگاه قبول شوم و بعدش ببینم آیا باز هم سنگر می روم یا نه؟! مثل کسی که در کمین نشسته و دارد یواشکی کوچه ای را دید می زند و زیر نظر دارد تا ببیند چه اتفاقاتی می افتد، آرام گوشه زندگی ام نشسته بودم و دوربین به دست همه عبورومرورها را چک می کردم. دانشگاه قبول شدم و آمدم، با رتبه نسبتا خوبی هم قبول شدم و دانشگاه نسبتاً خوبی هم قبول شدم، آیا من دوست ندارم دیگر سنگر بروم؟ چرا! دوست داشتم و خوشحال کننده بود، چون می ترسیدم، از قضا سعی می کردم بیشتر بروم، بیشتر حواسم باشد، یک جورهایی می خواستم ثابت کنم حرفش اشتباه است؛ اگرچه خدا لطف کرد و آن تغییرها، حواس پرتی ها و از یادبردن های خزنده و خاکستری که دوستشان نداشتم، اتفاق نیافتد، اما درک کردم که چطور و چگونه و چرا ممکن است آدم کارهایی بکند که دوست ندارد و از کارها و مسیرهایی غافل شود که تمامِ امید و آرمانش بوده.

موقعی که اولین بار -سال 96- برای اقامت طولانی برگشتم مشهد و شاغل شدم و اولین بار «حقوق» گرفتم، باز آن حرف در سرم بود و باز مترصد بودم ببینم مگر این شغل، مگر این پول، مگر این «مشغله و گرفتاری» که همه می گویند خیلی زیاد دارند و به کارها و جاهایی مثل سنگر نمی رسند، چیست؟ بعد از دو سه ماه آن را هم درک کردم که از تحصیل و مدرک هم سخت تر و جاذبه اش بیشتر است، آرام آرام می آید و آجر آجر، بنای زندگی را تغییر می دهد، نه آن چنان سریع که متوجه بشوی، اما آن چنان اساسی که شباهتی با آن چه بودی و می خواستی باشی، ندارد و یک آن به خودت می آیی و باز می بینی که هیچ چیز و هیچ کجای این تازه ظاهرشده را نمی شناسی و احساس غریبی می کنی.

اما مرحله آخر ازدواج بود... نگاه دلبریان به ازدواج و همسر جالب بود. یک بار گفت من اگر بهشت بروم، ابدا و اصلاً به حوری ها حتی نگاه هم نمی کنم، و اگر راستش را بخواهید با صداقت همیشگی اش چند تا ناسزای آبدار غلیظ مشهدی هم به حوری های بیچاره نثار کرد! مودبانه اش این بود که به آن ها می گوید بروید پدرسوخته ها! بروید و من را با همسرم تنها بگذارید، مزاحممان نشوید! من فقط و فقط ایشان را می خواهم و بس! با خنده پرسیدم چرا؟ گفت آن بی شرف ها فکر می کنند خیلی زرنگ اند! در دنیا که سختی داشتم و بوی عرق می دادم و پیر بودم، سراغم نیامدند، زنم بود که کنارم بود، زخم ها و بدبویی ها و پیری ها و اذیت ها را تحمل کرد، جور جبهه رفتنم را کشید، نقص ها و اذیت های گاه و بیگاهم را تحمل کرد، حالا که آمده ام بهشت و خوش بو و جوان شده ام آمدید دوروبرم و می خواهید استفاده کنید؟ عمراً! من همان را می خواهم که زخم هایم را دوست داشت، همان که سختی هایم را تحمل کرد نه شما زیبایان فریبکار و مفت خورهای عافیت طلب و همراهان روزهای خوش را!

اگرچه به ظاهر صحبتش می خورد شوخی باشد، اما من می دیدم و می فهمیدم که با همه جانش این ها را می گوید. دلبریان همان جا داشت تکلیفش را با خدا و ملائکه مشخص می کرد و بایدها و نبایدهایش را برای بهشت رفتن می گفت و خط و نشان هایش را می کشید. جالب بود، و البته تأثیرگذار بود. دیدم چه قدر درست است حرفش! من هم همان جا رو به آسمان کردم و گفتم پروردگارا! برای بنده هم همین هایی که دلبریان گفت! الهی آمین و دست های رو به آسمان را به سان کرم مرطوب کننده روی صورتم مالیدم، عادتی که از از بچگی می دیدم مادرم بعد دعاها می کند.

