رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر اکبری» ثبت شده است

برعکس گوشی ها و کارت های بانکی ام که بی هیچ دغدغه ای زود می روند و گم می شوند و جا می ماندند، رکوردرم گم شدنی نبود. یک بار در بهشت رضا جا ماند، برای ضبط خاطرات شهدا از خانواده هایشان رفته بودم؛ بار دیگر اوایل دانشگاهم بود که حدوداً یک سال و نیمی غیبش زد، طولانی ترین دوری اش هم همین بود. وقتی که کاملاً قطع امید کرده بودم و گه گاهی خاطراتش را مرور می کردم، سر ظهر ناگهانی اطّلاعیّه پیدا شدن یک رکودر را روی تابلوی اعلانات دیدم. یک بار ناپدید شد. تصمیم گرفتم با ادعیه و رموز علوم غربیه به اجّنه متوسل شوم تا پیدا شود، پشیمان شدم، نذر امام رضا (علیه السلام) کردم و معجزه آسا روی کیف بود.

در کیف دوستان و باغ عمو و خانه فامیل و دست آشنایان جا ماندن و گم شدن و رفتن که الی ماشالله. اصلاً حساب ندارد، امّا باز هر چه می شد برمی گشت پیش خودم. حتّی آخرین بار -همین چهار پنج ماه پیش- در صفحه اینستاگرامم خبر گم شدنش را دادم و از دوستان تقاضای دعا کردم، فردایش خواب دیدم توی جیب کت مشکی ام جا مانده، کتی که چند هفته نپوشیده بودم و به علت کوچک بودن اتاق خودمان در خوابگاه، گذاشته بودمش در اتاق یکی از دوستان. بیدار شدم و نشدم سریع رفتم اتاقشان، بود! همان جا!!

**

اولین باری که یک رکوردر دیدم دست حاج علیرضا دلبریان بود؛ راوی مشهدی جنگ و خاطرات شهدا. وقتی می خواست سخن پراکنی کند از توی کیفش رکوردر را برداشت و خودش، سخن پراکنی خودش را ضبط کرد! بعد از جلسه هم تا با کسی سلام و علیک می کرد و آن بنده خدا نکته ای، چیزی می گفت سریع واکنش می داد: دوباره بگو ضبط کنم!

**

مگر نمی گویند دوستان همدیگر را کامل می کنند؟! ما همین طور بودیم. هر چه قدر من عاشق گفتن بودم، رکوردر عاشق شنیدن بود. با دقت گوش می کرد، ضبط می کرد، همیشه برای شنیدن حوصله و شوق داشت. گفتن من و شنیدن رکوردر، همان رابطه متکاملانه ما بود، برون گرایی من و درون گرایی رکوردر. حتی وقتی خودم حوصله شنیدن از این و آن نداشتم، رکوردر داشت، می شنید و بعداً برایم تعریف می کرد...

**

اواسط سال دوم دبیرستان بودم که پدرم گفتم چه قدر داشتن یک وسیله ضبط صدا می تواند به رشد درس هایم کمک کند! جالب اینکه در کمال ناباوری من، پدرم هیچ مخالفتی نکرد و آن موقع که پول، پول بود، 280 هزار تومان خرج خرید یک رکوردر شد. با اینکه حافظه ام افتضاح است ولی لحظه های خریدش را هم دقیق به یاد دارم. از همان اول دیدنش و بودنش و در دست گرفتنش و به کمر بستنش حسّ خوبی برایم داشت.

**

بارها رکوردر را به طرق مختلف از بازرسی های حرم رد کرده بودم، هر بار هم داستانی می شد که بیا و ببین، گاهی اوقات در جیبم می گذاشتم و گوشی را همراه خودم نمی بردم، خادم ها که از روی جیبم دست می زندند، فکر می کردند گوشی است، گاهی اوقات رکوردر را می دیدند و به راحتی اجازه عبور می دادند، گاهی نیاز به توضیح بود که کاربردش چیست و یک روشن خاموش نیاز داشت، گاهی می گفتند باید از x-ray رد شود، گاهی می گفتند باید با رئیس انتظامات هماهنگ شود، گاهی رئیس انتظامات اجازه می داد و گاهی هم کار بیخ پیدا می کرد! خیلی وقت ها دستم می گرفتم یا جایی قایمش می کردم و می بردم داخل.

