رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت سلوک» ثبت شده است

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

1

حسن بن علی (علیه السلام): «رَأَیْتُ اُمی فاطِمَةَ علیهاالسلام قامَتْ فی مِحْرابِها لَیْلَةَ جُمْعَتِها فَلَمْ تَزَلْ راکِعَةً ساجِدَةً حَتی اِتضَحَ عَمُودُ الصبْحِ وَ سَمِعْتُها تَدْعُو لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ تُسَمیهِمْ وَ تَکْثُرُ الدعاءَ لَهُمْ وَ لاتَدْعُو لِنَفْسِها بِشَیْ ءٍ فَقُلْتُ لَها یا أُماهُ لِمَ لاتَدعِیَن لِنَفْسِکِ کَما تَدْعین لِغَیْرِکِ. فَقالَتْ یا بُنَی! الْجارُ ثُم الدارُ...»

«مادرم فاطمه (سلام الله علیها) را دیدم که شب جمعه در حال عبادت بود و تا صبح رکوع و سجده می کرد؛ می شنیدم که برای مومنین و مومنات دعا می کرد و نامشان را می برد و بسیار برایشان به درگاه خداوند دعا می نمود، ولی برای خود هیچ نخواست و دعایی نکرد، به او گفتم مادرجان! چرا همان طور که برای بقیه دعا کردی، برای خودت چیزی نخواستی و دعا ننمودی؟ گفت پسرجانم! اول دیگری و بعد خود!»

2

مادر، اوج مراتب انسان است، مرحله گذر از خود، یک قدم بر خود بگذار و قدم بعدی را در جوار پروردگار. مادر اگرچه ابتدا صفتی است در برابر فرزند، اما کم کم این متعلق جدا شده و مادرانگی، تبدیل به یک نوع بودن، یک نگرش می شود. مادر ابتدا در مواجه با فرزندش فقط مادر است، اما کمی جلوتر و فقط کمی، خودش تبدیل به مادر می شود. متعلقاتی که در رابطه بین مادر و فرزندش وجود دارد، فراتر از این چارچوب خاص می روند و مادرانگی را به وجود می آورند.

در رابطه مادر و فرزندش، مادر نفعی نمی برد، بلکه حتی متضرر می شود. مادر «واقعاً» به خود نگاه نمی کند، رابطه مادر و فرزند، بر خلاف همه روابط دیگر که دو طرفه و رفت و برگشتی است، کاملاً یک طرفه است، طرف مقابل نه پاسخ توجه و محبت های مادر را می دهد و نه حتی بی تفاوت و بی توجه است، بلکه بالعکس در ازای محبت های مادر، جز اذیت و نیاز بیشتر چیزی ندارد. مادر کم کم خود را فراموش می کند، از خود فارغ شده و محوِ دیگری می شود، اگرچه شاید محاسبه و استدلالی منطقی، نتواند این رابطه را تبیین و توجیه کند.

3

یا رَبِ اِنَکَ تَدْعُونى فَاُوَلى عَنْکَ وَ تَتَحَبَبُ اِلَىَ فَاَتَبَغَضُ اِلَیْکَ َو تَتَوَدَدُ اِلَىَ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ...

بارپروردگارا! تو مرا دعوت می کنی، من از تو روی مى گردانم؛ تو به مهر می ورزی، کینه توزی مى کنم؛ تو به من محبت می کنى و من نمی پذیرم...

کَاَنَ لِىَ التَطَوُلَ عَلَیْکَ فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذلِکَ مِنَ الرَحْمَهِ لى وَالاِحْسانِ اِلَىَ وَالتَفَضُلِ عَلَىَ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ...

گویا من منتى بر تو دارم و باز این احوال، تو را بازنداشت از این که دوباره به من مهربانی کرده و بر من ببخشایی، همه این ها از روى بخشندگى و بزرگواری توست...

فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ اِحْسانِکَ اِنَکَ جَوادٌ کَریمٌ...

پس بر بنده نادانت رحم کن و از زیادى احسانت بر او ببخش که به راستى تو بخشنده و بزرگوارى...

مادرانگی، صفتی الهی است. مادرانگی، یک احتیاج عمیق انسانی است و شاید عمیق ترین آن. انسان می خواهد از خود فراتر برود، فرا و ورای خودش چیزی را ببیند و او را بستاید. تا موقعی که فقط خودم باشم و خودم، جهان بی معنی است. * نمی گویم عمیق ترین میل انسان، میل به نیستی است، می گویم عمیق ترین میل انسان، دیدن دیگری و ستایش او و عشق ورزیدن به اوست و البته نتیجه این کار، فراتر رفتن از خود و فراموش کردن خود است، آری گفتن به «او» که لازمه اش نه گفتن به «من» است، البته این نه به «من»، حتی اصالت هم ندارد، چون اصلاً «من» موضوعی چنین مهم نبودم که ارزش حتی نه داشته باشم، فقط از این جهت که باید به «او» آری گفت و این «آری»، از راه همین «نه» می گذرد و گرنه مرا با «من» چکار؟! مادر، «او» را پیدا می کند. «او»یِ مادر در ابتدا فرزندش است، اما بعد جامعه می شود «او»ی او و این هر دو، جلوه ای و صورتی از پرودگار مادرند، مادر به دیدن پروردگار نزدیک تر است و به هدف خلقتش.

4

مادر زایندگی می کند. باقی ماندن، به طور تناقض آمیز و طنزآلودی مستلزم پا نهادن بر خود است. شرط بودن، نفیِ تمامیت و استقلال خود است، چون به تنهایی نمی توان زاینده بود و امتداد پیدا کرد، فقط وقتی دیگری را پذیرفتیم و خودِ مستقلِ منفکِ خدشه ناپذیر را کنار زدیم؛ زاینده می شویم و امتداد پیدا می کنیم. اگر تأکید بر خود داشته باشیم، از خود نگذریم و در دیگری متحد نشویم، نمی باشیم و اصلِ بودن را نمی چشیم. «من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست...»

امتداد یافتن، نه هدف، که نتیجه این محو شدن در دیگری و فراموش کردن خود است. فقط کسی می تواند بماند که به این مقام والا برسد. این مقام والایِ گذر از خود، فراموش کردن خود. اگر از خود فارغ شدی، اگر وجوداً خواستار محو شدن شدی، می مانی و در این فرایند، بازیگری و فریبی راه ندارد. نباید به آن فکر کنی، و تنها راهش این است که واقعاً به آن مرحله برسی. ماندن، به هیچ وجه نمی تواند هدف باشد. ماندن، فقط نتیجه عارضی رفتن است. هر کس که خواست بماند، نماندنی شد. بهای سنگینِ ماندن، فراموش کردن آن است؛ هر چه بیشتر در پی خود باشیم، در پی دنیا باشیم، در پی جاودانگی، بیشتر نمی مانیم و بیشتر گیرمان نمی آید. دنیا در پی کسی می دود که از او فرار می کند و از کسی فرار می کند که در پی اش است.

5

بهشت، آخرین مرحله ای است که فردِ انسانی در آن حضور دارد، «خود» بیشتر از بهشت ارتفاع نمی گیرد؛ اما بالاتر بهشت هم جایی و عالمی هست، ولی «خود» راهی به آن ندارد که عرصه بی خودی است. «در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار «خود» فروشی از آن سوی دیگر است...» مادر، سختی ها را به جان می خرد؛ «حَمَلَتْهُ أُمُهُ کُرْهًا و َوَضَعَتْهُ کُرْهًا» (15، احقاف) مادرش او را با سختی حمل کرد و با سختی به دنیا آورد... مادر، از مرحله آخرِ خودِ انسانی، جلوتر است، آخرین جایگاه خودِ انسانی، بهشت است، بهشت، آخرِ فردِ انسانی و اولِ مادر است. بهشت پایین تر از مادر است؛ «الجنه تحت أقدامِ الامهات».

