صبرهای وجودم کجائید پس؟
مادرم می گفت به جای «صابر» باید اسمت را می گذاشتیم «عاجل» از بس که تو عجولی و صبر نداری! بله، درست است. من اصلاً صبر ندارم اما خب باید داشته باشم، چون اسمم صابر است، صبر چیز خوبی است، از آن مهم تر این که چیز خیلی مهمی است، البته این صبر و عجله من دو رو دارد، خیلی های دیگر هم می گویند واقعا صابری، راستش در بعضی موارد صبر دارم و در بعضی دیگر نه. می گفتند در جبهه، بچه های یاسین به جلیل محدثی فر می گفتند جلیل محدثی صبر... یعنی این تصادفی است شهید جلیل محدثی فر که آن ماجرای عجیب شهریور 1391 را نمی توانم بگویم، جلیل محدثی صبر درآمد؟ وقتی از مادرش پرسیدم مهم ترین ویژگی آقاجلیل چه بود بی درنگ گفت صبر... عجیب صبر داشت. خواهرش هم همین را گفت و خاطرات مجروحیتش را تعریف کرد. دلبریان هم مدام از صبر جلیل می گفت و می گوید؛ این ها تصادفی است؟ یا این که وقتی پدر و مادرم بین آن 4 اسم به توافق نرسیدند و اسم ها را لای قرآن گذاشتند و من که هنوز چند ساعتی بیشتر مهمان این دنیا نبودم کاغذ صابر را انداختم، این هم تصادفی است؟ خب من به تصادف اعتقادی ندارم. صبر، سرنوشت محتوم من است. با همه احترامی که برای نوید ها و امیرحسین ها قائلم، اما خب خیلی معلوم است که اسم من باید صابر می شد، نه نوید یا امیرحسین.
الآن از آن موقع هاست که عارضه عاجل بودنم اوت کرده، اصلا نمی توانم گذر ثانیه ها و دقیقه ها را که این قدر کند و از روی صبر و حوصله جلو می روند تحمل کنم. دوست دارم داد بزنم لامصب ها سریع تر بروید! مگر در پارک قدم می زنید که این قدر دامن کشان قدم بر می دارید؟! مگر نمی بینید من دیرم شده و دارم آژیر می کشم و الآن است که کاسه صبرم سر برود و لبریز شود؟! حتی اگر خودتان تندتر نمی روید لااقل بروید کنار تا من خودم سبقت بگیرم و بروم؟ مگر نمی شنوید نیم ساعت است دارم بوق ممتد می زنم؟! و زمان بی توجه به ضجه مویه های من، بدون کم ترین تغییری به کار خود مشغول است، انگار دارم با دیوار حرف می زنم. یک نفر در درون من، شبیه موجود زنده ای که روی آتش بیندازند، همین طور دارد بالا و پایین می پرد و جلیز و ولیز می کند. از طرف زمان و هستی باز همان سکوت و باز هم وقع ننهادن به سوختن این موجود بیچاره.
صبر آب روی آتش است. صبرهای وجودم کجایید پس؟ حالم این طور است که حدودا هر یکی دو دقیقه ساعت را نگاه می کنم و می بینم که ای داد! هنوز ساعت ها و روزها مانده! دوست دارم سریع تر بروم انتهای قصه را زودتر بخوانم، دوست دارم برای چند لحظه بزنم آخر فیلم ببینم چه می شود، بعد بیایم بنشینم و با خیال راحت کل فیلم را ببینم، فعلاً این قدر نگران آخرش هستم و دوست دارم ببینم آخرش چه می شود که اصلاً در لحظه کنونی بند نمی شوم. باید با میخ بکوبندم به اکنون وگرنه در می روم، مثل کِشی که کشیده باشندش و به محض برداشتن دست، مثل فشنگ می جهد و در می رود. حالم آن طور است. آخر قصه چیست؟ مقصد سفر کجاست؟ می شود چشمانم را ببندم و فردا که بیدار شدم، یک ماه دیگر باشد؟ نمی شود؟! یعنی هیچ جوره راه ندارد؟ اگر خواهش کنم چه؟! باید صبر کنم؟! فقط صبر؟! هیچ راه دیگری نیست؟! باشد، اوکی...!
در حین نوشتن داشتم چاوشی گوش می دادم، آخرش که تمام شد چاوشی خواند: «صبوریم کمه، بی قراریم زیاده!» آره والا اینی که ایشون گفت از همه این هایی که من گفتم بهتر بود :)))
خلاصه که صبوریم کمه، بی قراریم زیاده!