رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ادبی» ثبت شده است

3 روز بود که از اتاقم تکون نخورده بودم. به نظر من که فقط با یک بی خیالی ممتد می شد این چند روز تنهایی رو رد کرد، از همون نوعی که این دوست سرخوشمون «محمد» داره، ظهری با شنگولی خاص خودش اومده بود اتاق، می گفت بریم باغ کتاب! منم که مثل جنازه های نیمه جون پرت شده بودم یه گوشه گفتم آخه بابات خوب! ننه ت خوب! آخرین شب پاییز، اونم جمعه، کی دل و دماغ داره بره اون سر شهر، باغِ کتاب، دیمبل و دیمبو بشنوه؟! گفتش انار میدن بیا بریم! گفتم برا منم بیار!

*

بعد نماز مغرب رفتم سلف، بشقاب ماکارانی رو گرفتم و تمام سلفو یه دور زیر چشمی رد کردم، دریغ از یک آشنا! پس من شیش سال تو این دانشگاه چه غلطی میکردم؟! پس دوستای من کجان؟! صَرفِ شام در زاویهِ نامانوس سلف، با همراهی تلگرم گذشت. اومدم اتاق و قبلش از بوفه تدارکات لازم برای ویژه برنامه شب یلدا آقاصابر رو خریدم؛ چیپس و ماست موسیر و لیموناد و تک تک. (جای اسماتیز خالی بود حقیقتاً) فیلم «فهرست شیندلر» رو هم بعد از وَر رفتن با زیرنویس پِلِی کردم. مشکل زیرنویس با فونت های عجیب غریب اینقدر برام عادی شده که میرم تو گوگل میزنم مشکل زیر... خودش با رنگ بنفش میاره دیگه. فیلم خوبی بود، تقریباً 4 دقیقه ای ازش دیدم؛ تلاش مذبوحانه برای بانشاط بودن. صفحه لب تاب رو بستم و سرم رو چند ثانیه ای تو متکی فرو کردم. (در ماست موسیر هم باز مونده بود، یادم رفت ببندمش، الان که می بینم پر از پرز فرش شده، ایششش) همون لحظه نوتفیکشن خبر فوری تلگرام اومد که شنبه و یک شنبه دانشگاه های تهران تعطیل شدن، اه. برا اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی ناراحت شدم. کاش رفته بودم مشهد، کاش لااقل تعطیل نمی شد بچه ها برمیگشتن. یه فوتبال که بریم بزنیم دیگه؟!

*

با همین شلوار توخونه ای اومدم بیرون، کنار کتابخونه دانشگاه، همون جایی که همیشه میرم، زیر بید مجنون، اون نیمکت فلزی که الان تو زمستون یخ می زنه باسنت تا می شینی روش!! یه ربعی گذشت. اهنگ گذاشتم، مداحی گذاشتم، دعای سمات هم ریا نشه گذاشتم. یه چند دقیقه ای هم سکوت به احترام آخرین شب پاییز. از اون سرِ دانشگاه سر و کله محمد پیدا شد که کشون کشون هیکل چاقالوش رو می کشید رو زمین و می اومد. بازم داشت با همون لبخند مزخرف دوست داشتنی ش می خندید و از همون دور به نشونی خوشحالی ادای رقص در آورد! کاش روح فقید رئیس دانشگاه می دید که چه دسته گلهایی تربیت کرده! نزدیک تر که شد یه انار از تو پلاستیکی که اون دست دیگه اش بود درآورد و برد بالا تا قشنگ ببینم. خنده م گرفته بود از این دیوونه...

یلدا مبارک :)

نوشته شده در 30 آذر 1398

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

وقایع روزگار مثل پر کاهی روی سیل من رو بالا و پایین و چپ و راست می برن و به در و دیوار می کوبن.[1] بهار و تابستان (6 ماه اول سال) موقع قدرت منه، اوضاع رو به سامان می کنم، تلاش انسانی برای منطقی، شاد و بهتر کردن همه چیز و زندگی خودم. طبیعت راه میاد، روزگار بر وفق مراد می چرخه، گولش رو می خورم و هر سال فکر می کنم بلاخره رام شد! بلاخره دوست شدیم باهم! بلاخره کوتاه اومد! همزیستی مسالمت آمیز سلام علیک! اما غافل از اینکه توانایی های روزگار در تسویه حساب کردن بیشتر از محاسبات ابتدایی منه، چرا خب؟! 6 ماه دوم یعنی پاییز و زمستان طبیعت مثل دشمنِ خونی ای که مدتی کمین کرده و خودش رو تقویت می کرده، حالا که طرف مقابلش از نبرد کمی فارغ شده و داره پیرزوی هاش رو جشن می گیره، حمله ور میشه، حمله ش شبیه حمله گرگ یا صحنه ای در فیلم های وسترن، یونان باستان و صف آرایی دو لشکر عظیم در مقابل هم، یا فیلم های اکشن و ضربات جکی چان، حتی شبیه مبارزات در قفس نیست، وحشی نیست، اهل مشت و لگد و حمله هم نیست. بی توجه به هر چیزی غیر از خودش حرکت می کنه، دقیقاً مثل سیل، حتی گاهی اعتراض می کنم هووویی! این چه وضعشه! ...ی به زندگی ما تقدیر! میگه من که به تو کاری نداشتم، راه خودم رو دارم میرم... اما راستش رو بخواهید دروغ میگه، ادعاااااااای الکییییی![2]

سیل همه کنش گری ها رو از آنِ خودش می کنه، اجازه حرکتی به آدم نمیده، اجازه مردانگی ورزیدن، اجازه کاری کردن، فقط باید شل کنی روی آب ببینی چی پیش میاد... درست در انتهای اسفند، وقتی که آخرای مسیر سیله، وقتی که متوجه میشی و ایمان میاری ای بابا هیچ کاری از دستت برنمیاد، وقتی که امیدت رو به همه گیاه ها، درخت های خشک و لخت، طبیعت سرد، از دست میدی، یهو باد گرم تر بهاری می زنه، بوی پیشوازش از وسطای اسفند میاد، اصلش هم معمولاً اوایل فروردین، گاهی اوایل صبح، گاهی 3 نصفه شب. به اون چیزی که امید ندارم امیدوارترم از اون چیزی که بهش امید دارم[3]، امیدِ من مثل یک ساعت شنی از اوایل شهریور شروع می کنه به ریختن و آخرای در اون لحظه ای که کاملاً تموم میشه، کاملاً خالی می کنم و خالی میشم... المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک، امام هادی (ع): تقدیر ها چیزی به تو نشان می دهند که حتی گمانش هم به ذهن تو خطور نمی کند!

دوستِ من! سرنوشت محتوم من جرعه جرعه سرکشیدن شربت تلخِ صبره، توانایی تو و روزگار در تسویه حساب و بی تفاوتی به هر چه غیر خود ستودنیه، اما پرورگار خواست تا اسم من هم صابر باشه. صبر برای من مثل توپ زیرِ پای مسیه! از الآن تا آخر اسفند صابرم و از اول فروردین تا هر وقت خدا بخواد امیدوار. قرار ما، اوایل فرودین هر ساعتی از شبانه روز، من احتمالاً بیدارم، اولین نشانه های شکوفه یا باد گرم یا هر چیزی که دال بر بهار باشه، منتظرت هستم، فعلاً.