انسان، نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد، مادر روابط را بر اساس نفع شخصی تنظیم نمی کند، مادر مقابل فردگرایی است، مادر علیه حساب گری های عقل معاش است. وقتی عقلِ خوداندیش محور قرار گرفت، وقتی «من» مهم شدم و همه جهان بر اساس رابطه شان با من سنجیده شدند، وقتی مهم ترین موجود عالم، خودم شدم، مادرانگی و بنیان های آن محو می شود و وقتی که مادرانگی و بنیان های آن محو شد، فرزند آوری به مذبح تردید می رود... مادر بودن سخت است و پر از مشقت و زیان.

چرا باید «خود»م را از ریخت و قیافه بیندازم؟ چرا باید بهترین سال های زندگیم را صرف دیگری کنم؟! و در ازای آن چه به دست می آورم؟! نه پولی، نه مفعتی، نه بردی، مادری، باخت صرف است، مادر هفت-صفر می بازد. پس جامعه و زندگی جمعی و هر گونه ارتباط با دیگری، دو الگو دارد، یا الگوی مادرانه و یا الگوی خودخواهانه؛ اگر جامعه بر اساس مادرانگی بنا نشد، خیانت اجتماعی، عدم تعهد و فردگرایی اصالت پیدا می کند، روابط، یک طرفه تعریف می شود؛ اگر نفعی داری، بیا وگرنه به راحتی قیچی می شوی! مادر، ما به ازای وجودیِ تعهد و پایبندی است، ترجیح دیگری به خود.

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

6

تجلی این روحیه در رفتارهای اجتماعی روزمره ما به وضح قابل ملاحظه است، جامعه ای که در آن تعهد و مسئولیت پذیری و ایثار به زوال برود، رفتارهای ترافیکی اش دگرگون می شود، اختلاس و دزدی و روا داشتن سود بیشتر برای خود به روش های قانونی و غیرقانونی، معمول خواهد شد، طلاق و جدایی به راحتی اتفاق می افتد و آدم ها به راحتی می توانند از زیر بار مسئولیت همدیگر شانه خالی کنند، تا موقعی با تو هستم که مطابق میلم باشی یا به من سود برسانی، اما مادر کاملاً بالعکس، از لحظه ای با توست که هیچ سودی برای او نداری و در نهایت هر چه باشی و هر چه بشوی، باز می دانی که دامان او، آخرین مأمنی که می پذیردت، ولو اینکه همه تو را طرد کنند، ولو این که بی خاصیت شوی و نفعی برای جامعه و دیگران نداشته باشی. عشقِ مادر به فرزند، نه یک عشقِ بیرونی، که عشقِ درون جوش است، تحمیل نشده و کنترل ناپذیر است، عمیقاً وجودی است.

7

جالب این که «امام» نیز از همین ریشه «اُم» می آید، اگر چه امام برای جامعه چون پدر است و قیوم و تکیه گاه فرزندانش، اما برای اُمتش چون اُم نیز هست و به آن ها مهربانی می کند، چنان که امام رضا (علیه السلام) راجع به امام می گوید: «الوالد الشفیق و الاخ الشقیق و الام البره بالولد الصغیر» امام چون پدری دلسوز، برادری همسان و مادری مهربان نسبت به فرزند کوچک است... پیامبر گرامی نیز که امام مردم خود بود، چنین نگرانی مادرانه ای نسبت به آنان داشت، «لَعَلَکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ أَلَا یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ...» (3 شعرا) این قدر جوش این بچه ها را نزن! نزدیک است جان دهی از این که ایمان نمی آورند! یا آن جا که می گوید برای شما فرستاده از خودتان آمد که ناراحتی شما ناراحتش می کند و بر او گران می آید... «و لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُمْ...» (128 توبه)

شباهت دیگری نیز بین امام و اُم هست، در برابر کاری که برای تو انجام می دهند که گرانبها ترین چیز است یعنی حیات بخشی؛ اجری و مقابلی و مثلی و پاسخی از تو نمی خواهند، «و َمَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلَا عَلَى رَبِ الْعَالَمِینَ» (109 شعرا) نه فقط پیامبر و فاطمه، که علی و فرزندانش(علیهم السلام) نیز چنین بودند، وقتی افطار خود را سه روز متوالی به دیگران دادند و خود گرسنه ماندند، گفتند از شما نه پاداشی می خواهیم و نه حتی تشکری! «وَیُطْعِمُونَ الطعَامَ عَلَى حُبهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا إِنمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا» علیرغم این که خود به غذا احتیاج و علاقه داشتند، مسکینِ بی نوا و یتیم و اسیر را اطعام کردند و گفتند: ما براى خشنودى خداست که به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسى نمى‏ خواهیم! (8 و 9 انسان)

8

متوجهم که این باور به طرز پیچیده ای می تواند ایدئولوژیک عمل کند و دستاویزی شود برای روا داشتن ظلم بیشتر از جناب مردان و دیگران برای تاکید و پافشاری بر ظلم خود با این توجیه که او شایسته ایثار است، مقام او والا است و توانایی بیشتری برای ایثارگری دارد، بنابرین ایثارگر بودن او، علتِ ربودن حق یا پایین نگه داشتن او شود. این سیستم ایدئولوژیک پیچیده مدت ها در جامعه عمل کرده و مدت ها ساختار ضعف و تحقیر مادران (یا به شکل اعم زنان) را توجیه و تثبیت نموده است. معلوم است که این یک انحراف و فریب است و از آن طرفداری نمی کنم، بلکه سعی می کنم در ادامه خطوط روشن تفاوت را برجسته کنم.

9

مادرانگی نقطه آرمانی جامعه است و نباید فقط مادران (یا زنان) چنین باشند، این عیب مردان است که کمتر چنین اند، اما باید هر چه سریع تر آن را رفع کنند، فمینیست ها می خواهند به مادر بگویند چنین نباش و به خودت برس، ما برعکس می گوییم نه تنها مادر، بلکه بقیه نیز باید چنین باشند و هر کس چنین نیست، اشتباه می کند؛ البته که تقاصش را می دهد؛ تقاصش نچشیدن حد اعلای زندگی و انسانیت است، اوج انسانیت، باختن است، نه بردن، به محو شدن است نه ماندن، این چیزی که سرنوشت محتوم فردِ انسانی است، «کُلُ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ» (26 و 27 الرحمن) همه نابود می شویم و فردیت ها از بین می رود و خودیتمان را در او از دست می دهیم. این میل ناخودآگاه درونی ماست، چرا که سرنوشت ماست و ما بیشتر از هر کس دیگر به آن واقفیم.

زمین بازی در این نگاه برعکس است، اگر همیشه مردان را بالاتر می دیده اند و زنان، از دریچه ضعف و نداشتن نسبت به مردان تعریف می شدند؛ و در نتیجه مردان، متن و زنان، حاشیه و مردان، والا و زنان، پایین بوده اند، حال مادران (و نه زنان البته) والاتر و بالاتر اند. هر کس بیشتر به فکر منفعتِ خویش و از مادرانگی دورتر است، پایین تر و پست تر. این ایده، محملی برای توجیه مردسالاری نیست، بلکه مرد و زن هر دو باید تلاش کنند تا خود را به نقطه آرمانی مادرانگی برسانند، مادرانگی نه تنها جامعه را سامان می دهد، بل زمینه عبودیت که هدف خلقت انسانی است را محقق می کند.