دو سه سال پیش که کم کم فکر ازدواج در ذهنم می جنبید، رفتم سنگر. همان حرف یادم بود، با این تفاوت که این بار پیشاپیش متوجه بودم که چرا و چگونه ازدواج می تواند مسیر را از آن جایی که باید به آن جایی که نباید کج کند و البته که در عین حال، می تواند راه های طولانی را کوتاه کند و سختی ها را آسان، می تواند درست باشد و درست کند، می تواند معبر باشد و تسکین دهد، می تواند هم مسیر و هم سایه باشد و تثبیت کند. به هر حال تیغِ دو دم است.

رفتم سنگر، به دلبریان گفتم چه کار کردید که همان طور شد که باید؟ سراغ که رفتید؟ چگونه تا کردید؟ و کلی سوال دیگر. دلبریان حرف ها را نمی چیند، مهندسی نمی کند، این از مهم ترین چیزهایی است که از او یاد گرفتم، فقط دریچه قلبش را باز می کند تا چیزهای درونش خودشان هویدا شوند و در قالب کلمه ها و جمله ها رها شوند، پاسخ او به سوال های فلسفی ام، عرفانی بود. قفل قلبش را باز کرد و اجازه داد تا حرف ها بیرون بیاند. خاطره تعریف کرد، سفر کردیم به سال های دور دهه شصت، به روزهایی که صحبت ازدواج در خانه شان پیش می آید، گفت آمده مشهد، رفته حرم، ایستاده رو به روی گنبد و گفته یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد! همین و برگشته.

آن شب -و البته چند بار دیگر محض محکم کاری!- رو به روی ضریح گفتم یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد. همین و برگشتم. به هر حال مشهدی ها کلا کارهایشان را با امام رضا می بندند و من هم بچه ناف مشهدم، همسایه امام رضا. یا رضا، دلتنگ و مشتاق دیدار، سلام از هزار کیلومتر دورتر! ...

... الهی آمین!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۱
صابر اکبری خضری

این که گفتم پادکست طور علتش این هست که بنده بتدای هر دو قطعه توضیح مختصری راجع به حال و هوای قطعه ارائه می کنم. بشنوید و ایمان بیارید که موسیقی می تونه پاک باشه، نه مبتذل.:

1- قطعه اول با نام «مرثیه دختر کرده» با خنیاگری مرحوم اسماعیل ستارزاده از موسیقی شمال خراسان (قوچان)

 

متن شعر:

دختر کُردِهیِ مَلوسُم

میام چِشماتِ بِبوسُم

چشماتْ، چِشمونِ غِزاله (گُلُم!)

صِدایْ عاشِقْته می ناله...

 

ای ماه نَبید و اُو ماه بی

دختر کُرده بی گناه بی

اَرمون، اَرمونِ غِزاله.... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

سَرِ تِنورِ کِلبْ علی

گُولَّه خُوردَه بی مِنَلی

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

رِخْتای بَچَّم چِقَد نُو بی...

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

شُوِ اوّلِ سالِ نُو بی...

 

سرِ کوهایِ چِنارُون

سَوارْ اسبی میده جُولون

اَسبت، اسبِ قَرِه یالِه ... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

عزیزوم!

سرِ کوهایِ بلند، حَق می زنُم مُو

غِزالُم گُم‌ شدَه، رَد می زنُم مُو

وای بر من...

 

غِزالُم گم شدَه، غِزالِ شاهی

صدایَش می زنُم آخ بابا کجایی؟!

دختر کجایی؟! عزیزوم کجایی؟!

عزیزوم کی میایی؟! کی میایی...

نَدارُم طاقتِ یک دَم جدایی...

