رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

درباره موسیقی مقامی خراسان نمی دونستم آیا بقیه هم می تونن باهاش ارتباط بگیرن و اون حس، اون جانمایه، اون «آن»ش رو درک کنن؟ صداهای معمولا خش دار پیرمردهایی که از قضا با نوای زخمی و زنگی و تیزِ فقط دو تا سیم فلزی همراه میشه و عرصه زیادی برای مانور و زینت نداره. قطعه هایی که کیفیت ضبطشون پایینه و معمولا توسط رکوردر یا موبایل ضبط شدن، اون هم نه توی استودیو، توی خونه یا وسط مجلس. قطعه هایی که شعرهاش راجع مضامین رایج عاشقانه رو نداره، نه این که عشق یا بقیه احساسات عمیق انسانی توش نباشه، اما به هر حال از اون شکلی نیست که احتمالا بیشتر جوون ها خوششون بیاد، قطعه های معمولا طولانی که حتی شنیدنشون کلی صبر و حوصله می خواد.

وقتی می بینم کسی موسیقی رو جلو می زنه تا به جایی که خواننده می خونه برسه، واقعا احساس می کنم داره به ماهیت هنر و موسیقی بی احترامی می کنه، انگار با موسیقی که خودش اصالت داره و باید جرعه جرعه نوشیدش و درکش کرد، مثل کتابی که قراره ازش امتحان بیاد برخورد میشه و گویی بعضی جاهای کتاب مطالب بی اهمیت اومده و قابلیت اینو داره تا سریع تر ازش عبور کنیم و به جاهای مهمش برسیم. یا موقعی که بعضی وقت ها دوستام اون چند ثانیه اخر آهنگ ها که دیگه فقط صدای موسیقی هست و شعر خواننده تموم شده رو رد می کنن تا به ترک بعدی برسن، انگار اون صداها به مثابه «بیشتر بدانیم» های به درد نخور و مزاحمی هستن که مانع از خوندن متن درس شدن و یک جورهایی اضافی اند.

در عوض میشه موسیقی رو جور دیگه ای درک کرد، موسیقی یک پیام علمی و فلسفی نیست که بشه زیر نکات مهمش رو خط کشید و هایلایت کرد، و قسمت های مختلف آهنگ رو به گروه های مهم، جالب، غیرمهم و ... تقسیم کرد. هر واحد موسیقی در واقع یک سیره، یک سفره که باید گام به گام باهاش همراه شد، آهسته قدم برداشت، نه این که سریع و فوری بخوایم قورتش بدیم و بریم سراغ ترک بعدی، نمی دونم این انسان معاصر با این همه عجله می خواد کجا برسه؟! این همه تنوع طلبی از کجا میاد؟! همه چیز روز به روز خلاصه تر میشه، نه تنها کتاب های معرفتی و ... دارن آب میرن، نه تنها حرف ها به توییت و احساسات به ایموجی تبدیل میشن، حالا دیگه حتی هنر هم زیر تیغِ شتاب قرار گرفته و شتاب همون غفلته.

این رو با تجربه واقعی و به عنوان کسی که مقادیر متانبهی در جاده ها پیاده روی کرده عرض می کنم، هر چی سرعت بیشتر میشه، کمتر می فهمیم و هر چی آروم تر میریم، بیشتر توجه می کنیم و با لحظه لحظه جریان هستی به سمت پروردگار عزیز همراه تریم. پیاده روی، سرعتِ پیش فرض گذران زندگی و حرکته، نمیگم سرعت بیشتر بده، اما قطعا هزینه هایی داره و الزاما مطلوب نیست، شاید سریع تر برسیم، اما خیلی چیزها رو از دست میدیم و مهم ترینش «حس و معنای مسیر» رو.

علی کل حال خواستم عرض کنم این که هر روز می بینم آدمای کمتری وبلاگ می خونن و وقتی متن های فقط کمی بلندتر رو می بینن، سریع رد میشن، آدمای کمتری پیاده روی می کنن و از اینجا تا سر کوچه هم تنبلی شون میشه چارتا قدم پیاده برن، آدمای کمتری موسیقی های عمیق و زیبا و شیرین و آرومِ و پاک مقامی و سنتی رو گوش میدن چون اون قدرها جذاب نیست و کند و طولانیه و و و از زندگی معاصر می رنجم. دوست ندارم به گذشته برگردم و از اکنون هم ناامید نیستم، فقط این که بعضی جاها رو باید اساساً بازبینی کرد، آیا راه رو درست اومدیم؟!

نکته خوب این که اگرچه تک و توک ولی هنوز بعضی ها پیدا میشن که با وبلاگ و پیاده روی و آرام بودن و گوش دادن به موسیقی های غیرجذاب کیفیت پایین ارتباط برقرار می کنن، با صبر و حوصله پای حرف پیرمردها و پیرزن ها میشینن و اونها رو به مثابه عناصر اضافی، کُند و غیرجذاب از مدار زندگی حذف نمی کنن، در عصری که جوانی و سرعت و تازگی براش ارزش مطلقه، دنیایی که اگر غیرجذاب بودی و زینت خاصی نداشتی، طرد میشی و درجه چندم به حساب میای و باید خاک بخوری. هنوز این ادم ها رو گوشه کنار می بینم و خب دیدنشون چه قدر خوشحال کننده و امیدوار کننده ست :)

مثلا امشب به طور اتفاقی به پست یک آقای وبلاگ نویس اصفهانی برخوردم که راجع به یکی از زیباترین قطعات ابراهیم شریف زاده بزرگ، این صدای آسمانی خراسان که از دل تاریخ می جوشید و واقعا غمی معجزه آسا توی خش صداش بود، و نه تنها صداش، بلکه حافظه اش با اون همه شعر و تاریخ و روایت و داستان از آبا و اجداد پر بود، این جوری نوشته بود:

«موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمی‌دانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. صدای ابراهیم شریف زاده هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی می‌خواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز می‌کنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابه‌لای کلمات ابراهیم شریف‌زاده بشنوم.» (وبلاگ «آقاگل» با اندکی تلخیص و تغییر)

ویدیو رو از اینجا می تونید ببینید.

پ.ن 1: این ویدیو از اواخر عمر مرحوم شریف زاده هست، یک غزل مناجات گونه و عاشقانه رو می خونه. از اونایی که اولش معلوم نیست دقیقا عشقش زمینیه یا هوایی یا دقیقا کجایی؟! البته همشون هوایین، زمینی خالی که پوچه اگه اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه.

پ.ن 2: عذرخواهم! در این رابطه یک چیزی تو دلم مونده بگم :) حتی اگه اهل موسیقی سنتی نیستید، اگه اهل پیاده روی نیستین، اگه وبلاگ نمی خونین و متنای بلند رو دوست ندارین، اگه سرعت و شتاب هر چه بیشتر رو در زندگی می پسندید، یک خواهش دارم و اون این که پیام های صوتی ای که دیگران براتون می فرستن رو با دور تند و سرعت بالا گوش ندین. یک جور بی احترامی به شان انسانیِ آدم هاست، انگار به یکی میگیم سریع حرفت رو بزن و برو. یه جور بی احترامی به سرعتی که پروردگار برای زندگی و ارتباط آدم ها در نظر گرفته. یه جور عجله شهوت آمیز و تحقیرکننده.

پ.ن 3: این که اوضاع زندگی استاد که ازش به عنوان والاترین خواننده موسیقی مقامی خراسان یاد میشه، در اواخر عمرش چطور بود، بگذریم که واقعا مثل روضه کربلاست...

پ.ن 4: متن شعر:

سر بازار دیدارت، منم از جان خریدارت

چنان آرم به بازارت، کنم حیران زلیخا را /

مرا باشد متاع جان، فدای عارض جانان

به جز سودای مه رویان، نخواهم هیچ سودا را /

چه مجنون و پریشانم، سبب از عشق می خوانم

مگر پایان کنم آخر، کتاب عشق لیلا را... /

خداوندا تو درمان کن، تو این درد دل ما را

ز لطف خویش حل گردان، تمام مشکل ما را /

گل رخسار یارم را، دمادم تازه تر گردان!

به چهچه در گلستان کن، تو این دم بلبل ما را

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۹
صابر اکبری خضری

خدا بیامرز سعدی حدودا هفتصد سال پیش یک بار پرسید غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟! نمی دونم هاتف غیب چه پاسخی بهش داد، ولی از قضا من هم سه چهار روز پیش همین سوال رو با اندکی تفاوت پرسیدم، پرسیدم غم زمانه خورم یا فراق یار کشم یا پایان نامه م رو بنویسم یا برای امتحان مسائل جهانی ارتباطات که 5 تا مقاله و 1 پایان نامه منبعشه بخونم که ساعت 10 امتحانشه یا برای امتحان مدل های تصمیم گیری که 2 تا کتاب و 1 مقاله منبعشه و امتحانش ساعت 16 همون روزه بخونم یا تمرین های ورزشی مقرر رو انجام بدم و ویدیوهاش رو برای استاد درس تربیت بدنی 1 بفرستم یا برم سراغ کارای اداری پایان نامه و شروع کنم ایرانداک و تماس با اساتید یا بشینم پای گزارش پژوهشی آستان که خیلی دیر شده و مسئولش از دیروز هر دو ساعت زنگ می زنه میگه کی می فرستی یا ....؟! کدوم رو بکشم دقیقا؟! و البته خدابیامرز سعدی در مصرع بعد خودش یک قید دقیق هم به سوال زده و گفته «به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!»...

عرض کردم که نمی دونم چه پاسخی به سعدی داده شد ولی من هم همین سوال رو از محضر رئیس پرسیدم و ندا اومد: همشو بکش! عرض کردم پروردگارا مگه تبلیغ عالیسه؟! میشه دوباره با دقت بیشتر به شرایط بنده نگاه فرموده و جواب بدی؟! دوباره ندا اومد: همشو بکش! گفتم عامو مگه هنده؟! مگه موزه؟! پاسخ داد: «صد باد صبا این جا، با سلسله می‌رقصند؛ این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی!» فکر کنم منظورش تقریبا این بود که خفه شو پسرم ولی خب یک کم مودبانه تر گفت! عرض کردم پروردگارا شما هم حالت خوش است ها، به این سرعت از عالیس و تبلیغات می زنی کانال حافظ و ادبیات، چیز نمیشه؟ ترک نمی خورن ملائکه؟ یک مقدار سرعت تغییرات بالاست ها! از ما گفتن بود فکر مخلوقات بیچاره باش!... یک جورهایی سعی کردم تیکه ام رو بندازم، به هرحال برای ما مشهدی ها فرقی نداره، باید حرفمون رو بزنیم و خیلی هم شهرام و بهرام حالیمون نمیشه! منتظر پاسخ رئیس شدم که خب متاسفانه دیگه ندایی نیومد... بعید می دونم ناراحت شده باشن، یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیهی زد و رفت... در نهایت باید عرض کنم از بنده چه آید جز بندگی؟! از اون جایی که چه بخوایم چه نخوایم در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم؛ فلذا چشم! لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی! من فعلا برم همش رو بکشم... بای!

...

پ.ن: به قول متن های اینستاگرامی بماند به یادگار از روزهای سختی که روح و قلب و ذهن و مغز و حتی جسمم! بله جسمم! درگیر و مشغول بودن!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۲
صابر اکبری خضری

رتبه کنکور دکتری من 141 بود و من مردم شناسی دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. بله، این اتفاق در حالت عادی ممکن نیست. علتش نه لطف پروردگار، بلکه یک باگ اجتماعی و یک ضعف اخلاقی است، «سهمیه». من شامل سهمیه 5 درصد شدم، سهمیه 5 درصد مال آن هاست که پدرشان زیاد جبهه رفته، 25 درصد مال آن هایی است که جانباز هم شده اند و ...