10

این الگو را می توان در روابط انسانی نیز مشاهده کرد، موقعیت مادرانه و از خودگذشتگی و انطباق. رابطه عاشقانه اگر مادرانگی داشته باشد، می ماند، وگرنه، نه. مادر، همان تعهد است، همان نشکستن، همان تاب آوردن، مسئولیت پذیرفتن، بر اساس ظاهر محاسبه و تصمیم نگرفتن. مادر فرزندش را اگر زیبا نبود و درآمدش بالا و پایین نبود، نفی نمی کند. مادر، مقابل میل است؛ مادر، معنا است؛ مادر، قصد می کند؛ مادر، ابتدا و انتها دارد؛ مادر، تجلی حق است و در برابر باطل که هر لحظه طلبی دارد، هر لحظی میلی می کند و خواستن بیشتر، مصرف بیشتر را ناشی می شود؛ میل، عدم تعهد است و معنا، تعهد؛ و راستش مادر و مادرانگی، خط بطلانی هم بر نیهیلیسم می کشد. معنا در ماندن است؛ مادر می ماند، اما این انتخاب او نیست، این نتیجه کار اوست. تعهد و ماندن اگر چه فاقدِ لذت دم محورانهِ رفتن و رنگ عوض کردن است، اما معنا، عمق و پیوند (گره، عقیده) ایجاد می کند، یک امتدادِ عمیقِ ناخودگاه، آرام و نه سرکش و تهاجمی، مهربان و نه خشن، همیشگی و با ثبات، نه شکننده و واهی، قابل تکیه و ثبات بخش، نه متزلزل و مرتعش، همیشگی و نه بازیچه زمان.

11

در برابر مادرانگی، خیانت، عدم تعهد، عدم پایبندی، خودخواهی، منفعت شخصی، فردمحوری، انسان گرایی و هر چیز بدِ دیگر در عالم است. مادر و مادرانگی؛ بنیانی هست بودنی، احتیاجی انسانی و ضرروتی اجتماعی است. مادر بازنده است، این اوج انسانیت است، انسانیت باختن است. مادر در مسیر رشد و پیشرفت از همه جلوتر است، باید همه ما، فرزندان، مردان، زنان، دختران، بدویم تا به مادر برسیم. مادر، پایانِ انسان و آغازِ بیشتر از اوست. علیه خود، به نفعِ او، به نغعِ حق، ما همه باطلیم و فقط اوحق است، فقط اوست، هو الحق، لا اله الا هو...

...پایان

* نیچه همین را می گفت نیهیلیسم؛ اما انکار می کرد که چیزی و معنایی و مقصدی بیرون از خود وجود داشته باشد، باید خود را -با همه مشقت ها و اثرات مخرب جانبی اش- گذاشت رو به رو و ستایشش کرد و در برابر همه مخاطرات نیز ایستاد، ابرمرد همین است. تلاش نیچه در نهایت محکوم به شکست است و اولین شکست خورده تلاش مقدس و مذبوحانه او، خودش بود.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

1

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اولین بار «مهر» آخرِ «علی یعقوبیان مهر» را برداشت و گذاشت قبل از علی و این گونه بود که علی ما شد مهرعلی، اما حالا خیلی بهتر شده، مهرعلی به علی یعقوبیان مهر بیشتر می آید. مهرعلی اگر چه مصائب خودش را در زندگی روستایی دارد و کم هم نیست، اما شیطنت خودش را هم دارد، مثلاً این که «عمه خاور» را «عمه تریلی» صدا می کند! به پسر عمه اش هم می گوید «پسرعمه تریلی!»

2

من که کارِ خانه نکرده ام تا حالا! در 7 سال زندگی خوابگاهی هم بقیه جورم را می کشیدند در حدی که هنوز یک سال نیست که گاز را خودم روشن می کنم! (البته با فندک، با کبریت هنوز مشکل دارم کمی!) الغرض این که خواستم در جمع کردن سفره به مادر مهرعلی کمک کنم، شیشه نمک ها را گذاشتم در یخچال! (البته این مورد را دیگر خدایی می دانستم که جای نمک در یخچال نیست ولی آن لحظه حواسم پرت شده بود!) مهرعلی بعداً در به در دنبال نمک می گشت و فکر می کرد خودش گم کرده، آخر سر هم پیدا نکرد و کلافه شده بود، وقتی سر و کله شیشه نمک ها در یخچال پیدا شد، الیاس و مهرعلی و با فاصله کمی همه اهالی روستا من را دست انداختند و ول کن هم نمی شوند! جالب این که گویا وقتی من خواستم مشارکت کنم، قبلش همه چیز از سفره جمع شده بوده! یعنی من در کمال ناباوری رفته ام فقط شیشه نمک را برداشته و در یخچال گذاشته ام، بعد هم آمده ام نشسته ام سر جایم!

3

ما که اهل دود و دم نیستیم و خوشمان هم نمی آید، ولی قلیان روستا اصلاً یک چیز دیگر است! آن قدر خوب است که ما هم اهلش شده ایم بدجور! همه اش تقصیر این خاله بلور و مهرعلی است که تا یک جا می نشینیم سریع قلیان چاق می کنند! می گویند چون تنباکویش اصل است، ضرر هم ندارد، بل خاصیت هم دارد. این قلیان های صنعتی شهر است که پردود و پرضرر است، این جا همه چیز طبیعی است و بعید است چیزهای طبیعی ضرر داشته باشد (یا لااقل خدا کند که این طور باشد، اگر هم نیست به من نگویید تا همین طور خودم را راضی کنم، رونوشت به لئون فستینگر و پیروانش).

4

شهربانو وسط هیری بیری (اصطلاحاً در معنای شلوغ و پلوغ، اوضاع قاراش میش) گفته بود «فلانی صبر داره، حوصله نداره!» چه شد؟! مگر صبر و حوصله فرق دارد؟! بله! دانشِ روستا، حکمت است و سرشار از ظرافت! گفت بله که فرق دارد، صبر برای سختی هاست و حوصله در انجام کارها! عجب تمایز دقیقی بود، بنابرین حوصله مقابل عجله است و با این تعریف دقیق من صابر هستم و عجول هم هستم، تناقضی که یک عمر درگیرش بودم هم حل شد!

5

با مهرعلی و مهدی داشتیم از کفِ مسیل سنگِ قلوه جمع می کردیم برای نمای حمام. یکی از اهالی که خانه اش کنار مسیل بود از حیاط بیرون آمد و به شوخی گفت "سنگ هایی که در امتداد خانه ماست، مال ماست، برندارید!" آقای حجازی که پیرمردی کهنسال است هم آن طرف تر بود و داشت سلانه سلانه بیل می زد، ماجرا را شنید و فریاد زد "بیاید جلوی خانه ما هر چه قدر می خواهید سنگ بردارید، تمامش مال شما!" خندیدیم. از همان جا پرسید "چای می خورید؟!" چای هم که می دانید در روستا حکم آب را دارد، آن روز شمردم 8 لیوان چای از اول صبح تا آخر شب خوردیم! گلاب به روی شما می رفتیم قضای حاجت به جای آب و اوره، چای بیرون می آمد! می گویند دو سوم بدن انسان ها از آب است، دو سوم بدن ایرانی ها از چای! ولی با همه این حرف ها انصافاً چای می چسبد! عجیب این که در گرمای 50 درجه مرداد بلوچستان و هوای گرم و شرجی چابهار هم وقتی کلی کار می کردیم و عرق می ریختیم، در حالی که آفتاب ذُق ذُق می زد توی سرمان، باز الیاس می گفت چه قدر کار کردیم! خسته شدیم! برویم یک چای بزنیم خستگی مان در برورد! و می رفتیم در آن گرما چای آتشی درست می کردیم، زیر ظل آفتاب می نشستیم و می خوردیم و عرق می ریختیم و در همه آن لحظات، باز این چای بود که داشت می چسبید!