 

2-قطعه دوم  با نام «لیلا خانم» با صدای سیما بینا از موسیقی جنوب خراسان (بیرجند)

 

تصویر: بانوسیما بینا در کنار استاد عثمان محمدپرست در سال های دور جوانی

متن شعر: نِگارینا! قَدِ چارْشونه داری

کِنارِ خونهِ ما خونه داری

همون خونه که رو بَر قبله باشه

خودت مست و ما رِ دیوونه داری

 

لیلا! وَفایْ تُو ر گردُم

نازْغمزه های تو ر گردُم

نَرمَکْ نَرمَکْ راه می روی...

راهرفتنایْ تو ر گردُم...

 

دِلُم می خواد که دِلسوزُم تو باشی

چراغ و شمع و پی سوزُم تو باشی

دِلُم می خواد که در شب های مهتاب

هَمو ماهِ دلانگیزُم تو باشی!

 

شتر از بار می ناله، مُو از دل

بِنالیم هر دومون منزلْ به منزلْ

شتر، نالِه که مُو بارُم گِرونه

مو هم نالُم که دور افتادُم از دل...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۹:۵۶
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
صابر اکبری خضری

درباره موسیقی مقامی خراسان نمی دونستم آیا بقیه هم می تونن باهاش ارتباط بگیرن و اون حس، اون جانمایه، اون «آن»ش رو درک کنن؟ صداهای معمولا خش دار پیرمردهایی که از قضا با نوای زخمی و زنگی و تیزِ فقط دو تا سیم فلزی همراه میشه و عرصه زیادی برای مانور و زینت نداره. قطعه هایی که کیفیت ضبطشون پایینه و معمولا توسط رکوردر یا موبایل ضبط شدن، اون هم نه توی استودیو، توی خونه یا وسط مجلس. قطعه هایی که شعرهاش راجع مضامین رایج عاشقانه رو نداره، نه این که عشق یا بقیه احساسات عمیق انسانی توش نباشه، اما به هر حال از اون شکلی نیست که احتمالا بیشتر جوون ها خوششون بیاد، قطعه های معمولا طولانی که حتی شنیدنشون کلی صبر و حوصله می خواد.

وقتی می بینم کسی موسیقی رو جلو می زنه تا به جایی که خواننده می خونه برسه، واقعا احساس می کنم داره به ماهیت هنر و موسیقی بی احترامی می کنه، انگار با موسیقی که خودش اصالت داره و باید جرعه جرعه نوشیدش و درکش کرد، مثل کتابی که قراره ازش امتحان بیاد برخورد میشه و گویی بعضی جاهای کتاب مطالب بی اهمیت اومده و قابلیت اینو داره تا سریع تر ازش عبور کنیم و به جاهای مهمش برسیم. یا موقعی که بعضی وقت ها دوستام اون چند ثانیه اخر آهنگ ها که دیگه فقط صدای موسیقی هست و شعر خواننده تموم شده رو رد می کنن تا به ترک بعدی برسن، انگار اون صداها به مثابه «بیشتر بدانیم» های به درد نخور و مزاحمی هستن که مانع از خوندن متن درس شدن و یک جورهایی اضافی اند.

در عوض میشه موسیقی رو جور دیگه ای درک کرد، موسیقی یک پیام علمی و فلسفی نیست که بشه زیر نکات مهمش رو خط کشید و هایلایت کرد، و قسمت های مختلف آهنگ رو به گروه های مهم، جالب، غیرمهم و ... تقسیم کرد. هر واحد موسیقی در واقع یک سیره، یک سفره که باید گام به گام باهاش همراه شد، آهسته قدم برداشت، نه این که سریع و فوری بخوایم قورتش بدیم و بریم سراغ ترک بعدی، نمی دونم این انسان معاصر با این همه عجله می خواد کجا برسه؟! این همه تنوع طلبی از کجا میاد؟! همه چیز روز به روز خلاصه تر میشه، نه تنها کتاب های معرفتی و ... دارن آب میرن، نه تنها حرف ها به توییت و احساسات به ایموجی تبدیل میشن، حالا دیگه حتی هنر هم زیر تیغِ شتاب قرار گرفته و شتاب همون غفلته.

