رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی نگاری» ثبت شده است

منتظرم، صبر از نوع انتظار. انتظار، همراهِ این روزهایم بوده، جز دقایق معدودی از من غافل نشده، اگر پیاده روی می کردم، کنارم راه می رفته، اگر می نشستم، درست رو به رویم چمباتمه می زده و خیره خیره نگاهم می کرده. نمی دانم دقیقا فرقی بین صبر و انتظار هست یا نه، شاید باشد، شاید نباشد، شاید ریشه شان یکی باشد اما دو میوه متفاوت باشند. به هر حال اگر چه اتفاق بدی نیفتاده و امیدوارم نیفتد، اما دوست دارم دفتر روزها را تند تند ورق بزنم و ببینم جلوتر چه اتفاقی می افتد؟ این روزها به خودی خود نه تلخ اند و نه شیرین، قابلیت هر دو بودن را دارند، این را آینده مشخص می کند، این روزها منتظر و مستعد پذیرش هر سرنوشتی هستند، تشنه اند و له له می زنند برای محکم در آغوش کشیدن آن انتهایی که به ابتدایشان معنا می دهد. چیز عجیبی است، این که معنای حال را آینده مشخص می کند که آن موقع دیگر گذشته است، شبیه یک جور سفر در زمان است، شبیه یک جور رفت و آمدِ ناغیرممکن! به آینده و گذشته. این روزها خودشان از درون چیز خاصی نیستند، مثل مهره های اُتِللو هستند، رنگ مهره این روزها به حرکت آخر بستگی دارد، اگر مهره های سفید آخر کار خوب چیده شوند، همه این روزها سفید می شوند، و اگر آخرش بمب منفجر شود، همه مهره ها می چرخند و دوده می گیرند و سیاه می شوند. دوست دارم از این روزهای درون تهی که تکلیفشان نه دقیقا با خودشان معلوم است، نه با من - و نه احتمالا با شما- به روزهای جلوتر پناه ببرم، سرعت پخش صوت را ضربدر 2 کنم، دوست دارم یکی بیاید انتهای این فیلم را برملا یا به قول امروزی ها اسپویل کند، دوست دارم خلاف قاعده، این چند روز را سریع ورق بزنم و بروم سراغ صفحه آخر این داستانِ عجیب و غریب، بروم صفحه آخر و ضمن خوشحالی از وقایع خوب، متوجه شوم این تازه جلد اول بوده یا حتی مقدمه داستان، این کتاب 50، 60 جلد دیگر دارد، شاید 100 تا حتی، شاید هزار جلد هنوز باقی مانده، شاید هم نویسنده اش -پروردگار- و تیم تألیف -آدم ها- و بازیگران اصلی -ما- دائما می نویسند و سرعت نوشتنشان از سرعت خواندن ما بیشتر است. معلوم شود که این تازه پایتخت 1 بوده و سیروس مقدم حالا حالاها ول کن ما نیست! بله! ما هم شخصیت های اصلی داستانِ خودمانیم و هم خواننده اش؛ ما هم ببیندگان پایتختیم و هم بازیگرانش، فقط این که کارگردان سیروس مقدم نیست. به هر ترتیب فعلا اینجا هستم در میانه خطوط یکی از صفحات، در حاشیه یکی از سکانس های قسمتِ نمی دانم چندم. اینجا هستم و با چشم های منتظر به دست های ناتوانی نگاه می کنم که حتی نمی توانند سریع تر ورق بزنند، نمی توانند زمان را سریع تر جلو ببرند، منتظرم تا خودِ زمان و صاحب زمان، دفتر قصه را با همان سرعت پیش فرضِ ازلی و ابدی جلو ببرند و ان شا لله که همه چیز ختم به خیر شود...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۳
صابر اکبری خضری

به نگهبان های مراکز بزرگ تجاری سلام‌ می کنم. وقتی زیاد می خورم که شکمم باد می کنم از خودم بدم می آید. چاق نیستم اما بارها تصمیم گرفته ام کمتر از آن چه عادت به خوردنش دارم، بخورم و بارها عهدم را زیر پا گذاشته ام. اهل دهن کجی به جامعه و عرف نیستم اما اگر لباس هایم بی ادبانه نباشد، برایم مهم نیست خوش تیپ باشم، راحت بودن را ترجیح می دهم. از دیدن مردم در بازار میوه بسیار مشعوف می شوم. در خیابان سعی می کنم به دختران جوان نگاه نکنم و دوست هم ندارم جوری لباس بپوشم که نگاهم کنند، (البته کلا قابلیتش را هم ندارم و از این موضوع نگرانی ای ندارم.)