این چای خوردن ما زود به چشم می آید، حتی برای غریبه ها نیز کاملاً قابل فهم است. مثلاً سال های دور نوجوانی یک بار صبح زود رفتم حرم، دیدم یک جوان مو بورِ چشم رنگی که در آش و ماست معلوم بود ** اروپایی است، با یک کوله خیلی بزرگ (شبیه کوله های سربازی ما بود) آمده زیارت! جلوی ورودی خادم ها می خواستند بگویند برو وسایلت را امانت داری تحویل بده و بعد بیا، منتهی هیچ کدام زبان طفلک را نمی فهمیدند، من رفتم جلو و و با همان چند کلمه ای که در مدرسه و کلاس زبان یاد گرفته بودم، دست و پا شکسته و نصف با زبان و نصف با ادا و اطوار بهش فهماندم که قضیه از چه قرار است، همراهی اش کردم تا جای امانت داری و بعد هم سریع رکوردر را در آوردم و شروع کردم به ضبط کردن و پرسیدن. اسمش رافائل بود. هم خجالت می کشیدم با او صحبت کنم و همراهش باشم و هم کنجکاوی ام اجازه نمی داد بروم. واقعیتش این بود که قیافه و تیپش خیلی عجیب بود، شاید جز اولین خارجی هایی بود که من از نزدیک می دیدم، اما با بقیه شان فرق داشت. موهایش بلند و نامرتب بود، چنان که موهای صورتش هم بلند بود شبیه آیت الله های ما! سر و وضعش هم به توریست نمی خورد، کَر و کثیف تر بود گویی! شبیه درویش ها بود.

خلاصه که سریع با او قاطی و چایی نخورده پسرخاله شدم. همان اول هم پرسیدم دینت چیست؟! گفت خدا را دوست دارم! بلاخره نوجوان بودم و در تخیلات آن موقع با خودم گفتم الان می رویم داخل حرم و برایش از اسلام و مسلمین و امام رضا (ع) می گویم و او هم زارت می آید شیعه می شود! یادم نیست از کدام کشور بود دقیقاً (سوئیس، سوئد، فنلاند؟! یا یک چنین چیزی) ولی گفت مهندس کامپیوتر بوده و همه داروندارش را فروخته و کارش را رها کرده و حالا چند سالی است که در سفر است و جهان گردی می کند. از غرب وارد ایران شده بود و بیشتر شهرها را رفته بود. حالا به عنوان آخرین مقصد آمده بود مشهد و از اینجا هم می خواست برود پاکستان اگر اشتباه نکنم. متوجه بودم که آدم عجیب و غریبی است اما نمی دانستم چرا این طور است، دعوتش کردم که برای ناهار و اسکان بیاید خانه ما، اما قبول نکرد، حدی زدم شاید می ترسد یا تعارف می کند! گفتم خب تو آدرس هتلت را بده تا من بیایم! (و این دیالوگ فقط از یک مشهدی اصیل بر می آید!) گفت من هتل نمی روم! گفتم خب شب کجا می خوابی؟! بلاخره یک جایی داری دیگر؟! گفت هر جا بشود می خوابم و هر چه بشود می خورم! آن موقع خیال نمی کردم جنونِ او بعدها به من هم سرایت کند و دست روزگار چه بازی ها که درنمی آورد!

یکی از سوالاتی که از او پرسیدم این بود که چه ویژگی خاصی در فرهنگ ایرانی دیدی؟ گفتم "ما به نظر تو چه فرقی با اروپایی ها و مردم کشور تو داریم؟!" گفت "شما هر چه می شود راحت می نشینید چای می خورید! ما صبح بلند می شویم یک لیوان قهوه می خوریم و می رویم سر کار، مرتب و منظم و دقیق (ربات وار) کار می کنیم، روی صندلی می نشینیم و تا پایان شب، جدی هستیم و به شغل مان می رسیم، آخر شب دوباره برمی گردیم خانه، یک لیوان قهوه می خوریم و می خوابیم تا فردا؛ اما شما گاه و بیگاه هر کجا باشد، مثلاً روی همین فرش ها می نشینید (در آن لحظات هم روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم) و شروع می کنید به صحبت کردن و چای خوردن و خندیدن!" خواستم به او بگویم ما به این چیزی که گفتی می گوییم «صفا»، صفا و صمیمیت؛ صمیمیت را ترجمه کردم اما «صفا» را گریپاژ کردم! در نهایت گفتم یک کلمه ای است که ترجمه اش را نمی دانم! یک دفترچه از توی جیبش درآورد و دیدم کلمات فارسی به انگلیسی را خودش نوشته، شبیه لغت نامه ولی دست نویس و خیلی هم زیبا و رنگارنگ! هر چه گشتم کلمه «صفا» در آن نبود، گفت خب مفهومش را توضیح بده! گفتم مفهومش همین است که ما می نشینیم و شل می کنیم و آسان می گیریم و چرت و پرت می گوییم و چای می خوریم! و این چای خوردن ما رابطه معناداری با باصفا بودن دارد!

نکته جالب دیگر این که پرسید کجا می توانم وضو بگیرم؟! (وضو را فارسی گفت!) و من دوباره پرسیدم مگر مسلمانی؟ و او باز گفت I love god!. روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم و من حوض وسط را نشانش دادم، گفتم همین جا! وضو گرفت و من باز در عالم نوجوانی با خودم گفتم نکند مسلمان است؟! آن موقع نمی فهمیدم فاز بنده خدا چیست دقیقا، اما در کل برایم برخورد جالبی بود. این را داخل پرانتز گفتم، صحبت از چای خوردن با آقای حجازی بود. از آن پیرمردهایی بود که تاریخ روی صورتش راه رفته، از آن هایی که یک دوره تاریخ سیارند و به اندازه صدتا کتاب و کلاس، حرفِ ارزشمند دارند. شروع کرد از جوانی اش گفتن، از اینکه در 23 سالگی حاجی بیگی را ترک کرده و به تهران رفته و از این که آن جا موسیو باقرشاه را دیده و مسیر زندگی اش دیگرگون شده. قسم می خورد هر شب دو رکعت نماز می خواند برای موسیو باقرشاه، قُربَهً الی الله. موسیو باقرشاه ارمنی بوده، وقتی آقای حجازی در اولین روزهای حضورش در تهران دنبال کار می گردد، به موسیو بر می خورد، موسیو در دیدار اول به حجازی می گوید دستت را گود کن و کمی آب می ریزد کف دستش، بعد هم دستش را کج می کند تا آب ها شُره کند * و بریزد. می گوید ببین جوان! اگر دستت را جای من صاف بگیری تو را به همه چیز می رسانم، اما اگر می خواهی دست و راهت را کج کنی، از همین الآن جای من نیا! موسیو صاحب کارگاه نقاشی ماشین بوده و ثروتی فراوان داشته، به همراه چندین باب مغازه، باغی بزرگ، و خانه هایی آباد. به جز حجازی، حدوداً 11، 12 نفر دیگر در کارگاه نقاشی ماشینش کار می کرده اند اما گویا رابطه او با حجازی جورِ دیگری بوده، خود آقای حجازی می گفت چون من اصلاً خطا نمی کردم و دستم را کج نمی کردم! "حتی وقتی موسیو سر کار هم نبود، باز به همان دقت انجام می دادم و خب او این چیزها را متوجه می شد..." شخصیت موسیو، بر حسب آن چه آقای حجازی تعریف می کرد، بسیار ستودنی است. آقای حجازی چند تا خاطره ناب از موسیو تعریف کرد که ان شا الله سر فرصت مکتوب می کنم و همین جا می گذارم، اجالتاً به صوتی که از گپ مان ضبط کردم می توانید گوش فرادهید:

(صوت گفتگو با آقای حجازی پیرامون موسیو باقرشاه را از اینجا دانلود کنید.)

* شُره کردن: سرازیر شدن

* در آش و ماست معلوم بودن: اصطلاح شیرازی به معنای واضح بودن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

نه فقط خرماها، بلکه خود «هودیان» هم در تابستان برشته می شود. اصولاً درک شدت گرمای هودیان در چله تابستان یعنی اواخر تیر و اوایل مرداد که به خرماپزان می گویند، غیرقابل تصور است. هودیان از غربی ترین مناطق بلوچستان است، تقریباً در نزدیکی کرمان، از ایرانشهر باید حدوداً دو ساعتی بروید تا به دلگان برسید، از آن جا هم یک ساعتی جاده آسفالت-خاکی را ادامه می دهید و اگر بخت با شما یار باشد و پل در اثر سیل تخریب نشده باشد، به هودیان می رسید. ما نیمه شب رسیدیم روستا و هنوز تصوری از ظهرش نداشتیم. فردا بعدِ خوابِ طولانی که خلافِ عادت هودیانی ها بود، بیدار شدیم و خوش خوشک راه افتادیم تا به خیال خودمان در روستا قدم بزنیم. ساعت حدود 14 بود، یعنی آفتاب درست بالای سرمان زُق زده بود و هر چه چشم می چرخاندیم، اندکی سایه ای هم برای پناه بردن پیدا نمی شد. آدم دیده نمی شد، همه در خانه هایشان بودند، تک و توکی که احتمالاً صدای پا به گوششان می خورد، به بیرون سرکی می کشیدند و دو جوان غریبه را می دیدند که بی دل و مستانه قدم می زنند! اما این لباس و این قیافه، فقط بعد از چند دقیقه تبدیل شده بود به هیکل هایی که لیچِ آب بود از شدت تعریق و تپیده بود در خاک و تقریباً گل شده بود، داغیِ شدید صورت این دو جوانِ پرادعای شهریِ را در همین لحظات اندک، کاملاً برشته کرده بود و سرخِ سرخِ شده بودیم، زبانمان (بی اغراق) از تشنگی خشک شده بود و له له می زدیم. فکر کنم اگر یکی دو ساعت در همین وضع می ماندیم، قطعاً ملک الموت سراغمان می آمد.

یکی از اهالی را دیدیم و او هم از دور با کمی تعجب به ما نگاه می کرد. سمتش رفتیم؛ خواستم چیزی بگویم و خودمان را معرفی کنم، اما دهانم خشک بود و زبانم نمی چرخید، تمام توانم را جمع کردم و فقط گفتم: «آب هست؟!» آن مردِ خدا هم فهمید قضیه از چه قرار است، هودیان لوله کشی آب ندارد، آب، آب چشمه است و هر لحظه در هر خانه ای، آبِ خنک آماده است، اصلاً این رسم است وقتی خانه کسی می روی، -چه مهمان باشی یا چه از اهالی خود روستا- اول از همه فوراً برایت آب می آورند. دیدم رفت و در پارچ فلزی که شبیهش را در خانه مان داشتیم -و چه حس خوبی بود دیدن یک عنصر آشنا در لحظات ابتدایی دوری-، یک قالب یخ و مقادیر نامتتابهی آب آورد، واقعاً احساس کردم این بهترین آبی است که در تمام عمرم خواهم نوشید، به الیاس تعارف کردم و به رسم شوخی همیشه اش گفت: تو کوچکتری! اول تو بخور! اگر چه اختلاف سنی ما کمتر از 30 روز است، اما به هر حال در آن لحظه این شوخیِ مأنوس، شدیداً به نفع من بود و چه خوب که 20 روز دیرتر به دنیا آمدم و حالا چند ثانیه زودتر می توانم به وصال این آب گوارای خنک و سرد برسم!

گرما در هودیان امان می برد، مخصوصاً که چله تابستان باشد و خرماپزان. ظهرها که کسی بیرون نمی آمد اما در بقیه ساعات هم وقتی راه می رفتی احساس می کردی بادِ داغ می پاشد روی صورتت، احساس می کردم روی موهای دستم فندک گرفته اند و سوختنشان را کاملاً می دیدم. یک بار نیمه شب طوفان خاک شد، بادهای 120 روزه موسمی که دائم می وزند و همه چیز را بدتر می کنند، در حالت عادی گرما فقط هست، وقتی باد می آید، گرما هجوم می آورد، خشن و وحشی حمله می کند، با سرعت به صورت، گونه ها، چشم، پیشانی اصابت می کند و واقعاً احساس می کنی داری ذوب می شوی. یک بار نیمه شب از شدت گرما از خواب پریدم و دیدم که باد داغ می ریزد روی صورتم، نمی دانم چه شد که در آن لحظات به این فکر افتادم آیا واقعا جهنم از این جا داغ تر است؟! و لااقل چند دقیقه ای در بحر افکار مستغرق بودم و چیزی در بیرون احساس نمی کردم که دوباره شن داغ ریخت روی صورتم و به عالمِ اینجا بازگشتم.

خرما همین طور می پزد. خرماها را در همین ایام از روی نخل ها جمع می کنند، ابتدا خرما سبز است که به گویش محلی اصطلاحاً به آن می گویند «کُنگ». کنگ ها را می چینند روی پارچه ای، کیسه ای، حصیری و پهن می کنند روی پشت بام معمولاً. چند هفته ای بگذرد در کمال تعجب می بینی آن کنگ های سبزِ تلخِ سفتِ کال (ما مشهدی ها می گوییم کال، یعنی نرسیده)، تبدیل شده به خرماهای سیاهِ نرمِ شیرین! خرما داستانِ غریبی دارد که باشد برای مجالی دیگر. از این گرمای هودیان فراری نیست، چاره ای ندارد، نه کولر آبی، نه گازی، نه پنکه، فقط یک علاج دارد و آن هم «کَوار» است...

این ویدیو کوتاه، گپ مختصر ماست با دو تا بچه های روستا، گاه و بیگاه دوربین را روشن می کردیم و فیلم می گرفتیم، البته رکوردر دوستی جانی ما هم بود که بماند... ویدیو را از اینجا ببینید.

این روایت ادامه دارد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۰
صابر اکبری خضری

تولستوی جهان را از درون یک اسب توصیف کرد، چخوف گفت: انگار تو خود زمانی اسب بودی! تولستوی «انگار» را برداشت و پاسخ داد: چنین نیست، ولی روزی که به درون خود رسیدم، به درون همه رسیدم!

«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این ترجیع بند گفتگوهای نامتناهی من و دوستم است. و این دلیل خوبی است که چرا باید قصه هر آدمی را گوش کرد، چرا بی نهایت دوست داریم روایت دیگری را بشنویم. دلیلش پیچیده و سخت نیست و درست بیخ گوشمان است؛ او، انگار خود ماست و یا ما انگار خود اوییم و چه وسوسه کننده است که این «انگار» وسط را هم برداریم و تمام...

«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این کلام را جدی تر هم می شود گفت: «هیچ چیزی و هیچ امری و هیچ موجودی، برای انسان بیگانه و غریب نیست؛ همه آشناست.» انگار می توانیم یک سنگ باشیم در بی کرانِ بیابانی قرن ها نشسته، انگار می توانیم یک دلفین باشیم در تلاطمِ اقیانوس و بی وقفه بالا بپریم. انگار یک نسیم هستیم، یک اسب، یک مداد، یک قاتل، یک عارف یا یک ... و باز می گویم بیا این «انگار» را برداریم و تمام...

