رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب با موضوع «یادداشت های ادبی» ثبت شده است

تفریق در پنـــ5ـــج پرده کوتاه

1

صادق شش سال از من بزرگتر است. بچه که بودیم، همیشه در دعواهای بینمان، او محکوم می شد. گاهی اوقات خودم عذاب وجدان می گرفتم چرا مامان و بابا همیشه به او می گویند مراعات کن! من دبستانی بودم و او دبیرستانی. اهل فوتبال بود؛ چه اینکه خودش بازی کند، چه اینکه از تلویزیون پیگیر اخبار و مسابقه ها باشد. من هم بدم نمی آمد البته ولی نه آن قدرها. سال اول دبیرستان که بودم، سه سالی از دانشگاهِ صادق گذشته بود. اولین بحث جدی بین ما همان سال های دبستان من و دبیرستان او پیدا شد، من رونالدویی بودم و صادق مسی را می پرستید. میگفت مسی باهوشتر است، رونالدو فقط شوت می زند! البته چرت می گفت! بین ما بحث زیاد بود و هست...

2

...بحث من با سجاد اختلاف سنی نیست، اگر چه همیشه آرزو می کردم کاش کمی اختلاف سنی مان کمتر بود، یکی-دو سال اختلاف، زیاد نیست، یعنی با آدمی که یکی دو سال از تو کوچک تر است، می توانی دوست شوی، اما شش سال خب قضیه اش فرق می کند. من دبیرستان بودم، آن موقع ها هر روز می رفتیم فوتبال و این جور کارها. الآن می فهمم که کاش وقتمان را بهتر صرف می کردیم، من دیر شروع کردم. تا قبل از آمدنم به دانشگاه خیلی اهل کتاب و مطالعه نبودم، اما همان سال اول تغییر کردم، در کنار درس های دانشگاه دوست داشتم کمی هم فلسفه بخوانم. همان مطالعه ها بود که کمک کرد تا در دوران دانشجویی، خودم هم معلم شوم. دوست داشتم و دارم برادر کوچکترم هم بیدار شود. برای همین اصرار کردم در دبیرستان نصر که خودم در آن تدریس داشتم و بیشتر معلم ها و مسئولینش هم از دوستانم بودند، درس بخواند. اما سجاد حواسش نبود و مسیرش کم کم عوض شد... انگار از خودش دارد فاصله می گیرد، انگار سجاد خودش می فهمد که مسیرش درست نیست...

3

چطور می توانست این قدر با اطمینان راجع به مسیر زندگی من و دیگران اظهار نظر کند؟! من در نظر او آدمی غافل از دریافت های -به قولِ او- وجدآوری که به زندگی معنا می دهد بودم. صادق بیشتر می خواست معلم من باشد و انتظار داشت همانطور که دوستانم -دانش آموزانش- متأثر از دیدگاه های عمیقش هستند، باشم؛ اما آن سال ها من بیشتر از یک معلم باسواد یا مربی الهام بخش، یک برادر نسبتاً معمولی می خواستم. صادق برادری اش را مشروط به پیروی من خوبی ها کرده بود و من از خوبی ها هم بیزار شدم؛ خوبی هایی که هر وقت می دیدمشان، یادِ ضعف خودم می افتادم، خوبی هایی که مقابل من بودند، خوبی هایی که تماماً در آغوش صادق رفته بودند، خوبی هایی که من را مستقلاً نمی پذیرفتند. خوبی ها اول برای من دوست نداشتنی بودند و کم کم به خوبی شان هم بی اعتنا یا مشکوک شدم و این برای خودم بیشتر از همه دردآور بود.

4

خیلی درد دارد نه؟! این که همه دانش آموزان آن مدرسه شیفته تو باشند ولی برادر خودت تو را قبول نداشته باشد؟! همه این ها را به خاطر شدت علاقه ام به او می گفتم. اگر برایم مهم نبود که اصلاً کاری نداشتم. سجاد باهوش و باذکاوت است. می توانست خیلی بهتر از این حرف ها باشد، ظرفیتش را داشت، من می فهمیدم. متوجه بودم که چه نیروی بالقوه ای درون اوست. خواسته من فقط شکوفا کردن این استعدادها بود. همیشه به او می گفتم که تو می توانی. وقتی که معلمشان شدم هم واضح بود. فارغ از روابط برادری، در کلاسشان کاملاً احساس می کردم که یک سر و گردن از بقیه دانش آموزها بالاتر است. درسخوان نبود اما اگر آرمان داشت اراده می کرد، می توانست فلسفه اش را 70 به بالا هم بزند.

5

امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. البته من آدم های بسیار بسیار کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند و خب این تحسین برانگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیهش باشد، اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز -آرمانش- اهمیت می دهد و بس؛ دیگران؟ نه! در چشمان او جا نمی شوند. او حقیقت را تیز و دقیق می دید و مجالی برای دیگران نمی گذاشت. این همه اطمینان از کجا آخر؟! این چه یقینی است که دارد و من نمی یابم. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند اما از یک چیز مطمئنم؛ گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ من دیگران را می بینم، می شنوم، من لبخندها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل او باشم.

گاهی می ترسیدم چون احساس می کردم حرف های او درست بود، احساس می کردم من با حرف هایش مشکلی نداشتم اگر او، صادق نبود یا شرایط اینطور رقم نمی خورد. تلخ ترین قسمت برای من همین است که نه تنها بقیه، گاهی اوقات خودم هم در درونم، در ناخودآگاهم احساس می کنم نمی توانم در مقابلش بایستم. اصلاً همین که اینقدر برایم اهمیت دارد، همین که اینقدر می خواهم با او مقابله کنم، یعنی چه قدر برایم مهم است. من نمی خواستم با حرف ها و عقایدش یا با خوبی ها مقابله کنم، اما این چیزها چنان به او تنیده شده بودند که چاره ای نبود؛ تمایزی میان آن ها نبود یا نمی توانستم تشخیص دهم، شاید هم تشخیص می دادم و قدرت پای بندی به این فهم را نداشتم. همه حرف هایی که او می زد حقیقت بود، لعنت به حقیقتی که او را چنین علیه زندگی شوراند.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

1

حسن بن علی (علیه السلام): «رَأَیْتُ اُمی فاطِمَةَ علیهاالسلام قامَتْ فی مِحْرابِها لَیْلَةَ جُمْعَتِها فَلَمْ تَزَلْ راکِعَةً ساجِدَةً حَتی اِتضَحَ عَمُودُ الصبْحِ وَ سَمِعْتُها تَدْعُو لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ تُسَمیهِمْ وَ تَکْثُرُ الدعاءَ لَهُمْ وَ لاتَدْعُو لِنَفْسِها بِشَیْ ءٍ فَقُلْتُ لَها یا أُماهُ لِمَ لاتَدعِیَن لِنَفْسِکِ کَما تَدْعین لِغَیْرِکِ. فَقالَتْ یا بُنَی! الْجارُ ثُم الدارُ...»

«مادرم فاطمه (سلام الله علیها) را دیدم که شب جمعه در حال عبادت بود و تا صبح رکوع و سجده می کرد؛ می شنیدم که برای مومنین و مومنات دعا می کرد و نامشان را می برد و بسیار برایشان به درگاه خداوند دعا می نمود، ولی برای خود هیچ نخواست و دعایی نکرد، به او گفتم مادرجان! چرا همان طور که برای بقیه دعا کردی، برای خودت چیزی نخواستی و دعا ننمودی؟ گفت پسرجانم! اول دیگری و بعد خود!»

2

مادر، اوج مراتب انسان است، مرحله گذر از خود، یک قدم بر خود بگذار و قدم بعدی را در جوار پروردگار. مادر اگرچه ابتدا صفتی است در برابر فرزند، اما کم کم این متعلق جدا شده و مادرانگی، تبدیل به یک نوع بودن، یک نگرش می شود. مادر ابتدا در مواجه با فرزندش فقط مادر است، اما کمی جلوتر و فقط کمی، خودش تبدیل به مادر می شود. متعلقاتی که در رابطه بین مادر و فرزندش وجود دارد، فراتر از این چارچوب خاص می روند و مادرانگی را به وجود می آورند.

در رابطه مادر و فرزندش، مادر نفعی نمی برد، بلکه حتی متضرر می شود. مادر «واقعاً» به خود نگاه نمی کند، رابطه مادر و فرزند، بر خلاف همه روابط دیگر که دو طرفه و رفت و برگشتی است، کاملاً یک طرفه است، طرف مقابل نه پاسخ توجه و محبت های مادر را می دهد و نه حتی بی تفاوت و بی توجه است، بلکه بالعکس در ازای محبت های مادر، جز اذیت و نیاز بیشتر چیزی ندارد. مادر کم کم خود را فراموش می کند، از خود فارغ شده و محوِ دیگری می شود، اگرچه شاید محاسبه و استدلالی منطقی، نتواند این رابطه را تبیین و توجیه کند.

3

یا رَبِ اِنَکَ تَدْعُونى فَاُوَلى عَنْکَ وَ تَتَحَبَبُ اِلَىَ فَاَتَبَغَضُ اِلَیْکَ َو تَتَوَدَدُ اِلَىَ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ...

بارپروردگارا! تو مرا دعوت می کنی، من از تو روی مى گردانم؛ تو به مهر می ورزی، کینه توزی مى کنم؛ تو به من محبت می کنى و من نمی پذیرم...

کَاَنَ لِىَ التَطَوُلَ عَلَیْکَ فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذلِکَ مِنَ الرَحْمَهِ لى وَالاِحْسانِ اِلَىَ وَالتَفَضُلِ عَلَىَ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ...

گویا من منتى بر تو دارم و باز این احوال، تو را بازنداشت از این که دوباره به من مهربانی کرده و بر من ببخشایی، همه این ها از روى بخشندگى و بزرگواری توست...

فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ اِحْسانِکَ اِنَکَ جَوادٌ کَریمٌ...

پس بر بنده نادانت رحم کن و از زیادى احسانت بر او ببخش که به راستى تو بخشنده و بزرگوارى...

مادرانگی، صفتی الهی است. مادرانگی، یک احتیاج عمیق انسانی است و شاید عمیق ترین آن. انسان می خواهد از خود فراتر برود، فرا و ورای خودش چیزی را ببیند و او را بستاید. تا موقعی که فقط خودم باشم و خودم، جهان بی معنی است. * نمی گویم عمیق ترین میل انسان، میل به نیستی است، می گویم عمیق ترین میل انسان، دیدن دیگری و ستایش او و عشق ورزیدن به اوست و البته نتیجه این کار، فراتر رفتن از خود و فراموش کردن خود است، آری گفتن به «او» که لازمه اش نه گفتن به «من» است، البته این نه به «من»، حتی اصالت هم ندارد، چون اصلاً «من» موضوعی چنین مهم نبودم که ارزش حتی نه داشته باشم، فقط از این جهت که باید به «او» آری گفت و این «آری»، از راه همین «نه» می گذرد و گرنه مرا با «من» چکار؟! مادر، «او» را پیدا می کند. «او»یِ مادر در ابتدا فرزندش است، اما بعد جامعه می شود «او»ی او و این هر دو، جلوه ای و صورتی از پرودگار مادرند، مادر به دیدن پروردگار نزدیک تر است و به هدف خلقتش.

4

مادر زایندگی می کند. باقی ماندن، به طور تناقض آمیز و طنزآلودی مستلزم پا نهادن بر خود است. شرط بودن، نفیِ تمامیت و استقلال خود است، چون به تنهایی نمی توان زاینده بود و امتداد پیدا کرد، فقط وقتی دیگری را پذیرفتیم و خودِ مستقلِ منفکِ خدشه ناپذیر را کنار زدیم؛ زاینده می شویم و امتداد پیدا می کنیم. اگر تأکید بر خود داشته باشیم، از خود نگذریم و در دیگری متحد نشویم، نمی باشیم و اصلِ بودن را نمی چشیم. «من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست...»

امتداد یافتن، نه هدف، که نتیجه این محو شدن در دیگری و فراموش کردن خود است. فقط کسی می تواند بماند که به این مقام والا برسد. این مقام والایِ گذر از خود، فراموش کردن خود. اگر از خود فارغ شدی، اگر وجوداً خواستار محو شدن شدی، می مانی و در این فرایند، بازیگری و فریبی راه ندارد. نباید به آن فکر کنی، و تنها راهش این است که واقعاً به آن مرحله برسی. ماندن، به هیچ وجه نمی تواند هدف باشد. ماندن، فقط نتیجه عارضی رفتن است. هر کس که خواست بماند، نماندنی شد. بهای سنگینِ ماندن، فراموش کردن آن است؛ هر چه بیشتر در پی خود باشیم، در پی دنیا باشیم، در پی جاودانگی، بیشتر نمی مانیم و بیشتر گیرمان نمی آید. دنیا در پی کسی می دود که از او فرار می کند و از کسی فرار می کند که در پی اش است.

5

بهشت، آخرین مرحله ای است که فردِ انسانی در آن حضور دارد، «خود» بیشتر از بهشت ارتفاع نمی گیرد؛ اما بالاتر بهشت هم جایی و عالمی هست، ولی «خود» راهی به آن ندارد که عرصه بی خودی است. «در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار «خود» فروشی از آن سوی دیگر است...» مادر، سختی ها را به جان می خرد؛ «حَمَلَتْهُ أُمُهُ کُرْهًا و َوَضَعَتْهُ کُرْهًا» (15، احقاف) مادرش او را با سختی حمل کرد و با سختی به دنیا آورد... مادر، از مرحله آخرِ خودِ انسانی، جلوتر است، آخرین جایگاه خودِ انسانی، بهشت است، بهشت، آخرِ فردِ انسانی و اولِ مادر است. بهشت پایین تر از مادر است؛ «الجنه تحت أقدامِ الامهات».

انسان، نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد، مادر روابط را بر اساس نفع شخصی تنظیم نمی کند، مادر مقابل فردگرایی است، مادر علیه حساب گری های عقل معاش است. وقتی عقلِ خوداندیش محور قرار گرفت، وقتی «من» مهم شدم و همه جهان بر اساس رابطه شان با من سنجیده شدند، وقتی مهم ترین موجود عالم، خودم شدم، مادرانگی و بنیان های آن محو می شود و وقتی که مادرانگی و بنیان های آن محو شد، فرزند آوری به مذبح تردید می رود... مادر بودن سخت است و پر از مشقت و زیان.

