رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه نویسی» ثبت شده است

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

کنار دریا بودیم، آنجا تازه داشت ساخته می شد و آب، برق و گاز نداشت. بعد غروب دیگر نور نداشتیم و همه جا تاریک و کمی ترسناک می شد؛ نه می شد کتاب خواند و نه آنتن بود که در نت چرخ بزنی. البته اگر از اتاق بیرون می رفتی، مهتاب به شکل شگفت انگیزی نور داشت و زمین را روشن می کرد، تازه آن جا می شد به قدرت نور افشانی ماه پی برد وگرنه ماه در چراغ های متوالی شهر، چیزی به حساب نمی آمد. گاهی صبح تا ظهر یکی دو ماشینی می آمدند ولی غروب که می شد دیگر هیچ کس نبود. حوالی ساعت 22 سروصدا بلند شد، صدای موسیقی بود، می زدند و می خواندند. الیاس -دوستم- آن شب حال و حوصله نداشت، گفت من می خوابم. من هم زدم بیرون به طرف صدا، رسیدم بهشان...

شب قبلش نشسته بودیم لب ساحل، شاید دو سه ساعتی همانطور گذاشت. ساحل، رملی بود و هر بار که قدمی می گذاشتی، 10، 15 سانت فرو می رفت و برداشتن قدم بعدی سخت تر می شد. یک زیرانداز بسیار نازک داشتیم، همان جا پهن کردیم و نشستیم، نور مهتاب، سایه درست می کرد. یک سگ ولگرد آرام آرام آمد و کنار ما نشست، 20 دقیقه ای روی دو پایش نشسته بود و خیره خیره به دریا نگاه می کرد، تکان نمی خورد و پلک هم نمی زد. (البته اگر کلاً حیوان ها پلک بزنند!) اواخر زمستان، فیتوپلانگتون ها موقعی که موج به ساحل می خورد، نورافشانی می کنند، انگار بعضی قسمت های آب را با ماژیک فسفری پررنگ کرده اند، آب اِکلیلی می شود و واقعاً شک برانگیز است که شاید تصویر با نرم افزارهای تدوین، دستکاری شده... ما 5 فروردین آن جا بودیم، اما هنوز می شد نورافشانی موج ها را کم و بیش دید. به الیاس گفتم می خواهم ساعت ها بنشینم و همینطور دریا را نگاه کنم؛ وحدتِ بی نهایت موّاج را. دریا، عمیق، وسیع و ثابت بود. در طیّ آن چند روز، گاه و بیگاه به دریا نگاه می کردم و هر بار، می دیدم که بی تفاوت به هر چه بر من و دنیا می گذرد، همان جا هست، باوقار و بی نهایت نشسته و هیچ تغییری در او ایجاد نمی شود.

به طرف صدای مخلوطِ موسیقی و ساز و خواندن رفتم که عجیب حس دلنشینی داشت. رسیدم. فکر کنم 15، 20 نفر بودند، همه با لباس بلوچی، چهره های سوخته و به جز یک میان سال که موهای سفید داشت، همه جوان. جمعِ آن ها ساده و صمیمی بود، زیرانداز انداخته بودند، سه نفر ساز داشتند، یک نفر می خواند، بقیه با ریتم خاصی دست می زدند و به وجد می آمدند و گاهی همخوانی می کردند. به وجد آمده بودم، ترسی نداشتم، نشستم کنارشان. به سرعت از نفرِ کنارم پرسیدم: شما تا کِی اینجا هستید؟! گفت ما چند ساعتی هستیم. پرسیدم نه منظورم این است که تا کی آواز می خوانید و ساز می زنید؟ گفت حالاها حالاها می زنیم، 3، 4 ساعت! دمپایی های یکی را پوشیدم و با تمام سرعت به سمت اتاقِ سه در چهاری که محل اسکان ما بود و حدوداً 300، 400 متری فاصله داشت دویدم، در تمام راه بلند فریاد می زدم الیااااس! الیاااااااااااااس! انگاری خبر فتح سرزمینی ارزشمند را برای پادشاه می برم، شوری وصف ناشدنی. ما 40 کیلومتری چابهار بودیم، اما انگار دقیقاً افتاده بودیم وسط یکی از روستاهای هند یا پاکستان. الیاس نیم خیز بود، دستش را با قدرت گرفتم و کشیدمش به سمت در، نفس می زدم و فقط گفتم بیا! اصلاً فرصت ندادم چیزی بگوید، دسستش را هر چه محکم تر دنبال خودم کشیدم و دوباره با سرعت هرچه تمام تر دویدم به سمت دوستانی که در همین چند ثانیه (در دلم) صمیمی شدیم و برادرخوانده بودیم. مگر دل به دل راه ندارد؟ حتماً آن ها هم از حضور ما خوشحال می شوند.