سفر و وای از سفر... پیاده روی و امان از پیاده روی! سفر برای من تفریح نیست، اگر سفر را از من بگیری، به زودی می میرم. اهل زیاده روی در پیاده روی هستم. اگر قرار کاری نباشد و عجله نداشته باشم، مسافت های زیر یک ساعت را پیاده روی می کنم، البته اگر همپای همراهی باشد با بیشترش هم مشکلی ندارم. فکر می کنم هر ثانیه که به مرگ نزدیک تر می شوم، اشتیاق و احتیاجم به پیاده روی بیشتر می شود. از این که دست هایم زبر نیستند، ناراحت نیستم اما گاهی به فکر فرو می روم که نکند قرار است تا آخر عمر همینقدر بی استفاده بمانند؟! تمیز و مرتب نیستم. دوست ندارم در ذهن یا زبان دیگران متعلق شوم به هر صفت یا مضافی که جدا یا متفاوت از مردم قرارم دهد. خدا را شکر برای خودم بودن نیاز به تلاش چندانی ندارم. متن های احساسی که بوی احساس خاص و‌ متفاوت بودن می دهد، ناراحتم می کند. گاهی مداحی، گاهی حمیرا و مخصوصا هایده، گاهی دعای ندبه، کمیل و ... گوش می دهم‌ اگرچه بیشتر اوقات تنهایی م در ماشین با موج ۹۵/۵ fm می گذرد (به جز ایام مناسبتی!) زندگی با همه فراز و نشیب هایش بهترین چیز دنیاست، هر گاه احساس کنم کسی تلاش می کند تضعیف یا تحقیرش کند، برمی آشوبم‌. از پروردگار بابت زندگی دنیا و مخصوصا زندگی آخرت متشکرم، اگر لطف او نبود، هرگز نمی بودم...

کفش هایم بین ۱۲۰ تا ۲۵۰ هزار تومان قیمت دارند، لباس برند ندارم و احتمالا نخواهم داشت. با هر چیز انسانی احساس مشترک دارم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر انسانی و حتی هر موجودی، هر چیزی که پروردگار عزیز خلق کرده، بگذارم. یک درخت، یک گربه، یک دختربچه در جنوب آفریقا یا یک اسکیمو در قطب شمال. اگر گناه نکرده باشم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر کسی بگذارم. وقتی ناراحت شوم، دوست و آشنا بلافاصله می فهمند، این را عیب خودم می دانم اما هنوز راه حلش را نفهمیده ام. دوست دارم از کسانی باشم که دوست دارند خدا و دین و دستوراتش همه وجودشان را فرا بگیرد...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۴
صابر اکبری خضری

نوجوانی جایی است که یک پای آدم توی کودکی گیر کرده و پای دیگر هم زودتر تاتی تاتی کرده و خودش را به زمانه هایی جلوتر رسانده است، این دوگانگی ها و نتیجه حاصل از آن در افکار و رفتار، گاهی اوقات تنش زا است و گاهی هم کمدی موقعیت درست می کند! نوجوانی من هم همین فرایند را داشت، از طرفی هنوز رویاهای سبز کودکی در من زنده بودند و از طرفی بلندپروازی های جوانی و مناسبات اجتماعی داشتند روز به روز بیشتر در سرزمین وجودم پیش روی می کردند. نتیجه اش ترکیب پیچیده ای از آرمان خواهی، خیال پردازی و واقع گرایی شده بود که وقتی می پرسیدند می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ می گفتم رهبر! یعنی از همان انفوان نوجوانی در فکر توطئه و به چنگ آوردن جایگاه رهبری بودم و گاهی هم فکر می کردم رهبری جاودان در طول تاریخ خواهم بود! (این اعتماد به نفس البته در همه «اکبری» ها وجود دارد و من بی تقصیرم! باید بگردید دنبال اجدادمان چون لااقل پدرم بنابر آن چه دیدم و پدربزرگم بنابر آن چه می گویند همین خصلت را داشته اند!) گاهی اوقات می دیدم به هر دلیلی اگر در پاسخ به سوال شغل مورد علاقه ات چیست بگویم رهبر! ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند، فلذا کمی تواضع می کردم و می گفتم رئیس جمهور! واقعاً هم برایم سوال بود برای این که رهبر یا رئیس جمهور شوم باید چه رشته ای درس بخوانم و چه مسیر شغلی ای را پیش بگیرم؟ آن موقع از معلم ها یا نزدیکانی که فکر می کردم اطلاعاتشان بیشتر است می پرسیدم برای رهبر شدن باید چه کاره شوم اولش؟ یعنی متوجه بودم رهبر شدن انتهای یک فرایند است، برایم سوال بود ابتدایش چیست و باید چه کار کرد و چه رشته ای درس خواند و چه شغلی انتخاب کرد؟