چرا باید «خود»م را از ریخت و قیافه بیندازم؟ چرا باید بهترین سال های زندگیم را صرف دیگری کنم؟! و در ازای آن چه به دست می آورم؟! نه پولی، نه مفعتی، نه بردی، مادری، باخت صرف است، مادر هفت-صفر می بازد. پس جامعه و زندگی جمعی و هر گونه ارتباط با دیگری، دو الگو دارد، یا الگوی مادرانه و یا الگوی خودخواهانه؛ اگر جامعه بر اساس مادرانگی بنا نشد، خیانت اجتماعی، عدم تعهد و فردگرایی اصالت پیدا می کند، روابط، یک طرفه تعریف می شود؛ اگر نفعی داری، بیا وگرنه به راحتی قیچی می شوی! مادر، ما به ازای وجودیِ تعهد و پایبندی است، ترجیح دیگری به خود.

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

6

تجلی این روحیه در رفتارهای اجتماعی روزمره ما به وضح قابل ملاحظه است، جامعه ای که در آن تعهد و مسئولیت پذیری و ایثار به زوال برود، رفتارهای ترافیکی اش دگرگون می شود، اختلاس و دزدی و روا داشتن سود بیشتر برای خود به روش های قانونی و غیرقانونی، معمول خواهد شد، طلاق و جدایی به راحتی اتفاق می افتد و آدم ها به راحتی می توانند از زیر بار مسئولیت همدیگر شانه خالی کنند، تا موقعی با تو هستم که مطابق میلم باشی یا به من سود برسانی، اما مادر کاملاً بالعکس، از لحظه ای با توست که هیچ سودی برای او نداری و در نهایت هر چه باشی و هر چه بشوی، باز می دانی که دامان او، آخرین مأمنی که می پذیردت، ولو اینکه همه تو را طرد کنند، ولو این که بی خاصیت شوی و نفعی برای جامعه و دیگران نداشته باشی. عشقِ مادر به فرزند، نه یک عشقِ بیرونی، که عشقِ درون جوش است، تحمیل نشده و کنترل ناپذیر است، عمیقاً وجودی است.

7

جالب این که «امام» نیز از همین ریشه «اُم» می آید، اگر چه امام برای جامعه چون پدر است و قیوم و تکیه گاه فرزندانش، اما برای اُمتش چون اُم نیز هست و به آن ها مهربانی می کند، چنان که امام رضا (علیه السلام) راجع به امام می گوید: «الوالد الشفیق و الاخ الشقیق و الام البره بالولد الصغیر» امام چون پدری دلسوز، برادری همسان و مادری مهربان نسبت به فرزند کوچک است... پیامبر گرامی نیز که امام مردم خود بود، چنین نگرانی مادرانه ای نسبت به آنان داشت، «لَعَلَکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ أَلَا یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ...» (3 شعرا) این قدر جوش این بچه ها را نزن! نزدیک است جان دهی از این که ایمان نمی آورند! یا آن جا که می گوید برای شما فرستاده از خودتان آمد که ناراحتی شما ناراحتش می کند و بر او گران می آید... «و لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُمْ...» (128 توبه)

شباهت دیگری نیز بین امام و اُم هست، در برابر کاری که برای تو انجام می دهند که گرانبها ترین چیز است یعنی حیات بخشی؛ اجری و مقابلی و مثلی و پاسخی از تو نمی خواهند، «و َمَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلَا عَلَى رَبِ الْعَالَمِینَ» (109 شعرا) نه فقط پیامبر و فاطمه، که علی و فرزندانش(علیهم السلام) نیز چنین بودند، وقتی افطار خود را سه روز متوالی به دیگران دادند و خود گرسنه ماندند، گفتند از شما نه پاداشی می خواهیم و نه حتی تشکری! «وَیُطْعِمُونَ الطعَامَ عَلَى حُبهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا إِنمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا» علیرغم این که خود به غذا احتیاج و علاقه داشتند، مسکینِ بی نوا و یتیم و اسیر را اطعام کردند و گفتند: ما براى خشنودى خداست که به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسى نمى‏ خواهیم! (8 و 9 انسان)

8

متوجهم که این باور به طرز پیچیده ای می تواند ایدئولوژیک عمل کند و دستاویزی شود برای روا داشتن ظلم بیشتر از جناب مردان و دیگران برای تاکید و پافشاری بر ظلم خود با این توجیه که او شایسته ایثار است، مقام او والا است و توانایی بیشتری برای ایثارگری دارد، بنابرین ایثارگر بودن او، علتِ ربودن حق یا پایین نگه داشتن او شود. این سیستم ایدئولوژیک پیچیده مدت ها در جامعه عمل کرده و مدت ها ساختار ضعف و تحقیر مادران (یا به شکل اعم زنان) را توجیه و تثبیت نموده است. معلوم است که این یک انحراف و فریب است و از آن طرفداری نمی کنم، بلکه سعی می کنم در ادامه خطوط روشن تفاوت را برجسته کنم.

9

مادرانگی نقطه آرمانی جامعه است و نباید فقط مادران (یا زنان) چنین باشند، این عیب مردان است که کمتر چنین اند، اما باید هر چه سریع تر آن را رفع کنند، فمینیست ها می خواهند به مادر بگویند چنین نباش و به خودت برس، ما برعکس می گوییم نه تنها مادر، بلکه بقیه نیز باید چنین باشند و هر کس چنین نیست، اشتباه می کند؛ البته که تقاصش را می دهد؛ تقاصش نچشیدن حد اعلای زندگی و انسانیت است، اوج انسانیت، باختن است، نه بردن، به محو شدن است نه ماندن، این چیزی که سرنوشت محتوم فردِ انسانی است، «کُلُ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ» (26 و 27 الرحمن) همه نابود می شویم و فردیت ها از بین می رود و خودیتمان را در او از دست می دهیم. این میل ناخودآگاه درونی ماست، چرا که سرنوشت ماست و ما بیشتر از هر کس دیگر به آن واقفیم.

زمین بازی در این نگاه برعکس است، اگر همیشه مردان را بالاتر می دیده اند و زنان، از دریچه ضعف و نداشتن نسبت به مردان تعریف می شدند؛ و در نتیجه مردان، متن و زنان، حاشیه و مردان، والا و زنان، پایین بوده اند، حال مادران (و نه زنان البته) والاتر و بالاتر اند. هر کس بیشتر به فکر منفعتِ خویش و از مادرانگی دورتر است، پایین تر و پست تر. این ایده، محملی برای توجیه مردسالاری نیست، بلکه مرد و زن هر دو باید تلاش کنند تا خود را به نقطه آرمانی مادرانگی برسانند، مادرانگی نه تنها جامعه را سامان می دهد، بل زمینه عبودیت که هدف خلقت انسانی است را محقق می کند.

10

این الگو را می توان در روابط انسانی نیز مشاهده کرد، موقعیت مادرانه و از خودگذشتگی و انطباق. رابطه عاشقانه اگر مادرانگی داشته باشد، می ماند، وگرنه، نه. مادر، همان تعهد است، همان نشکستن، همان تاب آوردن، مسئولیت پذیرفتن، بر اساس ظاهر محاسبه و تصمیم نگرفتن. مادر فرزندش را اگر زیبا نبود و درآمدش بالا و پایین نبود، نفی نمی کند. مادر، مقابل میل است؛ مادر، معنا است؛ مادر، قصد می کند؛ مادر، ابتدا و انتها دارد؛ مادر، تجلی حق است و در برابر باطل که هر لحظه طلبی دارد، هر لحظی میلی می کند و خواستن بیشتر، مصرف بیشتر را ناشی می شود؛ میل، عدم تعهد است و معنا، تعهد؛ و راستش مادر و مادرانگی، خط بطلانی هم بر نیهیلیسم می کشد. معنا در ماندن است؛ مادر می ماند، اما این انتخاب او نیست، این نتیجه کار اوست. تعهد و ماندن اگر چه فاقدِ لذت دم محورانهِ رفتن و رنگ عوض کردن است، اما معنا، عمق و پیوند (گره، عقیده) ایجاد می کند، یک امتدادِ عمیقِ ناخودگاه، آرام و نه سرکش و تهاجمی، مهربان و نه خشن، همیشگی و با ثبات، نه شکننده و واهی، قابل تکیه و ثبات بخش، نه متزلزل و مرتعش، همیشگی و نه بازیچه زمان.

11

در برابر مادرانگی، خیانت، عدم تعهد، عدم پایبندی، خودخواهی، منفعت شخصی، فردمحوری، انسان گرایی و هر چیز بدِ دیگر در عالم است. مادر و مادرانگی؛ بنیانی هست بودنی، احتیاجی انسانی و ضرروتی اجتماعی است. مادر بازنده است، این اوج انسانیت است، انسانیت باختن است. مادر در مسیر رشد و پیشرفت از همه جلوتر است، باید همه ما، فرزندان، مردان، زنان، دختران، بدویم تا به مادر برسیم. مادر، پایانِ انسان و آغازِ بیشتر از اوست. علیه خود، به نفعِ او، به نغعِ حق، ما همه باطلیم و فقط اوحق است، فقط اوست، هو الحق، لا اله الا هو...

...پایان

* نیچه همین را می گفت نیهیلیسم؛ اما انکار می کرد که چیزی و معنایی و مقصدی بیرون از خود وجود داشته باشد، باید خود را -با همه مشقت ها و اثرات مخرب جانبی اش- گذاشت رو به رو و ستایشش کرد و در برابر همه مخاطرات نیز ایستاد، ابرمرد همین است. تلاش نیچه در نهایت محکوم به شکست است و اولین شکست خورده تلاش مقدس و مذبوحانه او، خودش بود.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

دلبریان پدر معنوی من است. بعد از پدرم از هیچ شخصیتِ مردِ در حال حیاتی این قدر از نزدیک و مستقیم و شدید متاثر نبودم. از دوم دبیرستان کنارش بودم، مشتاقانه می شنیدم و یاد می گرفتم و در عمق جانم حرف هایش را می یافتم. هر چه می گفت می دیدم لازم نیست تلاش خاصی بکنم تا بپذیرم، انگار از قبل کاملا به آن ها اعتقاد داشتم، فقط حالا از زبان او می شنیدم و ناگهان متوجه وجود آن در درونم می شدم و شادمان از این بازیابی، خوشحال از این که حقیقتی را بعد مدت ها دوباره پیدا کردم، حقیقتی که برایم حیاتی و نورانی و زنده بود، تعجب می کردم از این که چطور همه این سال ها بدون آن زندگی می کردم و در نظرش نداشتم.

طبقه پایین خانه دلبریان «سنگر» بود (و هنوز هم!) پر از عکس یاران سفرکرده، پر از وسیله های یادگار از سرزمین های دور، پر از عَطرها و مُهرها و گونی ها! فی الحال قصد ندارم راجع به دلبریان و خانه و زندگی اش بگویم و گرنه گفتنی ها بسیار است، اجمالا این که دلبریان برای من نماد زندگی باآرمان، زندگی بامعنا، زندگی درست بود و صد البته هست. جنگجویِ جان بر کفِ سال هایِ دور که حالا راویِ روایت های دوستان سفرکرده اش است. تعریف می کند و مثل بچه های 5 ساله اشک می ریزد، به زلالی هر چه تمام تر می خندد و می خنداند، دروغ نمی گوید و هر بار که کلمات از دهانش بیرون می آید، احساس می کنم تکه های وجودش دارند تراوش می کنند و تکه تکه بیرون می ریزند.

فکر کنم اواخر دبیرستان بودم که گفت دمت گرم که الآن زیاد می آیی سنگر و می خوانی و هستی و دوست داری، اما اگر 3 آزمون بزرگ را رد کردی و باز آمدی، آن موقع کارت درست است؛ دانشگاه و مدرک، شغل و درآمد، همسر و ازدواج! گفت خیلی ها بودند که پایشان از این جا قطع نمی شده و چنان تند بودند که اگر می دیدیشان، هرگز گمان نمی کردی روزی برسد که برای سنگر وقت نداشته باشند و لازم باشد برای تصورش، به عکس های قدیمی گالری مراجعه کنند. آن روزها نوجوان بودم، نفهمیدم آدم چرا ممکن است بعد از شغل پیدا کردن، بعد از مدرک گرفتن، بعد از ازدواج کردن دیگر نیاید سنگر، یا وقت نداشته باشد، یا مسیرش عوض شود، یا حواسش پرت شود. دلیلش را دقیقا متوجه نبودم اما به دلبریان اعتماد داشتم و مطمئن بودم که لابد یک دلیلی دارد، لابد یک خطراتی هست که الآن بهشان واقف نیستم، دعا کردم ای پروردگاری که قلب ها، پاها و مسیرها همه دست توست، قلب و پای مرا تا همیشه رونده همین مسیر قرار بده!

بعد از آن گاه و بیگاه به یاد همان حرف می افتادم و منتظر بودم تا دانشگاه قبول شوم و بعدش ببینم آیا باز هم سنگر می روم یا نه؟! مثل کسی که در کمین نشسته و دارد یواشکی کوچه ای را دید می زند و زیر نظر دارد تا ببیند چه اتفاقاتی می افتد، آرام گوشه زندگی ام نشسته بودم و دوربین به دست همه عبورومرورها را چک می کردم. دانشگاه قبول شدم و آمدم، با رتبه نسبتا خوبی هم قبول شدم و دانشگاه نسبتاً خوبی هم قبول شدم، آیا من دوست ندارم دیگر سنگر بروم؟ چرا! دوست داشتم و خوشحال کننده بود، چون می ترسیدم، از قضا سعی می کردم بیشتر بروم، بیشتر حواسم باشد، یک جورهایی می خواستم ثابت کنم حرفش اشتباه است؛ اگرچه خدا لطف کرد و آن تغییرها، حواس پرتی ها و از یادبردن های خزنده و خاکستری که دوستشان نداشتم، اتفاق نیافتد، اما درک کردم که چطور و چگونه و چرا ممکن است آدم کارهایی بکند که دوست ندارد و از کارها و مسیرهایی غافل شود که تمامِ امید و آرمانش بوده.

موقعی که اولین بار -سال 96- برای اقامت طولانی برگشتم مشهد و شاغل شدم و اولین بار «حقوق» گرفتم، باز آن حرف در سرم بود و باز مترصد بودم ببینم مگر این شغل، مگر این پول، مگر این «مشغله و گرفتاری» که همه می گویند خیلی زیاد دارند و به کارها و جاهایی مثل سنگر نمی رسند، چیست؟ بعد از دو سه ماه آن را هم درک کردم که از تحصیل و مدرک هم سخت تر و جاذبه اش بیشتر است، آرام آرام می آید و آجر آجر، بنای زندگی را تغییر می دهد، نه آن چنان سریع که متوجه بشوی، اما آن چنان اساسی که شباهتی با آن چه بودی و می خواستی باشی، ندارد و یک آن به خودت می آیی و باز می بینی که هیچ چیز و هیچ کجای این تازه ظاهرشده را نمی شناسی و احساس غریبی می کنی.

اما مرحله آخر ازدواج بود... نگاه دلبریان به ازدواج و همسر جالب بود. یک بار گفت من اگر بهشت بروم، ابدا و اصلاً به حوری ها حتی نگاه هم نمی کنم، و اگر راستش را بخواهید با صداقت همیشگی اش چند تا ناسزای آبدار غلیظ مشهدی هم به حوری های بیچاره نثار کرد! مودبانه اش این بود که به آن ها می گوید بروید پدرسوخته ها! بروید و من را با همسرم تنها بگذارید، مزاحممان نشوید! من فقط و فقط ایشان را می خواهم و بس! با خنده پرسیدم چرا؟ گفت آن بی شرف ها فکر می کنند خیلی زرنگ اند! در دنیا که سختی داشتم و بوی عرق می دادم و پیر بودم، سراغم نیامدند، زنم بود که کنارم بود، زخم ها و بدبویی ها و پیری ها و اذیت ها را تحمل کرد، جور جبهه رفتنم را کشید، نقص ها و اذیت های گاه و بیگاهم را تحمل کرد، حالا که آمده ام بهشت و خوش بو و جوان شده ام آمدید دوروبرم و می خواهید استفاده کنید؟ عمراً! من همان را می خواهم که زخم هایم را دوست داشت، همان که سختی هایم را تحمل کرد نه شما زیبایان فریبکار و مفت خورهای عافیت طلب و همراهان روزهای خوش را!

اگرچه به ظاهر صحبتش می خورد شوخی باشد، اما من می دیدم و می فهمیدم که با همه جانش این ها را می گوید. دلبریان همان جا داشت تکلیفش را با خدا و ملائکه مشخص می کرد و بایدها و نبایدهایش را برای بهشت رفتن می گفت و خط و نشان هایش را می کشید. جالب بود، و البته تأثیرگذار بود. دیدم چه قدر درست است حرفش! من هم همان جا رو به آسمان کردم و گفتم پروردگارا! برای بنده هم همین هایی که دلبریان گفت! الهی آمین و دست های رو به آسمان را به سان کرم مرطوب کننده روی صورتم مالیدم، عادتی که از از بچگی می دیدم مادرم بعد دعاها می کند.

دو سه سال پیش که کم کم فکر ازدواج در ذهنم می جنبید، رفتم سنگر. همان حرف یادم بود، با این تفاوت که این بار پیشاپیش متوجه بودم که چرا و چگونه ازدواج می تواند مسیر را از آن جایی که باید به آن جایی که نباید کج کند و البته که در عین حال، می تواند راه های طولانی را کوتاه کند و سختی ها را آسان، می تواند درست باشد و درست کند، می تواند معبر باشد و تسکین دهد، می تواند هم مسیر و هم سایه باشد و تثبیت کند. به هر حال تیغِ دو دم است.

رفتم سنگر، به دلبریان گفتم چه کار کردید که همان طور شد که باید؟ سراغ که رفتید؟ چگونه تا کردید؟ و کلی سوال دیگر. دلبریان حرف ها را نمی چیند، مهندسی نمی کند، این از مهم ترین چیزهایی است که از او یاد گرفتم، فقط دریچه قلبش را باز می کند تا چیزهای درونش خودشان هویدا شوند و در قالب کلمه ها و جمله ها رها شوند، پاسخ او به سوال های فلسفی ام، عرفانی بود. قفل قلبش را باز کرد و اجازه داد تا حرف ها بیرون بیاند. خاطره تعریف کرد، سفر کردیم به سال های دور دهه شصت، به روزهایی که صحبت ازدواج در خانه شان پیش می آید، گفت آمده مشهد، رفته حرم، ایستاده رو به روی گنبد و گفته یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد! همین و برگشته.

آن شب -و البته چند بار دیگر محض محکم کاری!- رو به روی ضریح گفتم یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد. همین و برگشتم. به هر حال مشهدی ها کلا کارهایشان را با امام رضا می بندند و من هم بچه ناف مشهدم، همسایه امام رضا. یا رضا، دلتنگ و مشتاق دیدار، سلام از هزار کیلومتر دورتر! ...

... الهی آمین!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۱
صابر اکبری خضری

نوجوانی جایی است که یک پای آدم توی کودکی گیر کرده و پای دیگر هم زودتر تاتی تاتی کرده و خودش را به زمانه هایی جلوتر رسانده است، این دوگانگی ها و نتیجه حاصل از آن در افکار و رفتار، گاهی اوقات تنش زا است و گاهی هم کمدی موقعیت درست می کند! نوجوانی من هم همین فرایند را داشت، از طرفی هنوز رویاهای سبز کودکی در من زنده بودند و از طرفی بلندپروازی های جوانی و مناسبات اجتماعی داشتند روز به روز بیشتر در سرزمین وجودم پیش روی می کردند. نتیجه اش ترکیب پیچیده ای از آرمان خواهی، خیال پردازی و واقع گرایی شده بود که وقتی می پرسیدند می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ می گفتم رهبر! یعنی از همان انفوان نوجوانی در فکر توطئه و به چنگ آوردن جایگاه رهبری بودم و گاهی هم فکر می کردم رهبری جاودان در طول تاریخ خواهم بود! (این اعتماد به نفس البته در همه «اکبری» ها وجود دارد و من بی تقصیرم! باید بگردید دنبال اجدادمان چون لااقل پدرم بنابر آن چه دیدم و پدربزرگم بنابر آن چه می گویند همین خصلت را داشته اند!) گاهی اوقات می دیدم به هر دلیلی اگر در پاسخ به سوال شغل مورد علاقه ات چیست بگویم رهبر! ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند، فلذا کمی تواضع می کردم و می گفتم رئیس جمهور! واقعاً هم برایم سوال بود برای این که رهبر یا رئیس جمهور شوم باید چه رشته ای درس بخوانم و چه مسیر شغلی ای را پیش بگیرم؟ آن موقع از معلم ها یا نزدیکانی که فکر می کردم اطلاعاتشان بیشتر است می پرسیدم برای رهبر شدن باید چه کاره شوم اولش؟ یعنی متوجه بودم رهبر شدن انتهای یک فرایند است، برایم سوال بود ابتدایش چیست و باید چه کار کرد و چه رشته ای درس خواند و چه شغلی انتخاب کرد؟

این ترکیب رویا و آرمان و واقعیت اگرچه با درصد و نسبت متفاوت هر کدام در سال های بعد نیز ادامه پیدا کرد. آن موقع ها شدیداً فیلم های جکی چان را دوست داشتم، واقعا لذت می بردم و از دیدنشان و به وجد می آمدم، می رفتم سی دی فروشی اول بهاران (بند دال قدیم)، قانونش این بود که یا باید شناسنامه گرو می گذاشتی و یا هزار تومان پول بیعانه می دادی، البته وقتی سی دی را برمی گرداندی 700 تومن را جناب سی دی فروش که روی مغازه اش نوشته بود عرضه محصولات فرهنگی-هنری! و ما هم «کلوپ» صدایش می کردیم، پس می داد. به هر حال من با شعف بسیار می رفتم و می گفتم یک فیلم خوب از جکی چان بده، معمولاً صاحب مغازه ها خودشان فیلم باز بودند و می پرسیدند فلان فیلمش را دیده ای؟ و آن قدر می گفت و می پرسید تا بلاخره به جواب نه برسد. دو سه تا پیشنهاد می داد، راه دیگرش هم این بود که منو فیلم هایش را می داد دستت تا خودت انتخاب کنی، بعضی هایشان هم که ذوق بیشتری داشتند کاور فیلم ها را چاپ می کردند و در یک کیف سی دی می گذاشتند تا جذاب تر شود و واقعا هم تأثیر داشت این کارشان!

در پرانتز عرض کنم که پخش کردن سی دی خودش دنگ و فنگ هایی داشت که ماجرایی جدایی دارد، همین قدر بگویم شبه خرافه ای وجود داشت مبنی بر این که اگر سی دی خش داشته باشد، باید با خمیردندان تمیزش کرد و در آن صورت خش ها مرتفع خواهد شد! گاهی اثر داشت و گاهی هم نه، بعد خیال می کردم به اندازه کافی خمیرداندان نریختم یا با فشار کافی پاکش نکردم! این بود که به اندازه مصرف سه روز خانواده خمیردندان می ریختم یا مثلا اگر دو خمیردندان در خانه بود، آن یکی که برندش معروف تر و گران تر بود (آن موقع ها خمیر دندان سنسوداین گاهی پیدا می شد در خانه مان!) را برمی داشتم و با فشار هر چه بیشتر می مالیدم روی سی دی تا قشنگ به عمق جانش برود خش ها را در دل تار و پودِ سی دی صاف کند! گاهی هم خیال می کردم لابد خمیردندان قدرت کافی را ندارد و می رفتم سراغ شامپوها، صابون، یا هر چیز کف دار دیگری به امید این که شاید آن ها اثر کنند، خلاصه می افتادم به جان سی دی های بیچاره و بشور و بساب راه می انداختم!

بگذریم، این فیلم ها عمیقاً روی من (و احتمالاً هم سن وسالان من در آن دوران) تأثیرگذار بود و شدیدترین علاقه ها را هم به جکی چان، شرلوک هلمز و مرد عنکبوتی داشتم، در واقع مثلث اسطوره ای ذهن من را این سه شخصیت تشکیل می دادند. عجیب این که از طرفی می دانستم این ها همه فیلم هستند، اما از طرفی هم نمی خواستم یا نمی توانستم باور کنم که وجود ندارند، فکر می کردم حتماً وجود دارند یا لااقل می توانند وجود داشته باشند و با تلاش بسیار می توان چنین قابلیت هایی را کسب کرد! این بود که بارها و بارها سجده آخر نماز جماعت ظهر که در مدرسه مان -شاهد 20- برگزار می شد را بیشتر از بقیه طول می دادم و بعد از ذکر سجده و صلوات و دعایی که امام جماعت می خواند، با خلوص تمام و به فارسی می گفتم: پروردگارا به من هوشِ شرلوک هلمز، قدرت بدنیِ جکی چان و توانایی های مرد عنکبوتی را عطا بفرما! شاید بخندید اما خدا و ملائکه اش بارها شنیده اند و لابد حاضرند شهادت بدهند که من واقعاً چنین می کردم! اگر فکر می کنید به عمقِ ساده لوحی این نوجوانِ حدوداً 14 ساله پی برده اید باید بگویم خیر! وقتی نماز تمام می شد و بچه ها می رفتند در نمازخانه می ایستادم و امتحان می کردم که آیا دعاهایم مستجاب شده یا نه؟! دست هایم را به شکل تار انداختن مرد عنکبوتی درمی آوردم یا می رفتم کنار دیوار تا ببینم می توانم راست راست بالا بروم؟! اگر چه نمی شد اما ناامیدی هم به این راحتی ها در من رسوخ نمی کرد و باز هر کار می شد از دعا و ورزش و خیال می کردم تا به این رویاها برسم!

الغرض این رویه کم و بیش تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد و خب روز به روز شکل و شمایلش منطقی تر می شد، مثلاً اول دبیرستان که تازه جسته گریخته کتاب های مذهبی می دیدم و گاهی ورق می زدم، نام یک کتاب برایم خیلی عجیب بود، چرا که می دیدم در همه کتاب ها به عنوان منبع در پانویس یا پی نوشت آخر فصل حضور دارد و مطالبی فراوانی را از آن ذکر کرده اند، این بود که به طور جد پیگیر بودم تا کتاب «همان» را بخرم و بخوانم! رفتم پیش حاج آقای برومند -روحانی مسجدمان- و گفتم حاج آقا این کتاب «همان» را کجا می فروشند؟! خیلی کتاب مهمی است، تقریباً همه جور مطلبی درش پیدا می شود! حاج آقای برومند اولش متوجه ماجرا نشد و می پرسید کجا دیدی کتاب را یا نویسنده اش کیست یا اسم کاملش چیست، من هم می گفتم این ها را نمی دانم، فقط همین قدر می دانم که هم کتاب خاطرات آقای بهجت بسیاری از مطالبش را از کتاب «همان» گرفته و هم کتاب هایی دیگری که خودتان معرفی کردید و در کتابخانه مسجد هست! حاج آقا تازه دوزاری اش جا افتاد و با خنده ریزی گفت مثال تو مثال آن بنده خدایی است که پرسید این «ناظر کیفی» عجب بازیگری توانایی است که در همه فیلم ها بازی می کند!

پ.ن 1: این نوشته در پی یک گفتگو پیرامون شرلوک هلمز و یادآوری رابطه عمیقی که روزگاری با او داشتم نوشته شد! اولین مواجهه من با شرلوک در سال های اول دبستان بود که سریال سیاه سفید شرلوک با بازی جرمی برت را گمان کنم شبکه 3 پخش می کرد، طبیعتاً برای من خیلی جذاب بود، کلاه و پیپ و استایل جرمی برت و دوستش واتسون، قسمت آخرش را خوب به خاطر دارم که شرلوک و موریارتی از آبشار به پایین پرت شدند و مردند. البته عجیب این بود که همان قدر که به شرلوک علاقه داشتم و دارم، به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر! دکتر واتسون را دوست داشتم و می ستودم! سال پنجم دبستان کتاب داستان شرلوک را از دوستی به «احمدیان» سال پنجم دبستان امانت گرفتم و خواندم، البته کتاب برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده بود، کتاب من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و بقیه کتاب های مجموعه شرلوک را هم از همان دوستمان گرفتم و خب حالا علاوه بر تصویری که از چهره او (البته چهره جرمی برت!) در ذهن ثبت کرده بودم، داستان های جدیدی از زندگی اش می دانستم! به هر حال یادِ دوران سبز شل مغزی هنوز هم شیرین و لذت بخش است و ان شا الله زندگی همه ما، همواره سبز باشد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۴
صابر اکبری خضری

شب برهه ای از هستی است؛ اگر چه بعضی ها می گویند شب مقطعی از زمان است که در اثر گردش زمین به دور خودش پدید می آید، با این دید می توان همه هستی را شیمی دید، مثلا ستاره مقادیر متنابهی هیدروژن و نیتروژن هستند، اقیانوس نیز چیزی جز انتزاعِ ذهن ما از کنار هم قرار گرفتن تعدادی مولکول دی هیدروژن اکسید نیست و همه عالم یک اشتباهِ شناختی است که از عدم توانایی ذهن ما در تشخیصِ پروتون و الکترون و نوترون ناشی می شود.