نزدیک شدیم خودشان دایره را بزرگتر کردند تا جا شویم، «بفرمایید، بفرمایید، خوش آمدید.» بعد هم چند کلمه ای بلوچی به هم گفتند و خندیدند، به شوخی گفتم «اگر تیکه ای فحشی به ما بود، ترجمه کنید بفهمیم!» یکی (که بعداً فهمیدم اسمش «حکیم» است) انگار که ناراحت شده باشد گفت «نه!! این چه حرفی است! شما عزیزید، مهمان ما هستید، خوشحالمان کردید!» بی اختیار شروع به دست زدن کردیم، کنار برادرانی بودیم که هزار سال همدیگر را می شناختیم، آشنایانی از شهرهای دور، همگی اهل رنج، اهل سختی ولی کریم و سخاوتمند، ساده و صمیمی. خونی که در رگ های من است از همین هاست. اجداد من و در نتیجه من اهل جنوب خراسان بوده اند، نزدیک کویر، گرما و سختی و قنات و کار سخت و چهره های برشته شده زیر آفتاب داغ، دستار خراسانی و همگی زحمت کش، سخت کوش و صبور. عجیب این که هر چه زندگی ها سخت تر، مردمان سرزمینش سخاوتمندتر و پرعشق تر. جهان (لااقل فعلاً) جای منصفانه ای نیست وگرنه سهمِ آن ها، این نبود.

موسیقی آن ها بسیار زیبا بود و جمعشان بسیار دیدنی. اهلِ روستای «باهوکلات» بودند. با ماشین دو ساعتی از روستایشان تا آن جا راه بود، پرسیدم شغلتان چیست؟ همه اهل کار بودند اما شغل ثابت و پایدار نداشتند، در فصل برداشت هنداونه و موز، در باغ ها و مزارع کمک می کنند. گفتم پس حالا که موز گران شده دیگر وضعتان خیلی خوب است! گفتند نه بابا! ما فقط کار می کنیم، صاحب زمین ها دیگران هستند، ما زمین نداریم. همان موقع دیس های بزرگ پر از هنداونه آوردند وسط جمع و همه شروع کردند به خوردن، بدون چنگال و با دست! یکی گفت این هنداونه ها که می خوری مال روستای ماست! بهترین هندوانه های تهران و مشهد و...، از جای ما می رود. یک جور احساس افتخار بود برایش؛ الحق هم که خوب هنداونه ای بود. در تمام مدت یک نفر که صدایش بهتر بود و بعد فهمیدم اصالتاً پاکستانی است، آواز می خواند؛ حکیم، «دولک» می زد، مهران «بنجو» می نواخت و «ژانگ» هم بین همه دست به دست می چرخید، «ژانگ» انگار ساده تر بود و نیاز به تخصصی نداشت، هوس کردم بزنم اما دیدم زدنش به اندازه دیدنش ساده نیست، باید با ریتم خاصی همراه شوی، ریتم ساده بود ولی دست هایم با مغزم هماهنگ نبودند انگار. موسیقی ها بعضاً بسیار شاد بودند و بعضی ریتم آرام تری داشت، اما همه آن چه می زدند و می خواندند، رنگ و بویِ موسیقی هندی می داد.