این ترکیب رویا و آرمان و واقعیت اگرچه با درصد و نسبت متفاوت هر کدام در سال های بعد نیز ادامه پیدا کرد. آن موقع ها شدیداً فیلم های جکی چان را دوست داشتم، واقعا لذت می بردم و از دیدنشان و به وجد می آمدم، می رفتم سی دی فروشی اول بهاران (بند دال قدیم)، قانونش این بود که یا باید شناسنامه گرو می گذاشتی و یا هزار تومان پول بیعانه می دادی، البته وقتی سی دی را برمی گرداندی 700 تومن را جناب سی دی فروش که روی مغازه اش نوشته بود عرضه محصولات فرهنگی-هنری! و ما هم «کلوپ» صدایش می کردیم، پس می داد. به هر حال من با شعف بسیار می رفتم و می گفتم یک فیلم خوب از جکی چان بده، معمولاً صاحب مغازه ها خودشان فیلم باز بودند و می پرسیدند فلان فیلمش را دیده ای؟ و آن قدر می گفت و می پرسید تا بلاخره به جواب نه برسد. دو سه تا پیشنهاد می داد، راه دیگرش هم این بود که منو فیلم هایش را می داد دستت تا خودت انتخاب کنی، بعضی هایشان هم که ذوق بیشتری داشتند کاور فیلم ها را چاپ می کردند و در یک کیف سی دی می گذاشتند تا جذاب تر شود و واقعا هم تأثیر داشت این کارشان!

در پرانتز عرض کنم که پخش کردن سی دی خودش دنگ و فنگ هایی داشت که ماجرایی جدایی دارد، همین قدر بگویم شبه خرافه ای وجود داشت مبنی بر این که اگر سی دی خش داشته باشد، باید با خمیردندان تمیزش کرد و در آن صورت خش ها مرتفع خواهد شد! گاهی اثر داشت و گاهی هم نه، بعد خیال می کردم به اندازه کافی خمیرداندان نریختم یا با فشار کافی پاکش نکردم! این بود که به اندازه مصرف سه روز خانواده خمیردندان می ریختم یا مثلا اگر دو خمیردندان در خانه بود، آن یکی که برندش معروف تر و گران تر بود (آن موقع ها خمیر دندان سنسوداین گاهی پیدا می شد در خانه مان!) را برمی داشتم و با فشار هر چه بیشتر می مالیدم روی سی دی تا قشنگ به عمق جانش برود خش ها را در دل تار و پودِ سی دی صاف کند! گاهی هم خیال می کردم لابد خمیردندان قدرت کافی را ندارد و می رفتم سراغ شامپوها، صابون، یا هر چیز کف دار دیگری به امید این که شاید آن ها اثر کنند، خلاصه می افتادم به جان سی دی های بیچاره و بشور و بساب راه می انداختم!

بگذریم، این فیلم ها عمیقاً روی من (و احتمالاً هم سن وسالان من در آن دوران) تأثیرگذار بود و شدیدترین علاقه ها را هم به جکی چان، شرلوک هلمز و مرد عنکبوتی داشتم، در واقع مثلث اسطوره ای ذهن من را این سه شخصیت تشکیل می دادند. عجیب این که از طرفی می دانستم این ها همه فیلم هستند، اما از طرفی هم نمی خواستم یا نمی توانستم باور کنم که وجود ندارند، فکر می کردم حتماً وجود دارند یا لااقل می توانند وجود داشته باشند و با تلاش بسیار می توان چنین قابلیت هایی را کسب کرد! این بود که بارها و بارها سجده آخر نماز جماعت ظهر که در مدرسه مان -شاهد 20- برگزار می شد را بیشتر از بقیه طول می دادم و بعد از ذکر سجده و صلوات و دعایی که امام جماعت می خواند، با خلوص تمام و به فارسی می گفتم: پروردگارا به من هوشِ شرلوک هلمز، قدرت بدنیِ جکی چان و توانایی های مرد عنکبوتی را عطا بفرما! شاید بخندید اما خدا و ملائکه اش بارها شنیده اند و لابد حاضرند شهادت بدهند که من واقعاً چنین می کردم! اگر فکر می کنید به عمقِ ساده لوحی این نوجوانِ حدوداً 14 ساله پی برده اید باید بگویم خیر! وقتی نماز تمام می شد و بچه ها می رفتند در نمازخانه می ایستادم و امتحان می کردم که آیا دعاهایم مستجاب شده یا نه؟! دست هایم را به شکل تار انداختن مرد عنکبوتی درمی آوردم یا می رفتم کنار دیوار تا ببینم می توانم راست راست بالا بروم؟! اگر چه نمی شد اما ناامیدی هم به این راحتی ها در من رسوخ نمی کرد و باز هر کار می شد از دعا و ورزش و خیال می کردم تا به این رویاها برسم!