[1] از مصطفی چمران

[2] آهنگ «الکی» از محسن نامجو

[3] مضمون حدیثی از امیرالمومنین (ع): : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عز و جل با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۸
صابر اکبری خضری

من داستان گو نیستم، من طرح خیال درنمی اندازم، شب به من هجوم آورد و من کلمه ها را بی فکر فریاد کشیدم. زیر چرخ ارابه های شب له شدم، خرد شدم و حتی صدای شکستن ریزترین استخوان هایم را شنیدم. شب، سکوت مطلق است، سکوت شب، صدایی ناگزیر شنیدنی است. گریزی نیست از این حجم سکوت، سکوت عمیقی که فقط شب دارد.

تو هم بیداری؟! عجب! ممنون، اما کمکی نمی کند؛ دیگر کمکی نمی کند. تو هم به همین ها فکر می کنی؟! خب این خاصیت شب است. شب، دورترین آدم ها را هم از آن سر کره زمین به هم نزدیک می کند، چه برسد به ما. به وضوح درکت می کنم، می بینمت چنان که گویی خود تو ام. گویی مرکز افکارت نشسته ام، وسط خیالاتت حضور دارم. جای تعجب نیست، شب، خلوت است، تنهایی است، شلوغ پلوغ نیست، راحت و سریع، بی مزاحمت و بی مانع به تو می رسم، بی واسطه کنارت هستم، کسی در کوچه ها نیست، در خیابان تک و توک. مردم خوابند همه، کسی حواسِ شب را پرت نمی کند. در جهان، فقط من و تو می مانیم که بیداریم.

قبلا که صحبت های ما تمام نمی شد، چه شده که حالا ساکتیم؟ حرف نیست؟! غلط کردی!! ده ساعت حرف می زدیم و کممان بود! ده سال گاه و بیگاه حرف می زدیم، حرف ها تمام نمی شد و نشد، وقت کم می آمد ولی حرف نه، حالا  یک دفعه مخزن احرافمان سر آمده؟! خودت هم باور نمی کنی عمراً.

شب، لعنتی است! حس گفتن نیست یا شاید فایده ای ندارد. حرف هم که بزنیم، همانقدر شب است، همان قدر سکوت، همان قدر تنهایی. همه جا را هم که پر صدا کنیم، باز شبِ لعنتی همان قدر ساکت و خاموش است، من که از تاریکی می ترسم، می دانی که، هنوز هم می ترسم. از خود تاریکی دهشت انگیزتر، چیزی است که شب کمی متوجه ش می شوم، این قدر وحشتناک است که نمی شود تصورش کرد، قبولش کرد، همان بهتر، خدا را شکر از ذهن محدود؛ شب یک فکر هیولاوار سراغم می آید؛ همه چراغ ها را هم که روشن کنم، باز شب تاریک است، همه چراغ های کره زمین را هم که روشن کنم، شب، بی توجه به هر چیز، تاریک است. هستی، شب در سیاهی فرو می رود. تاریکی مرموز شبانگاه هستی را با چراغ نمی شود روشن کرد و از وحشتش، از تنهایی اش، از سکوتش گریزی نیست.

تنهایی و تاریکی و سکوت، ارمغان شب است. شب را چه باید کرد؟ خوابید؟! اَه. وقتی خودم را تصور می کنم که این حجم نامتناهی حقیقت و واقعیت را بی توجه و تحقیرکننده ام، منزجر می شوم، از خودم ناامید می شوم. نمی خواهم بخوابم. شب که عجیب ترین و پرراز ترین هنگام هستی است را خوابم نمی برد، اگر بخوابم پیش خودم ذلیل ترین شده ام، همه هیمنه ام ریخته. شب، وقت خواب و فراموشی و بی توجهی نیست.

جواب من و تو معلوم است؛ پیاده رفتن! پیاده رفتن تا رسیدن صبح یا تا رسیدن به صبح. تمام کوچه های زنده و آرام شهر، تمام خیابان های خوب، تمام دالان های قدیمی دیوار خشتی، تمام کنارگذر اتوبان ها، تمام جاده های دو لاینه، تمام جنگل های مخوف و حیات وحش، تمام کویرهای شب دار پرستاره، تمام برهوت ها، تمام گرماها، تمام کوه های پربرف، تمام خطوط ساحلی کنار دریا، تمام آنچه می دانیم و نمی دانیم را باید پیاده روی کنیم. کاش آنقدر عمر کنم که همه شان را پیاده بروم در شب. بیا برویم، شب شده.

پیاده روی کنیم حرفمان هم می آید،نیامد هم چند دقیقه می نشینیم چایی می زنیم، هوای سرد، بعد از این همه پیاده روی چای می چسبد. بیا.

یشنوید:


دریافت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۶
صابر اکبری خضری

سال پیش مثل امروزی این متن رو نوشتم... نمی دونم شما هم اهلش هستید یا نه ولی من گاهی میرم تو تقویم تلگرام و سال پیش همون روز رو نگاه می کنم، چیا گفتم؟ به کیا گفتم؟ درگیر چه مسایلی بودم؟ خوشحال بودم؟ ناراحت بودم؟ بقیه دوروبری ها چی چی می گفتن حال و روزشون چطور بوده؟!

درباره این متن حال و روز عجیبی بود پارسال این موقع... تو دانشگاه تو خوابگاه تقریبا تنها بودم و بچه ها چند روزی نبودن و هنوز طول می کشید تا بیان... خوابگاه هم این موقع ها حقیقتا میگی توش گرد مرگ پاشیدن... اوه اوه... چنان ناجور میشه که باورت نمیشه... اولین بادها و نسیم های دلهره اور پاییز که میاد و غروبش نمی دونم کدوم موجودی سحر و جادو می خونه که اون جوری که همتون می دونین میشه، یقین می کنی که اون همه بهجت درونی بهار و تابستون برای همیشه دود شد و رفت هوا و تاااامااااام. من که خدا می دونه تا وقتی آخرای اسفند نشه و خودم با چشم خودم نبینم این درختا دارن شکوفه میزنن باورم نمیشه زندگی دوباره خوشحال کنه ما رو...

سال پیش در تنهایی خوابگاه وقتی دیگه مطالعه جوابگو نبود و دم دمای غروب میشد، ۳ تا کار می کردم، یکی میزدم بیرون تو شهر به قول خودم شور تمام‌نشدنی مردم رو میدیم، بازار تجریش، سینما ملت، میدون انقلاب، تئاتر... یکی دیگه اینکه به خانواده و دوستای مشهدم تلفن و تلگرام می زدم هر گونه بحث فلسفی و عرفانی و دینی و چرت و پرت‌گویی و خلاصه فضای سبز شل مغزی، و سومم با فضای مجازی و اینستا و همین کانال اسمارتیز خودمو سرگرم می کردم. امسال مورد اول رو کرونای پفیوز تعطیل کرده... یعنی خدا ازش نگذره... چه قدر امید و آرزو داشتم واحدهام تهران تموم شه برم مشهد با بچه ها بریم سالن فوتسال، والیبال، بریم سینما تئاتر، بریم گیم سنتر یکی یکی بیان تو فیفا و پی اس درشون بذارم! بریم کتابخونه ولو شیم عن مطالعه رو دربیاریم... بریم بهشت رضا گلزار شهدا، مباحثه فلسفی راه بندازیم، بریم استخر، شبا پارک ملت پیاده روی، با مامان و خواهرم که مثل بقیه خانم ها دلشون غنج میره خرید کنن بریم این بازارهای باحال مشهد بین مردم و مغازه ها بلولیم عشق کنیم... ولی خب نشد که بشه دیگه، قسمت نبود.