شب، مرحله ای از خلقت است، شب، شأنی از انسان است، شب، وجه دیونیسوسی عالم است که اگر نبود پرده روز، شدت حقیقتش همه مان را مثل سیل می شست و می برد و خرد می کرد. شب از انسان بزرگ تر است و فقط با کمک روز است که شب را می توان کمی چشید. شب، همان ناشناخته مرموزی است که حقارت انسانی را بازتاب می دهد، شب هنگامه باختن است و باختن یعنیِ حقیقت مخلوق بودن؛ خدا همیشه قاهر و پیروز است اما شب، حکم روایی او بر همه عیان می شود، همه فریب ها رنگ می بازد، صداهای بلند به خاموشی می گراید، جنبش ها و حرکت هایی که در زمین و زمان، ولوله می انداخت، زیرِ سایه سکون می رود، دروغ ها کم رنگ می شود و حق هویدا می شود. همین است که شب کشنده و دهشتناک است، شب زمان نیست، شب، مکان است.

شب سرزمینی است اسرارآلود که کسی تا به حال زنده از آن بازنگشته، فقط داستان ها و افسانه هایی از آن می گویند. بر خلاف همه سرزمین های دیگر که هر روز عِلم بَشر بیشتر کشفشان می کند و نه فقط زمین که حتی کرات دیگر نیز بلاخره تن در می دهند و زیر تیغِ معرفت قرار می گیرند، شب بی اعتنا و مقتدر در برابر دیدگان همه حضور دارد و هنوز آدمیزاد و همه تاریخش را تحقیر می کند، به تکامل می خندد، به علم می خندد، به تلسکوپ ها، به آزمایشگاه ها، به دانشگاه ها، به همه نیشخند می زند.

شب، موقعیت است. موقعیت حیرت، موقعیت جهل، موقعیت سکوت، موقعیت خلوت، موقعیت آهستگی، همچنان که شب موقعیت نظاره نیز هست، اگرچه ممکن است بگویید چطور ممکن است شب که تاریکی همه جا را در بر می گیرد موقعیت نظاره باشد؟! اما آری، نور بیرون از قضا دل را کورتر می کند، چیزها را زینت می دهد و چشم ها را می فریبد، شب، فریب چشم ها کار نمی کند، چشم ها شرمنده و خجل بسته می شوند و سرافکنده در لاک خود فرو می روند، تازه آن جاست که نظاره شروع می شود، آن جا که رهزنی نیست تا به کاروانِ دل بزند و غارت کند، آن جا که بین راهِ دل، منظره های دروغین سبز نمی شوند تا چشمانِ منتظر را مشغول کنند. چشمه تشنهِ روح، در شب عمیقاً می جوشد و از آن تنهایی می تراود، تنهاییِ ناب و زلال، تنهایی گوارا. تنهاییِ عطشناکی که بی صبرانه شور به جانِ نوشنده اش می ریزد، هر که از چشمه تنهایی که در شب می تراود بنوشد، بی نهایت تشنه می شود و این تشنگی، اگرچه او را آرام می کند، آرامشی وصف ناشدنی، اما آرام از او می گیرد و در جای جای وجودش سرایت می کند، نوشنده این چشمه تماماً اشیاق و احتیاج و حیرت خواهد شد.

شب دهشتناک است، مخصوصاً برای مردمانی که با آن بیگانه اند، رفتن به این سرزمین بی حصار و پا گذاشتن به این سفرِ بی بازگشت، کابوس مردمان روزآشنا است، روزآشنایان همه عمر با روز و نور مانوس بودند و سعی می کردند آمدن شب را منکر شوند یا به آمدنش فکر نکنند، روزآشنایانی که ما باشیم در روز زیستیم و خندیدیم و در آن لحظات گویی کاملاً فراموش کرده بودیم که آن به آن به شب نزدیک تر می شویم، هر کس کاری می کرد، بعضی ها فوت می کردند تا خورشید دیرتر برود، بعضی ها به درخت ها طناب بسته بودند و بر خلاف جهت حرکتِ عالم می کشیدند تا مگر جلوی آن چرخشِ محتوم را بگیرند، بعضی ها چشم هایشان را بسته بودند تا نفهمند شب کی می آید، اما شب آمد، بی توجه و بی تفاوت به همه تمناها و تقلاها، نه تقلای آن که می خواست نبیدنش سودی بخشید و نه تمنای آن که منتظرش بود.

شب، سرزمین رازها و رمزهاست، همه داستان ها و افسانه ها که از ابتدای تاریخ گفتند درباره شب است. شب همان حرف مگو است، همان خبری که انگار همه از آن مطلعند اما هیچ کس دوست ندارد به زبان بیاورد، همان چیزی که همیشه هست اما انگار نیست. درباره شب نمی توان سخنی گفت و نمی توان سخن گفتن از آن را به پایان برد، اگرچه همه جا حکومت خداست، اما شب سرزمینی است که خدا در آن سکونت دارد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۳
صابر اکبری خضری

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

پدرم گفت دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است... تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت! گاهی به گذشته رفت و آمد داشتم، اما این تجربه ای دیگر بود، سفرم در زمان نه به گذشته، که به آینده بود، آینده ای که دور می پنداشتمش و حالا رفتم دقیقاً همان جا که دور بود، ایستادم و اینجا را نگاه کردم، دیدم فاصله ای نیست، دیدم چند ساعت بعد است، و از آن جایی که در آینده ایستاده بودم، دیدم 25 یا 26 سالگی همین چند ساعت پیش بوده! دیروز دبستان شاهد 6 بودم با آقای عظیمی -معلممان- و داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و کودکان کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟ چه کسی باور می کند آن ترسِ دهشت ناک، آن امکانِ رعب انگیز، آن تصورِ محال، محقق شده، بلکه کمی هم از تحققش گذشته است!

زندگی من در همه این سال ها، در همه لحظاتش آبستنِ طوفان بوده، من آماده ام، صبر کردن همه چیزی است که یاد گرفته ام و از اجداد جنوب خراسانی، همین شکیبایی را به ارث بردم، من زاده شده ام که صبر کنم، صبر، دورترین چیز است به منِ عجول، در یک نگاه شاید منبع لایزال و لایتناهی انرژی و حرکت باشم، همان که یک لحظه حتی جایی بند نمی شد (و نمی شود.) اما این سرنوشت محتوم ماست که پیوند می خوریم با آن چه حتی خیالش را نمی کردیم، ناگهان چشم باز می کنیم و می بینم دست تقدیر گذاشته مان کنار چیزی که چه قدر دور بود به ما، بله... من چشم به جهان گشودم و دیدم «صبر» اینجاست، صبر که تا آن لحظه برایم موجود ناشناسی بود، خودم انتخاب کردم، انتخاب کردم «صابر» باشم و به خدا قسم که خدا این را نوشته بود.

صابر بودن دورترین و نزیک ترین چیز به من است. طوفان ها هجوم می آورند، تند، خشن و می روند. لحظاتِ ثبات و سکینه من در زندگی، فاصله همین دو طوفانِ پیش و پس بوده، لحظه ای آرام نشستم، نفس کشیدم و تا احساس کردم فقط کمی، فقط کمی و کمی به «آرامی» به «خانه»، به «وطن» نزدیکم، مطمئن شدم طوفان در راه است، گله ای نیست، این رسم دنیا و انتخاب من بود. این تقدیر من بود، این سرنوشتی است که پروردگار برایم کشیده، من آماده ام، هر لحظه، هر کجا، هر طور باشد، می روم، تمامِ زندگی من، تمام علاقه م، تمام هدف من، تمامِ لذت من از دنیا، «سفر» بوده و هست. هرگز به هیچ اندیشهِ دوری، به هیچ سرزمینِ ناشناخته ای، به هیچ مسیر نرفته ای، به هیچ احتمالِ نامعلومی، نه نگفتم. من آن جا بودم، میانِ طوفان، نشسته بودم و صبر می کردم. حالا بعد 7 سال، تازه اندکی است آرام گرفته ام، گرد و خاک تکانده ام و چند نفس راحت کشیدم، آرام شدم و این نگرانم می کند، یعنی مهلتم تمام شده... بوی طوفان را می شنوم، من مسافرم، منتظر طوفان نمی مانم، خود به استقبال او می روم، من آن جا هستم، من آن جا خواهم بود، پیش از آن که فکر کنی، پیش از آن که برسی، من نشسته ام و انتظار می کشم، طوفان در راه است، اما وقتی برسد می بیند که من آن جا بساط پهن کرده ام، کوله پشتی ام را زمین گذاشته ام، شاید چادر زده باشم و احتمالاً چای می خوردم، من آن جا منتظرش هستم، نشسته ام و صبر می کنم، کاری که نمی توانم، امّا برای آن خلق شده ام.

* طوفان 1 را اینجا بخوانید.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۱:۱۱
صابر اکبری خضری

تنهایی چنگ انداخته بیخ گلوم با ناخُن هاش، حالا فشار نده کی فشار بده؟! یک کم یواش تر طوله سگ خفه شدم! تو بی خخخخخخیالِ ما نمیشی مثل اینکه نه؟! پس این احمقا کی میخوان این محدودیت های شبانه رو بردارن؟؟ الان باید بریم قله زو، هوای خیلی خوبه، اون بالا چایی ای، هندوانه ای، چیزی بزنیم. قبل محدودیت ها؟! نه بابا حال نمیده، ساعتش دقیقا باید بین 22:30 تا 2 بامداد باشه. آخه این چه وضعشه؟! چرا چار تا آدم بیش فعالِ تو خونه نمونِ باحال دوروبرِ ما نیستن؟! من نمی فهمم اگه شبای تابستون که الان هوا یک کم نم هم داره، گرم هم نیست، سرد هم نیست، حال نمیده آدم بره کوهسنگی یا بره یک کم بالای زو، پس کی حال میده دقیقاً؟ً واقعا متاسفم. برای کی؟ برای همه، خودم، تو، آن ها، شما او، ایشان، آن دو مذکر، آن دو مونث، کلا همه، همه. همش تقصیر همین کروناست والا، الان سینماها چرا سانس ندارن خب؟! این فیلم جدیده مجید مجیدی رو که بریم ببینیم دیگه. بعدش هم من یکی درمیون نمی شینم ها گفته باشم همین الان. ماسک هم نمی زنم. چیه این ماسک کوفتی انگار خفه میشی. گور بابای کرونا، ترجیح میدم بدون ماسک باشم و به کرونا فکر کنم تا این که با ماسک باشم و به رهایی فکر کنم یا یه چیزی تو همین مایه ها.

اصلا کی بود اون بنده خدا؟ کامو بود؟ نیچه بود؟ که گفته بود اگه کفشات تنگه و تو خیابون درشون نمیاری، غلط می کنی از آزادی حرف می زنی؟! اگه با ماسک سختته و درش نمیاری گوه می خوری از معنای زندگی و این حرفا صحبت کنی. اصلا من چرا الان تو سفر نیستم ها؟؟! من الان باید این گوشه اتاق بشینم کتاب بخونم؟! باشه بابا تو خوبی، تو اصلا اهل مطالعه، تو ابن سینای زمان، ما رو بذار بریم دورمون رو بزنیم، من الان باید تو کف صافی جاده باشم داداش، الان باید پام عرق کرده باشه تو کفش بوی سگ بده، من الان باید از کت و کول افتاده باشم بعد چند ساعت حمل کولهِ ی ی ... ؟! چند لیتری بود اون کوله که از نوید قرضش می کردم؟! 30 لیتر؟! حالا همون هر چی... ای بابا، این تنهایی باز دیگه چی میگه این وسط؟ تهران دیگه چی میگه این وسط؟! گلوم رو چرا فشار میدن؟! حالا حیف که کروناست وگرنه الان به بچه ها زنگ می زدم بریم کوهسنگی ای، قله زویی، جایی یه هندوانه ای، چایی ای چیزی بزنیم اون بالا خیلی جوابه، کل شهر دیده میشه، هوا هم که گفتم دیگه نه گرمه نه سرد...

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۹
صابر اکبری خضری

3 روز بود که از اتاقم تکون نخورده بودم. به نظر من که فقط با یک بی خیالی ممتد می شد این چند روز تنهایی رو رد کرد، از همون نوعی که این دوست سرخوشمون «محمد» داره، ظهری با شنگولی خاص خودش اومده بود اتاق، می گفت بریم باغ کتاب! منم که مثل جنازه های نیمه جون پرت شده بودم یه گوشه گفتم آخه بابات خوب! ننه ت خوب! آخرین شب پاییز، اونم جمعه، کی دل و دماغ داره بره اون سر شهر، باغِ کتاب، دیمبل و دیمبو بشنوه؟! گفتش انار میدن بیا بریم! گفتم برا منم بیار!

*

بعد نماز مغرب رفتم سلف، بشقاب ماکارانی رو گرفتم و تمام سلفو یه دور زیر چشمی رد کردم، دریغ از یک آشنا! پس من شیش سال تو این دانشگاه چه غلطی میکردم؟! پس دوستای من کجان؟! صَرفِ شام در زاویهِ نامانوس سلف، با همراهی تلگرم گذشت. اومدم اتاق و قبلش از بوفه تدارکات لازم برای ویژه برنامه شب یلدا آقاصابر رو خریدم؛ چیپس و ماست موسیر و لیموناد و تک تک. (جای اسماتیز خالی بود حقیقتاً) فیلم «فهرست شیندلر» رو هم بعد از وَر رفتن با زیرنویس پِلِی کردم. مشکل زیرنویس با فونت های عجیب غریب اینقدر برام عادی شده که میرم تو گوگل میزنم مشکل زیر... خودش با رنگ بنفش میاره دیگه. فیلم خوبی بود، تقریباً 4 دقیقه ای ازش دیدم؛ تلاش مذبوحانه برای بانشاط بودن. صفحه لب تاب رو بستم و سرم رو چند ثانیه ای تو متکی فرو کردم. (در ماست موسیر هم باز مونده بود، یادم رفت ببندمش، الان که می بینم پر از پرز فرش شده، ایششش) همون لحظه نوتفیکشن خبر فوری تلگرام اومد که شنبه و یک شنبه دانشگاه های تهران تعطیل شدن، اه. برا اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی ناراحت شدم. کاش رفته بودم مشهد، کاش لااقل تعطیل نمی شد بچه ها برمیگشتن. یه فوتبال که بریم بزنیم دیگه؟!