شرق بلوچستان (منطقه هایی مثل دشتیاری، نوبندیان، بریس و ...) در جوار پاکستان است و فارغ از مرزهای سیاسی، قرابت های فرهنگی زیادی بینشان دیده می شود. تأثیر ناحیه فرهنگی هندی-پاکستانی بر فرهنگ بلوچی مشهود است، مثلاً وقتی از «حکیم» پرسیدم اسم این کلاهی که بعضی از شماها روی سرتان گذاشته اید، چیست؟ گفت «سِندی» و تأکید کرد در اصل این کلاه متعلق به پاکستانی هایی بوده که سال ها پیش به روستای شان آمده اند «ما هم دیدیم و یاد گرفتیم، خوشمان آمد و حالا ما هم سِندی می گذاریم!» سِندی کلاه رنگارنگ پرزرق و برقی است که مال «سِندی» های پاکستان است و حالا در بعضی نقاط بلوچستان، سرِ بلوچ ها هم دیده می شود. تعداد زیادی از پاکستانی ها در سال های دور و نزدیک به ایران آمدند و بیشتر در شرق بلوچستان ساکن شده اند، آن ها حامل قسمت های مردمی ترِ فرهنگ هندی-پاکستانی (folk) بوده و نه فقط کلاه، که لباس، موسیقی، غذا و زبان را نیز با خودشان آورده اند. بنابرین در این نقاطِ شرقی بلوچستان، ما با یک فرهنگِ بلوچی-پاکستانی مواجهیم، پاکستانی ها هم مدت هاست ساکن اند و هم چنان که تأثیر گذاشته اند، تأثیر نیز پذیرفته اند و هر دو گروه به طور روز افزونی شبیه هم شده اند و حالا تفکیک شان سخت است. غذای معروف بلوچ ها یعنی «کرایی» و «بریانی» هم متأثر از پاکستانی هاست. هر دوی این غذاها به شکل غیرقابل تصوری تند و حاوی مقادیر نامتنابهی فلفل هستند. بریانی سبک پخت بسیار خاصی دارد و غذای بسیار پیچیده ای است. پختش چند مرحله مجزا دارد، حتی زغال و سنگ های بزرگی که زیر می گذارند نیز آداب خاصی دارد، و غذا در یکی از مراحل پخته شدن، طبقه بندی می شود. (یک لایه برنج و یک لایه گوشت و مخلفات)

یکی دیگر از آن سوغات های خیلی مهم، موسیقی هندی-پاکستانی است که حالا بین بلوچ ها رواج دارد، علاوه بر «قیچک» که در سیستان و مخصوصاً زابل دیده می شود و در بین بلوچ ها هم هست، سازهایی مثل «بنجو» که صدا و ساختارش کاملاً شبیه سازهای هندی است. موسیقی بلوچ های شرق، ترکیب پیچیده و زیبایی از سبک های هندی، پاکستانی، بلوچی و جنوبی-بندری است. گاهی ریتم ها تند و بندری می شود که مخصوصاً سازِ «ژانگ» نقش مهمی در این لحظات ایفا می کند. ملودی ها بیشتر بلوچی است، نوع خواندن و آواز، به شکل معناداری شبیه به آهنگ های هندی است و «دولک» هم نقش آکورد را بازی می کند که زمینه اصلی ملودی است.

بچه های «باهوکلات» سه-چهار ساعتی بی وقفه می زدند و می خواندند، از الیاس پرسیدم این ها خسته نمی شوند؟! برای آن ها موسیقی، یک تفریح نبود انگار، واقعاً از شنیدنش مشعوف می شدند و با تمام وجود مشارکت می کردند، کف می زدند، همخوانی می کردند و می رقصیدند. به این موضوع فکر می کردم که چرا و چگونه، موسیقی در دورهمی آن ها چنین نقش پررنگی داشت، چند ساعت بی وقفه شنیدن و بلکه خواندن و لذت بردن، جوابش را بعد در صفحه اینستاگرامِ مهران که آن شب «بنجو» می زد و محور موسیقیایی جمع هم بود دیدم؛ «موسیقے براے من چیزے ھست، شبیه دریا»