این رو با تجربه واقعی و به عنوان کسی که مقادیر متانبهی در جاده ها پیاده روی کرده عرض می کنم، هر چی سرعت بیشتر میشه، کمتر می فهمیم و هر چی آروم تر میریم، بیشتر توجه می کنیم و با لحظه لحظه جریان هستی به سمت پروردگار عزیز همراه تریم. پیاده روی، سرعتِ پیش فرض گذران زندگی و حرکته، نمیگم سرعت بیشتر بده، اما قطعا هزینه هایی داره و الزاما مطلوب نیست، شاید سریع تر برسیم، اما خیلی چیزها رو از دست میدیم و مهم ترینش «حس و معنای مسیر» رو.

علی کل حال خواستم عرض کنم این که هر روز می بینم آدمای کمتری وبلاگ می خونن و وقتی متن های فقط کمی بلندتر رو می بینن، سریع رد میشن، آدمای کمتری پیاده روی می کنن و از اینجا تا سر کوچه هم تنبلی شون میشه چارتا قدم پیاده برن، آدمای کمتری موسیقی های عمیق و زیبا و شیرین و آرومِ و پاک مقامی و سنتی رو گوش میدن چون اون قدرها جذاب نیست و کند و طولانیه و و و از زندگی معاصر می رنجم. دوست ندارم به گذشته برگردم و از اکنون هم ناامید نیستم، فقط این که بعضی جاها رو باید اساساً بازبینی کرد، آیا راه رو درست اومدیم؟!

نکته خوب این که اگرچه تک و توک ولی هنوز بعضی ها پیدا میشن که با وبلاگ و پیاده روی و آرام بودن و گوش دادن به موسیقی های غیرجذاب کیفیت پایین ارتباط برقرار می کنن، با صبر و حوصله پای حرف پیرمردها و پیرزن ها میشینن و اونها رو به مثابه عناصر اضافی، کُند و غیرجذاب از مدار زندگی حذف نمی کنن، در عصری که جوانی و سرعت و تازگی براش ارزش مطلقه، دنیایی که اگر غیرجذاب بودی و زینت خاصی نداشتی، طرد میشی و درجه چندم به حساب میای و باید خاک بخوری. هنوز این ادم ها رو گوشه کنار می بینم و خب دیدنشون چه قدر خوشحال کننده و امیدوار کننده ست :)

مثلا امشب به طور اتفاقی به پست یک آقای وبلاگ نویس اصفهانی برخوردم که راجع به یکی از زیباترین قطعات ابراهیم شریف زاده بزرگ، این صدای آسمانی خراسان که از دل تاریخ می جوشید و واقعا غمی معجزه آسا توی خش صداش بود، و نه تنها صداش، بلکه حافظه اش با اون همه شعر و تاریخ و روایت و داستان از آبا و اجداد پر بود، این جوری نوشته بود:

«موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمی‌دانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. صدای ابراهیم شریف زاده هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی می‌خواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز می‌کنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابه‌لای کلمات ابراهیم شریف‌زاده بشنوم.» (وبلاگ «آقاگل» با اندکی تلخیص و تغییر)

ویدیو رو از اینجا می تونید ببینید.

پ.ن 1: این ویدیو از اواخر عمر مرحوم شریف زاده هست، یک غزل مناجات گونه و عاشقانه رو می خونه. از اونایی که اولش معلوم نیست دقیقا عشقش زمینیه یا هوایی یا دقیقا کجایی؟! البته همشون هوایین، زمینی خالی که پوچه اگه اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه.

پ.ن 2: عذرخواهم! در این رابطه یک چیزی تو دلم مونده بگم :) حتی اگه اهل موسیقی سنتی نیستید، اگه اهل پیاده روی نیستین، اگه وبلاگ نمی خونین و متنای بلند رو دوست ندارین، اگه سرعت و شتاب هر چه بیشتر رو در زندگی می پسندید، یک خواهش دارم و اون این که پیام های صوتی ای که دیگران براتون می فرستن رو با دور تند و سرعت بالا گوش ندین. یک جور بی احترامی به شان انسانیِ آدم هاست، انگار به یکی میگیم سریع حرفت رو بزن و برو. یه جور بی احترامی به سرعتی که پروردگار برای زندگی و ارتباط آدم ها در نظر گرفته. یه جور عجله شهوت آمیز و تحقیرکننده.