اگر یکی در کتابفروشی تمامی قفسه ها را تند تند رد کرد تا به قسمت دلخواه و مأنوس خودش برسد، نمی توان امید داشت چیز زیادی از زندگی انسانی و اصولاً زندگی درک کرده باشد. هر چه امکان توقف بیشتری در برابر تعداد قفسه ها با موضوعات متنوع تری داشت و مکث ها تکرار شد و قدم ها تک تک برداشته شد، نه تند تند و پیوسته، پیوند با زندگی و هستی گسترده تر، عمیق تر و جدی تر است، چون هیچ چیز انسانی برای انسان بیگانه نیست و انگار کششی هر لحظه انسان را می کشد و این «انگار» را بیا جانِ ما برش دار!

پ.ن: جلوی همه قفسه ها با همه موضوع ها باید ایستاد به جز 3 تا؛ اگر این ها را دیدید با سرعت هر چه تمام تر رد شوید و نگاهتان را آلوده نکنید: 1. موفقیّت و روانشناسی موفقیت و فلسفه زندگی و معنای زندگی و دوستان 2. رمان های عاشقانه ایرانی که یک مدل خاصی دارند 3. پرفروش ترین ها!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۲۶
صابر اکبری خضری

کنار دریا بودیم، آنجا تازه داشت ساخته می شد و آب، برق و گاز نداشت. بعد غروب دیگر نور نداشتیم و همه جا تاریک و کمی ترسناک می شد؛ نه می شد کتاب خواند و نه آنتن بود که در نت چرخ بزنی. البته اگر از اتاق بیرون می رفتی، مهتاب به شکل شگفت انگیزی نور داشت و زمین را روشن می کرد، تازه آن جا می شد به قدرت نور افشانی ماه پی برد وگرنه ماه در چراغ های متوالی شهر، چیزی به حساب نمی آمد. گاهی صبح تا ظهر یکی دو ماشینی می آمدند ولی غروب که می شد دیگر هیچ کس نبود. حوالی ساعت 22 سروصدا بلند شد، صدای موسیقی بود، می زدند و می خواندند. الیاس -دوستم- آن شب حال و حوصله نداشت، گفت من می خوابم. من هم زدم بیرون به طرف صدا، رسیدم بهشان...

شب قبلش نشسته بودیم لب ساحل، شاید دو سه ساعتی همانطور گذاشت. ساحل، رملی بود و هر بار که قدمی می گذاشتی، 10، 15 سانت فرو می رفت و برداشتن قدم بعدی سخت تر می شد. یک زیرانداز بسیار نازک داشتیم، همان جا پهن کردیم و نشستیم، نور مهتاب، سایه درست می کرد. یک سگ ولگرد آرام آرام آمد و کنار ما نشست، 20 دقیقه ای روی دو پایش نشسته بود و خیره خیره به دریا نگاه می کرد، تکان نمی خورد و پلک هم نمی زد. (البته اگر کلاً حیوان ها پلک بزنند!) اواخر زمستان، فیتوپلانگتون ها موقعی که موج به ساحل می خورد، نورافشانی می کنند، انگار بعضی قسمت های آب را با ماژیک فسفری پررنگ کرده اند، آب اِکلیلی می شود و واقعاً شک برانگیز است که شاید تصویر با نرم افزارهای تدوین، دستکاری شده... ما 5 فروردین آن جا بودیم، اما هنوز می شد نورافشانی موج ها را کم و بیش دید. به الیاس گفتم می خواهم ساعت ها بنشینم و همینطور دریا را نگاه کنم؛ وحدتِ بی نهایت موّاج را. دریا، عمیق، وسیع و ثابت بود. در طیّ آن چند روز، گاه و بیگاه به دریا نگاه می کردم و هر بار، می دیدم که بی تفاوت به هر چه بر من و دنیا می گذرد، همان جا هست، باوقار و بی نهایت نشسته و هیچ تغییری در او ایجاد نمی شود.

به طرف صدای مخلوطِ موسیقی و ساز و خواندن رفتم که عجیب حس دلنشینی داشت. رسیدم. فکر کنم 15، 20 نفر بودند، همه با لباس بلوچی، چهره های سوخته و به جز یک میان سال که موهای سفید داشت، همه جوان. جمعِ آن ها ساده و صمیمی بود، زیرانداز انداخته بودند، سه نفر ساز داشتند، یک نفر می خواند، بقیه با ریتم خاصی دست می زدند و به وجد می آمدند و گاهی همخوانی می کردند. به وجد آمده بودم، ترسی نداشتم، نشستم کنارشان. به سرعت از نفرِ کنارم پرسیدم: شما تا کِی اینجا هستید؟! گفت ما چند ساعتی هستیم. پرسیدم نه منظورم این است که تا کی آواز می خوانید و ساز می زنید؟ گفت حالاها حالاها می زنیم، 3، 4 ساعت! دمپایی های یکی را پوشیدم و با تمام سرعت به سمت اتاقِ سه در چهاری که محل اسکان ما بود و حدوداً 300، 400 متری فاصله داشت دویدم، در تمام راه بلند فریاد می زدم الیااااس! الیاااااااااااااس! انگاری خبر فتح سرزمینی ارزشمند را برای پادشاه می برم، شوری وصف ناشدنی. ما 40 کیلومتری چابهار بودیم، اما انگار دقیقاً افتاده بودیم وسط یکی از روستاهای هند یا پاکستان. الیاس نیم خیز بود، دستش را با قدرت گرفتم و کشیدمش به سمت در، نفس می زدم و فقط گفتم بیا! اصلاً فرصت ندادم چیزی بگوید، دسستش را هر چه محکم تر دنبال خودم کشیدم و دوباره با سرعت هرچه تمام تر دویدم به سمت دوستانی که در همین چند ثانیه (در دلم) صمیمی شدیم و برادرخوانده بودیم. مگر دل به دل راه ندارد؟ حتماً آن ها هم از حضور ما خوشحال می شوند.

نزدیک شدیم خودشان دایره را بزرگتر کردند تا جا شویم، «بفرمایید، بفرمایید، خوش آمدید.» بعد هم چند کلمه ای بلوچی به هم گفتند و خندیدند، به شوخی گفتم «اگر تیکه ای فحشی به ما بود، ترجمه کنید بفهمیم!» یکی (که بعداً فهمیدم اسمش «حکیم» است) انگار که ناراحت شده باشد گفت «نه!! این چه حرفی است! شما عزیزید، مهمان ما هستید، خوشحالمان کردید!» بی اختیار شروع به دست زدن کردیم، کنار برادرانی بودیم که هزار سال همدیگر را می شناختیم، آشنایانی از شهرهای دور، همگی اهل رنج، اهل سختی ولی کریم و سخاوتمند، ساده و صمیمی. خونی که در رگ های من است از همین هاست. اجداد من و در نتیجه من اهل جنوب خراسان بوده اند، نزدیک کویر، گرما و سختی و قنات و کار سخت و چهره های برشته شده زیر آفتاب داغ، دستار خراسانی و همگی زحمت کش، سخت کوش و صبور. عجیب این که هر چه زندگی ها سخت تر، مردمان سرزمینش سخاوتمندتر و پرعشق تر. جهان (لااقل فعلاً) جای منصفانه ای نیست وگرنه سهمِ آن ها، این نبود.

موسیقی آن ها بسیار زیبا بود و جمعشان بسیار دیدنی. اهلِ روستای «باهوکلات» بودند. با ماشین دو ساعتی از روستایشان تا آن جا راه بود، پرسیدم شغلتان چیست؟ همه اهل کار بودند اما شغل ثابت و پایدار نداشتند، در فصل برداشت هنداونه و موز، در باغ ها و مزارع کمک می کنند. گفتم پس حالا که موز گران شده دیگر وضعتان خیلی خوب است! گفتند نه بابا! ما فقط کار می کنیم، صاحب زمین ها دیگران هستند، ما زمین نداریم. همان موقع دیس های بزرگ پر از هنداونه آوردند وسط جمع و همه شروع کردند به خوردن، بدون چنگال و با دست! یکی گفت این هنداونه ها که می خوری مال روستای ماست! بهترین هندوانه های تهران و مشهد و...، از جای ما می رود. یک جور احساس افتخار بود برایش؛ الحق هم که خوب هنداونه ای بود. در تمام مدت یک نفر که صدایش بهتر بود و بعد فهمیدم اصالتاً پاکستانی است، آواز می خواند؛ حکیم، «دولک» می زد، مهران «بنجو» می نواخت و «ژانگ» هم بین همه دست به دست می چرخید، «ژانگ» انگار ساده تر بود و نیاز به تخصصی نداشت، هوس کردم بزنم اما دیدم زدنش به اندازه دیدنش ساده نیست، باید با ریتم خاصی همراه شوی، ریتم ساده بود ولی دست هایم با مغزم هماهنگ نبودند انگار. موسیقی ها بعضاً بسیار شاد بودند و بعضی ریتم آرام تری داشت، اما همه آن چه می زدند و می خواندند، رنگ و بویِ موسیقی هندی می داد.

شرق بلوچستان (منطقه هایی مثل دشتیاری، نوبندیان، بریس و ...) در جوار پاکستان است و فارغ از مرزهای سیاسی، قرابت های فرهنگی زیادی بینشان دیده می شود. تأثیر ناحیه فرهنگی هندی-پاکستانی بر فرهنگ بلوچی مشهود است، مثلاً وقتی از «حکیم» پرسیدم اسم این کلاهی که بعضی از شماها روی سرتان گذاشته اید، چیست؟ گفت «سِندی» و تأکید کرد در اصل این کلاه متعلق به پاکستانی هایی بوده که سال ها پیش به روستای شان آمده اند «ما هم دیدیم و یاد گرفتیم، خوشمان آمد و حالا ما هم سِندی می گذاریم!» سِندی کلاه رنگارنگ پرزرق و برقی است که مال «سِندی» های پاکستان است و حالا در بعضی نقاط بلوچستان، سرِ بلوچ ها هم دیده می شود. تعداد زیادی از پاکستانی ها در سال های دور و نزدیک به ایران آمدند و بیشتر در شرق بلوچستان ساکن شده اند، آن ها حامل قسمت های مردمی ترِ فرهنگ هندی-پاکستانی (folk) بوده و نه فقط کلاه، که لباس، موسیقی، غذا و زبان را نیز با خودشان آورده اند. بنابرین در این نقاطِ شرقی بلوچستان، ما با یک فرهنگِ بلوچی-پاکستانی مواجهیم، پاکستانی ها هم مدت هاست ساکن اند و هم چنان که تأثیر گذاشته اند، تأثیر نیز پذیرفته اند و هر دو گروه به طور روز افزونی شبیه هم شده اند و حالا تفکیک شان سخت است. غذای معروف بلوچ ها یعنی «کرایی» و «بریانی» هم متأثر از پاکستانی هاست. هر دوی این غذاها به شکل غیرقابل تصوری تند و حاوی مقادیر نامتنابهی فلفل هستند. بریانی سبک پخت بسیار خاصی دارد و غذای بسیار پیچیده ای است. پختش چند مرحله مجزا دارد، حتی زغال و سنگ های بزرگی که زیر می گذارند نیز آداب خاصی دارد، و غذا در یکی از مراحل پخته شدن، طبقه بندی می شود. (یک لایه برنج و یک لایه گوشت و مخلفات)

یکی دیگر از آن سوغات های خیلی مهم، موسیقی هندی-پاکستانی است که حالا بین بلوچ ها رواج دارد، علاوه بر «قیچک» که در سیستان و مخصوصاً زابل دیده می شود و در بین بلوچ ها هم هست، سازهایی مثل «بنجو» که صدا و ساختارش کاملاً شبیه سازهای هندی است. موسیقی بلوچ های شرق، ترکیب پیچیده و زیبایی از سبک های هندی، پاکستانی، بلوچی و جنوبی-بندری است. گاهی ریتم ها تند و بندری می شود که مخصوصاً سازِ «ژانگ» نقش مهمی در این لحظات ایفا می کند. ملودی ها بیشتر بلوچی است، نوع خواندن و آواز، به شکل معناداری شبیه به آهنگ های هندی است و «دولک» هم نقش آکورد را بازی می کند که زمینه اصلی ملودی است.

بچه های «باهوکلات» سه-چهار ساعتی بی وقفه می زدند و می خواندند، از الیاس پرسیدم این ها خسته نمی شوند؟! برای آن ها موسیقی، یک تفریح نبود انگار، واقعاً از شنیدنش مشعوف می شدند و با تمام وجود مشارکت می کردند، کف می زدند، همخوانی می کردند و می رقصیدند. به این موضوع فکر می کردم که چرا و چگونه، موسیقی در دورهمی آن ها چنین نقش پررنگی داشت، چند ساعت بی وقفه شنیدن و بلکه خواندن و لذت بردن، جوابش را بعد در صفحه اینستاگرامِ مهران که آن شب «بنجو» می زد و محور موسیقیایی جمع هم بود دیدم؛ «موسیقے براے من چیزے ھست، شبیه دریا»

بعد از حدود 3 ساعتی هنوز بساط موسیقی برپا بود، البته اوج و فرود داشت، اما قطع نمی شد، کم کم قرار شد بساط شام را پهن کنند؛ ما مراحل پخت غذا را دیده بودیم، با این که هر دو تهِ دلمان دوست داشتیم با آن ها هم سفره شویم، خیال کردیم شاید غذا به اندازه نباشد و ناراحت شوند، به حکیم گفتم با اجازه ما کم کم مرخص شویم... اول انگار تعجب کردند اما سریع گفتند نه! امکان ندارد! «هر چه باشد همه باهم می خوریم.» ما هم خیلی تعارف نکردیم و سریع پذیرفتیم. این جمله «هر چه باشد همه باهم می خوریم.» را ما هم در شهر گاهی به کار می بریم، آن جا بیشتر معنای کلی دارد، یعنی در کل غذا را شریک می شویم، اما وقتی سفره را پهن کردند دیدم واقعاً هرچه هست را همه با هم می خورند! این نکته به شدت جالب توجه و قابل تحلیل است. حدوداً 20 نفر سر سرفه بودند اما هیچ خبری از بشقاب، قاشق یا چنگال نبود، غذا در 4 دیس بزرگ که به آن ها «ایران» می گفتند تقسیم شد و «ایران» ها را در 4 نقطه سفره گذاشتند، تقریباً 5، 6 نفری دور هر ایران بودند، آستین ها را بالا زدند و شروع کردند به خوردن! اولش تعجب کردم! اما آن قدر جمع صمیمانه بود که نمی شد در برابر جاذبه اش مقاومت کرد؛ ما هم آستین ها را بالا زدیم و به دوستانمان ملحق شدیم...آیا غذا خوردن به این شکل و به صورت جمعی به دور از بهداشت نیست؟ نه، نیست. بهداشت را اگر از گفتمان پزشکی مدرن در نظر بگیریم شاید چرا، اما در نظر داشته باشیم که پژشکی مدرن هم مبادی انسان شناختی خاصی دارد که سلامت/بیماری را بر مبنای آن تعریف می کند؛ شاید مهم ترینش انگاره «فرد» باشد، در پزشکی مدرن، واحدِ سلامت «فرد» است، چرا که در جهان بینی مدرن، سوژه فرد است، این فرد است که سوژگی دارد؛ به عبارت دیگر کوچکترین واحد واجد اهمیت و دارای حیات، فرد است که باید حراست شود. در جمعِ بچه های باهوکلات، سوژه جمعی تعریف می شد و سوژه فردی مجزا چنان اهمیتی نداشت. در بسیاری از فرهنگ های شرقی سنتی نیز به همین شکل، هویت، گروهی و جمعی است. بنابرین این کار غیربهداشتی نیست. اعضای گروه واقعاً اعضای یک پیکرند، واحد عمل و سلامتی پیکر است نه تک تک اعضا. غذا خوردن و اعمال (یا منفعت ها و ضررها) نیز در نسبت به گروه و جمع تعریف می شود نه تک تک افراد؛ سود و زیان و مالکیت و بهداشت و ... کم و بیش جمعی است، نه تماماً فردی. شام تمام شد و بیشترشان واقعاً خسته شده بودند...