بعد از حدود 3 ساعتی هنوز بساط موسیقی برپا بود، البته اوج و فرود داشت، اما قطع نمی شد، کم کم قرار شد بساط شام را پهن کنند؛ ما مراحل پخت غذا را دیده بودیم، با این که هر دو تهِ دلمان دوست داشتیم با آن ها هم سفره شویم، خیال کردیم شاید غذا به اندازه نباشد و ناراحت شوند، به حکیم گفتم با اجازه ما کم کم مرخص شویم... اول انگار تعجب کردند اما سریع گفتند نه! امکان ندارد! «هر چه باشد همه باهم می خوریم.» ما هم خیلی تعارف نکردیم و سریع پذیرفتیم. این جمله «هر چه باشد همه باهم می خوریم.» را ما هم در شهر گاهی به کار می بریم، آن جا بیشتر معنای کلی دارد، یعنی در کل غذا را شریک می شویم، اما وقتی سفره را پهن کردند دیدم واقعاً هرچه هست را همه با هم می خورند! این نکته به شدت جالب توجه و قابل تحلیل است. حدوداً 20 نفر سر سرفه بودند اما هیچ خبری از بشقاب، قاشق یا چنگال نبود، غذا در 4 دیس بزرگ که به آن ها «ایران» می گفتند تقسیم شد و «ایران» ها را در 4 نقطه سفره گذاشتند، تقریباً 5، 6 نفری دور هر ایران بودند، آستین ها را بالا زدند و شروع کردند به خوردن! اولش تعجب کردم! اما آن قدر جمع صمیمانه بود که نمی شد در برابر جاذبه اش مقاومت کرد؛ ما هم آستین ها را بالا زدیم و به دوستانمان ملحق شدیم...آیا غذا خوردن به این شکل و به صورت جمعی به دور از بهداشت نیست؟ نه، نیست. بهداشت را اگر از گفتمان پزشکی مدرن در نظر بگیریم شاید چرا، اما در نظر داشته باشیم که پژشکی مدرن هم مبادی انسان شناختی خاصی دارد که سلامت/بیماری را بر مبنای آن تعریف می کند؛ شاید مهم ترینش انگاره «فرد» باشد، در پزشکی مدرن، واحدِ سلامت «فرد» است، چرا که در جهان بینی مدرن، سوژه فرد است، این فرد است که سوژگی دارد؛ به عبارت دیگر کوچکترین واحد واجد اهمیت و دارای حیات، فرد است که باید حراست شود. در جمعِ بچه های باهوکلات، سوژه جمعی تعریف می شد و سوژه فردی مجزا چنان اهمیتی نداشت. در بسیاری از فرهنگ های شرقی سنتی نیز به همین شکل، هویت، گروهی و جمعی است. بنابرین این کار غیربهداشتی نیست. اعضای گروه واقعاً اعضای یک پیکرند، واحد عمل و سلامتی پیکر است نه تک تک اعضا. غذا خوردن و اعمال (یا منفعت ها و ضررها) نیز در نسبت به گروه و جمع تعریف می شود نه تک تک افراد؛ سود و زیان و مالکیت و بهداشت و ... کم و بیش جمعی است، نه تماماً فردی. شام تمام شد و بیشترشان واقعاً خسته شده بودند...

ادامه دارد...

یکی از قطعات بسیار زیبایی که آن شب بچه های باهوکلات اجرا کردند را بشنوید: (بنجو: مهران، دولک: حکیم)

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۶
صابر اکبری خضری

فاصله "درک" تا دریا زیاد نیست، پیاده 45 دقیقه. در راه رسیدن چند نفری از مسافرها به اشتباه می گفتند "همین که می گویند برو به درک! منظور همین جاست!" البته اشتباه فکر می کنند چون آن درکی که می گوییم منظورمان طبقات پایین جهنّم است، "درک" تا همین چند سال پیش اصلاً شناخته شده نبوده، جالب این که دلیلی هم برای آن می آورند؛ "چون کویر دارد و خیلی دور بوده، وقتی می خواستند جای دور و سخت بگویند، می گفتند برو به درک". این عادت مردم است و بد هم نیست، همیشه داستان درست می کنند و همه چیز را با همین داستان ها معنادار می کنند.

