رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهیافت» ثبت شده است

مراسم موسوم به «عمرکشون» از جهات متعدد مهم و قابل تحلیل است؛ یکی از این موارد، امکان بی بدیلی است که این مجالس برای فهم ناخودآگاه جنسی جامعه ایرانی و خصوصاً جامعه مذهبی ایرانی فراهم می کند. متدینین معمولاً به خاطر آموزه های حیا و ادب، نشانه عیانی از غریزه جنسی  بروز نداده و در برخی موارد نیز تا حدودی زیادی آن را نادیده گرفته یا سرکوب می کنند. در این میان لحظات خاصی مثل «عمرکشون» وجود دارد که گویی در آن نوعی محل فراغت و جواز برای بیرون ریختن و عریان کردن این امیال، اجازه تنفس به سرکوب ها، افشای ناکامی ها (البته به شکلی غیرمستقیم) و بروز دادن ناخودآگاه جنسی وجود دارد.

انگاره «رُفِع القَلَم» هم دقیقاً به همین معنی اشاره می کند. قلم یعنی ادب، یعنی پرده خودآگاه و زیرساخت های ذهنی و رفتاری زیست جمعی که مانع از بروز مستقیم، کور و احتمالاً مخرب واقعیت (امیال انسان) شده و انسان را اجتماعی، قابل بیان و قابل زیست پایدار می کند. قلم نمادی از امر بیانی زبانی است که خاستگاه همه آداب، رسوم و هنجارهای اخلاقی اجتماعی است که مهم ترین وظیفه شان کنترل ناخودآگاه هست. «رُفِع القَلَم» یعنی اجازه دادن به خود برای بی پروا، بی درنگ و بدون در نظرگرفتن ملاحظات اخلاقی اجتماعی بروز دادن همه مکنونات فروخفته یا به قعر تاریکی یا فراموشی سپرده شده که عمدتاً از جنس کشش ها و امیال هستند.

بدیهی است که رَفعِ قلم به مدت طولانی یعنی امتناع زندگی جمعی؛ بنابرین رَفعِ قلم صرفاً برای چند روز یا چند ساعت محدود مجاز دانسته می شود. از طرفی مهم ترین غریزه و کششی که باید توسط قلم مهار شود، همین غریزه جنسی و کامروایی یا ناکامی های مربوط به آن است. لحظاتی که انسان ها، بی پروا خود جنسی شان را بروز دهند، برای جامعه شناس، مردم شناس یا هر اندیشمند دیگری که شناخت انسان مسئله او باشد، موقعیتی به غایت مهم است. از همین روست که با بررسی این مجالس که الزاماً خود افراد مشارکت کننده نیز به همه ابعاد عمیقش آگاه نیستند، می توان بخش هایی از «خود» و «زیست» (یعنی امتداد خود در زمان و مکان و تعاملش با محیط و دیگران) جامعه ایرانی، خصوصاً متدینین، را مطالعه کرد که احتملاً کمتر موقعیت مشابه آن یافت می شود.

مجالس عمرکشون معمولاً مملو از اشعار رکیک نسبت به خلفا و دیگران، نشانه هایی از انواع خشونت کلامی و غیرکلامی (غریزه جنسی در حالت ناکامی یا انحراف، پیوند وثیقی با خشونت دارد)، موسیقی و رقص یا حداقل تکان های موزون! (دقت کنید که موسیقی ریتمیک و رقص مثلاً برای دختران و خانم های موسوم به جلسه ای در حالت عادی چندان توجیه پذیر و مرسوم نیست.) است. حسی که خود این افراد در آن لحظات تجربه می کنند، سایه ای از شیطنت اما به شکل مجاز آن است. در واقع مشارکت کنندگان برای ثانیه هایی در حین همراهی با اشعار کم و بیش رکیک و توهین آمیز یا دیدن خود در لباس های معمولاً جیغ با رنگ های تند، دچار شوک اخلاقی مختصری (نفس لوامه یا همان نیروی مهارکننده اخلاقی اجتماعی) می شوند که گویی مهیب می زند: «من نباید چنین باشم!» اما از طرفی ناخودآگاهی که حالا تا مرز حضوری غلیظ پیش رفته و می داند برای همین لحظات بسیار محدود است که اجازه هویدا شدن دارد، فوراً اتکا به دست مایه های معرفتی تبری و بسیار بد بودن دشمن می کند که هر اقدامی علیه او را -ولو در حالت عادی غیراخلاقی- مجاز می شمرد. البته همراهی دیگران و همنوایی با آن ها که عمدتاً از دوستان و احیاناً استادان قابل اعتماد هستند، این عمل سخت بیرون افکندن بخش های ممنوعه ناخودآگاه را به شکلی ایمن، تسهیل می کند؛ و نباید از نقش محوری عنصر طنز نیز غفلت کرد، طنزی که تسهیل گر محوری بیان واقعیت های مهیب است.

به نظر من اهمیت و تعصبِ (نه به معنای الزاماً منفی، به معنای علقه شدید) قشرِ خاصی از متدینینِ نیمه سنتی نسبت به مجالس عمرکشون و دفاع از مشروعیت آن نیز بیشتر از این که ناشی از اعتقاد عمیق معرفتی نسبت به محتوای اصطلاحاً تبری گونه این مجالس باشد، برخاسته از فرصت بی نظیری که این مجالس برای پدیدار کردن خود، تنفس به ناخودآگاه، خصوصاً ناخودآگاه جنسی و فراهم آوردن امکان مواجهه و بروز ناکامی ها و اصطلاحاً عقده ها است. البته این مجالس اغلب در آن بخش هایی از جامعه مذهبی رواج دارد که هنوز ریشه عمیقی در جهان سنت دارند، وگرنه آن هایی که به اشکال مدرن تر دین ورزی می کنند؛ اصولاً به نحوی کاملاً متفاوت غریزه و میل جنسی را درک کرده و با آن مواجه می شوند

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۲ ، ۱۵:۲۳
صابر اکبری خضری

(این متن مشترکا توسط بنده و دوست ارجمندم محمدجواد بادین فکر نوشته شده است.)
اختلال در فرایند ارتباطات سیاسی، کلان مفهومی است که می توان در پرتو آن، روابط دولت (حاکمیت)- ملت (مردم) در ایران را پس از شکل گیری دولت مدرن مطالعه نمود. ارتباطات سیاسی یعنی مبادله مستمر پیام میان حاکمیت و مردم در فرایند توزیع و تحقق قدرت. حاکمیت هم نیاز به نطق با مردمش دارد و هم نیاز به شنیدن و فهم معانی مضمر در صدای (کنش) آن ها. وقتی از اختلال در نظام ارتباطات سیاسی صحبت می کنیم؛ یعنی وضعیتی که در آن حاکمیت نه توانش زبانی-گفتمانی-ساختاری برای نطق و انتقال پیام به مردمش را دارد و نه سازوکارهای اجتماعی-رسانه ای لازم برای استماع طنین عمومی جامعه را. ناشنوایی الزاماً منجر به ناتوانی در نطق یعنی در تولید گفتار، تصویر و روایت غالب نیز خواهد شد و این  معضل اساسی نظام ارتباطات حکم رانی و ارتباطات سیاسی در ایران است.

سقوط آزاد مشارکت مردمی از 73 درصد در انتخابات ریاست جمهوری سال 1396 به 49 درصد در انتخابات ریاست جمهوری سال 1400 (با 13 درصد آرای باطله) صریح ترین پیامی بود که می توانست که از طرف جامعه در اعتراض به روندهای سیاستی موجود صادر شود. در ارتباطات سیاسی، به چنین کنشی «سکوت ارتباطی» گفته می شود. چنانکه ساموئل متئوس در مقاله «سکوت های ارتباطی در ارتباطات سیاسی» در سال 2020 می گوید؛ گاهی سکوت ارتباطی، قدرتی بیشتر از شرکت در یک انتخابات و تفویض قدرت به گروه های سیاسی دارد. انتخابات 1400 رساترین صدایی بود که گروه کثیری از جامعه در قالب یک فعالیت مدنی (انتخابات) فریادش زد، به امید آن که این صدا توسط نظام رسمی حاکمیت دریافت شود، اما این پیام نه تنها شنیده و رمزگشایی نشد، بلکه تحلیل مقامات رسمی به شکل آزاردهنده ای صرفاً بر تأثیر کرونا و ترس از بیماری تکیه داشت. در جریان ارتباطات سیاسی، صندوق رأی به عنوان مهم ترین میانجی (رسانه) انتقال پیام شناخته می شود. بخش عمده ای از مردم در سال 1400، دیگر صندوق رأی که استعاره ای از ساختارهای سیاسی بود را به رسمیت نشناختند. در وضعیت اختلال در ارتباطات سیاسی و حکم رانی، پیام های ارسالی از طرف دستگاه رسمی و حاکمیت نیز به جامعه نرسیده یا با بی اعتنایی مواجه می شود و بنابرین مسئله اعتماد نهادی و سرمایه اجتماعی نیز به چالشی دیگر بدل خواهد شد و شاهد زوال و باخت معنا در امر سیاسی خواهیم بود.

این ادعا که باید شیوه های اعتراضات مدنی برای جامعه آفرید تا عاقبت کار به وقایع شهریور 1401 نینجامد، محل تردید جدی است؛ چراکه جامعه در مدنی ترین اشکال ممکن، اعتراض خود را بارها در پویش های فضای مجازی، روی گردانی از سیمای ملی و افت شدید مخاطبان برنامه های سیما و از همه مهم تر مشارکت در انتخابات ریاست جمهوری 1400 نشان داده بود، اما هسته سخت حاکمیت، اعتنایی نکرده و هیچ واکنشی مبنی بر فهم پیام اجتماعیِ اعتراض، بروز نداد. این موضوع خود زمینه ساز ترویج خشونت و کنش های رادیکال و آن چه در فرهنگ رسمی «اغتشاش» خوانده می شود است؛ چرا که بخشی از جامعه را مجبور می ‌کند به صراحت و تیزی کنش نمادین خود افزوده و آن را به شکلی عریان تر و فارغ از ساختارهای نظم اجتماعی و امر سیاسی فریاد بکشد. بنابرین اغتشاش گران موجوداتی نیستند که ناگهان از آسمان به زمین پرت شده یا ذاتاً تمایل به خشونت و اوباش گری داشته باشند، بلکه حاصل بازتولید و اختلال در نظام ارتباطات حکم رانی و احساس عدم شنیده و فهمیده شدن کنش های مدنی اند.

مسئله نشنیدن یا اختلال در سامعه، دو سطح اصلی دارد؛ گاهی افق صوتی پیام ایجاد شده کاملاً ناهمتراز با طیف قابل دریافت توسط گیرنده است، به عبارتی برخی از میادین کنش اجتماعی، اساساً در نقطه کور حاکمیت قرار دارد که علت آن فاصله یا حتی شکاف میان زیست جهان رسمی و زیست جهان عمومی است؛ گاهی نیز اگرچه فُرم پیام قابل دریافت است، اما به شکلی رمزگشایی و خوانش می شود که مقصود و منظوری کاملاً بی ربط یا حتی متضاد با آن چه فرستنده مدنظر داشته، تولید می گردد که علت آن فهم یک پیام، در بافتار خاصی از معانی پیشینی است. بدین معنا شبکه مفهومی و بافتار ایدئولوژی به مانند یک پاسبان یا ابر معنایی، اجازه تولید هر گونه تفسیر متعارض با شبکه پیشینی را نداده یا هر عنصر جدید را در درون خود هضم می کند تا نتیجه ای کاملاً هم گون و هم گرا با حالت پیشین حاصل شود. راه عبور از این بحران در گام اول، اصلاح نظام ارتباطات سیاسی و ارتباطات حکم رانی است تا توان بازگشت به نظم اجتماعی و امر سیاسی ایجاد شود. نقطه عزیمت آن نیز احیای عناصر میانجی در ارتباطات سیاسی است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۰
صابر اکبری خضری

با توجه به مسدودسازی اینستاگرام و واتسآپ در پی ناآرامیهای اخیر، واکنشهای متفاوتی به این موضوع ابراز شده است. در حال حاضر میتوان با اندکی تسامح گفت که شاهد دو جبهه کلی از منتقدان تداوم مسدودسازی پلتفرمها (خصوصاً اینستاگرام) -با اشاره به پیامدهای اقتصادی- و حامیان آن -با اشاره به پیامدهای امنیتی- هستیم. آن چه در این میان کمتر مورد توجه قرار میگیرد، ابعاد فرهنگی، اجتماعی و هویتی موضوع است که در نوشتار پیش رو، مختصراً به آن پرداخته خواهد شد.

* هنگامی که جامعه دچار التهاب و اختلال روانی-اجتماعی میشود، یکی از مهمترین راهبردها، بازگرداندن جامعه به زندگی روزمره از طریق برجستهسازی فرایندهای کارکردی و دفع عوامل التهابزاست؛ اما با تداوم مسدودسازی شبکههای اجتماعی و پیامرسانها، مرتباً به آحاد مردم هشدار میدهیم که ببینید وضعیت هنوز اضطراری است! و عملاً اجازه نمیدهیم تا روان جمعی، به شرایط عادی بازگردد.

* انسداد اینستاگرام، باعث میشود تمامی افراد مایل به استفاده از این شبکه، درگیر اختلال دسترسی شده و مجبور به استفاده از فیلترشکن شوند؛ بنابرین ما عملاً عامل نظارتناپذیری زیست مردم در فضای مجازی شدهایم. اگرچه تلگرام با مکانیسم پروکسیهای درونی، ضرورتی برای استفاده از فیلترشکن ایجاب نمیکرد، اما مسدودسازی تلگرام نیز در همان ابتدا موجی از گسترش فیلترشکنها را به راه انداخت و مسدودسازی اینستاگرام، باعث شد تا آحاد مردم، از کوچک و بزرگ، نوجوان و کهنسال، مذهبی و غیرمذهبی مجبور به استفاده از فیلترشکنها شوند. خوب است تا مقایسهای بین درصد افرادی که چند سال پیش از فیلترشکن استفاده میکردند با درصد افرادی که در حال حاضر از فیلترشکن استفاده میکنند، صورت گیرد. این که چرا آمار استفاده از فیلترشکنها در چند سال گذشته به شکل سرسامآوری افزایش یافته، یکی از مهم ترین سوالاتی است که حکمرانان فضای مجازی باید به آن پاسخ دهند. البته در حال حاضر علاوه بر مسدودسازی خود شبکهها، شاهد اختلال در فیلترشکنها نیز هستیم که این مورد دسترسی را برای عموم کاربران دشوارتر کرده و ضمن ایجاد تنش روانی و تحریک اعصاب جامعه، تشدید نفرت و التهاب اجتماعی، هزینه کنش را بالا میبرد.

* نوجوانان و جوانان امروز در ایران و جهان، مشتاق هویتهای جهانی و فراملی هستند که بخش عمدهای از این اشتیاق با ارتباطات روزمره در بازیهای آنلاین، مصرف محصولات فرهنگی-رسانهای کشورهای دیگر و زیست در شبکهای از تعاملات بین الملیی نظیر دنبال کردن شخصیتهای مشهور خارجی پاسخ داده می شود. تلقّی این افراد که اصلاً هم کمشمار نیستند از مسدودسازی بسترهای ارتباطی نظیر اینستاگرام، این است که به دنبال نابود کردن هویت آنها هستیم.

* نگرانی امنیتی و احساس خطر از اینستاگرام، مسئله حاکمیت است، ولی آیا عموم مردم و خانوادهها هم چنین احساس خطری دارند؟ در این شرایط مردم احساس میکنند که نظام برای امنیت خودش اقدام به فیلترینگ کرده است. توجه کنید که برای اکثر کاربران، اینستاگرام بیشتر بستری برای جریان زندگی روزمره و تعاملات اجتماعی نظیر خرید و فروش، روابط خانوادگی و دوستانه، سرگرمی و فراغت و ... است. (بر اساس آمارهای منتشر شده به طور میانگین بیش از 60 درصد صفحات دنبال شده توسط هر فرد، خصوصی و به اصطلاح «پرایوت» است.) در این حالت، تلقی عموم از تداوم مسدودسازی پلتفرمها، دخالت حکومت در شخصیترین ابعاد زندگی فرد خواهد بود.

* وقایع اعتراضی و ناآرامیهای سال 96 و 98، ژنوم اقتصادی داشتند؛ لذا مسدودشدن تلگرام، بهای آن مطالبه تلقی می‌شد، ولی در حال حاضر، بخشی از اعتراضات و ناآرامیهای اخیر -لااقل در برخی روایتها- فرهنگی است؛ بنابرین با توجه به عدم اقناع افکار عمومی نسبت به تداوم مسدودسازی اینستاگرام و سایر شبکههای اجتماعی و پیامرسانها (بیش از 80 درصد مخالف بر اساس آخرین نظرسنجیها)، تداوم این سیاست، به معنای تأیید ایده عدم گفتگوپذیری و اقتدارگرایی نظام بوده و باعث قطع امید از آن خواهد شد.

* در حال حاضر عموم مردم گمان میکنند مسدودسازی اینستاگرام و واتسآپ، موقتی بوده و واکنشی به ناآرامیهای اخیر است؛ اگر افکار عمومی متوجه شود که این مسدودسازی قرار است همیشگی باشد، حتماً با موج گسترده و عمیقی از نارضایتی عمومی و زوال سرمایه اجتماعی نظام، حتی بین عده زیادی از طرفداران، مواجه خواهیم شد؛ مخصوصاً این که شخص رئیس محترم جمهور در ایام انتخابات، بارها نسبت به فضای اینستاگرام، بازخورد مثبت نشان داده و صراحتاً اعلام کرده بودند که اینستاگرام را مسدود نخواهند کرد. ترند شدن هشتگهایی نظیر #رئیسی-قولت-یادت-نره! در همین راستا بوده و در صورت تداوم مسدودسازی اینستاگرام، اقتدار دولت به شدت دچار خدشه خواهد شد.

* تداوم مسدودسازی اینستاگرام، تشدید قطبیشدن جامعه را در پی دارد؛ چرا که باعث میشود برخی از وفاداران انقلاب، از این پلتفرم بیرون بیایند و دوقطبی دیگری مبتنی بر حاضرین در شبکههای اجتماعی داخلی و خارجی نیز به قطبهای قبلی جامعه اضافه شود. یکی از تبعات این اتفاق، ایجاد توهم خاصبودگی و همهگیری برای منتقدین، مخالفین و براندازانی است که در اینستاگرام و شبکه های خارجی باقی ماندهاند. (پدیده اتاق پژواک) ضمناً حضور وفاداران در این فضا، باعث تمسخر و بی معنایی فعالیت آنها خواهد بود، چه این که گفته خواهد شد میخواهند از ساختاری دفاع کنند که حضور خودشان را ممنوع کرده است.

* مسدودسازی شبکههای اجتماعی، در بلندمدت شدنی نیست؛ چه این که از طرفی فناوریهای جدید اینترنتی مثل استارلینک و از طرفی مهارت روزافزون جامعه ایرانی در استفاده از فیلترشکنها و سایر راههای دور زدن فیلترینگ، در حال حاضر نیز، موفقیت سیاست مسدودسازی را به چالش کشیده است. در این رابطه میتوان به فرایند مسدودسازی تلگرام و پیامدهای آن اشاره نمود. لازم است ضمن مطالعه دقیق مواجهه سلبی گذشته با تلگرام، نمونههای موفقی مثل مهاجرت از وایبر به تلگرام نیز بررسی شود. مهاجرت، یک راهبرد مهم و مطلوب است، ولی آدابی دارد و فقط با روشهای نرم و مبتنی بر ایجاد مزیت و رقابت‌پذیری ممکن خواهد بود، ضمن این که سرمایه اجتماعی نظام نیز به عنوان کلانمتغیر دخیل در این مسیر تأثیرگذاری عمدهای دارد. مهاجرت نرم در شرایط فوقالعاده و غلبه رویکرد امنیتی امکانپذیر نیست، بلکه باید سراغ سازوکارهای شناختی، فرهنگی و درونی رفت.

* در نهایت از طراحان چنین ایدههایی باید پرسید منطق و خرد عمومی (Public reason) پشت چنین تصمیماتی چیست؟

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۱ ، ۲۲:۳۴
صابر اکبری خضری

17 آبان 1401 ه.ش

چند وقتی است به ذهنم رسیده برخی از وقایع و تجربیات روزمرهام در دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور را بنویسم؛ حضور در شورا و دبیرخانه آن به من این فرصت را داد تا برخوردی نزدیک را با فرایند حکمرانی و تصمیمگیری در عرصه فرهنگ تجربه کنم؛ البته این که ما اصلاً با امر منسجمی به نام «حکمرانی فرهنگی» مواجهه هستیم یا نه، خود دچار خدشه و قابل بحث بسیار است. در واقع بیشتر از آن که با یک فرایند صورت‌بندی شده به نام سیاستگذاریفرهنگی طرف باشیم، با تقاطع چندمسیره و پیچیدهای از روابط، ترجیحات، محدودیتها، منابع، ایدهها و نگرشها سروکار داریم و شورای فرهنگ عمومی، امکان حضور در مرکز این تقاطع را برایم فراهم کرد. شبیه این روایتنگاریها را زیاد دیدهام، اولینش شاید «فرشباد فرهنگ» بود. به هر حال هر از چندگاهی سعی میکنم آن چه نوشتنش به نظرم ارزش خواندن و ثبت شدن دارد را بنویسم، تا خدا چه می خواهد.

امروز برای اولین بار به «سازمان تنظیم مقررات رسانه‌های صوت و تصویر فراگیر» یا همان ساترا رفتم، ساختمانی نُه طبقه و قدیمی داشت که میگفتند در سالهای دور، متعلق به تعاونی صداوسیما بوده، بعد به انتشارات سروش رسیده و حالا هم ساترا در آن مستقر شده؛ البته نام و نماد «سروش»، نقطه طلایی سردر را اشغال کرده بود و بیشتر به چشم میآمد، در ذهنم آمد که وقتی ساترا باشی، طبیعی است که خیلی هم به اسم و رسمت افتخار نکنی! موضوع دیگری که قبل از جلسه ذهنم را درگیر کرد و برایم عجیب بود چرا تا آن لحظه راجع به آن فکر کرده بودم، رمزگشایی از واژه ساترا بود و این که دقیقاً مخفف چه کلماتی است؟! چرا «ف (فراگیر)، م (مقررات)» ندارد؟! جلسه حدوداً با 15 دقیقه تأخیر شروع شد. در نامه دعوت، موضوع جلسه را نوشته بودند: «اولین جلسه شورای سیاستگذاری جشنواره سواد رسانهای»؛ جشنوارهای که گویا ساترا یا به عبارت دقیقتر یکی از معاونین تازه منصوب شده ساترا که در هر پست و در هر سازمانی هم باشد، دغدغه سواد رسانهای دارد، قصد برگزاری آن را داشت. من به نمایندگی از دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور به جلسه دعوت شده بودم. به جز من، یکی از معاونین ساترا به عنوان میزبان جلسه، یک نماینده از دانشگاه سوره، یک نماینده از تبیان، یک نماینده از پژوهشکده صداوسیما و یک نماینده از مرکز توسعه فرهنگ و هنر در فضای مجازی و البته یکی از کارشناسان خود ساترا که دورادور او را می شناختم و از دانشجوهای فعال در حوزه فرهنگ شهرت و گروه های مرجع بود، در جلسه حضور داشتند.

میزبان جلسه چند دقیقهای صحبت کرد و بعد خواست تا حضار، نظرشان را راجع به مخاطب اصلی و گروه هدف جشنواره بگویند. برای من غیرقابل درک بود چه طور میتوان بدون این که زیست بوم سواد رسانهای در کشور تشریح، خلاء فعالیتهای موجود شناسایی، هدف و ضرورت  جشنواره دقیقاً مشخص و رابطه آن با سازمان ساترا ترسیم شود، از مخاطب آن صحبت کرد؟! انتقادم را گفتم، پاسخ این بود که ما قبلاً اینهایی که میگویید را بررسی کردهایم و از طرفی همه و لابد شما قبول داریم که سواد رسانهای خیلی مهم است و جشنواره هم که همیشه قالب خوبی است و البته این امکان هست که ذیل اسم جشنواره هر فعالیت دیگری که شما میگویید در این حوزه انجام داد! همچنین از ضرورت مردمیسازی و ایجاد جریان سواد رسانهای بین قشر خاکستری و عموم مردم صحبت کرد و سعی داشت آن را به جشنواره ربط دهد. بقیه حضار نسبتاً از ایده حمایت کردند (در واقع اصل آن را پیشفرض گرفتند) و بیشترِ صحبتشان راجع به ضرورت سواد رسانهای، مخصوصاً با توجه به اعتراضات اخیر و کمسوادی جوانان در عرصه رسانه، هجوم فیک نیوزها و دیپ فیکها و موارد مشابه بود. همچنین تأکید داشتند تا جشنواره، در کنار فرمتهای همیشگی مثل آثار گرافیکی، مقالات و ... به قالب های جدیدی مثل گفتگوهای ساده ویدیویی و قالبهای مشارکتی دیگر که امکان تحقق چیزی که آن ها «یک کار متفاوت و اثرگذار، نه مثل همایشها و جشنوارههای دیگر» میخواندند، رو بیاورد؛ انگار می فهمیدند باید یک چیزی تغییر کند، اما گمان داشتند آن چیز، اَشکال -و نه حتی ادبیاتِ- جدید است. این گفتمان به آن ها اجازه می داد تا هم خودشان را تحولگرا و رو به جلو بدانند و هم بنیانی را متزلزل نکرده باشند.

گفتم «شما می گویید به دنبال جریانسازی سواد رسانه ای در بین عموم و توسط عموم هستید، اما واقعاً «سواد رسانهای» الآن مسئله مردم است یا حاکمیت؟! بعضی از این افرادی که دوستان با اسم قشر خاکستری می شناسند، میگویند من میدانم رسانههای خارجی ممکن است دروغ بگویند یا اصلاً می دانم که دروغ می گویند، ولی من دروغِ بیبیسی را به راستِ تو ترجیح می دهم! مسئله سواد رسانه ای نیست، مسئله نفرت انباشه و سرمایه اجتماعی است، حالا شما دائماً بیاید و بگویید که این خبر دروغ بود و راه تشخیصش سواد رسانهای و فلان و بهمان است. با این رویکرد و با این ادبیات نمی توان کاری جدی کرد؛ حداقلش این است از جایی شروع کنیم که مخاطب ما هم دغدغه اش را دارد، مثلاً «حقوق مخاطب در رسانهها» و سویه نقدمان را هم در اولین قدم، خود صداوسیما بگذاریم تا برادریمان را ثابت کرده باشیم. این مفاهیم آن قدر توسط رژیم مفهومی و اقناعی حاکمیت استفاده شده که در حال حاضر بیشتر شبیه زبالههای تاریخانقضاگذشتهِ حکومتی است. مسئله خود دال سوادرسانهای نیست، مسئله ابر گفتمانی است که آن را در بر گرفته و دالها و مفاهیمی که با آن پیوند خورده و به ذهن آدمی تبادر می کند؛ یعنی منِ مخاطب وقتی اسم جشنواره سوادرسانهای یا دوره آموزشی درباره فیکنیوزها و دیپفیکها را می شنوم، احساس میکنم قرار است نهادهای نظامی-امنیتی مثلاً سپاه دوباره در پاچهمان فرو کنند. همه این موارد را اضافه کنید به این که برگزارکننده دوره قرار است ساترا باشد! خود ساترا به اندازه کافی بین اهالی فرهنگ، هنر و رسانه -حتی بعضی حزباللهیها- منفور است، چه برسد به این که بخواهد دوره با موضوع «سواد رسانهای» برای ملت برگزار کند!