فکر می کنم امسال آخرین رتبه ای که برای مردم شناسی دعوت به مصاحبه شد، حدود 80 بود، معنایش این است که اگر سهمیه نبود من دعوت به مصاحبه نمی شدم. البته نمره مصاحبه ام خدا را شکر بالا شد، سی وچند از چهل که از همان هایی که عادی قبول شدند هم بیشتر است، اما به هر حال اگر سهمیه نبود من اصلا دعوت به مصاحبه نمی شدم. کاری ندارم که واقعا لایقش بودم یا نبودم یا چه، نه رتبه که مال من خوب نبود معیار لیاقت است و نه جواب دادن به چهار تا سوال حفظی یا تحلیلی مصاحبه که مال من خوب بود؛ بحث این جاست که به هر حال من قاعده بازی را رعایت نکردم، حتی اگر با خودم بگویم رتبه که مهم نیست و فلان مهم است، اما در نهایت من قاعده بازی را رعایت نکردم، تقلب کردم. از 100 نمره دکتری، 50 نمره مربوط به رتبه است و من اینجا سهمیه داشتم.

صادقانه این که دوست داشتم می توانستم آزاده باشم و انصراف بدهم؛ صابر ایده آل در ذهنم چنین بود، تا حالا هم خودپنداره ام این بود که من آدم حق طلب و حق گرایی هستم، حتی اگر هزینه داشته باشد و فلان، اما اینجا باختم. دوست ندارم ناهماهنگی شناختیم را توجیه کنم، مکانیسم های دفاعی هم چرت است، واقعیت این جاست که آن قدر قدرت ندارم و آدم خوبی نیستم که خودم از درون حق را پیگیری کنم. آرزو می کنم همین فردا قانونش را بردارند و اصلا دولت کنسلش کند، از بیرون یکی مجبور کند شرایط عوض شود و من را دیگر راه ندهند، من از درون نمی توانم و بابت این متاسفم.

ناراحت کننده تر آن موقعی است که می بینم شان و منزلت قائل می شوند. دوست ندارم مثل یک برنده با من برخورد کنید. نه آقایان و نه خانم ها، من آن که فکر می کنید نیستم، من باختم. من با تقلب قهرمان شدم. من با سهمیه قبول شدم، «سهمیه ایم»، پس زرنگ نیستم، باسواد نیستم و حتی لایق هم نیستم. این لطف خدا نبود، خدا به من لطف نکرد، (البته که همه چیز لطف خداست، منظورم چیز دیگری است.) قبولی به این شکل بیشتر امتحان خداست تا لطف خدا؛ امتحانی که رفوزه شدم. نگویید شانس آوردی، شانس نیاوردم، فقط یک باگ اجتماعی و ضعف یا فاجعه اخلاقی بود، همین.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۳
صابر اکبری خضری

گَر نَبُوَد خِنگِ مُطَلّا لِگام

زد بتوان بر قدم خویش گام!

وَر نَبُود مِشرَبه از زَرّ ناب

با دو کفِ دست، توان خورد آب!

وَر نَبُوَد بر سر خوان، آن و این

هم بتوان ساخت به نان جوین!

وَر نَبُوَد جامه اطلس تو را

دلقِ کُهن، ساتِر تن بس تو را!

شانه عاج اَر نَبُوَد بَهرِ ریش

شانه توان کرد به انگشت خویش!

جمله که بینی، همه دارد عوض

وز عوضش، گشته میسر غرض!

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار

عمر عزیز است، غنیمت شمار...

شیخ بهایی

* خِنگِ: اسب

* مطلی لگام: افسار اسبی که از جنس طلاست.

* مِشرَبه: کاسه آب خوری

* ساتِر: پوشاننده، لباس

* شانه عاج: شانه ای که از عاج فیل درست شده و قیمتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۹
صابر اکبری خضری

حالت روحی تو بی اعتنایی است یا لذت پرستی یا عشق؟ روح من به حالت سوم که برای تو طبیعی تر از حالات دیگر است گرایش دارد. اما من هرچه بیشتر احساساتم را بررسی می کنم بیشتر می فهمم که انسان حیوانی وحشی است و فقط عشق می تواند او را تعالی دهد. این فریاد دل ریش من است و فریبم نمی دهد!! اگر تو را نمی داشتم، ای عزیزترینِ عزیزان، تنبل ابلهی بیش نبودم. اگر دلم در هوای آرمان می تپد، آن را به تو مرهونم!

هرگز این لحظات بسیار نادر و -افسوس- بسیار کوتاه را که من و تو سراپا به یکدیگر تعلق داریم فراموش نخواهم کرد. تو یگانه محبوب منی! هرگز به کس دیگری جز به تو عشق نخواهم ورزید، زیرا هزاران خاطرهِ شورانگیز بی درنگ بر من هجوم خواهند آورد. خداحافظ. تب دارم، شقیقه هایم می تپد، چشم هایم سیاهی می رود. هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از یکدیگر جدا کند، آیا این طور نیست؟ کِی؟ چه وقت آزاد خواهیم شد؟ کی خواهیم توانست با هم زندگی کنیم؟ با هم سفر کنیم؟ من عاشق سرزمین های بیگانه ام! برویم تا زیبایی های فناناپذیر را با هم ببینیم و آن ها را داغ داغ ترانه کنیم! من انتظار را دوست ندارم. هرچه زودتر برایم بنویس. دلم دلت را در آغوش می فشارد، چنانکه پترونه، اونیس ملکوتیش را...

پ.ن: از «خانواده تیبو» / من کتاب رو نخوندم، ولی دو سه تا از دوستام در برهه های مختلف کتاب رو می خوندن و خوبیش اینجا بود که بعضی صفحاتش که به نظرشون جالب تر میومد رو برام می فرستادن، فلذا من دورادور در جریان ماجرا هستم با این که کتاب رو نخوندم :) واقعا دوست دارم بدونم نویسنده موقع نوشتن این تیکه از کتاب که در قالب نامه اومده، چه حس و حالی داشته؟! چطور واژه ها رو این قدر درست احضار کرده و دقیقا جای خودشون نشونده؟!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۸
صابر اکبری خضری

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۴
صابر اکبری خضری

در کلیپ «دهه هشتادیا» ماوا، فراتر از «گفته» ها، ما با یک «گفتمان» جدید مواجهیم، گفتمانی که در حال تولید فرم متفاوت و بدیعی از دینداری مدرن بر محور اینستاگرام است. بنابرین نقطه تعیین کننده در بحث، نه تک تک گفته ها، بلکه نوع نظم و ارتباط بین نقاطِ گفته ای است که گفتمان را می سازند. «کلیپ دهه هشتادی ها» را نباید به مثابه یک «اتفاق» رسانه ای فهم کرد، بلکه باید آن را ادامه فرایندی دید که از مدت ها پیش با اهمیت یافتن فضای مجازی در زندگی روزمره شروع شده و به دنبال بازتولیدِ عرفی و عامه پسند از مناسبات و عناصر آیینی است. بر این اساس ضروری است تا برای فهمِ گفتمانِ این اثر، آن را در کنار سایر آثار این فرایند، دید و بررسی کرد.

یکی از نکات قابل توجه در این باره، ایماژی است که از امام حسین (ع) به عنوان عنصر مرکزی (دال محوری) واقعه عاشورا و ارتباط آن با مخاطب برساخت می شود. این که ما چه صفتی را برجسته می کنیم و به عنوان مهم ترین عنصر، در کنار شخصیت اصلی مان یعنی امام حسین (ع) همنشین می کنیم، بیانگر خطوط اصلی گفتمان است؛ امام حسینِ «شهید»، امام حسینِ «مظلوم»، امام حسینِ «عدالت خواه» و ... نمونه ای از ایماژهایی هستند که درباره امام حسین (ع) در جامعه ما رواج داشته، اما در این اثر و در این گفتمان جدید، ما با ایماژی دیگرگون از امام حسین (ع) مواجهیم، امام حسین «جذاب»! در واقع مهم ترین خصوصیت مثبت این امام حسین (ع)، «جذابیت» زیاد اوست، جالب این که هنگام بیان این کلمات در سرود، قابی از علیرام نورایی می بینیم که به عنوان یک «بازیگرِ شاخ» و احتمالاً جذاب، وارد عرصه بازی نوجوان ها می شود.

در این گفتمان، جذابیت -اگر نگوییم محور،- مهم ترین همنشین حقیقت است. به یاد بیاوریم در مسابقات استعداد یابی عصر جدید -که از قضا با ایده ها و افراد مشابهی تولید می شد،- عبارت محوری همین «اجرای جذاب» بود. اگر در عصر جدید، جذابیت معیار تایید استعداد بود، این بار جذابیت معیار تصدیق امر قدسی است و این عملاً به معنای تقدس زدایی از امر قدسی است. توضیح این که نوجوانی سن گرایش و اجتناب توأمان در نسبت با عنصر «جذابیت» است؛ جذابیت در دل خود گذرا بودن را نیز به همراه دارد چرا که در جهان اینستاگرامی جذابیت مصرف می شود؛ همه چیز در نوجوانی گذراست مگر امور نمادین و معنا بخش؛ بنابرین تقلیل امام حسین (ع) به یک سوژه امروزین جذاب، نه تنها معنای عالی آن را در بلند مدت برای نوجوان محقق نمی کند، بلکه قیام عاشورا و امام حسین (ع) را از معانی غنی و تاریخی خود نیز تهی می کند.

نوجوانی دوره گذار است. درست بر خلاف اصرار و تلاش کلیپ ماوا برای تعریف هویتی متفاوت و بچه گانه برای نوجوان و تثبیت آن، نوجوان به دنبال کسب و تسخیر دنیای بزرگان است و خود را در دیگری بزرگسال می بیند، نه بازتولید دنیای گذار خود. از طرفی عاشورا معانی تاریخی خلق می کند که تاریخ را به حرکت وا می دارد، نه خلق معانی روزمره بی تاریخ. نگرشِ گفتمانی، معمای امام حسین جذاب را حل می کند و فهمی کلان تر از فرایندی می دهد که سایر تک وقایع و گفته ها نیز در سایه آن معنادار می شوند؛ در این نگاه قابل درک است که امام حسین جذاب، «اربعینِ توپ و شیطون و بلا» می خواهد. «مداح اینستاگرامی» می خواهد. امام حسین جذاب، قاسمش سلانه سلانه راه می رود و بازی می کند، نوحه هایش با عشوه خوانده می شود و در فرم و محتوا، نمونه ای از موسیقی پاپ است. از همه مهم تر، ارتباطِ با این امام حسین جذاب، رابطه ای رمانتیک است؛ گذر از نوحه های حماسی یا عزاداری هایی با سبک و سیاق سنتی، به نماهنگ های دیجیتال استودیویی و فانتزی شاهدی از ماجراست.

در «دهه هشتادی ها» ما با یک بازتولید فرمی امروزین و متناسب با اقتضائات نسلی جدید از محتوایی اصیل مواجه نیستیم، بلکه با یک گفتمان بدیع در دینداری مدرن مواجهیم که جریان آن روز به روز گسترده تر و بازنمودهایش افزون تر می شود؛ بنابرین لازم است تا این گفتمان بدیع، دقیق تر مطالعه شده و نقش و معنای مولفه های گوناگونی چون «شهرت»، «فضای مجازی»، «نوجوان»، «دین» و... در آن فهم شود.*

* این یادداشت کوتاه مشترکا توسط بنده و دوست عزیز و گرامی دکتر جواد بادین فکر نوشته شده است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۵
صابر اکبری خضری

از طنز زمانه این که در روزهایی که مثل سگ* درگیر پایان نامه و بحبوحه کارهای اداری و مسائل دیگرم، در حالی که شب قبلش ساعت 3 بامداد خوابیده بودم و ساعت 6 برای نماز بیدار شدم، به ناگاه موضوع گیاه خواری و فهم و نقد و تحلیل آن رفت توی کله ام و ذهنم را درگیر کرد، البته بی مقدمه نبود، چون روز قبلش چند تا از پیج های گیاه خواران را بالا و پایین می کردم. از رخت خواب بلند شدم، پای لپ تاپ نشستم و حدود 3 ساعت بِکوب ** نوشتم. هم اتاقی های از همه جا بی خبر که برای نماز یا رفتن سر کار بیدار می شدند، هاج و واج نگاه می کردند و می رفتند. حالا که ساعت 9 است، خدا را شکر شاکله اصلی متن را نوشتم و اماده می شوم تا دوباره برای دو سه ساعتی ان شا الله به خواب بروم. این است زندگی من. به قول بزرگواری زیبا نیست؟! به نظرم متن خیلی خوبی شد. و من الله التوفیق

* پیشتر عرض کردم که مثل سگ توهین نیست، کنایه از شدید و زیاد بودن چیزی است.

** بکوب یعنی با سرعت زیاد و بدون وقفه، همان نان استاپ فرنگی ها. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۲
صابر اکبری خضری

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

یکی از کتاب های حقیقتا مهم و حقیقتا مفید در حوزه حکم رانی و حکم روایی در عرصه فرهنگ که زمان زیادی هم از چاپش نمی گذره، کتاب 3 جلدی «از سیاست گذاری تا سنجش فرهنگی» هست. سرپرست تیم تألیف دکتر حسام الدین آشناست، فرد پرحاشیه دولت روحانی که جدای از نگرش های سیاسی، در زمینه های مربوط به خودش واقعا ملا و فهمیده است، علاوه بر این که تیم پژوهش کتاب هم اسم های بزرگ و مهمی مثل دکتر فیاض که خدا حفظش کنه، دکتر عباس آخوندی که باهاش بی اندازه خوب نیستم، ولی به هر حال آدم خیلی مهمیه بگیرید، تا افرادی مثل دکتر حسین سرفراز خودمون -از بچه های قدیمی و باسواد دانشگاه امام صادق (ع)- رو شامل میشه. به هر حال زحمت زیاد و قابل تقدیری برای کتاب کشیده شده و واقعا هم نمونه فارسی به این خوبی نداریم یا کمتر داریم. متاسفانه دانشگاه های ما در خواب خرسی به سر می برند و اکثر اوقات این جور کتاب ها، متن اصلی درسی نیست و کمتر بهشون توجه میشه، به هر حال اگه در حوزه سیاست گذاری فرهنگی و در کل فرهنگ و مطالعات فرهنگ و جامعه و حکم روایی هستید، خوندنش حتما به دردتون می خوره، در این جا هم بنده خلاصه بخش اول جلد سوم کتاب رو بارگذاری می کنم که به نوعی مهم ترین بخش کتاب و اصل ایده ایجابی کتاب هست. اولش قرار بود فقط یک خلاصه برای امتحان آخرینِ درس کارشناسی ارشد باشه که حدودا یک سال و نیم از اون روزها می گذره، نمی دونم چی شد در حین خلاصه لحنش رو خودمونی کردم و یک مقدار اندکی هم نمک پاشیدم وسط خلاصه، دو سه خط هم شرح و دو سه خط هم نقد بعضی جاها اضافه شد و حاصل کار شد آن چه می بینید، بنابرین اگر مخاطب تخصصی این نوع مطالب نیستید، با خیال راحت از این پست عبور کرده و برای پست های بعدی صبر کنید تا شما هم به وصال خواسته خود برسید، ان شا الله!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۷
صابر اکبری خضری

می گویند آدم تا وقتی به مسئله و چالشی برخورد نکند، دست به خلاقیت نزده و راه های جدید را کشف نمی کند. سابقا در همین وبلاگ ماجرای یکی از خلاقیت های شگفت آورم!! را عرض کرده بودم که حقیقتاً حدود 20 درصد مشکلات زندگی ام بعد از آن حل شد؛ حالا این چند روز با مسئله دیگری دست و پنجه نرم می کردم و به لطف ایزد منان دقایقی پیش، ایکیوسان وار آن چراغ زرد بالای سرم روشن شد و حالا لحظاتی است که دارم در پوست خودم نمی گنجم.

قبل از این که ماجرا را بگویم، متذکر شوم بعضی ایده ها فقط در حد ایده خوب اند و به مرحله اجرا که می رسد، تقه شان در می رود و معلوم می شود آن قدرها هم ایده چفت و بست داری نبوده، اما خلاقیت حقیر در رفع این مسئله حیاتی، نه تنها در مقام نظر مشعوف کننده بود، بلکه آزمایش های ابتدایی هم روی آن انجام شد و خدا را شکر در کمال ناباوری جواب داد! فی الحال نسخه ابتدایی یا به قول فرنگی ها بتا منتشر شده و شما می توانید در همین وبلاگ پیگیر به روز رسانی ها و افزودنی ها که به فراخور زمان منتشر می شود و ایده اولیه را بهبود می بخشد، باشید.

اما قصه چیست؟ قصه این است که بنده باید در عرض 3 هفته پایان نامه ارشد بنویسم، پایان نامه ای که پروپوزالش در گروه شنبه یعنی پریروز تصویب شده و در دانشکده هم قرار است شنبه آتی تصویب شود؛ فلذا با 4 سیلندر و به طور گازکوب در حال پایان نامه نویسی هستم. * به این منظور هر روز صبح ساعت 8 از رخت خواب خود برخیزیده و عازم باغ کتاب می شوم، طبقه بالایش چند تا صندلی چیده اند و جای خوبی برای درس خواندن و پایان نامه نوشتن است، خوبی اش اینجاست که خیلی ساکت نیست و آدم دلش نمی گیرد، هر یک ساعت و نیم بلند می شوم چند قدم راه می روم و مردم را می بینم، البته مردم که چه عرض کنم بیشتر زوج های جوان دلداده هستند که خیلی رمانتیک و دست در دست هم قدم می زنند، به هر حال درست است که کتابخانه قطعا ترجیح دارد ولی خب کتابخانه ها فعلا تعطیل اند، از طرفی این جا هم خیلی بد نیست و تجربه متفاوتی است؛ اما...

اما یک مشکل جدی وجود دارد و آن این که جوان هایی که اینجا برای مطالعه و کار و تحقیق و امر خیر! می آیند خیلی باکلاس اند! تیپ و قیافه هایشان، دفتر و دستکشان، لب تاب و موبایلشان و خورد و خوراکشان، همه نشان از خفن بودن می دهد، البته من کلا برایم مطرح نیست و راستش را بخواهید افتخار هم می کنم، غرض از بیان این نکته چیز دیگری بود. یکی از اقلامی که روی میز هر نفر دیده می شود یک بطری آب معدنی است. آدم تا می نشیند و چند صفحه ای می خواند یا می نویسد، جَلدی ** تشنه اش می شود؛ حالا اگر گفتید آب سرد کن کجاست؟! بله، هیچ جا! یعنی باغ کتاب به این بزرگی یک عدد آب سرد کن بیشتر ندارد و آن هم انتهای غربی ترین بخش کتاب فروشی در طبقه هم کف است، خب حالا ما کجا هستیم؟ ابتدای شرقی ترین نقطه در طبقه بالا؛ فاصله آن قدر زیاد است که قشنگ می شود درخواست اسنپ داد. بنابرین جوانان عزیز همگی آب معدنی خریده و کنار خود می گذارند، بنده هم خواستم آب معدنی بخرم اما متوجه شدم که ای دل غافل! باغ کتاب، سوپرمارکت یا غرفه برای این جور خرت و پرت ها ندارد که! در عوض از این دستگاه های اسمش را نمی دانم دارد که مثل یخچال شیشه ای است که همه محصولات را جلوی چشم گذاشته و شماره آن چه می خواهی را می زنی و کارت می کشی و از آن بالا یک چیزی می چرخد و جلو می آید و محصول درخواستی ات را «تولوپ» *** می اندازد پایین.

خب مشخص است که این دستگاه ها هم مال همین بچه های باکلاس است، نه مال ما و اصلا محتویات درونی اش هم بیشتر خارجی اند و گروه خونی شان به ما نمی خورد و ممکن است مصرفش مثل واکسن مدرنا و فایزر، عوارض داشته باشد. ما هنوز عادت داریم مثل بچگی مان، مثل حیاط مدرسه، از شیر آب با دست آب بخوریم، البته همان جا هم یک ناظمِ گیر داشتیم که مامور بهداشت انتخاب می کرد و «بِپا» می گذاشت جای آبخوری ها تا کسی با دست آب نخورد، ما هم دو نفری می رفتیم و یکی با آن بنده خدا صحبت می کرد تا سرش گرم شود و دیگری سریع آب می خورد! راستی چرا همه چیز در این ممکلت این قدر دردسر دارد؟! خب بگذارید بچه آبش را بخورد! تا یادم نرفته بگویم یکی از لذت های آن دوران هم لیوان هایی عجیب و جادویی بود که شکلی حلقوی داشت و حلفه ها در هم فرو می رفت و در یک چشم به هم زدن، لیوان به آن بزرگی تبدیل می شد به یک چیزی شبیه به نوار چسب!

بگذریم... خواستم از آن دستگاهِ خفن آب معدنی بگیرم که دیدم یک آب معدنی کوچک 5500 تومان آب می خورد! بله! با توجه به این که در طی 10 ، 11 ساعتی که من اینجا هستم حداقل دو تا از آن ها لازم می شود، معنایش این است که روزی 11 هزار تومان، هزینه آب می شود فقط! حالا بحث پولش نیست ولی این که برای آب، پول بدهم یک حس بدی دارد. انگار آب حقِ انسان و حق حیات است، آب ودیعه و عطای پروردگار است، البته همه چیز لطف خداست، اما آب هدیه بی چشم داشت خداست که به همه -مسلمان و کافر، شرقی و غربی- عنایت کرده، آبِ پولی معنای خوبی ندارد برای من.

القصه که از خرید آب پشیمان شده و به طرف همان آب سرد کن راه افتادم، سر راه گلاب به رویتان سرویس بهداشتی بود و خواستم برای قضای حاجت بروم که ... به محض وارد شدن به محیط دستشویی (نه خودِ wc!) جلوی آینه بزرگ سراسری ایستادم و ضمن باز کردن شیر، آبی به صورتم زدم! آبی بس خنک بود که خستگی روز را با خود می شست و پایین می ریخت... اما یک نکته! خب چرا همین آب را نخورم؟! به به! از عزیزی که مسئول خدمات و نظافت همان جا بود پرسیدم این جا همه آب ها آشامیدنی است؟! و او تایید کرد. چه از این بهتر؟! دیگر لازم نیست کیلومترها پیاده روی کنم! در عرض سه سوت می آیم و از همین جا آب می خورم! آب های باکلاس هم باشد برای جوانان باکلاس ... آه چه قدر حرف زدم، دهانم خشک شد، بروم یک گلویی تازه کنم، بیایم. ****

* البته موتور بنده اصالتاً 8 سیلندر می باشد که 4 سیلندر آن درگیر وقایع دیگری است.

** جَلدی: به سرعت

*** صدای برخورد محصول با کف دستگاه.

**** تازه اگر به هر دلیلی نیاز بود باکلاس جلوه کنید می توانید یک بار از آب معدنی های دستگاه بخرید و بعد که تمام شد دیگر همیشه بروید از همین سرویس بهداشتی پر کنید و بیاورید سر میز، فقط یک سوال؛ اگر یک نفر ازمان درخواست آب کرد، لو نمی رویم؟ مزه آب شیر که با آب معدنی فرق نمی کند، می کند؟!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

مادرم می گفت به جای «صابر» باید اسمت را می گذاشتیم «عاجل» از بس که تو عجولی و صبر نداری! بله، درست است. من اصلاً صبر ندارم اما خب باید داشته باشم، چون اسمم صابر است، صبر چیز خوبی است، از آن مهم تر این که چیز خیلی مهمی است، البته این صبر و عجله من دو رو دارد، خیلی های دیگر هم می گویند واقعا صابری، راستش در بعضی موارد صبر دارم و در بعضی دیگر نه. می گفتند در جبهه، بچه های یاسین به جلیل محدثی فر می گفتند جلیل محدثی صبر... یعنی این تصادفی است شهید جلیل محدثی فر که آن ماجرای عجیب شهریور 1391 را نمی توانم بگویم، جلیل محدثی صبر درآمد؟ وقتی از مادرش پرسیدم مهم ترین ویژگی آقاجلیل چه بود بی درنگ گفت صبر... عجیب صبر داشت. خواهرش هم همین را گفت و خاطرات مجروحیتش را تعریف کرد. دلبریان هم مدام از صبر جلیل می گفت و می گوید؛ این ها تصادفی است؟ یا این که وقتی پدر و مادرم بین آن 4 اسم به توافق نرسیدند و اسم ها را لای قرآن گذاشتند و من که هنوز چند ساعتی بیشتر مهمان این دنیا نبودم کاغذ صابر را انداختم، این هم تصادفی است؟ خب من به تصادف اعتقادی ندارم. صبر، سرنوشت محتوم من است. با همه احترامی که برای نوید ها و امیرحسین ها قائلم، اما خب خیلی معلوم است که اسم من باید صابر می شد، نه نوید یا امیرحسین.