ساحل درک معروف شده به خاطر کویر زیبایش که به دریا می پیوندد، مردم درک بلوچ اند، خون گرم و بسیار مهمان نواز. ما غروب رسیدیم، هوا گرم بود و شرجی. ردّ عرق بر روی لباس هایمان نمک بسته بود. جوان تر ها کنار ساحل دو تا میله گذاشته بودند و والیبال ساحلی بازی می کردند. پهن شدیم همان جا روی شن ها به هوای دیدن بازی شان. خیره خیره نگاهشان می کردم و 10 ثانیه ای نگذشته بود که یکی گفت "بازی می کنی؟!"

بازی صمیمی، جدی و سخت بود. داور هم داشت، نوجوانی تپل با چهره ای سوخته که مجدّانه امتیاز دو تیم را می شمرد و وقتی یکی به 15 می رسید، دستور خروجشان از زمین را صادر می کرد. بلوچ ها عجیب حرمت میهمان را دارند. دو سه نفری رفتند، هوا تاریک شد اما بازی ادامه پیدا کرد، واقعاً خسته شده بودم. گفتم از برادری شما سپاس گذارم و با اجازه تان دیگر بازی نمی کنم، گفتند مشکلی نیست، ما به خاطر شما بازی را ادامه دادیم وگرنه خیلی زودتر باید می رفتیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴
صابر اکبری خضری

چهار سال پیش به طور اتفاقی صفحه هدی رستمی در اینستاگرام را دیدم، چند ماهی عمیقاً درگیرش بودم، مطمئن بودم یک جای کار می لنگد، شاید اولین تجربه جدی مواجه من با یک مسئله واقعی بود. بعد از 4 ماه، یک متن بلند و بالا راجع به آن نوشتم که شاید اولین یادداشت مهم من بود، (بعدها خلاصه آن نوشته را در وبلاگ گذاشتم، اینجا می توانید ببینید.)

مسئله ای که در ابتدای امر درباره صفحه هدی رستمی برای من مسئله برانگیز بود، حجم بالای علاقه ها و حسرت ها و غبطه هایی بود که در کامنت ها می دیدم، سبک زندگی هدی یا بهتر بگم بازنمایی هدی از زندگی خودش، به شدت تحریک کننده و حسرت زا بود، روحِ سفر دیدنِ دیگری است و سفرنامه همین کار را می کند، وقتی سفرنامه شاردن را می خوانید، شاردن یک دوربین به دست دارد که به طرف مردم و موقعیت ها و ظاهرها و باطن ها است، شما را به ایستادن در کنار خودش و دیدن این مناظر دعوت می کند، امّا در شبه سفرنامه های که هدی منتشر می کرد، گویی دوربین به سمت او بود، نه بیرون و دیگری، در واقع ما هر چه بیشتر هدی را می دیدیم در مناطر مختلف، در کنار آدم های مختلف، دوربینی نه در دست هدی به سمت دیگری هایی که در سفر به آن ها برخورد می کند، بلکه دوربینی به سمت هدی در زندگی پرفرازونشیب و عجیب و غریبی که تجربه می کند.

البته این موضوع را نمی شود و نباید کنشی درک کرد، لااقل بخش زیادی از آن نه مربوط به مکانیسم های روان شناختی، بلکه الگوهای ساختاری فضای مجازی، عصر مدرن و علی الخصوص اینستا به عنوان تجلی آن هستند که چنین ساخته و پرداخته می کنند، (در همان متن سعی کردم مفصلاً به این موضوع اشاره کنم، هر چند الآن به نظرم ناپخته می رسد و جای تعمیق خیلی خیلی بیشتری دارد.)