مورد دوم هم نصفه نیمه داره کار می کنه، یکی از دوستام خدمته، یکی کلا نیست، چندتاشون تهرانن یا شهرای دیگه! یکی دو تا سرشون خیلی شلوغ‌ شده، خلاصه دو سه تا دوستِ فعال! بیشتر نمونده که ان شا الله خدا حفظشون کنه :)

می مونه همین مورد سوم، الان اسمارتیز و گوشی و رکوردری ‌که تازه خریدم، تیمی که برای عبور از پاییز چیدم. متاسفانه دست سرمربی تیم خیلی بسته بود امسال.

بچه ها برای این فصل آماده این...؟! ؛)

* در پاییز 99 نوشته شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

نبض پاییز در خیابان های شهر می تپد و غروبش چنان غم بار، دلتنگی را به قلبم می کوبد که بهت و فریاد تا سر انگشتانم تیر می کشد. پاییز چنان غربتی اینجا را می گیرد که اصلا نمی توانم در اتاق بمانم، نمی توانم تنها در کتابخانه باشم؛ هوا زود تاریک می شود. نهایتا 5 بعد از ظهر باید بزنی بیرون و گرنه آفتاب که کمرنگ شود، غم چنان هجوم می آورد که گویی فردا همین جا محشر کبری است.

اما اگر بیرون بروم، به شهر، به خیابان ها و شور تمام نشدنی مردم را ببینم، وضع بهتر می شود؟ اگر دوباره یادم آمد که تنها هستم چه؟! تازه هنوز اواخر شهریور است و پاییز نشده... اما ابرها متراکم و انبوه شده اند. من می گویم باید فراموش کنم و از نو شروع کنم، اما چرا ذهنم چنین مصرانه سماجت می کند؟ من که می دانم نمی شود چرا انگار به فکرش هستم که شاید بشود؟

اصلا مگر نمی گفتند آدم به همه چیز عادت می کند؟! خودم بارها دیده ام که عزیزترین ها می میرند و عزیزترین هایشان فقط بعد چند هفته، فراموش کردند و زندگی عادی جریان پیدا کرد. به من گفته بودند و خودم هم چنین فکر می کردم بعد از چند ماه، فراموش می کنم. پس چرا رفتن مثل مردن نیست که فراموش شود؟ پس چرا هنوز با هر بهانه ای در خاطرم حضور پیدا می کند و چیز ها را با او تصور می کنم؟!

ساعت 17:45 هوا تاریک شده، الان 18:45 است. من در شهر غریب، جدا از همه دوستان و خانواده در اتاقم در خوابگاه نشسته ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم و بنشینم. تنها راه، به دل شهر و شلوغی زندگی رفتن است، یا سینما یا قدم زدن در پارک. اما اگر بیرون رفتم و یادم افتاد که تنها هستم چه؟!

در پاییز 98 نوشته شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۱
صابر اکبری خضری

اگه از نظریات انسان شناسی بی خبر بودم یا درس اندیشه 2 که مبحث فطرت رو توش خوندیم نگذرونده بودم و یکی ازم می پرسید که چه چیزی هست که بین همه انسان ها مشترک باشه؟ اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که هر انسانی به ما هو انسان وقتی که صدای ضبط شده خودش رو می شنوه فکر می کنه صداش خوب نیست و با تعجب می پرسه (لااقل در ذهنش) که این منم و این صدای منه؟! تا الآن که همه اطرافیان من بلااستثنا همین طور بودن، شاید اگه یه روز شجریان رو ببینم نظریه م نقض بشه.

اوایلی که رکوردر خریده بودم، من هم از صدای خودم متعجب یا شرمنده می شدم، اما بعد از چند بار، عادت کردم و الان فکر می کنم واقعا صدام همونه، یعنی تصورم از صدای خودم بیشتر از اینکه ناشی از شنیدن در فاصله 5 سانتی فاصله گوش تا دهان باشه، نتیجه شنیدن از رکوردره. اما اون چیزی که بعدش برام خیلی عجیب بود، شنیدن صداهایی بود که سال ها پیش ضبط کرده بودم، وقتی 3، 4 سال از ماجراها می گذره و دوباره اون لحظاتی که کاملاً یواشکی و بدون اینکه هیچ کس حتی طرف مقابلم بدونه رو ضبط کردم (مطئنا این صوت ها رو هیچ کس جز خودم گوش نمی کنه) می شنوم، حالات متفاوتی رو تجربه می کنم. در 40، 50 درصد مواقع حسم موقع شنیدن با حسم موقع گفتن فرقی نداره، در 40، 50 درصد احساس می کنم مسیر درستی بوده، اما الان پیشرفت کردم و جلو ترم، احساس رضایت یا لبخندی از این موضوع دارم؛ اما فعلا با این دو بخش کاری ندارم. مهم تر و جالب توجه تر از همه اون 10 درصد باقی مونده است.

بعضی وقت ها خجالت می کشی صحبت های خودت رو گوش کنی. میگی یعنی واقعا این من بودم؟! اینا رو من گفتم؟! تعجب می کنم که چجوری اون موقع اینا رو گفتم؟! یعنی واقعا اون لحظات نمی فهمیدم که چه قدر منزجر کننده است یا می فهمیدم و خودم رو گول می زدم؟!

چطور می تونستنم چنین نظری داشته باشم؟ چه طور می تونستم این قدر چندش آور باشم؟! اگه اون لحظه یکی بهم می گفت من از چند سال آینده اومدم و اون جا تو رو دیدم که به این صوت ها گوش می دادی و به محض اینکه خاطره در ذهنت کاملاً بازسازی می شد، قطع می کردی و حتی وسوسه می شدی که پاکشون کنی برای همیشه از حافظه لب تابت، چه واکنشی می دادم؟! باورم می شد یا می گفتم تو می خوای زندگی شیرینم رو تلخ کنی؟ علیه ش استدلال می کردم یا کتکش می زدم یا به فکر فرو می رفتم و می دیدم که تهِ خودم همچین نظری دارم؟ بعضی وقت ها محتوای صحبت اذیتت می کنه و بعضی وقت ها نیت از گفتن یا حالِت موقع گفتن که یادت میاد. چرا و چطور حاضر شدم بازیگری کنم؟! این صدای واقعی من نیست!

در این بازبینی یا درست تر اگه بگیم بازشنوی صداها، لحظه ها معنای جدیدی پیدا می کنن، بعضی ها که اوج معنا رو داشتن، خنده دار میشن، خنده دار از نوع مسخره و بعضی ها که تلخ بودن، احساس متفاوتی که البته شادی نیست، ولی حسی به شدت انسانی رو بهت منتقل می کنن.