پ.ن 3: این که اوضاع زندگی استاد که ازش به عنوان والاترین خواننده موسیقی مقامی خراسان یاد میشه، در اواخر عمرش چطور بود، بگذریم که واقعا مثل روضه کربلاست...

پ.ن 4: متن شعر:

سر بازار دیدارت، منم از جان خریدارت

چنان آرم به بازارت، کنم حیران زلیخا را /

مرا باشد متاع جان، فدای عارض جانان

به جز سودای مه رویان، نخواهم هیچ سودا را /

چه مجنون و پریشانم، سبب از عشق می خوانم

مگر پایان کنم آخر، کتاب عشق لیلا را... /

خداوندا تو درمان کن، تو این درد دل ما را

ز لطف خویش حل گردان، تمام مشکل ما را /

گل رخسار یارم را، دمادم تازه تر گردان!

به چهچه در گلستان کن، تو این دم بلبل ما را

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۹
صابر اکبری خضری

خدا بیامرز سعدی حدودا هفتصد سال پیش یک بار پرسید غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟! نمی دونم هاتف غیب چه پاسخی بهش داد، ولی از قضا من هم سه چهار روز پیش همین سوال رو با اندکی تفاوت پرسیدم، پرسیدم غم زمانه خورم یا فراق یار کشم یا پایان نامه م رو بنویسم یا برای امتحان مسائل جهانی ارتباطات که 5 تا مقاله و 1 پایان نامه منبعشه بخونم که ساعت 10 امتحانشه یا برای امتحان مدل های تصمیم گیری که 2 تا کتاب و 1 مقاله منبعشه و امتحانش ساعت 16 همون روزه بخونم یا تمرین های ورزشی مقرر رو انجام بدم و ویدیوهاش رو برای استاد درس تربیت بدنی 1 بفرستم یا برم سراغ کارای اداری پایان نامه و شروع کنم ایرانداک و تماس با اساتید یا بشینم پای گزارش پژوهشی آستان که خیلی دیر شده و مسئولش از دیروز هر دو ساعت زنگ می زنه میگه کی می فرستی یا ....؟! کدوم رو بکشم دقیقا؟! و البته خدابیامرز سعدی در مصرع بعد خودش یک قید دقیق هم به سوال زده و گفته «به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!»...

عرض کردم که نمی دونم چه پاسخی به سعدی داده شد ولی من هم همین سوال رو از محضر رئیس پرسیدم و ندا اومد: همشو بکش! عرض کردم پروردگارا مگه تبلیغ عالیسه؟! میشه دوباره با دقت بیشتر به شرایط بنده نگاه فرموده و جواب بدی؟! دوباره ندا اومد: همشو بکش! گفتم عامو مگه هنده؟! مگه موزه؟! پاسخ داد: «صد باد صبا این جا، با سلسله می‌رقصند؛ این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی!» فکر کنم منظورش تقریبا این بود که خفه شو پسرم ولی خب یک کم مودبانه تر گفت! عرض کردم پروردگارا شما هم حالت خوش است ها، به این سرعت از عالیس و تبلیغات می زنی کانال حافظ و ادبیات، چیز نمیشه؟ ترک نمی خورن ملائکه؟ یک مقدار سرعت تغییرات بالاست ها! از ما گفتن بود فکر مخلوقات بیچاره باش!... یک جورهایی سعی کردم تیکه ام رو بندازم، به هرحال برای ما مشهدی ها فرقی نداره، باید حرفمون رو بزنیم و خیلی هم شهرام و بهرام حالیمون نمیشه! منتظر پاسخ رئیس شدم که خب متاسفانه دیگه ندایی نیومد... بعید می دونم ناراحت شده باشن، یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیهی زد و رفت... در نهایت باید عرض کنم از بنده چه آید جز بندگی؟! از اون جایی که چه بخوایم چه نخوایم در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم؛ فلذا چشم! لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی! من فعلا برم همش رو بکشم... بای!

...