*

با همین شلوار توخونه ای اومدم بیرون، کنار کتابخونه دانشگاه، همون جایی که همیشه میرم، زیر بید مجنون، اون نیمکت فلزی که الان تو زمستون یخ می زنه باسنت تا می شینی روش!! یه ربعی گذشت. اهنگ گذاشتم، مداحی گذاشتم، دعای سمات هم ریا نشه گذاشتم. یه چند دقیقه ای هم سکوت به احترام آخرین شب پاییز. از اون سرِ دانشگاه سر و کله محمد پیدا شد که کشون کشون هیکل چاقالوش رو می کشید رو زمین و می اومد. بازم داشت با همون لبخند مزخرف دوست داشتنی ش می خندید و از همون دور به نشونی خوشحالی ادای رقص در آورد! کاش روح فقید رئیس دانشگاه می دید که چه دسته گلهایی تربیت کرده! نزدیک تر که شد یه انار از تو پلاستیکی که اون دست دیگه اش بود درآورد و برد بالا تا قشنگ ببینم. خنده م گرفته بود از این دیوونه...

یلدا مبارک :)

نوشته شده در 30 آذر 1398

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

وقایع روزگار مثل پر کاهی روی سیل من رو بالا و پایین و چپ و راست می برن و به در و دیوار می کوبن.[1] بهار و تابستان (6 ماه اول سال) موقع قدرت منه، اوضاع رو به سامان می کنم، تلاش انسانی برای منطقی، شاد و بهتر کردن همه چیز و زندگی خودم. طبیعت راه میاد، روزگار بر وفق مراد می چرخه، گولش رو می خورم و هر سال فکر می کنم بلاخره رام شد! بلاخره دوست شدیم باهم! بلاخره کوتاه اومد! همزیستی مسالمت آمیز سلام علیک! اما غافل از اینکه توانایی های روزگار در تسویه حساب کردن بیشتر از محاسبات ابتدایی منه، چرا خب؟! 6 ماه دوم یعنی پاییز و زمستان طبیعت مثل دشمنِ خونی ای که مدتی کمین کرده و خودش رو تقویت می کرده، حالا که طرف مقابلش از نبرد کمی فارغ شده و داره پیرزوی هاش رو جشن می گیره، حمله ور میشه، حمله ش شبیه حمله گرگ یا صحنه ای در فیلم های وسترن، یونان باستان و صف آرایی دو لشکر عظیم در مقابل هم، یا فیلم های اکشن و ضربات جکی چان، حتی شبیه مبارزات در قفس نیست، وحشی نیست، اهل مشت و لگد و حمله هم نیست. بی توجه به هر چیزی غیر از خودش حرکت می کنه، دقیقاً مثل سیل، حتی گاهی اعتراض می کنم هووویی! این چه وضعشه! ...ی به زندگی ما تقدیر! میگه من که به تو کاری نداشتم، راه خودم رو دارم میرم... اما راستش رو بخواهید دروغ میگه، ادعاااااااای الکییییی![2]

سیل همه کنش گری ها رو از آنِ خودش می کنه، اجازه حرکتی به آدم نمیده، اجازه مردانگی ورزیدن، اجازه کاری کردن، فقط باید شل کنی روی آب ببینی چی پیش میاد... درست در انتهای اسفند، وقتی که آخرای مسیر سیله، وقتی که متوجه میشی و ایمان میاری ای بابا هیچ کاری از دستت برنمیاد، وقتی که امیدت رو به همه گیاه ها، درخت های خشک و لخت، طبیعت سرد، از دست میدی، یهو باد گرم تر بهاری می زنه، بوی پیشوازش از وسطای اسفند میاد، اصلش هم معمولاً اوایل فروردین، گاهی اوایل صبح، گاهی 3 نصفه شب. به اون چیزی که امید ندارم امیدوارترم از اون چیزی که بهش امید دارم[3]، امیدِ من مثل یک ساعت شنی از اوایل شهریور شروع می کنه به ریختن و آخرای در اون لحظه ای که کاملاً تموم میشه، کاملاً خالی می کنم و خالی میشم... المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک، امام هادی (ع): تقدیر ها چیزی به تو نشان می دهند که حتی گمانش هم به ذهن تو خطور نمی کند!

دوستِ من! سرنوشت محتوم من جرعه جرعه سرکشیدن شربت تلخِ صبره، توانایی تو و روزگار در تسویه حساب و بی تفاوتی به هر چه غیر خود ستودنیه، اما پرورگار خواست تا اسم من هم صابر باشه. صبر برای من مثل توپ زیرِ پای مسیه! از الآن تا آخر اسفند صابرم و از اول فروردین تا هر وقت خدا بخواد امیدوار. قرار ما، اوایل فرودین هر ساعتی از شبانه روز، من احتمالاً بیدارم، اولین نشانه های شکوفه یا باد گرم یا هر چیزی که دال بر بهار باشه، منتظرت هستم، فعلاً.

[1] از مصطفی چمران

[2] آهنگ «الکی» از محسن نامجو

[3] مضمون حدیثی از امیرالمومنین (ع): : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عز و جل با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۸
صابر اکبری خضری

من داستان گو نیستم، من طرح خیال درنمی اندازم، شب به من هجوم آورد و من کلمه ها را بی فکر فریاد کشیدم. زیر چرخ ارابه های شب له شدم، خرد شدم و حتی صدای شکستن ریزترین استخوان هایم را شنیدم. شب، سکوت مطلق است، سکوت شب، صدایی ناگزیر شنیدنی است. گریزی نیست از این حجم سکوت، سکوت عمیقی که فقط شب دارد.

تو هم بیداری؟! عجب! ممنون، اما کمکی نمی کند؛ دیگر کمکی نمی کند. تو هم به همین ها فکر می کنی؟! خب این خاصیت شب است. شب، دورترین آدم ها را هم از آن سر کره زمین به هم نزدیک می کند، چه برسد به ما. به وضوح درکت می کنم، می بینمت چنان که گویی خود تو ام. گویی مرکز افکارت نشسته ام، وسط خیالاتت حضور دارم. جای تعجب نیست، شب، خلوت است، تنهایی است، شلوغ پلوغ نیست، راحت و سریع، بی مزاحمت و بی مانع به تو می رسم، بی واسطه کنارت هستم، کسی در کوچه ها نیست، در خیابان تک و توک. مردم خوابند همه، کسی حواسِ شب را پرت نمی کند. در جهان، فقط من و تو می مانیم که بیداریم.

قبلا که صحبت های ما تمام نمی شد، چه شده که حالا ساکتیم؟ حرف نیست؟! غلط کردی!! ده ساعت حرف می زدیم و کممان بود! ده سال گاه و بیگاه حرف می زدیم، حرف ها تمام نمی شد و نشد، وقت کم می آمد ولی حرف نه، حالا  یک دفعه مخزن احرافمان سر آمده؟! خودت هم باور نمی کنی عمراً.

شب، لعنتی است! حس گفتن نیست یا شاید فایده ای ندارد. حرف هم که بزنیم، همانقدر شب است، همان قدر سکوت، همان قدر تنهایی. همه جا را هم که پر صدا کنیم، باز شبِ لعنتی همان قدر ساکت و خاموش است، من که از تاریکی می ترسم، می دانی که، هنوز هم می ترسم. از خود تاریکی دهشت انگیزتر، چیزی است که شب کمی متوجه ش می شوم، این قدر وحشتناک است که نمی شود تصورش کرد، قبولش کرد، همان بهتر، خدا را شکر از ذهن محدود؛ شب یک فکر هیولاوار سراغم می آید؛ همه چراغ ها را هم که روشن کنم، باز شب تاریک است، همه چراغ های کره زمین را هم که روشن کنم، شب، بی توجه به هر چیز، تاریک است. هستی، شب در سیاهی فرو می رود. تاریکی مرموز شبانگاه هستی را با چراغ نمی شود روشن کرد و از وحشتش، از تنهایی اش، از سکوتش گریزی نیست.

تنهایی و تاریکی و سکوت، ارمغان شب است. شب را چه باید کرد؟ خوابید؟! اَه. وقتی خودم را تصور می کنم که این حجم نامتناهی حقیقت و واقعیت را بی توجه و تحقیرکننده ام، منزجر می شوم، از خودم ناامید می شوم. نمی خواهم بخوابم. شب که عجیب ترین و پرراز ترین هنگام هستی است را خوابم نمی برد، اگر بخوابم پیش خودم ذلیل ترین شده ام، همه هیمنه ام ریخته. شب، وقت خواب و فراموشی و بی توجهی نیست.

جواب من و تو معلوم است؛ پیاده رفتن! پیاده رفتن تا رسیدن صبح یا تا رسیدن به صبح. تمام کوچه های زنده و آرام شهر، تمام خیابان های خوب، تمام دالان های قدیمی دیوار خشتی، تمام کنارگذر اتوبان ها، تمام جاده های دو لاینه، تمام جنگل های مخوف و حیات وحش، تمام کویرهای شب دار پرستاره، تمام برهوت ها، تمام گرماها، تمام کوه های پربرف، تمام خطوط ساحلی کنار دریا، تمام آنچه می دانیم و نمی دانیم را باید پیاده روی کنیم. کاش آنقدر عمر کنم که همه شان را پیاده بروم در شب. بیا برویم، شب شده.

پیاده روی کنیم حرفمان هم می آید،نیامد هم چند دقیقه می نشینیم چایی می زنیم، هوای سرد، بعد از این همه پیاده روی چای می چسبد. بیا.

یشنوید:


دریافت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۶
صابر اکبری خضری

پس چرا برای خواب از فعل "بردن" استفاده می کنن؟ میگن خوابم برد. خواب باید خودش بیاد و ما رو سوار کنه با خودش ببره فلان جا، مثل مترو، ولی خب بعضی وقت ها هم مترو سر وقت نمیاد دیگه، یا میاد جا نداره سوار شی، همه نفرهای جلوییت سوار میشن ها، اادددد به تو که میرسه دیگه واقعا جا نیست، و دردآساتر اینکه همون لحظه یکی بدو بدو میاد و خیلی راحت خودش رو جا میده! فقط مال ما خار داشت دیگه مردم جان؟! خواب رو داشتم می گفتم، آره خلاصه که خواب نمی بره تو رو با خودش، خب حالا تو هی اینستا رو رفرش کن بلکه چیزای جدید جالب بیاد ولی اتفاقا همین امشب موتور هوشمند اینستا کلا از کار افتاده انگار، آخه من کی تو عمرم بیشتر از ده دقیقه فوتبال دیدم که این همه ویدیو از تنیس نادال و قهرمانیش آوردی؟! خب به فلانم که نادال قهرمان شده. آخه تنیسم شد فوتبال که یه عده پیگیریش می کنن؟!

نمی دونم والا شاید هم اینستا همون اینستای همیشگیه، من اون شبایی که خواب سوارم نمی کنه، چیز نیستم، رو فرم نیستم؟ اینم احتمال بعیدی نیست، وقتی خواب تو رو با خودش نبره، تو هم کلا با بقیه چیزا نمی ری. سعدی هم می فرماد خواب نمی برد مرا! ... البته الان که سرچ زدم معلوم شد این شعر مال عباس معروفیه ولی سعدی هم مطمینا با چنین مضمونی شعر گفته یا لااقل ایشالا که گفته باشه. خلاصه که خدایی خوابم میاد، خواب جان! منو با خودت ببر!

.

.

.

(آقا یه کم میرین تو تر ما هم جا شیم...؟!)
 

پ.ن1: خواب 1 را اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۹
صابر اکبری خضری

سال پیش مثل امروزی این متن رو نوشتم... نمی دونم شما هم اهلش هستید یا نه ولی من گاهی میرم تو تقویم تلگرام و سال پیش همون روز رو نگاه می کنم، چیا گفتم؟ به کیا گفتم؟ درگیر چه مسایلی بودم؟ خوشحال بودم؟ ناراحت بودم؟ بقیه دوروبری ها چی چی می گفتن حال و روزشون چطور بوده؟!

درباره این متن حال و روز عجیبی بود پارسال این موقع... تو دانشگاه تو خوابگاه تقریبا تنها بودم و بچه ها چند روزی نبودن و هنوز طول می کشید تا بیان... خوابگاه هم این موقع ها حقیقتا میگی توش گرد مرگ پاشیدن... اوه اوه... چنان ناجور میشه که باورت نمیشه... اولین بادها و نسیم های دلهره اور پاییز که میاد و غروبش نمی دونم کدوم موجودی سحر و جادو می خونه که اون جوری که همتون می دونین میشه، یقین می کنی که اون همه بهجت درونی بهار و تابستون برای همیشه دود شد و رفت هوا و تاااامااااام. من که خدا می دونه تا وقتی آخرای اسفند نشه و خودم با چشم خودم نبینم این درختا دارن شکوفه میزنن باورم نمیشه زندگی دوباره خوشحال کنه ما رو...

سال پیش در تنهایی خوابگاه وقتی دیگه مطالعه جوابگو نبود و دم دمای غروب میشد، ۳ تا کار می کردم، یکی میزدم بیرون تو شهر به قول خودم شور تمام‌نشدنی مردم رو میدیم، بازار تجریش، سینما ملت، میدون انقلاب، تئاتر... یکی دیگه اینکه به خانواده و دوستای مشهدم تلفن و تلگرام می زدم هر گونه بحث فلسفی و عرفانی و دینی و چرت و پرت‌گویی و خلاصه فضای سبز شل مغزی، و سومم با فضای مجازی و اینستا و همین کانال اسمارتیز خودمو سرگرم می کردم. امسال مورد اول رو کرونای پفیوز تعطیل کرده... یعنی خدا ازش نگذره... چه قدر امید و آرزو داشتم واحدهام تهران تموم شه برم مشهد با بچه ها بریم سالن فوتسال، والیبال، بریم سینما تئاتر، بریم گیم سنتر یکی یکی بیان تو فیفا و پی اس درشون بذارم! بریم کتابخونه ولو شیم عن مطالعه رو دربیاریم... بریم بهشت رضا گلزار شهدا، مباحثه فلسفی راه بندازیم، بریم استخر، شبا پارک ملت پیاده روی، با مامان و خواهرم که مثل بقیه خانم ها دلشون غنج میره خرید کنن بریم این بازارهای باحال مشهد بین مردم و مغازه ها بلولیم عشق کنیم... ولی خب نشد که بشه دیگه، قسمت نبود.

مورد دوم هم نصفه نیمه داره کار می کنه، یکی از دوستام خدمته، یکی کلا نیست، چندتاشون تهرانن یا شهرای دیگه! یکی دو تا سرشون خیلی شلوغ‌ شده، خلاصه دو سه تا دوستِ فعال! بیشتر نمونده که ان شا الله خدا حفظشون کنه :)

می مونه همین مورد سوم، الان اسمارتیز و گوشی و رکوردری ‌که تازه خریدم، تیمی که برای عبور از پاییز چیدم. متاسفانه دست سرمربی تیم خیلی بسته بود امسال.

بچه ها برای این فصل آماده این...؟! ؛)

* در پاییز 99 نوشته شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

نبض پاییز در خیابان های شهر می تپد و غروبش چنان غم بار، دلتنگی را به قلبم می کوبد که بهت و فریاد تا سر انگشتانم تیر می کشد. پاییز چنان غربتی اینجا را می گیرد که اصلا نمی توانم در اتاق بمانم، نمی توانم تنها در کتابخانه باشم؛ هوا زود تاریک می شود. نهایتا 5 بعد از ظهر باید بزنی بیرون و گرنه آفتاب که کمرنگ شود، غم چنان هجوم می آورد که گویی فردا همین جا محشر کبری است.

اما اگر بیرون بروم، به شهر، به خیابان ها و شور تمام نشدنی مردم را ببینم، وضع بهتر می شود؟ اگر دوباره یادم آمد که تنها هستم چه؟! تازه هنوز اواخر شهریور است و پاییز نشده... اما ابرها متراکم و انبوه شده اند. من می گویم باید فراموش کنم و از نو شروع کنم، اما چرا ذهنم چنین مصرانه سماجت می کند؟ من که می دانم نمی شود چرا انگار به فکرش هستم که شاید بشود؟

اصلا مگر نمی گفتند آدم به همه چیز عادت می کند؟! خودم بارها دیده ام که عزیزترین ها می میرند و عزیزترین هایشان فقط بعد چند هفته، فراموش کردند و زندگی عادی جریان پیدا کرد. به من گفته بودند و خودم هم چنین فکر می کردم بعد از چند ماه، فراموش می کنم. پس چرا رفتن مثل مردن نیست که فراموش شود؟ پس چرا هنوز با هر بهانه ای در خاطرم حضور پیدا می کند و چیز ها را با او تصور می کنم؟!

ساعت 17:45 هوا تاریک شده، الان 18:45 است. من در شهر غریب، جدا از همه دوستان و خانواده در اتاقم در خوابگاه نشسته ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم و بنشینم. تنها راه، به دل شهر و شلوغی زندگی رفتن است، یا سینما یا قدم زدن در پارک. اما اگر بیرون رفتم و یادم افتاد که تنها هستم چه؟!

در پاییز 98 نوشته شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۱
صابر اکبری خضری

اگه از نظریات انسان شناسی بی خبر بودم یا درس اندیشه 2 که مبحث فطرت رو توش خوندیم نگذرونده بودم و یکی ازم می پرسید که چه چیزی هست که بین همه انسان ها مشترک باشه؟ اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که هر انسانی به ما هو انسان وقتی که صدای ضبط شده خودش رو می شنوه فکر می کنه صداش خوب نیست و با تعجب می پرسه (لااقل در ذهنش) که این منم و این صدای منه؟! تا الآن که همه اطرافیان من بلااستثنا همین طور بودن، شاید اگه یه روز شجریان رو ببینم نظریه م نقض بشه.

اوایلی که رکوردر خریده بودم، من هم از صدای خودم متعجب یا شرمنده می شدم، اما بعد از چند بار، عادت کردم و الان فکر می کنم واقعا صدام همونه، یعنی تصورم از صدای خودم بیشتر از اینکه ناشی از شنیدن در فاصله 5 سانتی فاصله گوش تا دهان باشه، نتیجه شنیدن از رکوردره. اما اون چیزی که بعدش برام خیلی عجیب بود، شنیدن صداهایی بود که سال ها پیش ضبط کرده بودم، وقتی 3، 4 سال از ماجراها می گذره و دوباره اون لحظاتی که کاملاً یواشکی و بدون اینکه هیچ کس حتی طرف مقابلم بدونه رو ضبط کردم (مطئنا این صوت ها رو هیچ کس جز خودم گوش نمی کنه) می شنوم، حالات متفاوتی رو تجربه می کنم. در 40، 50 درصد مواقع حسم موقع شنیدن با حسم موقع گفتن فرقی نداره، در 40، 50 درصد احساس می کنم مسیر درستی بوده، اما الان پیشرفت کردم و جلو ترم، احساس رضایت یا لبخندی از این موضوع دارم؛ اما فعلا با این دو بخش کاری ندارم. مهم تر و جالب توجه تر از همه اون 10 درصد باقی مونده است.

بعضی وقت ها خجالت می کشی صحبت های خودت رو گوش کنی. میگی یعنی واقعا این من بودم؟! اینا رو من گفتم؟! تعجب می کنم که چجوری اون موقع اینا رو گفتم؟! یعنی واقعا اون لحظات نمی فهمیدم که چه قدر منزجر کننده است یا می فهمیدم و خودم رو گول می زدم؟!

چطور می تونستنم چنین نظری داشته باشم؟ چه طور می تونستم این قدر چندش آور باشم؟! اگه اون لحظه یکی بهم می گفت من از چند سال آینده اومدم و اون جا تو رو دیدم که به این صوت ها گوش می دادی و به محض اینکه خاطره در ذهنت کاملاً بازسازی می شد، قطع می کردی و حتی وسوسه می شدی که پاکشون کنی برای همیشه از حافظه لب تابت، چه واکنشی می دادم؟! باورم می شد یا می گفتم تو می خوای زندگی شیرینم رو تلخ کنی؟ علیه ش استدلال می کردم یا کتکش می زدم یا به فکر فرو می رفتم و می دیدم که تهِ خودم همچین نظری دارم؟ بعضی وقت ها محتوای صحبت اذیتت می کنه و بعضی وقت ها نیت از گفتن یا حالِت موقع گفتن که یادت میاد. چرا و چطور حاضر شدم بازیگری کنم؟! این صدای واقعی من نیست!

در این بازبینی یا درست تر اگه بگیم بازشنوی صداها، لحظه ها معنای جدیدی پیدا می کنن، بعضی ها که اوج معنا رو داشتن، خنده دار میشن، خنده دار از نوع مسخره و بعضی ها که تلخ بودن، احساس متفاوتی که البته شادی نیست، ولی حسی به شدت انسانی رو بهت منتقل می کنن.

گذشت زمان، رویِ واقعی تر و نه جدیدتری از من رو به خودم نشون میده. بی شک اگه این قدر عمیق به چیزی مطمئنم و اینقدر عمیق نسبت به فلان چیز انزجار دارم، همون موقع هم چنین بودم، هیچ چیز جدی و اساسی ای، در طول زمان به وجود نمیاد و تغییر نمی کنه، ولی گذشت زمان اجازه میده حقیقتی که از ترس کز کرده بود یک گوشه و می ترسید اگه جلو بیاد دهنش رو سرویس کنم، حالا که می بینه کاریش ندارم بیاد و خودش رو نشون بده. سلام حقیقت، درود رکودر.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
صابر اکبری خضری

رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،

کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.

برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».

افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،

تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.

من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،

تو خوبشان می کردی.

من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.

من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛

مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.

من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.

من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،

فاصله ما چه زیاد بود،

مرده باد من،

زنده باد تو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷
صابر اکبری خضری

برعکس گوشی ها و کارت های بانکی ام که بی هیچ دغدغه ای زود می روند و گم می شوند و جا می ماندند، رکوردرم گم شدنی نبود. یک بار در بهشت رضا جا ماند، برای ضبط خاطرات شهدا از خانواده هایشان رفته بودم؛ بار دیگر اوایل دانشگاهم بود که حدوداً یک سال و نیمی غیبش زد، طولانی ترین دوری اش هم همین بود. وقتی که کاملاً قطع امید کرده بودم و گه گاهی خاطراتش را مرور می کردم، سر ظهر ناگهانی اطّلاعیّه پیدا شدن یک رکودر را روی تابلوی اعلانات دیدم. یک بار ناپدید شد. تصمیم گرفتم با ادعیه و رموز علوم غربیه به اجّنه متوسل شوم تا پیدا شود، پشیمان شدم، نذر امام رضا (علیه السلام) کردم و معجزه آسا روی کیف بود.

در کیف دوستان و باغ عمو و خانه فامیل و دست آشنایان جا ماندن و گم شدن و رفتن که الی ماشالله. اصلاً حساب ندارد، امّا باز هر چه می شد برمی گشت پیش خودم. حتّی آخرین بار -همین چهار پنج ماه پیش- در صفحه اینستاگرامم خبر گم شدنش را دادم و از دوستان تقاضای دعا کردم، فردایش خواب دیدم توی جیب کت مشکی ام جا مانده، کتی که چند هفته نپوشیده بودم و به علت کوچک بودن اتاق خودمان در خوابگاه، گذاشته بودمش در اتاق یکی از دوستان. بیدار شدم و نشدم سریع رفتم اتاقشان، بود! همان جا!!

**

اولین باری که یک رکوردر دیدم دست حاج علیرضا دلبریان بود؛ راوی مشهدی جنگ و خاطرات شهدا. وقتی می خواست سخن پراکنی کند از توی کیفش رکوردر را برداشت و خودش، سخن پراکنی خودش را ضبط کرد! بعد از جلسه هم تا با کسی سلام و علیک می کرد و آن بنده خدا نکته ای، چیزی می گفت سریع واکنش می داد: دوباره بگو ضبط کنم!

**

مگر نمی گویند دوستان همدیگر را کامل می کنند؟! ما همین طور بودیم. هر چه قدر من عاشق گفتن بودم، رکوردر عاشق شنیدن بود. با دقت گوش می کرد، ضبط می کرد، همیشه برای شنیدن حوصله و شوق داشت. گفتن من و شنیدن رکوردر، همان رابطه متکاملانه ما بود، برون گرایی من و درون گرایی رکوردر. حتی وقتی خودم حوصله شنیدن از این و آن نداشتم، رکوردر داشت، می شنید و بعداً برایم تعریف می کرد...

**

اواسط سال دوم دبیرستان بودم که پدرم گفتم چه قدر داشتن یک وسیله ضبط صدا می تواند به رشد درس هایم کمک کند! جالب اینکه در کمال ناباوری من، پدرم هیچ مخالفتی نکرد و آن موقع که پول، پول بود، 280 هزار تومان خرج خرید یک رکوردر شد. با اینکه حافظه ام افتضاح است ولی لحظه های خریدش را هم دقیق به یاد دارم. از همان اول دیدنش و بودنش و در دست گرفتنش و به کمر بستنش حسّ خوبی برایم داشت.

**

بارها رکوردر را به طرق مختلف از بازرسی های حرم رد کرده بودم، هر بار هم داستانی می شد که بیا و ببین، گاهی اوقات در جیبم می گذاشتم و گوشی را همراه خودم نمی بردم، خادم ها که از روی جیبم دست می زندند، فکر می کردند گوشی است، گاهی اوقات رکوردر را می دیدند و به راحتی اجازه عبور می دادند، گاهی نیاز به توضیح بود که کاربردش چیست و یک روشن خاموش نیاز داشت، گاهی می گفتند باید از x-ray رد شود، گاهی می گفتند باید با رئیس انتظامات هماهنگ شود، گاهی رئیس انتظامات اجازه می داد و گاهی هم کار بیخ پیدا می کرد! خیلی وقت ها دستم می گرفتم یا جایی قایمش می کردم و می بردم داخل.

**

رشته پیوند و همراهی ما در آستانه 8 سالگی ناگهان گسست یا بهتر بگویم گسستنش.

**

در بین همه وسایلم، لب تاب را استثناً چون قیمتش بالاست حواسم ویژه به آن هست، دیگر وسایلم نه آنچنان که فکر کنید. حتّی با گوشی رابطه خیلی خوبی ندارم، همه آنهایی که مرا می شناسند نیز به رویم آورده اند که صابر! تو هم با این گوشی ت!! وقتی هم که چند بار تماس می گیرند و کاری دارند، اعصابشان خورد می شود و واکنش مذکور کمی تغییر می کند: تو که برات فرقی نمی کنه دسته بیل بگیر دستت خب!

**

مهارت دیگری که در آن حرفه ای شده بودم، یواشکی ضبط کردن بود. یا در جیبم می گذاشتم و بدون نگاه کردن حالت ضبط را تنظیم می کردم، یا روشنش می کردم و در آستینم می گذاشتم، بعد هم خیلی عادی گفتگو را ادامه می دادم. اگر صدای دوستی یا آشنایی را یواشکی ضبط می کردم، بعداً برایش می فرستادم و تعجّب می کرد که ای بابا! ما رو گرفتی صابرجان؟! آدم امنیّت نداره دیگه با تو!!

در عوضِ همه وسایلی که بقیه دارند، من رکودر داشتم. رکوردر شاید از قدیمی ترین همراهانم بود. در هر سفری و پیشامدی به تناسب موقعیتش چیزهایی را با خودم می بردم و در کوله می گذاشتم و چیزهایی را نه. حتی گوشی را خیلی جاها همراه خودم نمی بردم، اما رکوردر دوست همه جایی من بود. خواه زیارت حرم باشد یا سفری سخت و غیرقابل پیش بینی، در جلسه مهم آستان قدس یا کوهنوردی صبح زود، راهیان نور یا تولد برادرم، کلاس درس یا هر جای دیگری. بچه ها به شوخی می گفتند رکوردر مثل کلت کمری همیشه همراته. هر اتفاقی میفته سریع درش میاری ...