**

رشته پیوند و همراهی ما در آستانه 8 سالگی ناگهان گسست یا بهتر بگویم گسستنش.

**

در بین همه وسایلم، لب تاب را استثناً چون قیمتش بالاست حواسم ویژه به آن هست، دیگر وسایلم نه آنچنان که فکر کنید. حتّی با گوشی رابطه خیلی خوبی ندارم، همه آنهایی که مرا می شناسند نیز به رویم آورده اند که صابر! تو هم با این گوشی ت!! وقتی هم که چند بار تماس می گیرند و کاری دارند، اعصابشان خورد می شود و واکنش مذکور کمی تغییر می کند: تو که برات فرقی نمی کنه دسته بیل بگیر دستت خب!

**

مهارت دیگری که در آن حرفه ای شده بودم، یواشکی ضبط کردن بود. یا در جیبم می گذاشتم و بدون نگاه کردن حالت ضبط را تنظیم می کردم، یا روشنش می کردم و در آستینم می گذاشتم، بعد هم خیلی عادی گفتگو را ادامه می دادم. اگر صدای دوستی یا آشنایی را یواشکی ضبط می کردم، بعداً برایش می فرستادم و تعجّب می کرد که ای بابا! ما رو گرفتی صابرجان؟! آدم امنیّت نداره دیگه با تو!!

در عوضِ همه وسایلی که بقیه دارند، من رکودر داشتم. رکوردر شاید از قدیمی ترین همراهانم بود. در هر سفری و پیشامدی به تناسب موقعیتش چیزهایی را با خودم می بردم و در کوله می گذاشتم و چیزهایی را نه. حتی گوشی را خیلی جاها همراه خودم نمی بردم، اما رکوردر دوست همه جایی من بود. خواه زیارت حرم باشد یا سفری سخت و غیرقابل پیش بینی، در جلسه مهم آستان قدس یا کوهنوردی صبح زود، راهیان نور یا تولد برادرم، کلاس درس یا هر جای دیگری. بچه ها به شوخی می گفتند رکوردر مثل کلت کمری همیشه همراته. هر اتفاقی میفته سریع درش میاری ...

**

بعضی ها تا طوری می شود سریع عکس می گیرند، بعضی ها سریع می نویسند، من تا طوری می شد سریع صدا ضبط می کردم. آدم ها خودشان را در حرف هایشان متجلی می کنند و من حرف هایشان را ضبط می کردم.

من حتی صدای طبیعت را ضبط می کردم، اگر نیمه شبی بود در پادگان دژ خرمشهر، تنها بودم، نسیم می وزید، حال خوشی داشتم، بوی خاک باران خورده می آمد، رکوردر را در می آوردم و می گفتم: حیف که نمی توانی بو را ضبط کنی! اعلام وضعیت می کردم و چند دقیقه سکوت نیمه شبی خرمشهر را ضبط می کردم. رکوردر من حتی صدای سکوت ها را هم ضبط می کرد. سکوت خرمشهر با سکوت مشهد، با سکوت دانشگاه و ... فرق می کنند.

**

در خیلی از اتفاق های مهم زندگی ام رکوردر نقش داشت. مثلاً تغییر رشته از ریاضی به انسانی در دبیرستان. پدرم که راضی نمی شد، قرار بود هر چه مشاور مدرسه که مورد قبول طرفین یعنی من و پدرم- در جلسه خصوصی با من گفت و نتیجه شد، همان بشود، اما پدرم که به من آن قدر اعتماد نداشت، رکودر صوت جلسه مان را کامل ضبط کرد و او شنید و رضایت داد، فردایش رفتم پیگیری نامه های اداری.