گذشت زمان، رویِ واقعی تر و نه جدیدتری از من رو به خودم نشون میده. بی شک اگه این قدر عمیق به چیزی مطمئنم و اینقدر عمیق نسبت به فلان چیز انزجار دارم، همون موقع هم چنین بودم، هیچ چیز جدی و اساسی ای، در طول زمان به وجود نمیاد و تغییر نمی کنه، ولی گذشت زمان اجازه میده حقیقتی که از ترس کز کرده بود یک گوشه و می ترسید اگه جلو بیاد دهنش رو سرویس کنم، حالا که می بینه کاریش ندارم بیاد و خودش رو نشون بده. سلام حقیقت، درود رکودر.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
صابر اکبری خضری

رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،

کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.

برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».

افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،

تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.

من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،

تو خوبشان می کردی.

من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.

من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛

مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.

من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.

من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،

فاصله ما چه زیاد بود،

مرده باد من،

زنده باد تو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷
صابر اکبری خضری

برعکس گوشی ها و کارت های بانکی ام که بی هیچ دغدغه ای زود می روند و گم می شوند و جا می ماندند، رکوردرم گم شدنی نبود. یک بار در بهشت رضا جا ماند، برای ضبط خاطرات شهدا از خانواده هایشان رفته بودم؛ بار دیگر اوایل دانشگاهم بود که حدوداً یک سال و نیمی غیبش زد، طولانی ترین دوری اش هم همین بود. وقتی که کاملاً قطع امید کرده بودم و گه گاهی خاطراتش را مرور می کردم، سر ظهر ناگهانی اطّلاعیّه پیدا شدن یک رکودر را روی تابلوی اعلانات دیدم. یک بار ناپدید شد. تصمیم گرفتم با ادعیه و رموز علوم غربیه به اجّنه متوسل شوم تا پیدا شود، پشیمان شدم، نذر امام رضا (علیه السلام) کردم و معجزه آسا روی کیف بود.

در کیف دوستان و باغ عمو و خانه فامیل و دست آشنایان جا ماندن و گم شدن و رفتن که الی ماشالله. اصلاً حساب ندارد، امّا باز هر چه می شد برمی گشت پیش خودم. حتّی آخرین بار -همین چهار پنج ماه پیش- در صفحه اینستاگرامم خبر گم شدنش را دادم و از دوستان تقاضای دعا کردم، فردایش خواب دیدم توی جیب کت مشکی ام جا مانده، کتی که چند هفته نپوشیده بودم و به علت کوچک بودن اتاق خودمان در خوابگاه، گذاشته بودمش در اتاق یکی از دوستان. بیدار شدم و نشدم سریع رفتم اتاقشان، بود! همان جا!!

**

اولین باری که یک رکوردر دیدم دست حاج علیرضا دلبریان بود؛ راوی مشهدی جنگ و خاطرات شهدا. وقتی می خواست سخن پراکنی کند از توی کیفش رکوردر را برداشت و خودش، سخن پراکنی خودش را ضبط کرد! بعد از جلسه هم تا با کسی سلام و علیک می کرد و آن بنده خدا نکته ای، چیزی می گفت سریع واکنش می داد: دوباره بگو ضبط کنم!

**

مگر نمی گویند دوستان همدیگر را کامل می کنند؟! ما همین طور بودیم. هر چه قدر من عاشق گفتن بودم، رکوردر عاشق شنیدن بود. با دقت گوش می کرد، ضبط می کرد، همیشه برای شنیدن حوصله و شوق داشت. گفتن من و شنیدن رکوردر، همان رابطه متکاملانه ما بود، برون گرایی من و درون گرایی رکوردر. حتی وقتی خودم حوصله شنیدن از این و آن نداشتم، رکوردر داشت، می شنید و بعداً برایم تعریف می کرد...

**

اواسط سال دوم دبیرستان بودم که پدرم گفتم چه قدر داشتن یک وسیله ضبط صدا می تواند به رشد درس هایم کمک کند! جالب اینکه در کمال ناباوری من، پدرم هیچ مخالفتی نکرد و آن موقع که پول، پول بود، 280 هزار تومان خرج خرید یک رکوردر شد. با اینکه حافظه ام افتضاح است ولی لحظه های خریدش را هم دقیق به یاد دارم. از همان اول دیدنش و بودنش و در دست گرفتنش و به کمر بستنش حسّ خوبی برایم داشت.

**

بارها رکوردر را به طرق مختلف از بازرسی های حرم رد کرده بودم، هر بار هم داستانی می شد که بیا و ببین، گاهی اوقات در جیبم می گذاشتم و گوشی را همراه خودم نمی بردم، خادم ها که از روی جیبم دست می زندند، فکر می کردند گوشی است، گاهی اوقات رکوردر را می دیدند و به راحتی اجازه عبور می دادند، گاهی نیاز به توضیح بود که کاربردش چیست و یک روشن خاموش نیاز داشت، گاهی می گفتند باید از x-ray رد شود، گاهی می گفتند باید با رئیس انتظامات هماهنگ شود، گاهی رئیس انتظامات اجازه می داد و گاهی هم کار بیخ پیدا می کرد! خیلی وقت ها دستم می گرفتم یا جایی قایمش می کردم و می بردم داخل.

**

رشته پیوند و همراهی ما در آستانه 8 سالگی ناگهان گسست یا بهتر بگویم گسستنش.

**

در بین همه وسایلم، لب تاب را استثناً چون قیمتش بالاست حواسم ویژه به آن هست، دیگر وسایلم نه آنچنان که فکر کنید. حتّی با گوشی رابطه خیلی خوبی ندارم، همه آنهایی که مرا می شناسند نیز به رویم آورده اند که صابر! تو هم با این گوشی ت!! وقتی هم که چند بار تماس می گیرند و کاری دارند، اعصابشان خورد می شود و واکنش مذکور کمی تغییر می کند: تو که برات فرقی نمی کنه دسته بیل بگیر دستت خب!

**

مهارت دیگری که در آن حرفه ای شده بودم، یواشکی ضبط کردن بود. یا در جیبم می گذاشتم و بدون نگاه کردن حالت ضبط را تنظیم می کردم، یا روشنش می کردم و در آستینم می گذاشتم، بعد هم خیلی عادی گفتگو را ادامه می دادم. اگر صدای دوستی یا آشنایی را یواشکی ضبط می کردم، بعداً برایش می فرستادم و تعجّب می کرد که ای بابا! ما رو گرفتی صابرجان؟! آدم امنیّت نداره دیگه با تو!!

در عوضِ همه وسایلی که بقیه دارند، من رکودر داشتم. رکوردر شاید از قدیمی ترین همراهانم بود. در هر سفری و پیشامدی به تناسب موقعیتش چیزهایی را با خودم می بردم و در کوله می گذاشتم و چیزهایی را نه. حتی گوشی را خیلی جاها همراه خودم نمی بردم، اما رکوردر دوست همه جایی من بود. خواه زیارت حرم باشد یا سفری سخت و غیرقابل پیش بینی، در جلسه مهم آستان قدس یا کوهنوردی صبح زود، راهیان نور یا تولد برادرم، کلاس درس یا هر جای دیگری. بچه ها به شوخی می گفتند رکوردر مثل کلت کمری همیشه همراته. هر اتفاقی میفته سریع درش میاری ...