دیدن صفحه هدی و نوشتن آن متن دقیقاً همراه بود با آغاز سفرهای خودم، من هم مانند خیلِ بسیار هم نسل هایم، شیفته دیدن مردم و تفاوت هایشان در دور و نزدیک بودم، در این سه سال و اندی، تا توانستم فرصتِ خدادادِ تجرّد را غنیمت دانستم و با همراه همیشگی رکوردر، و یک دوست همپا و دوربینش، با کوله پشتی و وسایلی که هر بار از این و آن قرض گرفته می شد، رفتم.

من با انتشار و زکات و این حرف ها مشکل ندارم طبعاً، امّا به نظرم اینستا آن جایی نبود (و نیست) که باید. این روزها در حال جمع آوری خاطرات و تحلیل ها و گفتکوهای مکرّر هستم تا به لطف پروردگار کتابی آماده شود. به نظرم الگوی ایده آل هنوز همان کتاب است، جایی که با خیال راحت بشود مفصّل گفت و نترسید. جایی که صبر و حوصله باشد و انتظاری برای بازخوردِ آنی و ترند شدن نباشد.

من هنوز بر حرف خودم هستم، اینستا خوراکی چند خطی آماده می کند و بالتبع آدم هایی نازک و نه قطور تحویل می دهد، (و این فقط یکی از مسائل عدیده آن و دوستانش است.) با همه این حرف های بعد این سفر آخری، به دلایلی تلاش می کنم تا ببینم می شود مدل کم آسیب تری در اینستا ارائه داد؟؟ اگر علاقه به سفر و مردم و فرهنگ ها و قصه ها و ماجراهایشان دارید:

https://www.instagram.com/solouk.safar/

پ.ن: اگر چه نظرم بعد این همه سال، بسیار و بسیار تغییر کرده و اگر الآن قرار باشد دوباره راجع به هدی و صفحه اش نقدی بنویسم، یحتمل چیزی کاملاً متفاوت با قبلی از آب دربیاید، ولی راستش هنوز آن متن را خیلی دوست دارم! مثل بچه ام می ماند، مخصوصاً این که اولین بار بود چنان حسی عمیقاً درگیرم می کرد و در نتیجه اش من به مطالعه و فکر وادار می شدم.

پ.ن 2: بزرگترین اشتباهم در آن متن این بود که از دوباتن کمک گرفتم!! یعنی می خواستم با دسته، خودِ چاقو را ببرم! زهی خیال باطل!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۳۰
صابر اکبری خضری

بعدازظهرها مادرم چای درست می کرد و جمله «صابر بلند شو چای آماده است!» از خواب خوش و کوتاه بعد از ناهار بیدار می شدم. برای این بدن نیمه خواب و نیمه خسته حتی تصور یک چای داغ و خوش طعم یاری دهنده بود. عادت کرده بودیم چای داغ می خوردیم. هم پدر و هم مادرم دو سه قطره کوچک عرق کنار ابرو و گوشه پیشانی شان پیدا می شد. اوایل مرداد سال پیش مادرم گفت «تو اصلاً عرق نمی کنی و این خوب نیست چون منافذ پوستت همه بسته شده!...»

گرمای امسال کم سابقه کم سابقه بود، برای احالی کلافه کننده و برای مسافرانی چون ما غیرقابل تحمل بود، همه چپ و راست می نالیدند و عرق بود که می ریخت، هوا بسیار گرم و اینجا در خیابان های نزدیک دریا بسیار شرجی بود. آن قدر گرم و شرجی که لباس ها به بدن می چسبید و اعصابت را خورد می کرد. ماشین ها کم می آوردند، اگر کولرشان زیاد روشن می ماند آمپرشان بالا می رفت و ماشین های جوش آورده زیادی، کنار خیابان با کاپوت بالازده شده دیده می شد، یکی دوبار سگ ولگرد دیدم که زبانش آویزان بود و له له می زد.