بعدها که معلم شدم، همه سخن پراکنی هایم در کلاس ها را ضبط می کرد، اصلاً همین گوش دادن به صدای خودم در رکودر بود که جرئت حرف زدن و نترسیدن و از صدای خودم بدم نیامدن را به من داد. شنیدن سوتی های اولین کلاسی که رفتم -درس تفکر و سبک زندگی دبیرستان امام رضا (علیه السلام) واحد 3- هنوز دلپذیر و خاطره انگیز است.

**

رکوردر برای من فقط وسیله ضبط صدا نبود، خلاصه و نماد و به یادآورنده همه صداهایی بود که در این 7 سال شنیدم و آن صداها هم خاطره تلخ و شیرین 7 سال زندگی ام بودند. فراز و نشیب زندگی ام همه در صداها بود و با صداها به یاد می آوردمشان. صداها هم، همه با رکوردر ضبط می شدند.

**

شیرین ترین لحظه های رفاقتم، خلوت های دوستانه، حرف ها و زرزرهای عمیق فلسفی، خاطره گویی مادربزرگ مرحومم، توصیه های آیت الله ضیأآبادی، باقری کنی، علی آقای بهجت و خاطره های پدرش، آقای فاطمی نیا، آیت الله ناصری، حاج میثم سازگار، خاطرات بیش از 200 خانواده شهید، لحظه های خاطره انگیز شوخی ها و دعواهای خواهر و برادرم، صوت جلسه های کاری آستان قدس، بنیاد فرهنگی، طرح های پژوهشی، مناجات های نیمه شبی حرم و احساس رقیق جمع، کلاس های به درد بخور دکتر فیاض و دینانی و سارا شریعتی و پاکتچی و ...، تاکسی نگاری ها، خاطرات سفر، سخن پراکنی های خودم، گریه و خنده های دلبریان، اندیشه های نابهنگام، صداهای بکر طبیعت، جلسات سیاسی قالیباف، انفجارات وحشتناک رزم شب میشداغ و ... و و و خیلی چیزهای دیگر را رکوردرم ضبط کرده بود.

**

دو سه سال اخیر رنگ حروف و نمادهای دکمه هایش همه پاک شده بودند و من فقط از حفظ فشارشان می دادم و حتی بدون نگاه کردن هم می توانستم. این اواخر هم اگر چه کمی مصرف باطری ش بیشتر شده بود، اما هنوز پر توان، با کیفیت و پایه بود برای هر کاری و هر موقعیتی.

**

حالا رکوردر رفته و می دانم دیگر بر نمی گردد. این بار امید پیدا شدنش را ندارم و انتظارش آمدنش را نمی کشم. رکوردر جزئی از هویتم بود. رکوردر امکان بروز بخشی از «صابریت»م را فراهم می کرد، صابر بردون رکودر حتماً چیزی کم دارد.

**

رکوردر عزیز!

خدانگهدار، دیگر تو را نخواهم دید.

من از تو خوشحالم، امیدوارم هر جا هستی، دست هر کسی هستی، خوشحال باشی و صداهای خوب ضبط کنی.

یا علی (علیه السلام)

دوستدارت؛ صابر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۲
صابر اکبری خضری

خواب 1/5 را اینجا بخوانید.

.. نوشته ات را قبل خواب خواندم، چه متن خوبی بود! من هم با خواب ماجراها دارم. اولین و شدیدترین و عمیق ترین کلمه ای که موقع شنیدن اسم خواب یا فکر کردن به آن به ذهنم می رسد، ترس و حیرت است. خودت هم شاهدی که هنوز هم انتهای مکالمه های شبانه به جای «التماس دعا» یا «به امید دیدار»، به همه می گویم: «ان شا الله خواب های خوب ببینی!»این دعای بچه گانه را اولین بار از سامان شنیدم. من راهنمایی بودم و او اوایل دبستان؛ یکی دو بار خوابِ بد دیده بود، از آن موقع شب ها قبل خواب تک تک اعضای خانواده را صدا می کرد و به هر کدام مجزا شب بخیر می گفت؛ «شب بخیر، ایشالا خوابای خوب ببینید!»