نمونه ای از آن چه منظورم بود! (مفهوم سواد رسانه توسط ابر گفتمانی حاکمیت در بر گرفته شده.)

پاسخ میزبان و بقیه حضار قبول این موضوع بود که ارتباط با مخاطب عام، چالش طرح پیشنهادی است و باید برای آن فکری کرد، اما از موضعشان راجع به اصل جشنواره و سواد رسانهای کوتاه نیامدند، میگفتند سواد رسانه ای اتفاقاً همان مفهومی است که به ما اجازه گفتگو با گروههای مختلف را می دهد، مثلاً نمونه اش در انجمن سواد رسانه ای که اساتید از طیف های مختلف فکری و سیاسی در آن عضو بوده و همکاری می کنند؛ همچنین تأکید کردند سواد رسانه ای ضرورت امروز در مواجهه با حمله رسانه ای دشمنان است... راجع به این مواجهه با حمله دشمنان و در کل این نگرشهای دشمنپایه، حرف زیاد داشتم ولی خب نه وقت جلسه اجازه می داد و نه موضوع مستقیماً مرتبط بود، به هر حال جلسه تمام شد و حدود ساعت 17 -حوالی غروب- به سمت خانواده سبز و  خانه آرامشبخشمان- که با همسرم آن را خانه امید اسم گذاشتیم- حرکت کردم...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۳
صابر اکبری خضری

متن حاضر را دوست فرهیخته ام، یحیی یا به عبارت درست تر «سید محمد یحیی هاشمی تنگستانی» در واکنش به متن من با عنوان «مردم شناسی و حراست از زندگی» نوشته. متن بنده را در پست قبلی و متن یحیی را در پست حاضر می توانید ببینید؛ همچنین می توانید سراغ نسخه اصلی نوشته یحیی را از وبلاگ «واو حالیه» بگیرید. من هم اگر خدا بخواهد در واکنش به واکنش یحیی، متنی خواهم نوشت اما اجمالش این است که با یحیی در آن چه نوشته موافقم! تنها نکته این جاست که او دقیقاً آن چه من نوشتم را نقد نکرده، بلکه به بهانه این متن و تکرار مفهومی مثل زندگی در آن، سویه های دیگری از این مفهوم را که در زمینه و بافتاری غیر از بافتار متن «مردم شناسی و حراست از زندگی» وجود دارد، نشانه رفته است؛ مثلا سواستفاده هایی که سه نیروی ساختار بازار سرمایه، بروکراسی هژمونیک دولت و دشمن خارجی می توانند از شعارهای نامتعینی مثل «زن، زندگی، آزادی» بکنند.

«... مخالفم. از همان حدود دو قرن پیش که برخی متفکران اروپایی از استثمار کار و فعالیت انسانی و ... سخن می گفتند تا همین الان که نقد به مدرنیته و مدرن بودن و این دست مفاهیم سکه رایجی شده، استثمار در کلی ترین، ساختار یافته ترین و غیرشخصی ترین حالت خود حضور دارد. آنچه در این میان تغییر کرده ابعاد و انواع و حوزه های استثمار است. به همین ترتیب امروز به خوبی درمیابیم که سخن گفتن از استثمار کارگر و نیروی کار و ... به شدت غیرواقعی است. من اینجا صورت بندی بیونگ چول هان، فیلسوف کره ای-آلمانی که در کتاب روان سیاست طرح کرده می پسندم. ما هم اکنون عمیقا مالک ابزار تولیدیم و وجه ترسناک استثمار نیز همینجاست. بیگانگی دیگر میان فرد و ابزار تولید و محصول تولید و ... وجود ندارد. ابزار تولید دقیقا درون روان ما جای گرفته و اگر بخواهیم از استثمار صحبت کنیم، آن را باید درون ناب ترین و خصوصی ترین حوزه های زندگی پیدا کنیم. امروز دیگر حتی نظم بندی و انضباط و سراسر بینی فوکویی نیز وجهی ندارد زیرا اساسا بر محوریت قرار دادن بدن استوار شده است. هان به خوبی استدلال می کند که امروز می بایست از روان سیاست -به جای زیست سیاست- سخن بگوییم.

با این توصیف، من عرصه استثمار امروز را دقیقا استثمار زندگی در همان معنای ناب و ظاهرا غیرقابل تقلیل به دین، فرهنگ، جامعه و ... می دانم. زندگی دیگر قلمرویی معصوم نیست که بخواهیم از آن در برابر هجوم مناسبات بیگانه کننده حراست کنیم. امروز زندگی تماما دو شقه است و خود آن به خط مقدم نبرد تبدیل شده. امروز دشمن جمهوری اسلامی دقیقا زندگی ناب -شعار زن، زندگی، آزادی مگر چیزی جز این را هدف می دهد؟ اگر از ابله هایی که آمالشان لخت و پتی شدن است و مشتی فرصت طلب که تنها سقوط جمهوری اسلامی برایشان معنا دارد و دسته های نوجوانانی که به خاطر له شدن فرنگ فرهیختگی توسط همه ما اینگونه واکنش نشان می دهند بگذریم، بسیاری از آدم حسابی هایی که این هشتگ را زدند به دنبال زندگی ناب هستند و اتفاقا مدعای آنها این است که جمهوری اسلامی همانند غرب مانع این فرایند شده است. بگذریم...- را طلب می کند. ممکن است در اینجا بگوییم که جمهوری اسلامی هم کامل و معصوم نیست و حتما در برابر زندگی ناب می ایستد. من هم تا حدودی و البته با قیود فراوانی با این نکته موافقم. اما مسئله اینجاست که با تحولات یکی دو دهه اخیر دیگر صحبت کردن از زندگی ناب، به آن معنایی که هر گاه ناامید شدیم بتوانیم اصالت را انجا جستجو کنیم بی معناست. ...

من تا همینجا می نویسم. خیلی دوست داشتم در این مورد بیشتر بنویسم. گرفتاری و فکر آشفته در این چند مدت مجال نمی داد که بنویسم و الان هم -یعنی دقیقا در میانه این وعده از نوشتن- همان حکایت «آرد تمام شد» پیش آمد. عجالتاً اینکه من مظور صابر اکبری را می فهمم. اما اینگونه طرح مسئله کردن ولو برای معرفی اجمالی و مختصر و مقدماتی مردم شناسی اشتباه است چه برسد برای بقیه منظور ها. البته اینها از باب مخالفت با مردم شناسی نیست. امروز بیش از هر وقت دیگری با مردم شناسی و مردم شناسان درگیرم. ولی فصد این بود که بگویم «زندگی» همانند «آزادی» و بسیاری دیگر از چیزهایی که احساس می کنیم در کنه خود اصالتی دارند، اصیل نیست. اصالت امری دگم نیست که مفاهیم را به نحوی لا بشرط تصور کرده و آن را پیدا کنیم. حداقل تجربه اخیر من در مواجهه با بسیاری از مدافعان همان چیزی که در متن مورد نظر با عنوان زندگی یا زندگی ناب امده است این را می گوید...»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۱ ، ۱۹:۰۲
صابر اکبری خضری

دانش آموزان زیادی را می شناسم که این روزها برای انتخاب رشته کنکور سراسری، سراغ موسسات یا افرادی موسوم به مشاور تحصیلی می روند و با پرداخت مبالغ کلان (بین 1 تا 5 میلیون تومان!) از آن ها تقاضای کمک دارند. البته این مشاورین فصلی! فقط بخشی از ساختار کلان تر نهاد «مشاوره» در جامعه سرمایه داری هستند؛ مشاورین خانواده، مشاورین تحصیلی، مشاورین تربیت کودک و مشاورین هزار حوزه دیگر همگی قطعات این پازل را شکل می دهند. اگر چه «مشورت» امری انسانی و تاریخی است، اما سازوکار «مشورت» در عصر پیشامدرن، دست کم دو تفاوت اساسی با مشورت در عصر سرمایه داری دارد که آن ها را به دو سوژه کاملاً متفاوت با کارکردها، اثرات و مختصات کاملاً متفاوت تبدیل کرده است.

اول این که ما در این عصر با پدیده «مشورت برای مشورت» مواجهیم! به عبارت دیگر مشورت دادن و نیاز به مشورت گرفتن در موضوعی خاص، چرخه ای بدون پایان است که مبتنی بر نیاز همیشگی سوژه تعریف می شود، نه توانمندی درونزا و خلاقیت خاص او. توضیح این که ساختار مشاوره، ذاتاً نیازمند است تا برای بقای خود، همواره مراجعینی داشته باشد، چرا که تنها هویت او، «مشورت دادن» است، بنابرین اگر مشورت گیرنده ای نباشد، او اساساً نابود خواهد شد، در این باره در ادامه توضیح بیشتری عرض خواهم کرد. این ساختار، فرد مشورت خواه را همواره در موضع ضعف و بدون اعتماد به نفس و اطلاعات کافی می طلبد، بنابرین ارتباط تنگاتنگی با ساختار تعلیم و تربیت نیز پیدا می کند تا آدم هایی نیازمند تربیت کند؛ در واقع ما با یک ساختار اجتماعی مواجهیم که اساساً پسینی است و نقطه ثقل خود را درمان قرار داده است، نه پیش گیری، و بعد هم طوری القا می کند که این درمان فقط باید زیر نظر متخصصین «مشورت» انجام پذیرد. تصور کنید فردی برای انتخاب رشته کنکور سراسری به موسسیه گاج، قلمچی یا نمی دانم چه مراجعه کرد، آیا آزمون ارشد بلاخره خودش می تواند تصمیم بگیرد؟ خیر بنابرین موسسه مدرسان شریف و ماهان و... به وجود می آید! در مقطع دکتری و سایر جنبه های زندگی هم همینطور است؛ دقت کنید این سازوکار حتی خود امر مشورت گرفتن را هم در صلاحیت مشورت خواه نمی داند؛ توضیح این که وقتی فرمانِ مشورت دست شما باشد، شما می دانید در حوزه هایی خاص و برای پاسخ به سوالاتی خاص باید سراغ فلان افراد بروید، بنابرین این شما هستید که سوژگی دارید، اما این سازوکار خودش مشخص می کند که شما در چه زمینه هایی باید از چه افرادی مشورت بگیرید و چه سوال هایی داشته باشید. اگر در دوران پیشاسرمایه داری، سوال ها مشخص بودند و مشورت گرفتن برای پیدا کردن پاسخ ها بود، حالا خود سوال ها نیز به شما از بیرون عطا می شود، بنابرین تمام سوژگی به مشاور داده می شود و مشورت خواه تحت انقیاد سازوکار مشاوره، ادامه مسیر خود را به دیگری می سپارد.   

تفاوت دوم این است که در این ساختار، مشاور فردی خارج از متن زندگی است؛ در سطحی دیگر می توان گفت مشورت به نهادی خاص و جدا از سایر نهادهای اجتماعی تبدیل شده است؛ در صورتی که مشورت دادن و مشورت گرفتن در عصر پیشامدرن، امری خارج از متن زندگی نیست، در واقع همه افراد می توانند مورد مشورت قرار بگیرند و کسی وجود ندارد که کارش صرفاً «مشورت دادن» باشد! افرادی که مورد مشورت من قرار می گیرند، افرادی هستند که الزاماً رابطه یا فهمی پیشینی از آن ها داشتم و اصولاً همین ارتباط عینی یا ذهنی است که آن ها را شایسته مورد مشورت قرار گرفتن، می کند؛ اما در عصر سرمایه داری، هنگامی که «مراجع» به مشاور مراجعه می کند، گویی به ناگاه سر راه زندگی مراجعش سبز می شود و رابطه آن ها با پایان گفتگو به اتمام می رسد؛ به عبارت دیگر هیچ دلیلی وجود ندارد که مراجع، مشاورش را در موضعی غیر از کلینکش ببینید و تنها بستر ارتباطی آن ها همین اتاق و همین «مشورت» است. بر خلاف عصر پیشامدرن که شما برای مشورت نزد فردی کاربلد، فامیل، دوست، همسایه، «آشنا»، معلم یا ... می رفتید، در واقع حتی اگر این مشورت خواستن نبود، باز ممکن بود شما روزی به دیدن آن فرد بروید و در اکثر موارد نیز او بخشی از زندگی روزمره شما بود؛ انگیزه فرد مقابل نیز از مشورت دادن، کمک کردن است، نه پول گرفتن؛ چرا که پیوندهای مختلفی بین او و شما وجود دارد که لازمه آن ها، کمک متقابل است. در این مورد رابطه شما با آن فرد پیشینی است و مشورت، مبتنی بر آن شکل می گیرد؛ در حالی که در عصر سرمایه داری، همین ضرورت مشورت است که رابطه را ایجاد می کند، بنابرین حتی اگر انگیزه مشاور، کسب سود نباشد (که در 99 درصد مواقع، هست!)، رابطه مالی لازمه شکل گیری مشورت است، چرا که فرد مشاور اساساً از همین راه امرار معاش می کند و به شکل خوش بینانه می توان گفت کار دیگری جز مشورت دادن بلد نیست و با نگاهی انتقادی می توان ابراز داشت کار پرسودتری جز مشورت دادن پیدا نکرده است!

پ.ن: دانش آموزان عزیز! پول، علف خرس نیست که آن را در چنین راه هایی هدر دهید! خودتان را قوی کنید، نگذارید شما را ضعیف بار بیاورند و ضعیف نگه دارند! بازیگر اصلی داستان خود باشید، مسئولیت آینده خود را به عهده بگیرید و برای اخذ بهترین انتخاب ها، سخت تلاش، پرس و جو، «مشورت» و توکل کنید!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۸
صابر اکبری خضری

لپ تاپ من اگر چه قدیمی است، اما چشمش نکنم از آن هایی است که ضرب المثل دود از کنده بلند می شود قشنگ راجع بهشان صدق می کند. مناسبِ بازی و نرم افزارهای سنگین نیست، اما در آن چه برای آن ساخته شده، کم نقص و دوست داشتنی کار می کند. شاید سال های سال است که دیگر حتی دست دومش هم در بازار پیدا نمی شود و یا قُطر عجیب و غریبش -که بیشتر شبیه دمپایی ابری است- تعجب همگان را برمی انگیزاند، اما من حقیقتا دوستش دارم، لپ تاپ قبلی ام با این که بسیار گران تر و شیک تر و ظریف تر بود، اما نازک نارنجی بود، باید کلی مراقبش می بودی و با کمترین کم توجهی، فوراً به تریش قبایش برمی خورد و خرج روی دستت می  گذاشت. ام ا برعکس این لپ تاپ فعلی با این که وقتی خریدمش هم مدت ها دست افراد دیگری چرخیده و حالا چرخ روزگار به من سپرده بودش، بی ادعا و دِیمِه بار آمده و پرکار و کم هزینه بود، فقط این که باتری اش صرفاً جنبه نمایشی داشت و سالخوردگی باعث شده بود حتی برای لحظه ای تاب جدایی از نیروی حیاتش -برق- را نداشته باشد.

الغرض این که دو سه ماه پیش، سیم شارژش به علت فشرده شدن هرروزه در کوله پشتیِ پُر از وسایلِ من، در نقطه اتصال به آداپتور، از روکش کابلی جدا شده و نزدیک بود که به کلی قطع شود. در تمام این مدت هر بار که می دیدمش استرس می گرفتم که الآن است کلاً قطع شود و از همه کار و زندگی ام که صد در صد وابسته به همین لپ تاپ و فایل های داخلش است، بیافتم. هر بار تصمیم می گرفتم که در اولین فرصت ببرمش تا الکتریکی تا تعمیرش کند و هر بار پشت گوش می انداختم. در همین سفر اخیر به موطن دوست داشتنی خود -مشهد- هم که داشتم موقع سخنرانی در جلسه شورا، فایل ها را با لپ تاپ نمایش می دادم، باز در دلم گفتم آخر سر آن قدر همین سیم کوچک را درست نمی کنم تا کار دستم بدهد! چون این سفر دو روزه کاری بود، حتی زیاد فرصت نکردم در خانه پیش پدر و مادر باشم و آخرش هم با کمی کسالت سوار قطار شدم و به تهران برگشتم. چند دقیقه پیش که بعد از استراحتِ چند ساعته، ساکم را باز کردم، دیدم انگار وسایل لپ تاپم به هم ریخته، گفتم ای داد بیداد! باز مامان و بابا وسایلم را دستکاری کردند! دقت که کردم، متوجه شدم یک قطعه سبزِ و عجیب، دورِ همان جایی که روکشش کنده شده بود را در برگفته و همچنین کل آن قسمت با چسب برق پوشانده شده است! به همین شکلی که در ذیل می بینید!

نمی دانم در توضیح این وقایع چه باید گفت؟ می توانم لحظاتی را تصور کنم که مادرم وقتی با تمام توجه پای لپ تاپ نشسته بودم و با سرعت تمام کلیدها را پشت سر هم فشار می دادم، آن تکه سیم را دیده است و بعد که خانه نبودم به پدرم گفته بیا این را درستش کن! و بعد احتمالاً آن مرد که در این کارهای فنی -برخلاف فرزند تحصیل کرده  پرادعایش-شدیداً خبره است، از سر کار برگشته و چرتی زده و بیدار شده، و با دقت این سیمِ نیمه جان را ترمیم کرده و در آخر هم شاید مامان، این قطعهِ سبزِ عجیب که مانع از تا خوردن سیم می شود و قبلاً برای شارژر موبایل سحر و سامان گرفته بودیم را آورده و دور آن گذاشته است...

پدر و مادرها چیستند و کیستند؟ پدر و مادر همان ها هستند که به فکر روکش سیم شارژر لپ تاپ بچه شان هم هستند، ولو این که بچه شان، مردی با نیم کیلو ریش و سبیل و نزدیک به 27 سال سن، عیال وار و کله اش هم پر از ادعا و غرور و آرمان و از این جور چیزها باشد. پدر و مادرها شبیه هم نیستند، بعضی محبت را زبانی ابراز می کنند، بعضی با دعای پنهانی، بعضی با هدایای مالی، بعضی با گذاشتن چاشت در ظرف غذای مدرسه و بعضی هم با چسب برق و کِش لاستیکی دور سیم شارژر لپ تاپ! خلاصه باید دستِ همه آن هایی که به هر شکل برای فرزندانشان، پدری و مادری می کند بوسید و به پایشان افتاد و سجده کرد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۲
صابر اکبری خضری

نوجوان و موسیقی هر دو عرصه هایی رهاشده در سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی ایران است. این دو حوزه ارتباطی تنگاتنگ داشته و در نقاطی با هم تلاقی پیدا می کنند؛ سه نقطه تلاقی اصلی آن ها در سال های اخیر عبارت است از: ساسی مانکن، امیر تتلو و کی پاپ. این سه پدیده ماهیتاً متفاوت بوده و هر کدام را باید جداگانه و با چارچوب تحلیلی و مفهومی خاص خود تحلیل کرد؛ اما هر سه با محوریت نوجوان و موسیقی شکل گرفته اند. در این زمینه چند نکته قابل توجه است:

1- جانمایه محتوایی اکثر تولیدات موسیقی پاپ ایرانی، فراق و حسرت، غم و اندوه، حرمان و شکست و مفاهیم از این قبیل است؛ حال آن که بر اساس پژوهشهای انجام شده یکی از عوامل اصلی اقبال گروهی از نوجوانان به موسیقی های کره ای -موسوم به کیپاپ- الهام بخشی و امیدآفرینی محتوای این نوع موسیقی است که باید در سیاست های حمایت از تولید آثار هنری و تنظیمگیری آن مورد توجه قرار گیرد.

2- راز رسش رسانهای گسترده ولی کوتاهمدت (موج رسانه ای) آثار ساسان حیدری (مشهور به ساسی مانکن)، استفاده از مولفه طنز در ریتم، روایت، تصویر و خصوصاً شعر است؛ عنصری که عملاً میان آثار تولیدی در موسیقی پاپ یا سنتی ایرانی کمتر به چشم می خورد.

3- راهبرد مواجه دستگاه های فرهنگی-هنری با موسیقی رپ در حال حاضر دچار ابهام است؛ از طرفی گویا در فرهنگ رسمی این موسیقی به رسمیت شناخته نمی شود، از طرف دیگر گاهی شاهد حمایت از تولید آثار در این نوع موسیقی هستیم؛ در همین راستا یکی از موضوعات قابل طرح، مواجه فرصتنگر، هدایتگری، تنظیمگری و تدوین دکترین سازمان های فرهنگی متولی در مواجه با موسیقی رپ است.

4- علیرغم موفقیت آثاری نظیر «سلام فرمانده» که مخاطب اصلی آن کودکان (دهه نودی ها) هستند، آثاری نظیر «دهه هشتادی ها» که مخاطب نوجوان را مطمح نظر قرار داده بودند، به توفیق چندانی دست نیافتند. در نگاهی کلان به نظر می رسد در حوزه «موسیقی نوجوان» تعداد آثاری که در فرم و محتوا درخشان بوده و با اقبال عمومی مخاطبین نیز همراه شده باشند، انگشت شمار است. در این مقطع حمایت ویژه از تولید آثار مردمپایه، جذاب، اصیل و متناسب با اقتضائات خاص اجتماعی و روانشناختی نوجوان ایرانی بیش از هر زمان ضروری به نظر می رسد. با توجه به ویژگی های خاص نوجوانی نظیر استقلالطلبی و نیاز به ایجاد تمایز هویتی میان خود و نسل های پیشین، در این راستا میتوان با در نظر داشتن کامل پیوست های فرهنگی، دینی، امنیتی و اجتماعی اقدام به برگزاری رویدادهایی نظیر کنسرت مخصوص نوجوان نمود.

5- به نظر می رسد ذائقه موسیقیایی نوجوان ایرانی از موسیقی گروه سرودی عبور کرده است. امروزه با الگوهای جدیدی از اجرای جمعی و گروه های موسیقی(بند) مواجهیم که مبتنی بر مشارکت و همخوانی مخاطب بنا می شوند. این گروه ها -نظیر بیتیاس یا اگزو- نه فقط یک گروه موسیقی، بلکه بیشتر یک گروه ارائه دهنده جهانپدیداری و سبک زندگی هستند که به مخاطب خود هویت بخشی می کنند. بنابرین مخاطبان آن ها فقط شنوندگان یک قطعه موسیقیایی نیستند، بلکه تبدیل به گروهی از هواخواهان می شوند که خود را متعهد به الگوی خاصی از سبک زندگی دانسته و احساس تعلق و عضویت در یک پلتفرم اجتماعی فعال می کنند.

6- ضروری است دستگاه های فرهنگی ضمن چرخش از رویکرد تهدیدمحور و انفعالی به رویکرد فرصت محور و فعالانه، علاوه بر مقابله با آثار خارج از محدوده شرعی و عرفی در فرم و محتوا، به تنظیم گری مناسبات حوزه موسیقی در جهت تولید و حمایت از آثار جذاب و منبطق بر فرهنگ بومی بپردازند. در این رویکرد بلندمدت، هدف ارتقای سطح ذائقه و سواد موسیقیایی مخاطبان و استفاده از موسیقی به عنوان یک منبع فرهنگی ناملموس در جهت اعتلای فرهنگی جامعه است، چه این که فلات فرهنگی ایران در نواحی مختلف خود، الگوهای متنوعی از موسیقی های بومی (موسیقی نواحی) را پرورش داده که یکی از اصلیترین ذخیرههای هویتی-فرهنگی به حساب می آیند و متأسفانه به نظر می رسد حمایت کافی از آن به عمل نیامده است. همچنین در حوزه آموزش موسیقی نیز شاهد انفعال دستگاههای رسمی آموزشی و فرهنگی هستیم، چه این که آموزش موسیقی حتی در دانشگاه صداوسیما و حوزه هنری نیز متوقف شده است، این مهم عملاً نتیجه ای جز انقطاع اثربخشی خود از عموم هنرجویان و میدان دادن به زیرزمینی شدن جریان آموزش موسیقی ندارد و باعث تفوق جریانهای بدیل و گاهاً معارض با فرهنگ جامعه ایرانی در این زمینه شده است.

7- در کنار اقدامات موثر فرهنگی و ایجابی، لازم است تا حد ممکن از ظرفیت های حقوقی و فنی نیز برای مقابله با برخی از جریان های موسیقیایی مبتذل (در اینجا مقصود مشخصاً ساسی و تتلو است.) استفاده شود. در این زمینه پیشنهاد می شود اولاً با استفاده از ظرفیت گروه های مرجع و چهره های تأثیرگذار، پویش هایی در  جهت گزارش تخلف و مسدودسازی صفحات مجازی این افراد صورت گیرد. ثانیاً اقامه دعوایی علیه فعالیت این افراد در مجامع بین المللی با بهره گیری از ظرفیت های قوانین بین المللی (صیانت از کودکان در مقابل هرزه نگاری، جلوگیری از ترویج قمار و...)، کنوانسیون حقوق کودکان، ایرانیان مقیم خارج از کشور، سمنها و فعالین حقوق بشر از مبدأ کشورهایی با قوانین سخت گیرانه در حوزه کودک -نظیر آلمان- مطرح و پیگیری شود.

...پایان...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۱
صابر اکبری خضری

تفریق در پنـــ5ـــج پرده کوتاه

1

صادق شش سال از من بزرگتر است. بچه که بودیم، همیشه در دعواهای بینمان، او محکوم می شد. گاهی اوقات خودم عذاب وجدان می گرفتم چرا مامان و بابا همیشه به او می گویند مراعات کن! من دبستانی بودم و او دبیرستانی. اهل فوتبال بود؛ چه اینکه خودش بازی کند، چه اینکه از تلویزیون پیگیر اخبار و مسابقه ها باشد. من هم بدم نمی آمد البته ولی نه آن قدرها. سال اول دبیرستان که بودم، سه سالی از دانشگاهِ صادق گذشته بود. اولین بحث جدی بین ما همان سال های دبستان من و دبیرستان او پیدا شد، من رونالدویی بودم و صادق مسی را می پرستید. میگفت مسی باهوشتر است، رونالدو فقط شوت می زند! البته چرت می گفت! بین ما بحث زیاد بود و هست...