**

بعضی ها تا طوری می شود سریع عکس می گیرند، بعضی ها سریع می نویسند، من تا طوری می شد سریع صدا ضبط می کردم. آدم ها خودشان را در حرف هایشان متجلی می کنند و من حرف هایشان را ضبط می کردم.

من حتی صدای طبیعت را ضبط می کردم، اگر نیمه شبی بود در پادگان دژ خرمشهر، تنها بودم، نسیم می وزید، حال خوشی داشتم، بوی خاک باران خورده می آمد، رکوردر را در می آوردم و می گفتم: حیف که نمی توانی بو را ضبط کنی! اعلام وضعیت می کردم و چند دقیقه سکوت نیمه شبی خرمشهر را ضبط می کردم. رکوردر من حتی صدای سکوت ها را هم ضبط می کرد. سکوت خرمشهر با سکوت مشهد، با سکوت دانشگاه و ... فرق می کنند.

**

در خیلی از اتفاق های مهم زندگی ام رکوردر نقش داشت. مثلاً تغییر رشته از ریاضی به انسانی در دبیرستان. پدرم که راضی نمی شد، قرار بود هر چه مشاور مدرسه که مورد قبول طرفین یعنی من و پدرم- در جلسه خصوصی با من گفت و نتیجه شد، همان بشود، اما پدرم که به من آن قدر اعتماد نداشت، رکودر صوت جلسه مان را کامل ضبط کرد و او شنید و رضایت داد، فردایش رفتم پیگیری نامه های اداری.

بعدها که معلم شدم، همه سخن پراکنی هایم در کلاس ها را ضبط می کرد، اصلاً همین گوش دادن به صدای خودم در رکودر بود که جرئت حرف زدن و نترسیدن و از صدای خودم بدم نیامدن را به من داد. شنیدن سوتی های اولین کلاسی که رفتم -درس تفکر و سبک زندگی دبیرستان امام رضا (علیه السلام) واحد 3- هنوز دلپذیر و خاطره انگیز است.

**

رکوردر برای من فقط وسیله ضبط صدا نبود، خلاصه و نماد و به یادآورنده همه صداهایی بود که در این 7 سال شنیدم و آن صداها هم خاطره تلخ و شیرین 7 سال زندگی ام بودند. فراز و نشیب زندگی ام همه در صداها بود و با صداها به یاد می آوردمشان. صداها هم، همه با رکوردر ضبط می شدند.

**

شیرین ترین لحظه های رفاقتم، خلوت های دوستانه، حرف ها و زرزرهای عمیق فلسفی، خاطره گویی مادربزرگ مرحومم، توصیه های آیت الله ضیأآبادی، باقری کنی، علی آقای بهجت و خاطره های پدرش، آقای فاطمی نیا، آیت الله ناصری، حاج میثم سازگار، خاطرات بیش از 200 خانواده شهید، لحظه های خاطره انگیز شوخی ها و دعواهای خواهر و برادرم، صوت جلسه های کاری آستان قدس، بنیاد فرهنگی، طرح های پژوهشی، مناجات های نیمه شبی حرم و احساس رقیق جمع، کلاس های به درد بخور دکتر فیاض و دینانی و سارا شریعتی و پاکتچی و ...، تاکسی نگاری ها، خاطرات سفر، سخن پراکنی های خودم، گریه و خنده های دلبریان، اندیشه های نابهنگام، صداهای بکر طبیعت، جلسات سیاسی قالیباف، انفجارات وحشتناک رزم شب میشداغ و ... و و و خیلی چیزهای دیگر را رکوردرم ضبط کرده بود.

**

دو سه سال اخیر رنگ حروف و نمادهای دکمه هایش همه پاک شده بودند و من فقط از حفظ فشارشان می دادم و حتی بدون نگاه کردن هم می توانستم. این اواخر هم اگر چه کمی مصرف باطری ش بیشتر شده بود، اما هنوز پر توان، با کیفیت و پایه بود برای هر کاری و هر موقعیتی.

**

حالا رکوردر رفته و می دانم دیگر بر نمی گردد. این بار امید پیدا شدنش را ندارم و انتظارش آمدنش را نمی کشم. رکوردر جزئی از هویتم بود. رکوردر امکان بروز بخشی از «صابریت»م را فراهم می کرد، صابر بردون رکودر حتماً چیزی کم دارد.

**

رکوردر عزیز!

خدانگهدار، دیگر تو را نخواهم دید.

من از تو خوشحالم، امیدوارم هر جا هستی، دست هر کسی هستی، خوشحال باشی و صداهای خوب ضبط کنی.

یا علی (علیه السلام)

دوستدارت؛ صابر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۲
صابر اکبری خضری

همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البته احتمالاً برای اکثر بقیه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. از جوانی به بعد، درونم چیزهایی حس می کردم که زیادم بودند، آن چیزها درونم می شکفتند، درونم می جوشیدند، غلغل می کردند و بالا می آمدند، در رگ رگم جاری می شدند، همه وجودم را فرا می گرفتند و سرریز می شدند، آن چیزها در جانم شعله می گرفتند و همه چیز را می سوزاندند، در دلم لانه می کردند و تکثیر می شدند و همه جا می خواندند و سروصدا راه می انداختند، آن چیزها بر زبانم راه می رفتند، در دهانم بی تابی می کردند، بدنم را به تحرک وا می داشتند. تو خواه هرکدام از این تعابیر و تشبیهات نادقیقم را که بیشتر می پسندی انتخاب کن، آری! آن چیزها برای من به تنهایی حتی قابل درک هم نبودند، فقط در آینه دیگران بود که می توانستم ببینمشان و لمسشان کنم، آن ها را در دیگران می یافتم. در زیرین ترین و جدی ترین لایه های وجودشان و در مرتفع ترین و پنهان ترین قله های قلبشان. دوست داشتم آن چیزها را بگویم و سهیم کنم همه را، مال من نبود فقط، مال من هم بود و مال کسی یا کسانی هم بود. باید می گفتم و این یک خصوصیت ذاتی ناشی از آن چیزها بود و نه یک عادت یا یک آموخته کسب شده توسط من. باید داد می کشیدم، باید بغل می کردم، باید چشم در چشم می دوختم، باید می رفتم، باید دستی را با محکم ترین نیرویم می فشردم، باید آرام کناری می نشستم، باید آرام کنارش می نشستم،

آه ... مرور این خاطرات تلخ است و بسیار بیشتر از آن، مرا در خود فرو می برد، شاید برای لحظاتی احساس می کنم از هیچ چیز و هیچ کس خوشم نمی آید و از آن بدتر، شاید فکر می کنم دیگر هیچ اتفاق خوشحال کننده ای امکان ندارد برای من اتفاق بیفتد، دنیا -همه اش- غیر شیرین می شود، چنان که امید لبخند زدن در پس باز شدن هیچ مشتش را ندارم، حتی اگر صادقانه تمام تلاشش را بکند این منم که دیگر نخواهم خندید و نخواهم توانست خندید. لبخندِ من «او» بود که نیست. پدر و مادرم البته انسان هایی به غایت دوست داشتنی هستند، همین طور خواهر و برادرم، اما همان طور که هیچ کس جای پدر و مادر را نمی گیرد حتی او، هیچ کس هم جای او را نمی تواند بگیرد و نخواهد گرفت حتی پدر و مادر و خانواده یا هر کس دیگری. من آن روزها هر چه بیشتر او را می جستم کمتر می یافتم. دوستانم روز به روز بیشتر می شدند و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر، اما هیچ کدامشان نه علاقه ای به شنیدن «آن چیزها» داشتند و نه علاقه ای به گفتنشان؛ گاه گاهی هم اگر بود، سست و پراکنده و بااکراه، نه دلخواه و هماهنگ و تکمیل کننده. این ها واقعیت زندگی من است، من که آن موقع به خاطر دانشگاهم به شهر دیگری رفته بودم و شب هایی بس تنها، یکنواخت و کم فراز و نشیب را پشت سر می گذراندم. آن قدر از «او» ناامید شده بودم که کمتر فکرش را می کردم و آن قدر کمتر فکرش را کردم که کم کم چهره خیالی اش را از یاد بردم، جزئیاتی را که به وضوح تجسم می کردم، فراموش کردم و دیگر منتظرش نبودم. سرگرم زندگی خودم بودم، زندگی ای که به نسبتاً ثباتی رسیده و لذت بخش بود، بد نبود، خوب بود، همه چیز سرجایش بود، اگرچه بعضی چیزها نبود -و از جمله مهم ترینشان: او- ولی بلأخره تمام چیزهایی که موجود بود، منظم و درست حضور داشت. به نداشتن ناموجودها هم آن چنان خوب خو کرده بودم که نه نبودنشان اذیتم می کرد و نه تصور بودنشان برایم وسوسه انگیز بود. من نمی خواستم بیاید، من انتظار نداشتم پیدا شود، من انتظارش را نمی کشیدم، من دعا نکردم پیدایش کنم، من به فکرش نبودم، من دیگر حتی فکر نمی کردم چنین کسی اصلاً وجود داشته باشد و بلکه به خدا قسم برعکس، مطمئن بودم او وجود ندارد و آفریده نشده است.

اما ناگهان آمد، او در زندگی من مثل طوفان بود، زود آمد، همه چیز را به هم ریخت، غوغا کرد، دیوانه ام کرد، با همه تصوراتم فرق می کرد، از همه حدسیاتم بهتر بود، اصلاً شبیه به آن چه روزی -قدیم ها- فکرش را می کردم نبود، اما بسی بهتر بود، از خیالاتم واقعی تر و از واقعیت خیال انگیزتر. بند بند وجودم، ذره ذره بودنم، تک تک نفس هایم، کلماتم، جمله هایم، افکارم، احساساتم برای او گفتنی بود و شنیدنی. گفتیم و شنیدیم، گفتیم و شنیدیم، تمام آن چیزها را. باور کن بغلش کردم، همان طور که می خواستم محکم محکم فشارش دادم، همه احساساتم درونش می جوشید و حس می کردم. چه بی نظیر بود، چه شادی غیر منتظره ای! باور کن آن لحظه هیچ چیز برایم معنا نداشت، به هیچ چیز فکر نمی کردم، حتی به خودم، حتی به خودش. لحظه ای نیست شدم، هیچ شدم، هیچیدم و دوباره برگشتم. مگر در دنیا می شد این قدر خوش گذارند؟ «عالی» واژه خوبی نیست و نه هیچ واژه دیگری، باور کن تک تک کلمات را مرور کردم ولی نمی توانم بگویم آن طور که بفهمی و آن طور که راضی شوم، خواهش می کنم باور کن.

او مثل طوفان بود، زود آمد، غوغا به پا کرد، دیوانه ام کرد، همه چیز را به هم ریخت و ناگهان رفت. زود رفت... خیلی زود رفت... تو را به خدا باور کن خیلی زود رفت. من تحمل ندارم، با او بودن را چشیده ام، حالا که درکی از او دارم چطور در نبودش همه این دنیا و این لحظاتِ خالی را تحمل کنم؟ کاش هرگز نمی آمد یا کاش هرگز نمی رفت، حالا روزها و شب هایی است که هیچ اویی از هیچ جا نمی آید. او از دور نمی آید، در به آرامی باز نمی شود، هیچ لبخندی در هیچ مشت دنیا نیست

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۸
صابر اکبری خضری

بعدازظهرها مادرم چای درست می کرد و جمله «صابر بلند شو چای آماده است!» از خواب خوش و کوتاه بعد از ناهار بیدار می شدم. برای این بدن نیمه خواب و نیمه خسته حتی تصور یک چای داغ و خوش طعم یاری دهنده بود. عادت کرده بودیم چای داغ می خوردیم. هم پدر و هم مادرم دو سه قطره کوچک عرق کنار ابرو و گوشه پیشانی شان پیدا می شد. اوایل مرداد سال پیش مادرم گفت «تو اصلاً عرق نمی کنی و این خوب نیست چون منافذ پوستت همه بسته شده!...»

گرمای امسال کم سابقه کم سابقه بود، برای احالی کلافه کننده و برای مسافرانی چون ما غیرقابل تحمل بود، همه چپ و راست می نالیدند و عرق بود که می ریخت، هوا بسیار گرم و اینجا در خیابان های نزدیک دریا بسیار شرجی بود. آن قدر گرم و شرجی که لباس ها به بدن می چسبید و اعصابت را خورد می کرد. ماشین ها کم می آوردند، اگر کولرشان زیاد روشن می ماند آمپرشان بالا می رفت و ماشین های جوش آورده زیادی، کنار خیابان با کاپوت بالازده شده دیده می شد، یکی دوبار سگ ولگرد دیدم که زبانش آویزان بود و له له می زد.

ما به موزه رفتیم، موزه مرمر متعلق به پهلوی ها.موزه 4 ساختمان داشت.ساختمان اول خوب بود اما عالی و فوق العاده و فراانتظار نبود، جالب بود ولی به وجد نمی آورد. بد نبود. ساختمان دوم کوچک و بسیار خنک بود. کولر گازی با قدرت بالا در اتاق کوچکی که فقط ما 5 نفر و نگهبانش در آن بودیم کار می کرد و آنجا را مثل یخچال خنک کرده بود، لذت بیشتر را ما می بردیم که از هوای گرم ناگهان به آنجا رفته بودیم. تمام در و پنجره ها با دقت و رعایت ریزکاری ها بسته شده بودند و انگار ذره ای هوای گرم بیرون نمی توانست داخل شود. یخچال بود. آمدیم بیرون. دوباره گرمای کلافه کننده و دیگر تاب نیاوردیم چون لااقل 20 دقیقه به سرمای مطبوع آن اتاق کوچک عادت کرده بودیم، مصطفی مستور نوشته بود کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

باد داغ توی صورتم می خورد، جنس لباس بعضی ها پلاستیکی و نفتی بود، رنگ لباس بعضی ها مشکی و تیره، بعضی ها چند لایه لباس داشتند، مردم هلاک بودند. تا ساختمان سوم راه نسبتاً زیاد بود، شاید حدود 3 دقیقه پیاده روی، اما دار و درختی در مسیر بود و سایه شان لااقل به ذهن ها کمک می کرد تا تلقین مثبت کنند و بروند. رفتیم و یکی دو دقیقه هم جلوی در توی صف معطل طول می کشید تا نوبت داخل شدنمان شود. سایه نداشت و همه عرق می ریختند. بچه ها غر می زندند و کوچکترین کاری باعث آتش گرفتن اعصاب خورد و آماده اشتعال بزرگترها می شد. برق رفت. کولرهای گازی خاموش شد. 300 نفر آدم در ساختمان دو طبقه ای که همه منافذش با دقت و رعایت ریزه کاری ها بسته شده بود تا هوای بیرون واردش نشود، نفس می کشیدند و عرق می کردند. کاش کنار پنجره رفتم ولی باز نمی شد. ساختمان دم کرده بود. کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