الغرض این رویه کم و بیش تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد و خب روز به روز شکل و شمایلش منطقی تر می شد، مثلاً اول دبیرستان که تازه جسته گریخته کتاب های مذهبی می دیدم و گاهی ورق می زدم، نام یک کتاب برایم خیلی عجیب بود، چرا که می دیدم در همه کتاب ها به عنوان منبع در پانویس یا پی نوشت آخر فصل حضور دارد و مطالبی فراوانی را از آن ذکر کرده اند، این بود که به طور جد پیگیر بودم تا کتاب «همان» را بخرم و بخوانم! رفتم پیش حاج آقای برومند -روحانی مسجدمان- و گفتم حاج آقا این کتاب «همان» را کجا می فروشند؟! خیلی کتاب مهمی است، تقریباً همه جور مطلبی درش پیدا می شود! حاج آقای برومند اولش متوجه ماجرا نشد و می پرسید کجا دیدی کتاب را یا نویسنده اش کیست یا اسم کاملش چیست، من هم می گفتم این ها را نمی دانم، فقط همین قدر می دانم که هم کتاب خاطرات آقای بهجت بسیاری از مطالبش را از کتاب «همان» گرفته و هم کتاب هایی دیگری که خودتان معرفی کردید و در کتابخانه مسجد هست! حاج آقا تازه دوزاری اش جا افتاد و با خنده ریزی گفت مثال تو مثال آن بنده خدایی است که پرسید این «ناظر کیفی» عجب بازیگری توانایی است که در همه فیلم ها بازی می کند!

پ.ن 1: این نوشته در پی یک گفتگو پیرامون شرلوک هلمز و یادآوری رابطه عمیقی که روزگاری با او داشتم نوشته شد! اولین مواجهه من با شرلوک در سال های اول دبستان بود که سریال سیاه سفید شرلوک با بازی جرمی برت را گمان کنم شبکه 3 پخش می کرد، طبیعتاً برای من خیلی جذاب بود، کلاه و پیپ و استایل جرمی برت و دوستش واتسون، قسمت آخرش را خوب به خاطر دارم که شرلوک و موریارتی از آبشار به پایین پرت شدند و مردند. البته عجیب این بود که همان قدر که به شرلوک علاقه داشتم و دارم، به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر! دکتر واتسون را دوست داشتم و می ستودم! سال پنجم دبستان کتاب داستان شرلوک را از دوستی به «احمدیان» سال پنجم دبستان امانت گرفتم و خواندم، البته کتاب برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده بود، کتاب من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و بقیه کتاب های مجموعه شرلوک را هم از همان دوستمان گرفتم و خب حالا علاوه بر تصویری که از چهره او (البته چهره جرمی برت!) در ذهن ثبت کرده بودم، داستان های جدیدی از زندگی اش می دانستم! به هر حال یادِ دوران سبز شل مغزی هنوز هم شیرین و لذت بخش است و ان شا الله زندگی همه ما، همواره سبز باشد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری

سال پیش مثل امروزی این متن رو نوشتم... نمی دونم شما هم اهلش هستید یا نه ولی من گاهی میرم تو تقویم تلگرام و سال پیش همون روز رو نگاه می کنم، چیا گفتم؟ به کیا گفتم؟ درگیر چه مسایلی بودم؟ خوشحال بودم؟ ناراحت بودم؟ بقیه دوروبری ها چی چی می گفتن حال و روزشون چطور بوده؟!

درباره این متن حال و روز عجیبی بود پارسال این موقع... تو دانشگاه تو خوابگاه تقریبا تنها بودم و بچه ها چند روزی نبودن و هنوز طول می کشید تا بیان... خوابگاه هم این موقع ها حقیقتا میگی توش گرد مرگ پاشیدن... اوه اوه... چنان ناجور میشه که باورت نمیشه... اولین بادها و نسیم های دلهره اور پاییز که میاد و غروبش نمی دونم کدوم موجودی سحر و جادو می خونه که اون جوری که همتون می دونین میشه، یقین می کنی که اون همه بهجت درونی بهار و تابستون برای همیشه دود شد و رفت هوا و تاااامااااام. من که خدا می دونه تا وقتی آخرای اسفند نشه و خودم با چشم خودم نبینم این درختا دارن شکوفه میزنن باورم نمیشه زندگی دوباره خوشحال کنه ما رو...