2

...بحث من با سجاد اختلاف سنی نیست، اگر چه همیشه آرزو می کردم کاش کمی اختلاف سنی مان کمتر بود، یکی-دو سال اختلاف، زیاد نیست، یعنی با آدمی که یکی دو سال از تو کوچک تر است، می توانی دوست شوی، اما شش سال خب قضیه اش فرق می کند. من دبیرستان بودم، آن موقع ها هر روز می رفتیم فوتبال و این جور کارها. الآن می فهمم که کاش وقتمان را بهتر صرف می کردیم، من دیر شروع کردم. تا قبل از آمدنم به دانشگاه خیلی اهل کتاب و مطالعه نبودم، اما همان سال اول تغییر کردم، در کنار درس های دانشگاه دوست داشتم کمی هم فلسفه بخوانم. همان مطالعه ها بود که کمک کرد تا در دوران دانشجویی، خودم هم معلم شوم. دوست داشتم و دارم برادر کوچکترم هم بیدار شود. برای همین اصرار کردم در دبیرستان نصر که خودم در آن تدریس داشتم و بیشتر معلم ها و مسئولینش هم از دوستانم بودند، درس بخواند. اما سجاد حواسش نبود و مسیرش کم کم عوض شد... انگار از خودش دارد فاصله می گیرد، انگار سجاد خودش می فهمد که مسیرش درست نیست...

3

چطور می توانست این قدر با اطمینان راجع به مسیر زندگی من و دیگران اظهار نظر کند؟! من در نظر او آدمی غافل از دریافت های -به قولِ او- وجدآوری که به زندگی معنا می دهد بودم. صادق بیشتر می خواست معلم من باشد و انتظار داشت همانطور که دوستانم -دانش آموزانش- متأثر از دیدگاه های عمیقش هستند، باشم؛ اما آن سال ها من بیشتر از یک معلم باسواد یا مربی الهام بخش، یک برادر نسبتاً معمولی می خواستم. صادق برادری اش را مشروط به پیروی من خوبی ها کرده بود و من از خوبی ها هم بیزار شدم؛ خوبی هایی که هر وقت می دیدمشان، یادِ ضعف خودم می افتادم، خوبی هایی که مقابل من بودند، خوبی هایی که تماماً در آغوش صادق رفته بودند، خوبی هایی که من را مستقلاً نمی پذیرفتند. خوبی ها اول برای من دوست نداشتنی بودند و کم کم به خوبی شان هم بی اعتنا یا مشکوک شدم و این برای خودم بیشتر از همه دردآور بود.

4

خیلی درد دارد نه؟! این که همه دانش آموزان آن مدرسه شیفته تو باشند ولی برادر خودت تو را قبول نداشته باشد؟! همه این ها را به خاطر شدت علاقه ام به او می گفتم. اگر برایم مهم نبود که اصلاً کاری نداشتم. سجاد باهوش و باذکاوت است. می توانست خیلی بهتر از این حرف ها باشد، ظرفیتش را داشت، من می فهمیدم. متوجه بودم که چه نیروی بالقوه ای درون اوست. خواسته من فقط شکوفا کردن این استعدادها بود. همیشه به او می گفتم که تو می توانی. وقتی که معلمشان شدم هم واضح بود. فارغ از روابط برادری، در کلاسشان کاملاً احساس می کردم که یک سر و گردن از بقیه دانش آموزها بالاتر است. درسخوان نبود اما اگر آرمان داشت اراده می کرد، می توانست فلسفه اش را 70 به بالا هم بزند.

5

امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. البته من آدم های بسیار بسیار کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند و خب این تحسین برانگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیهش باشد، اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز -آرمانش- اهمیت می دهد و بس؛ دیگران؟ نه! در چشمان او جا نمی شوند. او حقیقت را تیز و دقیق می دید و مجالی برای دیگران نمی گذاشت. این همه اطمینان از کجا آخر؟! این چه یقینی است که دارد و من نمی یابم. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند اما از یک چیز مطمئنم؛ گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ من دیگران را می بینم، می شنوم، من لبخندها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل او باشم.

گاهی می ترسیدم چون احساس می کردم حرف های او درست بود، احساس می کردم من با حرف هایش مشکلی نداشتم اگر او، صادق نبود یا شرایط اینطور رقم نمی خورد. تلخ ترین قسمت برای من همین است که نه تنها بقیه، گاهی اوقات خودم هم در درونم، در ناخودآگاهم احساس می کنم نمی توانم در مقابلش بایستم. اصلاً همین که اینقدر برایم اهمیت دارد، همین که اینقدر می خواهم با او مقابله کنم، یعنی چه قدر برایم مهم است. من نمی خواستم با حرف ها و عقایدش یا با خوبی ها مقابله کنم، اما این چیزها چنان به او تنیده شده بودند که چاره ای نبود؛ تمایزی میان آن ها نبود یا نمی توانستم تشخیص دهم، شاید هم تشخیص می دادم و قدرت پای بندی به این فهم را نداشتم. همه حرف هایی که او می زد حقیقت بود، لعنت به حقیقتی که او را چنین علیه زندگی شوراند.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

میل به دریدن با نیاز به خوردن فرق می کند، اگر همه نیازشان به خوردن را رفع می کردند، مشکلی نبود به گمانم، امان از آن روزی که میل به دریدن خودش را جای نیاز به خوردن جا بزند... مصرف در جهان سرمایه سالار همان میل به دریدن است. من تا به حال هیچ جنایتی خونین تر از ویدیوهای مسترتستر و دوستانش ندیدم. منظره ای از حیوان درنده خو که نشسته و با سباعت تمام شکار را به نیش می کشد و احساس رضایت می کند. قاب های مجازی، برش های ذبح کننده زندگی اند. زندگی فرو رفته در بلاها و سختی ها و فرازونشیب های عظیم است که با کراپ ها ارباً اربا شده تا در قاب های کوچک و مربعی جای گیرد. دست و پا و سر و گوش حقایق را اره می کنند و از سر و تهش می زنند تا در مقادیر متنابهی کارکتر بگنجد. فقط شکم حقیقت و زیر شکم حقیقت در اینها جا می شود، بقیه بدنش را دورریز می کنند. لاشه حقیقت، زیرِ آفتاب کنار افتاده و مگس ها می ممکندش، کفتارصفت با شکم حقیقت بازی می کنیم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۲۶
صابر اکبری خضری

مگر نه این که همه خودخواهی ها، همه غرورها، همه تکبرها، در نهایت ناشی از ضعف و ترس درونی است؟ عشق اعتماد به نفس نمی دهد، عشق چیزی که یک عمر با آن کلنجار می روی را هدیه می کند، می پذیری و داوطلبانه می پذیری، چیزی که یک عمر از آن می گریختی را؛ «ترس از عدمِ خودت». عشق، علاقه به باختن است به نفعِ دیگری. اعتماد به نفس وقتی مسئله می شود که نفسی و خودی برایت اهمیت داشته باشد، حالا دغدغه داری که چطور از او محافظت کنی. عشق، رو به دیگری داشتن است. خالی بودن را می پذیری و به استقبالش می روی. اتفاقا می خواهی خودت را از هر چه من، از هر چه قدرت، از هرچه که نشانه و بویی از خودت دارد فارغ کنی. نه این که از خودت متنفر باشی. آن قدر مشتاق و محتاج دیگری هستی که می خواهی سرشار از او بشوی. این علیه خود بودن، نتیجه عشق است، نه هدف آن، و حتی هدف آگاهانه و اصلیش هم نیست. عاشق اصلا کاری به این حرف ها ندارد، اصلاً وقتش را ندارد، حوصله ش را ندارد که حتی به همین هم فکر کند، شاید اولش بگوید من نه و تو آری، آخرش فقط می گوید او او او... عاشق اولش به نیستی می اندیشد و طلب نیستی می کند، چون هست و زیاد هست، هر چه بیشتر نیست می شود کمتر به نیستی فکر می کند، چون نیستی را کمتر مجالی برای اندیشدن است. عاشق، خود را، خواسته و آگاهانه پایین می آورد تا هر چه بیشتر بزرگی او نمایان شود. من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست.

پ.ن: این چند خط پریشان را حدوداً یک سال پیش در پیش نویس ها ذخیره کرده بودم، داشتم حافظه لپ تاب را خانه تکانی می کردم، خواستم این را هم حذف کنم ولی دلم نیامد، اینجا باشد بهتر است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۹
صابر اکبری خضری

متن پیش رو، حاصل ترجمه بخش آخر از مقدمه کتاب «جامعه شناسی دین» است که توسط برایان ترنر، جامعه شناس مشهور بریتانیایی تدوین شده است. این مقدمه با عنوان «نقشه جامعه شناسی دین» سعی در ارائه تصویری کلی از مضامین و موضوعات اصلی در حوزه جامعه شناسی دین دنیای معاصر دارد. در قسمت پایانی این مقدمه، ترنر به تبیین نگاه دورکیم به دین و اهمیت او در جامعه شناسی دین در دنیای معاصر می پردازد. این متن برای اولین بار به فارسی ترجمه شده و منتشر می شود.

آن چه در این نوشتار می بینید، خلاصه ای موجز از متن اصلی است، جهت دریافت کامل متن ترجمه بخش پایانی مقدمه کتاب جامعه شناسی دین برایان ترنر به صورت pdf، اینجا کلیک کنید.

...دین به مثابه نهادی اجتماعی، همواره یکی از موضوعات اصلیِ جامعه شناسی کلاسیک بوده است؛ از کارل مارکس تا ماکس وبر، امیل دورکیم، جورج زیمل، تالکوت پارسونز، نیکلاس لومان و دیگران، همه این متفکران، نقشی محوری برای دین در فهم و تحلیل مدرنیزاسیون، شهرنشینی و صنعتی شدن جوامع قائل بودند. اما علیرغم این شخصیت های تأثیرگذارِ کم و بیش کلاسیک، نکته قابل تأمل این جاست که مطالعه دین تقریباً هیچ جایگاهی در آثار بسیاری از جامعه شناسان پس از جنگ جهانی دوم ندارد؛ به عنوان مثال می توان به نوربرت الیاس، آلوین گولدنر، لوک بولتانسکی، آنتونی گیدنز، پیر بوردیو و ... اشاره کرد. برخلاف این سرگذشت کوتاه فکری که بیان شد، به نظر من رویکرد دورکیم به امر قدسی همچنان می تواند به عنوان یکی از محورهای اصلی جامعه شناسی معتبر باشد؛ نه به این دلیل که رویکرد او به اشکال ابتدایی دین، فراتر از یک مواجه انتقادی صرف است، بلکه از این نظر که دورکیم از طریق مطالعه دین، مسائلی را مطرح کرد که هنوز هم در کانون مباحثات جامعه شناسی قرار دارند. توجه عمده دورکیم به تحلیل امر قدسی در جامعه بود.

دین نه در برابر هجمه انتقادات عقل گرایانه ویران می شود و نه نتیجه آزمایشات علمی می توانند آن را فرو بریزند، چرا که دین عمیقاً در ساختارهای اجتماعی واقعی که زندگی اجتماعی را ممکن می سازند، ادغام شده است. دورکیم این نکته را گوشزد می کند که ایرادهای عقلانی به باورهای مسیحی، به سادگی از این نکته غافل شده اند که ایمان و الزام دینی، مقید به شکل خاصی از زندگی و عضویت در اجتماعی خاص است. در واقع باورهای دینی نیز مانند قواعد بازی کریکت، نه عقلانی اند و نه غیرعقلانی و اصولاً نمی توان باورهای دینی را موصوف به چنین صفاتی نمود، اما در عوض می توان و باید پرسید که آیا با تداوم حیات یک اجتماع ارتباط دارند یا نه؟

دورکیم قصد داشت تا گزارشی جامعه شناختی از اشکال اساسی و بنیادین ساختارهای جمعی آگاهی ارائه دهد. شاید عنوان فرعی کار قبلی دورکیم و موس درباره طبقهبندی ابتدایی، مقصود خردمندانه آنها را شفافتر نشان دهد: طبقهبندی ابتدایی؛ مطالعه بازنمودهای جمعی. این اشکالِ ابتداییِ بازنمودهایِ جمعی، اصولِ بنیادینِ طبقهبندیِ فرهنگی هستند. آگاهی جمعی را نمی توان با بررسی جداگانه آگاهی تک تک افراد، مطالعه کرد؛ مشخصاً امکان ندارد ساختار اندیشه را از طریق مطالعه روانشناختی محتوای ذهن انسان ها بررسی نمود. امر اجتماعی مقدم بر امر فردی است، بنابرین اگر خواهان فهم یا طبقه بندی آگاهی باشیم، نیاز به مطالعه اشکال جمعی آن داریم. ایده دورکیم مشخصاً این بود که جامعه، به خودی خود است که ذهن را توسط صور ابتدایی که همان صورِ بنیادینِ طبقهبندی هستند، پی می ریزد.

آن چه در این نوشتار می بینید، خلاصه ای موجز از متن اصلی است، جهت دریافت کامل متن ترجمه بخش پایانی مقدمه کتاب جامعه شناسی دین برایان ترنر به صورت pdf، اینجا کلیک کنید.

دورکیم در فرجام کار خود دریافته بود این دین است که جامعه را تولید می کند، نه جامعه، دین را. جامعه شناسیِ دینِ دورکیم، شالوده های فکری قرن نوزده میلادی نظیر فردگرایی، اندیشه تکاملی و عقلگرایی شناختی را قاطعانه در هم شکست. بیشتر تلاش های علمی دورکیم در نقد اندیشههای هربرت اسپنسر بود؛ نظریات اسپنسر با ترکیب فردگرایی و اندیشه تکاملی، نه تنها در اروپا بلکه در چین و ژاپن هم تأثیر عمیقی بر درک آنها از مدرنیزاسیون گذاشته بودند. پیش از دورکیم و مردم شناسی مدرن، نظریات عقلگرایانه پیرامون دین، باورهای دینیِ جوامع ابتدایی را به مثابه دیدگاههایی غیرعقلانی یا دست کم نادرست نسبت به واقعیت در نظر میگرفتند. دین بدوی -از آن جایی که دین بدوی قائل بود پدیده های طبیعی توسط ارواح اداره شده یا حیات می یابند،- به عنوان نوعی آنیمیسم (زندهانگاری) شناخته میشد. در این نگاه چنین فرض می شد که علوم طبیعی با موفقیت نشان دادهاند اسطوره ها و جادوهای بدوی، مبتنی بر باورهایی اساساً نادرست هستند. از این رو پیش بینی میشد که گسترش علوم طبیعی در نهایت باعث از بین رفتن ناگزیر دین خواهد شد. دورکیم خاصتاً از این دیدگاه های عقل گرایانه انتقاد می کرد و بر تداوم اهمیت جامعه شناختی دین در انسجام اجتماعی تأکید داشت.

آن چه در این نوشتار می بینید، خلاصه ای موجز از متن اصلی است، جهت دریافت کامل متن ترجمه بخش پایانی مقدمه کتاب جامعه شناسی دین برایان ترنر به صورت pdf، اینجا کلیک کنید.

در برابر این پیش زمینه نظریه های فردگرایانه، عقل گرایانه و روان شناختی پیرامون دین بود که تببین عمومی دورکیم از دین در عرصه نظری با اقبال مواجه شده و تأثیرگذار بود. بر اساس تعریف مشهور او، دین، باور به خدا یا خدایانی والا نیست، بلکه ساختار یکپارچه ای از باورها و اعمال است که مبتنی بر طبقه بندی واقعیت های اجتماعی به امور مقدس-نامقدس شکل گرفته اند؛ این باورها و اعمال، پیروانشان را در اجتماع معنویِ واحدی، یکی می کنند. دورکیم با تحلیل خود از دین، بار دیگر توجهات را از افراد به گروه های اجتماعی -یا آن چه که خود او اجتماع معنوی می نامید- معطوف کرد. دین یک نظام طبقه بندی است که مبتنی بر دوگانه امر قدسی/امر عرفی شکل می گیرد و بر همین اساس نیز دین از جادو -که در نگاه دورکیم فعالیتی فردی و ابزاری است،- جدا می شود. جای تعجب نیست اگر هیچ کلیسا یا نهادی برای جادو وجود ندارد، چرا که دین، نه کارکردی روان شناختی، بلکه کارکردِ اجتماعیِ بنیادینی به عهده دارد. بنابرین دورکیم استدلال می کرد که جامعه نمی تواند بدون نیاز به فواصل مشخصی برای حفظ و بازتثبیت حیات جمعی خود -مواردی مثل روایت تاریخی، احساسات مشترک، ایده های غالب و ...- بقا پیدا کند. در این معنا هیچ دینی نادرست و غیرعقلانی نیست، چرا که دین، در واقع خودبازنماییِ جمعیِ یک اجتماع است...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۹
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

1

حسن بن علی (علیه السلام): «رَأَیْتُ اُمی فاطِمَةَ علیهاالسلام قامَتْ فی مِحْرابِها لَیْلَةَ جُمْعَتِها فَلَمْ تَزَلْ راکِعَةً ساجِدَةً حَتی اِتضَحَ عَمُودُ الصبْحِ وَ سَمِعْتُها تَدْعُو لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ تُسَمیهِمْ وَ تَکْثُرُ الدعاءَ لَهُمْ وَ لاتَدْعُو لِنَفْسِها بِشَیْ ءٍ فَقُلْتُ لَها یا أُماهُ لِمَ لاتَدعِیَن لِنَفْسِکِ کَما تَدْعین لِغَیْرِکِ. فَقالَتْ یا بُنَی! الْجارُ ثُم الدارُ...»

«مادرم فاطمه (سلام الله علیها) را دیدم که شب جمعه در حال عبادت بود و تا صبح رکوع و سجده می کرد؛ می شنیدم که برای مومنین و مومنات دعا می کرد و نامشان را می برد و بسیار برایشان به درگاه خداوند دعا می نمود، ولی برای خود هیچ نخواست و دعایی نکرد، به او گفتم مادرجان! چرا همان طور که برای بقیه دعا کردی، برای خودت چیزی نخواستی و دعا ننمودی؟ گفت پسرجانم! اول دیگری و بعد خود!»

2

مادر، اوج مراتب انسان است، مرحله گذر از خود، یک قدم بر خود بگذار و قدم بعدی را در جوار پروردگار. مادر اگرچه ابتدا صفتی است در برابر فرزند، اما کم کم این متعلق جدا شده و مادرانگی، تبدیل به یک نوع بودن، یک نگرش می شود. مادر ابتدا در مواجه با فرزندش فقط مادر است، اما کمی جلوتر و فقط کمی، خودش تبدیل به مادر می شود. متعلقاتی که در رابطه بین مادر و فرزندش وجود دارد، فراتر از این چارچوب خاص می روند و مادرانگی را به وجود می آورند.

در رابطه مادر و فرزندش، مادر نفعی نمی برد، بلکه حتی متضرر می شود. مادر «واقعاً» به خود نگاه نمی کند، رابطه مادر و فرزند، بر خلاف همه روابط دیگر که دو طرفه و رفت و برگشتی است، کاملاً یک طرفه است، طرف مقابل نه پاسخ توجه و محبت های مادر را می دهد و نه حتی بی تفاوت و بی توجه است، بلکه بالعکس در ازای محبت های مادر، جز اذیت و نیاز بیشتر چیزی ندارد. مادر کم کم خود را فراموش می کند، از خود فارغ شده و محوِ دیگری می شود، اگرچه شاید محاسبه و استدلالی منطقی، نتواند این رابطه را تبیین و توجیه کند.

3

یا رَبِ اِنَکَ تَدْعُونى فَاُوَلى عَنْکَ وَ تَتَحَبَبُ اِلَىَ فَاَتَبَغَضُ اِلَیْکَ َو تَتَوَدَدُ اِلَىَ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ...

بارپروردگارا! تو مرا دعوت می کنی، من از تو روی مى گردانم؛ تو به مهر می ورزی، کینه توزی مى کنم؛ تو به من محبت می کنى و من نمی پذیرم...

کَاَنَ لِىَ التَطَوُلَ عَلَیْکَ فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذلِکَ مِنَ الرَحْمَهِ لى وَالاِحْسانِ اِلَىَ وَالتَفَضُلِ عَلَىَ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ...

گویا من منتى بر تو دارم و باز این احوال، تو را بازنداشت از این که دوباره به من مهربانی کرده و بر من ببخشایی، همه این ها از روى بخشندگى و بزرگواری توست...

فَارْحَمَ عَبْدَکَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَیْهِ بِفَضْلِ اِحْسانِکَ اِنَکَ جَوادٌ کَریمٌ...

پس بر بنده نادانت رحم کن و از زیادى احسانت بر او ببخش که به راستى تو بخشنده و بزرگوارى...

مادرانگی، صفتی الهی است. مادرانگی، یک احتیاج عمیق انسانی است و شاید عمیق ترین آن. انسان می خواهد از خود فراتر برود، فرا و ورای خودش چیزی را ببیند و او را بستاید. تا موقعی که فقط خودم باشم و خودم، جهان بی معنی است. * نمی گویم عمیق ترین میل انسان، میل به نیستی است، می گویم عمیق ترین میل انسان، دیدن دیگری و ستایش او و عشق ورزیدن به اوست و البته نتیجه این کار، فراتر رفتن از خود و فراموش کردن خود است، آری گفتن به «او» که لازمه اش نه گفتن به «من» است، البته این نه به «من»، حتی اصالت هم ندارد، چون اصلاً «من» موضوعی چنین مهم نبودم که ارزش حتی نه داشته باشم، فقط از این جهت که باید به «او» آری گفت و این «آری»، از راه همین «نه» می گذرد و گرنه مرا با «من» چکار؟! مادر، «او» را پیدا می کند. «او»یِ مادر در ابتدا فرزندش است، اما بعد جامعه می شود «او»ی او و این هر دو، جلوه ای و صورتی از پرودگار مادرند، مادر به دیدن پروردگار نزدیک تر است و به هدف خلقتش.

4

مادر زایندگی می کند. باقی ماندن، به طور تناقض آمیز و طنزآلودی مستلزم پا نهادن بر خود است. شرط بودن، نفیِ تمامیت و استقلال خود است، چون به تنهایی نمی توان زاینده بود و امتداد پیدا کرد، فقط وقتی دیگری را پذیرفتیم و خودِ مستقلِ منفکِ خدشه ناپذیر را کنار زدیم؛ زاینده می شویم و امتداد پیدا می کنیم. اگر تأکید بر خود داشته باشیم، از خود نگذریم و در دیگری متحد نشویم، نمی باشیم و اصلِ بودن را نمی چشیم. «من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست...»

امتداد یافتن، نه هدف، که نتیجه این محو شدن در دیگری و فراموش کردن خود است. فقط کسی می تواند بماند که به این مقام والا برسد. این مقام والایِ گذر از خود، فراموش کردن خود. اگر از خود فارغ شدی، اگر وجوداً خواستار محو شدن شدی، می مانی و در این فرایند، بازیگری و فریبی راه ندارد. نباید به آن فکر کنی، و تنها راهش این است که واقعاً به آن مرحله برسی. ماندن، به هیچ وجه نمی تواند هدف باشد. ماندن، فقط نتیجه عارضی رفتن است. هر کس که خواست بماند، نماندنی شد. بهای سنگینِ ماندن، فراموش کردن آن است؛ هر چه بیشتر در پی خود باشیم، در پی دنیا باشیم، در پی جاودانگی، بیشتر نمی مانیم و بیشتر گیرمان نمی آید. دنیا در پی کسی می دود که از او فرار می کند و از کسی فرار می کند که در پی اش است.

5

بهشت، آخرین مرحله ای است که فردِ انسانی در آن حضور دارد، «خود» بیشتر از بهشت ارتفاع نمی گیرد؛ اما بالاتر بهشت هم جایی و عالمی هست، ولی «خود» راهی به آن ندارد که عرصه بی خودی است. «در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار «خود» فروشی از آن سوی دیگر است...» مادر، سختی ها را به جان می خرد؛ «حَمَلَتْهُ أُمُهُ کُرْهًا و َوَضَعَتْهُ کُرْهًا» (15، احقاف) مادرش او را با سختی حمل کرد و با سختی به دنیا آورد... مادر، از مرحله آخرِ خودِ انسانی، جلوتر است، آخرین جایگاه خودِ انسانی، بهشت است، بهشت، آخرِ فردِ انسانی و اولِ مادر است. بهشت پایین تر از مادر است؛ «الجنه تحت أقدامِ الامهات».

انسان، نیاز به ایثار و از خودگذشتگی دارد، مادر روابط را بر اساس نفع شخصی تنظیم نمی کند، مادر مقابل فردگرایی است، مادر علیه حساب گری های عقل معاش است. وقتی عقلِ خوداندیش محور قرار گرفت، وقتی «من» مهم شدم و همه جهان بر اساس رابطه شان با من سنجیده شدند، وقتی مهم ترین موجود عالم، خودم شدم، مادرانگی و بنیان های آن محو می شود و وقتی که مادرانگی و بنیان های آن محو شد، فرزند آوری به مذبح تردید می رود... مادر بودن سخت است و پر از مشقت و زیان.

چرا باید «خود»م را از ریخت و قیافه بیندازم؟ چرا باید بهترین سال های زندگیم را صرف دیگری کنم؟! و در ازای آن چه به دست می آورم؟! نه پولی، نه مفعتی، نه بردی، مادری، باخت صرف است، مادر هفت-صفر می بازد. پس جامعه و زندگی جمعی و هر گونه ارتباط با دیگری، دو الگو دارد، یا الگوی مادرانه و یا الگوی خودخواهانه؛ اگر جامعه بر اساس مادرانگی بنا نشد، خیانت اجتماعی، عدم تعهد و فردگرایی اصالت پیدا می کند، روابط، یک طرفه تعریف می شود؛ اگر نفعی داری، بیا وگرنه به راحتی قیچی می شوی! مادر، ما به ازای وجودیِ تعهد و پایبندی است، ترجیح دیگری به خود.

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

6

تجلی این روحیه در رفتارهای اجتماعی روزمره ما به وضح قابل ملاحظه است، جامعه ای که در آن تعهد و مسئولیت پذیری و ایثار به زوال برود، رفتارهای ترافیکی اش دگرگون می شود، اختلاس و دزدی و روا داشتن سود بیشتر برای خود به روش های قانونی و غیرقانونی، معمول خواهد شد، طلاق و جدایی به راحتی اتفاق می افتد و آدم ها به راحتی می توانند از زیر بار مسئولیت همدیگر شانه خالی کنند، تا موقعی با تو هستم که مطابق میلم باشی یا به من سود برسانی، اما مادر کاملاً بالعکس، از لحظه ای با توست که هیچ سودی برای او نداری و در نهایت هر چه باشی و هر چه بشوی، باز می دانی که دامان او، آخرین مأمنی که می پذیردت، ولو اینکه همه تو را طرد کنند، ولو این که بی خاصیت شوی و نفعی برای جامعه و دیگران نداشته باشی. عشقِ مادر به فرزند، نه یک عشقِ بیرونی، که عشقِ درون جوش است، تحمیل نشده و کنترل ناپذیر است، عمیقاً وجودی است.