دیدن بقیه وسایل موزه هیچ لذتی نداشت، سفر آنقدرها هم خوش نگذشته بود و این لحظات باعث می شد تا از کل سفر بدم بیاید. آمدیم بیرون. مادر و پدر و خواهر و برادرم برگشتند تا سریع به ماشین برسند و کولر گازی ماشین می توانست به این شرایط مشمئزکننده تمامی دهد و خلاصشان کند.  من جدا شدم و به سمت ساختمان چهارم رفتم، دور بود، حدود 6،7 دقیقه پیاده روی داشت. آفتاب مستقیم به زمین می خورد، راه صاف و بدون پیچ بود و ساختمان در انتهای آن دیده می شد. هیچ سایه ای هرچند کوچک وجود نداشت، سنگ ها تف دیده بودند، گرما زجرم می داد، هوا شرجی و گرفته بود و حتی شاید نفس کشیدنم را سخت کرده بود، تمام منافذ پوستم باز شده بود و بلأخره عرق کردم، با تمام وجود انگار عرق می کردم، از صورتم عرق می ریخت، بدنم خیس شده بود، سر خوردن دانه های عرق صورتم را قلقلک می داد و باید محکم می خاراندمش. راه پیش پایم بود. حال به هم زن ترین تصوری که در آن لحظه می شد توی ذهن تجسم کرد، فکر کردن به چای داغ و تصور دست گرفتن لیوان گرم و قورت دادن آن همه حرارت چای داغ بود. فکر کردن به طعم و حس چای داغ حالم را به هم می زد. لعنتی برو بیرون! کاش همه عمر به یخ در بهشت عشق می ورزیدم. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صابر اکبری خضری

خواب 1/5 را اینجا بخوانید.

.. نوشته ات را قبل خواب خواندم، چه متن خوبی بود! من هم با خواب ماجراها دارم. اولین و شدیدترین و عمیق ترین کلمه ای که موقع شنیدن اسم خواب یا فکر کردن به آن به ذهنم می رسد، ترس و حیرت است. خودت هم شاهدی که هنوز هم انتهای مکالمه های شبانه به جای «التماس دعا» یا «به امید دیدار»، به همه می گویم: «ان شا الله خواب های خوب ببینی!»این دعای بچه گانه را اولین بار از سامان شنیدم. من راهنمایی بودم و او اوایل دبستان؛ یکی دو بار خوابِ بد دیده بود، از آن موقع شب ها قبل خواب تک تک اعضای خانواده را صدا می کرد و به هر کدام مجزا شب بخیر می گفت؛ «شب بخیر، ایشالا خوابای خوب ببینید!»

خودم هم که همسن و سال او بودم از خواب می ترسیدم، راستش آن موقع حتی از خواب های خوب هم می ترسیدم! اصلاً دوست نداشتم خواب ببینم، جالب اینکه ترس من فقط از خواب نبود، از لحظات قبل خواب هم به اندازه خود خواب می ترسیدم، همیشه آرزو داشتم و تلاش می کردم چنان خسته باشم که دراز بکشم، چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح بشود. وَه که چه وحشتناک بود و هست؛ تاریکی!

نمی دانم شاید همین دعاها بود که سال ها بعد -در بزرگی ام- اثر کرد و مدتی احساس می کردم اصلاً نمی خوابم، احساس می کردم زندگی ام یک تداوم شدیداً به هم پیوسته شده که خواب آن را قطع نمی کند! تو گویی فقط چشمانم را بسته و باز کرده ام و ادامه و ادامه. خستگی عمیقاً به جان و ذهنم رسوب کرده بود و فقط یک خوابِ طولانیِ عمیقِ خودآگاه می خواستم، خوابی که امروز را تمام کند و من را هم -چنان که احساس می کردم سایرین را- به فردا که روزی متفاوت و غیر از امروز است، برساند، خوابی که قبل و بعد ایجاد کند. من آن موقع احساس می کردم اصلاً فردا نمی شود، احساس می کردم آخرین باری که یک شبانه روز تمام شده و به روز دیگری -روز تازه- منتقل شده ام-، درست همان باری بود که احساس خوابیدن و بیدار شدن داشتم، از آن به بعد گویی همان روز بیشتر و بیشتر کِش می آمد و خوابیدن فقط مثل چند لحظه نشستن و استراحت کردن بود، در پی هیچ خوابی، روز بعدی وجود نداشت و همه ادامه همان روزی بود که مدت ها قبل شروع شده بود. شب و روز پشت سر هم می آمدند بدون آن که یک شبانه روز تمام و شبانه روزی دیگر شروع شود.

آن دوره هم تمام شد... داشتم از کودکی می گفتم، آری، نه فقط از خواب های بد، که از خواب های خوب هم می ترسیدم. همان سال ها وقتی لحظات قبل خواب -در تاریکی و سکوت خانه- دچار ترس قبل خواب می شدم، خیلی آرام و با احتیاط کامل، گاماس گاماس قدم برمی داشتم که پدرم بیدار نشود -و لعنت به پارکت های کف خانه که به محض فشار، قیریج قیریج صدا می داد!-، از چند سانتی متری او آهسته کی گذشتم و مادرم را آهسته از درون گلو صدا می زدم؛ «مامان! مامان!» نرم بیدار یا نیمه بیدار می شد، می گفتم می ترسم خواب بد ببینم! (یا اگر خواب بد دیده بودم و بیدار شده بودم می گفتم خواب بد دیدم!) مادرم نوازش می کرد و خوب، خیلی خوب یادم هست که همیشه جمله اش این بود: «بگو خدایا به امید خودت، نه به امید خلق روزگار، قو هو الله بخون،  به چیزای خوب فکر کن، خوابای خوب می بینی!» یک بار پرسیدم مثلاً به چه چیزی فکر کنم، گفت مثلاً به بهشت فکر کن، پرسیدم تویِ بهشت چه چیزهایی هست؟ مادرم گفت هر چیزی که دلت بخواهد و بگویی هست! در عالم کودکی بهترین چیزی که دوست داشتم کامپیوتر بود! در کل فامیل ما فقط دایی و پسرخاله ام کامپیوتر داشتند، تمام هفته خدا خدا می کردم برویم خانه شان تا با کامپیوتر بازی کنم (چه بازی های ساده ای! بازی های پیش فرض ویندوز xp که حقیقتاً عمری با آن ها سر کردم، یادت می آید؟! عکسش را گذاشته ام ببینی)

تصور عجیب من از بهشت، ترکیبی از محیطی سرسبز و نورانی و کامپیوتری درست در مرکز آن بود! تمام عزمم را جزم می کردم، قدرتم را متمرکز می کردم، انگار می خواهم لحظاتی دیگر با سرعت تمام شروع به دویدن کنم و از یک لحظه به بعد سعی می کردم فقط تصویر سوم شخصی از خودم در دلِ بهشت، غرقِ در کامپیوتر بازی را تصور کنم! چند لحظه بعد از مادرم پرسیدم: «خب تا کی توی بهشت هستیم؟!» گفت همیشه و همیشه می پرسیدم: خب حوصله آدم سر نمی رود؟!

عجب سوال عجیبی می پرسیدم! انگار اگر همیشه و بدون وقفه باشد، خوب نیست، لااقل نیاز است چند روزی تعطیل و دوباره باز شود! اگر یک مرحله تمام نشود، بد است؛ باید هر مرحله ای هر چه قدر هم شیرین، تمام و مرحله جدیدی شروع بشود. خواب هم همین است. خوبیِ خوابِ خوب به همین است که دیروز را به امروز تبدیل کند، تجربه و حسی که درست تا یک ثانیه قبل خواب، امروز است، ناگهان تبدیل به روز گذشته می شود، این، خوابِ خوب است.

... سال ها از آن روزها گذشته، بعضی چیزها مثل ترس از ترکیبِ تاریکی و تنهایی، هنوز هم همراه من هستند و بعضی چیزها نه، الآن دیگر نه از مطلقِ خوابیدن بدم می آید و نه از مطلقِ خواب دیدن، می ترسم، دوست دارم خواب های خوب ببینم. ممنون که با نوشته ات مرا به یاد خواب انداختی!

الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا، انتبهوا...! مردم همگی خوابند، چون بمیرند، ناگهان از خواب بیدار می شوند.

دوستت صابر

* پانوشت: این متن را در واکنش به نوشته یکی از دوستان نوشتم: «برای من گاهی خواب به مثابه میدان مبارزه است. تمام اضطراب ها و نگرانی هایم در آن نمایش داده شده،خِرم را میگیرد و وجود خود را به من اثبات میکند. این چنین اگر حتی تمام بیداری روز قبل را خندیده باشم، ناراحتی و گاها ترس را در خوابم حس میکنم. اما این پایان ماجرا نیست. وقتی بیدار میشوم اکثر اوقات لحظه تاثیربرانگیز خوابم را یادم است و حتی اگر یادم نباشد حسش دست در گردنم انداخته و با من حس رفاقت دارد. و من ازینکه این دوست عزیز برای بودن و ماندن لجبازتر از آنچه فکر میکردم است، تنها لبخند کجی بر این همنشین میزنم. این چنین نه تنها خواب که ساعات بیداری بعد از آن را، تا هنگام خواب بعدی باید با او دست و پنجه نرم کنم. خواب بعدی ای که آن هم معلوم نیست کدامین اضطرابم میخواهد دست و پا درآورد و به شکلی انسانی نمادسازی شده، حضورش را نشان دهد.

اما گاه از این سادگی خیالم برای ساختن نمادها تعجب میکنم. مگرنه خواب فرصتی برای برون ریزی اضطراب های روزانه است؟ پس چرا کارگردان کوتوله نمایش های من چنین خام دستانه، تمام رمز و راز اثر خود را به تنها مخاطبش لو می دهد؟ چرا یاد نمیگیرد که در اثر بعدی اش حداقل کمی هنرمندانه تر عمل کند؟ اگر هم بلد نیست بیاید خودم به او بیاموزم یا کلاس ثبتنامش کنم تا حداقل بداند میتواند به جای بازسازی دوباره همه صحنه های غمگین زندگی ام با همان شخصیت ها، آن ها را در شخصیت دیگری یا حتی در اتفاق یا موجود دیگری بازنمایی کند. تا اینگونه وقتی بیدار شدم از اینکه در خواب سگی دنبالم کرده است و حال انکه نه در خانه سگی هست و نه در کوچه، خیالم راحت شود. نه اینگونه که الان انجام میدهد و تمام حضور ها (و گاه عدم حضورها) را یادآور میشود؛ ساده لوحانه و تکراری.

و در آخر کاری که باید انجام دهم این است که در ساعات بیداری همه گنده های مثبت خوداگاهم را جمع کنم تا با این اراذلی که علیه میزبان خود شوریده اند، دست به یقه شوند.» از الیاس بهرامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹
صابر اکبری خضری

... دقایقی قبل صندلی شماره 25 را پیدا کردم و برگه سوال و برگه سفید مخصوص پاسخ را برداشتم، تصمیمم را از قبل گرفته بودم، اما همیشه لحظه انجام هم، مثل لحظه تصمیم، تردید و دلهره ناگهان سراغم می آیند. وقتی تصمیم گرفتی، فکر می کنی که بلاخره شکستشان دادی، بلاخره از شرشان خلاص شدی، اما لحظه ای که باید دکمه را فشار دهی، می بینی دلهره و تردید دوباره هستند.

سوال را می توان اینجور پرسید: چرا هم اکنون که سر جلسه امتحان پایان ترم آخرین واحد کارشناسی ارشد نشسته ام، هیچ جوره دستم به خودکار نمی رود؟ چرا هیچ جوره نمی توانم خودم را راضی کنم برای نوشتن؟ چرا هیچ نایی برای نوشتن ندارم؟ 60 دقیقه چیزی نیست، اما تصور 60 دقیقه پاسخ دادن به سوالات امتحان، طولانی ترین و طاقت فرساترین زمان دنیا برای من است، آن قدر جان فرسا که نمی شود تحملش کرد و نمی شود حتی فکرش را کرد، آن قدر سخت که از همان اول معلوم است این کاره نیستم. سوال را می توان اینجور پرسید؛ چرا به سوالات پاسخ نمی دهم؟ آن هم در شرایطی که اوضاع این قدر حیاتی است، چرا هیچ تقلایی نمی کنم؟ کاری که صد بار مشابهش را -به هر جان کندنی، به هر سختی ای- انجام داده ام، صد بار برگه را پر کرده ام و حالا درست در آخرین لحظه...؟! چرا پاسخ نمی دهم؟ پاسخِ این سوال مهم و پیچیده، پیچیده نیست، چون حال و حوصله اش را ندارم.

20 دقیقه ای است سر جلسه نشسته ام، حالا دلهره و تردید ندارم، برگه سفید را، فقط امضا می کنم، نامم را هم وسط برگه، کنار امضا و زیر «هو الحق» می نویسم. اما هنوز تمام نشده، می توانم همین الآن بلند شوم و بروم، اما کارم نیمه تمام مانده، سوال را جور دیگری هم می شود پرسید: «چرا باید پاسخ بدهم؟» برعکس، پاسخ این سوال، سخت پیچیده است. هیچ دلیلی نیست. مگر می شود به سوالی که دیگری طرح کرده پاسخ داد؟؟ هیچ دلیلی نیست و راستش برعکس، فکر می کنم باید به سوالات خودم پاسخ بدهم و کلی دلیل هم برای آن هست. فقط به یک نفر دوست دارم پاسخ بدهم و فکر می کنم فقط به همان یک نفر باید پاسخ بدهم. کاش وقتم را با این سوال و جواب های بی «خودی» نگیرید. 37 دقیقه گذشته است. این متن را پشت صفحه سوالات نوشتم، برگه را تا کردم، قایم کردم و بیرون آوردم.

یاحق

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صابر اکبری خضری