**

بعضی ها تا طوری می شود سریع عکس می گیرند، بعضی ها سریع می نویسند، من تا طوری می شد سریع صدا ضبط می کردم. آدم ها خودشان را در حرف هایشان متجلی می کنند و من حرف هایشان را ضبط می کردم.

من حتی صدای طبیعت را ضبط می کردم، اگر نیمه شبی بود در پادگان دژ خرمشهر، تنها بودم، نسیم می وزید، حال خوشی داشتم، بوی خاک باران خورده می آمد، رکوردر را در می آوردم و می گفتم: حیف که نمی توانی بو را ضبط کنی! اعلام وضعیت می کردم و چند دقیقه سکوت نیمه شبی خرمشهر را ضبط می کردم. رکوردر من حتی صدای سکوت ها را هم ضبط می کرد. سکوت خرمشهر با سکوت مشهد، با سکوت دانشگاه و ... فرق می کنند.

**

در خیلی از اتفاق های مهم زندگی ام رکوردر نقش داشت. مثلاً تغییر رشته از ریاضی به انسانی در دبیرستان. پدرم که راضی نمی شد، قرار بود هر چه مشاور مدرسه که مورد قبول طرفین یعنی من و پدرم- در جلسه خصوصی با من گفت و نتیجه شد، همان بشود، اما پدرم که به من آن قدر اعتماد نداشت، رکودر صوت جلسه مان را کامل ضبط کرد و او شنید و رضایت داد، فردایش رفتم پیگیری نامه های اداری.

بعدها که معلم شدم، همه سخن پراکنی هایم در کلاس ها را ضبط می کرد، اصلاً همین گوش دادن به صدای خودم در رکودر بود که جرئت حرف زدن و نترسیدن و از صدای خودم بدم نیامدن را به من داد. شنیدن سوتی های اولین کلاسی که رفتم -درس تفکر و سبک زندگی دبیرستان امام رضا (علیه السلام) واحد 3- هنوز دلپذیر و خاطره انگیز است.

**

رکوردر برای من فقط وسیله ضبط صدا نبود، خلاصه و نماد و به یادآورنده همه صداهایی بود که در این 7 سال شنیدم و آن صداها هم خاطره تلخ و شیرین 7 سال زندگی ام بودند. فراز و نشیب زندگی ام همه در صداها بود و با صداها به یاد می آوردمشان. صداها هم، همه با رکوردر ضبط می شدند.

**

شیرین ترین لحظه های رفاقتم، خلوت های دوستانه، حرف ها و زرزرهای عمیق فلسفی، خاطره گویی مادربزرگ مرحومم، توصیه های آیت الله ضیأآبادی، باقری کنی، علی آقای بهجت و خاطره های پدرش، آقای فاطمی نیا، آیت الله ناصری، حاج میثم سازگار، خاطرات بیش از 200 خانواده شهید، لحظه های خاطره انگیز شوخی ها و دعواهای خواهر و برادرم، صوت جلسه های کاری آستان قدس، بنیاد فرهنگی، طرح های پژوهشی، مناجات های نیمه شبی حرم و احساس رقیق جمع، کلاس های به درد بخور دکتر فیاض و دینانی و سارا شریعتی و پاکتچی و ...، تاکسی نگاری ها، خاطرات سفر، سخن پراکنی های خودم، گریه و خنده های دلبریان، اندیشه های نابهنگام، صداهای بکر طبیعت، جلسات سیاسی قالیباف، انفجارات وحشتناک رزم شب میشداغ و ... و و و خیلی چیزهای دیگر را رکوردرم ضبط کرده بود.

**

دو سه سال اخیر رنگ حروف و نمادهای دکمه هایش همه پاک شده بودند و من فقط از حفظ فشارشان می دادم و حتی بدون نگاه کردن هم می توانستم. این اواخر هم اگر چه کمی مصرف باطری ش بیشتر شده بود، اما هنوز پر توان، با کیفیت و پایه بود برای هر کاری و هر موقعیتی.

**

حالا رکوردر رفته و می دانم دیگر بر نمی گردد. این بار امید پیدا شدنش را ندارم و انتظارش آمدنش را نمی کشم. رکوردر جزئی از هویتم بود. رکوردر امکان بروز بخشی از «صابریت»م را فراهم می کرد، صابر بردون رکودر حتماً چیزی کم دارد.

**

رکوردر عزیز!

خدانگهدار، دیگر تو را نخواهم دید.

من از تو خوشحالم، امیدوارم هر جا هستی، دست هر کسی هستی، خوشحال باشی و صداهای خوب ضبط کنی.

یا علی (علیه السلام)

دوستدارت؛ صابر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۲
صابر اکبری خضری

همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البته احتمالاً برای اکثر بقیه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. از جوانی به بعد، درونم چیزهایی حس می کردم که زیادم بودند، آن چیزها درونم می شکفتند، درونم می جوشیدند، غلغل می کردند و بالا می آمدند، در رگ رگم جاری می شدند، همه وجودم را فرا می گرفتند و سرریز می شدند، آن چیزها در جانم شعله می گرفتند و همه چیز را می سوزاندند، در دلم لانه می کردند و تکثیر می شدند و همه جا می خواندند و سروصدا راه می انداختند، آن چیزها بر زبانم راه می رفتند، در دهانم بی تابی می کردند، بدنم را به تحرک وا می داشتند. تو خواه هرکدام از این تعابیر و تشبیهات نادقیقم را که بیشتر می پسندی انتخاب کن، آری! آن چیزها برای من به تنهایی حتی قابل درک هم نبودند، فقط در آینه دیگران بود که می توانستم ببینمشان و لمسشان کنم، آن ها را در دیگران می یافتم. در زیرین ترین و جدی ترین لایه های وجودشان و در مرتفع ترین و پنهان ترین قله های قلبشان. دوست داشتم آن چیزها را بگویم و سهیم کنم همه را، مال من نبود فقط، مال من هم بود و مال کسی یا کسانی هم بود. باید می گفتم و این یک خصوصیت ذاتی ناشی از آن چیزها بود و نه یک عادت یا یک آموخته کسب شده توسط من. باید داد می کشیدم، باید بغل می کردم، باید چشم در چشم می دوختم، باید می رفتم، باید دستی را با محکم ترین نیرویم می فشردم، باید آرام کناری می نشستم، باید آرام کنارش می نشستم،

آه ... مرور این خاطرات تلخ است و بسیار بیشتر از آن، مرا در خود فرو می برد، شاید برای لحظاتی احساس می کنم از هیچ چیز و هیچ کس خوشم نمی آید و از آن بدتر، شاید فکر می کنم دیگر هیچ اتفاق خوشحال کننده ای امکان ندارد برای من اتفاق بیفتد، دنیا -همه اش- غیر شیرین می شود، چنان که امید لبخند زدن در پس باز شدن هیچ مشتش را ندارم، حتی اگر صادقانه تمام تلاشش را بکند این منم که دیگر نخواهم خندید و نخواهم توانست خندید. لبخندِ من «او» بود که نیست. پدر و مادرم البته انسان هایی به غایت دوست داشتنی هستند، همین طور خواهر و برادرم، اما همان طور که هیچ کس جای پدر و مادر را نمی گیرد حتی او، هیچ کس هم جای او را نمی تواند بگیرد و نخواهد گرفت حتی پدر و مادر و خانواده یا هر کس دیگری. من آن روزها هر چه بیشتر او را می جستم کمتر می یافتم. دوستانم روز به روز بیشتر می شدند و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر، اما هیچ کدامشان نه علاقه ای به شنیدن «آن چیزها» داشتند و نه علاقه ای به گفتنشان؛ گاه گاهی هم اگر بود، سست و پراکنده و بااکراه، نه دلخواه و هماهنگ و تکمیل کننده. این ها واقعیت زندگی من است، من که آن موقع به خاطر دانشگاهم به شهر دیگری رفته بودم و شب هایی بس تنها، یکنواخت و کم فراز و نشیب را پشت سر می گذراندم. آن قدر از «او» ناامید شده بودم که کمتر فکرش را می کردم و آن قدر کمتر فکرش را کردم که کم کم چهره خیالی اش را از یاد بردم، جزئیاتی را که به وضوح تجسم می کردم، فراموش کردم و دیگر منتظرش نبودم. سرگرم زندگی خودم بودم، زندگی ای که به نسبتاً ثباتی رسیده و لذت بخش بود، بد نبود، خوب بود، همه چیز سرجایش بود، اگرچه بعضی چیزها نبود -و از جمله مهم ترینشان: او- ولی بلأخره تمام چیزهایی که موجود بود، منظم و درست حضور داشت. به نداشتن ناموجودها هم آن چنان خوب خو کرده بودم که نه نبودنشان اذیتم می کرد و نه تصور بودنشان برایم وسوسه انگیز بود. من نمی خواستم بیاید، من انتظار نداشتم پیدا شود، من انتظارش را نمی کشیدم، من دعا نکردم پیدایش کنم، من به فکرش نبودم، من دیگر حتی فکر نمی کردم چنین کسی اصلاً وجود داشته باشد و بلکه به خدا قسم برعکس، مطمئن بودم او وجود ندارد و آفریده نشده است.

اما ناگهان آمد، او در زندگی من مثل طوفان بود، زود آمد، همه چیز را به هم ریخت، غوغا کرد، دیوانه ام کرد، با همه تصوراتم فرق می کرد، از همه حدسیاتم بهتر بود، اصلاً شبیه به آن چه روزی -قدیم ها- فکرش را می کردم نبود، اما بسی بهتر بود، از خیالاتم واقعی تر و از واقعیت خیال انگیزتر. بند بند وجودم، ذره ذره بودنم، تک تک نفس هایم، کلماتم، جمله هایم، افکارم، احساساتم برای او گفتنی بود و شنیدنی. گفتیم و شنیدیم، گفتیم و شنیدیم، تمام آن چیزها را. باور کن بغلش کردم، همان طور که می خواستم محکم محکم فشارش دادم، همه احساساتم درونش می جوشید و حس می کردم. چه بی نظیر بود، چه شادی غیر منتظره ای! باور کن آن لحظه هیچ چیز برایم معنا نداشت، به هیچ چیز فکر نمی کردم، حتی به خودم، حتی به خودش. لحظه ای نیست شدم، هیچ شدم، هیچیدم و دوباره برگشتم. مگر در دنیا می شد این قدر خوش گذارند؟ «عالی» واژه خوبی نیست و نه هیچ واژه دیگری، باور کن تک تک کلمات را مرور کردم ولی نمی توانم بگویم آن طور که بفهمی و آن طور که راضی شوم، خواهش می کنم باور کن.

او مثل طوفان بود، زود آمد، غوغا به پا کرد، دیوانه ام کرد، همه چیز را به هم ریخت و ناگهان رفت. زود رفت... خیلی زود رفت... تو را به خدا باور کن خیلی زود رفت. من تحمل ندارم، با او بودن را چشیده ام، حالا که درکی از او دارم چطور در نبودش همه این دنیا و این لحظاتِ خالی را تحمل کنم؟ کاش هرگز نمی آمد یا کاش هرگز نمی رفت، حالا روزها و شب هایی است که هیچ اویی از هیچ جا نمی آید. او از دور نمی آید، در به آرامی باز نمی شود، هیچ لبخندی در هیچ مشت دنیا نیست

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۸
صابر اکبری خضری

بعدازظهرها مادرم چای درست می کرد و جمله «صابر بلند شو چای آماده است!» از خواب خوش و کوتاه بعد از ناهار بیدار می شدم. برای این بدن نیمه خواب و نیمه خسته حتی تصور یک چای داغ و خوش طعم یاری دهنده بود. عادت کرده بودیم چای داغ می خوردیم. هم پدر و هم مادرم دو سه قطره کوچک عرق کنار ابرو و گوشه پیشانی شان پیدا می شد. اوایل مرداد سال پیش مادرم گفت «تو اصلاً عرق نمی کنی و این خوب نیست چون منافذ پوستت همه بسته شده!...»

گرمای امسال کم سابقه کم سابقه بود، برای احالی کلافه کننده و برای مسافرانی چون ما غیرقابل تحمل بود، همه چپ و راست می نالیدند و عرق بود که می ریخت، هوا بسیار گرم و اینجا در خیابان های نزدیک دریا بسیار شرجی بود. آن قدر گرم و شرجی که لباس ها به بدن می چسبید و اعصابت را خورد می کرد. ماشین ها کم می آوردند، اگر کولرشان زیاد روشن می ماند آمپرشان بالا می رفت و ماشین های جوش آورده زیادی، کنار خیابان با کاپوت بالازده شده دیده می شد، یکی دوبار سگ ولگرد دیدم که زبانش آویزان بود و له له می زد.