7

جالب این که «امام» نیز از همین ریشه «اُم» می آید، اگر چه امام برای جامعه چون پدر است و قیوم و تکیه گاه فرزندانش، اما برای اُمتش چون اُم نیز هست و به آن ها مهربانی می کند، چنان که امام رضا (علیه السلام) راجع به امام می گوید: «الوالد الشفیق و الاخ الشقیق و الام البره بالولد الصغیر» امام چون پدری دلسوز، برادری همسان و مادری مهربان نسبت به فرزند کوچک است... پیامبر گرامی نیز که امام مردم خود بود، چنین نگرانی مادرانه ای نسبت به آنان داشت، «لَعَلَکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ أَلَا یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ...» (3 شعرا) این قدر جوش این بچه ها را نزن! نزدیک است جان دهی از این که ایمان نمی آورند! یا آن جا که می گوید برای شما فرستاده از خودتان آمد که ناراحتی شما ناراحتش می کند و بر او گران می آید... «و لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُمْ...» (128 توبه)

شباهت دیگری نیز بین امام و اُم هست، در برابر کاری که برای تو انجام می دهند که گرانبها ترین چیز است یعنی حیات بخشی؛ اجری و مقابلی و مثلی و پاسخی از تو نمی خواهند، «و َمَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلَا عَلَى رَبِ الْعَالَمِینَ» (109 شعرا) نه فقط پیامبر و فاطمه، که علی و فرزندانش(علیهم السلام) نیز چنین بودند، وقتی افطار خود را سه روز متوالی به دیگران دادند و خود گرسنه ماندند، گفتند از شما نه پاداشی می خواهیم و نه حتی تشکری! «وَیُطْعِمُونَ الطعَامَ عَلَى حُبهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا إِنمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا» علیرغم این که خود به غذا احتیاج و علاقه داشتند، مسکینِ بی نوا و یتیم و اسیر را اطعام کردند و گفتند: ما براى خشنودى خداست که به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسى نمى‏ خواهیم! (8 و 9 انسان)

8

متوجهم که این باور به طرز پیچیده ای می تواند ایدئولوژیک عمل کند و دستاویزی شود برای روا داشتن ظلم بیشتر از جناب مردان و دیگران برای تاکید و پافشاری بر ظلم خود با این توجیه که او شایسته ایثار است، مقام او والا است و توانایی بیشتری برای ایثارگری دارد، بنابرین ایثارگر بودن او، علتِ ربودن حق یا پایین نگه داشتن او شود. این سیستم ایدئولوژیک پیچیده مدت ها در جامعه عمل کرده و مدت ها ساختار ضعف و تحقیر مادران (یا به شکل اعم زنان) را توجیه و تثبیت نموده است. معلوم است که این یک انحراف و فریب است و از آن طرفداری نمی کنم، بلکه سعی می کنم در ادامه خطوط روشن تفاوت را برجسته کنم.

9

مادرانگی نقطه آرمانی جامعه است و نباید فقط مادران (یا زنان) چنین باشند، این عیب مردان است که کمتر چنین اند، اما باید هر چه سریع تر آن را رفع کنند، فمینیست ها می خواهند به مادر بگویند چنین نباش و به خودت برس، ما برعکس می گوییم نه تنها مادر، بلکه بقیه نیز باید چنین باشند و هر کس چنین نیست، اشتباه می کند؛ البته که تقاصش را می دهد؛ تقاصش نچشیدن حد اعلای زندگی و انسانیت است، اوج انسانیت، باختن است، نه بردن، به محو شدن است نه ماندن، این چیزی که سرنوشت محتوم فردِ انسانی است، «کُلُ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‌ وَجْهُ رَبِکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ» (26 و 27 الرحمن) همه نابود می شویم و فردیت ها از بین می رود و خودیتمان را در او از دست می دهیم. این میل ناخودآگاه درونی ماست، چرا که سرنوشت ماست و ما بیشتر از هر کس دیگر به آن واقفیم.

زمین بازی در این نگاه برعکس است، اگر همیشه مردان را بالاتر می دیده اند و زنان، از دریچه ضعف و نداشتن نسبت به مردان تعریف می شدند؛ و در نتیجه مردان، متن و زنان، حاشیه و مردان، والا و زنان، پایین بوده اند، حال مادران (و نه زنان البته) والاتر و بالاتر اند. هر کس بیشتر به فکر منفعتِ خویش و از مادرانگی دورتر است، پایین تر و پست تر. این ایده، محملی برای توجیه مردسالاری نیست، بلکه مرد و زن هر دو باید تلاش کنند تا خود را به نقطه آرمانی مادرانگی برسانند، مادرانگی نه تنها جامعه را سامان می دهد، بل زمینه عبودیت که هدف خلقت انسانی است را محقق می کند.

10

این الگو را می توان در روابط انسانی نیز مشاهده کرد، موقعیت مادرانه و از خودگذشتگی و انطباق. رابطه عاشقانه اگر مادرانگی داشته باشد، می ماند، وگرنه، نه. مادر، همان تعهد است، همان نشکستن، همان تاب آوردن، مسئولیت پذیرفتن، بر اساس ظاهر محاسبه و تصمیم نگرفتن. مادر فرزندش را اگر زیبا نبود و درآمدش بالا و پایین نبود، نفی نمی کند. مادر، مقابل میل است؛ مادر، معنا است؛ مادر، قصد می کند؛ مادر، ابتدا و انتها دارد؛ مادر، تجلی حق است و در برابر باطل که هر لحظه طلبی دارد، هر لحظی میلی می کند و خواستن بیشتر، مصرف بیشتر را ناشی می شود؛ میل، عدم تعهد است و معنا، تعهد؛ و راستش مادر و مادرانگی، خط بطلانی هم بر نیهیلیسم می کشد. معنا در ماندن است؛ مادر می ماند، اما این انتخاب او نیست، این نتیجه کار اوست. تعهد و ماندن اگر چه فاقدِ لذت دم محورانهِ رفتن و رنگ عوض کردن است، اما معنا، عمق و پیوند (گره، عقیده) ایجاد می کند، یک امتدادِ عمیقِ ناخودگاه، آرام و نه سرکش و تهاجمی، مهربان و نه خشن، همیشگی و با ثبات، نه شکننده و واهی، قابل تکیه و ثبات بخش، نه متزلزل و مرتعش، همیشگی و نه بازیچه زمان.

11

در برابر مادرانگی، خیانت، عدم تعهد، عدم پایبندی، خودخواهی، منفعت شخصی، فردمحوری، انسان گرایی و هر چیز بدِ دیگر در عالم است. مادر و مادرانگی؛ بنیانی هست بودنی، احتیاجی انسانی و ضرروتی اجتماعی است. مادر بازنده است، این اوج انسانیت است، انسانیت باختن است. مادر در مسیر رشد و پیشرفت از همه جلوتر است، باید همه ما، فرزندان، مردان، زنان، دختران، بدویم تا به مادر برسیم. مادر، پایانِ انسان و آغازِ بیشتر از اوست. علیه خود، به نفعِ او، به نغعِ حق، ما همه باطلیم و فقط اوحق است، فقط اوست، هو الحق، لا اله الا هو...

...پایان

* نیچه همین را می گفت نیهیلیسم؛ اما انکار می کرد که چیزی و معنایی و مقصدی بیرون از خود وجود داشته باشد، باید خود را -با همه مشقت ها و اثرات مخرب جانبی اش- گذاشت رو به رو و ستایشش کرد و در برابر همه مخاطرات نیز ایستاد، ابرمرد همین است. تلاش نیچه در نهایت محکوم به شکست است و اولین شکست خورده تلاش مقدس و مذبوحانه او، خودش بود.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

متن حاضر با راهنمایی و مبتنی بر اندیشه هایی دکتر ابراهیم فیاض به نگارش در آمده است.

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

انقلاب اجتماعی در حال رخ دادن است و ماجرا از قلب فلسفی ایران یعنی اصفهان شروع شده است. سوال اول این که چرا این انقلاب، اجتماعی است و نه سیاسی یا فرهنگی؟ برای پاسخ به این سوال باید بستری که انقلاب اجتماعی در آن رخ می دهد را تبیین کنیم. انقلاب اجتماعی با محوریت عدالت به جریان می افتد؛ عدالت مفهومی کاملاً اجتماعی است، نه اقتصادی؛ به عبارت دیگر در اقتصاد هیچ گونه عدالتی وجود ندارد، علوم اجتماعی است که عدالت را به عنوان مهم ترین عنصر اجتماعی وارد ساختار اقتصاد می کند. سوسیالیسم و در شکل افراطی تر آن کمونیسم و در نگاهی کلان تر، همه رویکردهایی که قائل به اصالت جامعه هستند، بر محور همین عدالت پیش می روند. در برابر این نگاه، رویکردهای اصالت فردی قرار دارند که مفهومِ محوریشان، آزادی است.

انقلاب اجتماعی، یکی از مراحل شکل گیری جامعه است. «جامعه» ایرانی بعد از گذران سال ها، به تدریج در حال شکل گیری است. جامعه با پویایی اقتصادی و پس از ثبات نظامی به وجود می آید. در ایران نیز اندک اندک می توان صحبت از به وجود آمدن نوعی «جامعه» و «جامعه ایرانی» کرد؛ چرا که جامعه ایرانی دارد پویایی اقتصادی مربوط به خودش را پیدا می کند؛ حال مسئله محوری اینجاست که آیا این پویایی اقتصادی عادلانه است یا نه؟ جامعه در این مرحله از حالت کمی به کیفی تغییر پیدا می کند، رشد کیفی یعنی رشد بر مبنای عدالت اجتماعی که در ایران در حال پدیداری است.

عدالت مفهومی کاملاً مبتنی بر مردم است؛ نخبگان برای تداوم و بسط فعالیت های خودشان به دنبال آزادی اند؛ اما مفهوم کلیدی برای مردم به خودی خود، عدالت است. در نتیجه انقلاب اجتماعی که رو به سوی عدالت اجتماعی دارد، با محوریت مردم رخ می دهد، نه میدان داری نخبگان. جالب این جاست که بیشتر خارج نشین ها و گروهی از افراد داخلی نمی خواهند این انقلاب اجتماعی رخ دهد و درصددند تا آن را فوراً تبدیل به آشوب های سیاسی کرده یا در نطفه خفه کنند؛ چرا که اگر این انقلاب اجتماعی رخ بدهد، بسیاری از گروه های سیاسی از جناح های مختلف فروپاشی کرده و برای همیشه از ریشه قطع خواهند شد. موضوع قابل تأمل این که مخالفت با انقلاب اجتماعی، محل همگرایی جریان های متعارض داخلی و خارجی است. اگر انقلاب اجتماعی رخ دهد، ایران پس از آن تبدیل به کشوری صنعتی و با خلاقیت بسیار بالا تبدیل خواهد شد که با سرعت زیادی رشد پیدا خواهد کرد.

ما در حال حاضر فقط یک انقلاب اجتماعی نداریم؛ بلکه انقلاب های اجتماعی، در زمینه های متعدد داریم. یعنی این جریان، متکثر و چندوجهی است. انقلاب جنسی، انقلاب زیستی و موارد دیگر هم هستند که تقریباً همزمان رخ می دهند. این انقلاب ها کشور را به شدت متحول کرده و تبدیل به جامعه می کنند. یکی دیگر از نشانه ها یا بسترهای لازم برای انقلاب اجتماعی، دولت عرفی است که ما اکنون نمونه ای از آن را مشاهده می کنیم.

انقلاب اجتماعی چه زمانی اتفاق می افتد؟ انقلاب اجتماعی زمانی رخ می دهد که سرمایه اجتماعی به حداقل برسد؛ بنابرین آنِ وقوع انقلاب اجتماعی، لحظه فقر مطلق در سرمایه اجتماعی است. سرمایه اجتماعی عبارت است از مشارکت گروه های اجتماعی در جهت خلاقیت اجتماعی. در حال حاضر ملاحظه می کنیم که مشارکت اجتماعی در ایران از بین رفته و یا اگر وجود دارد، در جهت خلاقیت اجتماعی نیست، بلکه در جهت ویرانگری اجتماعی یا نوعی اشرافیت است.

وقتی می گوییم این انقلاب، اجتماعی است و نه سیاسی؛ منظور آن است که انقلابِ اجتماعی چپ و راست نمی شناسد و ماهیتش اساساً سیاسی نیست. هدف آن در وهله اول نه تغییر در ساختار سیاسی، بلکه تغییر در ساختار اجتماعی بر محوریت قسط و عدالت است. محل وقوع انقلاب اجتماعی، ساختارها و نهادهای اجتماعی است که اولین آن ها دین می باشد. بنابرین اولین گام و اولین نشانه وقوع انقلاب اجتماعی، نقد دین است؛ به این معنا که جامعه، دین را به مثابه مهم ترین نهاد نظام ساز -چه در بعد معرفتی و چه در بعد اجتماعی- نقد و بازتفسیر می کند.

دین، داعیه دار مردم است، ادیان دائماً بیان می کنند که برای مردم آمده و متعلق به مردم اند و مهم ترین هدف خود را عدالت می دانند که تجلی آن در بعد فردی، تقوا و در بعد جمعی، قِسط است. با این حال در حال حاضر، نهادِ دین کژکارکرد شده و ما با نوعی دین اشرافی مواجه هستیم که علیه مردم سو می گیرد. انقلاب اجتماعی در ابتدای مسیر خود سراغ دین آمده و آن را مبتنی بر عدالت اجتماعی نقد می کند. در طول تاریخ نیز ما چنین روندی را مشاهده می کنیم؛ حتی خود انقلاب اسلامی نیز بر مبنای اندیشه های انتقادی شریعتی یا افکار گاهاً سوسیالیستی شهید مطهری با جریان متدین سنتگرا درگیر شد و متدینین سنتگرا، منتقد جریان انقلاب بوده و لااقل به صورت فعال و کنشگر با آن همراهی نکردند. انقلاب اجتماعی، دین را منقلب خواهد کرد و دینِ اجتماعیِ مبتنی بر عدالت و خلاقیت را به وجود خواهد آورد. احتمالاً در این دین جدید نقش اندیشمندان خارج از نهاد دین -به عنوان مثال دانشگاهیان- پررنگ تر از مرجعیت درونیِ سازمان دینی خواهد شد.

بعد از انقلاب دینی، انقلاب فلسفی رخ خواهد داد. فلسفه پست مدرنی که بی عدالتی در آن مشهود بود و اصلاً توجهی به عدالت نداشت، کنار خواهد رفت و فلسفه عدالت طلب و اخلاقی به میان خواهد آمد. همین فرایند در هنر نیز به وقوع خواهد پیوست؛ هنر پست مدرنی که در سینما، تئاتر و ... بر مبنای نوعی نیهیلیسم بسط پیدا کرده بود، کنار رفته و هنر غایت گرای اجتماعی پدید خواهد آمد که آثار آن هم اکنون نیز قابل مشاهده است. ادبیات نیز دیگربار به سمت عدالت منعطف شده و جایگاه اجتماعی خود را بازمی یابد و بعد از مدت ها دوباره نقش تاریخی-اجتماعی ادبیات ایرانی را ایفا می کند. فرهنگ عمومی نیز در آخرین مرحله انقلاب اجتماعی، متحول خواهد شد؛ به این معنا که دیگر نخبگان، تنها بازیگران عرصه مناسبات اجتماعی-فرهنگی نیستند، بلکه مردم با شبکه های اجتماعی به میان می آیند.

انقلاب های اجتماعی، همواره سبب جهش جامعه می شوند، یعنی اگر چه فرایند وقوع خود آن ها تدریجی است، اما وقایع و پیامدهایشان، شدیداً و در مدت زمان کوتاه، ابعاد مختلف جامعه را تحت تأثیر قرار می دهد؛ چرا که خود مردم از آن پشتیبانی می کنند. توضیح این که اگرچه قشر متوسط نخبه، میان داری این انقلاب را بر عهده دارد، اما قشرهای پایین تر هم عملاً با قشر متوسط متحد شده و عاملیت انقلاب را به عهده می گیرند. این همان تمایز انقلاب اجتماعی و انقلاب فرهنگی است؛ انقلاب های فرهنگی معمولاً توسط اقشار بالایی جامعه به جریان می افتد، اما انقلاب اجتماعی توسط مردم عادی و اقشار پایین تر به وقوع می پیوندد.

ریشه های این انقلاب اجتماعی در ایران چیست؟ بعد از جنگ تحمیلی، طی سالیان متمادی و در دولت های مختلف، نوعی نوسازی آمرانه اتفاق افتاد. نوسازی آمرانه یا همان دیکتاتوری، سرمایه اجتماعی را صفر می کند. دیکتاتوری بر خلاف استبداد که واپس گراست، سعی می کند تا با دیکته هایش جامعه را نو کند؛ مثل رضاشاه، هیتلر، استالین یا حتی ترامپ که سعی در نوسازی جهان داشت. این نوسازی ها بعد از دوران اوج دیکتاتور، رو به افول می رود و عملاً جنبه اصلاحاتی و نوگرایانه خود را نیز از دست می دهد. در این برهه نوعی رکود اجتماعی شدید به وجود می آید که پیامد آن فرسایش روزافزون اجتماعی است. جامعه در لوپ فرسایش اجتماعی و رکود اجتماعی رفت و برگشت می کند و نتیجه آن از بین رفتن امید اجتماعی، مشارکت اجتماعی و در نتیجه سرمایه اجتماعی خواهد بود. قشرهای پایین جامعه احساس می کنند که کاملاً از مناسبات کنار گذاشته شده و به حاشیه رفته اند؛ بنابرین با رهبری قشر متوسط دست به انقلاب می زنند. با نوسازی آمرانه که غالباً هم غرب محور است، ساختار اجتماعی فقیر می شود که ریشه انقلاب اجتماعی ایران نیز همین فرایند بوده است.عامل تسهیل گر این انقلاب اجتماعی، کرونا و دوران پساکرونا است. کرونا، فیزیک جهان را دچار تحول کرد و در نتیجه متافیزیک جهان نیز تغییر پیدا می کند. پساکرونا به فروپاشی ساختارهای اجتماعی پیشین کمک کرده و نظم جدیدی را بازتولید می کند. انقلاب اجتماعی، به دنبال احیای ابعاد اجتماعی جامعه است. در انقلاب اجتماعی شروع تحولات از پایین به بالا است و جریان انقلاب اندک اندک همه را با خود همراه می کند. ممکن است انقلاب اجتماعی در عصر حاضر، حتی شکل فیزیکی نداشته باشد و در بستر شبکه های اجتماعی و مناسبات دیجیتال رقم بخورد.

...پایان...

جهت مطالعه راحت تر، می توانید فایل pdf را از اینجا دانلود کنید.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۰۱:۳۱
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

اندیشیدن‌ درباره‌ خلقیات‌ ایرانی، بخش مهمی از تحلیل تاریخی و فرهنگی جامعه ایران‌ است. بسیاری‌ از مسائل کنونی جامعه ما‌، ریشه در ساختارهای عمیقی دارند که پنداره‌های ما و الگوهای رفتاری ما را شکل‌‌ می‌دهند. بیشتر چرایی‌ها درباره‌ جامعه ایران و همچنین علت یابی منش و کنش های فردی ما به یک چرای بزرگ اخلاقی باز می‌گردند. سوالاتی مانند چرا استبداد؟ چرا توسعه‌ نیافتگی؟ چرا مشکل کار جمعی؟ و سوالات مشابه دیگر، ما را به سوی پرسش‌های کلی‌تری سوق می‌دهند، این که چه خلقیاتی و چرا به اقتصاد، سیاست و فرهنگ در ایران، چنین جهت داده است؟ (فراستخواه، 1380) اکنون به برخی مهم ترین خلقیات ایرانی اشاره می کنیم و با رویکردی انتقادی آنها را بررسی می کنیم. (2)

محافظه کاری شخصیت ایرانی

ایرانی‌، خواهانِ حفظ وضع موجود است. وی به وجود‌ اصولی‌ ثابت‌ و بدون تغییر اعتقاد داشته و‌ تغییر‌ را کاذب‌ می‌داند. برای‌ ایرانی همه‌ چیز جاودانه، ثابت و تغییرناپذیر است. حتی زمان مطلق -و در نتیجه بی ارزش- است.  ایرانی تغییردهنده چیزی نیست و بیم‌ دارد که مبادا وضع از آنچه که هست بدتر شود. پس‌ میلی به ایجاد تغییر و دگرگونی ندارد. وی نسبت به‌ تکامل و رشد، بدبین است و از سنت‌ شکنی هراس‌‌ دارد‌. ایرانی نسبت به‌ نوآوری‌ها‌ و فن‌آوری‌های‌‌ جدید نیز کنجکاوی قابل توجهی ندارد. ولی‌ قدرت درک وی بالاست و در امر تقلید‌ استعداد‌ بسیار دارد. وی در برابر پدیده‌های وارداتی‌ غربی شدیداً اثرپذیر، آسیب‌پذیر و تغییرپذیر‌ است‌. اما تا زمانی که پدیده‌های‌ جدید بر وی تحمیل نشوند، بر مبنای سنت‌های‌ دیرین جامعه خود‌، حرکت‌ می‌کند.

در نوشته‌های برخی از سیاحان خارجی که به ایران آمده اند، روح و فکر مردم ایران در حال رکود و انجماد معرفی‌ شده‌ است. کرزن با برشمردن حالت رکود و انجماد در میان ایرانیان، اشاره کرده است ایرانیان‌ در‌ پذیرفتن آداب‌ و رسوم‌ ملت‌های دیگر تاحد افراط پیش می‌روند که هیچ قوم و ملتی در جهان با آنان برابر نیست. ایرانیان از ضعف و ناتوانی خود آگاه بودند‌؛ ‌‌اما‌ ترجیح می‌دادند در همان حال باقی بمانند. ایرانی، نقشه‌های شوم و دخالت‌های‌ مخفیانه‌ و آشکار‌ قدرت های خارج را در کشور خود تجربه کرده است. پس نسبت به دیگری هویت خود (3)، دیرباوری یا ناباوری دارد.

این تمایل ‌نداشتن برای‌ تغییر‌ وضع‌ موجود، به‌ طور معمول سهل‌انگاری در امور و بی‌توجهی به وقت و زمان را باعث می‌شد؛ به‌گونه‌ای ‌که بیشترِ‌ ایرانیان گرفتار آن بودند و به ‌محض مراجعه به آنها برای هر کار، با بی‌اعتنایی‌ رفتار می‌کردند و هر بار قول‌ فردا و فردا هم قول فردا و فرداهای دیگر را می‌داد‌ند. این توجه ‌نکردن به زمان و وقت‌نشناسی فقط مختص مردم عادی نبوده است و بنا به ‌ﮔﻔﺘﮥ شیل -مأمور انگلیس در ایران دوران ناصرالدین شاه قاجار-، شاه ایران نیز چنین خصلت ناپسندی داشته‌ است. او در این ‌باره می‌گوید: «موکب شاه ایران تازه دو هفته پس از ورود ما به اصفهان وارد این شهر شد و علت تأخیر او نیز توقف گاه‌ و بی‌گاه در مسیر سفر و همان نوع‌ وقت‌گذرانی‌ و بطالتی بود که ایرانی‌ها خیلی به آنها علاقه دارند. چون اصولاً در ایران برای وقت ارزشی قائل نیستند». ایرانی‌ها در کار تقلیدند؛ حتی زنان ایرانی نیز به‌ محض آشنایی و هم‌صحبتی و برقراری معاشرت و مجالست با زنان اروپایی برای آموختن طرز لباس، رفتار، آداب و اصول آنان تلاش می‌کردند و از‌ همه‌ لحاظ‌ در پی تقلید از آنان‌ برمی‌آمدند‌ و این‌ کار را نوعی رشد شخصیت و روشنفکری برای خود به شمار می‌آوردند.

از دیگر نتایج این سنت گرایی و بی اعتمادی به تغییر آینده، نوعی تردید و ترس و ابهام همیشگی است. ایرانی‌، درون‌فکر‌ است و نسبت به هستی‌ و نیستی شکاک. از دنیای برون خود ترس دارد‌، پس‌ به دنیای درون خود پناه می‌برد‌. خود و زندگانی را نفی‌ می‌کند‌. حتی حواس پنجگانه‌ خود را‌ خطاکار‌ و در نتیجه غیر قابل اعتماد می‌داند:

در جهان حس که جولانگاه ماست‌ / حس‌ ما‌ مغلوب صد سهو و خطاست...

وی‌ نسبت‌ به‌ پدیده‌های علمی و دانسته‌ها و تجربه‌های مسلم و نسبت به آموخته‌های خود‌ بی‌اعتماد است و بدون استفاده از کنار آنها می‌گذرد. نتیجه این بی اعتمادی به علم، اعتماد و اعتقادات به خرافات است. شیل -مأمور اعزامی انگلیسی- تأکید کرده است کمتر کسی پیدا می‌شود که بدون توجه به ساعت سعد، برای انجام‌ امور‌ مهم اقدام‌ کند یا از فال‌گیری برای تعیین روش‌های آتی خود استفاده نکند. تفأل ‌زدن به کتاب‌ حافظ از گذشته بین ایرانیان رایج بود. بنا به ‌نوشته‌های مأموران انگلیسی، به‌نظر می‌رسد مردم در دوران قاجار به گرفتن فال و استخاره اعتقاد و علاﻗﮥ بسیاری داشتند و حتی برای مصرف داروهای تجویز شده از  سوی پزشک به گرفتن فال و استخاره اقدام می‌کردند. در این‌ باره‌ دکتر ویلز که از نزدیک با این مسئله برخورد داشت، می‌نویسد: «روزی بیمار بدحالی به من مراجعه کرد و بعد معلوم شد پیش از من به دکتر دیگری هم مراجعه کرده است‌؛ ولی‌ از مصرف داروهای تجویزشدﮤ آن دکتر به‌کلی خودداری کرده بود. وقتی علت را پرسیدم پاسخ داد: چون فال گرفتم و در این باره استخاره راه نداد و فال من بد از کار‌ درآمد‌».

در دورﮤ ناصری مردم‌ برای‌ انجام‌ دادن‌ امور زندگی، به‌ طور معمول به سعد و نحس بودن‌ ایام‌ باور‌ داشتند؛ نه تنها در میان مردم عادی، بلکه در میان افراد مرفه جامعه و دربار نیز منجم‌باشی حضور داشت. اغنیا و شخصیت‌های برجسته‌ای که قصد‌ مسافرت‌ داشتند، پیش از انجام سفر با منجم محل مشورت می‌کردند تا روز و ساعت خوبی را برای آنها مشخص کند. همچنین دربارﮤ اعتقاد آنها به طلسم و دعا اشاره کرده‌ است‌: «بختیاری‌ها عقیده راسخی به طلسم و دعا دارند و گاهی هم آیاتی از قرآن‌ را‌ در آب شستشو می‌دهند، برای تبرک قطراتی‌ در‌ حلق‌ بیمار می‌چکانند.»

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

انعطاف و مدارا

در کنار این محافظه کاری، نوعی از انعطاف و مدارا نیز مشاهده می شود. ویژگی برجسته ایرانی نرم‌خویی‌ و سازگاری وی است. ایرانی در مقابل بادهای سهمگین حوادث و رویدادهای ناگهانی در زندگی اجتماعی‌ خود‌ کج‌ می‌شود، خم می‌شود، تغییر جهت می‌دهد، ولی نمی‌شکند. ایرانی با‌ هر نوع زور و ستم و با هرگونه شکل حکومت و اخلاق اجتماعی که بر وی‌ تحمیل گردد، خود را‌ تطبیق‌ می‌دهد. ایرانی مسامحه‌کار است، سستی و فتور دارد و از رو به رو شدن مستقیم با مشکلات‌ گریزان‌ است. یعنی‌ اینکه با مشکلات‌ و مسائل خود جهت رفعشان برخورد ریشه‌ای نمی‌کند. وی ابتدا می‌کوشد مسأله را نادیده گیرد، سپس در حذف مسأله تلاش می‌کند و بلاخره با انعطاف‌پذیری و سازگاری‌ ویژه خود، با حرف و بیان، نه با عمل و اقدام، به راحتی از کنار آن مسأله می‌گذرد تا بلکه زمان، آن مشکلات را خودبه‌خود حل کند. ولی مشکلات در جامعه وی لاینحل‌ باقی می‌ماند و بر حجمشان افزوده‌ می‌شود.

پیچیدگی، چند لایه بودن و انواع ثمراتشان! (4)

ایرانی اهل لاف‌ و گزاف‌ و یاوه‌گویی است. در لفافه، با طنز و یا‌ نیشخند‌ سخن‌ می‌گوید. وی در برابر امرا و حکام خود‌ متملق‌، مدیحه‌پرداز و قصیده‌سراست. به شهادت‌ تاریخ‌، پادشاهان‌ ایرانی علاقه‌ فراوانی به خوشگذرانی و مجالس‌ بزم‌ و شعرخوانی داشته‌اند. شعرای‌ درباری‌ نیز اشعاری سرشار از تملق‌ و چاپلوسی در وصف عشق‌بازی‌ها‌، جنگ‌ها‌، شکارها و حتی تاج و تخت و اسب‌ و رکاب‌ و شمشیر مبارک می‌سرودند. خوی چاپلوسی و تملق‌گویی از این طبقه به‌ میان مردم ایران‌ سرایت‌ کرد. جملات و کلماتی‌ مانند «نوکر‌ تو‌ هستم»، «چاکر تو هستم‌»، «کوچک‌‌ شما هستم‌» یا «بنده» و «مخلص‌‌» و غیره و غیره هنوز بین مردم رایج است. شعرا در مقابل دریافت‌ صله‌، آیین شخصیت‌پرستی‌ را‌ در بین مردم رواج‌ دادند.

ایرانی، متظاهر‌ و اهل «تعارف کردن» است، ولی‌ تعارف ایرانی، که شاخه‌ای‌ از‌ بدنه‌ همان‌‌ درخت‌ تملق‌گویی‌ها‌ و مدیحه‌سرایی‌های وی‌ است، جدی نیست و حقیقت ندارد. تعارفات‌ ایرانی جملاتی تهی و بدون محتوا و فاقد صمیمیت هستند که در کمال ظرافت ادبی‌ رگباروار نسبت به میهمان به کار‌ برده‌ می‌شوند. این تعارفات، زائد و بیهوده هستند. اینکه چه ‌کسی اول از در خارج شود، معلوم نیست به کجای کاینات آسیب خواهد رسانید. (5)

دروغ‌گویی‌ که حد افراط لاف‌زنی تقلب‌ و نادرستی است به شکل وسیعی در رفتار و گفتار ایرانی دیده می شود. رجال شیفته جاه و مقام در ایران جهت فریب دادن رقبا‌ و دغل‌بازی‌ و خدعه با مردم به دروغ‌گویی‌ متوسل می‌شوند. بازاریان و کسبه در معاملات‌ خود دائما سوگند یاد می‌کنند. از‌ هنگامی‌ که سعدی گفت: «دروغ مصلحت‌آمیز به از راست‌ فتنه‌انگیز» هر دروغ و دغلی مصلحت‌آمیز قلمداد شده است و می شود. ایرانی به نادرستی و زرنگی خود می‌نازد و با تفاخر و مباهات داستان کلاهبرداری‌ها‌ و طفره‌ رفتن‌ها از‌ پرداخت حقوق‌ دولت را در مجالس نقل می‌کند. بدتر از همه اینکه‌ شنوندگان، نیز وی را زرنگ‌ و محق تلقی می‌کنند و می‌ستایند! نزد بسیاری از ایرانیان، درستی و راستی، بی‌شعوری‌ محسوب‌ می‌شود‌. به همین مناسبت‌ ایرانی خود را جزو باهوش‌ترین و زرنگ‌ترین‌ ملل روزگار می‌داند. مطابق نوﺷﺘﮥ سیاحان‌ در‌ ایران نسبت دروغ گویی به کسی‌ دادن‌ چندان‌ توهین ‌آمیز‌ نبود و تنها عکس‌العملی‌ که‌ گوینده در این ‌باره نشان می ‌داد‌ این‌ بود که به ‌منظور اثبات ادعا و قانع‌ کردن شروع به قسم‌خوردن کند، بدون اینکه از‌ نسبت‌ دروغ گویی ‌دادن به خودش ناراحت شده باشد‌. اعتماد نکردن به یکدیگر نتیجه طبیعی این دروغگویی است.

چهره ایرانی همیشه نقاب دارد. در هنگام خطر، جهت استمرار زیست و تداوم حیات و بقای خود، شخصیت خود و عقاید خود را پنهان می‌سازد و به راه‌ حل ‌های فردی می‌اندیشد‌ و انعطافی کم‌ نظیر نشان می‌دهد. ایرانی همواره ثروت خود، مقصد خود و عقیده خود را‌ مخفی‌ می‌دارد و تمنیات درونی خود را بدان‌گونه که هستند، به سادگی مکشوف نمی‌سازد. ایرانی روانی سازگار و ملایم و مَنِشی انعطاف‌پذیر و پرحوصله دارد. زمانی در سوگ سیاوش و سهراب و زمانی دیگر برای مظلومیت امام حسین (علیه اسلام) عزاداری‌ می‌کند. کلام وی نرم، رقیق و لطیف است، ولی به لحاظ‌ داشتن‌ همین‌ ذوق و احساسات و عواطف رقیق،‌ تحریک‌پذیر‌ است‌. باطن او ستمگر نیست اما گوش‌ به فرمان است تا دست‌ به اقدام ظالمانه‌ای بزند و مسئولیت آن را به‌ گردن دیگری اندازد.

تصوف گرایی

یک جهان‌بینی لطیف و عرفانی، ملت ایران‌ را در برگرفته است. ایرانی‌ طبعی‌ شاعرانه دارد. با زبانِ همچون قند پارسی و با‌ ‌ادبیات دل‌نشین‌ عرفانی، پرورش یافته و صوفی‌صفت شده‌ است. تصوف، جهان‌بینی فلسفی ایرانی را تشکیل می‌دهد، پس وی خود را جزیی از ذات‌‌ ثابت‌ و مطلق الهی می‌داند و برای‌ آنچه‌ در زمان و مکان واقع می‌شود، یعنی امور محسوس و گذرا ارزشی قائل نیست، بدن‌ خود را خوار می‌شمارد و هر چیزی که مربوط به بدن و غریزه و دنیا و ماده باشد را نیز همینطور. نسبت به مال دنیا و ثروت‌ اندوزی بی‌علاقه است، نسبت به خود‌، نسبت‌ به‌ مادیات و جهان ناباور است. وی‌ طالب‌‌ آسایش‌ و خواهان رجعت به مبدا بی‌زمان خود است. پس جهان را سرابی فریبنده‌ می‌پندارد که نباید برای آن‌ تلاش‌ و خطرپذیری چندانی کرد.

تصوف تا اعمال روح‌ ایرانی‌ و فرهنگ‌ ایرانی نفوذ کرده است. این فلسفه در سرتاسر گفتار و رفتار ایرانی مشاهده می‌شود‌. اشعار‌ روح‌افزا‌ و دل‌پذیر عرفانی نیز بین‌ ایرانیان اقبال عام دارد. ایرانی ناآشکار، با‌ ابهام‌ و ایهام‌ و رمز و کنایه و چندپهلو سخن می‌گوید و می‌نویسد. دنیای بی‌مهر را که‌ هیچگاه دمی به کام‌ وی‌ نبوده‌، تحقیر می‌کند و زندگی را بی‌ارج و یا کم‌ارج می‌شمارد. در واقع نوعی رمانتیسیسمِ پیشینی که رئالیسم سیاهِ پسینی را به وجود می آورد. (6) ایرانی آینده‌نگری ندارد. پیشامدهای‌ ناگهانی‌ تاریخی‌ وی را نسبت به آینده کم‌امید، ناامید و حتی بدبین ساخته است. چون از‌ فردای‌‌ خود‌ اطمینان ندارد، فقط در حال زندگی می‌کند و دم را غنیمت می‌داند. وی به‌ سود‌ آنی و نفع فوری می‌اندیشد. ایرانی عاشق‌ زیباپرستی، عشق‌ورزی، خوش‌گذرانی، بی‌خبری و ولخرجی است. وی‌ درآمد‌ خود‌ را تا دینار آخر خرج می‌کند و نسبت به آینده خویش، فرزندانش و کشورش بی‌توجه می‌ماند. ایرانی‌ از به کارگیری‌ حساب و منطق روی گردان است و با‌ قلب و احساس‌ خود استدلال می‌کند. خیر را همان حادث و واقع می‌پندارد و معتقد است‌ که‌‌ «هرچه بادا باد» و «هرچه پیش آید، خوش آید» و چون پدیده‌های ناگوار و مشکلات‌ زندگی تداوم یافتند‌ و روزگار‌ وی به‌ سختی گرایید، ایرانی به ‌قسمت‌ و تقدیر اشاره می‌کند و می گوید: «زمانه‌ با تو نسازد، تو با زمانه بساز‌». فردِ‌ تقدیرگرا در ته دل تلاش‌های‌‌ زندگی‌ را بیهوده‌ می‌پندارد‌ و جهان‌ را خوار می‌شمارد؛ «چون‌ قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند / گر اندکی نه به وفق رضاست، خرده مگیر‌!»

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

تحلیل و جمع بندی

تاکنون به 4 مورد از مهم ترین خلقیات و ملکات شخصیتی ایرانیان اشاره شد که البته محصور در این موارد نیست و خصوصیات دیگری را نیز می توان به این لیست اضافه کرد و به بررسی آنها پرداخت. من به شخصه علاقه دارم (و فکر می کنم حساس و تعیین کننده است) تا به یک مورد دیگر هم اشاره کنم و آن هم خودشیفتگی است. خودشیفتگی ضد اعتماد به نفس است، در حالی که اعتماد به نفس از منطق و عقلانیت حسابگر ناشی می شود، خودشیفتگی نتیجه مواجهه اسطوره ای و فرازمینی (و در نتیجه احساسی) با قابلیت های خود است. اعتماد به نفس عدم انکار توانمندی های خود است و خودشیفتگی انکار هر فضیلتی غیر خود. (7) این خودشیفتگی نیز ریشه یکسانی با 4 خصلتی که از آنها نام برده شد دارد.

اجازه بدهید به عنوان جمع بندی مروری بر این خصایل داشته باشیم؛

1- سنت گرایی و پرهیز از تغییر (8)

2- پیچیدگی و چند لایه بودن

3- تصوف گرایی و روحیه عرفانی

4- انعطاف و انطباق پذیری

+ 5- خودشیفتگی و خودبرتربینی اسطوره ای

اگر کمی عمیق تر این موارد را تحلیل کنیم، شاخصه های کلی تری استخراج کنیم که توضیح دهنده همه این 5 مورد باشد، قابلیتمان برای کنترل -چه سیاست گذاری جمعی و چه اصلاح فردی- چند برابر می شود و هم به ریشه یابی عمیق تری جهت فهم حکمت آمیز نائل می شویم. به نظر من مهم ترین و کلیدی ترین چارچوب شخصیتی ایرانی و فرهنگ ایران زمین، «انفعال پیچیده» است. انفعال اساسی ترین رکن شخصیت و فرهنگ ایرانی است، آن هم انفعالی که در طول اعصار و قرون متمادی و انباشت تجربیات و مفاهیم و شگردها، تبدیلی به انفعالی پیشرفته و پیچیده شده است. به نظرم ضرورت دارد تا این خصوصیت توسط اهل فن مورد قضاوت ارزشی قرار بگیرد و نکات مثبت و منفی آن شناسایی شده و جهت اصلاح آن اقدام شود، اما فعلاً من در چنین جایگاهی نیستم، در عوض توجه شما را به این جلب می کنم که هر کدام از 5 خصوصیت کلیدی که از آن نام برده شد، چگونه از این انفعال پیشرفته ناشی می شود.

انفعال، ضد فعالیت و کنش گری است. کنش گری و فاعلیت همیشه رو به جلو و با آینده نگری همراه است. فعالیت رو به آینده است و انفعال رو به گذشته. فاعل بیشتر کار می کند و تحرک و نشاط و پویایی دارد، منفعل بیشتر یادِ کارهای گذشته را می کند و دائم در خاطرات است، نوستالژی همه وجودش را سرشار از وجد -همراه با حسرت- می کند. فرد منفعل تلاش می کند تا گذشته را در حال و آینده بازتولید کند، البته گاهی نیز انفعال او هم انفعالی می شود که دیگر حتی برای به دست آوردن گذشته هم تلاش نمی کند و صرفاً گوشه ای نشسته، از آن یاد می کند، حسرتش را می خورد و تجربه های عاطفی رقم می زند. پیرامون این بحث حرف گفته و نگفته زیاد است که ان شا الله در مجالی دیگر. پس رابطه انفعال و سنت گرایی و پرهیز از تغییر مشخص شد.

عرفان و تصوف همان انفعال در بعد معرفت شناسی است. چناچه این انفعال در بعد جنسیتی نیز زن است در برابر فعالیتی که مرد نماد آن است. فلسفه که نتیجه عقلانیت و منطق است، در واقع استیلای انسان بر معانی است از طریق مفهوم سازی ذهنی از طریق زبان. در فلسفه انسان چیزها را به فهم می کشد، گویی که چیزها را به بند ذهن خود کشیده و در اختیار او قرار می گیرند. پس فلسفه نماد فاعلیت انسانی است و بالعکس در عرفان این ما هستیم که خود را به بی کران هستی و جریان خلقت می سپاریم. روش شناسی معرفت در عرفان، انفعالی است. (9) در تاریخ اندیشه هم مشاهده می کنیم که ما همواره عرفانی بوده ایم. حتی فلسفه ما عرفانی است که این روند با ابن سینا در اشارات و تنبیهات شروع می شود، با شیخ اشراق در حکمه الاشراق ادامه می یابد و در حکت متعالیه ملاصدرا به اوج خود می رسد. پس این عرفان زدگی و رواج نوعی تصوف به اشکال مختلف در طول تاریخ مردم ایران نیز به همین انفعال بر می گردد.

فرد منفعل به جای اینکه شرایط را تغییر دهد، خود را تغییر می دهد. به جای اینکه شرایط را کنترل کند، خود را منطبق می کند. گاز است، نه جامد! انعطاف و انطباق نیز نتیجه همین انفعال است. خودشیفتگی نیز به همین ترتیب. فرد منفعل چیزی در چنته ندارد تا به آن بنازد و افتخار کند. واقعیت های موجود همه ضد اوست، بنابرین به تحلیل های فراتاریخی و متافیزیکی و اسطوره ای روی می آورد. ما برتریم و این سرنوشت محتوم و ناگزیر ماست که ما برتر باشیم. اگر الان وضعیتمان اصلا خوب نیست و دچار بحرانیم، هیچ اشکالی ندارد، چراکه ما در هر صورت برتریم! ما قوم برتریم! ما تمدن چندهزار ساله داریم!! زمانی که بقیه وحشی بودند ما متمدن بودیم! دین ما از همه ادیان برتر است! تنها راه جبران ضعف های موجود حواله دادن آنها به امور پست و کم اهمیت نشان دادن آن زمینه هاست و در عوض قدسیت برای خود قائل شدن، چون قدسیت را نمی توان به این راحتی زیر سوال برد! (10) «هنر نزد ایرانیان است و بس!» «اگر دانش در آسمان باشد هم مردانی از پارس ...» و از این قبیل اشعار و احادیث و ضرب المثل و تحلیل که در زندگی روزمره ما فراوان نقل می شود.

انفعال باعث شده تا ما همیشه از مواجه مستقیم با حقیقت سر باز بزنیم، همیشه راه فرار و راه دور زدن پیدا کنیم و هیچ وقت صریح نباشیم، نه با خودمان و نه با دیگران. این است که فرهنگ و زبان ما نیز به شدت پیچیده است. خیلی از زبان ها اصلاً مترادفی برای واژه «تعارف» وجود ندارد، یعنی اگر به غیرایرانی توضیح داده شود که تعارف یعنی چه باز هم نمی تواند به راحتی آن را درک کند! عرفان نیز به این پیچیدگی و عدم صراحت کمک می کند که در ادبیات ما هویدا می شود، تشبیهات و استعارات و کنایات فراوان که هنوز هم مشخص نیست دقیقاً منظور شاعران از می چه بوده؟! آیا عشق الهی است یا عشق زمینی یا همان مشروب الکی یا مفهوم پیچیده دیگری؟! انفعال پیچیده، کلید شخصیت ایرانی است.

...پایان

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

پی نوشت ها:

1- این متن در بهمن سال 1397 ه.ش یعنی سه سال پیش نوشته شده است و حالا که دوباره متن را خواندم دیدم اگر چه در مجموع هنوز با متن سابق، هم جهتم، اما در برخی مسائل نیز متوجه اختلاف نظر جدی با خودم شدم! خلاصه این که اگر دوباره قرار بود در چنین موضوعی، چیزی بنویسم، نتیجه احتمالا تفاوت های زیادی با متن حاضر که مربوط به 3 سال پیش است، داشت. شاکله و ایده اصلی متن نیز احتمالا متأثر از کتاب «ایرانی ترین غیرایرانی ها» باشد، چنان که بخش هایی از متن هم حاصل تلخیص و ترکیب این دو مقاله است:

علی اکبر کرباسیان. (1380). پیش شرط توسعه؛ پالایش خلقیات منفی، ارائه تفسیری نو از جهان بینی ایرانی.

شهیدانی، شهاب؛ مهدی نسب، کبری. (1397). اخلاق، عادات و رسوم ایرانیان از نگاه مأموران انگلیسی عصر ناصری.

2- نکته حائز توجه اینکه توضیح‌ ذات انگارانه از خلقیات‌ ایرانی، توضیح صحیحی نیست. بر‌ حسب‌ نوعی‌‌ عادت ذهنی، اخلاق ایرانی نیز ذات‌انگارانه دیده می‌شود، گویا ایرانی جماعت، ذاتاً چنین و چنان است و اخلاق و روحیات خاصی دارد. اما بر‌ اساس‌ رهیافت‌های‌ شخصیت اجتماعی، مردم با خود، خلق‌وخویی‌ ذاتی و پیشینی‌ به‌ عنوان یک طرح نهایی نمی‌آورند. خلق‌وخوی متحقق مردمان، پاسخ آن‌ها به شرایط زیست تاریخی و محیط نهادی خودشان است و در این راستا به تدریج‌ صفات و رفتارهایی را می‌آموزند. خلقیات مردم، همان رفتارهای آموخته شده یا‌ به‌ نوعی، تجربیات زیسته آن‌ها را منعکس می‌کند. (فراستخواه، 1380)

3- یکی از مهم ترین ارکان هویت، یعنی خود، دیگری است. اصولا با تعریف من چه کسی نیستم و نباید باشم، تعریف چه کسی هستم و باید باشم، مشخص می شود. دیگریِ هویت ایرانی، زمانی غرب بود، زمانی عرب بود و زمانی ایرانیان! دراین باره به زودی خواهم نوشت، ان شا الله. همچنین محمدرضا جوادی یگانه در کتاب «ایرانی ترین غیرایرانی ها» اندکی به این موضوع پرداخته است.

4- از جمله آنها: عدم صراحت، لاف زنی،  دروغ گویی،  تملق،  تغلب،  تعارف،  ریا،  نفاق،  اغراق،  کنایه ها و استعارات فراوان زبانی که زبان و ذهن فارسی را به شدت پیچیده کرده است، خالی بندی،  رشوه،  زیرمیزی،  چون به خلوت رفتن آن کار دیگر کردن!! و ده ها مورد دیگر!

5- البته تعارف نباید با احترام که از خصیصه های خوب ایرانی است، اشتباه گرفته شود‌.

6- به نظرم این تقابل رمانتیسیسم پیشینی و رئالیسم سیاه پسینی که نتیجه طبیعی آن است، می تواند توضیح دهنده خوبی برای بسیاری از کنش ها و ذهنیت های امروز ما باشد. متأسفانه راجع به این موضوع اثر قابل توجهی به زبان فارسی وجود ندارد.

7- البته این انکار اشکال گوناگونی دارد، گاهی نفی، گاهی ندیدن، گاهی نسبت دادن آن به بخت و اقبال و گاهی عارضی و غیراصیل دانستن فضایل دیگران.

8- این حفظ وضع موجود، گاهی اوقات در اشکال پیچیده تر تبدیل به «تغییر به نفع وضع موجود» می شود، یعنی یک نوع اجتهاد در جهت هر چه بیشتر بسته شدن، مثل این فرایند در مکتب فقهی احمد بن حنبل مشاهده می شود.

9- من فاعلیت یا انفعال را به تنهایی تایید و رد نمی کنم. چه اینکه فلسفه و فاعلیت هم در نتیجه ختم به انسان محوری اومانیستی و طغیان و استکبار و شرک به خداوند متعال می شود که شیطان نماد آن است. (...أبی و استکبر...) به نظرم باید به ترکیب دقیقی از این دو دست یازیم که همان حکمت الهی است.

10- و البته به این راحتی هم نمی شود اثبات کرد!

منابع و مآخذ

مقصود فراستخواه. (1386). تأملی در خلقیات ایرانی. تهران. مجله آیین. شماره 11 و 12

علی اکبر کرباسیان. (1380). تقابل خلقیات ایرانی با توسعه. تهران. مجله گزارش. شماره 129

------------. (1380). پیش شرط توسعه؛ پالایش خلقیات منفی، ارائه تفسیری نو از جهان بینی ایرانی. مجله گزارش. شماره 130

شهیدانی، شهاب؛ مهدی نسب، کبری. (1397). اخلاق، عادات و رسوم ایرانیان از نگاه مأموران انگلیسی عصر ناصری. فصلنامه علمی پژوهشی پژوهش های تاریخی. شماره 37

بیشاپ. ایزابلا برد. (1375). از بیستون تا زردکوه بختیاری. ترجمه مهراب امیری. بی جا: آنزان.

رایت. دنیس. (1383). انگلیسی ها در میان ایرانیان. ترجمه اسکندر دلدم. تهران: نشر به آفرین.

شاردن، ژان شوالیه. (1350). سفرنامه. ترجمه محمد عباسی. تهران: نشر امیرکبیر.

شرلی، آنتوان. (1363). سفرنامه. ترجمه آوانس. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر نگاه

شیل، لیدی. (1362). خاطرات لیدی شیل (همسر وزیر مختار انگلیس در اوائل سلطنت ناصرالدین شاه). ترجمه حسین ابوترابیان. تهران: نو.

لافتوس، ویلیام کنت. (1385). سفرنامه پژوهشی سرهنگ لافتوس، نخستین کاوشگر شوش. ترجمه عباس امام. تهران: نشر شادگان

مکنزی، چارلز فرانسیس. (1359). سفرنامه شمال. ترجمه منصوره اتحادیه. تهران: نشر گستره.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۶
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

1- «اندیشه های یک فیلسوف، چیزی نیست جز دفترچه خاطراتش.» این جمله را نیچه ضمن یک خودروانکاوی می گوید. چارچوب معنایی و نظام ذهنی هر فرد که با آن ها وقایع و امور را فهم و تحلیل می کند، در واقع امتداد و بازتاب تجربه زیسته اوست.

2- این ارتباط، یک طرفه نیست. به عبارت دیگر همان طور که اندیشه، بازتاب تجربه زیسته است، زیستن آدمی نیز متاثر از نظام معنایی او بوده و محدود به چارچوب اندیشه اوست. این نکته ما را متوجه می کند تا مبادا -به خطا- قائل به نوعی گسست میان عین و ذهن، میان نظریه و واقعیت، میان آن چه می بینیم (حس می کنیم) و آن چه می اندیشیم، شویم. اندیشه و تجربه در یک پیوستار قرار دارند. آدمیان همان طور که زیسته اند، می اندیشند و به همان سان که می اندیشند، زندگی و تجربه زندگی را می سازند.

3- تجربه زیسته قابل تقلیل به وقایعی صرفاً شخصی و حالاتی روانشناختی نیست؛ باید در نظر داشت این واقعیت اجتماعی است که بر تجربه های فردی سایه انداخته و به آن ها شکل می دهد. در واقع عوامل اجتماعی بیرونی به عنوان مولفه های مداخله گر از طرفی و موقعیت تاریخی به عنوان ظرف و بستر شکل گیری تجربه زیسته فردی از طرفی دیگر در این میان حضور دارند.

4- چنان که فرد، تجربه زیسته و منطق ذهنی دارد، جامعه نیز دارای دو بعد عینی و ذهنی است؛ واقعیت اجتماعی و نظام معنایی (عرف). بنابرین می توان گفت برایند نظریات و اندیشه های موجود در یک جامعه پیرامون امری خاص، بازتاب شرایط عینی همان جامعه است. جامعه شناسی معرفت و مردم شناسی معرفت در پی بررسی همین ارتباط و تبیین آن است.

5- «خود» چیزی را تجربه نمی کند بلکه مجموعه تجربه ها، «خود» را شکل می دهد. نقش همه تجربه ها در شکل دادن به این خود یکسان نیست، چنان که «خود» نیز لایه های گوناگونی دارد، برخی عمیق تر، زیرین تر، هسته ای تر، پایدارتر و سخت تر است و برخی سطحی تر، منعطف تر و بیرونی تر. تجربه های عمیق، هسته سختِ «خودِ» ما را شکل می دهند و بعد هم از دسترس ما خارج می شوند، چرا که دور آن ها را لایه های فراوانی از دیگر تجربیات فرا می گیرد. به سانِ سکه ای که میان 10 لایه پارچه پنهانش کنند یا مثل قلبی که استخوان ها و گوشت ها و پوست ها از او محافظت می کنند؛ با این تفاوت که استخوان های «خود»، دائم تغییر می کنند.

