گفتا منم غریبی از شهر آشنایی
تولستوی جهان را از درون یک اسب توصیف کرد، چخوف گفت: انگار تو خود زمانی اسب بودی! تولستوی «انگار» را برداشت و پاسخ داد: چنین نیست، ولی روزی که به درون خود رسیدم، به درون همه رسیدم!
«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این ترجیع بند گفتگوهای نامتناهی من و دوستم است. و این دلیل خوبی است که چرا باید قصه هر آدمی را گوش کرد، چرا بی نهایت دوست داریم روایت دیگری را بشنویم. دلیلش پیچیده و سخت نیست و درست بیخ گوشمان است؛ او، انگار خود ماست و یا ما انگار خود اوییم و چه وسوسه کننده است که این «انگار» وسط را هم برداریم و تمام...
«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این کلام را جدی تر هم می شود گفت: «هیچ چیزی و هیچ امری و هیچ موجودی، برای انسان بیگانه و غریب نیست؛ همه آشناست.» انگار می توانیم یک سنگ باشیم در بی کرانِ بیابانی قرن ها نشسته، انگار می توانیم یک دلفین باشیم در تلاطمِ اقیانوس و بی وقفه بالا بپریم. انگار یک نسیم هستیم، یک اسب، یک مداد، یک قاتل، یک عارف یا یک ... و باز می گویم بیا این «انگار» را برداریم و تمام...
اگر یکی در کتابفروشی تمامی قفسه ها را تند تند رد کرد تا به قسمت دلخواه و مأنوس خودش برسد، نمی توان امید داشت چیز زیادی از زندگی انسانی و اصولاً زندگی درک کرده باشد. هر چه امکان توقف بیشتری در برابر تعداد قفسه ها با موضوعات متنوع تری داشت و مکث ها تکرار شد و قدم ها تک تک برداشته شد، نه تند تند و پیوسته، پیوند با زندگی و هستی گسترده تر، عمیق تر و جدی تر است، چون هیچ چیز انسانی برای انسان بیگانه نیست و انگار کششی هر لحظه انسان را می کشد و این «انگار» را بیا جانِ ما برش دار!
پ.ن: جلوی همه قفسه ها با همه موضوع ها باید ایستاد به جز 3 تا؛ اگر این ها را دیدید با سرعت هر چه تمام تر رد شوید و نگاهتان را آلوده نکنید: 1. موفقیّت و روانشناسی موفقیت و فلسفه زندگی و معنای زندگی و دوستان 2. رمان های عاشقانه ایرانی که یک مدل خاصی دارند 3. پرفروش ترین ها!
آخ که این پی نوشتتون حرف دل منه که سعی دارم به آدمها بگم ولی گوش شنوا نیست که نیست که نیست.