خودم هم که همسن و سال او بودم از خواب می ترسیدم، راستش آن موقع حتی از خواب های خوب هم می ترسیدم! اصلاً دوست نداشتم خواب ببینم، جالب اینکه ترس من فقط از خواب نبود، از لحظات قبل خواب هم به اندازه خود خواب می ترسیدم، همیشه آرزو داشتم و تلاش می کردم چنان خسته باشم که دراز بکشم، چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح بشود. وَه که چه وحشتناک بود و هست؛ تاریکی!

نمی دانم شاید همین دعاها بود که سال ها بعد -در بزرگی ام- اثر کرد و مدتی احساس می کردم اصلاً نمی خوابم، احساس می کردم زندگی ام یک تداوم شدیداً به هم پیوسته شده که خواب آن را قطع نمی کند! تو گویی فقط چشمانم را بسته و باز کرده ام و ادامه و ادامه. خستگی عمیقاً به جان و ذهنم رسوب کرده بود و فقط یک خوابِ طولانیِ عمیقِ خودآگاه می خواستم، خوابی که امروز را تمام کند و من را هم -چنان که احساس می کردم سایرین را- به فردا که روزی متفاوت و غیر از امروز است، برساند، خوابی که قبل و بعد ایجاد کند. من آن موقع احساس می کردم اصلاً فردا نمی شود، احساس می کردم آخرین باری که یک شبانه روز تمام شده و به روز دیگری -روز تازه- منتقل شده ام-، درست همان باری بود که احساس خوابیدن و بیدار شدن داشتم، از آن به بعد گویی همان روز بیشتر و بیشتر کِش می آمد و خوابیدن فقط مثل چند لحظه نشستن و استراحت کردن بود، در پی هیچ خوابی، روز بعدی وجود نداشت و همه ادامه همان روزی بود که مدت ها قبل شروع شده بود. شب و روز پشت سر هم می آمدند بدون آن که یک شبانه روز تمام و شبانه روزی دیگر شروع شود.

آن دوره هم تمام شد... داشتم از کودکی می گفتم، آری، نه فقط از خواب های بد، که از خواب های خوب هم می ترسیدم. همان سال ها وقتی لحظات قبل خواب -در تاریکی و سکوت خانه- دچار ترس قبل خواب می شدم، خیلی آرام و با احتیاط کامل، گاماس گاماس قدم برمی داشتم که پدرم بیدار نشود -و لعنت به پارکت های کف خانه که به محض فشار، قیریج قیریج صدا می داد!-، از چند سانتی متری او آهسته کی گذشتم و مادرم را آهسته از درون گلو صدا می زدم؛ «مامان! مامان!» نرم بیدار یا نیمه بیدار می شد، می گفتم می ترسم خواب بد ببینم! (یا اگر خواب بد دیده بودم و بیدار شده بودم می گفتم خواب بد دیدم!) مادرم نوازش می کرد و خوب، خیلی خوب یادم هست که همیشه جمله اش این بود: «بگو خدایا به امید خودت، نه به امید خلق روزگار، قو هو الله بخون،  به چیزای خوب فکر کن، خوابای خوب می بینی!» یک بار پرسیدم مثلاً به چه چیزی فکر کنم، گفت مثلاً به بهشت فکر کن، پرسیدم تویِ بهشت چه چیزهایی هست؟ مادرم گفت هر چیزی که دلت بخواهد و بگویی هست! در عالم کودکی بهترین چیزی که دوست داشتم کامپیوتر بود! در کل فامیل ما فقط دایی و پسرخاله ام کامپیوتر داشتند، تمام هفته خدا خدا می کردم برویم خانه شان تا با کامپیوتر بازی کنم (چه بازی های ساده ای! بازی های پیش فرض ویندوز xp که حقیقتاً عمری با آن ها سر کردم، یادت می آید؟! عکسش را گذاشته ام ببینی)

تصور عجیب من از بهشت، ترکیبی از محیطی سرسبز و نورانی و کامپیوتری درست در مرکز آن بود! تمام عزمم را جزم می کردم، قدرتم را متمرکز می کردم، انگار می خواهم لحظاتی دیگر با سرعت تمام شروع به دویدن کنم و از یک لحظه به بعد سعی می کردم فقط تصویر سوم شخصی از خودم در دلِ بهشت، غرقِ در کامپیوتر بازی را تصور کنم! چند لحظه بعد از مادرم پرسیدم: «خب تا کی توی بهشت هستیم؟!» گفت همیشه و همیشه می پرسیدم: خب حوصله آدم سر نمی رود؟!

عجب سوال عجیبی می پرسیدم! انگار اگر همیشه و بدون وقفه باشد، خوب نیست، لااقل نیاز است چند روزی تعطیل و دوباره باز شود! اگر یک مرحله تمام نشود، بد است؛ باید هر مرحله ای هر چه قدر هم شیرین، تمام و مرحله جدیدی شروع بشود. خواب هم همین است. خوبیِ خوابِ خوب به همین است که دیروز را به امروز تبدیل کند، تجربه و حسی که درست تا یک ثانیه قبل خواب، امروز است، ناگهان تبدیل به روز گذشته می شود، این، خوابِ خوب است.

... سال ها از آن روزها گذشته، بعضی چیزها مثل ترس از ترکیبِ تاریکی و تنهایی، هنوز هم همراه من هستند و بعضی چیزها نه، الآن دیگر نه از مطلقِ خوابیدن بدم می آید و نه از مطلقِ خواب دیدن، می ترسم، دوست دارم خواب های خوب ببینم. ممنون که با نوشته ات مرا به یاد خواب انداختی!

الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا، انتبهوا...! مردم همگی خوابند، چون بمیرند، ناگهان از خواب بیدار می شوند.

دوستت صابر

* پانوشت: این متن را در واکنش به نوشته یکی از دوستان نوشتم: «برای من گاهی خواب به مثابه میدان مبارزه است. تمام اضطراب ها و نگرانی هایم در آن نمایش داده شده،خِرم را میگیرد و وجود خود را به من اثبات میکند. این چنین اگر حتی تمام بیداری روز قبل را خندیده باشم، ناراحتی و گاها ترس را در خوابم حس میکنم. اما این پایان ماجرا نیست. وقتی بیدار میشوم اکثر اوقات لحظه تاثیربرانگیز خوابم را یادم است و حتی اگر یادم نباشد حسش دست در گردنم انداخته و با من حس رفاقت دارد. و من ازینکه این دوست عزیز برای بودن و ماندن لجبازتر از آنچه فکر میکردم است، تنها لبخند کجی بر این همنشین میزنم. این چنین نه تنها خواب که ساعات بیداری بعد از آن را، تا هنگام خواب بعدی باید با او دست و پنجه نرم کنم. خواب بعدی ای که آن هم معلوم نیست کدامین اضطرابم میخواهد دست و پا درآورد و به شکلی انسانی نمادسازی شده، حضورش را نشان دهد.

اما گاه از این سادگی خیالم برای ساختن نمادها تعجب میکنم. مگرنه خواب فرصتی برای برون ریزی اضطراب های روزانه است؟ پس چرا کارگردان کوتوله نمایش های من چنین خام دستانه، تمام رمز و راز اثر خود را به تنها مخاطبش لو می دهد؟ چرا یاد نمیگیرد که در اثر بعدی اش حداقل کمی هنرمندانه تر عمل کند؟ اگر هم بلد نیست بیاید خودم به او بیاموزم یا کلاس ثبتنامش کنم تا حداقل بداند میتواند به جای بازسازی دوباره همه صحنه های غمگین زندگی ام با همان شخصیت ها، آن ها را در شخصیت دیگری یا حتی در اتفاق یا موجود دیگری بازنمایی کند. تا اینگونه وقتی بیدار شدم از اینکه در خواب سگی دنبالم کرده است و حال انکه نه در خانه سگی هست و نه در کوچه، خیالم راحت شود. نه اینگونه که الان انجام میدهد و تمام حضور ها (و گاه عدم حضورها) را یادآور میشود؛ ساده لوحانه و تکراری.

و در آخر کاری که باید انجام دهم این است که در ساعات بیداری همه گنده های مثبت خوداگاهم را جمع کنم تا با این اراذلی که علیه میزبان خود شوریده اند، دست به یقه شوند.» از الیاس بهرامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹
صابر اکبری خضری

... دقایقی قبل صندلی شماره 25 را پیدا کردم و برگه سوال و برگه سفید مخصوص پاسخ را برداشتم، تصمیمم را از قبل گرفته بودم، اما همیشه لحظه انجام هم، مثل لحظه تصمیم، تردید و دلهره ناگهان سراغم می آیند. وقتی تصمیم گرفتی، فکر می کنی که بلاخره شکستشان دادی، بلاخره از شرشان خلاص شدی، اما لحظه ای که باید دکمه را فشار دهی، می بینی دلهره و تردید دوباره هستند.

سوال را می توان اینجور پرسید: چرا هم اکنون که سر جلسه امتحان پایان ترم آخرین واحد کارشناسی ارشد نشسته ام، هیچ جوره دستم به خودکار نمی رود؟ چرا هیچ جوره نمی توانم خودم را راضی کنم برای نوشتن؟ چرا هیچ نایی برای نوشتن ندارم؟ 60 دقیقه چیزی نیست، اما تصور 60 دقیقه پاسخ دادن به سوالات امتحان، طولانی ترین و طاقت فرساترین زمان دنیا برای من است، آن قدر جان فرسا که نمی شود تحملش کرد و نمی شود حتی فکرش را کرد، آن قدر سخت که از همان اول معلوم است این کاره نیستم. سوال را می توان اینجور پرسید؛ چرا به سوالات پاسخ نمی دهم؟ آن هم در شرایطی که اوضاع این قدر حیاتی است، چرا هیچ تقلایی نمی کنم؟ کاری که صد بار مشابهش را -به هر جان کندنی، به هر سختی ای- انجام داده ام، صد بار برگه را پر کرده ام و حالا درست در آخرین لحظه...؟! چرا پاسخ نمی دهم؟ پاسخِ این سوال مهم و پیچیده، پیچیده نیست، چون حال و حوصله اش را ندارم.

20 دقیقه ای است سر جلسه نشسته ام، حالا دلهره و تردید ندارم، برگه سفید را، فقط امضا می کنم، نامم را هم وسط برگه، کنار امضا و زیر «هو الحق» می نویسم. اما هنوز تمام نشده، می توانم همین الآن بلند شوم و بروم، اما کارم نیمه تمام مانده، سوال را جور دیگری هم می شود پرسید: «چرا باید پاسخ بدهم؟» برعکس، پاسخ این سوال، سخت پیچیده است. هیچ دلیلی نیست. مگر می شود به سوالی که دیگری طرح کرده پاسخ داد؟؟ هیچ دلیلی نیست و راستش برعکس، فکر می کنم باید به سوالات خودم پاسخ بدهم و کلی دلیل هم برای آن هست. فقط به یک نفر دوست دارم پاسخ بدهم و فکر می کنم فقط به همان یک نفر باید پاسخ بدهم. کاش وقتم را با این سوال و جواب های بی «خودی» نگیرید. 37 دقیقه گذشته است. این متن را پشت صفحه سوالات نوشتم، برگه را تا کردم، قایم کردم و بیرون آوردم.

یاحق

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صابر اکبری خضری