6- هسته سخت «خود»، همان چیزی است که به فهم ما از هستی شکل، صدا، حس و مزه داده و چارچوب فهمِ تجربه های بعدی را سامان می دهد. «خود» دریافت های ما از واقعیت پیرامونی مان را از معناهایی معلق، بی رنگ، بی شکل و بی تعین، تبدیل به شخصیت هایی ویژه و مشخص می کند، وقتی دریافت های شناور و بی شکل ما از در بستر «خود» می نشینند، تبدیل به شخصیت هایی با لهجه و حس مخصوص به خودشان می شوند که در لایه های زیرین شخصیت ما تهنشست کرده و «خودِ» ناآگاه ما را شکل می دهند.

7- خانواده، مهم ترین جایی است که اساسِ «خود» در آن شکل می گیرد. چنان که که پیشتر گفته شد، همان طور که فرد، خودی دارد، جامعه نیز خودی دارد، خودی آگاه و خودی ناآگاه که یونگ از آن ها به عنوان خودآگاه جمعی و ناخودآگاه جمعی تعبیر می کند. اساس «خودِ» جامعه نیز در نهاد خانواده شکل می گیرد. خانواده هم اولین تجربه های ما را رقم می زند، هم مهم ترین هایشان را؛ (چه این که در بیشتر مواقع مصادیق این دو قید متفاوت مشترک است، یعنی همان اولین ها، مهم ترین ها هستند!) با توجه به رابطه میان تجربه ها و «خود» روشن می شود که شخصیت پر و خودِ سالم، فقط از دل خانواده سالم است که به دست می آید. بنابرین «خود»، نشانگری از روابط و مناسبات خانواده ای است که در دامن آن پرورش یافته است یا به عبارت دیگر مناسبات و روابط خانواده -چه مثبت و چه منفی- کاملاً در «خودِ» فرزندان انعکاس پیدا کرده و در هسته سختِ «خود» آن ها مسکن می گیرد. البته این گزاره به معنای حذف یا انکار نقش سایر عوامل و مولفه ها در تشکیل «خود» نیست، بلکه بیانگر اهمیت بنیادین خانواده در این میان است.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

8- نه تنها کنش افراد در مواجه با خانواده، بلکه حتی دیدگاه نظری افراد پیرامون خانواده نیز بیشتر از آن که تحت تاثیر سخنرانی ها، کتاب ها و ایده ها باشد، متاثر از تجربه زیسته ای است که فرد از خانواده دارد. نکته مهم تر آن که دیدگاه جامعه پیرامون خانواده، بیانگر وضعیت خانواده در واقعیت اجتماعی است. اگر می خواهیم اندیشه ها و تئوری ها را پیرامون خانواده تغییر دهیم، باید خانواده بیش از پیش کانون امنیت، محبت، معنا و لذت شود. خانواده ای که والدینش سلطه گر بر فرزندان، مردانش اصل و زنانش فرع و روابط زوجینش کدر و سرد نباشد؛ خانواده ای که تفاوت ها در آن به رسمیت شمرده شود، خانواده ای که کنارهم بودن های آن مشروط به عوامل بیرونی نباشد، خانواده ای که هر کدام از زوجینش بی تفاوت به یکدیگر زیست شخصی نداشته باشند؛ در غیر این صورت خانواده کانون تولید اندیشه های سرد، «خود» های متزلزل و گمان های خاکستری خواهد شد. *

9- مهم ترین چالش های خانواده که در تشکیل «خود» فرزند اثر منفی دارد، اختلال در رابطه میان والدین و دیگری اقتدارگرایی آن ها در نسبت با فرزند است. پدر و مادر در نظر فرزند باید کاملاً شبیه یک فرد باشند، دو قطعه یک وجود که هیچ گونه گسست و دوئیتی میان آن ها برای فرزند مشاهده نشود. مصادیق تزلزل در ساختار خانواده عبارتست از: سرد بودن روابط والدین، خشونت و پرخاش، طلاق، طلاق عاطفی، سردی روابط، بگومگوهای زیاد، نفی نظر یکدیگر و حتی اختلاف نظرهای زیاد، عدم احترام و ادب در ارتباط با یکدیگر، مطمئن نبودن و شکاک بودن نسبت به یکدیگر، تلورانس بالا در رابطه (سینوسی بودن)، ترجیح امور کاری یا ... به خانواده و ...

10- منظور از اقتدارگرایی والدین، صرفاً خشونت یا اعمال قدرت نیست؛ والدینی که فاصله و تفاوت میان خود و فرزندشان را به رسمیت نشناخته و به دنبال به بند کشیدن روزافزون فرزند در دامن و منزل خود باشند، اقتدارگرا هستند. فرزند، امتداد وجودِ آدمی است؛ با تولد فرزند، گویی که ما بار دیگر فرصت پیدا می کنیم تا مسیر زندگی را از آغاز طی کنیم، آن هم در قالب تنی که خودمان به وجودش آورده ایم و در واقع، «خود»ِ ماست در تنی دیگر. با توجه به این نکته، طبیعی است که والدین مایل نباشند که فرزندشان از آن ها جدا شود و میل به نگهداری او در خود دارند؛ چه این که در لایه ای عمیق تر او را نه به مثابه دیگری، بلکه به مثابه خود تلقی می کنند. استقلال فرزند شاید حسی شبیه ترس حکومت مرکزی از جدا شدن بخشی از استان های کشورش و اعلام استقلال آن ها برای والدین به همراه داشته باشد. بنابرین می توان گفت ایجاد حالت اقتدارگرایی در این معنا تا حدودی طبیعی است و باید ضمن خودآگاهی از آن عبور کرد. اقتدارگرایی بیانگر حالتی است که والدین تلاش می کنند تا منطق اندیشه ای و زندگی فرزند را کاملا مطابق و مشابه یا مورد انتظار خود بچینند، این میل به کنترل و مشابهت، صرفاً در لایه جهان بینی فرزند نیست، بلکه روز به روز پیشروی کرده و می تواند تا جزئی ترین رفتارها یا نشانه های ظاهری را نیز در بگیرد؛ در این صورت اگر فرزند مسیری متفاوت از خواست والدین را برگزیند، از حمایت والدین محروم شده و نوعی از «پیوندهای مشروط» شکل می گیرد.

نتیجه این اقتدارگرایی، احساس درک نشدن توسط خانواده را به فرزند می دهد و اندک اندک او را از کانون روابط خانواده دور و یا در حالت های شدیدتر گریزان می کند. افراطی ترین شکل والدین اقتدارگرا نیز دو واکنش احتمالی در فرزند به وجود می آورد؛ یا افسردگی و ضعف شدید در تشکیل زندگی، ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران که زمینه ساز ترس شدید و آسیب پذیری بسیار است را به همراه دارد (از این حالت می توان به نفرت انفعالی و تدافعی یاد کرد که حتی ممکن است در قالب وابستگی شدید تجلی پیدا کند.) و یا در بیشتر مواقع باعث طغیان و عصیان در دوران نوجوانی و جوانی علیه خانواده و ایجاد نوعی نفرت فاعلانه و تهاجمی می شود که نه تنها علیه بنیان خانواده، بلکه علیه ساختار اجتماعی و ساختار معرفتی (معمولاً دین) صورت گرفته و ایجاد تعارض می کند.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

پی نوشت:

* این که شخصیت و اندیشه ها را جریان زندگی شکل می دهد، آیا به معنی این است که اگر کسی خانواده و تجربه زیسته اش آن چنان مثبت نبود، همه چیز را باخته و دچار فرایندی غیرقابل برگشت است؟ ابداً. گام ابتدایی برای فائق شدن بر تجربه های زیسته منفی، «خودآگاهی» است. چنان که فروید می گفت، قدرت خودِناآگاه و هسته های سخت، در این است که ما از آن ها آگاهی نداشته باشیم و از ما پنهان و پوشیده باشند؛ به محض خودآگاه شدن، «خود» در دسترس و تحت سیطره ما قرار می گیرد. بنابرین مرحله اول خودآگاه شدن است که به فرد احساس قدرت می دهد. «العلم سلطان» دانایی همان توانایی است، خودآگاه شدن یعنی بازی ناخودآگاه را رمزگشایی و بی اثر کردن. حالا همه چیز آماده تغییر است، اما این که تغییر به چه سمتی اتفاق بیافتد، بحث دیگری است. در این مرحله سینه شکافته شده و دست جراح (خودآگاه) به قلب پوشیده شده (ناخودآگاه) رسیده است.

 

...پایان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۱:۴۲
صابر اکبری خضری

جهان بینی پست مدرن که کم کم سیطره ی رورافزونی بر ابعاد مختلف اندیشه ورزی ما پیدا می کند، با 2 بحران اساسی رو به روست؛ 1- زندگی و معنای زندگی و در نتیجه چالش اول، چالش دوم به وجود می آید: 2- زندگی و ملال آن.

بسیاری از متفکران که در دو سه قرن اخیر با بحران دوم مواجه شده اند پیشنهاد نسبتاً مجذوب کننده ای ارائه می دهند؛ هنر. افرادی چون مارسل پروست، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه، چارلز بوکوفسکی، اروین یالوم، اخیراًها آلن دوباتن، و و و ... صراحتاً یا تلویحاً می گویند هنر آن چیزی است که می تواند ملالِ زندگی را کنار بزند، هنر هم لذت است و هم درمان، هم آموزنده است و هم رازآلود. زندگی ذاتاً به راز محتاج است و هنر رازی است در دل طبیعت و در متن زندگی، نه ماورای آن، ابهامی در دل آگاهی ها و نه فراسوی آنها، درمانی در دلِ دردها و لذتی در دل ملال ها و رنج ها، رازی که همین جاست و آنجایی نیست.

در این باره یک عبارت کلیدی از چارلز بوکوفسکی قابل تامل است: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.» به نظر می رسد از این عبارت مشهور بوکوفسکی، لااقل سه برداشت متفاوت می توان کرد؛

1- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر منجی است، زندگی به خودی خود عمیقاً تلخ و ملال آور است و هنر آن عنصری است که ما را از این افسردهزار و از این زمین ملالخیز نجات داده و به دنیای جدیدی می برد. در واقع هنر و زندگی دو چیز متباین و متمایز در نظر گرفته شده اند که می توانیم بین آن دو انتخاب کنیم، یکی هنر است و دیگری زندگی، یکی پیروزی است و یکی سقوطی ناگزیر، زندگی بد و هنر خوب. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر قابل تحمل است.»

2- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی هر دو غیرقابل تحمل اند ولی هنر قابل تحمل تر از زندگی است. یک نگاه عمیق به هنر و فلسفه هنر که در آن هنر معجزه نیست و معجزه نمی کند، هنر رویایی نیست. هنر هم به اندازه زندگی پوچ و بی معناست، تنها و تنها فرق آن با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است؛ یک نیهیلیسم هنری در نتیجه یک نیهیلیسم فلسفی. با این همه پس چرا باید به سمت آن رفت؟ چون مهم رفتن است، چون زندگی خیلی غیرقابل تحمل است. هنر تنها ملجأ است و متأسفانه آنقدرها هم که فکر می کردیم آرامش بخش نیست. چرا هنر قابل تحمل تر است؟ چون افیون زندگی است. هنر ابهام دارد و ابهام همان راز فریبنده است. هنر هرچند کوتاه، باعث سرگرم شدنمان می شود، اغواگرانه و حرفه ای ما را می فریبد، آن قدر خوب ما را می فربید که متوجه نمی شویم، تخدیرمان می کند تا تلخی و ملال زندگی را فراموش کنیم، فقط کافی است یکبار خودمان را گول بزنیم که جواب مسأله مان همین است و خود را به دستش بسپاریم، بعد چنان فریفته اش می شویم که حتی گول خوردن اختیاری و خودآگاهمان را هم فراموش می کنیم. اما تجربه هنری بلأخره تمام می شود و اثرش رو به زوال می رود. پس اثر هنری باید در این مدل روز به روز مرموز تر و مبهم تر باشد، چه اینکه دیگر ابهام قبلی حس پاسخ جویی مان را ارضا نمی کند، معتادی که باید دز مصرف اش را بالا ببرد. زندگی بد و هنر کمتر بد. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر کمی قابل تحمل تر است.»

3- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی متباین و دو مقوله با ذاتی متفاوت نیستند، بلکه تعامل و اثر متقابل دارند، هنر به زندگی نیاز دارد و زندگی به هنر. اگر قرار باشد زندگی را غیرقابل تحمل فرض کنیم، هرگز نه هنر و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند کمکی به ما کند، چراکه همه آن چیزها «در زندگی» هستند، نه «در کنارِ زندگی». هنر خود برساخت زندگی است، هنر نتیجه زندگی است، هنر جایگزین زندگی نیست، هنر امتداد و ادامه زندگی است. هنر درمانِ زندگی نیست، هنر درمانِ برخی دردهای درون زندگی است. پس زندگی قابل تحمل است و هنر قابل تحمل تر. هنر ضدزندگی نیست، بلکه دوست صمیمی زندگی است. در نتیجه برای هنر خوب باید زندگی خوب داشت.

نزدیک بود مشکل حل شود اما دوباره رسیدیم سرجای اول؛ زندگی و معنای زندگی. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است به شرطی که زندگی قابل تحمل باشد و هنر غیرقابل تحمل تر است، اگر زندگی غیرقابل تحمل باشد»

از کوزه همان برون تراود که در اوست...

 

پ.ن: این نوشته کوتاه مربوط به سال 1396 است، طبیعی است که بعد از 4 سال بخش هایی از آن را دیگر قبول نداشته باشم، آن که نظرش همیشه یکی است، پرروردگار است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۴
صابر اکبری خضری

این که گفتم پادکست طور علتش این هست که بنده بتدای هر دو قطعه توضیح مختصری راجع به حال و هوای قطعه ارائه می کنم. بشنوید و ایمان بیارید که موسیقی می تونه پاک باشه، نه مبتذل.:

1- قطعه اول با نام «مرثیه دختر کرده» با خنیاگری مرحوم اسماعیل ستارزاده از موسیقی شمال خراسان (قوچان)

 

متن شعر:

دختر کُردِهیِ مَلوسُم

میام چِشماتِ بِبوسُم

چشماتْ، چِشمونِ غِزاله (گُلُم!)

صِدایْ عاشِقْته می ناله...

 

ای ماه نَبید و اُو ماه بی

دختر کُرده بی گناه بی

اَرمون، اَرمونِ غِزاله.... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

سَرِ تِنورِ کِلبْ علی

گُولَّه خُوردَه بی مِنَلی

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

رِخْتای بَچَّم چِقَد نُو بی...

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

شُوِ اوّلِ سالِ نُو بی...

 

سرِ کوهایِ چِنارُون

سَوارْ اسبی میده جُولون

اَسبت، اسبِ قَرِه یالِه ... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

عزیزوم!

سرِ کوهایِ بلند، حَق می زنُم مُو

غِزالُم گُم‌ شدَه، رَد می زنُم مُو

وای بر من...

 

غِزالُم گم شدَه، غِزالِ شاهی

صدایَش می زنُم آخ بابا کجایی؟!

دختر کجایی؟! عزیزوم کجایی؟!

عزیزوم کی میایی؟! کی میایی...

نَدارُم طاقتِ یک دَم جدایی...

 

2-قطعه دوم  با نام «لیلا خانم» با صدای سیما بینا از موسیقی جنوب خراسان (بیرجند)

 

تصویر: بانوسیما بینا در کنار استاد عثمان محمدپرست در سال های دور جوانی

متن شعر: نِگارینا! قَدِ چارْشونه داری

کِنارِ خونهِ ما خونه داری

همون خونه که رو بَر قبله باشه

خودت مست و ما رِ دیوونه داری

 

لیلا! وَفایْ تُو ر گردُم

نازْغمزه های تو ر گردُم

نَرمَکْ نَرمَکْ راه می روی...

راهرفتنایْ تو ر گردُم...

 

دِلُم می خواد که دِلسوزُم تو باشی

چراغ و شمع و پی سوزُم تو باشی

دِلُم می خواد که در شب های مهتاب

هَمو ماهِ دلانگیزُم تو باشی!

 

شتر از بار می ناله، مُو از دل

بِنالیم هر دومون منزلْ به منزلْ

شتر، نالِه که مُو بارُم گِرونه

مو هم نالُم که دور افتادُم از دل...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۹:۵۶
صابر اکبری خضری

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری

در کلیپ «دهه هشتادیا» ماوا، فراتر از «گفته» ها، ما با یک «گفتمان» جدید مواجهیم، گفتمانی که در حال تولید فرم متفاوت و بدیعی از دینداری مدرن بر محور اینستاگرام است. بنابرین نقطه تعیین کننده در بحث، نه تک تک گفته ها، بلکه نوع نظم و ارتباط بین نقاطِ گفته ای است که گفتمان را می سازند. «کلیپ دهه هشتادی ها» را نباید به مثابه یک «اتفاق» رسانه ای فهم کرد، بلکه باید آن را ادامه فرایندی دید که از مدت ها پیش با اهمیت یافتن فضای مجازی در زندگی روزمره شروع شده و به دنبال بازتولیدِ عرفی و عامه پسند از مناسبات و عناصر آیینی است. بر این اساس ضروری است تا برای فهمِ گفتمانِ این اثر، آن را در کنار سایر آثار این فرایند، دید و بررسی کرد.

یکی از نکات قابل توجه در این باره، ایماژی است که از امام حسین (ع) به عنوان عنصر مرکزی (دال محوری) واقعه عاشورا و ارتباط آن با مخاطب برساخت می شود. این که ما چه صفتی را برجسته می کنیم و به عنوان مهم ترین عنصر، در کنار شخصیت اصلی مان یعنی امام حسین (ع) همنشین می کنیم، بیانگر خطوط اصلی گفتمان است؛ امام حسینِ «شهید»، امام حسینِ «مظلوم»، امام حسینِ «عدالت خواه» و ... نمونه ای از ایماژهایی هستند که درباره امام حسین (ع) در جامعه ما رواج داشته، اما در این اثر و در این گفتمان جدید، ما با ایماژی دیگرگون از امام حسین (ع) مواجهیم، امام حسین «جذاب»! در واقع مهم ترین خصوصیت مثبت این امام حسین (ع)، «جذابیت» زیاد اوست، جالب این که هنگام بیان این کلمات در سرود، قابی از علیرام نورایی می بینیم که به عنوان یک «بازیگرِ شاخ» و احتمالاً جذاب، وارد عرصه بازی نوجوان ها می شود.

در این گفتمان، جذابیت -اگر نگوییم محور،- مهم ترین همنشین حقیقت است. به یاد بیاوریم در مسابقات استعداد یابی عصر جدید -که از قضا با ایده ها و افراد مشابهی تولید می شد،- عبارت محوری همین «اجرای جذاب» بود. اگر در عصر جدید، جذابیت معیار تایید استعداد بود، این بار جذابیت معیار تصدیق امر قدسی است و این عملاً به معنای تقدس زدایی از امر قدسی است. توضیح این که نوجوانی سن گرایش و اجتناب توأمان در نسبت با عنصر «جذابیت» است؛ جذابیت در دل خود گذرا بودن را نیز به همراه دارد چرا که در جهان اینستاگرامی جذابیت مصرف می شود؛ همه چیز در نوجوانی گذراست مگر امور نمادین و معنا بخش؛ بنابرین تقلیل امام حسین (ع) به یک سوژه امروزین جذاب، نه تنها معنای عالی آن را در بلند مدت برای نوجوان محقق نمی کند، بلکه قیام عاشورا و امام حسین (ع) را از معانی غنی و تاریخی خود نیز تهی می کند.

نوجوانی دوره گذار است. درست بر خلاف اصرار و تلاش کلیپ ماوا برای تعریف هویتی متفاوت و بچه گانه برای نوجوان و تثبیت آن، نوجوان به دنبال کسب و تسخیر دنیای بزرگان است و خود را در دیگری بزرگسال می بیند، نه بازتولید دنیای گذار خود. از طرفی عاشورا معانی تاریخی خلق می کند که تاریخ را به حرکت وا می دارد، نه خلق معانی روزمره بی تاریخ. نگرشِ گفتمانی، معمای امام حسین جذاب را حل می کند و فهمی کلان تر از فرایندی می دهد که سایر تک وقایع و گفته ها نیز در سایه آن معنادار می شوند؛ در این نگاه قابل درک است که امام حسین جذاب، «اربعینِ توپ و شیطون و بلا» می خواهد. «مداح اینستاگرامی» می خواهد. امام حسین جذاب، قاسمش سلانه سلانه راه می رود و بازی می کند، نوحه هایش با عشوه خوانده می شود و در فرم و محتوا، نمونه ای از موسیقی پاپ است. از همه مهم تر، ارتباطِ با این امام حسین جذاب، رابطه ای رمانتیک است؛ گذر از نوحه های حماسی یا عزاداری هایی با سبک و سیاق سنتی، به نماهنگ های دیجیتال استودیویی و فانتزی شاهدی از ماجراست.

در «دهه هشتادی ها» ما با یک بازتولید فرمی امروزین و متناسب با اقتضائات نسلی جدید از محتوایی اصیل مواجه نیستیم، بلکه با یک گفتمان بدیع در دینداری مدرن مواجهیم که جریان آن روز به روز گسترده تر و بازنمودهایش افزون تر می شود؛ بنابرین لازم است تا این گفتمان بدیع، دقیق تر مطالعه شده و نقش و معنای مولفه های گوناگونی چون «شهرت»، «فضای مجازی»، «نوجوان»، «دین» و... در آن فهم شود.*

* این یادداشت کوتاه مشترکا توسط بنده و دوست عزیز و گرامی دکتر جواد بادین فکر نوشته شده است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۵
صابر اکبری خضری

می گویند آدم تا وقتی به مسئله و چالشی برخورد نکند، دست به خلاقیت نزده و راه های جدید را کشف نمی کند. سابقا در همین وبلاگ ماجرای یکی از خلاقیت های شگفت آورم!! را عرض کرده بودم که حقیقتاً حدود 20 درصد مشکلات زندگی ام بعد از آن حل شد؛ حالا این چند روز با مسئله دیگری دست و پنجه نرم می کردم و به لطف ایزد منان دقایقی پیش، ایکیوسان وار آن چراغ زرد بالای سرم روشن شد و حالا لحظاتی است که دارم در پوست خودم نمی گنجم.

قبل از این که ماجرا را بگویم، متذکر شوم بعضی ایده ها فقط در حد ایده خوب اند و به مرحله اجرا که می رسد، تقه شان در می رود و معلوم می شود آن قدرها هم ایده چفت و بست داری نبوده، اما خلاقیت حقیر در رفع این مسئله حیاتی، نه تنها در مقام نظر مشعوف کننده بود، بلکه آزمایش های ابتدایی هم روی آن انجام شد و خدا را شکر در کمال ناباوری جواب داد! فی الحال نسخه ابتدایی یا به قول فرنگی ها بتا منتشر شده و شما می توانید در همین وبلاگ پیگیر به روز رسانی ها و افزودنی ها که به فراخور زمان منتشر می شود و ایده اولیه را بهبود می بخشد، باشید.

اما قصه چیست؟ قصه این است که بنده باید در عرض 3 هفته پایان نامه ارشد بنویسم، پایان نامه ای که پروپوزالش در گروه شنبه یعنی پریروز تصویب شده و در دانشکده هم قرار است شنبه آتی تصویب شود؛ فلذا با 4 سیلندر و به طور گازکوب در حال پایان نامه نویسی هستم. * به این منظور هر روز صبح ساعت 8 از رخت خواب خود برخیزیده و عازم باغ کتاب می شوم، طبقه بالایش چند تا صندلی چیده اند و جای خوبی برای درس خواندن و پایان نامه نوشتن است، خوبی اش اینجاست که خیلی ساکت نیست و آدم دلش نمی گیرد، هر یک ساعت و نیم بلند می شوم چند قدم راه می روم و مردم را می بینم، البته مردم که چه عرض کنم بیشتر زوج های جوان دلداده هستند که خیلی رمانتیک و دست در دست هم قدم می زنند، به هر حال درست است که کتابخانه قطعا ترجیح دارد ولی خب کتابخانه ها فعلا تعطیل اند، از طرفی این جا هم خیلی بد نیست و تجربه متفاوتی است؛ اما...

اما یک مشکل جدی وجود دارد و آن این که جوان هایی که اینجا برای مطالعه و کار و تحقیق و امر خیر! می آیند خیلی باکلاس اند! تیپ و قیافه هایشان، دفتر و دستکشان، لب تاب و موبایلشان و خورد و خوراکشان، همه نشان از خفن بودن می دهد، البته من کلا برایم مطرح نیست و راستش را بخواهید افتخار هم می کنم، غرض از بیان این نکته چیز دیگری بود. یکی از اقلامی که روی میز هر نفر دیده می شود یک بطری آب معدنی است. آدم تا می نشیند و چند صفحه ای می خواند یا می نویسد، جَلدی ** تشنه اش می شود؛ حالا اگر گفتید آب سرد کن کجاست؟! بله، هیچ جا! یعنی باغ کتاب به این بزرگی یک عدد آب سرد کن بیشتر ندارد و آن هم انتهای غربی ترین بخش کتاب فروشی در طبقه هم کف است، خب حالا ما کجا هستیم؟ ابتدای شرقی ترین نقطه در طبقه بالا؛ فاصله آن قدر زیاد است که قشنگ می شود درخواست اسنپ داد. بنابرین جوانان عزیز همگی آب معدنی خریده و کنار خود می گذارند، بنده هم خواستم آب معدنی بخرم اما متوجه شدم که ای دل غافل! باغ کتاب، سوپرمارکت یا غرفه برای این جور خرت و پرت ها ندارد که! در عوض از این دستگاه های اسمش را نمی دانم دارد که مثل یخچال شیشه ای است که همه محصولات را جلوی چشم گذاشته و شماره آن چه می خواهی را می زنی و کارت می کشی و از آن بالا یک چیزی می چرخد و جلو می آید و محصول درخواستی ات را «تولوپ» *** می اندازد پایین.

خب مشخص است که این دستگاه ها هم مال همین بچه های باکلاس است، نه مال ما و اصلا محتویات درونی اش هم بیشتر خارجی اند و گروه خونی شان به ما نمی خورد و ممکن است مصرفش مثل واکسن مدرنا و فایزر، عوارض داشته باشد. ما هنوز عادت داریم مثل بچگی مان، مثل حیاط مدرسه، از شیر آب با دست آب بخوریم، البته همان جا هم یک ناظمِ گیر داشتیم که مامور بهداشت انتخاب می کرد و «بِپا» می گذاشت جای آبخوری ها تا کسی با دست آب نخورد، ما هم دو نفری می رفتیم و یکی با آن بنده خدا صحبت می کرد تا سرش گرم شود و دیگری سریع آب می خورد! راستی چرا همه چیز در این ممکلت این قدر دردسر دارد؟! خب بگذارید بچه آبش را بخورد! تا یادم نرفته بگویم یکی از لذت های آن دوران هم لیوان هایی عجیب و جادویی بود که شکلی حلقوی داشت و حلفه ها در هم فرو می رفت و در یک چشم به هم زدن، لیوان به آن بزرگی تبدیل می شد به یک چیزی شبیه به نوار چسب!