ادامه دارد...

یکی از قطعات بسیار زیبایی که آن شب بچه های باهوکلات اجرا کردند را بشنوید: (بنجو: مهران، دولک: حکیم)

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۶
صابر اکبری خضری

فاصله "درک" تا دریا زیاد نیست، پیاده 45 دقیقه. در راه رسیدن چند نفری از مسافرها به اشتباه می گفتند "همین که می گویند برو به درک! منظور همین جاست!" البته اشتباه فکر می کنند چون آن درکی که می گوییم منظورمان طبقات پایین جهنّم است، "درک" تا همین چند سال پیش اصلاً شناخته شده نبوده، جالب این که دلیلی هم برای آن می آورند؛ "چون کویر دارد و خیلی دور بوده، وقتی می خواستند جای دور و سخت بگویند، می گفتند برو به درک". این عادت مردم است و بد هم نیست، همیشه داستان درست می کنند و همه چیز را با همین داستان ها معنادار می کنند.

ساحل درک معروف شده به خاطر کویر زیبایش که به دریا می پیوندد، مردم درک بلوچ اند، خون گرم و بسیار مهمان نواز. ما غروب رسیدیم، هوا گرم بود و شرجی. ردّ عرق بر روی لباس هایمان نمک بسته بود. جوان تر ها کنار ساحل دو تا میله گذاشته بودند و والیبال ساحلی بازی می کردند. پهن شدیم همان جا روی شن ها به هوای دیدن بازی شان. خیره خیره نگاهشان می کردم و 10 ثانیه ای نگذشته بود که یکی گفت "بازی می کنی؟!"

بازی صمیمی، جدی و سخت بود. داور هم داشت، نوجوانی تپل با چهره ای سوخته که مجدّانه امتیاز دو تیم را می شمرد و وقتی یکی به 15 می رسید، دستور خروجشان از زمین را صادر می کرد. بلوچ ها عجیب حرمت میهمان را دارند. دو سه نفری رفتند، هوا تاریک شد اما بازی ادامه پیدا کرد، واقعاً خسته شده بودم. گفتم از برادری شما سپاس گذارم و با اجازه تان دیگر بازی نمی کنم، گفتند مشکلی نیست، ما به خاطر شما بازی را ادامه دادیم وگرنه خیلی زودتر باید می رفتیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴
صابر اکبری خضری

چهار سال پیش به طور اتفاقی صفحه هدی رستمی در اینستاگرام را دیدم، چند ماهی عمیقاً درگیرش بودم، مطمئن بودم یک جای کار می لنگد، شاید اولین تجربه جدی مواجه من با یک مسئله واقعی بود. بعد از 4 ماه، یک متن بلند و بالا راجع به آن نوشتم که شاید اولین یادداشت مهم من بود، (بعدها خلاصه آن نوشته را در وبلاگ گذاشتم، اینجا می توانید ببینید.)

مسئله ای که در ابتدای امر درباره صفحه هدی رستمی برای من مسئله برانگیز بود، حجم بالای علاقه ها و حسرت ها و غبطه هایی بود که در کامنت ها می دیدم، سبک زندگی هدی یا بهتر بگم بازنمایی هدی از زندگی خودش، به شدت تحریک کننده و حسرت زا بود، روحِ سفر دیدنِ دیگری است و سفرنامه همین کار را می کند، وقتی سفرنامه شاردن را می خوانید، شاردن یک دوربین به دست دارد که به طرف مردم و موقعیت ها و ظاهرها و باطن ها است، شما را به ایستادن در کنار خودش و دیدن این مناظر دعوت می کند، امّا در شبه سفرنامه های که هدی منتشر می کرد، گویی دوربین به سمت او بود، نه بیرون و دیگری، در واقع ما هر چه بیشتر هدی را می دیدیم در مناطر مختلف، در کنار آدم های مختلف، دوربینی نه در دست هدی به سمت دیگری هایی که در سفر به آن ها برخورد می کند، بلکه دوربینی به سمت هدی در زندگی پرفرازونشیب و عجیب و غریبی که تجربه می کند.

البته این موضوع را نمی شود و نباید کنشی درک کرد، لااقل بخش زیادی از آن نه مربوط به مکانیسم های روان شناختی، بلکه الگوهای ساختاری فضای مجازی، عصر مدرن و علی الخصوص اینستا به عنوان تجلی آن هستند که چنین ساخته و پرداخته می کنند، (در همان متن سعی کردم مفصلاً به این موضوع اشاره کنم، هر چند الآن به نظرم ناپخته می رسد و جای تعمیق خیلی خیلی بیشتری دارد.)

دیدن صفحه هدی و نوشتن آن متن دقیقاً همراه بود با آغاز سفرهای خودم، من هم مانند خیلِ بسیار هم نسل هایم، شیفته دیدن مردم و تفاوت هایشان در دور و نزدیک بودم، در این سه سال و اندی، تا توانستم فرصتِ خدادادِ تجرّد را غنیمت دانستم و با همراه همیشگی رکوردر، و یک دوست همپا و دوربینش، با کوله پشتی و وسایلی که هر بار از این و آن قرض گرفته می شد، رفتم.

من با انتشار و زکات و این حرف ها مشکل ندارم طبعاً، امّا به نظرم اینستا آن جایی نبود (و نیست) که باید. این روزها در حال جمع آوری خاطرات و تحلیل ها و گفتکوهای مکرّر هستم تا به لطف پروردگار کتابی آماده شود. به نظرم الگوی ایده آل هنوز همان کتاب است، جایی که با خیال راحت بشود مفصّل گفت و نترسید. جایی که صبر و حوصله باشد و انتظاری برای بازخوردِ آنی و ترند شدن نباشد.

من هنوز بر حرف خودم هستم، اینستا خوراکی چند خطی آماده می کند و بالتبع آدم هایی نازک و نه قطور تحویل می دهد، (و این فقط یکی از مسائل عدیده آن و دوستانش است.) با همه این حرف های بعد این سفر آخری، به دلایلی تلاش می کنم تا ببینم می شود مدل کم آسیب تری در اینستا ارائه داد؟؟ اگر علاقه به سفر و مردم و فرهنگ ها و قصه ها و ماجراهایشان دارید:

https://www.instagram.com/solouk.safar/

پ.ن: اگر چه نظرم بعد این همه سال، بسیار و بسیار تغییر کرده و اگر الآن قرار باشد دوباره راجع به هدی و صفحه اش نقدی بنویسم، یحتمل چیزی کاملاً متفاوت با قبلی از آب دربیاید، ولی راستش هنوز آن متن را خیلی دوست دارم! مثل بچه ام می ماند، مخصوصاً این که اولین بار بود چنان حسی عمیقاً درگیرم می کرد و در نتیجه اش من به مطالعه و فکر وادار می شدم.

پ.ن 2: بزرگترین اشتباهم در آن متن این بود که از دوباتن کمک گرفتم!! یعنی می خواستم با دسته، خودِ چاقو را ببرم! زهی خیال باطل!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۳۰
صابر اکبری خضری