سال پیش در تنهایی خوابگاه وقتی دیگه مطالعه جوابگو نبود و دم دمای غروب میشد، ۳ تا کار می کردم، یکی میزدم بیرون تو شهر به قول خودم شور تمام‌نشدنی مردم رو میدیم، بازار تجریش، سینما ملت، میدون انقلاب، تئاتر... یکی دیگه اینکه به خانواده و دوستای مشهدم تلفن و تلگرام می زدم هر گونه بحث فلسفی و عرفانی و دینی و چرت و پرت‌گویی و خلاصه فضای سبز شل مغزی، و سومم با فضای مجازی و اینستا و همین کانال اسمارتیز خودمو سرگرم می کردم. امسال مورد اول رو کرونای پفیوز تعطیل کرده... یعنی خدا ازش نگذره... چه قدر امید و آرزو داشتم واحدهام تهران تموم شه برم مشهد با بچه ها بریم سالن فوتسال، والیبال، بریم سینما تئاتر، بریم گیم سنتر یکی یکی بیان تو فیفا و پی اس درشون بذارم! بریم کتابخونه ولو شیم عن مطالعه رو دربیاریم... بریم بهشت رضا گلزار شهدا، مباحثه فلسفی راه بندازیم، بریم استخر، شبا پارک ملت پیاده روی، با مامان و خواهرم که مثل بقیه خانم ها دلشون غنج میره خرید کنن بریم این بازارهای باحال مشهد بین مردم و مغازه ها بلولیم عشق کنیم... ولی خب نشد که بشه دیگه، قسمت نبود.

مورد دوم هم نصفه نیمه داره کار می کنه، یکی از دوستام خدمته، یکی کلا نیست، چندتاشون تهرانن یا شهرای دیگه! یکی دو تا سرشون خیلی شلوغ‌ شده، خلاصه دو سه تا دوستِ فعال! بیشتر نمونده که ان شا الله خدا حفظشون کنه :)

می مونه همین مورد سوم، الان اسمارتیز و گوشی و رکوردری ‌که تازه خریدم، تیمی که برای عبور از پاییز چیدم. متاسفانه دست سرمربی تیم خیلی بسته بود امسال.

بچه ها برای این فصل آماده این...؟! ؛)

* در پاییز 99 نوشته شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

نبض پاییز در خیابان های شهر می تپد و غروبش چنان غم بار، دلتنگی را به قلبم می کوبد که بهت و فریاد تا سر انگشتانم تیر می کشد. پاییز چنان غربتی اینجا را می گیرد که اصلا نمی توانم در اتاق بمانم، نمی توانم تنها در کتابخانه باشم؛ هوا زود تاریک می شود. نهایتا 5 بعد از ظهر باید بزنی بیرون و گرنه آفتاب که کمرنگ شود، غم چنان هجوم می آورد که گویی فردا همین جا محشر کبری است.

اما اگر بیرون بروم، به شهر، به خیابان ها و شور تمام نشدنی مردم را ببینم، وضع بهتر می شود؟ اگر دوباره یادم آمد که تنها هستم چه؟! تازه هنوز اواخر شهریور است و پاییز نشده... اما ابرها متراکم و انبوه شده اند. من می گویم باید فراموش کنم و از نو شروع کنم، اما چرا ذهنم چنین مصرانه سماجت می کند؟ من که می دانم نمی شود چرا انگار به فکرش هستم که شاید بشود؟

اصلا مگر نمی گفتند آدم به همه چیز عادت می کند؟! خودم بارها دیده ام که عزیزترین ها می میرند و عزیزترین هایشان فقط بعد چند هفته، فراموش کردند و زندگی عادی جریان پیدا کرد. به من گفته بودند و خودم هم چنین فکر می کردم بعد از چند ماه، فراموش می کنم. پس چرا رفتن مثل مردن نیست که فراموش شود؟ پس چرا هنوز با هر بهانه ای در خاطرم حضور پیدا می کند و چیز ها را با او تصور می کنم؟!

ساعت 17:45 هوا تاریک شده، الان 18:45 است. من در شهر غریب، جدا از همه دوستان و خانواده در اتاقم در خوابگاه نشسته ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم و بنشینم. تنها راه، به دل شهر و شلوغی زندگی رفتن است، یا سینما یا قدم زدن در پارک. اما اگر بیرون رفتم و یادم افتاد که تنها هستم چه؟!

در پاییز 98 نوشته شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۱
صابر اکبری خضری