بگذریم... خواستم از آن دستگاهِ خفن آب معدنی بگیرم که دیدم یک آب معدنی کوچک 5500 تومان آب می خورد! بله! با توجه به این که در طی 10 ، 11 ساعتی که من اینجا هستم حداقل دو تا از آن ها لازم می شود، معنایش این است که روزی 11 هزار تومان، هزینه آب می شود فقط! حالا بحث پولش نیست ولی این که برای آب، پول بدهم یک حس بدی دارد. انگار آب حقِ انسان و حق حیات است، آب ودیعه و عطای پروردگار است، البته همه چیز لطف خداست، اما آب هدیه بی چشم داشت خداست که به همه -مسلمان و کافر، شرقی و غربی- عنایت کرده، آبِ پولی معنای خوبی ندارد برای من.

القصه که از خرید آب پشیمان شده و به طرف همان آب سرد کن راه افتادم، سر راه گلاب به رویتان سرویس بهداشتی بود و خواستم برای قضای حاجت بروم که ... به محض وارد شدن به محیط دستشویی (نه خودِ wc!) جلوی آینه بزرگ سراسری ایستادم و ضمن باز کردن شیر، آبی به صورتم زدم! آبی بس خنک بود که خستگی روز را با خود می شست و پایین می ریخت... اما یک نکته! خب چرا همین آب را نخورم؟! به به! از عزیزی که مسئول خدمات و نظافت همان جا بود پرسیدم این جا همه آب ها آشامیدنی است؟! و او تایید کرد. چه از این بهتر؟! دیگر لازم نیست کیلومترها پیاده روی کنم! در عرض سه سوت می آیم و از همین جا آب می خورم! آب های باکلاس هم باشد برای جوانان باکلاس ... آه چه قدر حرف زدم، دهانم خشک شد، بروم یک گلویی تازه کنم، بیایم. ****

* البته موتور بنده اصالتاً 8 سیلندر می باشد که 4 سیلندر آن درگیر وقایع دیگری است.

** جَلدی: به سرعت

*** صدای برخورد محصول با کف دستگاه.

**** تازه اگر به هر دلیلی نیاز بود باکلاس جلوه کنید می توانید یک بار از آب معدنی های دستگاه بخرید و بعد که تمام شد دیگر همیشه بروید از همین سرویس بهداشتی پر کنید و بیاورید سر میز، فقط یک سوال؛ اگر یک نفر ازمان درخواست آب کرد، لو نمی رویم؟ مزه آب شیر که با آب معدنی فرق نمی کند، می کند؟!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

داستان توسعه یک شخصیت دارد، سایر شخصیت همه درجه 2 اند.

توسعه متن و حاشیه دارد، اصل و فرع دارد، مرکز و پیرامون دارد؛

توسعه حتی وقتی می خواهد به دیگران کمک کند، باز آن طور که خود می خواهد و صلاح می داند کمک می کند، نه آن طور که دیگری نیاز دارد؛

توسعه به دیگران در مسیر خودش کمک می کند، نه به دیگران در مسیر خودشان؛

توسعه مقصدی جز مقصد خودش را به رسمیت نمی شناسد یا با دیده کم اهمیت تر به آنان می نگرد؛

توسعه در اکثر اوقات دیگران را تحمل و در بهترین حالت ترحم می کند؛

توسعه سوژه-ابژه می سازد، توسعه بالا و پایین درست می کند؛ 

توسعه همه چیز را در نسبت با خودش تعریف می کند؛

توسعه یعنی «من»؛

توسعه یعنی تحمیل کردن؛

توسعه یعنی تحمیل را در لباس تربیت بردن؛

توسعه یعنی یک طرفه بودن؛

توسعه یعنی گفتن و نشنیدن؛

توسعه یعنی مدیریت کردن، توسعه یعنی همکاری نکردن؛

توسعه یعنی اعتماد به نفس؛

توسعه یعنی مهربانی دروغین؛

توسعه یعنی خوبی نه آن جهت که دیگری شایسته خوبی است، از آن جهت که خوبی به او فوایدی برای خود یا او دارد؛

توسعه یعنی فریب؛

توسعه یعنی بازی کردن با دیگران؛

توسعه یعنی بازیگر بودن، کارگردان بودن، فیلم نامه نویس بودن؛

توسعه یعنی مشخص کردن نقش دیگران؛

توسعه یعنی بازی گرفتن از دیگران؛

توسعه یعنی مشخص کردن مسیر دیگران؛

توسعه یعنی مربی گری؛

توسعه یعنی معیارهایی اگرچه فردی یا بومی را، همگانی و جهانی پنداشتن؛

توسعه یعنی استانداردهایی پیشینی برای همه چیز؛

توسعه گاه به شکل هنر، به شکل مکتب فلسفی، جامعه شناسی، روان شناسی و ... در می آید؛

توسعه گاه -پنهان کارانه- در قالب دین بروز پیدا می کند؛

توسعه گاه مهربان می شود؛

توسعه، خیریه می زند؛

توسعه بقیه را محتاج کمک و دستگیری می داند؛

توسعه نمی پرسد، جواب می دهد؛

توسعه تا وقتی دوست است که دوستش باشی؛ تا وقتی دوست است که در کنترلش باشی؛

توسعه یعنی کلیات و نه جزئیات،

توسعه یعنی کار و نه آدم ها؛

توسعه یعنی اهداف و نه وسیله ها؛

توسعه یعنی مقصد و نه مسیرها؛

توسعه یعنی رسیدن به هر قیمتی؛

توسعه یعنی آهن ها و نه آدم ها؛

توسعه یعنی واجب ها و نه حرام ها؛

توسعه یعنی بی توجهی به هزینه هایی که ایجاد می شود و ایجاد می کنیم؛

توسعه یعنی چشم دوختن به جلو و نه کنار.

توسعه می تواند یک مکتب اقتصادی، یک مکتب فرهنگی، یک نگرش دینی، یک خصوصیت روانشناختی، یک سبک زندگی یا یک نوع نگاه به هستی باشد،

می تواند از طرف دولت، جامعه، گروه یا فرد اعمال شود،

می تواند علیه کشوری دیگر، روستا، خانواده، همسر، فرزندان باشد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۴
صابر اکبری خضری

تو شب دل آدم می گیره،

تو تهران دل آدم می گیره،

تو تنهایی دل آدم می گیره، 

ولی تو تنهاییِ شبِ تهران آدم دیگه نمی تونه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۷
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

سیری در تاریخچه انجمن حجتیه

انجمن حجتیه پس از کودتای ۱۳۳۲ه.ش با هدف تعلیم کادرهایی برای دفاع علمی از اسلام و تشیع در برابر چالش الهیاتی بهائیت ایجاد شد و نام اولیه آن «انجمن ضدبهائیت» بود و پس از حدود 4 سال با نام «انجمن حجتیه مهدویه» یا همان «انجمن حجتیه» به فعالیت خود ادامه داد. پایه گذار آن در ابتدا شیخ محمود حلبی از اساتید حوزه علمیه مشهد بود که بعد از پایه ریزی انجمن در مشهد، به تهران سفر کرد. تصمیم حلبی برای سفر به تهران، موفقیت‌های استراتژیکی را برای او به ارمغان آورد. نخستین حلقه شاگردان او از بازاری‌ها و پیشه‌وران مذهبی تشکیل می‌شد و آن‌ها توانستند گروهی از دانش‌آموزان مشتاق و بااستعداد حوزه‌های علمیه و دبیرستان‌ها را به خدمت گیرند. تقابل میان انجمن حجتیه و بهائیت در دهه 40 و 50 بالا گرفت و پهلوی دوم نیز از این رقابت استقبال می‎‎کرد؛ از سویی بخشی از بهاییان که وفاداری خود را به پهلوی دوم اثبات کرده بودند، در نزدیک او جا داشتند و از سویی دیگر دست جریان‌های مذهبی ضد بهایی را برای مقابله با بهاییان ایران تاحدی که بتوان آن‌ها را کنترل کرد، باز می‌گذاشت.

شاه هر دو جریان را کنترل می‎‎کرد ولی در عین حال این دو در جامعه رقابت می‎‎کردند. نتیجه این اجماعِ مرکب بین انجمن و بهاییت، نفی اسلام انقلابی بود که با شاه و مدرنیسم شاهنشاهی مخالف بود. انجمن حجتیه یک اسلام مذهبی انحرافی ایجاد کرد که شاه می گفت اسلام پاک و اساسی همان است. جریان انجمن، ایدئولوژی مدرنیسم شاهنشاهی -متأثر از مدرنیسم جهانی- را قبول کرده بود. در آن دوران انجمن حجتیه در کنار مدرسه علوی به مدیریت علی‌اصغر کرباسچیان، نشان‌گر تلاش اسلام شیعی سنتی برای خوگیری با دنیای مدرن پیرامون بودند. می توان گفت انجمن حجتیه دوران شاه، در واقع یک انجمن روشنفکری دینی فعال بود؛ امثال دکتر سروش در انجمن رشد یافتند و ریشه ایده هایی چون قبض و بسط تئوریک شریعت در بحث های انجمن، قابل پیگیری است؛ نه تنها دکتر سروش، بلکه بسیاری دیگر از روشنفکران دینی امروزی نیز ریشه در انجمن حجتیه دارند.

به همین جهت استکبارستیزی و استبدادستیزی در مرامِ انجمن حجتیه هرگز یک اولویت نبود و یک نوع محافظه- کاری در آن جریان داشت. به عنوان مثال در نیمه شعبان سال ۱۳۵۷ه.ش یعنی در بحبوحه روزهای قبل از انقلاب، امام خمینی(ره) فرمان داد: «اکنون لازم است در این اعیادی که در سلطنت این دودمان ستمگر برای ما عزا شده است بدون هیچ‌گونه تشریفات که نشانگر عید و شادمانی باشد، در تمام ایران، در مراکز عمومی مثلاً مسجد بزرگ، اجتماعات عظیم برپا کند و گویندگان شجاع و محترم مصایب وارده بر ملت را به گوش شنوندگان برسانند.» در طرف مقابل رژیم پهلوی که به دنبال برگزاری مراسمات جشن و شادی در نیمه شعبان بود سراغ انجمن حجتیه رفت؛ انجمن نیز گروهی از اعضایش را برای کسب اجازه پیش آقای شریعتمداری فرستاد. بدین ترتیب جشن های مفصل انجمن در نیمه شعبان 57 در تهران و شهرستان‌ها برگزار شد.

امام خمینی(ره) در سال ۱۳۶۷ در پیامی که به «منشور روحانیت» معروف شد، ضمن بیان همین نکته، نوشت: «دیروز حجتیه‌ای‌ها مبارزه را حرام کرده بودند و در بحبوحه مبارزات، تمام تلاش خود را نمودند تا اعتصاب چراغانی نیمه شعبان را به نفع شاه بشکنند، امروز انقلابی تر از انقلابیون شده‌اند! ولایتی‌های دیروز که در سکوت و تحجر خود آبروی اسلام و مسلمین را ریخته‌اند، در عمل پشت پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت را شکسته‌اند و عنوان ولایت برایشان جز تکسب و تعیش نبوده ‌است، امروز خود را بانی و وارث ولایت نموده و حسرت ولایت دوران شاه را می‌خورند!»

انجمن حجتیه در تئوری انجمنی غیرسیاسی بود که با ایده تشکیل حکومت اسلامی بنابر روایت «رایت» (1) مخالفت داشت. در اسناد انجمن حجتیه تاکید شده ‌است که «انجمن به هیچ‌ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت و نیز مسئولیت هرنوع دخالتی را که در زمینه‌های سیاسی از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گیرد، بر عهده نخواهد داشت.» آقای حلبی با مجموعه انجمن از معتقدان سرسخت ولایت مطلقه اهل‌بیت بود و با اشاره به زندگی امامان شیعه و احادیث و روایات، اعتقاد راسخ داشت که اعضای انجمن وارد سیاست نشوند و از مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی حمایت نکنند. اعضای انجمن بر این باور بودند که تلاش برای کسب حکومت، قیام و شورش علیه حکومت مستقر به هر بهانه و مستمسکی ممنوع و غیر شرعی است و این تلاش‌ها جز زیان و خسران و پشیمانی، چیزی به همراه ندارد، بنابراین باید زمینه ظهور حکومت امام زمان (عج) را از طریق کارهای فرهنگی و ایدئولوژی فراهم کنند تا از طریق یک معصوم حکومت تشکیل شود.

شیخ محمود حلبی معتقد بود امام زمان (عج) شاهرگ شیعه است و شیطان می‌خواهد بین آنها و امام زمان (عج) فاصله بیندازد و قبل از قیام مهدی موعود، هر قیامی اشتباه است و به شکست می‌انجامد. اما با همه این تفاسیر، مشی عملی خود او متفاوت بود؛ او در سال ۱۳۳۰ به عنوان حامی نهضت ملی شدن نفت در استان خراسان جهت کاندیداتوری مجلس شورای ملی نامزد ‌شد و چند روز پیش از انتخابات انصراف خود را اعلام کرد. هم‌ چنین پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 نیز بار دیگر تلاش کرد تا به مجلس خبرگان قانون اساسی در نظام جدید وارد شود و از مشهد برای ورود به مجلس خبرگان نماینده شد که در نهایت رای کافی را کسب نکرد.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

انجمن حجتیه، اخباری گری و عرفان

شناخت تاریخ و جغرافیای انجمن حجتیه برای شناخت آن ضروری است. انجمن حجتیه از دل اخباری گری و مکتب تفکیک به وجود آمد، به عبارت دیگر اخباریون در سیر معاصر خود به مکتب تفکیک و انجمن حجتیه تبدیل شدند. اخباریگری در دوران صفویه صورت بندی شد و در برابر عقلگرایی قرار گرفت و اگر چه بعدها ظاهرا از بین رفت، اما آثار روشی و تئوریک آن باقی ماند. مذهب عوام‌زده در صفویه و قاجاریه یکی از عواقب آن بود که ما را دچار غرب‌زدگی مفرط کرد و بعدها نیز در انجمن حجتیه بازتولید شد. در مرحله بعدی -سال ۱۳۳۲ ه.ش- مکتب تفکیک بهوجود آمد و از مکتب تفکیک هم انجمن حجتیه به صورت یک جریان اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ظهور کرد و رقیبش هم یک تفسیر یهودی از اسلام شد که همان بهاییت است.

بدیل اخباری گری در دوران معاصر، تز اجتهاد پویا -که امام (ره) به‌ شدت روی آن تأکید داشتند- است. متأسفانه ایده اجتهاد پویا نتوانست به اوج برسد و بر جریان اندیشه دینی مسلط شود. از آن‌جایی که اخباری‌گری ضد‌روش است، یکی از نتایجش می‌شود مذهب رجامحوری که در مسیحیت هم رخ داد. اخباری‌گری ضد‌کنش است و بر محور احساس شکل می گیرد، همین است که اخباریون حب به اهل‌بیت (ع) را منظور اصلی خود می دانند؛ اصالت با حب است، نه عمل. دکتر شریعتی و شهید مطهری نیز در نقد تفکر اخباری‌گری روی «عمل» تأکید دارند، در برابر حس محوری؛ بر اساس همین تفکر، اخباری گری، محبت‌محوری را ترویج می‌دهد. (2)

اخباری گری ریشه در عرفان دارد؛ یعنی اخباری‌گری نوعی عرفان‌گرایی و صوفیسم بوده که در تصوف صفویه  وجود داشته و صفویه روی آن بنا شده بود. وقتی تصوف صورت بندی فقهی و روشی می‌شود، اخباری‌گری پدید می آید. انجمن حجتیه مبنای عرفانی داشته و در برابر رویکرد فقاهتی قرار می گیرد. عرفان هم اساساً ضد تاریخ است و مسأله‌اش ایمان و عدم ایمان است و در صورت عدم ایمان بلافاصله تکفیر می‌کند. هر کس به بعد تاریخی متون توجه کرده، بلافاصله به «تقریب» رسیده است و هر قدر نگاه تاریخی کنار گذاشته شده و نگاه عرفانی جایگزین آن شود، به ضدتقریب و «تکفیر» می رسیم؛ فلذا انجمن حجتیه بنیادگرا (Fundamentalist) نیز می شود، بنیادگرایی یعنی در نظر نگرفتن تاریخ و حاکم کردن اصول کلیه مطلق بر زمان به مثابه کلی یکپارچه و واحد.

جریان عرفانی انجمن حجتیه، که پیش از انقلاب شاهنشاهی بود، بعد از انقلاب با لیبرالیسم تلفیق شد و ضمن ایجاد جریان لیبرالیسم عرفانی در ایران؛ تلاش می کرد تا یک مذهب عرفانی، عاطفی، احساسی و غیرفقهی درست کند.  مبنای ارتباطی انجمن در این دوره، جذب حداکثری بود، به عبارتی گفته می شد هرکس خواست وارد شود، نانش دهید و از ایمانش نپرسید؛ این همان تصوف و عرفان سنتی ایرانی است که در انجمن حجتیه بازتولید می‎‎شود.  انجمن با این روش سعی می‎‎‎کرد در عرصه های اجتماعی مختلف (مساجد، بازار، مدارس و ...) وارد شده و با هر نوع آدمی اعم از پایبند و معتقد به اعمال دینی یا غیر آن ارتباط داشته باشد و آنها را عضو انجمن کند. در کنار بعد تاریخی باید به جغرافیای این جریان نیز توجه کردکه به خراسان و حوزه علمیه مشهد برمیگردد، آقای حلبی خود از پرورش یافتگان همین زمینه اجتماعی و معرفتی بود و حوزه مشهد هنوز نیز مرکز اخباریگری و تفکیک است. جریان‌هایی که در مدارس علمیه مشهد به وجود آمدند، ضدعقل و در نتیجه ضد فلسفه و ضدپیشرفت شدند.

حجتیه کلاسیک و حجتیه نو

در حال حاضر ما با یک انجمن حجتیه واحد رو به رو نیستیم، به عبارت دیگر اکنون انجمن های حجتیه داریم با اشتراکاتی در بعضی از مبانی و تفاوت های بسیار در نظام اندیشه ای و کنشی. بنابرین لازم است برای شناخت دقیق انجمن حجتیه، سنخ شناسی انجمن حجتیه را شروع کنیم. یکی از دوگانه های مهم، انجمنی های کلاسیک در برابر انجمنی های نو است که اتفاقاً در زمانه ما، کمتر نشانی از انجمنی های کلاسیک یافت می شود. عنصر محوری در این دوگانه، انفعال یا فعالیت است، در انجمنی های کلاسیک نوعی از انفعال را مشاهده می کنیم که امروزه دیگر برای خود انجمنی ها نیز پذیرفته نیست. شکل کلاسیک انجمن این بود «بنشین تا حضرت بیاید.» در برابر انجنمی های کلاسیک انفعالی، انجمنی های فعال را داریم که می‎‎گویند انقلابی جهانی در حال رخ دادن است و همه مناسبات جهانی در حال فروپاشی است.(3)ظلم و بیعدالتی و گرسنگی هر روز بیشتر شده و عدالتطلبی جهانی به وجود خواهد آمد. (4)

محور فعالیت های انجمنی های فعال، یهودستیزی -نه حتی یهودشناسی- و برجسته سازی ضدیت با یهود است. (5) باید یادآوری کرد که اندیشه ها و رویکردهای انجمن حجتیه کم و بیش از مسیحیت متأثر بوده و از طرفی دشمن اصلی خود را بهائیت که حاصل نفوذ یهود در شیعه است، می داند؛ بنابرین طبیعی است که ضدیت با یهود در تأثر از رویکردهای مسیحی، نقطه کانونی دشمن شناسی و دشمن ستیزی انجمن قرار بگیرد. این ضدیت با یهود هم در عملکرد امروزه آنان و علی الخصوص در قرائتی که انجمن حجتیه از تاریخ صدر اسلام و زندگی اهل بیت (ع) ارائه می دهد، قابل مشاهده است. (6)

نسبت انجمن حجتیه با بهائیت

نکته مهمی که باید به آن توجه نمود این است که انجمن در همان نقطه شروع، هویت خود را سلبی و در تقابل با بهائیت تعریف کرد و این همان پاشنه آشیل هویت و فعالیت های انجمن در ادامه راه شد. تعلیق هویت خود به دیگری، باعث می شود شبیه همان چیزی شویم که در برابرش قرار گرفته ایم؛ چرا که در صورت افول و حذف بهائیت، عملاً مقابل آن نیز که انجمن حجتیه باشد، افول کرده و یا از بین خواهد رفت. بنابرین رابطه انجمن و بهائیت، تقابل دو برادر است، دو برادر که اشتراکات فراوانی در ریشه های معرفتی و منطق عملکردی دارند و تفاوتشان صرفاً در جهت کنش هاست. هم انجمن حجتیه و هم بهائیت منشأ صدرایی در خوانش دینی دارند و دو مشرب رقیب در درون مکتب صدرایی‌اند.

انجمن حجتیه در ابتدای به وجود آمدن، جریان پاکی بود و هنگامی که سازمانی-فرقه ای شد، فساد به آن راه یافت. اصولاً چنین تشکل‎‎هایی وقتی سازمانی-فرقه ای و درونگرا می شوند، فساد در آنها اوج می‎‎گیرد و چارهای از آن نیست. درباره بهائیت که دیگریِ  انجمن حجتیه (7) بود نیز دقیقاً چنین روندی طی شد، یعنی هردوی اینها -علیرغم تقابلِ ارزشی،- منطقِ عملکردشان یکسان بود و هر دو نیز در این راستا بسیار پیچیده عمل می‎‎کردند. منظور از عملکرد سازمانی-فرقه ای؛ ایجاد حس فداکاری، پیوند هویتی-عاطفی فرد با جریان، تعریف همه ابعاد زندگی پیروان در نسبت با سازمان و تضمین وفاداری آن هاست که نوعی تعصب فرقه‌ای را به وجود می آورد.

جالب آنکه حجتیه حتی در سطح عینی نیز برای مقابله با بهائیت برخی از ویژگی‌های بهائیان را تقلید کرد؛ مانند فعالیت محرمانه با مقید بودن به کارایی بوروکراسی ناشی از آن. در واقع انجمن با دست‌یابی به ادبیات اصلی بهائیت، ماهیت طبقاتی غیرمذهبی سازمان را شکل داد و استفاده از وسایل مدرن ارتباط جمعی را سرلوحه کار خود کرد؛ برای مثال مدت‌ها پیش از افتتاح حسینیه ارشاد، انجمن حجتیه با تأسیس نخستین سالن سخنرانی اسلامی مدرن در شمال تهران و برگزاری تجمعات عمومی، نخستین سازمان اسلامی بود که منبر و قالی را با تریبون و صندلی عوض کرد. اعضای حجتیه برخلاف برادران مذهبی سنتی خود، آراسته و مرتب بودند تا در دنیای آموزشی و حرفه‌ای سکولار موفق باشند.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

(1) عَنْ ابی عبدالله کلّ رایةٍ ترفع قبل قیام القائم فصاحُبها طاغوتٌ یُعْبَدُ مِنْ دون الله عزّوجلّ» امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: هر پرچمی قبل از قیام قائم (بلند شود) صاحب آن طاغوت است (با این کار) غیر خدا را پرستیده و بندگی نموده است.
(2) توجه به این نکته ضروری است که هر چه جلوتر می‎‎رویم، این گروهها بیشتر در هم فرو می‎‎روند و عرضهای مشترک پیدا می‎‎کنند و به هم وصل می‎‎شوند. انجمن حجتیه ممکن است خیلی جاها حتی مثلا در راست سنتی تهران هم تأثیر داشته باشد. الان یکی از تأمینکنندههای بودجههای حجتیه همین بازاریهای تهرانند که ظاهرا چهره انقلابی هم دارند. فردی است که کمکهای مالی بسیار عظیم و سرنوشتسازی هم به انقلاب اسلامی کرده. حتی هواپیمایی که اجاره شد و امام با آن به ایران آمد، از کسی تأمین شده که همان فرد به حجتیه کمک می‎‎کند. بنابرین مناسبات پیچیده ای حاکم بوده و به سادگی قابل خط کشی و حکم کردن نیست. بهعنوان مثال برخی از مراجع، سهم امام خود را به اینها می‎‎دهند، حتی از مراجع مشهور که مرجع تقلید همه هست و مرجع اینها هم هست. بنابرین عنصرهای بینابین ما زیاد داریم.

(3) البته باید گفت طرح این موضوع اتفاقاً کمک به غرب است، چون هر چه با غرب دشمنی کنیم، خودبهخود قویتر می‎‎شود و اصولا برای قویشدن بهدنبال دشمن می‎‎گردد. ما نباید با غرب به این صورت بجنگیم، بلکه بایستی به جای غرب ستیزی، غرب شناسی را احیا کرده و مدل ایجابی خودمان را در حوزه های گوناگون اندیشه ای و عینی، صورت بندی و محقق کنیم.

(4) در برابر ایده انقلاب جهانی، ایده همگرایی مستضعفین علیه مستکبرین جهان است که امام خمینی (ره) آن را مطرح کرد.

(5) فیلم سینمایی ملک سلیمان نیز نمونهای از این رویه است.

(6) به عنوان مثال تئاترهای آیینی که گروه های هنری متاثر از انجمن که تعدادشان هم قابل توجه است، در ایام محرم پبرامون وقایع کربلا یا در ایام فاطمیه پیرامون زندگی و شهادت حضرت زهرا (س) اجرا می کنند.

(7) الگوی هویتی دو رکنِ خود/دیگری دارد، خود یعنی چه هستیم و دیگری یعنی چه نیستیم یا در مقابل چه هستیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۸
صابر اکبری خضری

در بین شاعران معاصر، مهدی اخوان ثالث چیز دیگری است، حق است اگر او را فردوسی زمان بخوانیم، شعری اصیل، استوار، مملو از احساس، دارای تاریخ و جغرافیا و روایت محور، این ویژگی آخر در شعر اخوان خیلی مهم است، تقریباً بیشتر آثار درجه 1 او نه شعر، بلکه داستان اند، داستانی که هم تغزل دارد و هم حماسه و اصلاً خصوصیت روایت همین است که همه چیز هست و هیچ نیست.

به غیر از اخوان، حسین منزوی، غزل های خوبی دارد، در واقع غزل سراترین غزل سرای معاصر را می توان منزوی دانست.

 فریدون مشیری اگر چه پاک و رقیق است اما زبانش آن قدر استوار نیست که بر قله های ادبیات فارسی قرار بگیرد، به استثنا یکی دو شعر که آن ها را خودش نگفته و حتماً فرشته ای از ماورا به او وحی کرده مثلا شعر مشهور «کوچه» یا «تو کیستی که من این گونه...»

احمد عزیزی بی شک خلاق ترین، متفاوت ترین و عجیب ترین شاعر معاصر فارسی است. تلفیق شعر و عرفان هندی و حکمت اسلامی و شطح درون پرشور خودش و کلی چیزهای دیگر، همه ترکیب خارق العاده ای ایجاد کرده که در شعرش -مخصوصاً مثنوی های بی نظیری مثل «با کفش های مکاشفه»، «رنگ های مرگ»، «باران تجلی»، و ...- متجلی شده است.

در بین جوان ترها هم مرتضی امیری اسفندقه واقعاً شاعر است و میراث دار اجداد معنوی خراسانی اش، اگرچه شعرهای متوسط و ضعیف هم کم ندارد، اما در مجموع یک سر و گردن از بقیه بالاتر است.  

بی انصافی است اگر در این میان از هوشنگ ابتهاج اسم نبریم، بقیه شعرا مثل شفیعی کدکنی، هر کدام چند تا شعر عالی دارند، اما در قیاس با این ها رتبه های پایین تری دارند.

بعضی ها الکی بزرگ شده اند، مثلاً فاضل نظری تنها چیزی که نیست شاعر است، نهایتاً او را معمار و مهندس خوبی بدانیم، نه بیشتر.

یک نفر دیگر هم باید به دکترای افتخاری حضور در این فهرست را بگیرد و او هم قیصر امین پور است، قیصر شاعری 6 دانگ بود، هم در فرم و هم در محتوا، و فراتر از شعرهایش، او خودش ذاتاً شاعر بود، حتی اگر هیچ شعری هم نمی گفت باز او یک شاعر درجه یک بود، چرا که زندگی و نگاهش شعر بود.

سلمان هراتی هم حیف که زود از این دنیا هجرت کرد وگرنه ظرفیت بلاقوه حضور در زمره تاریخ سازان شعر فارسی معاصر را داشت.

شاعر طنز درجه 1 متاسفانه نداشته ایم، ناصر فیض، مشهورترینشان هست اما ظرفیت های لازم برای تاریخ سازی ندارد، شاید جدی ترینشان را بتوان مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد دانست که ابتکارهای خوبی داشت، حیف که عمرش زود سر آمد.

در مجموع اگر بخواهم 5 شاعر محبوب (وقتی می گویم محبوب، منظورم صرف علاقه شخصی نیست، راستش را بخواهید فکر می کنم فراتر از سلیقه شخصی، مولفه هایی وجود دارد که می توان به آن ها «برتر» اطلاق کرد.) معاصرم را بگویم؛ مهدی اخوان ثالث، احمد عزیزی، حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج و رتبه پنجم هم مشترکاً به سه نفر می رسد: فریدون مشیری، مرتضی امیری اسفندقه و قیصر امین پور!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۱
صابر اکبری خضری

شب برهه ای از هستی است؛ اگر چه بعضی ها می گویند شب مقطعی از زمان است که در اثر گردش زمین به دور خودش پدید می آید، با این دید می توان همه هستی را شیمی دید، مثلا ستاره مقادیر متنابهی هیدروژن و نیتروژن هستند، اقیانوس نیز چیزی جز انتزاعِ ذهن ما از کنار هم قرار گرفتن تعدادی مولکول دی هیدروژن اکسید نیست و همه عالم یک اشتباهِ شناختی است که از عدم توانایی ذهن ما در تشخیصِ پروتون و الکترون و نوترون ناشی می شود.

شب، مرحله ای از خلقت است، شب، شأنی از انسان است، شب، وجه دیونیسوسی عالم است که اگر نبود پرده روز، شدت حقیقتش همه مان را مثل سیل می شست و می برد و خرد می کرد. شب از انسان بزرگ تر است و فقط با کمک روز است که شب را می توان کمی چشید. شب، همان ناشناخته مرموزی است که حقارت انسانی را بازتاب می دهد، شب هنگامه باختن است و باختن یعنیِ حقیقت مخلوق بودن؛ خدا همیشه قاهر و پیروز است اما شب، حکم روایی او بر همه عیان می شود، همه فریب ها رنگ می بازد، صداهای بلند به خاموشی می گراید، جنبش ها و حرکت هایی که در زمین و زمان، ولوله می انداخت، زیرِ سایه سکون می رود، دروغ ها کم رنگ می شود و حق هویدا می شود. همین است که شب کشنده و دهشتناک است، شب زمان نیست، شب، مکان است.

شب سرزمینی است اسرارآلود که کسی تا به حال زنده از آن بازنگشته، فقط داستان ها و افسانه هایی از آن می گویند. بر خلاف همه سرزمین های دیگر که هر روز عِلم بَشر بیشتر کشفشان می کند و نه فقط زمین که حتی کرات دیگر نیز بلاخره تن در می دهند و زیر تیغِ معرفت قرار می گیرند، شب بی اعتنا و مقتدر در برابر دیدگان همه حضور دارد و هنوز آدمیزاد و همه تاریخش را تحقیر می کند، به تکامل می خندد، به علم می خندد، به تلسکوپ ها، به آزمایشگاه ها، به دانشگاه ها، به همه نیشخند می زند.

شب، موقعیت است. موقعیت حیرت، موقعیت جهل، موقعیت سکوت، موقعیت خلوت، موقعیت آهستگی، همچنان که شب موقعیت نظاره نیز هست، اگرچه ممکن است بگویید چطور ممکن است شب که تاریکی همه جا را در بر می گیرد موقعیت نظاره باشد؟! اما آری، نور بیرون از قضا دل را کورتر می کند، چیزها را زینت می دهد و چشم ها را می فریبد، شب، فریب چشم ها کار نمی کند، چشم ها شرمنده و خجل بسته می شوند و سرافکنده در لاک خود فرو می روند، تازه آن جاست که نظاره شروع می شود، آن جا که رهزنی نیست تا به کاروانِ دل بزند و غارت کند، آن جا که بین راهِ دل، منظره های دروغین سبز نمی شوند تا چشمانِ منتظر را مشغول کنند. چشمه تشنهِ روح، در شب عمیقاً می جوشد و از آن تنهایی می تراود، تنهاییِ ناب و زلال، تنهایی گوارا. تنهاییِ عطشناکی که بی صبرانه شور به جانِ نوشنده اش می ریزد، هر که از چشمه تنهایی که در شب می تراود بنوشد، بی نهایت تشنه می شود و این تشنگی، اگرچه او را آرام می کند، آرامشی وصف ناشدنی، اما آرام از او می گیرد و در جای جای وجودش سرایت می کند، نوشنده این چشمه تماماً اشیاق و احتیاج و حیرت خواهد شد.

شب دهشتناک است، مخصوصاً برای مردمانی که با آن بیگانه اند، رفتن به این سرزمین بی حصار و پا گذاشتن به این سفرِ بی بازگشت، کابوس مردمان روزآشنا است، روزآشنایان همه عمر با روز و نور مانوس بودند و سعی می کردند آمدن شب را منکر شوند یا به آمدنش فکر نکنند، روزآشنایانی که ما باشیم در روز زیستیم و خندیدیم و در آن لحظات گویی کاملاً فراموش کرده بودیم که آن به آن به شب نزدیک تر می شویم، هر کس کاری می کرد، بعضی ها فوت می کردند تا خورشید دیرتر برود، بعضی ها به درخت ها طناب بسته بودند و بر خلاف جهت حرکتِ عالم می کشیدند تا مگر جلوی آن چرخشِ محتوم را بگیرند، بعضی ها چشم هایشان را بسته بودند تا نفهمند شب کی می آید، اما شب آمد، بی توجه و بی تفاوت به همه تمناها و تقلاها، نه تقلای آن که می خواست نبیدنش سودی بخشید و نه تمنای آن که منتظرش بود.

شب، سرزمین رازها و رمزهاست، همه داستان ها و افسانه ها که از ابتدای تاریخ گفتند درباره شب است. شب همان حرف مگو است، همان خبری که انگار همه از آن مطلعند اما هیچ کس دوست ندارد به زبان بیاورد، همان چیزی که همیشه هست اما انگار نیست. درباره شب نمی توان سخنی گفت و نمی توان سخن گفتن از آن را به پایان برد، اگرچه همه جا حکومت خداست، اما شب سرزمینی است که خدا در آن سکونت دارد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۳
صابر اکبری خضری

1

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اولین بار «مهر» آخرِ «علی یعقوبیان مهر» را برداشت و گذاشت قبل از علی و این گونه بود که علی ما شد مهرعلی، اما حالا خیلی بهتر شده، مهرعلی به علی یعقوبیان مهر بیشتر می آید. مهرعلی اگر چه مصائب خودش را در زندگی روستایی دارد و کم هم نیست، اما شیطنت خودش را هم دارد، مثلاً این که «عمه خاور» را «عمه تریلی» صدا می کند! به پسر عمه اش هم می گوید «پسرعمه تریلی!»

2

من که کارِ خانه نکرده ام تا حالا! در 7 سال زندگی خوابگاهی هم بقیه جورم را می کشیدند در حدی که هنوز یک سال نیست که گاز را خودم روشن می کنم! (البته با فندک، با کبریت هنوز مشکل دارم کمی!) الغرض این که خواستم در جمع کردن سفره به مادر مهرعلی کمک کنم، شیشه نمک ها را گذاشتم در یخچال! (البته این مورد را دیگر خدایی می دانستم که جای نمک در یخچال نیست ولی آن لحظه حواسم پرت شده بود!) مهرعلی بعداً در به در دنبال نمک می گشت و فکر می کرد خودش گم کرده، آخر سر هم پیدا نکرد و کلافه شده بود، وقتی سر و کله شیشه نمک ها در یخچال پیدا شد، الیاس و مهرعلی و با فاصله کمی همه اهالی روستا من را دست انداختند و ول کن هم نمی شوند! جالب این که گویا وقتی من خواستم مشارکت کنم، قبلش همه چیز از سفره جمع شده بوده! یعنی من در کمال ناباوری رفته ام فقط شیشه نمک را برداشته و در یخچال گذاشته ام، بعد هم آمده ام نشسته ام سر جایم!

3

ما که اهل دود و دم نیستیم و خوشمان هم نمی آید، ولی قلیان روستا اصلاً یک چیز دیگر است! آن قدر خوب است که ما هم اهلش شده ایم بدجور! همه اش تقصیر این خاله بلور و مهرعلی است که تا یک جا می نشینیم سریع قلیان چاق می کنند! می گویند چون تنباکویش اصل است، ضرر هم ندارد، بل خاصیت هم دارد. این قلیان های صنعتی شهر است که پردود و پرضرر است، این جا همه چیز طبیعی است و بعید است چیزهای طبیعی ضرر داشته باشد (یا لااقل خدا کند که این طور باشد، اگر هم نیست به من نگویید تا همین طور خودم را راضی کنم، رونوشت به لئون فستینگر و پیروانش).

4

شهربانو وسط هیری بیری (اصطلاحاً در معنای شلوغ و پلوغ، اوضاع قاراش میش) گفته بود «فلانی صبر داره، حوصله نداره!» چه شد؟! مگر صبر و حوصله فرق دارد؟! بله! دانشِ روستا، حکمت است و سرشار از ظرافت! گفت بله که فرق دارد، صبر برای سختی هاست و حوصله در انجام کارها! عجب تمایز دقیقی بود، بنابرین حوصله مقابل عجله است و با این تعریف دقیق من صابر هستم و عجول هم هستم، تناقضی که یک عمر درگیرش بودم هم حل شد!

5

با مهرعلی و مهدی داشتیم از کفِ مسیل سنگِ قلوه جمع می کردیم برای نمای حمام. یکی از اهالی که خانه اش کنار مسیل بود از حیاط بیرون آمد و به شوخی گفت "سنگ هایی که در امتداد خانه ماست، مال ماست، برندارید!" آقای حجازی که پیرمردی کهنسال است هم آن طرف تر بود و داشت سلانه سلانه بیل می زد، ماجرا را شنید و فریاد زد "بیاید جلوی خانه ما هر چه قدر می خواهید سنگ بردارید، تمامش مال شما!" خندیدیم. از همان جا پرسید "چای می خورید؟!" چای هم که می دانید در روستا حکم آب را دارد، آن روز شمردم 8 لیوان چای از اول صبح تا آخر شب خوردیم! گلاب به روی شما می رفتیم قضای حاجت به جای آب و اوره، چای بیرون می آمد! می گویند دو سوم بدن انسان ها از آب است، دو سوم بدن ایرانی ها از چای! ولی با همه این حرف ها انصافاً چای می چسبد! عجیب این که در گرمای 50 درجه مرداد بلوچستان و هوای گرم و شرجی چابهار هم وقتی کلی کار می کردیم و عرق می ریختیم، در حالی که آفتاب ذُق ذُق می زد توی سرمان، باز الیاس می گفت چه قدر کار کردیم! خسته شدیم! برویم یک چای بزنیم خستگی مان در برورد! و می رفتیم در آن گرما چای آتشی درست می کردیم، زیر ظل آفتاب می نشستیم و می خوردیم و عرق می ریختیم و در همه آن لحظات، باز این چای بود که داشت می چسبید!

این چای خوردن ما زود به چشم می آید، حتی برای غریبه ها نیز کاملاً قابل فهم است. مثلاً سال های دور نوجوانی یک بار صبح زود رفتم حرم، دیدم یک جوان مو بورِ چشم رنگی که در آش و ماست معلوم بود ** اروپایی است، با یک کوله خیلی بزرگ (شبیه کوله های سربازی ما بود) آمده زیارت! جلوی ورودی خادم ها می خواستند بگویند برو وسایلت را امانت داری تحویل بده و بعد بیا، منتهی هیچ کدام زبان طفلک را نمی فهمیدند، من رفتم جلو و و با همان چند کلمه ای که در مدرسه و کلاس زبان یاد گرفته بودم، دست و پا شکسته و نصف با زبان و نصف با ادا و اطوار بهش فهماندم که قضیه از چه قرار است، همراهی اش کردم تا جای امانت داری و بعد هم سریع رکوردر را در آوردم و شروع کردم به ضبط کردن و پرسیدن. اسمش رافائل بود. هم خجالت می کشیدم با او صحبت کنم و همراهش باشم و هم کنجکاوی ام اجازه نمی داد بروم. واقعیتش این بود که قیافه و تیپش خیلی عجیب بود، شاید جز اولین خارجی هایی بود که من از نزدیک می دیدم، اما با بقیه شان فرق داشت. موهایش بلند و نامرتب بود، چنان که موهای صورتش هم بلند بود شبیه آیت الله های ما! سر و وضعش هم به توریست نمی خورد، کَر و کثیف تر بود گویی! شبیه درویش ها بود.

خلاصه که سریع با او قاطی و چایی نخورده پسرخاله شدم. همان اول هم پرسیدم دینت چیست؟! گفت خدا را دوست دارم! بلاخره نوجوان بودم و در تخیلات آن موقع با خودم گفتم الان می رویم داخل حرم و برایش از اسلام و مسلمین و امام رضا (ع) می گویم و او هم زارت می آید شیعه می شود! یادم نیست از کدام کشور بود دقیقاً (سوئیس، سوئد، فنلاند؟! یا یک چنین چیزی) ولی گفت مهندس کامپیوتر بوده و همه داروندارش را فروخته و کارش را رها کرده و حالا چند سالی است که در سفر است و جهان گردی می کند. از غرب وارد ایران شده بود و بیشتر شهرها را رفته بود. حالا به عنوان آخرین مقصد آمده بود مشهد و از اینجا هم می خواست برود پاکستان اگر اشتباه نکنم. متوجه بودم که آدم عجیب و غریبی است اما نمی دانستم چرا این طور است، دعوتش کردم که برای ناهار و اسکان بیاید خانه ما، اما قبول نکرد، حدی زدم شاید می ترسد یا تعارف می کند! گفتم خب تو آدرس هتلت را بده تا من بیایم! (و این دیالوگ فقط از یک مشهدی اصیل بر می آید!) گفت من هتل نمی روم! گفتم خب شب کجا می خوابی؟! بلاخره یک جایی داری دیگر؟! گفت هر جا بشود می خوابم و هر چه بشود می خورم! آن موقع خیال نمی کردم جنونِ او بعدها به من هم سرایت کند و دست روزگار چه بازی ها که درنمی آورد!

یکی از سوالاتی که از او پرسیدم این بود که چه ویژگی خاصی در فرهنگ ایرانی دیدی؟ گفتم "ما به نظر تو چه فرقی با اروپایی ها و مردم کشور تو داریم؟!" گفت "شما هر چه می شود راحت می نشینید چای می خورید! ما صبح بلند می شویم یک لیوان قهوه می خوریم و می رویم سر کار، مرتب و منظم و دقیق (ربات وار) کار می کنیم، روی صندلی می نشینیم و تا پایان شب، جدی هستیم و به شغل مان می رسیم، آخر شب دوباره برمی گردیم خانه، یک لیوان قهوه می خوریم و می خوابیم تا فردا؛ اما شما گاه و بیگاه هر کجا باشد، مثلاً روی همین فرش ها می نشینید (در آن لحظات هم روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم) و شروع می کنید به صحبت کردن و چای خوردن و خندیدن!" خواستم به او بگویم ما به این چیزی که گفتی می گوییم «صفا»، صفا و صمیمیت؛ صمیمیت را ترجمه کردم اما «صفا» را گریپاژ کردم! در نهایت گفتم یک کلمه ای است که ترجمه اش را نمی دانم! یک دفترچه از توی جیبش درآورد و دیدم کلمات فارسی به انگلیسی را خودش نوشته، شبیه لغت نامه ولی دست نویس و خیلی هم زیبا و رنگارنگ! هر چه گشتم کلمه «صفا» در آن نبود، گفت خب مفهومش را توضیح بده! گفتم مفهومش همین است که ما می نشینیم و شل می کنیم و آسان می گیریم و چرت و پرت می گوییم و چای می خوریم! و این چای خوردن ما رابطه معناداری با باصفا بودن دارد!

نکته جالب دیگر این که پرسید کجا می توانم وضو بگیرم؟! (وضو را فارسی گفت!) و من دوباره پرسیدم مگر مسلمانی؟ و او باز گفت I love god!. روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم و من حوض وسط را نشانش دادم، گفتم همین جا! وضو گرفت و من باز در عالم نوجوانی با خودم گفتم نکند مسلمان است؟! آن موقع نمی فهمیدم فاز بنده خدا چیست دقیقا، اما در کل برایم برخورد جالبی بود. این را داخل پرانتز گفتم، صحبت از چای خوردن با آقای حجازی بود. از آن پیرمردهایی بود که تاریخ روی صورتش راه رفته، از آن هایی که یک دوره تاریخ سیارند و به اندازه صدتا کتاب و کلاس، حرفِ ارزشمند دارند. شروع کرد از جوانی اش گفتن، از اینکه در 23 سالگی حاجی بیگی را ترک کرده و به تهران رفته و از این که آن جا موسیو باقرشاه را دیده و مسیر زندگی اش دیگرگون شده. قسم می خورد هر شب دو رکعت نماز می خواند برای موسیو باقرشاه، قُربَهً الی الله. موسیو باقرشاه ارمنی بوده، وقتی آقای حجازی در اولین روزهای حضورش در تهران دنبال کار می گردد، به موسیو بر می خورد، موسیو در دیدار اول به حجازی می گوید دستت را گود کن و کمی آب می ریزد کف دستش، بعد هم دستش را کج می کند تا آب ها شُره کند * و بریزد. می گوید ببین جوان! اگر دستت را جای من صاف بگیری تو را به همه چیز می رسانم، اما اگر می خواهی دست و راهت را کج کنی، از همین الآن جای من نیا! موسیو صاحب کارگاه نقاشی ماشین بوده و ثروتی فراوان داشته، به همراه چندین باب مغازه، باغی بزرگ، و خانه هایی آباد. به جز حجازی، حدوداً 11، 12 نفر دیگر در کارگاه نقاشی ماشینش کار می کرده اند اما گویا رابطه او با حجازی جورِ دیگری بوده، خود آقای حجازی می گفت چون من اصلاً خطا نمی کردم و دستم را کج نمی کردم! "حتی وقتی موسیو سر کار هم نبود، باز به همان دقت انجام می دادم و خب او این چیزها را متوجه می شد..." شخصیت موسیو، بر حسب آن چه آقای حجازی تعریف می کرد، بسیار ستودنی است. آقای حجازی چند تا خاطره ناب از موسیو تعریف کرد که ان شا الله سر فرصت مکتوب می کنم و همین جا می گذارم، اجالتاً به صوتی که از گپ مان ضبط کردم می توانید گوش فرادهید:

(صوت گفتگو با آقای حجازی پیرامون موسیو باقرشاه را از اینجا دانلود کنید.)

* شُره کردن: سرازیر شدن

* در آش و ماست معلوم بودن: اصطلاح شیرازی به معنای واضح بودن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

در این شکی نیست که فرق هایی جدی بین «ترین» های منطقی و پیوندهای وجودی، وجود دارد؛ مثلاً من می دانم پدرم، بهترین مرد دنیا نیست، حتی اگر استانداردهایی جهانی برای «پدریت» وجود داشته باشد، مثلاً فلان و بیسار، باز هم پدر من رتبه خوبی کسب نمی کند، اما با این حال او بهترین پدر دنیاست، بله! واقعاً هست! شوخی نمی کنم. اگرچه او در یک نگرش می تواند به عنوان یک پدر/مادر/خواهر/دوست معمولی ارزیابی شود، اما با این حال نمی توانم خودم را گول بزنم و قانع کنم که او بهترین پدر/مادر/دوست/.... دنیا نیست! خب هست، وقتی هست، چه کار کنم؟! به قول حافظ «آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟! / وز بهرِ چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟!» بله! این موضوع راجع به پدر و مادر شاید قابل درک تر باشد، اما مکانیسم علاقه همه انسان ها، در همه ابعاد شبیه همین است. (یا لااقل باید باشد! این که نظام سرمایه سالاری چه تغییراتی در نظام علقه ها و علاقه های انسانی به وجود آورده را اجالتاً نادیده می گیرم.) شاید بگویید خانواده انتخاب نیست، تکوین است و این جبر است که پیوندی چنین عجیب و عمیق را بین ما و خانواده می سازد، اما نه! مثال دیگر دوستی است.

من به این موضوع فکر کردم؛ چرا و چطور فلانی بهترین دوست من است؟ در صورتی که می دانم شاید در همین دانشگاه و همین مدرسه و همین محیط، کسی پیدا شود که از او باسوادتر، مومن تر، خوش اخلاق تر و فلان تر و فلان تر باشد؟! در واقع من -چنان داوران- ننشتم اسامی بچه ها را لیست کنم و به فاکتورهای مختلف هر کدام نمره بدهم و در نهایت بگویم: یافتم!! یا به قول فرنگی ها «that’s my boy!» من فقط خودم را آزاد گذاشتم تا برود آن جا که باید، پا به پایش حرکت کردم و خسته نشدم، وقتی رسیدیم آن جا که باید، خودش «تَق» صدا داد و کمی هم گیر کرد، مثل وقتی که دو چیز با هم منطبق می شوند، «تَق» صدا می دهد و کمی هم گیر می کند، به زبان بی زبانی می گوید جای من همین جاست و اگر می شود می خواهم همین جا بمانم!

دوستی، نتیجه تحلیل هایی موشکفانه نیست؛ چنان که پیوند انسانی، نتیجه داوری نیست. برعکس داوری ضدپیوند و ضدارتباط است. یک تلاشِ مذبوحانه برای منطقی کردن همه چیز، برای جا دادن هر حقیقتِ منحصر به فرد و بی نهایت در قالبِ حقیرِ و پرخفقانِ عقلِ انسانی، ذبحِ حقیقت، تقلیل واقعیت و ارباً ارباً کردنِ امکان های نادانسته زیستن، بودن و هستن. نظام علاقه انسان، عمیق و تابعی از نهانِ ژرف ترینِ سطوح ناخودآگاه ماست، (این ناخودآگاه، آن ناخودآگاه فرویدی نیست، این ناخودآگاه یعنی هستهِ سختِ «هست بودن» هر انسان که در نگاه اول شاید پوشیده باشد بر دیگران و خودش)

من می دانم که همسرم (طبیعتاً منظور همسر آینده است!) زیباترین، مهربان ترین، خوش اخلاق ترین، جذاب ترین، صبورترین، قانع ترین و ... زن دنیا نیست و احتمالاً جز ده تا یا شاید حتی صدتا و هزار تای اول هم نباشد * ولی مگر رده بندی فیفاست؟! بنابرین دروغ نیست اگر به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو بهترین زنِ همه جهانی! (طبیعتاً یکی از اشکالات اساسی که به رویکردهای روان شناختی در باب فهمِ شخصیت انسان ها و ارتباطشان با دیگری که معمولاً به تجویزهایی طیفی (و حتی گاهی اوقات به شکل ساده انگارانه ای صفر و یکی!) بین دو سرِ «خوب است/بشود» و «خوب نیست/نشود) قرار می گیرد، همین جاست! (البته فی الحال محل بحث ما نیست، خدا خواست به زودی چیزکی در این باره خواهم نوشت.)

همه این ها را چرا گفتم؟! راستش خواستم از یک فیلم تعریف کنم! خواستم بگویم بدون هیچ شک و تردیدی into the wild بهترین فیلم جهان است! بله! از همان بهترین هایی که راجع به پدر و دوست و همسرمان می گوییم! نمی توانم بگویم همه من در این فیلم هست یا همه این فیلم در من؛ در واقع رابطه ما «عموم و خصوص من وجه» است، مقدار شباهت ما اهمیتی ندارد، شاید مقدارش کم باشد، اما همان مقدارِ کم، عمقش خیلی است، این کلمه خیلی را ده، بیست بار می توانید پشت سر هم نوشت. بنابرین قطعا بخشی از عمیق ترین بخش های وجودی من در بخشی از عمیق ترین بخش های این فیلم حاضر است. چطور می توان با کلمات بیشتر و بهتر این رابطه را بیان کرد؟ راه دیگری را هم امتحان کنم؛ اگر قرار بود پرودرگار عزیز، بنده را به جای انسان، فیلم خلق کند، احتمالاً into the wild می شدم و اگر قرار بود into the wild به شکل یک انسان خلق شود، احتمالاً می گشت و می گشت و نهایتاً مجبور بود برود توی جلد من! **

پ.ن: 

* لعنتی تو هم یک تلاشی بکن دیگه! یک کم ارتقا بده خودت رو! نمیشه که همش من با این فلسفه بافی ها ضعف هات رو بپوشونم!!

** این ها که خواندید مودبانه ش بود، خلاصه این که اگر هنوز into the wild را ندیده اید، ویا دیده اید ولی خیلی متأثر نشدید، لطفا هر چه سریع تر جور و پلاستان را جمع کنید و از ایران بروید، این جا یا جای من است، یا جای شما و خب طبیعتاً جای من است، نه شما!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۴
صابر اکبری خضری