عشق، آن عشقی که می گویند در ما نیز هست!
مگر نه این که همه خودخواهی ها، همه غرورها، همه تکبرها، در نهایت ناشی از ضعف و ترس درونی است؟ عشق اعتماد به نفس نمی دهد، عشق چیزی که یک عمر با آن کلنجار می روی را هدیه می کند، می پذیری و داوطلبانه می پذیری، چیزی که یک عمر از آن می گریختی را؛ «ترس از عدمِ خودت». عشق، علاقه به باختن است به نفعِ دیگری. اعتماد به نفس وقتی مسئله می شود که نفسی و خودی برایت اهمیت داشته باشد، حالا دغدغه داری که چطور از او محافظت کنی. عشق، رو به دیگری داشتن است. خالی بودن را می پذیری و به استقبالش می روی. اتفاقا می خواهی خودت را از هر چه من، از هر چه قدرت، از هرچه که نشانه و بویی از خودت دارد فارغ کنی. نه این که از خودت متنفر باشی. آن قدر مشتاق و محتاج دیگری هستی که می خواهی سرشار از او بشوی. این علیه خود بودن، نتیجه عشق است، نه هدف آن، و حتی هدف آگاهانه و اصلیش هم نیست. عاشق اصلا کاری به این حرف ها ندارد، اصلاً وقتش را ندارد، حوصله ش را ندارد که حتی به همین هم فکر کند، شاید اولش بگوید من نه و تو آری، آخرش فقط می گوید او او او... عاشق اولش به نیستی می اندیشد و طلب نیستی می کند، چون هست و زیاد هست، هر چه بیشتر نیست می شود کمتر به نیستی فکر می کند، چون نیستی را کمتر مجالی برای اندیشدن است. عاشق، خود را، خواسته و آگاهانه پایین می آورد تا هر چه بیشتر بزرگی او نمایان شود. من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست.
پ.ن: این چند خط پریشان را حدوداً یک سال پیش در پیش نویس ها ذخیره کرده بودم، داشتم حافظه لپ تاب را خانه تکانی می کردم، خواستم این را هم حذف کنم ولی دلم نیامد، اینجا باشد بهتر است.
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش :)