رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر اکبری» ثبت شده است

چهار سال پیش به طور اتفاقی صفحه هدی رستمی در اینستاگرام را دیدم، چند ماهی عمیقاً درگیرش بودم، مطمئن بودم یک جای کار می لنگد، شاید اولین تجربه جدی مواجه من با یک مسئله واقعی بود. بعد از 4 ماه، یک متن بلند و بالا راجع به آن نوشتم که شاید اولین یادداشت مهم من بود، (بعدها خلاصه آن نوشته را در وبلاگ گذاشتم، اینجا می توانید ببینید.)

مسئله ای که در ابتدای امر درباره صفحه هدی رستمی برای من مسئله برانگیز بود، حجم بالای علاقه ها و حسرت ها و غبطه هایی بود که در کامنت ها می دیدم، سبک زندگی هدی یا بهتر بگم بازنمایی هدی از زندگی خودش، به شدت تحریک کننده و حسرت زا بود، روحِ سفر دیدنِ دیگری است و سفرنامه همین کار را می کند، وقتی سفرنامه شاردن را می خوانید، شاردن یک دوربین به دست دارد که به طرف مردم و موقعیت ها و ظاهرها و باطن ها است، شما را به ایستادن در کنار خودش و دیدن این مناظر دعوت می کند، امّا در شبه سفرنامه های که هدی منتشر می کرد، گویی دوربین به سمت او بود، نه بیرون و دیگری، در واقع ما هر چه بیشتر هدی را می دیدیم در مناطر مختلف، در کنار آدم های مختلف، دوربینی نه در دست هدی به سمت دیگری هایی که در سفر به آن ها برخورد می کند، بلکه دوربینی به سمت هدی در زندگی پرفرازونشیب و عجیب و غریبی که تجربه می کند.

البته این موضوع را نمی شود و نباید کنشی درک کرد، لااقل بخش زیادی از آن نه مربوط به مکانیسم های روان شناختی، بلکه الگوهای ساختاری فضای مجازی، عصر مدرن و علی الخصوص اینستا به عنوان تجلی آن هستند که چنین ساخته و پرداخته می کنند، (در همان متن سعی کردم مفصلاً به این موضوع اشاره کنم، هر چند الآن به نظرم ناپخته می رسد و جای تعمیق خیلی خیلی بیشتری دارد.)

دیدن صفحه هدی و نوشتن آن متن دقیقاً همراه بود با آغاز سفرهای خودم، من هم مانند خیلِ بسیار هم نسل هایم، شیفته دیدن مردم و تفاوت هایشان در دور و نزدیک بودم، در این سه سال و اندی، تا توانستم فرصتِ خدادادِ تجرّد را غنیمت دانستم و با همراه همیشگی رکوردر، و یک دوست همپا و دوربینش، با کوله پشتی و وسایلی که هر بار از این و آن قرض گرفته می شد، رفتم.

من با انتشار و زکات و این حرف ها مشکل ندارم طبعاً، امّا به نظرم اینستا آن جایی نبود (و نیست) که باید. این روزها در حال جمع آوری خاطرات و تحلیل ها و گفتکوهای مکرّر هستم تا به لطف پروردگار کتابی آماده شود. به نظرم الگوی ایده آل هنوز همان کتاب است، جایی که با خیال راحت بشود مفصّل گفت و نترسید. جایی که صبر و حوصله باشد و انتظاری برای بازخوردِ آنی و ترند شدن نباشد.

من هنوز بر حرف خودم هستم، اینستا خوراکی چند خطی آماده می کند و بالتبع آدم هایی نازک و نه قطور تحویل می دهد، (و این فقط یکی از مسائل عدیده آن و دوستانش است.) با همه این حرف های بعد این سفر آخری، به دلایلی تلاش می کنم تا ببینم می شود مدل کم آسیب تری در اینستا ارائه داد؟؟ اگر علاقه به سفر و مردم و فرهنگ ها و قصه ها و ماجراهایشان دارید:

https://www.instagram.com/solouk.safar/

پ.ن: اگر چه نظرم بعد این همه سال، بسیار و بسیار تغییر کرده و اگر الآن قرار باشد دوباره راجع به هدی و صفحه اش نقدی بنویسم، یحتمل چیزی کاملاً متفاوت با قبلی از آب دربیاید، ولی راستش هنوز آن متن را خیلی دوست دارم! مثل بچه ام می ماند، مخصوصاً این که اولین بار بود چنان حسی عمیقاً درگیرم می کرد و در نتیجه اش من به مطالعه و فکر وادار می شدم.

پ.ن 2: بزرگترین اشتباهم در آن متن این بود که از دوباتن کمک گرفتم!! یعنی می خواستم با دسته، خودِ چاقو را ببرم! زهی خیال باطل!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۳۰
صابر اکبری خضری

مسعود می گفت نمی دانم مهرعلی کی تصمیم گرفت مهر آخر فامیلش را بردارد و بگذارد اول اسمش، اما الآن اگر در روستا بگویید علی یعقوبیان مهر چند ثانیه ای برّ و برّ نگاهتان می کنند و می گویند مهرعلی را می گویی؟! مهرعلی و مسعود زندگی در شهر را کنار گذاشتند و به روستا رفتند، نه شبیه خیال پردازی های رمانتیسیتی و فانتزی مآبانه، آن ها انتخاب کردند، بعد از این که همه سختی ها و محرومیت ها را دیدند، اگرچه من در نهایت با تصمیمشان و در یک سطح خیلی کلی تر با ایده شان مخالفم، امّا دلیل نمی شود روحیه و کارشان را تحسین نکنم.

دروغ چرا، شاید بار اولی که به حاجی بیگی آمدم و مهرعلی را دیدم، در دلم گفتم از آن هایی نیست که من خوشم بیاید، فکر کردم سطحی است، اورجینال نیست، اما حالا که تقریبا یک سالی می گذرد و بیشتر و بیشتر به حاجی بیگی رفت و آمد کردم، برای خیالات خام خودم متاسفم و البته از تغییرشان خوشحال. مهرعلی اگرچه کارها را درست انجام می دهد، خانه های اهالی را تعمیر می کند، به نظم خانه حساس است، غذا درست می کند و واقعا هر کاری از دستش بر می آید، اما ارزش اصلی او این ها نیست.

مهرعلی بیشتر از آهن ها و چوب ها و خانه ها و "عروسک" ها (و قصه هایشان) و قالی ها و ... به "آدم" ها توجه می کند. اگر یک روز بگویی حال کار نداری، درک می کند، خواهرزاده هایش را با همه شر و شوری ها درک می کند، مادرش را درک می کند و مراقب احوال اطرافیانش است. مهرعلی به شدت متعهد است، خود را پیامبر روستا نمی داند، در کنار و هم عرض اهالی است، بنابرین طبیعی است که گاهی با یکی جروبحثش هم بشود. این یعنی روستا، روستا مکان اولویت آدم ها بر چیزهاست، آدم ها بر سنگ ها، بر چوب ها... اگر کاهگل و عروسک و ... هم اهمیتی دارند، در نهایت برای زندگی و حال بهتر و رقیق تر همین آدم هاست. در نتیجه نه نتیجه کار، که شدن و صیروریت کار اهمیت دارد.

توسعه (شهر) در برابر آبادانی (روستا)، یک ایده آل گرایی شی واره دارد، اتمام کار مهم است، کار باید به بهترین و اثرگذارترین و بهره ور ترین شکل ممکن اتفاق بیافتد، ولو به قیمت خرد شدن و رنجیدن و تحت فشار بودن آدم ها. از کجا می فهمیم در کار آبادانی روستا موفق شده ایم؟ اگر نزدیک ترین افراد شما، تحت فشار فعالیت های شما هستند، شما هنوز روستایی نشده اید، آبادانی روستا، نرم و منعطف است، نه سخت و زمخت، روح آبادانی روستا کاهگلی است، اگر مثل سیمان سفتیم، در دل روستا، شهری هستیم.

توسعه حتی اگر دورها و دیگران را خوب کند (که در نهایت نمی کند)، خود و نزدیکان را می خراشد و با بی توجهی از کنارشان یا شاید حتی از رویشان، رد می شود. مهرعلی، خودآگاه یا ناخودآگاه، در اولویت بودن انسان ها و احوالاتشان را درک کرده و بیشتر از طرح های توسعه روستایی، به دنبال دل هاست. حتی اگر نتواند با ادبیات علمی و نظرپردازانه بیان کند، حتی اگر ایده پردازی درجه ۱ نباشد، حتی اگر ارائه دهنده ای قهار و فریب دهنده ای ممتاز نباشد، اما روز به روز بیشتر همانی می شود که باید باشد، مهر و علی.

فرشته اش به دو دست دعا نگه دارد...

پ.ن: داستان جالب مهرعلی و مسعود و روایت های آن ها از زندگی روستایی را حتماً در اینستاگرامشان دنبال کنید، اما حتی بعد از دیدن همه پست ها هم، درکی از زندگی آن ها در آن شرایط و سختی ها، مشکلات و لذت هایش نخواهید داشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۵
صابر اکبری خضری

آزادی، همواره متضمن نوعی بی تعلقی است، و فاصله زیادی بین بی تعلقی و معلق بودن نیست، شاید کوشش در راه آزادی مطلوب ما باشد، اما لحظه رسیدن به آن، شدیداً دهشتناک است. درست از همان لحظه رسیدن به آزادی، ترس و فرار از آن شروع می شود. برای آزادی باید تلاش کرد و به آزادی نباید رسید. آزادی نقطعه تعلیق است. شخص آزاد، دلهره ای عمیق و شدید را تجربه می کند، جامعه آزاد نیز همین طور. ماندن در موقعیت آزادی، کوششی قهرمانانه می خواهد، تن در ندادن به قدرتِ شدیدِ جاذبهِ لحظهِ در آغوش بودن، مستلزم یک کشمکش همیشگی درونی است؛ چنان که کسی قصد کند بر خلافِ جهتِ جاذبه یا بهتر بگویم، خلافِ جهتِ حرکتِ امواج سیل آسا، -به تنهایی- دست و پا بزند. آزادی شبیه حرام زادگی است، بودنِ بدونِ مأمن.

شدیدترین آدم ها و خطرناک ترین آدم ها و نزدیک ترین آدم ها نسبت به جزمیت، همان هایی هستند که به آزادی نزدیک ترند یا تجربه آن را داشته اند، چون حس کرده اند که رهایی علیرغم همه واحسرتاهایی که مردمان در فراغش سر می دهند، چه بی وزنیِ مخاطره آمیزی است، آن ها حاضرند برای دور کردنِ این افریته شوم، بهای گزاف پرداخت کنند، شدیدترینِ ترس ها همین است که آدمی به خود بیاید و ببیند در هیچستانِ هزارِتویِ ناکجاآباد، رها شده و سرگردان است، نه آمده و نه مقصدی برای رفتن دارد، چنین است که اگر هم حرکتی می کند، صرفاً از رویِ نماندن است، امّا می داند به آن جا هم که برود، باز همین حال تکرار می شود، پس مقصد فعلی هم قدرت چندانی برای امنیت بخشی ندارد.

من فکر می کنم کسانی که شدیداً دلباخته قطعیت اند، ترسی عمیق همه وجودشان را در برگرفته است، ترس از ارتفاع، ترس از مععلق شدن، ترس از روی هوا رفتن و روی هوا دیدن همه چیز، این اندیشه بسیارخطرناک و سهمگین که مکناد اگر صادقانه بنگرم، آن احتمالِ -اگرچه اندک ولی شومِ- معلق بودن همه چیز درست باشد؟! این ترس و این احتمالِ خفیف ولی همیشگی و عمیق، آن قدر هراسناک است که موجب شود بسیارِ انسان ها، چنان طفلِ معصومِ گمشده ای، شدیداً دویده و به آغوش مادرِ حقیقت پناه ببرند و خود را در آن آغوشِ سرشار از امنیّت، با نیرویی هر چه بیشتر، بفشارند.

همین است که محتمل ترین آدم ها نسبت به جزمیت، کسانی اند که -لااقل بالقوه- درکی از آزادی و مخاطرات آن دارند، به آزادی نزدیک ترند و هر لحظه خطرِ آن را احساس می کنند. آزادی گاهی انتخاب نمی شود، بلکه هجوم می آورد. اگر آزادی همسایه شد، سایه اش بر حیاط خانه دیگری نیز می افتد و بویِ دلفریب و در عین حال دلهره آورش حس می شود. نزدیک شدن به آزادی، نزدیک شدن به همان صدای دهلی است که حقیقت، زندگی، فرهنگ، جامعه و بسیاری دیگر انسان را از نزدیک شدن به آن برحذر می داشتند. اگر آزادی واقعاً نزدیک شد، احتمالاً بیشتر افراد تمهیدی برای دور کردنش می اندیشند. قابل درک است که از دل کشورهایی در دلِ اروپا، مجذوبان به داعش پیدا شود.

همچنان ما نیز بسیاری را در اطرافمان دیده ایم که گویی خود انتخاب کرده اند بی چون و چرا تبعیت کنند، مرید باشند، مجذوب شوند و به هر گونه اغوایی که لباسِ فرهنگ، رشد، توسعه، دین یا ... به تن دارد، تن در دهند. در این موقعیت هر چیزی که به هر بهایی، آزادی های بالقوه یا بالفعل را سلب کند و آدمی را به همان محدوده کوچک و امنِ آغوش گونه ببرد، غنیمت است. فراهم کردنِ امنیّت کاذب به هر وسیله ای، علوم طبیعی، قطعیت های اثباتی و ایده علم، عرفان، گروه های سیاسی رادیکال، جنبش های بنیادگرای دینی، نظام های سلطه گر و اقتدارگرا یا ...

قطعیت ها، کنش ها، پیش رفتن ها، آرام گرفتن ها، آغوش ها و در یک کلمه مادرها، شدیدترین نیروی جاذبه در عالم را دارند. به نظر من همیشه باید در موقعیتی دوگانه، در خوف و رجا نسبت به آزادی بود. آزادی ناب یعنی نیستی، یعنی مهیب ترین نیروها علیه زندگی، یعنی وجه سیل آسا و دیونیسوسی هستی و البته نه باید چنان مهندسان، دانشمندان، مریدان و ... خود را تمام و کمال در خدمت زنجیرهایِ امنیت قرار دارد. چنان پرندگان باید بود، پرواز می کنند و البته فرود می آیند، لانه ای دارند که نقطه ثقل حرکت آن هاست، اما این لانه مانع از پریدن و حتی مهاجرت آن ها نیست، چه این که لانه را می توان باز جای دیگری ساخت. به هر ترتیب هرگز نباید بدون لانه بود و هرگز نباید لانه ها را با سیمان درست کرد تا شدیداً گرم و مطبوع شود.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۷
صابر اکبری خضری

خوب به خاطر دارم که در ترم اول تحصیل، جمله عجیبی از دکتر فیاض شنیدم که حال معنای آن را به خوبی درک می کنم. دکتر فیاض می گفت حوزه های علمیه -همچون دانشگاه- دچار اشرافیت هستند! آن موقع گمان می کردم منظور از اشرافیت، ثروت مندی و تجمل گرایی در زندگی اقتصادی است، در ذهن خود به حرف دکتر خندیدم و کمی پیروزمندانه گفتم شما اصلاً روحانیون را نمی شناسید وگرنه نمی گفتید دچار اشرافیت شده اند! دکتر گفت هر کس که مسئله اش، مسئله مردم نباشد، اشراف است و به همین معنا، حوزه و دانشگاهِ ایران اشرافیت معرفتی دارند، دانشگاه اشرافیت معرفتی اش در نسبت با جغرافیا است، چرا که مسائل و دغدغه اش، در بعد جغرافیا نه متناسب با بوم و موقعیت ما، بلکه در نسبت با غرب شکل می گیرد و حوزه نیز معضل اشرافیت معرفتی در بعد تاریخ دارد؛ مسائلی که دغدغه امروز حوزویان است، مربوط به سال ها و در برخی موارد قرن ها پیش است؛ دانشگاه اشرافیت معرفتی مکانی و حوزه اشرافیت معرفتی زمانی دارد... امروز حدوداً هفت سال از آن ماجرا و از آن حرف می گذرد و هر چه جلوتر می رویم، بیشتر به عمقِ نظر دکتر فیاض پی می برم.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

نکته اساسی و قابل تأمل در این میان، تصور این دوستان، از غرب است. این که ما غرب را هنوز پوزیتویست بدانیم و با نقد آن، خیال کنیم دشمن دیرینه را شکست داده ایم، تصوری خطرناک و البته گمراه کننده است. اثبات گرایی و نقد آن که اکنون یکی از دغدغه های جدی دوستان تبدیل شده، مدت هاست منقضی شده، و البته به نظر حقیر، آن چه در این کشکمشِ با دشمن فرضی اهمیت دارد، نه بعدِ معرفتی آن، بلکه بعد کارکردی آن است. نقدِ اثبات گرایی (که البته قابل نقدترین و ساده ترین رویکرد هم برای نقد است!) حال دستاویزی شده که توهّم حضور در متن علومِ انسانی و دعواهای آن را برای حوزویان ایجاد می کند و بیشتر کارکردِ خودقوی پنداری و زمین زدن دشمن دارد، اما افسوس که این دشمن قرن ها پیش در خود غرب شکست خورده بود، و قوطی ای که درش بارها باز و بسته شده بود، باز کردنش نه هنری دارد، نه افتخاری و نه البته اهمیت و اولویتی...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۰
صابر اکبری خضری

اخیراً که سیل آثار به ظاهر انتقادی-سیاسی و شبه عدالت خواهانه زیاد شده، مثل دیدن این فیلم جرم است، آقازاده، دادستان و ... باید بیشتر دقت کرد و فریب نخورد!

اگر این آثار واقعا به دنبال انتقاد هستند، نباید مسئله ها و چالش های اساسی نظام رو مثل این که ایده ای برای آینده خودش نداره، مثل این که تکلیفش با جهان هنوز مشخص نیست، مثل این که استراتژی بلند مدت اقتصادی و فرهنگی نداره، و ... و ... رو تقلیل بدن به خوردوبرد چند تا آقازاده و سلطانِ فلان و سلطانِ بهمان...

البته این بیشتر تقصیر عزیزان شبه منتقد و موسوم به عدالت خواه هست که سطحِ مواجهه و انتقاد رو نازل کردن و تقلیل دادن به فیش حقوقی و تعداد املاک و ... و بدین ترتیب موجب خوشحالی ساختارِ معیوب گشته و بهترین راهِ فرار  رو براش مهیا کردند تا از خدا خواسته بگه بله!! دقیقا!! یک عده از مشکلات که تقصیر آمریکا بود و یک عده دیگه اش هم تقصیر همین آقازاده ها و سلاطینه، بنابرین شروع به آقازاده تراشی و سلطان تراشی کنه برای انداختن بارِ مسئولیت ها بر دوش اونا و تخلیه روانی بار خشونت و نارضایتی مردم بر این افراد.

پ.ن: مشخصه که من طرفدار حقوق نجومی و ژن برتر و ملک و املاک و این چیزا نیستم، میگم این ها مسئله اصلی نیست و نباید اولویت ها چه در ارزیابی و چه در نشانه گیری و چه در انتقاد و ... جا به جا بشه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۲۵
صابر اکبری خضری

آدم هایی که وبلاگ دارند و به شبکه وسیع مخاطبان متصل نیستند، حقیقتاً از آن هایی که اینستا دارند، به مراتب جدی تر و «سرشان به تنشان می ارزه» تری هستند.

آدم هایی هم که مثل من هم وبلاگ دارند و هم اینستاگرام، فکر کنم خیلی آدم های بی شرفی باشند، یحتمل.

البته یک عده هم هستند با این که وبلاگ دارند، ولی عملاً انگار اینستا دارند، یعنی فقط کمی شکل و شمایل کار را تغییر داده اند، اما همچنان به شبکه عظیم و وسیع مخاطبان متصل اند و هر گونه احوالات درونی و بیرونی خود را با پرداختی مرموزانه و جلوه گر، منتشر می کنند و ... این عدّه آخر حتی از گروه قبلی (که بنده هم افتخار عضویتش را داشتم)، ناتو ترند!

تکلیفِ سه دسته مذکور که مشخص شد، فقط می ماند آدم هایی که فقط اینستا دارند که راجع به آن ها چیزی نمی گویم، چون خیلی به تحلیل و قضاوت شدن، ارادت ندارند و این روزِ عیدی نمی خواهم دلِ کسی را بشکنم، این جماعت هم که زود به تیریشِ قباشان بر می خورد و هیچ بعید نیست فِرتی بروند استوری کنند: دُنت جاج می! اُنلی گاد کَن جاج!!

در پست قبلی گفتم که من بهترین روان درمانگر تحلیلی در جهان هستم، ولی یادم شد بگویم با حفظ سمت، بهترین پیشگو و فال بین جهان هم هستم، بنابرین خاطرنشان می کنم، گروه اول فقط با گروه اول می تواند ازدواج کند، گروه دوم با گروه اول و گروه دوم می تواند ازدواج کند؛ (شاید بگویید حرفت تناقض دارد و خودت گفتی گروه اولی ها نباید با این ها ازدواج کنند، پاسخ خواهم داد من مسئولِ رفعِ تناقض های عالم نیستم، من فقط پیشگویی می کنم فرزندم!) گروه سوم هم کلاً با هیچ گروهی ازدواج نکنند بهتر است. راجع به گروه چهارم اگرچه قول دادم قضاوتی نکنم، ولی گفتن آینده که قضاوت نیست! بنابرین ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۰۴
صابر اکبری خضری

مغازه ای توی محله ما بود و هست، دبستان که بودم بعد از «گل کوچیک»، «آقاگل»، «دیدنا»، «آجربازی»، «تَبَرَک» و «خَرپلیس» و ... می رفتیم ازش نوشابه و -به قول مشهدی ها- کِیس (کیک) می خریدیم. سرظهرها هم گاهی به عنوان فرزند ارشد خانواده، وظیفهِ خطیرِ خریدِ ماست یا نوشابه به عهده من بود از همون مغازه که بهش می گفتیم «بقّالی». البته بابام کلاً مرامش این بود که خریدهای اصلی رو، می رفت عمده از مصلّی (بورس عمده فروشی مواد غذایی مشهد) می خرید، این خرید از بقّالی محلّه در حد همین نوشابه و ماستِ گهگاهی بود. بعد از یک مدّتی این «بقّالی» محلِّ ما که صاحبش نسبت به سایر بقالی های محل، خیلی جوون تر بود، اسمش رو گذاشت «سوپر». از همون موقع ارج و قرب خاصی تو ذهن من پیدا کرد! اگرچه تغییر زیادی در اجناس مغازه ایجاد نشد، ولی انگار فرق داشت که بری از «بقّالی»، نوشابه بخری یا بری سوپر...

بعدتر ها که اون چند تا بقّالی دیگه هم، عنوان فاخرِ «سوپر» رو برای مغازه شون انتخاب کردن، «سوپر»ی که من ازش خرید می کردم و صاحب جوونی داشت، تابلوش رو تغییر داد و شد: «سوپرمارکت»! البته باز هم ابعاد مغازه همون بود و اجناس هم همون، اما خداییش لااقل در ذهنِ منِ نوجوون، سوپرمارکت از سوپرِخالی! خفن تر بود! و این سیکل دوباره تکرار شد، بقیه سوپرها محل هم شدن سوپرمارکت و الآن که این چند خط رو می نویسم، اون «سوپرمارکت» تبدیل شده به «هایپرمارکت»! و البته یک مقداری هم خرج دکورش کردن و به جای تک تک و هیس، چند تا شکلات و آدامس خارجی هم گذاشتن جلوی ویترنش کنار دخل، البته برای ما که خیلی فِنتی نداشته، چون هنوز گاهی داداش کوچیک ترم میره ازش برای ناهار یک نوشابه و ماست می خره، خریدهای کلی و اساسی تر هنوز هم با سخت گیری پدر، از همون مصلّی انجام میشه و البته گاهی هم بابام می سپاره تا من برم...

این چند روز به طور اتفاقی چند تا صفحه اینستاگرام چک کردم دیدم اون بالا تو بیوشون نوشته: «روان درمانگر تحلیلی!» یا «روان درمانگر اگزیستانس!»... اولین مطلبی که در واکنش به این عناوین به ذهنم می رسید این بود: جووون بابا جووووون!) می دونید خیلی یادِ بقالی های سابق و هایپرمارکت های فعلی محله مون افتادم! همون بود قشنگ! فقط به جای برایان تریسی و دوستان، فروید و نیچه گذاشته بودن جلوی ویترینش!! به جای کلیدواژه «موفقیّت»، کلیدواژه «معنای زندگی»، به جای چند تا چیز دیگه هم، چند تا چیز دیگه!...

خلاصه که روان درمانگران تحلیلی! روانکاوانِ اگزیستانسیال! تراپیست های خفنِ متخصص در زندگی و مخصوصاً معنای آن! روانشناسان موفقیت سابق! زردهای ناصادق! مایل به قهوه ای ها! الهام بخشان برنامه ریزی به سبک بولت! ما رو سیاه نکنید ؛)  

(خدایی خودمونیم چه قدر برچسب زدم به بندگان خدا) ولی جدا از شوخی، جامعه ای که عمق نداشته باشه، هر روز بازی یک عده رو می خوره، یک روز با 100 راز موفقیت و قورباغه ت را قورت بده، گولش می زنن، یک روز با اسم قانون جذب و راز و انرژی و کارما و اشو، یک روز هم با دوباتن و یالوم و مجتبی شکوری! فردا هم احتمالاً با نیچه و هایدگر و چگونه با هایدگر، روابط عشقولانه خود را خوب کنیم؟! «عصر روانشناسی» هم کم کم رو به اتمام هست و متاسفانه «عصر روانکاوی» (یا شاید هم «روانکاوی نمایی» یا ترکیبی پررو از هردوشون) فراروی ما!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۴۸
صابر اکبری خضری

 

یک عمر در مدرسه و دانشگاه، علیه امتحان هایی که «شبه اساتید» طرح می کردند، غر زدم و این آخر کاری ها هم که دست به اعمال انتحاری می زدم! (در این پست ببینید.) حالا زمونه چرخید و سعی کردم، شبیه همون چیزی نباشم که خودم مخالفش بودم :)

 

برای دانلود، روی هر لینک کلیک کنید.

 

 

امتحان نوبت اول جامعه شناسی / پایه دهم

 

امتحان نوبت اول جامعه شناسی / پایه یازدهم

 

امتحان نوبت اول تفکر و سبک زندگی / پایه هفتم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۴۹
صابر اکبری خضری

3 روز بود که از اتاقم تکون نخورده بودم. به نظر من که فقط با یک بی خیالی ممتد می شد این چند روز تنهایی رو رد کرد، از همون نوعی که این دوست سرخوشمون «محمد» داره، ظهری با شنگولی خاص خودش اومده بود اتاق، می گفت بریم باغ کتاب! منم که مثل جنازه های نیمه جون پرت شده بودم یه گوشه گفتم آخه بابات خوب! ننه ت خوب! آخرین شب پاییز، اونم جمعه، کی دل و دماغ داره بره اون سر شهر، باغِ کتاب، دیمبل و دیمبو بشنوه؟! گفتش انار میدن بیا بریم! گفتم برا منم بیار!

*

بعد نماز مغرب رفتم سلف، بشقاب ماکارانی رو گرفتم و تمام سلفو یه دور زیر چشمی رد کردم، دریغ از یک آشنا! پس من شیش سال تو این دانشگاه چه غلطی میکردم؟! پس دوستای من کجان؟! صَرفِ شام در زاویهِ نامانوس سلف، با همراهی تلگرم گذشت. اومدم اتاق و قبلش از بوفه تدارکات لازم برای ویژه برنامه شب یلدا آقاصابر رو خریدم؛ چیپس و ماست موسیر و لیموناد و تک تک. (جای اسماتیز خالی بود حقیقتاً) فیلم «فهرست شیندلر» رو هم بعد از وَر رفتن با زیرنویس پِلِی کردم. مشکل زیرنویس با فونت های عجیب غریب اینقدر برام عادی شده که میرم تو گوگل میزنم مشکل زیر... خودش با رنگ بنفش میاره دیگه. فیلم خوبی بود، تقریباً 4 دقیقه ای ازش دیدم؛ تلاش مذبوحانه برای بانشاط بودن. صفحه لب تاب رو بستم و سرم رو چند ثانیه ای تو متکی فرو کردم. (در ماست موسیر هم باز مونده بود، یادم رفت ببندمش، الان که می بینم پر از پرز فرش شده، ایششش) همون لحظه نوتفیکشن خبر فوری تلگرام اومد که شنبه و یک شنبه دانشگاه های تهران تعطیل شدن، اه. برا اولین بار از شنیدن خبر تعطیلی ناراحت شدم. کاش رفته بودم مشهد، کاش لااقل تعطیل نمی شد بچه ها برمیگشتن. یه فوتبال که بریم بزنیم دیگه؟!

*

با همین شلوار توخونه ای اومدم بیرون، کنار کتابخونه دانشگاه، همون جایی که همیشه میرم، زیر بید مجنون، اون نیمکت فلزی که الان تو زمستون یخ می زنه باسنت تا می شینی روش!! یه ربعی گذشت. اهنگ گذاشتم، مداحی گذاشتم، دعای سمات هم ریا نشه گذاشتم. یه چند دقیقه ای هم سکوت به احترام آخرین شب پاییز. از اون سرِ دانشگاه سر و کله محمد پیدا شد که کشون کشون هیکل چاقالوش رو می کشید رو زمین و می اومد. بازم داشت با همون لبخند مزخرف دوست داشتنی ش می خندید و از همون دور به نشونی خوشحالی ادای رقص در آورد! کاش روح فقید رئیس دانشگاه می دید که چه دسته گلهایی تربیت کرده! نزدیک تر که شد یه انار از تو پلاستیکی که اون دست دیگه اش بود درآورد و برد بالا تا قشنگ ببینم. خنده م گرفته بود از این دیوونه...

یلدا مبارک :)

نوشته شده در 30 آذر 1398

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

اندیشمندان اینستاگرامی خواسته یا ناخواسته باعث سوهاضمه می شوند، چون احساس سیری به وجود می آورند (همان سیری کاذب)، مثل شکلات قبل از ناهار. کارکرد دخانچی، فتوره چی، خراسانی، آرانی و و و تفاوت چندانی با رائفی پور، پناهیان و عباسی ندارد، هر دو طیف، سوهاضمه ایجاد می کنند، هر دو طیف احساس سیری می آورند، احساسِ لذّت بخشِ بودن در متنِ اصلی، احساس قرار گرفتن در بازی، و هر دو فریبنده و اغواگرند. شبیه همان کاری که آلن دوباتن با فیلسوفان بزرگ و اندیشه هایشان می کند.‎‎‎‎‎‎‎‎‎‍‎ تقلیل و بریدن دست و پای اندیشه و کوچک کردن آن، به قدری که در تابوت کوچک اینستاگرام و 240 کارکتر توییتر جا شود، خطرناک ترین نوع ذبح و ارباً ارباً کردن چیزهاست. اصولاً چیزهای جدی و اصیل، ارزشمندتر از آن هستند که به این راحتی ها به کسی پا بدهند. عناوینی مثل «طعمِ بزرگان!» و «هایدگر در 3 جلسه!» مرا بیشتر یادِ کاشت مو در نیم ساعت یا کتاب های زرد و بنفش و صورتی و در نهایت قهوه ای روان شناسی های موفقیت «با ما خیلی پولدار شوید.» می اندازد. دقیقاً همان رائحه اغواگرایانه ای که در عنوان کتاب های زرد و قهوه ای موفقیت هست، در توییت های فتوره چی و جلساتِ «طعمِ بزرگان!» به مشام می رسد، همان منطق، همان الگو، البته برای مخاطبی احتمالاً فرهیخته تر!

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اینستاگرام  و پست ها و استوری هایش و آن 280 کارکتر کذایی می توانند فرصت باشند اگر «ایده» ای را برای ما مطرح کنند و آنونس فیلم باشند. آنونس کارکردش دو چیز است، اول اینکه جذابیت ها و خوبی های فیلم را نشان می دهد تا ما را تهییج کند به دیدنش و از آن مهم تر این نکته مهم را به ما گوشزد می کند که ما این فیلم را ندیده ایم، دیدن آنونس دقیقاً به دلیل ندیدن فیلم است...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۸
صابر اکبری خضری

آگاهی در چه حالتی پدید می آید؟ باید میان عالم و معلوم فاصله ای باشد. آگاهی مثل بریدن است. آگاهی مثل تیغه چاقو است و بدنِ آگاهنده مثل دسته اش. بدن و آگاهی اش با هم می توانند کنش کنند، یعنی بر بقیه چیزها تاثیر بگذارند و در جهان، بجهانند و بهستند... 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اولین شرط خودآگاهی، بدن مندی است، اما تنها شرطش نیست... حالا باید کاری کنیم که غیرممکن، ممکن شود، یعنی چاقو، دسته اش را ببرد! حیوانات هم بدن مند هستند، اما به بدن مندی و در نتیجه وجودِ خود، آگاه نیستند. تنها یک راه برای این غیرممکن وجود دارد؛ این که دسته را آن قدر طولانی کنیم که کش بیاید و دنباله اش، امتدادش، بیاید زیر تیغِ چاقو. دور شدن از خود، امکان خودآگاهی می دهد. مثال دیگری بزنم؛ چشم و دیدن صورت. چشم صورت را نمی بیند مگر اینکه صورت را آن قدر بکشیم و بیاوریمش جلوی چشم. چشم فقط جلو را می بیند. پس اگر نمی شود کاری کنیم که چشم به عقب برگردد، صورت را به جلو می آوریم. چگونه ما انسان ها این کار را می کنیم؟ چگونه دسته چاقو را آن قدر ادامه می دهیم که تا زیر تیغِ آگاهی کش بیاید؟ چگونه صورتمان را جلوی چشمانمان می آوریم؟... 

...اما پدیده های پیچیده تری هم وجود دارد که آن ها هم در واقع ما هستیم در شکلی دیگر، آن ها هم امتداد ما هستند و برای مان خودآگاهی به بار می آورند؛ مثلاً زبان، مثلاً هنرو اثر هنری، اما از نظر مارکس مهم ترینشان همین «کار» است. کار برای مارکس، پول درآوردن نیست، کلیدی ترین فعالیت انسانی است. حیاتی ترین واقعه حیات. انسانی ترینِ چیز انسان. 

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۰
صابر اکبری خضری

برای پاسخ به سوال فوق، در گام اول لازم است تا شاخصه های اصلی روش شناسی پوزیتیویستی را برشمریم، چنان که گیدنز اشاره می کند 3 اصل اساسی در این روش شناسی عبارتند از: 1-روش شناخت در علوم اجتماعی همانند علوم طبیعی است. 2-مفاهیم علوم اجتماعی را می توان (و باید) با علوم طبیعی توضیح داد. 3-گزاره های های علمی در علوم طبیعی (و به تبع آن علوم اجتماعی) ارزش گریزند.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

اما از طرف دیگر دورکیم در سراسر عمرش اصرار داشت خود را از عنوان پوزیتیوست مبرا سازد (برت، 2005: 13) و عناوینی چون عقلگرایی، عقلگرایی علمی و تجربه گرایی عقلگرا را برای خود ترجیح می داد. مخالفان پوزیتیویست دانستن دورکیم چنین استدلال می کنند که دورکیم همواره با روش های عقلانی و تفسیری به نظریه پردازی می پردازد و در نهایت به «تأیید تجربی» می پردازد، نه «اسنتاج تجربی». همچنین موضع فلسفی دورکیم با پوزیتیویسم تفاوت هایی جدی دارد، این تفاوت ها در دو محور بروز بیشتری دارند...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۵
صابر اکبری خضری

این وضعیت برای اولین بار است که در عمر 25 ساله من به وجود می آید، این که در وجود نسبت به بعضی افراد و بعضی مکان ها و بعضی چیزها «نفرت» دارم. به دعواهای سبزِ کودکی و شیطنت های قرمز نوجوانی نه نمی گفتم، اما تا به حال واجدِ کینه ای سیاه نبودم؛ حتی در اوایل دانشگاه که آن ماجراهای در نوع خود جالب و خنده دار اتفاق افتاد، با این که چند نفر من را علیه خود می دانستند، اما من حس منفی به آن ها نداشتم. وقتی دوستم بدون خبر یک سال غیبش زد هم منتظرش بودم، اما هرگز از او متنفر نشدم یا کین به دل نگرفتم. این حس را اخیراً برای اولین بار است تجربه می کنم و باز هم مصداقی است از همان خیاط در کوزه افتاد! همیشه به دیگران می گفتم دلیلی برای خشم، نبخشیدن و کین توزیِ دیگری وجود ندارد. برای خودم هم سوال بود واقعاً چه می شود که می گویند نمی بخشم یا فراموش نمی کنم؟! خب مگر بخشیدن و فراموش کردن خوب نیست؟! پس ببخش و فراموش کن دیگر! در ذهن من که سعی می کردم در این زمینه ها کودکانه و خطی نگهش دارم، مسائل مربوط به قهر و آشتی، مهر و کین، بخشش و انتقام و ... به همین راحتی حل می شد؛ اما از آن جایی که هیچ ادعایی بدون امتحان تمام نمی شود، بلأخره روز موعود فرا رسید و خیاط را دارند به زور در کوزه می کنند.

حملِ نفرت، زندگی را به شدت تیره می کند، نفرت بخشی از دل آدم نیست، این طور نیست که 80 تا خوش بگذرد، 20 تا نفرت هم یک جایی را اشغال کرده باشند، نفرت مثل بو است، همه جا می پیچد، حتی اگر کم باشد، نفرت جامد نیست، نفرت گاز است. نفرت مثل سایه است، نفرت یک مشکی است که به شکل خاکستری امتداد پیدا می کند، نفرت یک منظره زشت نیست که بشود از آن روی گرداند، وقتی حاملش هستی، مثل یک عینک است که دید تو را، همه دید تو را کم و بیش تحت تأثیر قرار می دهد. نفرت از چیزی (و برای من کسی) در بیرون شروع می شود، از «منفور» کم کم، کم رنگ می شود و «نفرت» اذیت می کند.

آن چه که الآن اذیتم می کند، دو چیز است؛ یک اینکه حمل نفرت را دوست ندارم، نه از این جهت که خیلی مهربان و پاک هستم، راستش علتِ اصلیش به خودخواهی برمی گردد. (و باز دوباره راستش فکر می کنم این از آن دست خودخواهی هایی است که هر انسانی دارد و چه خوب که دارد.) نفرت، انگاره من از خودم را مخدوش کرده است. من فکر می کردم در مجموع آدم بدی نیستم، اشتباهات زیادری دارم اما در مجموع شیطانی نیستم، نفرت بدجوری به جان این انگاره افتاده، می بینم که در لحظاتی پر از نفرتم و نمی توانم کاریش بکنم؛ جا خوش کرده طوله سگ! مگر من آدم خوبی نیستم؟! پس چرا نمی توانم کین را از دلم پاک کنم؟

دومین چیز آزاردهنده در این ماجرا بی ارتباط و بی شباهت به قبلی نیست، شاید اصلاً یکی باشد. وقتی با منفورین عزیز هستم، باید بازیگری کنم؛ از خودم خجالت می کشم، همه (و خودم) من را به صداقتم می شناختند، اما اگر دستم لو برود چه؟! اگر آن لحظه کسی با چشم برزخی مرا ببیند، مرا در حال دریدن می بیند، سگرمه در هم، لب گزیده، دندان تیز کرده... اوه! چه تصویر وحشتناکی! من نمی خواهم این باشم! اگر لو رفت پشت این خنده ها و شوخی ها و جوک های بی مزه که تعریف می کنم و جمع را دست می گیرم، چه بدی عمیقی پنهان شده چه؟! عجیب این که من در بازیگری موفق نبودم هیچ وقت، لااقل در آن جاهایی که لازم بود و خوب بود، تلاشم بی فایده بود، مثلاً هر وقت ناراحت بودم از موضوعی و می خواستم از دیگران پنهان کنم، بی فایده تر از هر کاری در جهان، تلاش مذبوحانه من بود که ناآشنا در چند ساعت اول، دوستانم در چند جمله اول، و مادرم موقعی که زنگ خانه را می زدم، متوجهش می شدند؛ «چیزی شده؟!»

در احادیث خوانده بودم سه نوع صبر داریم، صبر بر طاعت، صبر بر معصیت و صبر در مصیبت و اکنون صابر، باید صبر بر نفرت کند. بارالها! تو که هرگز کین به دل نمی گیری، کمک من و بندگانت کن که اگر می شود چیزهایی که باعث نفرت شده، حل شود و قضیه هپی اند بشود (از لطف تو و از سابقه ای که با بندگانت کردی، همین انتظار می رود) اگر هیچ جوره امکانش نیست و راه ندارد، دل ما را بزرگ تر کند نفرت را در خود حل کند و محو کند، اگر امکانش نیست دل ما قوتی در سرشاخ با نفرت زیر یک خم بگیردش خاکش کند ضربه ش کند؛ حسن قاسمی وار و اگر این ها را صلاح نمی دانی، این بنده ت را کفن کردی لااقل اجازه و پای فرار و فراموشی به او بده، از کشتی انصراف بدهد برود سراغ همان والیبال! : )

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۹
صابر اکبری خضری

وقایع روزگار مثل پر کاهی روی سیل من رو بالا و پایین و چپ و راست می برن و به در و دیوار می کوبن.[1] بهار و تابستان (6 ماه اول سال) موقع قدرت منه، اوضاع رو به سامان می کنم، تلاش انسانی برای منطقی، شاد و بهتر کردن همه چیز و زندگی خودم. طبیعت راه میاد، روزگار بر وفق مراد می چرخه، گولش رو می خورم و هر سال فکر می کنم بلاخره رام شد! بلاخره دوست شدیم باهم! بلاخره کوتاه اومد! همزیستی مسالمت آمیز سلام علیک! اما غافل از اینکه توانایی های روزگار در تسویه حساب کردن بیشتر از محاسبات ابتدایی منه، چرا خب؟! 6 ماه دوم یعنی پاییز و زمستان طبیعت مثل دشمنِ خونی ای که مدتی کمین کرده و خودش رو تقویت می کرده، حالا که طرف مقابلش از نبرد کمی فارغ شده و داره پیرزوی هاش رو جشن می گیره، حمله ور میشه، حمله ش شبیه حمله گرگ یا صحنه ای در فیلم های وسترن، یونان باستان و صف آرایی دو لشکر عظیم در مقابل هم، یا فیلم های اکشن و ضربات جکی چان، حتی شبیه مبارزات در قفس نیست، وحشی نیست، اهل مشت و لگد و حمله هم نیست. بی توجه به هر چیزی غیر از خودش حرکت می کنه، دقیقاً مثل سیل، حتی گاهی اعتراض می کنم هووویی! این چه وضعشه! ...ی به زندگی ما تقدیر! میگه من که به تو کاری نداشتم، راه خودم رو دارم میرم... اما راستش رو بخواهید دروغ میگه، ادعاااااااای الکییییی![2]

سیل همه کنش گری ها رو از آنِ خودش می کنه، اجازه حرکتی به آدم نمیده، اجازه مردانگی ورزیدن، اجازه کاری کردن، فقط باید شل کنی روی آب ببینی چی پیش میاد... درست در انتهای اسفند، وقتی که آخرای مسیر سیله، وقتی که متوجه میشی و ایمان میاری ای بابا هیچ کاری از دستت برنمیاد، وقتی که امیدت رو به همه گیاه ها، درخت های خشک و لخت، طبیعت سرد، از دست میدی، یهو باد گرم تر بهاری می زنه، بوی پیشوازش از وسطای اسفند میاد، اصلش هم معمولاً اوایل فروردین، گاهی اوایل صبح، گاهی 3 نصفه شب. به اون چیزی که امید ندارم امیدوارترم از اون چیزی که بهش امید دارم[3]، امیدِ من مثل یک ساعت شنی از اوایل شهریور شروع می کنه به ریختن و آخرای در اون لحظه ای که کاملاً تموم میشه، کاملاً خالی می کنم و خالی میشم... المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک، امام هادی (ع): تقدیر ها چیزی به تو نشان می دهند که حتی گمانش هم به ذهن تو خطور نمی کند!

دوستِ من! سرنوشت محتوم من جرعه جرعه سرکشیدن شربت تلخِ صبره، توانایی تو و روزگار در تسویه حساب و بی تفاوتی به هر چه غیر خود ستودنیه، اما پرورگار خواست تا اسم من هم صابر باشه. صبر برای من مثل توپ زیرِ پای مسیه! از الآن تا آخر اسفند صابرم و از اول فروردین تا هر وقت خدا بخواد امیدوار. قرار ما، اوایل فرودین هر ساعتی از شبانه روز، من احتمالاً بیدارم، اولین نشانه های شکوفه یا باد گرم یا هر چیزی که دال بر بهار باشه، منتظرت هستم، فعلاً.

[1] از مصطفی چمران

[2] آهنگ «الکی» از محسن نامجو

[3] مضمون حدیثی از امیرالمومنین (ع): : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عز و جل با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۸
صابر اکبری خضری

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من، به جست و جوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّمِ مطاعِ او بودم و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم!

**

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد، هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است. و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام!

باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت. من، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

**

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر. در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره تزویر پنهان کردیم.

**

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم...

پ.ن1: این داستان کوتاه زیبا از نادر ابراهیمی که واقعا نمی دونم چطور باید بگم که به نظرم چه قدر خوبه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱
صابر اکبری خضری

... «آه، ای نژادِ مصیبت‌زده فانی... چرا مرا وادار به بیان چیزی می‌کنید که به صلاح شماست هرگز آن را نشنوید؟ خواستنی‌ترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجه دوم بهترین و خواستنی‌ترین چیز همانا... هر چه زودتر مُردن است.»... نیچه می‌گوید هنر به وجود آمده است که مبادا حقیقت ما را بکشد.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.  

«تراژدی رو به سوی حیات دارد. از مکرهای حیات است. وظیفه تراژدی این است که نگذارد آدمیان از سرنوشت تلخ و محتوم حیات‌براندازی که گرداگردشان را فراگرفته است کاملاً آگاه شوند و در همان حال نشاط زندگی را در ایشان تروتازه کند.»

...نیچه چنین استنباط می‌کند که یک شخصیت دیونیسوسی در نهایت به این درک می‌رسد که اَعمالِ او توانِ ایجادِ تغییر در تعادل جاودانه موجود در هستی را ندارند، و همین حقیقت او را آنچنان دلزده و رنجور می‌سازد که توانِ انجام هرگونه عملی در کلّیتِ آن از او سلب می‌شود...

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.  

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۰
صابر اکبری خضری

من داستان گو نیستم، من طرح خیال درنمی اندازم، شب به من هجوم آورد و من کلمه ها را بی فکر فریاد کشیدم. زیر چرخ ارابه های شب له شدم، خرد شدم و حتی صدای شکستن ریزترین استخوان هایم را شنیدم. شب، سکوت مطلق است، سکوت شب، صدایی ناگزیر شنیدنی است. گریزی نیست از این حجم سکوت، سکوت عمیقی که فقط شب دارد.

تو هم بیداری؟! عجب! ممنون، اما کمکی نمی کند؛ دیگر کمکی نمی کند. تو هم به همین ها فکر می کنی؟! خب این خاصیت شب است. شب، دورترین آدم ها را هم از آن سر کره زمین به هم نزدیک می کند، چه برسد به ما. به وضوح درکت می کنم، می بینمت چنان که گویی خود تو ام. گویی مرکز افکارت نشسته ام، وسط خیالاتت حضور دارم. جای تعجب نیست، شب، خلوت است، تنهایی است، شلوغ پلوغ نیست، راحت و سریع، بی مزاحمت و بی مانع به تو می رسم، بی واسطه کنارت هستم، کسی در کوچه ها نیست، در خیابان تک و توک. مردم خوابند همه، کسی حواسِ شب را پرت نمی کند. در جهان، فقط من و تو می مانیم که بیداریم.

قبلا که صحبت های ما تمام نمی شد، چه شده که حالا ساکتیم؟ حرف نیست؟! غلط کردی!! ده ساعت حرف می زدیم و کممان بود! ده سال گاه و بیگاه حرف می زدیم، حرف ها تمام نمی شد و نشد، وقت کم می آمد ولی حرف نه، حالا  یک دفعه مخزن احرافمان سر آمده؟! خودت هم باور نمی کنی عمراً.

شب، لعنتی است! حس گفتن نیست یا شاید فایده ای ندارد. حرف هم که بزنیم، همانقدر شب است، همان قدر سکوت، همان قدر تنهایی. همه جا را هم که پر صدا کنیم، باز شبِ لعنتی همان قدر ساکت و خاموش است، من که از تاریکی می ترسم، می دانی که، هنوز هم می ترسم. از خود تاریکی دهشت انگیزتر، چیزی است که شب کمی متوجه ش می شوم، این قدر وحشتناک است که نمی شود تصورش کرد، قبولش کرد، همان بهتر، خدا را شکر از ذهن محدود؛ شب یک فکر هیولاوار سراغم می آید؛ همه چراغ ها را هم که روشن کنم، باز شب تاریک است، همه چراغ های کره زمین را هم که روشن کنم، شب، بی توجه به هر چیز، تاریک است. هستی، شب در سیاهی فرو می رود. تاریکی مرموز شبانگاه هستی را با چراغ نمی شود روشن کرد و از وحشتش، از تنهایی اش، از سکوتش گریزی نیست.

تنهایی و تاریکی و سکوت، ارمغان شب است. شب را چه باید کرد؟ خوابید؟! اَه. وقتی خودم را تصور می کنم که این حجم نامتناهی حقیقت و واقعیت را بی توجه و تحقیرکننده ام، منزجر می شوم، از خودم ناامید می شوم. نمی خواهم بخوابم. شب که عجیب ترین و پرراز ترین هنگام هستی است را خوابم نمی برد، اگر بخوابم پیش خودم ذلیل ترین شده ام، همه هیمنه ام ریخته. شب، وقت خواب و فراموشی و بی توجهی نیست.

جواب من و تو معلوم است؛ پیاده رفتن! پیاده رفتن تا رسیدن صبح یا تا رسیدن به صبح. تمام کوچه های زنده و آرام شهر، تمام خیابان های خوب، تمام دالان های قدیمی دیوار خشتی، تمام کنارگذر اتوبان ها، تمام جاده های دو لاینه، تمام جنگل های مخوف و حیات وحش، تمام کویرهای شب دار پرستاره، تمام برهوت ها، تمام گرماها، تمام کوه های پربرف، تمام خطوط ساحلی کنار دریا، تمام آنچه می دانیم و نمی دانیم را باید پیاده روی کنیم. کاش آنقدر عمر کنم که همه شان را پیاده بروم در شب. بیا برویم، شب شده.

پیاده روی کنیم حرفمان هم می آید،نیامد هم چند دقیقه می نشینیم چایی می زنیم، هوای سرد، بعد از این همه پیاده روی چای می چسبد. بیا.

یشنوید:


دریافت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۶
صابر اکبری خضری

پس چرا برای خواب از فعل "بردن" استفاده می کنن؟ میگن خوابم برد. خواب باید خودش بیاد و ما رو سوار کنه با خودش ببره فلان جا، مثل مترو، ولی خب بعضی وقت ها هم مترو سر وقت نمیاد دیگه، یا میاد جا نداره سوار شی، همه نفرهای جلوییت سوار میشن ها، اادددد به تو که میرسه دیگه واقعا جا نیست، و دردآساتر اینکه همون لحظه یکی بدو بدو میاد و خیلی راحت خودش رو جا میده! فقط مال ما خار داشت دیگه مردم جان؟! خواب رو داشتم می گفتم، آره خلاصه که خواب نمی بره تو رو با خودش، خب حالا تو هی اینستا رو رفرش کن بلکه چیزای جدید جالب بیاد ولی اتفاقا همین امشب موتور هوشمند اینستا کلا از کار افتاده انگار، آخه من کی تو عمرم بیشتر از ده دقیقه فوتبال دیدم که این همه ویدیو از تنیس نادال و قهرمانیش آوردی؟! خب به فلانم که نادال قهرمان شده. آخه تنیسم شد فوتبال که یه عده پیگیریش می کنن؟!

نمی دونم والا شاید هم اینستا همون اینستای همیشگیه، من اون شبایی که خواب سوارم نمی کنه، چیز نیستم، رو فرم نیستم؟ اینم احتمال بعیدی نیست، وقتی خواب تو رو با خودش نبره، تو هم کلا با بقیه چیزا نمی ری. سعدی هم می فرماد خواب نمی برد مرا! ... البته الان که سرچ زدم معلوم شد این شعر مال عباس معروفیه ولی سعدی هم مطمینا با چنین مضمونی شعر گفته یا لااقل ایشالا که گفته باشه. خلاصه که خدایی خوابم میاد، خواب جان! منو با خودت ببر!

.

.

.

(آقا یه کم میرین تو تر ما هم جا شیم...؟!)
 

پ.ن1: خواب 1 را اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۹
صابر اکبری خضری

خوی سرمایه دار وقتی به انباشتن فکر می کند، شبیه چهره کثیف حیوان درنده ای است که ده ها و صدها حیوان اهلی را دریده و از دندان هایش خون می چکد. سرمایه داری به دنبال بیشتر دریدن است و همین است که سرمایه داری، توحّشی انسانی است.

مصرف کردن، خرید کردن، به هر حال مستلزم مقداری کم شدن از سرمایه است، این برای سرمایه دار غیرقابل تحمل ترین لحظه جهان است. انگار سوزن به چشمش می کنند، انگار از پاره های بدنش جدا می کنند، او دوست ندارد هرگز ببیند چیزی از سرمایه اش به هر قیمتی کم شده، حتی اگر بگوییم لذت بخش ترین حال جهان را به تو می دهیم، پول بده! نمی دهد. سرمایه دار اگر جمله هایی آفریده می شد این بود: «آه! سرمایه می خواهم! فقط می خواهم! سرمایه بیشتر بدهید! سیر نمی شوم! آیا اینجا سرمایه بیشتری نیست؟!...» پس سرمایه دار در عین حال دست و دل بازترین و خسیس ترینِ مردم است. سرمایه دار، عاشق ترین فرد جهان است، هیچ کس در عشقش به چیزی،-حتی مومنین راستین به خدا- شبیه عشق سرمایه دار به سرمایه نیستند، سرمایه دار پاکبازترین عاشق است، معشوقش را به هیچ دلیلی، حقیقتاً به هیچ دلیلی نمی خواهد. فقط می خواهدش چون او را شایسته خواستیده شدن دیده. «ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت / که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد» سرمایه دار به عشقش می گوید: «فقط کنارم باش! فقط باش! فقط پیشم باش و بیشتر باش، من چنان بقیه نیستم که تو را دستمایه هوس های پست انسانی کنم، یا به دین و ایمان و بهشت بفروشم، من تو را برای خودت می خواهم ای سرمایه من!»

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

سرمایه بیشتر می خواهم، چون چیزی دیگر در این جهان خواستنی نیست. «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» «به جهنّم می گوییم آیا بلاخره پر شدی؟ و می گوید آیا بیشتر هست؟» سرمایه داری، جهنم است.  

پولدارها، پول دار زندگی می کنند، سرمایه دارها، سرمایه دار می میرند.

می دانید که پول فقط پول نیست و توزیع پول، فقط توزیع پول نیست؛ توزیع پول یعنی توزیع هوش، فرهنگ، دین، قدرت، مشارکت اجتماعی، حقوق مدنی و هر چیزی دیگری. «یکاد الفقر ان یکون کفرا.»

سرمایه برای سرمایه دار نیست؛ سرمایه دار برای سرمایه است. «مالُکَ إن لَم یَکُنْ لَکَ کُنتَ لَهُ،فلا تُبقِ علَیهِ فإنّهُ لا یُبقی علَیکَ ، وکُلْهُ قَبلَ أن یَأکُلَک!» «دارایى تو اگر از آن تو نباشد، تو از آنِ او خواهى بود. پس به آن رحم نکن؛ زیرا که او به تو رحم نمى کند وپیش از آنکه او تو را بخورد تو آن را بخور!»

پس سرمایه داری حقیقتا یک «خوی» است، یک «حالت» است که حتی فقیر می تواند سرمایه داری زندگی کند، سرمایه داری اندک اندک همه را در برمی گیرد. سرمایه داری نابودی انسان است به نفع روحیه شیطانی آز، در خود لولیدن انسان، گیج کردن انسان، متحیر کردن انسان، حیوان کردن انسان،

و پنهان کردن همه این ها.

آن چه در پست مطالعه می کنید، بخشی از متن اصلی است. برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۱:۵۷
صابر اکبری خضری

سال پیش مثل امروزی این متن رو نوشتم... نمی دونم شما هم اهلش هستید یا نه ولی من گاهی میرم تو تقویم تلگرام و سال پیش همون روز رو نگاه می کنم، چیا گفتم؟ به کیا گفتم؟ درگیر چه مسایلی بودم؟ خوشحال بودم؟ ناراحت بودم؟ بقیه دوروبری ها چی چی می گفتن حال و روزشون چطور بوده؟!

درباره این متن حال و روز عجیبی بود پارسال این موقع... تو دانشگاه تو خوابگاه تقریبا تنها بودم و بچه ها چند روزی نبودن و هنوز طول می کشید تا بیان... خوابگاه هم این موقع ها حقیقتا میگی توش گرد مرگ پاشیدن... اوه اوه... چنان ناجور میشه که باورت نمیشه... اولین بادها و نسیم های دلهره اور پاییز که میاد و غروبش نمی دونم کدوم موجودی سحر و جادو می خونه که اون جوری که همتون می دونین میشه، یقین می کنی که اون همه بهجت درونی بهار و تابستون برای همیشه دود شد و رفت هوا و تاااامااااام. من که خدا می دونه تا وقتی آخرای اسفند نشه و خودم با چشم خودم نبینم این درختا دارن شکوفه میزنن باورم نمیشه زندگی دوباره خوشحال کنه ما رو...

سال پیش در تنهایی خوابگاه وقتی دیگه مطالعه جوابگو نبود و دم دمای غروب میشد، ۳ تا کار می کردم، یکی میزدم بیرون تو شهر به قول خودم شور تمام‌نشدنی مردم رو میدیم، بازار تجریش، سینما ملت، میدون انقلاب، تئاتر... یکی دیگه اینکه به خانواده و دوستای مشهدم تلفن و تلگرام می زدم هر گونه بحث فلسفی و عرفانی و دینی و چرت و پرت‌گویی و خلاصه فضای سبز شل مغزی، و سومم با فضای مجازی و اینستا و همین کانال اسمارتیز خودمو سرگرم می کردم. امسال مورد اول رو کرونای پفیوز تعطیل کرده... یعنی خدا ازش نگذره... چه قدر امید و آرزو داشتم واحدهام تهران تموم شه برم مشهد با بچه ها بریم سالن فوتسال، والیبال، بریم سینما تئاتر، بریم گیم سنتر یکی یکی بیان تو فیفا و پی اس درشون بذارم! بریم کتابخونه ولو شیم عن مطالعه رو دربیاریم... بریم بهشت رضا گلزار شهدا، مباحثه فلسفی راه بندازیم، بریم استخر، شبا پارک ملت پیاده روی، با مامان و خواهرم که مثل بقیه خانم ها دلشون غنج میره خرید کنن بریم این بازارهای باحال مشهد بین مردم و مغازه ها بلولیم عشق کنیم... ولی خب نشد که بشه دیگه، قسمت نبود.

مورد دوم هم نصفه نیمه داره کار می کنه، یکی از دوستام خدمته، یکی کلا نیست، چندتاشون تهرانن یا شهرای دیگه! یکی دو تا سرشون خیلی شلوغ‌ شده، خلاصه دو سه تا دوستِ فعال! بیشتر نمونده که ان شا الله خدا حفظشون کنه :)

می مونه همین مورد سوم، الان اسمارتیز و گوشی و رکوردری ‌که تازه خریدم، تیمی که برای عبور از پاییز چیدم. متاسفانه دست سرمربی تیم خیلی بسته بود امسال.

بچه ها برای این فصل آماده این...؟! ؛)

* در پاییز 99 نوشته شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۵
صابر اکبری خضری

نبض پاییز در خیابان های شهر می تپد و غروبش چنان غم بار، دلتنگی را به قلبم می کوبد که بهت و فریاد تا سر انگشتانم تیر می کشد. پاییز چنان غربتی اینجا را می گیرد که اصلا نمی توانم در اتاق بمانم، نمی توانم تنها در کتابخانه باشم؛ هوا زود تاریک می شود. نهایتا 5 بعد از ظهر باید بزنی بیرون و گرنه آفتاب که کمرنگ شود، غم چنان هجوم می آورد که گویی فردا همین جا محشر کبری است.

اما اگر بیرون بروم، به شهر، به خیابان ها و شور تمام نشدنی مردم را ببینم، وضع بهتر می شود؟ اگر دوباره یادم آمد که تنها هستم چه؟! تازه هنوز اواخر شهریور است و پاییز نشده... اما ابرها متراکم و انبوه شده اند. من می گویم باید فراموش کنم و از نو شروع کنم، اما چرا ذهنم چنین مصرانه سماجت می کند؟ من که می دانم نمی شود چرا انگار به فکرش هستم که شاید بشود؟

اصلا مگر نمی گفتند آدم به همه چیز عادت می کند؟! خودم بارها دیده ام که عزیزترین ها می میرند و عزیزترین هایشان فقط بعد چند هفته، فراموش کردند و زندگی عادی جریان پیدا کرد. به من گفته بودند و خودم هم چنین فکر می کردم بعد از چند ماه، فراموش می کنم. پس چرا رفتن مثل مردن نیست که فراموش شود؟ پس چرا هنوز با هر بهانه ای در خاطرم حضور پیدا می کند و چیز ها را با او تصور می کنم؟!

ساعت 17:45 هوا تاریک شده، الان 18:45 است. من در شهر غریب، جدا از همه دوستان و خانواده در اتاقم در خوابگاه نشسته ام و دیگر نمی توانم اینجا بمانم و بنشینم. تنها راه، به دل شهر و شلوغی زندگی رفتن است، یا سینما یا قدم زدن در پارک. اما اگر بیرون رفتم و یادم افتاد که تنها هستم چه؟!

در پاییز 98 نوشته شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۱
صابر اکبری خضری

اگه از نظریات انسان شناسی بی خبر بودم یا درس اندیشه 2 که مبحث فطرت رو توش خوندیم نگذرونده بودم و یکی ازم می پرسید که چه چیزی هست که بین همه انسان ها مشترک باشه؟ اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که هر انسانی به ما هو انسان وقتی که صدای ضبط شده خودش رو می شنوه فکر می کنه صداش خوب نیست و با تعجب می پرسه (لااقل در ذهنش) که این منم و این صدای منه؟! تا الآن که همه اطرافیان من بلااستثنا همین طور بودن، شاید اگه یه روز شجریان رو ببینم نظریه م نقض بشه.

اوایلی که رکوردر خریده بودم، من هم از صدای خودم متعجب یا شرمنده می شدم، اما بعد از چند بار، عادت کردم و الان فکر می کنم واقعا صدام همونه، یعنی تصورم از صدای خودم بیشتر از اینکه ناشی از شنیدن در فاصله 5 سانتی فاصله گوش تا دهان باشه، نتیجه شنیدن از رکوردره. اما اون چیزی که بعدش برام خیلی عجیب بود، شنیدن صداهایی بود که سال ها پیش ضبط کرده بودم، وقتی 3، 4 سال از ماجراها می گذره و دوباره اون لحظاتی که کاملاً یواشکی و بدون اینکه هیچ کس حتی طرف مقابلم بدونه رو ضبط کردم (مطئنا این صوت ها رو هیچ کس جز خودم گوش نمی کنه) می شنوم، حالات متفاوتی رو تجربه می کنم. در 40، 50 درصد مواقع حسم موقع شنیدن با حسم موقع گفتن فرقی نداره، در 40، 50 درصد احساس می کنم مسیر درستی بوده، اما الان پیشرفت کردم و جلو ترم، احساس رضایت یا لبخندی از این موضوع دارم؛ اما فعلا با این دو بخش کاری ندارم. مهم تر و جالب توجه تر از همه اون 10 درصد باقی مونده است.

بعضی وقت ها خجالت می کشی صحبت های خودت رو گوش کنی. میگی یعنی واقعا این من بودم؟! اینا رو من گفتم؟! تعجب می کنم که چجوری اون موقع اینا رو گفتم؟! یعنی واقعا اون لحظات نمی فهمیدم که چه قدر منزجر کننده است یا می فهمیدم و خودم رو گول می زدم؟!

چطور می تونستنم چنین نظری داشته باشم؟ چه طور می تونستم این قدر چندش آور باشم؟! اگه اون لحظه یکی بهم می گفت من از چند سال آینده اومدم و اون جا تو رو دیدم که به این صوت ها گوش می دادی و به محض اینکه خاطره در ذهنت کاملاً بازسازی می شد، قطع می کردی و حتی وسوسه می شدی که پاکشون کنی برای همیشه از حافظه لب تابت، چه واکنشی می دادم؟! باورم می شد یا می گفتم تو می خوای زندگی شیرینم رو تلخ کنی؟ علیه ش استدلال می کردم یا کتکش می زدم یا به فکر فرو می رفتم و می دیدم که تهِ خودم همچین نظری دارم؟ بعضی وقت ها محتوای صحبت اذیتت می کنه و بعضی وقت ها نیت از گفتن یا حالِت موقع گفتن که یادت میاد. چرا و چطور حاضر شدم بازیگری کنم؟! این صدای واقعی من نیست!

در این بازبینی یا درست تر اگه بگیم بازشنوی صداها، لحظه ها معنای جدیدی پیدا می کنن، بعضی ها که اوج معنا رو داشتن، خنده دار میشن، خنده دار از نوع مسخره و بعضی ها که تلخ بودن، احساس متفاوتی که البته شادی نیست، ولی حسی به شدت انسانی رو بهت منتقل می کنن.

گذشت زمان، رویِ واقعی تر و نه جدیدتری از من رو به خودم نشون میده. بی شک اگه این قدر عمیق به چیزی مطمئنم و اینقدر عمیق نسبت به فلان چیز انزجار دارم، همون موقع هم چنین بودم، هیچ چیز جدی و اساسی ای، در طول زمان به وجود نمیاد و تغییر نمی کنه، ولی گذشت زمان اجازه میده حقیقتی که از ترس کز کرده بود یک گوشه و می ترسید اگه جلو بیاد دهنش رو سرویس کنم، حالا که می بینه کاریش ندارم بیاد و خودش رو نشون بده. سلام حقیقت، درود رکودر.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
صابر اکبری خضری

همه چیز عجیب شده است...

وعده گشایش اقتصادی رئیس جمهور، قرارداد ویلموتس، شایعه تغییر جنسیت فروتن، جیره بندی شدن کره!، قیمت تخم مرغ، دنا چندصد میلیون، پناهیان و تک ماکارون و خانه اش و هدیه رفقا! حضوری یا غیرحضوری بودن مدارس، آتش زدن مرد شیرازی همسایه اش را...! و ... و ... و ...

همه این مثال ها نشان دهنده جامعه ای عنان گسیخته است. قطار جامعه از روی ریل خارج شده. انسجام اجتماعی کاملاً از بین رفته. ایران، رویا ندارد. جامعه بی آرمان می شود و مردمش تمام وقت مشغول بورس بازی می شوند. در این هنگام که تمامی نهادهای اجتماعی کارکرد خود را از دست می دهند و کژکارکرد می شوند، فروپاشی اجتماعی اتفاق می افتد.

اگر جامعه را خانه در نظر بگیریم، هر کدام از نهادهای اجتماعی مثل نهاد رسانه، نهاد خانواده، نهاد دین، نهاد اقتصاد، نهاد آموزش، نهاد سیاست (دولت) و ... یکی از ستون های این خانه است که کارکرد مخصوص خود را دارد، وقتی این ستون ها یعنی نهادهای اجتماعی کژکارکرد شوند، جامعه فرو خواهد پاشید.

منظور از کژکارکردی نهادها این است که هر نهاد، دقیقاً عکسِ ماموریت خود عمل می کند. نهاد رسانه باید مردم را آگاه کند، اما با اخبار بیهوده یا دروغ آن ها را سردرگم و بی اعتماد می کند. نهاد دین باید اخلاق را در جامعه حکم فرما کند، اما خود مصداق اصلی تولید بی اخلاقی می شود. نهاد دولت باید جهت سامان بخشی و انتظام امور کار کند، اما پمپاژ آشوب می کند و هر وعده ای می دهد، خلافش اتفاق می افتد. در این شرایط حتی بعضی اتفاق های بد می افتد که خنده دار است، مثلاً فقدان کره و هجوم مردم برای خرید آن و جیره بندی شدن!!

جامعه تبدیل به افراد سردرگم، گیج می شود، اتفاقات روند علت و معلولی خود را از دست می دهند و کور حرکت می کنند. هیچ فردایی قابل پیش بینی نیست و علم و دانش و طرح و ایده نیز مجبور است کنار بنشیند، چون علم و طرح، برای سیستم مبتنی بر علت و معلول طراحی شده. در شرایط آشوب پاسخ گو نخواهد بود. فروپاشی اجتماعی را اگر تهدیدمحور نگاه نکنیم، مثل دست قبل، دست بعد را هم خواهیم باخت، اما نگاه مسئله محور به فروپاشی اجتماعی آن را فرصت می بیند. فروپاشی اجتماعی یک پایان تلخ است، اما این نوید را هم دارد که دست بعدی به زودی شروع می شود. مثل بلوغ است. ورود به مرحله ای جدید که البته همراه با دردهایی است. اگر درست کار کنیم جامعه بالغ می شود و پس از این فروپاشی اجتماعی، بنایی محکم تر و مبتنی بر هویت و آرمان ها و کارآمدتر ساخته می شود، و اگر خطا کنیم، این نوجوان تازه بالغ شده افسار می گسلد و جنایت می کند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۷
صابر اکبری خضری

«...استفراغ نهایت هنر اگزیستانس است. استفراغ نتیجه موقعیت است، تولیدکننده این هنر، هرگز تصمیم نگرفته اثری به وجود بیاورد، بلکه اثر او حقیقتاً و به معنای کلمه امتدادِ وجود اوست، هنر آن چیزی نیست که آدمی هضم و جذبش کند، چیزهایی که این قدر ساده و قابل هضمند، همان بهتر فلسفه و علم نام بگیرند، این ها غذا هستند و نهایتاً مدفوع تولید خواهند کرد و پس ماندشان از بدن خارج خواهد شد؛ اما استفراغ... استفراغ نتیجه چیزی است که قابل هضم نیست، استفراغ ذاتِ واقعیت است، بدبو، ناگهانی، قاطی پاطی و غیرقابل تحمل...»

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

«...اگر کتاب هنر همچون درمان آلن دوباتن (یا نوشته های یالوم راجع به هنر و کلا نوشته های دیگران راجع به هنر) را بخوانید، خواهید دید که آن جا تلاش می کنند سرتان را شیره بمالند و خوشحالتان کنند، اما شما باید تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح دهید، حقیقت این است که هنر اصیل در دید اگزیستانسیالیسم همان استفراغ است، نه دیگر هیچ و استفراغ هم اصلاً چیز خوبی نیست و بی نهایت بد است، با این همه، استفراغ یک اثر هنری بی بدیل است، چون این همه فقط در اسفتراغ است که آشکار می شود. استفراغ، فریادِ کودکِ رسواکننده پادشاه لخت شهر است...»

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۰
صابر اکبری خضری

... ساعت 2 نیمه شب از خواب پریدم و نوشتم. برای نوشته های این روزها توضیح خاصی ندارم. نمی دانم دقیقاً راجع به چیست؟ علمی است یا حدیث نفس؟ بیان فهمی از آیات قرآن است یا چه دقیقاً؟ اسمش را گذاشتم شطح چون فاصله ای زیادی بین آمدن و نوشتنش نیست، پردازش نشده، خام، ناپخته، و اگر بی ادبی نباشد لخت به دنیا می آید...

برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

«...شیطان سجده نکرد، قرآن می گوید: «أبی و استکبر» سر باز زد و تکبر ورزید. استکبار دو معنا دارد، یکی خود را بزرگ پنداشتن و دیگری طلب بزرگی کردن. و این دو کاملاً دو روی یک سکه هستند. کوچک، طلب بزرگی می کند و کوچک، خودش را بزرگ می پندارد. کوچک، به دنبال اثبات و نمایش بزرگی خویش است. چه می شود که کسی برای خود شأنی قائل می شود؟ احساس وجود می کند؟ احساس بزرگی می کند و در واقع به آن نیاز دارد؟ قرآن خود این استکبار و طلب بزرگی را ریشه می کاود. پروردگار، شیطان را مورد خطاب قرار می دهد و می گوید: «مَا مَنَعَکَ أَلا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُکَ» «چه چیزی تو را منع کرد (مانع تو شد) که سجده کنی بعد از این که به تو امر کردم؟!»

این چه مانع عجیبی است که شیطان و انسان را در برابر امر الهی که شدیدترین امرهاست، مانع می شود؟ هر چه هست این اولین گناه خلقت است، این شروع همه عصیان ها و فسق هاست، این اصل هر نافرمانی است، در مسیر عصیان اولین گام و در مسیر عبودیت آخرین مرحله است...»

برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۸
صابر اکبری خضری

🔸 انسان شناسی تاریخی، یک رویکرد بنیادین در انسان شناسی است که فرهنگ و مردم را در بستر تاریخی آن فهم می کند. تقریباً هیچ منبعی به زبان فارسی درباره این رویکرد و مختصات روشی آن وجود ندارد.

...انسان شناسی تاریخی یا همان Historical anthropology یکی از رویکردهایی است که در حوزه انسان شناسی وجود دارد و حدوداً دو دهه ای است که به طور جدی درگیر بحث های مطالعات اسلامی شده و گفتگوهای تنگانگی بین این دو حوزه شکل گرفته است. بحث محوری در حوزه انسان شناسی به طور کلاسیک، بحث فرهنگ است؛ اما همان گونه که فرهنگ هایی زیستی وجود دارند که زییندگان آن فرهنگ همین حالا روی کره زمین هستند، بسیاری از فرهنگ ها هم وجود دارند که مربوط به زمان ما نیستند و در زمان دیگری بوده اند. در واقع از زمانی که انسان پا بر روی زمین گذاشته تا امروز، گونه های بسیار زیادی از فرهنگ ها حضور داشته اند. وقتی می گوییم انسان شناسی تاریخی، انسان از این منظرِ تاریخی-فرهنگی موضوع بحث قرار می گیرد؛ سوال اینجاست که چطور می توانیم فرهنگ های تاریخی را انسان شناسانه مطالعه کنیم، حال این که زییندگان آن فرهنگ در حال حاضر نیستند تا بشود یک کار میدانی روی آن ها انجام داد؟ به عنوان مقدمه بنده می خواهم یک معنای اعم و یک معنای اخص از انسان شناسی تاریخی ارائه کنم. منظور از معنای اعم انسان شناسی تاریخی «مطالعه انسان شناختی درباره جامعه ای که در زمان گذشته زیسته باشد و امروز امکان مطالعه مستقیم درباره آن وجود ندارد» است؛ به عبارت دیگر «دانشِ مطالعهِ دگرگونیِ کُنش هایِ جمعیِ انسان ها در ظرفِ تاریخ.»...

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

متن حاضر، برگرفته از سخنرانی دکتر احمد پاکتچی در هم اندیشی «انسان شناسی و اسلام» است که در سال 1397 ایراد شده و برای اوّلین بار در اختیار علاقه مندان و پژوهشگران علوم انسانی قرار می گیرد.
برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۱
صابر اکبری خضری

پیتریم الکساندرویچ سوروکین، جامعه شناس آمریکاییِ شوروی الاصل، که می توان او را جامعه شناسِ فرهنگ خواند، هم توسط مارکسیست ها و هم در سنت جامعه شناسی لیبرالی-آمریکایی! سانسور شده است. دوست صمیمی لنین، موسس رشته جامعه شناسی در معتبرترین دانشگاه شوروی و آمریکا، منتقد جدّی هر دو! استادِ تالکوت پارسونز که ادعا می کند پارسونز آثار او را دزدیده است و...

یکی از کتاب های مهم سوروکین، «پویایی فرهنگی و اجتماعی» است که در آن مفصلاً اصول نظریه اجتماعی خود بر مبنای فرهنگ و پویایی آن را شرح می دهد. متن حاضر به دنبال فهمِ چارچوب روشی این جامعه شناس در تببین فرهنگ و نقش آن است.

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

چند خط راجع به سوروکین، دکتر صاحب الزمانی، بهایی ها و اسپرانتو!

کتاب «خداوند دو کعبه» نوشته دکتر محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی فر، خاطره دیدار ایشون در اوایل جوانی با پیتریم سوروکین در روزهای آخر عمرش هست. ناصرالدین صاحب الزمانی-که شخصیتیش حقیقتا جای تحقیق داره و پدر زبان اسپرانتو در ایران و یکی از معروف ترین اسپرانتویست های جهان هست، در اوایل جوانی کتابی از سوروکین می بینه و به شدت به نوع نگاه سوروکین علاقه مند میشه. بیشتر تحقیق می کنه و بقیه آثار سوروکین رو که در اون زمان هیچ کدومش هنوز به فارسی ترجمه نشده بوده رو می خونه.

پرس و جو می کنه و می فهمه سوروکین هنوز زنده است! تصمیم می گیره به آمریکا سفر کنه و سوروکین رو ببینه! و در نهایت با ماجراهای عجیب و غریبی موفق میشه دو سه باری به دیدار سورکین مریض احوال که در آخر عمرش توسط بیشتر جامعه شناس های آمریکایی طرد شده بره و باهاش گفتگو کنه.

اسمِ خداوند دو کعبه رو هم برای همین روی کتابش گذاشته، یعنی هم کعبه جامعه شناسی در شرق عالم و شوروی، چون سوروکین دوست صمیمی لنین بوده و وقتی لنین به سوروکین میگه هر چی بخواد بهش میده، از لنین درخواست می کنه رشته جامعه شناسی در شوروی رو تاسیس کنه، مدتی بعد سوروکین از منتقدین اصلی لنین و لنینیست ها و مارکسیست ها و سیاست هاشون در شوروی میشه و به آمریکا برمیگرده، اونجا هم رشته جامعه شناسی رو در دانشگاه هاروارد تأسیس می کنه، اما از اون جایی که منتقد جدی لیبرالیسم هم بوده، توسط اون ها و مخصوصاً به توطئه تالکوت پارسونز مشهور! هم طرد میشه.

اما اینکه ناصرالدین صاحب الزمانی چطور و چرا تصمیم به دیدن سوروکین می گیره خیلی مشکوکه! مخصوصاً اینکه صاحب الزمانی خودش هم آدم مشکوکیه! معروف ترین اسپرانتویست ایران! اسپرانتو زبان بشربنیاد و مصنوعی هست، واقعا پدیده عجیبیه اما از اون عجیب تر اینکه این زبان اسپرانتو در ایران مربوط به گروه های بهایی و اگه کمی رائفی پوری به قضیه نگاه کنیم جریان های شبه عرفانی مثل عرفان کابالا و خلاصه یهود و شیطان و صهیونیسم و این حرفاست.

اگه نمی دونین بدونین که انجمن زبان اسپرانتو در ایران هم وجود داره و اتفاقا شدیدا هم فعال هستند، در جهان هم همینطور حتی یکی از زبان های موجود در گوگل ترنزلیت هم همین اسپرانتو هست! این که چرا باید انجمن زبان اسپرانتو در ایران باشه بماند، خودش جای سوال داره و اگه این پیام رو کسی برای دوستان عزیز اطلاعاتی فوروارد کنه فکر کنم اون ها هم گوشاشون تیز بشه به ماجرا، اما فعلا نکته مهم تر اینه که دکتر صاحب الزمانی علیرغم کهولت زیاد سن -متولد 1309- هنوز زنده است، اگه بشه ایشون رو دید احتمالا خیلی حرف برای گفتن داشته باشه، خلاصه اگه راه ارتباطی دارین یا احتمالا کسی رو می شناسین که ایشون رو می شناسه، خیلی عالی میشه ردی ازش بزنیم و به دیدارش بریم، دست به دست کنین لطفا برسه به اسپرانتیست عزیز :)

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۷
صابر اکبری خضری

نیچه: «با گذر زمان برایم مشخص شده هر فلسفه بزرگی که تا امروز آمده، چیزی جز اعترافات شخصی پدیدآورنده آن و گونه‌ای خاطرات ناخواسته و ناآگاهانه نبوده‌ است.»

متن حاضر، یک شخصی نویسی از «زندگی» نیچه است بعد از جمع آوری فیش ها و یادداشت ها از منابع مختلف. هدف شخصی من از جمع آوری این مطالب، درگیری شخصی و کنجکاوی پیرامون شخصیت و زندگی عجیب نیچه است. بنابرین بیشتر یک فایل شخصی است که شاید به درد شما هم بخورد، نه یک یادداشت علمی.

*

«دردهای فراوان جسمی و چالش های عمیق روحی روانی آزارش می دهند؛ نیچه که شدیداً از بی خوابی رنج می برد، در سال 1872م (28 سالگی) برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ می‌رود، عاشق طبیعت است و حتی مدتی هم به باغبانی اشتغال پیدا می کند، امّا ضعف شدید بینایی مانع از ادامه آن می شود؛ «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفّس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» بله، طبیعت آنجا کوهستانی بود. در مدّت اقامتش در کوهستان آلپ دوستی که به دیدنش می رود می گوید: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» در همین مدت اقامت است که مهم ترین شاهکارهای خودش از قبیل «چنین گفت زرتشت» را می نویسد و راجع به گذشته زندگی اش می گوید: «من در جوانی پیر بوده ام.» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریزد.




برای دانلود متن کامل کلیک کنید.

در 1873م به میگرن مبتلا می شود. در همان سال شعری راجع به تنهایی می گوید، اما اشک می ریزد و نمی تواند شعر را تمام کند. خشمگین است، علیه لوی استراوس نقد تندی می نویسد، نیچه تشنه حقیقت است اما آن را نمی یابد، می گوید افرادی مثل لوی استراوس طوری رفتار می کنند که انگار به حقیقت دست یافته اند و می توانند برای دیگران هم نسخه بنویسند. شدیداً فقیر است، کتاب هایش به فروش نمی رسد، با با هزینه شخصی «چنین گفت زرتشت» را به تیراژ 40 تا چاپ می کند که تا آخر عمرش فقط 7 تا به فروش می رسد، فقر او را احاطه کرده، لاغر شده و خوراک چندانی ندارد، «شبیه بز کوهی شده ام.» نیچه فیلسوف بود، اما طرفدارانی نداشت. جوانی 26 ساله ای به نام فن اشتاین آثار نیچه را خوانده بود و به شدت جذب افکارش شده بود، برای دیدن نیچه به آلپ آمد. نیچه، پسر جوان را روح همزاد خود دانست که مانند خودش دنبال زرتشت است، رابطه شبه استادشاگردی آن ها در کمترین زمان، اوج گرفت، اما جوان دچار مرگ زودهنگام شد...

برای دانلود متن کامل کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۵
صابر اکبری خضری

رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،

کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.

برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».

افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،

تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.

من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،

تو خوبشان می کردی.

من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.

من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛

مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.

من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.

من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،

فاصله ما چه زیاد بود،

مرده باد من،

زنده باد تو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷
صابر اکبری خضری

می گویند آدم ها وقتی که بیش تر از همیشه تحت فشار باشند، به زبانی که شیر خوردنشان، صحبت می کنند. تا وقتی عادی تعامل می کنیم و با دیگران در ارتباطیم، می توانیم نقاب بزنیم، اما اگر قرار باشد کاری بکنیم و چیزی بروز دهیم، آن جاست که لو می رویم؛ «چه» گفتن شاید کم و بیش تحت سیطره خودآگاهِ فریبنده ما باشد، اما دستِ خودآگاه از «چگونه» گفتن کوتاه است. «خشمِ» ما، «حسدِ» ما، «مهربانیِ» ما در چگونه گفتن بیشتر از چه گفتن اثر می گذارد و این تاثیری است غیرقابل کنترل.

هرچه قدر هم محتواها را بچینیم، باز فرم ها دستمان را رو می کنند، که حقیقتِ عمیقِ ما در فرم متجلی می شود، چگونه بودنِ ماست که چگونهِ بودن متنمان (یعنی چیزی که تولید می کنیم و دیگران با آن مواجه می شوند، از اثر هنری گرفته تا محصول تولیدی) را مشخص می کند؛ با کنکاش در چگونگیِ متن و اثرمان، می توانیم به چگونی خودمان پی ببریم، حتی بیشتر از مطالعه مستقیمِ خودِ فریبنده مان، کارگردان فیلم را با دیدن فیلم بیشتر از دیدن خودش می توان شناخت.

سریال های این روزهای شبکه های خانگی؛ دل، مانکن، کرگدن، و آثار مشابه سینمایی؛ تگزاس، رحمان 1400، آینه بغل و ...عمیقاً روی زشت و تهوّع آور ناخودآگاهِ عقده ای، با گرایش های سادومازوخیستی، پلید و نفاق گونه تولیدکنندگان شان که با مناسبات سوداگرایانه جهان منفعت آلودِ سرمایه سالار و مضحمل کننده هر چیز انسانی، ترکیب شده و معجونی بس متعفّن تولید کرده. آثاری که سرتا پایشان روابط ضربدری عشقی، لاکچری و اشرافی گری وحشی و افسار گسیخته -نه حتّی مودب و اصیل-، خیانت و طلاق و خشونت و دروغ و تزویر و ... است و هیچ هدفی، هیچ هدفی جز عقده گشایی روانشناختی و مکیدن زالووار منافع و ثروت (نه با تلاش و کار) و ریشخند زدن به شعور و حیثیت مردم ندارد.

شرم بر نویسندگان و کارگردانان و تهیه کنندگان شان، شرم بر منوچهر هادی، شرم بر میثم و بابک کایدان، شرم بیشتر بر ما که می بینیم و پول می دهیم و منت می کشیم برای غوطه ور شدن و غسل کردن در لجنزارِ زباله...

* اگه به فکر سلامت ذهنی، روحی، روانی، دینی و حتی جسمی خود و خانواده تون هستین، به جای دیدن فیلم های ایرانی، حتما فیلم و سریال خارجی ببینید، مخصوصا انیمیشن های خارجی. حتی بدون سانسور ببینید ضررش از دیدن این چرت و پرت ها کمتره. این رو به عنوان یک کارشناس فرهنگی عرض کردم و جدا بهش اعتقاد دارم! حقیقتا فیلم ها و سریال های جریال اصلی خارجی با اختلاف از فیلم های ایرانی سالم تر و کم ضرر تره.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
صابر اکبری خضری