ما به موزه رفتیم، موزه مرمر متعلق به پهلوی ها.موزه 4 ساختمان داشت.ساختمان اول خوب بود اما عالی و فوق العاده و فراانتظار نبود، جالب بود ولی به وجد نمی آورد. بد نبود. ساختمان دوم کوچک و بسیار خنک بود. کولر گازی با قدرت بالا در اتاق کوچکی که فقط ما 5 نفر و نگهبانش در آن بودیم کار می کرد و آنجا را مثل یخچال خنک کرده بود، لذت بیشتر را ما می بردیم که از هوای گرم ناگهان به آنجا رفته بودیم. تمام در و پنجره ها با دقت و رعایت ریزکاری ها بسته شده بودند و انگار ذره ای هوای گرم بیرون نمی توانست داخل شود. یخچال بود. آمدیم بیرون. دوباره گرمای کلافه کننده و دیگر تاب نیاوردیم چون لااقل 20 دقیقه به سرمای مطبوع آن اتاق کوچک عادت کرده بودیم، مصطفی مستور نوشته بود کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

باد داغ توی صورتم می خورد، جنس لباس بعضی ها پلاستیکی و نفتی بود، رنگ لباس بعضی ها مشکی و تیره، بعضی ها چند لایه لباس داشتند، مردم هلاک بودند. تا ساختمان سوم راه نسبتاً زیاد بود، شاید حدود 3 دقیقه پیاده روی، اما دار و درختی در مسیر بود و سایه شان لااقل به ذهن ها کمک می کرد تا تلقین مثبت کنند و بروند. رفتیم و یکی دو دقیقه هم جلوی در توی صف معطل طول می کشید تا نوبت داخل شدنمان شود. سایه نداشت و همه عرق می ریختند. بچه ها غر می زندند و کوچکترین کاری باعث آتش گرفتن اعصاب خورد و آماده اشتعال بزرگترها می شد. برق رفت. کولرهای گازی خاموش شد. 300 نفر آدم در ساختمان دو طبقه ای که همه منافذش با دقت و رعایت ریزه کاری ها بسته شده بود تا هوای بیرون واردش نشود، نفس می کشیدند و عرق می کردند. کاش کنار پنجره رفتم ولی باز نمی شد. ساختمان دم کرده بود. کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

دیدن بقیه وسایل موزه هیچ لذتی نداشت، سفر آنقدرها هم خوش نگذشته بود و این لحظات باعث می شد تا از کل سفر بدم بیاید. آمدیم بیرون. مادر و پدر و خواهر و برادرم برگشتند تا سریع به ماشین برسند و کولر گازی ماشین می توانست به این شرایط مشمئزکننده تمامی دهد و خلاصشان کند.  من جدا شدم و به سمت ساختمان چهارم رفتم، دور بود، حدود 6،7 دقیقه پیاده روی داشت. آفتاب مستقیم به زمین می خورد، راه صاف و بدون پیچ بود و ساختمان در انتهای آن دیده می شد. هیچ سایه ای هرچند کوچک وجود نداشت، سنگ ها تف دیده بودند، گرما زجرم می داد، هوا شرجی و گرفته بود و حتی شاید نفس کشیدنم را سخت کرده بود، تمام منافذ پوستم باز شده بود و بلأخره عرق کردم، با تمام وجود انگار عرق می کردم، از صورتم عرق می ریخت، بدنم خیس شده بود، سر خوردن دانه های عرق صورتم را قلقلک می داد و باید محکم می خاراندمش. راه پیش پایم بود. حال به هم زن ترین تصوری که در آن لحظه می شد توی ذهن تجسم کرد، فکر کردن به چای داغ و تصور دست گرفتن لیوان گرم و قورت دادن آن همه حرارت چای داغ بود. فکر کردن به طعم و حس چای داغ حالم را به هم می زد. لعنتی برو بیرون! کاش همه عمر به یخ در بهشت عشق می ورزیدم. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صابر اکبری خضری