ما به موزه رفتیم، موزه مرمر متعلق به پهلوی ها.موزه 4 ساختمان داشت.ساختمان اول خوب بود اما عالی و فوق العاده و فراانتظار نبود، جالب بود ولی به وجد نمی آورد. بد نبود. ساختمان دوم کوچک و بسیار خنک بود. کولر گازی با قدرت بالا در اتاق کوچکی که فقط ما 5 نفر و نگهبانش در آن بودیم کار می کرد و آنجا را مثل یخچال خنک کرده بود، لذت بیشتر را ما می بردیم که از هوای گرم ناگهان به آنجا رفته بودیم. تمام در و پنجره ها با دقت و رعایت ریزکاری ها بسته شده بودند و انگار ذره ای هوای گرم بیرون نمی توانست داخل شود. یخچال بود. آمدیم بیرون. دوباره گرمای کلافه کننده و دیگر تاب نیاوردیم چون لااقل 20 دقیقه به سرمای مطبوع آن اتاق کوچک عادت کرده بودیم، مصطفی مستور نوشته بود کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

باد داغ توی صورتم می خورد، جنس لباس بعضی ها پلاستیکی و نفتی بود، رنگ لباس بعضی ها مشکی و تیره، بعضی ها چند لایه لباس داشتند، مردم هلاک بودند. تا ساختمان سوم راه نسبتاً زیاد بود، شاید حدود 3 دقیقه پیاده روی، اما دار و درختی در مسیر بود و سایه شان لااقل به ذهن ها کمک می کرد تا تلقین مثبت کنند و بروند. رفتیم و یکی دو دقیقه هم جلوی در توی صف معطل طول می کشید تا نوبت داخل شدنمان شود. سایه نداشت و همه عرق می ریختند. بچه ها غر می زندند و کوچکترین کاری باعث آتش گرفتن اعصاب خورد و آماده اشتعال بزرگترها می شد. برق رفت. کولرهای گازی خاموش شد. 300 نفر آدم در ساختمان دو طبقه ای که همه منافذش با دقت و رعایت ریزه کاری ها بسته شده بود تا هوای بیرون واردش نشود، نفس می کشیدند و عرق می کردند. کاش کنار پنجره رفتم ولی باز نمی شد. ساختمان دم کرده بود. کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

دیدن بقیه وسایل موزه هیچ لذتی نداشت، سفر آنقدرها هم خوش نگذشته بود و این لحظات باعث می شد تا از کل سفر بدم بیاید. آمدیم بیرون. مادر و پدر و خواهر و برادرم برگشتند تا سریع به ماشین برسند و کولر گازی ماشین می توانست به این شرایط مشمئزکننده تمامی دهد و خلاصشان کند.  من جدا شدم و به سمت ساختمان چهارم رفتم، دور بود، حدود 6،7 دقیقه پیاده روی داشت. آفتاب مستقیم به زمین می خورد، راه صاف و بدون پیچ بود و ساختمان در انتهای آن دیده می شد. هیچ سایه ای هرچند کوچک وجود نداشت، سنگ ها تف دیده بودند، گرما زجرم می داد، هوا شرجی و گرفته بود و حتی شاید نفس کشیدنم را سخت کرده بود، تمام منافذ پوستم باز شده بود و بلأخره عرق کردم، با تمام وجود انگار عرق می کردم، از صورتم عرق می ریخت، بدنم خیس شده بود، سر خوردن دانه های عرق صورتم را قلقلک می داد و باید محکم می خاراندمش. راه پیش پایم بود. حال به هم زن ترین تصوری که در آن لحظه می شد توی ذهن تجسم کرد، فکر کردن به چای داغ و تصور دست گرفتن لیوان گرم و قورت دادن آن همه حرارت چای داغ بود. فکر کردن به طعم و حس چای داغ حالم را به هم می زد. لعنتی برو بیرون! کاش همه عمر به یخ در بهشت عشق می ورزیدم. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صابر اکبری خضری

خواب 1/5 را اینجا بخوانید.

.. نوشته ات را قبل خواب خواندم، چه متن خوبی بود! من هم با خواب ماجراها دارم. اولین و شدیدترین و عمیق ترین کلمه ای که موقع شنیدن اسم خواب یا فکر کردن به آن به ذهنم می رسد، ترس و حیرت است. خودت هم شاهدی که هنوز هم انتهای مکالمه های شبانه به جای «التماس دعا» یا «به امید دیدار»، به همه می گویم: «ان شا الله خواب های خوب ببینی!»این دعای بچه گانه را اولین بار از سامان شنیدم. من راهنمایی بودم و او اوایل دبستان؛ یکی دو بار خوابِ بد دیده بود، از آن موقع شب ها قبل خواب تک تک اعضای خانواده را صدا می کرد و به هر کدام مجزا شب بخیر می گفت؛ «شب بخیر، ایشالا خوابای خوب ببینید!»

خودم هم که همسن و سال او بودم از خواب می ترسیدم، راستش آن موقع حتی از خواب های خوب هم می ترسیدم! اصلاً دوست نداشتم خواب ببینم، جالب اینکه ترس من فقط از خواب نبود، از لحظات قبل خواب هم به اندازه خود خواب می ترسیدم، همیشه آرزو داشتم و تلاش می کردم چنان خسته باشم که دراز بکشم، چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح بشود. وَه که چه وحشتناک بود و هست؛ تاریکی!

نمی دانم شاید همین دعاها بود که سال ها بعد -در بزرگی ام- اثر کرد و مدتی احساس می کردم اصلاً نمی خوابم، احساس می کردم زندگی ام یک تداوم شدیداً به هم پیوسته شده که خواب آن را قطع نمی کند! تو گویی فقط چشمانم را بسته و باز کرده ام و ادامه و ادامه. خستگی عمیقاً به جان و ذهنم رسوب کرده بود و فقط یک خوابِ طولانیِ عمیقِ خودآگاه می خواستم، خوابی که امروز را تمام کند و من را هم -چنان که احساس می کردم سایرین را- به فردا که روزی متفاوت و غیر از امروز است، برساند، خوابی که قبل و بعد ایجاد کند. من آن موقع احساس می کردم اصلاً فردا نمی شود، احساس می کردم آخرین باری که یک شبانه روز تمام شده و به روز دیگری -روز تازه- منتقل شده ام-، درست همان باری بود که احساس خوابیدن و بیدار شدن داشتم، از آن به بعد گویی همان روز بیشتر و بیشتر کِش می آمد و خوابیدن فقط مثل چند لحظه نشستن و استراحت کردن بود، در پی هیچ خوابی، روز بعدی وجود نداشت و همه ادامه همان روزی بود که مدت ها قبل شروع شده بود. شب و روز پشت سر هم می آمدند بدون آن که یک شبانه روز تمام و شبانه روزی دیگر شروع شود.

آن دوره هم تمام شد... داشتم از کودکی می گفتم، آری، نه فقط از خواب های بد، که از خواب های خوب هم می ترسیدم. همان سال ها وقتی لحظات قبل خواب -در تاریکی و سکوت خانه- دچار ترس قبل خواب می شدم، خیلی آرام و با احتیاط کامل، گاماس گاماس قدم برمی داشتم که پدرم بیدار نشود -و لعنت به پارکت های کف خانه که به محض فشار، قیریج قیریج صدا می داد!-، از چند سانتی متری او آهسته کی گذشتم و مادرم را آهسته از درون گلو صدا می زدم؛ «مامان! مامان!» نرم بیدار یا نیمه بیدار می شد، می گفتم می ترسم خواب بد ببینم! (یا اگر خواب بد دیده بودم و بیدار شده بودم می گفتم خواب بد دیدم!) مادرم نوازش می کرد و خوب، خیلی خوب یادم هست که همیشه جمله اش این بود: «بگو خدایا به امید خودت، نه به امید خلق روزگار، قو هو الله بخون،  به چیزای خوب فکر کن، خوابای خوب می بینی!» یک بار پرسیدم مثلاً به چه چیزی فکر کنم، گفت مثلاً به بهشت فکر کن، پرسیدم تویِ بهشت چه چیزهایی هست؟ مادرم گفت هر چیزی که دلت بخواهد و بگویی هست! در عالم کودکی بهترین چیزی که دوست داشتم کامپیوتر بود! در کل فامیل ما فقط دایی و پسرخاله ام کامپیوتر داشتند، تمام هفته خدا خدا می کردم برویم خانه شان تا با کامپیوتر بازی کنم (چه بازی های ساده ای! بازی های پیش فرض ویندوز xp که حقیقتاً عمری با آن ها سر کردم، یادت می آید؟! عکسش را گذاشته ام ببینی)

تصور عجیب من از بهشت، ترکیبی از محیطی سرسبز و نورانی و کامپیوتری درست در مرکز آن بود! تمام عزمم را جزم می کردم، قدرتم را متمرکز می کردم، انگار می خواهم لحظاتی دیگر با سرعت تمام شروع به دویدن کنم و از یک لحظه به بعد سعی می کردم فقط تصویر سوم شخصی از خودم در دلِ بهشت، غرقِ در کامپیوتر بازی را تصور کنم! چند لحظه بعد از مادرم پرسیدم: «خب تا کی توی بهشت هستیم؟!» گفت همیشه و همیشه می پرسیدم: خب حوصله آدم سر نمی رود؟!

عجب سوال عجیبی می پرسیدم! انگار اگر همیشه و بدون وقفه باشد، خوب نیست، لااقل نیاز است چند روزی تعطیل و دوباره باز شود! اگر یک مرحله تمام نشود، بد است؛ باید هر مرحله ای هر چه قدر هم شیرین، تمام و مرحله جدیدی شروع بشود. خواب هم همین است. خوبیِ خوابِ خوب به همین است که دیروز را به امروز تبدیل کند، تجربه و حسی که درست تا یک ثانیه قبل خواب، امروز است، ناگهان تبدیل به روز گذشته می شود، این، خوابِ خوب است.

... سال ها از آن روزها گذشته، بعضی چیزها مثل ترس از ترکیبِ تاریکی و تنهایی، هنوز هم همراه من هستند و بعضی چیزها نه، الآن دیگر نه از مطلقِ خوابیدن بدم می آید و نه از مطلقِ خواب دیدن، می ترسم، دوست دارم خواب های خوب ببینم. ممنون که با نوشته ات مرا به یاد خواب انداختی!

الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا، انتبهوا...! مردم همگی خوابند، چون بمیرند، ناگهان از خواب بیدار می شوند.

دوستت صابر

* پانوشت: این متن را در واکنش به نوشته یکی از دوستان نوشتم: «برای من گاهی خواب به مثابه میدان مبارزه است. تمام اضطراب ها و نگرانی هایم در آن نمایش داده شده،خِرم را میگیرد و وجود خود را به من اثبات میکند. این چنین اگر حتی تمام بیداری روز قبل را خندیده باشم، ناراحتی و گاها ترس را در خوابم حس میکنم. اما این پایان ماجرا نیست. وقتی بیدار میشوم اکثر اوقات لحظه تاثیربرانگیز خوابم را یادم است و حتی اگر یادم نباشد حسش دست در گردنم انداخته و با من حس رفاقت دارد. و من ازینکه این دوست عزیز برای بودن و ماندن لجبازتر از آنچه فکر میکردم است، تنها لبخند کجی بر این همنشین میزنم. این چنین نه تنها خواب که ساعات بیداری بعد از آن را، تا هنگام خواب بعدی باید با او دست و پنجه نرم کنم. خواب بعدی ای که آن هم معلوم نیست کدامین اضطرابم میخواهد دست و پا درآورد و به شکلی انسانی نمادسازی شده، حضورش را نشان دهد.

اما گاه از این سادگی خیالم برای ساختن نمادها تعجب میکنم. مگرنه خواب فرصتی برای برون ریزی اضطراب های روزانه است؟ پس چرا کارگردان کوتوله نمایش های من چنین خام دستانه، تمام رمز و راز اثر خود را به تنها مخاطبش لو می دهد؟ چرا یاد نمیگیرد که در اثر بعدی اش حداقل کمی هنرمندانه تر عمل کند؟ اگر هم بلد نیست بیاید خودم به او بیاموزم یا کلاس ثبتنامش کنم تا حداقل بداند میتواند به جای بازسازی دوباره همه صحنه های غمگین زندگی ام با همان شخصیت ها، آن ها را در شخصیت دیگری یا حتی در اتفاق یا موجود دیگری بازنمایی کند. تا اینگونه وقتی بیدار شدم از اینکه در خواب سگی دنبالم کرده است و حال انکه نه در خانه سگی هست و نه در کوچه، خیالم راحت شود. نه اینگونه که الان انجام میدهد و تمام حضور ها (و گاه عدم حضورها) را یادآور میشود؛ ساده لوحانه و تکراری.

و در آخر کاری که باید انجام دهم این است که در ساعات بیداری همه گنده های مثبت خوداگاهم را جمع کنم تا با این اراذلی که علیه میزبان خود شوریده اند، دست به یقه شوند.» از الیاس بهرامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹
صابر اکبری خضری

... دقایقی قبل صندلی شماره 25 را پیدا کردم و برگه سوال و برگه سفید مخصوص پاسخ را برداشتم، تصمیمم را از قبل گرفته بودم، اما همیشه لحظه انجام هم، مثل لحظه تصمیم، تردید و دلهره ناگهان سراغم می آیند. وقتی تصمیم گرفتی، فکر می کنی که بلاخره شکستشان دادی، بلاخره از شرشان خلاص شدی، اما لحظه ای که باید دکمه را فشار دهی، می بینی دلهره و تردید دوباره هستند.

سوال را می توان اینجور پرسید: چرا هم اکنون که سر جلسه امتحان پایان ترم آخرین واحد کارشناسی ارشد نشسته ام، هیچ جوره دستم به خودکار نمی رود؟ چرا هیچ جوره نمی توانم خودم را راضی کنم برای نوشتن؟ چرا هیچ نایی برای نوشتن ندارم؟ 60 دقیقه چیزی نیست، اما تصور 60 دقیقه پاسخ دادن به سوالات امتحان، طولانی ترین و طاقت فرساترین زمان دنیا برای من است، آن قدر جان فرسا که نمی شود تحملش کرد و نمی شود حتی فکرش را کرد، آن قدر سخت که از همان اول معلوم است این کاره نیستم. سوال را می توان اینجور پرسید؛ چرا به سوالات پاسخ نمی دهم؟ آن هم در شرایطی که اوضاع این قدر حیاتی است، چرا هیچ تقلایی نمی کنم؟ کاری که صد بار مشابهش را -به هر جان کندنی، به هر سختی ای- انجام داده ام، صد بار برگه را پر کرده ام و حالا درست در آخرین لحظه...؟! چرا پاسخ نمی دهم؟ پاسخِ این سوال مهم و پیچیده، پیچیده نیست، چون حال و حوصله اش را ندارم.

20 دقیقه ای است سر جلسه نشسته ام، حالا دلهره و تردید ندارم، برگه سفید را، فقط امضا می کنم، نامم را هم وسط برگه، کنار امضا و زیر «هو الحق» می نویسم. اما هنوز تمام نشده، می توانم همین الآن بلند شوم و بروم، اما کارم نیمه تمام مانده، سوال را جور دیگری هم می شود پرسید: «چرا باید پاسخ بدهم؟» برعکس، پاسخ این سوال، سخت پیچیده است. هیچ دلیلی نیست. مگر می شود به سوالی که دیگری طرح کرده پاسخ داد؟؟ هیچ دلیلی نیست و راستش برعکس، فکر می کنم باید به سوالات خودم پاسخ بدهم و کلی دلیل هم برای آن هست. فقط به یک نفر دوست دارم پاسخ بدهم و فکر می کنم فقط به همان یک نفر باید پاسخ بدهم. کاش وقتم را با این سوال و جواب های بی «خودی» نگیرید. 37 دقیقه گذشته است. این متن را پشت صفحه سوالات نوشتم، برگه را تا کردم، قایم کردم و بیرون آوردم.

یاحق

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صابر اکبری خضری