الآن از آن موقع هاست که عارضه عاجل بودنم اوت کرده، اصلا نمی توانم گذر ثانیه ها و دقیقه ها را که این قدر کند و از روی صبر و حوصله جلو می روند تحمل کنم. دوست دارم داد بزنم لامصب ها سریع تر بروید! مگر در پارک قدم می زنید که این قدر دامن کشان قدم بر می دارید؟! مگر نمی بینید من دیرم شده و دارم آژیر می کشم و الآن است که کاسه صبرم سر برود و لبریز شود؟! حتی اگر خودتان تندتر نمی روید لااقل بروید کنار تا من خودم سبقت بگیرم و بروم؟ مگر نمی شنوید نیم ساعت است دارم بوق ممتد می زنم؟! و زمان بی توجه به ضجه مویه های من، بدون کم ترین تغییری به کار خود مشغول است، انگار دارم با دیوار حرف می زنم. یک نفر در درون من، شبیه موجود زنده ای که روی آتش بیندازند، همین طور دارد بالا و پایین می پرد و جلیز و ولیز می کند. از طرف زمان و هستی باز همان سکوت و باز هم وقع ننهادن به سوختن این موجود بیچاره.

صبر آب روی آتش است. صبرهای وجودم کجایید پس؟ حالم این طور است که حدودا هر یکی دو دقیقه ساعت را نگاه می کنم و می بینم که ای داد! هنوز ساعت ها و روزها مانده! دوست دارم سریع تر بروم انتهای قصه را زودتر بخوانم، دوست دارم برای چند لحظه بزنم آخر فیلم ببینم چه می شود، بعد بیایم بنشینم و با خیال راحت کل فیلم را ببینم، فعلاً این قدر نگران آخرش هستم و دوست دارم ببینم آخرش چه می شود که اصلاً در لحظه کنونی بند نمی شوم. باید با میخ بکوبندم به اکنون وگرنه در می روم، مثل کِشی که کشیده باشندش و به محض برداشتن دست، مثل فشنگ می جهد و در می رود. حالم آن طور است. آخر قصه چیست؟ مقصد سفر کجاست؟ می شود چشمانم را ببندم و فردا که بیدار شدم، یک ماه دیگر باشد؟ نمی شود؟! یعنی هیچ جوره راه ندارد؟ اگر خواهش کنم چه؟! باید صبر کنم؟! فقط صبر؟! هیچ راه دیگری نیست؟! باشد، اوکی...!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۳۰
صابر اکبری خضری

خدایا! در این شکی نیست که در نهایت هر چه تو برایمان بپسندی خیر است، و همان می شود که تو می خواهی، بنابرین هر چه می شود خیر است. در این شکی نیست که آن چه ما می خواهیم نه الزاما می شود و نه الزما خوب است که بشود، در این شکی نیست که ما قدرتی نداریم آن چه قرار است بشود را تغییر دهیم، در این شکی نیست که عسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَىٰ أَنْ تُحِبُوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌ لَکُمْ وَ اللَهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ...

همه این ها درست، اما پروردگارا! اگر اجازه بدهی این بار کمی پا را از گلیم بندگی درازتر کنم، قضیه چیست؟ قضیه خیلی سرراست است، قضیه این است که جرئت نمی کنم بگویم لطفا همان بشود که من دوست دارم، چون شاید زد و اجابت کردی و از قضا بیچاره شدم و در نهایت خوب نبود، اما راستش را هم بخواهی دلم نمی خواهد بگویم هر چه خیر است پیش بیاید، چون می ترسم آن چه می خواهم خیر نباشد و در نتیجه پیش نیاید! خلاصه این دو راهی از آن دو راهی هایی نیست که بشود روی یکی شان چشم بست. تو خودت خوب از مکانیسم دلِ آدمیزاد خبر داری، بعضی موارد را نمی شود خیلی حرف حساب حالیش کرد، مثلاً بگویی بچه جان خب آن فلان موضوع خیر تو نبود و چنین و چنان می شد... باز می بینی پایش را کرده در یک کفش و نظرش اندازه سوراخ جوراب پای مورچه هم تغییر نمی کند.

خب این مقدمه را چیدم پروردگار بزرگ و قدرتمند که از شما درخواستی غیرمعمول کنم، شما که قادر مطلقی، شما بر خلاف ما که یا راهی خواهیم ساخت، یا راهی خواهیم یافت و یا در حالی که هیچ غلطی نتوانسته ایم بکنیم، می نشینیم یک کناری و به ضعف ها و راه های نساخته و نرفته مان فکر می کنیم، و می دانی که اکثرا هم همین گزینه سوم اتفاق می افتد؛ شما کلا هر راهی که دلت بخواهد، خواهی ساخت، اصلاً هم نقل یافتن و گشتن و تقلا کردن و این حرف ها نیست، کافی است بگویی بشو فوری آن راه و آن چیز می شود. خب! حالا که این طور است بیا و مثل همیشه آقایی کن، بزرگی کن. چرا من باید مجبور باشم حتما بین این دو راه خیرِ مکروه یا حب بی خیر انتخاب کنم وقتی تو خدای راه های سومی؟ چرا اسیرِ معادلات امکانی باشم وقتی تو غیرممکن ها را مثل آب خوردن نه تنها ممکن، بلکه واقع می کنی؟! چرا وقتی برای تو روی هم رفته سه سوت کار دارد تا کار ما را راست و ریس کنی، من هی با خودم کلنجار بروم که نکند فلان و نکند پشمدان؟!

فلذا با این که کلا هیچ چیزی در بساط ندارم تا شما را ترغیب کنم به خواهشم پاسخ مثبت بدهی و به قول آن آهنگ معروف من آن چه شما فکر می کنی و دوست داری نیستم، آدم خوبی نیستم، قهرمان نیستم، فداکار نیستم، به فکر تنهایی و غم های جهان نیستم، هیچ درخور زیبایی ات نیستم، راستگو نیستم، درستکار نیستم، هیچکس نیستم، همه این ها درست اما خواهش می کنم یک کاری کن آن راه سوم محقق شود، نیاز به توضیح بیشتر که نیست، درست؟ بله شما خودت الحمد لله نامه های نانوشته می خوانی و حرف های ناگفته می دانی، ولی من باب این که من هم باید به هر حال وظیفه خودم را کامل انجام بدهم و ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، صراحتاً منظورم را بیان می کنم و همه فرشته ها و سایر موجوداتی که صدایم را می شنوند شاهد می گیرم، از شما می خواهم یک کاری کنی خیر همان چیزی بشود که من می خواهم! در واقع من فکر می کنم خیر یک چیزی است که شما روی هر کدام از گزینه های روی میز که بخواهی می اندازی، حالا من از شما درخواست می کنم به جای این که خیر را بندازی روی آن گزینه آن طرفی که نتیجه اش بشود ناراحتی بنده، خیر را بندازی روی همان گزینه ای که من هم خوشحال می شوم! عذر می خواهم بزرگوار از این جسارت و پررویی، اما بنده ایم دیگر، چه می شود کرد؟ یک مقدار انسان ها بی ادب و پررو و پرتوقع اند کلا و من هم بلاخره یکی شان، البته من یکی یک مقدار بیش از اندازه پررو و متوقعم در ارتباطم با شما که آن را هم خودت ببخش لطفا. بله داشتم عرض می کردم منظورم این است که این بار دعا نمی کنم که خواسته من همان بشود که حقیقتا خیر است، بلکه خواسته ام این است که -اگر راه دارد و لطفاً یک کاری کن که راه داشته باشد،- همان خواسته من خیر بشود! شبیه آن بنده خدایی که می گفت خدایا من که خودم به راه راست نمی روم، شما بی زحمت راهِ راست را به سمت ما کج بفرما! من تقریباً یک چنین دعایی مد نظرم هست! این طوری هم فال است، هم تماشا... حتی اگر ممکن نیست در همه مقاطع زندگی این اتفاق بیافتد، لااقل همین یک مورد را ردیف کن برایمان، حالا راجع به بقیه موارد در آینده باز جلسه خواهیم گذاشت اگر شما افتخار بدهید.

به قول همان آهنگی که در میانه نوشته چند جمله از آن نقل کردم، "حرف هایم با تو کم نیست..." اما خدایا فعلا بگذار حرف هایم را در یک جمله جمع بندی کنم و شما را به شما بسپارم:

خدای راه های سوم! راهِ راست را هر چه هست به سمت ما کج بفرما!

الهی آمین

مخلصیم

صابر

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۵
صابر اکبری خضری

داستان توسعه یک شخصیت دارد، سایر شخصیت همه درجه 2 اند.

توسعه متن و حاشیه دارد، اصل و فرع دارد، مرکز و پیرامون دارد؛

توسعه حتی وقتی می خواهد به دیگران کمک کند، باز آن طور که خود می خواهد و صلاح می داند کمک می کند، نه آن طور که دیگری نیاز دارد؛

توسعه به دیگران در مسیر خودش کمک می کند، نه به دیگران در مسیر خودشان؛

توسعه مقصدی جز مقصد خودش را به رسمیت نمی شناسد یا با دیده کم اهمیت تر به آنان می نگرد؛

توسعه در اکثر اوقات دیگران را تحمل و در بهترین حالت ترحم می کند؛

توسعه سوژه-ابژه می سازد، توسعه بالا و پایین درست می کند؛ 

توسعه همه چیز را در نسبت با خودش تعریف می کند؛

توسعه یعنی «من»؛

توسعه یعنی تحمیل کردن؛

توسعه یعنی تحمیل را در لباس تربیت بردن؛

توسعه یعنی یک طرفه بودن؛

توسعه یعنی گفتن و نشنیدن؛

توسعه یعنی مدیریت کردن، توسعه یعنی همکاری نکردن؛

توسعه یعنی اعتماد به نفس؛

توسعه یعنی مهربانی دروغین؛

توسعه یعنی خوبی نه آن جهت که دیگری شایسته خوبی است، از آن جهت که خوبی به او فوایدی برای خود یا او دارد؛

توسعه یعنی فریب؛

توسعه یعنی بازی کردن با دیگران؛

توسعه یعنی بازیگر بودن، کارگردان بودن، فیلم نامه نویس بودن؛

توسعه یعنی مشخص کردن نقش دیگران؛

توسعه یعنی بازی گرفتن از دیگران؛

توسعه یعنی مشخص کردن مسیر دیگران؛

توسعه یعنی مربی گری؛

توسعه یعنی معیارهایی اگرچه فردی یا بومی را، همگانی و جهانی پنداشتن؛

توسعه یعنی استانداردهایی پیشینی برای همه چیز؛

توسعه گاه به شکل هنر، به شکل مکتب فلسفی، جامعه شناسی، روان شناسی و ... در می آید؛

توسعه گاه -پنهان کارانه- در قالب دین بروز پیدا می کند؛

توسعه گاه مهربان می شود؛

توسعه، خیریه می زند؛

توسعه بقیه را محتاج کمک و دستگیری می داند؛

توسعه نمی پرسد، جواب می دهد؛

توسعه تا وقتی دوست است که دوستش باشی؛ تا وقتی دوست است که در کنترلش باشی؛

توسعه یعنی کلیات و نه جزئیات،

توسعه یعنی کار و نه آدم ها؛

توسعه یعنی اهداف و نه وسیله ها؛

توسعه یعنی مقصد و نه مسیرها؛

توسعه یعنی رسیدن به هر قیمتی؛

توسعه یعنی آهن ها و نه آدم ها؛

توسعه یعنی واجب ها و نه حرام ها؛

توسعه یعنی بی توجهی به هزینه هایی که ایجاد می شود و ایجاد می کنیم؛

توسعه یعنی چشم دوختن به جلو و نه کنار.

توسعه می تواند یک مکتب اقتصادی، یک مکتب فرهنگی، یک نگرش دینی، یک خصوصیت روانشناختی، یک سبک زندگی یا یک نوع نگاه به هستی باشد،

می تواند از طرف دولت، جامعه، گروه یا فرد اعمال شود،

می تواند علیه کشوری دیگر، روستا، خانواده، همسر، فرزندان باشد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۴
صابر اکبری خضری

این روزها کرخت بودم، تنبل ترین و بی خاصیت ترین ورژنی که می شد از صابر دید، شب دیر می خوابیدم، و ظهر دیر بیدار می شدم، نظمی یکنواخت و آمیخته با یأس و فشار مضمن. روزی حدود 8 ساعت یا بیشتر خوابیدن که در نوع خودش بی سابقه است، بدون مطالعه آن چنانی، بدون کار مفید آن چنانی، تا ظهر پیگیری کارهای اداری گزینش که خواهم گفت در ادامه، از ناهار تا عصر جسته گریخته مشغولیت های کاری را جلو بردن و شب هم یا دلشوره و دلتنگی ناگزیر تهران که مجبور بودم بزنم بیرون از چاردیواری خوابگاه، و این چند شب هم خدا را شکر هیئت که آبی بود بر آتشِ خیالاتِ این روزهایم یا شاید آتشی به خاک سردِ انگیزه ها و امیدهایم.

از روزی که آمدم تهران تقریباً هر روز حدود ساعت 11 بیدار می شدم و با ده دقیقه پیاده روی می رسیدم داخل دانشگاه. شروع می کردم دنبال مسئولینی که با کارم مرتبط بودند، می گشتم. گزینش ردم کرده بود. من اولش پیگیری نکردم، پدرم با تمام وجود درخواست کرد که تمام تلاشم را بکنم، با این که به نظر شخصی ام کار درستی نبود اما واقعا وجوب شرعی داشت آن حد از تأکید. هر روز می رفتم پیش یکی، رئیس گزینش، رئیس دانشکده، اعضای هیئت علمی، رئیس دانشگاه، رئیس دفتر فلانی، مسئول فلان جا، معاون بیسار جا، مدیر بهمان جا، کارمند پشمدان جا... *

جواب ها منفی بود، برخوردها -به جز یک مورد- خوب نبود، خوار و خفیف می شدم، سرم پایین بود، ذلیل بودم، مجبور بودم منافقانه برخورد کنم، بگویم بله بله حق کاملاً با شماست! در صورتی که حق اصلاً با آن ها نبود. چه فشاری بر من وارد شد... چه کشیدم... دردم از خود دانشگاه و عدم قبولی نبود، البته این که جایی که من خانه خودم می دانستم، قبولم نمی کرد و می خواست بیرونم کند حس بدی داشت، این که افرادی که به تک تکشان عشق می ورزیدم، همیشه برایشان در حرم دعا می کردم، مثل برادر یا پدر خودم می دانستم قبولم نداشتند، طردم می کردند، البته عمیقاً دل آدم را می شکست اما این ها به هر حال قابل تحمل بود، می گفتم خودم انتخاب کردم این مدل بودن را و این تاوانش است، از آن بی خبر نبودم، برایم غریبه نبوده، خیلی سال است با چنین دردی آشنا هستم؛ داخل دانشگاه یا داخل محیط های مذهبی دیگر محکوم به بی دینی شوم و مخالف و «آن وری» به حساب بیایم، و در جمع های دیگر ایدئولوژیک و متعصب و ارزشی (به معنای کنایه آمیز کلمه) و باز هم مطرود و غیرخودی و بیگانه.

آن چه آزارم می داد، بیشتر حس و حال پدر و مادرم بود. آن ها که در این مدت چند خبر بد شنیده بودند و هی تند تند داشت توی ذوقشان می خورد، اول گزینش من که همه فکر می کردند قبولی 100 درصد است، بعد نتیجه کنکور سحر -خواهرم- که همه -از معلم و مشاور و مدرسه و والدین و دوستان- رویش حساب کرده بودند و آن چه گمانش را می بردند نشد، بعد خبر ملغا شدن وزارت مهندس م.د که تا روز قبل اعلام کابینه قطعی بود و قرار بود بخش مهمی از معاونت اجتماعی به عهده من باشد و باز هم پدر و مادر بیشتر از خودم به فکرش بودند و برایشان خوشحال کننده بود و ... در عرض یک هفته من از دانشجوی بالقوه دکتری دانشگاه امام صادق (ع) با شغل بسیار عالی در وزارت فلان تبدیل شدم به یک دانشجوی ارشد پیوسته که حتی مدرک کارشناسی هم ندارد و دانشگاه خودش هم ردش کرده و بیکار شده و ...

مادرم می گفت پدرت شب ها از فکر و خیال تو نمی خوابد، پدرم می گفت مادرت کلا روحیه اش خراب شده، سحر هم خودش به اندازه همه تحت فشار بود. این شرایطی بود که روحم را آزار می داد و تلاشم برای دانشگاه هم بیشتر همین بود که یک خبر خوب میان این اخبار ناگوار که بعضی هایش را نگفتم اتفاق بیفتد. خبر خوب و خبر بد مکانیسمشان تقریباً یک سان است، وقتی یکی می آید، بقیه پشت سرش می آیند، انگار زنجیر است. یک خبر خوب می توانست جریان روحی خانواده را تغییر دهد. این بود که من تحت فشار بودم. این بود که وقتی هر روز بیشتر پیگیری می کردم درخواست تجدیدنظر گزینش را و هر روز بیشتر معلوم می شد که نمی شود کاری کرد و جواب ها همه منفی است، بیشتر تحت فشار قرار می گرفتم و بیشتر حقیقت را از خانواده پنهان می کردم، نمی گفتم آقای ف گفته امسال بعید است بتوانی نتیجه بگیری چون اسامی را خیلی وقت پیش برای سازمان سنجش رد کردیم، می گفتم خبرها خوب است، ان شا الله درست می شود. نمی خواستم و نمی توانستم بیشتر ناراحتشان کنم در این اوضاع.

همین بود که امروز وقتی نتیجه را دیدم، برعکس خبرهای خوب دیگر که آدم شگفت زده می شود، نخندیدم یا داد نزدم یا بالاوپایین نپریدم. خواب بودم ساعت حدود 10 بود. بچه ها رفته بودند سرکارشان و کسی در اتاق نبود طبق معمول. این من بودم که باید با همان یاس و فشارِ همواره، کورمال کورمال بلند می شدم و خودم را می کشیدم تا ساختمان های اداری دانشگاه و راه پله ها را ده بار بالا و پایین مرفتم. گوشی دو بار زنگ زد، دوبار پشت سر هم و هر دو بار جواد بود، این نوع زنگ زدن یعنی که کاری دارد. تلفن را جواب ندادم. نمی دانم چرا ولی کلا حوصله تلفن را ندارم اکثر اوقات، یعنی نیم ساعت صحبت حضوری را ترجیح می دهم به 30 ثانیه پشت تلفن یا بالعکس. به هر حال احساس پدرکشتگی دارم با تلفن مخصوصاً تلفن همراه. چشم راستم باز نمی شد، البته اول صبح همان بهتر چون ضعیف است و چند دقیقه ای طول می کشد تا کاملاً بالا بیاید یا به قول ما مشهدی ها اَجیر شود. همان چشم چپ را نیمه باز کردم و تلگرام را روشن کردم، دیدم خبر زده اند که نتیجه دکتری آمده، امیدی نبود قطعا اما وارد سایت شدم و کد پرونده و شماره ملی و کد امنیتی را زدم. می دانستم محال است اما مثل یک وسوسه نرم آن احتمال ناممکن گوشه ذهنم می خزید و حرکت می کرد، به روی خودم نمی آوردم اما راستش را بخواهید نمی توانستم وجودش را هم انکار کنم، انگار فکر کردن به آن یک گناه بزرک بود، یک فکرِمگو، یه اندیشه خطرناک، یک تابو. غیرممکن را از خدا ممکن نخواستم اما ناخودآگاه از تصور وقوعش لذت می بردم، می دانستم ثانیه ای دیگر پتک واقعیت بر سر و سینه خیالِ شیرینم فرود می آید و له می شود، اما در آن لحظه نمی خواستم تا بودنِ آن رویای شیرین، از دستش بدهم.

دیدم. اول فکر کردم آن چه درخواست اولم بوده را دارم می بینم نه آن چه قبول شدم، وسوسه همان رویای خیال انگیز دوباره همان جا در کنج ذهنم می خزید و خودش را شاد می کرد. اما من اینجا بودم و خیره خیره به صفحه نگاه می کردم، کلمات را با دقت می خواندم، انگار بچه اول دبستانی است که کلمات را یکی یکی و حرف حرف هجی می کند تا مطمئن شود اشتباهی در کارش رخ نداده و نمی دهد. خدا غیرممکنِ خیالم را پیش چشمم ممکن کرده بود. مردم شناسی روزانه دانشگاه تهران قبول شده بودم. احتمالش 1 به صد هم نبود. واقعا شکستم. هیچ دلیلی نداشت باز هم بخواهم آن چهره مرد مقاوم را نگه دارم، آن آدمی که این دو سه هفته نقش مقاوم ها را بازی می کرد و سعی می کرد سربالایی های دانشگاه را استوار قدم بردارد و احیاناً چشم به افق بدوزد. این جا آخر قصه بود، همه قاب های بزرگی و مرد بودن را شکستم و مثل بچه ها، مثل بچه هایی که مادرشان را گم کرده اند و بعد از دوسه ساعت ترس و سرگردانی پیدایش می کنند، هق هق می زنند زیر گریه، زدم زیر گریه، هق هق. انگار نه انگار که یک مرد باابهت 26 ساله است، شبیه دخترهای 15 ساله بودم.

باورم نمی شد، می ترسیدم دوباره صفحه را نگاه کنم و ببینم اشتباه کردم، واقعا می ترسیدم و راستش هنوز هم می ترسم. چه به سرم آوردند... خدا را شکر کردم، مهر را برداشتم که سجده کنم، اما گفتم اول زنگ بزنم به مامان. مهر در دستم خیس شده بود. زنگ زدم. خدا می داند که دروغ نمی گویم؛ مامان گوشی را جواب داد و لحن صحبتش کاملا منتظر یک خبر بد دیگر بود، خسته و مأیوس و غم دار، گفتم دارم اشک می ریزم اما خبر خوب دارم، گفت چی و گفتم تهران قبول شدم، مادرم هم انگار بغضی که نگه داشته بود از سحر و سامان و بابا ترکید و مثل همان دختر 15 ساله مادرگم کرده، همان گریه ای را شروع کرد که من 5 دقیقه قبل شروعش کرده بودم و حالا فقط یکی دو تا قطره مانده بود که می چکید و سرازیر می شد...

ماجرای گزینش و دکتری خیلی خیلی اتفاق تلخ و سختی و درس و عبرت داشت، امیدوارم یک روز یک گوشِ شنوایِ همراه پیدا کنم برایش همه را بگویم از اول تا آخر. بعد از این ساعاتی که اندکی از آن را گفتم هم کلی ماجرا و صحبت دیگر شد که حالا بماند. فقط این که بر خلاف هر روز که صبحانه نمی خوردم، گفتم باید خودم را تحویل بگیرم. لباس پوشیدم و دو تا کیک و دو تا آبمیوه برای خودم خریدم، رفتم روی نیمکت زیر درخت پارک رو به روی در دانشگاه نشستم و خوردم، باد می آمد و من به سر در دانشگاه نگاه می کردم، به همه راه پله هایی که این دو هفته بالا پایین رفتم، به جایی که عاشقش بودم و هستم ولی مرا نخواست. به سازوکار و آدم هایی که بیرونم کردند، و آرام لبخند زدم. رفتم داخل دانشگاه، رفتم پیش یکی دو نفرشان، نتیجه را نگفتم اصلاً فقط ازشان تشکر کردم -بدون نفاق و صادقانه- و گفتم دیگر لازم نیست خیلی پیگیری کنید، گفتم ان شا الله حرم دعایتان می کنم و برگشتم خوابگاه. خیلی خسته بودم، خیلی خیلی خسته بودم. دوباره خوابیدم. این بار واقعا خوابیدم تا خستگی ام در برود. ** و ***

* این «فلان و پشمدان» توهین نیست خدای نکرده؛ اصطلاح عامیانه مشهدی است که معادلش در زبان معیار می شود «فلان و بیسار»، «یا فلان و بهمان».

** خدا را شکر من آدمی نبودم که اهل انتقام و این حرف ها باشم، یعنی خودم هم چنین تصمیمی واقعا نداشتم، اما وقتی پدرم زنگ زد گفت صابر دوباره علیه شان چیزی نگویی، بزرگوارانه برخورد کن باهاشان! و خب داشتن این پدر فهمیده، این خانواده همراه، این دوستانِ محکم، نعمت باارزش تری از قبولی یا عدم قبولی فلان جا است.

*** دعا کنید هفته آینده یک خبر خوب دیگر برسد که اهمیتش اتفاقا خیلی بیشتر هم هست، خدا بخواهد و بشود همه را شام مشتی مهمان خواهم کرد، ان شا الله :) 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۶
صابر اکبری خضری

تو شب دل آدم می گیره،

تو تهران دل آدم می گیره،

تو تنهایی دل آدم می گیره، 

ولی تو تنهاییِ شبِ تهران آدم دیگه نمی تونه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۷
صابر اکبری خضری

منتظرم، صبر از نوع انتظار. انتظار، همراهِ این روزهایم بوده، جز دقایق معدودی از من غافل نشده، اگر پیاده روی می کردم، کنارم راه می رفته، اگر می نشستم، درست رو به رویم چمباتمه می زده و خیره خیره نگاهم می کرده. نمی دانم دقیقا فرقی بین صبر و انتظار هست یا نه، شاید باشد، شاید نباشد، شاید ریشه شان یکی باشد اما دو میوه متفاوت باشند. به هر حال اگر چه اتفاق بدی نیفتاده و امیدوارم نیفتد، اما دوست دارم دفتر روزها را تند تند ورق بزنم و ببینم جلوتر چه اتفاقی می افتد؟ این روزها به خودی خود نه تلخ اند و نه شیرین، قابلیت هر دو بودن را دارند، این را آینده مشخص می کند، این روزها منتظر و مستعد پذیرش هر سرنوشتی هستند، تشنه اند و له له می زنند برای محکم در آغوش کشیدن آن انتهایی که به ابتدایشان معنا می دهد. چیز عجیبی است، این که معنای حال را آینده مشخص می کند که آن موقع دیگر گذشته است، شبیه یک جور سفر در زمان است، شبیه یک جور رفت و آمدِ ناغیرممکن! به آینده و گذشته. این روزها خودشان از درون چیز خاصی نیستند، مثل مهره های اُتِللو هستند، رنگ مهره این روزها به حرکت آخر بستگی دارد، اگر مهره های سفید آخر کار خوب چیده شوند، همه این روزها سفید می شوند، و اگر آخرش بمب منفجر شود، همه مهره ها می چرخند و دوده می گیرند و سیاه می شوند. دوست دارم از این روزهای درون تهی که تکلیفشان نه دقیقا با خودشان معلوم است، نه با من - و نه احتمالا با شما- به روزهای جلوتر پناه ببرم، سرعت پخش صوت را ضربدر 2 کنم، دوست دارم یکی بیاید انتهای این فیلم را برملا یا به قول امروزی ها اسپویل کند، دوست دارم خلاف قاعده، این چند روز را سریع ورق بزنم و بروم سراغ صفحه آخر این داستانِ عجیب و غریب، بروم صفحه آخر و ضمن خوشحالی از وقایع خوب، متوجه شوم این تازه جلد اول بوده یا حتی مقدمه داستان، این کتاب 50، 60 جلد دیگر دارد، شاید 100 تا حتی، شاید هزار جلد هنوز باقی مانده، شاید هم نویسنده اش -پروردگار- و تیم تألیف -آدم ها- و بازیگران اصلی -ما- دائما می نویسند و سرعت نوشتنشان از سرعت خواندن ما بیشتر است. معلوم شود که این تازه پایتخت 1 بوده و سیروس مقدم حالا حالاها ول کن ما نیست! بله! ما هم شخصیت های اصلی داستانِ خودمانیم و هم خواننده اش؛ ما هم ببیندگان پایتختیم و هم بازیگرانش، فقط این که کارگردان سیروس مقدم نیست. به هر ترتیب فعلا اینجا هستم در میانه خطوط یکی از صفحات، در حاشیه یکی از سکانس های قسمتِ نمی دانم چندم. اینجا هستم و با چشم های منتظر به دست های ناتوانی نگاه می کنم که حتی نمی توانند سریع تر ورق بزنند، نمی توانند زمان را سریع تر جلو ببرند، منتظرم تا خودِ زمان و صاحب زمان، دفتر قصه را با همان سرعت پیش فرضِ ازلی و ابدی جلو ببرند و ان شا لله که همه چیز ختم به خیر شود...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۳
صابر اکبری خضری

1

مواجه ما با پدیده های اطرافمان دو شکل اصلی دارد؛ منطقی یا زیبایی شناسانه. رکن مهم در مواجه منطقی عقل استدلالی است که با «مفهوم سازی» سعی بر تسلط یافتن دارد و رکن اساسی در مواجه زیبایی شناسانه، منبع عاطفی وجود است که با «معنا یابی» منجر به شور درونی می شود و نوعی تجربه شهودی را رقم می زند. بنابرین «فهم» نتیجه مواجه مستقیم با موضوعی است که در چارچوب های منظم و ساختاریافته ذهن تحلیل شده و داده های ورودی با ذهن تطابق دارد و حتی اگر مجهول است، مجهولی است که بارها شبیه به آن را در تجربه زیسته مان دیده یا شنیده ایم. اما تجریه هنری که بر اساس زیبایی شناسی حاصل می شود، نتیجه نوعی عدم تناسب و تناقض است. پیام‌های پیچیده ای که با قواعد ذهن ما تطابق ندارند و نمی‌توان آن ها را به صورت مستقیم درک کرد، مستعد توجیه هنری تر می شوند. درست از همان جایی که منطق و فلسفه به بن بست می رسند، هنر شروع می شود.

2

بیرکهوف می گوید هنر موفق، هنری است که ذهن را به چالش کشیده و نوعی مکالمه‌ی دوجانبه با آن به وجود آورد؛ به تبع آن هنرمند موفق نیز کسی است که احساس نظم و وابستگی را به مخاطب خود القا کند و در همان حال چیزهای غیرمنتظره را در نیز اثرش وارد سازد. بنابرین زیبایی نتیجه دو صفت متضاد است که هر دو به یک اندازه ضروری هستند؛ در واقع حس زیباشناختی زمانی پدیدار می شود که ذهن در مجموعه‌ای از تحریکات یا ساختارهای ظاهراً غیر منظم و مغشوش، موفق به کشف یک نظم نسبی گردد.

3

زیبایی شناسی شامل دو رهیافت کلی است؛ وحدت در عین کثرت (حرکت از کثرت به وحدت) کثرت در عین وحدت (حرکت از وحدت به کثرت)

4

در عصر مدرن هرگونه کثرتی زیرسوال رفت؛ «صنعت» به معنای تولید انبوه اشیا یک شکل و با «استاندارد» مشخص، الگوهای حاکمیت جهانی، سازمان های جهانی، استعمار، افول فرهنگ های بومی و محلی و سلطه حقایق آسمانی عام و کلان روایت های جهان شمول و حتی طمع کشف نظام های تحلیلی که هر چیزی را بتوان با آنها درک کرد؛ از الگوی پارسونزی گرفته تا ادعاهای کمونیستی و ... همه نتیجه همین زیر سوال رفتن کثرت ها و میل روزافزون به مدل های یکسان و به وحدت رساندن کثرت ها بود. با افول کلان روایت ها و به بن بست رسیدن رویکردهای مدرن بر محوریت عقل مداری در عرصه های مختلف فرهنگی، سیاسی و ... زیبایی شناسی پست مدرن ظهور می کند تا دوباره جانی به رسم و رسومات محلی دمیده شود و زندگی دوباره معنای انسانی خویش را بازیابد. متفاوت بودن تبدیل به یک ارزش می شود و همه دنبال چیزهای عجیب و غریب می روند. لذت ها مینی مال و دم دستی می شوند، شاید لذتی که برای هنرمند پست مدرن در نوشیدن چای گیاهی در کلبه ای دورافتاده هست هرگز در نوشیدن بهترین نوشیدنی در کاخی مجلل که از طلا ساخته شده، نباشد. البته پست مدرن نیز به نوعی امتداد همان منطق پیشین بود در وجهی دیگر، اینجا نیز هستی و زندگی انسانی، وحدت را از دست داد و در نتیجه کثرت نیز برای او بی معنا شد، چه این که دوگان ها همواره برای هم و باهم زنده اند، نفی هر کدام یعنی نفی دیگری.

5

اشکالی اساسی در این میان وجود دارد، ریشه آن در این است که ما هر دو نوع زیبایی شناسی مان را از دست داده ایم؛ هم کثرت در عین وحدت را و هم وحدت در عین کثرت را؛ یک فضای کاملاً آزاردهنده، بی معنا و بی جاذبه، یک خلأ. در مدرنیسم با علم گرایی و تجربه گرایی معنا را از دست دادیم، نمی توانیم کهکشان را ببینیم، باید تک تک ستاره ها را ببینیم، تمایل داریم همه چیز را زیر ذره بین ببینیم، همه چیز در جزیی ترین ابعادشان بررسی می شوند؛ ذره بینمان را درشت و درشت تر می کنیم تا دوباره به همان خلأ برسیم، دیگر گل وجود ندارد؛ 5 گلبرگ و شاخه هم وجود ندارد، بافتار و آوند و کلروفیل و سبزینه و دی ان ای و سلولز و سلول و مولکول و اتم هم وجود ندارد، پروتون و نوترون و الکترون هم وجود ندارد، واحدهای ریزتر هم وجود ندارد، کوارک ها هم نه، ذرات کوارکی هم نه، ریسمان انرژی است، از کثرت به وحدت رسیدیم، اما وحدتی را نمی یابیم، پس به وحدت نرسیدیم، هرچند فهمیدیم وحدتی هست، پس هر دو را از دست دادیم، اینقدر کثرت گرا شدیم که کثرت را از دست دادیم و وحدت را نیافتیم. مدرنیسم و پست مدرنیسم دیالیکتیک وار زیبایی شناسی را مضمحل می کنند.

6

جریان کربلا به هنرمندی امام حسین (ع) و اصحابش، افق جدیدی از زیبایی شناسی را نمایان کرد، امام خمینی (ره) هم به این مهم اشاره می کند: «شهادت، هنر مردان خداست.» شهادت می تواند در افق زیبایی شناسانه فهم شود. هنرمند نظم موجود روزمره و مسلط را برهم می زند و از خلال بی نظمی، نظمی جدید را سامان می دهد، این است که درک این نظم جدید در ابتدای کار با منطقِ این جهانی منطبق و قابل فهم نیست، هنر از فراسوی باور ما می آید. هنرمند، سرزمین های بکر نیاندیشیده را فتح می کند و امکان های جدیدی را برای زیستن، بودن و درک کرد نشان می دهد. همین است که هنر آن جاست که به ظاهر تضادی وجود دارد، نظمی در بی نظمی، کثرتی در وحدت و وحدتی در کثرت. حضرت زینب (س) اما قله زیبایی شناسی در کربلاست. فقط اوست که می تواند چنین خطِ زیبایی که در که در زمین کربلا امتداد یافت را کشف کند و بخواند، چنان که وقتی همگان از غلبه یزید و سیاهی و سختی ها می گفتند و آن ها را می دیدند، او در افق دیگری می زیست و با افق دیگری نگاه می کرد، نگاهی که امکان داد کربلا تبدیل به فتحِ تاریخ شود؛ آن جا که گفت: «ما رایت الا جمیلا!» جز زیبایی (از پروردگار) ندیدم!

7

هنرمند نگاه ها تغییر می دهد و نظمی دیگر ایجاد می کند. حضرت زینب (س) در آن بحبوبه نگاهش به جای دیگری بود و همین است که امکان نگریستن در افقی فراتر را پیدا می کرد، افقی که بازیگر اصلی آن پروردگار است و برنده آن بازی، اصحاب حق اند. در این نگاه همه کثرت ها به وحدت ختم می شود، همه بدن ها، همه جنگ ها، همه شمشیرها، ضربه ها، زخم ها، همه حرکت ها و توقف ها، همه یک نشان دارند. این مضمون در ادبیات دینی فراوان تکرار می شود، به عنوان مثال در دعای کمیل، امیرالمومنین (ع) چنین می گوید: «یا رَب اَسْئَلُکَ ... اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى مِنَ اللیْلِ وَالنهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَ بِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً... حَتى تَکُونَ اَعْمالى وَ اَوْرادى کُلها وِرْداً واحِداً وَ حالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداً...!» پروردگارا! از تو درخواست مى کنم که همه اوقاتم را از شب و روز، با یاد خود آباد کنى و به خدمت خویش پیوسته دارى... تا آنجا که کارها و گفتارم همگی تبدیل به یک حرف شود و حالم در خدمت تو پاینده گردد.»

8

قسمتی از آن چه در مجلس ابن زیاد گذشت، بنا بر نقل تاریخ چنین است... «...قَالَ الْحَمْدُ اللهِ الذِی فَضَحَکُمْ وَ قَتَلَکُمْ وَ أَکْذَبَ أُحْدُوثَتَکُمْ. فَقَالَتْ: الْحَمْدُ لِلهِ الذِی أَکْرَمَنَا بِمُحَمدٍ (ص) وَ طَهرَنَا تَطْهِیراً إِنمَا یَفْتَضِحُ الْفَاسِقُ وَ یَکْذِبُ الْفَاجِرُ وَ هُوَ غَیْرُنَا فَقَالَ کَیْفَ رَأَیْتِ صُنْعَ اللهِ بِأَهْلِ بَیْتِکِ؟؟ قَالَتْ: مَا رَأَیْتُ‏ إِلا جَمِیلاً...! هَؤُلَاءِ قَوْمٌ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ فَبَرَزُوا إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَ سَیَجْمَعُ اللهُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُمْ فَتُحَاج وَ تُخَاصَمُ فَانْظُرْ لِمَنِ الْفَلْجُ...»

ابن زیاد رو به زینب (سلام الله علیها) کرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را که شما را رسوا کرد و دروغ شما در گفتارتان را آشکار نمود!» زینب (سلام الله علیها) جواب داد: «همانا شخص فاسق رسوا مى‌شود و بدکار دروغ مى‌گوید و او دیگرى است نه ما.» ابن زیاد گفت: «کار خدا را نسبت به برادر و اهل بیتت چگونه دیدى‌؟» زینب (سلام الله علیها) فرمود: «من جز خیر و زیبایى چیزى ندیدم... اینان افرادى بودند که خداوند مقام شهادت را سرنوشتشان ساخت، از این رو داوطلبانه به آرامگاه خود شتافتند، به زودى خداوند بین آنان و تو جمع کند تا تو را به محاکمه بکشد، بنگر در آن دادگاه چه کسى درمانده است...‌؟!»

...پایان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۰
صابر اکبری خضری

 

توجه! این متن، یک یادداشت تخصصی علمی بوده و با توجه به موضوع آن، دارای عباراتی است که خواندن آن برای افراد زیر 18 سال مناسب نمی باشد.

 

فروید می گوید ناخودآگاه، جایی که پردهِ آگاهی کنار برود با وضوح بیشتری نمایان می شود. آگاهیِ مفهومیِ خودآگاه به آدمی قدرت کنترل داده و به مثابه یک صافی در برابر سیل و خلجانِ درونِ دور عمل می کند. بنابرین در هر موقعیتی که شورها بیشتر باشد و آگاهیِ مفهومی کمرنگ تر، یا به عبارت دیگر هر نقطه ای که حتی برای لحظه ای از تیررس آگاهی، دور بماند، ناگهان خودِ ناآگاه در آن تجلی می کند و می روید، این رویش تا آنجا ادامه دارد که دوباره چهره نگهبان آگاهی که لحظاتی از پاییدن زندان محول شده غفلت ورزیده بود، روی بگرداند و خودِ ناآگاه یا همان سرباز فراری را به سرعت دستگیر کرده و به زندان آگاهی برگرداند تا هر ورود و خروجی تحت کنترل صورت گیرد.

فروید سه مثال برای این عرصه های تجلی شورهای درونی و عمیق هر فرد که اساسِ خودِ ناآگاه او را شکل می دهند، ذکر می کند؛ خواب ها، پرش های کلامی و از همه مهم تر رابطه جنسی. سکس هر فرد، درون او را لو می دهد؛ چه این که رابطه جنسی به حکم غریزی بودن، از معدود مواردی است که شورهای درونی و عمیقِ انسانی را تماماً زنده می کند. شورِ غریزیِ جنسی چنان سیلی در تمامی شیارهای وجود فرد جاری شده و آگاهی او را برای لحظاتی تماماً نیست و نابود می کند، در این روایت ارگاسم لحظه ای است که آگاهی و خودآگاهی به طور کامل در این سیل اندیشه سوز غرق شده و به اعماق تاریک خودِ ناآگاه فرورفته است. بنابرین رابطه جنسی به حکم زوال قدرت کنترل و آگاهی، می تواند آینه تمام نمایی از خصلت های بنیادین، عمیق و زیرین فرد باشد که در زندگی روزمره تحت کنترل نگهبان های آگاهی هرگز اجازه پا فرانهادن از زندانِ «خود» را نداشته اند.

فروید از این منطق برای شناخت بیماری ها و اختلالات افراد استفاده می کرد. می توان این منطق را بسط داد، شخصیتِ معیار (یا به عبارتی شخصیت سالم) اوست که رابطه جنسی اش (یعنی خودِ ناآگاهش) تماماً منطبق بر منطقِ هستی باشد، «رابطه جنسی با غیرهمجنس و به صورتی که منجر به تولید مثل شود و لذت بردن از این ارتباط» هر انحرافی از این چارچوب، بیانگر سرپیچی از مسیر بقا یا مسیر هستی است. اگر فردی از خودِ این رابطه به شکل پیش فرض آن لذت برد نشان گر شخصیت سالم اوست، حال اگر کسی از آزار دادن دیگری (سادیسم)، آزار دادن خود (مازوخیسم)، رابطه مقعدی، دیدن رابطه افراد دیگر یا شنیدن صدای آن، انتقال لذت جنسی به اندام های دیگر (فتیش) و ... لذت برد، نشانگر یک اختلال در خودِ ناآگاه اوست. توجه کنید که این موارد دیگر صرفاً یک اختلال در رابطه جنسی نیستند و برای حل آن ها آموزش جنسی یا مراجعه به سکس تراپ کافی نیست، بلکه نمایانگر یک مسئله عمیق تر در خودِ ناآگاهِ فرد است. بنابرین شخصیت سالم در رابطه جنسی نمایان می شود.

نکته بعدی این که رابطه جنسی معیار (سالم) چگونه تعریف می شود؟ اگر معیار را صرفاً طبیعت بگذاریم، با مشکل اساسی مواجهیم، این که عملاً به نوعی حیوان گرایی یا همان ارجاع به انسان قبل از هبوط دچار خواهیم شد که در این خوانش، تمدن و فرهنگ و همه سازوکارهای انسانی به نوعی اضافات مزاحم تلقی می شوند، چنان که نیچه و فروید چنین نگاهی به انسان دارند، فروید در «تمدن و ملالت های آن» و نیچه در نگرشی که به عقلانیت و فرهنگ دارد و در آثار مختلف از جمله «چنین گفت زرتشت» بیان می کند. مبتنی بر نگاه، آگاهی به معنای انسانی آن، حاصل انحراف هستی از مسیر اصلی خودش است، نه نتیجه منطقی آن، بنابرین انسانِ بعد از هبوط که انسان فرهنگی است، موجودی اساساً اشتباهی و اختلال زا برای هستی و ناآرام در خودش است. فروید با صراحت بیشتری راه حل خود را برگشت به انسانِ قبل هبوط بیان می کند، نیچه اما راه دیگری پیش می گیرد و ایده «ابرانسان» را پیشنهاد می دهد.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

در رویکردی بدیل، غریزه جنسی در انسان صرفاً غریزه باقی نمی ماند، بلکه امتداد پیدا کرده و در شئون مختلف اجتماعی بازتولید می شود، فی الواقع امتداد همین غریزه جنسی به سمت جمعی شدن است که نظم جنسی و در نتیجه نظم اجتماعی -یعنی امکان تولید جامعه- را به وجود آورد. در هرج و مرج جنسی (وضعیت روبه روی نظم جنسی) اساساً امکان تولید جامعه وجود ندارد، چه این که «عشق» که مبتنی بر تعهد به دیگری و مخصوصاً امتدادِ خود با تعامل دیگری در قالب فرزندان است، از بین می رود. بنابرین در این نگاه صحت و سلامت رابطه جنسی صرفاً مکانیکی-فیزیولوژیکی تعریف نمی شود، بلکه امری اساساً اجتماعی-معنایی است، با توجه به این نکته که خودِ این نظم اجتماعی، نه آن چنان که پساساختارگراها می گویند صرفاً برساخت بوده و حاصل قراردادهایی علی السویه نسبت به حالت های دیگر باشد. این نظم اجتماعی در امر جنسی حاصل بازتاب و امتداد همان مسیر هستی و بقا در ابعاد کلان و انسانی می باشد. در این نگاه نقطه شروع تعریفِ اصل و فرع (یا صحت و غیرصحت) در امر جنسی، بدن و طبیعت و غریزه است، اما همین روابط و مناسباتی که در این سطح حاکم است، در ابعاد کلان اجتماعی نیز بازتولید می شود.

به عنوان مثال خودارضایی یا همجنس گرایی شاید از لحاظ زیست شناختی (یا حتی در لایه هایی روان شناختی) امری بی آسیب تلقی شود، اما هر دو از آن جایی که در خلاف مسیر هستی هستند، امری ضدمعنا تلقی خواهند شد که در صورت اجتماعی شدن، نظم اجتماعی و اساساً امکان تولید جامعه و بقای آن را تهدید می کنند. با ارجاع به بحث فروید که در ابتدا بیان شد، خودارضایی یا همجنس گرایی می تواند و بلکه باید به عنوان یک انحراف عمیقِ روانکاوانه مورد بررسی قرار گیرد، اما نه در سطح افراد، بلکه از آن جایی که این دو پدیده اساساً پدیده های اجتماعی اند، در سطح ناخودآگاه جمعی یا خودِ ناآگاه جامعه باید بررسی شوند، به عبارت دیگر ظهور و گسترش این دو پدیده نشان دهنده عدم توانایی جامعه و عقیم شدن آن از بازتولید خودش است، این وضعیت به ما بیان می کند که ساختارهای بقای اساسِ انسانیت در آن جامعه دچار بحران شده اند.