پ.ن: به قول متن های اینستاگرامی بماند به یادگار از روزهای سختی که روح و قلب و ذهن و مغز و حتی جسمم! بله جسمم! درگیر و مشغول بودن!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۲
صابر اکبری خضری

رتبه کنکور دکتری من 141 بود و من مردم شناسی دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. بله، این اتفاق در حالت عادی ممکن نیست. علتش نه لطف پروردگار، بلکه یک باگ اجتماعی و یک ضعف اخلاقی است، «سهمیه». من شامل سهمیه 5 درصد شدم، سهمیه 5 درصد مال آن هاست که پدرشان زیاد جبهه رفته، 25 درصد مال آن هایی است که جانباز هم شده اند و ...

فکر می کنم امسال آخرین رتبه ای که برای مردم شناسی دعوت به مصاحبه شد، حدود 80 بود، معنایش این است که اگر سهمیه نبود من دعوت به مصاحبه نمی شدم. البته نمره مصاحبه ام خدا را شکر بالا شد، سی وچند از چهل که از همان هایی که عادی قبول شدند هم بیشتر است، اما به هر حال اگر سهمیه نبود من اصلا دعوت به مصاحبه نمی شدم. کاری ندارم که واقعا لایقش بودم یا نبودم یا چه، نه رتبه که مال من خوب نبود معیار لیاقت است و نه جواب دادن به چهار تا سوال حفظی یا تحلیلی مصاحبه که مال من خوب بود؛ بحث این جاست که به هر حال من قاعده بازی را رعایت نکردم، حتی اگر با خودم بگویم رتبه که مهم نیست و فلان مهم است، اما در نهایت من قاعده بازی را رعایت نکردم، تقلب کردم. از 100 نمره دکتری، 50 نمره مربوط به رتبه است و من اینجا سهمیه داشتم.

صادقانه این که دوست داشتم می توانستم آزاده باشم و انصراف بدهم؛ صابر ایده آل در ذهنم چنین بود، تا حالا هم خودپنداره ام این بود که من آدم حق طلب و حق گرایی هستم، حتی اگر هزینه داشته باشد و فلان، اما اینجا باختم. دوست ندارم ناهماهنگی شناختیم را توجیه کنم، مکانیسم های دفاعی هم چرت است، واقعیت این جاست که آن قدر قدرت ندارم و آدم خوبی نیستم که خودم از درون حق را پیگیری کنم. آرزو می کنم همین فردا قانونش را بردارند و اصلا دولت کنسلش کند، از بیرون یکی مجبور کند شرایط عوض شود و من را دیگر راه ندهند، من از درون نمی توانم و بابت این متاسفم.

ناراحت کننده تر آن موقعی است که می بینم شان و منزلت قائل می شوند. دوست ندارم مثل یک برنده با من برخورد کنید. نه آقایان و نه خانم ها، من آن که فکر می کنید نیستم، من باختم. من با تقلب قهرمان شدم. من با سهمیه قبول شدم، «سهمیه ایم»، پس زرنگ نیستم، باسواد نیستم و حتی لایق هم نیستم. این لطف خدا نبود، خدا به من لطف نکرد، (البته که همه چیز لطف خداست، منظورم چیز دیگری است.) قبولی به این شکل بیشتر امتحان خداست تا لطف خدا؛ امتحانی که رفوزه شدم. نگویید شانس آوردی، شانس نیاوردم، فقط یک باگ اجتماعی و ضعف یا فاجعه اخلاقی بود، همین.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۳
صابر اکبری خضری

گَر نَبُوَد خِنگِ مُطَلّا لِگام

زد بتوان بر قدم خویش گام!

وَر نَبُود مِشرَبه از زَرّ ناب

با دو کفِ دست، توان خورد آب!

وَر نَبُوَد بر سر خوان، آن و این

هم بتوان ساخت به نان جوین!

وَر نَبُوَد جامه اطلس تو را

دلقِ کُهن، ساتِر تن بس تو را!

شانه عاج اَر نَبُوَد بَهرِ ریش

شانه توان کرد به انگشت خویش!

جمله که بینی، همه دارد عوض

وز عوضش، گشته میسر غرض!

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار

عمر عزیز است، غنیمت شمار...

شیخ بهایی

* خِنگِ: اسب

* مطلی لگام: افسار اسبی که از جنس طلاست.

* مِشرَبه: کاسه آب خوری

* ساتِر: پوشاننده، لباس

* شانه عاج: شانه ای که از عاج فیل درست شده و قیمتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۱
صابر اکبری خضری