برای فهمِ دقیق تر این مسئله لازم است تا به دوگانِ میل-معنا توجه کرد، «میل» اشاره به سازوکار غریزیِ لذت در انسان دارد، به عبارت دیگر میل یک سائق طبیعی -به خودی خود بی مقصد- است، یک «حال»؛ در برابر «معنا» اشاره به مقصودِ دارد و منعکس کننده (و در عین حال عامل) فراروی انسان از حیوان است. میل و معنا با هم زنده اند، میلِ صرف (یعنی بی مقصودی) معنا را زائل می کند و چون حیات «انسان» به مثابه «امتداد حیوان»، خواه ناخواه به معنا وابسته است، باید حتما ما به ازایی معنایی داشته باشد، معنایی که بر اساس نظمِ اجتماعی مبتنی بر بقای اصلِ جامعه ایجاد می شود، در برابر هستی قرار گرفتن یعنی انکارِ هستی و میل به نیستی، یعنی قیام علیه خود که اساساً امکان پذیر نیست و تنها ما به ازای واقعی آن مرگ (خودکشی) است.

رابطه صحیح جنسی تجلی پیوند و اتحادِ دو نیروی همعرض و متکامل هستی (مردانگی-زنانگی) است که به سرانجام می رسد و میانکنشِ این دو نیرو، غایت مند و در نتیجه معنادار است و تولد را به وجود می آورد. نکته قابل تأمل این که فرزند و ولادت، نتیجه دو زن و مرد نیست، زن و مرد تا قبل از این که به تولید برسند، «زن» و «مرد» هستند و تنها به شرطی می توانند تولید کنند و خود را در هستی امتداد دهند، که از «دو» تبدیل به «یک» شوند. درست در همان لحظه ای که متحد شده و دوئیتشان از بین برود و هر کدام در دیگری محو شوند، (که این لحظه را می توان بهترین تعریف برای ارگاسم در نظر گرفت.) گویی در همان لحظه تبدیل به موجودی جدید می شوند که این موجود جدید، می تواند تولید کند و خود را در قالب این تولید و تولد، امتداد بدهد.

لازمه زوجیت رو به دیگری داشتن است و اینجاست که عشق شکل می گیرد. زوجیت مقصدی دارد که فرزند است، پس سرشار از معنا و حس است، برخلاف خودارضایی که رو به خود است و معنایی ندارد و باطل است، هم چنان که رابطه با همجنس مقصد و نتیجه ای ندارد، معنای آن همان میل بالذات است و این صرفاً «میل» که مقصدی ندارد، ضدمعناست. عشق در همجنس گرایی به میل ختم می شود نه مقصد و معنا؛ همجنس گرایی یا خودارضایی به پیش نمی رود، نمی تواند حرکت ایجاد کند و هر چیزی که به پیش نرود، در خود فرو می رود. در وضعیتِ صرفاً مبتنی بر میل، هر امری صرفاً بر اساس «میل» و غریزه در برابر «معنا» که سابقاً از عقلِ مفهومی و ساختارهایی نظیر خانواده، دین و فرهنگ منبعث می شد، تبیین شده و اعتبار می یابد؛ نتیجه این که ارتباط با همجنس، غیرهمجنس و یا اصلاً هر موجود زنده یا غیرزنده دیگری تفاوتی از جهت اخلاقی-هنجاری نخواهد داشت و ساختار تحدیدی خاصی نیز نمی پذیرد، نه در اصل کنش و نه در چگونگی آن، بنابرین نوعی به تعلقی مطلق ایجاد خواهد شد که یا حرکتی نخواهد داشت و یا حرکتش رو به سویی نخواهد داشت، جهان در این منظر چنان گویی پرتاب شده و به سمت مقصدِ نامعلومی در حرکت است، حرکتِ او اساساً عقلانی نیست، بلکه عقل و به عبارت بهتر انسان حاصل یک اشتباه و انحراف، یک تصادف پوچ خواهند بود.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

...پایان

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۷
صابر اکبری خضری

1

با اینکه ساختار دولت و کابینه‌های آن در ایران، ملهم از کشورهای اروپایی مخصوص فرانسه بوده است، در مواردی از جمله وزارت آموزش و پرورش با آن تفاوت دارد. در اکثر کشورهای اروپایی، “ministry of education” معادل «وزارت آموزش» متولی امر آموزش برای دانش آموزان (و گاه دانشجویان) است. در سال ۱۳۴۳ وزارت فرهنگ به ۳ وزارت تقسیم شد که یکی از آن‌ها وزارت آموزش و پرورش بود. بدین ترتیب وزارت آموزش و پرورش برای اولین بار با این عنوان و مأموریت اختصاصی شروع به کار کرد که البته ساختار کلی این وزارت بعد از انقلاب نیز حفظ شد. وجود کلمه پرورش در کنار آموزش، دارای بار معنایی خاصی است که ماهیت و وظایف اصلی این سازمان را مشخص می‌کند. آیه شریفه «وَ یُزَکیهِم و یُعَلِمُهُمُ الکِتابَ و الحِکمَه»، مبنای نظری این راهبرد است که در این صورت باید نام «وزارت آموزش و پرورش» را به «وزارت پرورش و آموزش» تغییر داد. چنانکه در اکثر کشورهای عربی مسلمان از عنوان «اداره التربیه و التعلیم»، استفاده می‌شود.

2

شهید مطهری برای تبیین معنای تربیت، مفهوم «صنعت» را در مقابل آن بنا می‌کند. صنعت در واقع ساختن است و تربیت، شکوفایی. «صنع» طبق روایات چیزی را از عدم درست کردن است ولی تربیت رشد امکانات و استعدادهای اولیه ای است که در چیز یا فرد از پیش موجود بوده اند. به عبارت دیگر تربیت، بالفعل کردن استعدادهایی است که بالقوه وجود دارند و پیشینی هستند. از همین جا معلوم می‌شود که اصل در تربیت، تبعیت از فطرت و سرشت شیء است. شهید مطهری برای فهم تربیت و ابعاد آن، از استعاره «گیاه» استفاده می‌کند و در یادداشت‌های خود می‌نویسد: «روح از نظر اینکه از نوع حیات است و جسمانی التعلق و ممکن الحرکه و التکامل است، خاصیت گل و گیاه را دارد که باید رشد کند و شکفته شود و بار بدهد. باید دید آن عواملی که سبب شکفتگی گل‌ها و شکوفه‌ها می‌شود چیست و این شکفتگی چیست؟ رجوع شود به کتب گیاه شناسی. عین همین حالت برای روحیه هست.»

3

بر اساس پژوهش‌های گیاه شناسی، یکی از مهم ترین آسیب‌ها در پرورش گیاهان، آبیاری بیش از حد یا همان overwatering است. این پدیده در کوتاه مدت باعث پوسیدگی ساقه و در مدت بلندتر باعث پوسیدگی ریشه گیاه می‌شود که دیگر قابل درمان نیست.

4

جورج زیمل جامعه شناس شهیر آلمانی در باب خصوصیات عصر مدرن می‌گوید در این دوره، انسان دائماً در معرض بمباران اطلاعات قرار دارد و اولین عارضه این موضوع تشدید تحریک عصبی است. به همین ترتیب یکی از معضلات جدی آموزش و پرورش در جامعه ما، فشار درسی بیش از اندازه است. تعداد بالای کتاب‌های درسی نسبت به سایر کشورهای دنیا، میزان بالای حضور در کلاس در طی هفته، آزمون‌های مداوم و همگی مؤید این موضوع است. (به عنوان مثال هر دانش آموز در طی ۱۲ سال تحصیلی خود، نزدیک به ۱۴۰ کتاب را باید فرا گرفته و موفق به قبولی در آزمون‌های مرتبط شود. این فقط تعداد کتب رسمی‌مصوب است، اگر جزوات درسی معلمان، کتاب‌های کمک درسی و را هم اضافه کنیم به اعداد صرصام آوری خواهیم رسید.) کلاس‌های درسی پی در پی و مکرر، تکالیف فراوان، حجم مطالعه زیاد، آزمون‌های مداوم و مصداقی از همان چیزی است که زیمل آن را بمباران اطلاعات می‌نامد.

5

نکته قابل توجه اینجاست که روند ذکر شده نه تنها کاهش نیافته، بلکه روز به روز گسترده تر می‌شود. رقابت بی وقفه موسسات آموزشی کنکوری، دلیل بر این موضوع است. ساعات پرمخاطب تلویزیون که با هزینه‌های گزاف به فروش می‌رسد، به برنامه‌های کنکوری اختصاص داده شده است. اخیر مدارس غیر انتفاعی مشهور در شهر بزرگ، در ایام تابستان نیز کلاس‌های فشرده و حتی آزمون‌های دشوار برگزار می‌کنند و این موضوع به عنوان مزیت رقابتی و تبلیغاتی آنان مطرح می‌شود. همان طور که زیمل اشاره کرده بود، اولین نتیجه این فرایند، افزایش تحریکات عصبی است. در تحقیقات صورت گرفته پیرامون استرس و اضطراب در دانش آموزان ایرانی، درصدهای مختلفی ذکر شده است که این ارقام با توجه به شرایط گوناگون بین ۱۰ تا ۵۱ درصد متغیرند. استرس و اضطراب خود عامل بسیاری از اختلالات جسمی‌و روانی دیگر می‌شود که مجال ذکر آنها نیست. از سویی مشاهده می‌شود که وقتی به گیاه، بیش از اندازه آب بدهیم، کنترل آب جذب شده برای آن دشوار شده و گیاه از یک یا چند جا ترک بر می‌دارد.

6

زیمل در رساله معروفش به نام «حیات ذهنی و کلانشهر» می‌گوید در دنیای مدرن همه چیز نو، سریع و گذرا می‌شود و جلوه‌های گوناگونی از زندگی مدرن را ذکر می‌کند که آنها را تهدیدات جدی برای درک ما از نفس خویش و توان ما برای عمل به عنوان سوژه‌های مستقل می‌داند. در واقع دانش آموزان در شرایط فعلی به افرادی منفعل، با اعتماد به نفس پایین و حتى فاقد انگیزه برای بهبود وضعیت خود و تغییر شرایط موجود، تبدیل شده اند. بنابرین دانش آموزان رویکردی به شدت تقلیل گرایانه را برای تحلیل خود و اهدافشان برگزیده اند که همان راضی شدن به حداقل‌هاست. تجلی این امر را می‌توان در دست کشیدن از اهداف آرمانی و انتخاب چشم اندازهای مادی ناظر به زندگی روزمره مشاهده کرد. (قبولی در دانشگاه، ثروت مندی، استخدام در اداره و .)

7

زیمل در تبین واکنش افراد به شرایط مذکور، معتقد است که ما ناگزیر در این شرایط، پاسخ‌های عاطفی خود را کنار می‌گذاریم و آنچه را که زیمل، «رفتار بی تفاوت» می‌نامد، انتخاب می‌کنیم. رفتار بی تفاوت متضمن حفظ خونسردی، تنهایی، کاهش مشارکت با افراد و فاصله گرفتن از محیطی که ما را در بر گرفته است. در این شرایط این میل در ما برانگیخته می‌شود که به همه چیز پاسخ واحد بدهیم و توجه یا علاقه ای به هیچ چیز خاص نشان ندهیم. بر این اساس دانش آموزان دچار بی رغبتی به مدرسه و در موارد شدیدتر دچار نفرت از مدرسه خواهند شد که خود یکی از عوامل مهم ترک تحصیل است. هرچند آمار دقیقی از میزان ترک تحصیل در دسترس نیست، اما به گفته کارشناسان آموزش و پرورش این میزان «درشت و متأثر کننده» است. عدم وجود رابطه متقابل هم افزا و علاقه مندانه بین دانش آموزان، معلمان و مسئولان مدرسه، خود پایه بسیاری از مشکلات بعدی است. در تناظر با همین موضوع، بسیاری از انواع گیاهان در پاسخ به آبیاری بیش از ظرفیت، تا مدت زیادی یا برای همیشه، دیگر آبی جذب نمی‌کنند که همین امر موجب پژمردگی و مرگ گیاه می‌شود.

8

طبق نظر زیمل، فرد در این شرایط با چالش بین تمایل به ناپیدایی و کناره گیری از سویی و نیاز به تأکید بر هویت خود و مورد توجه قرار گرفتن از سوی دیگر رو به رو می‌شود. بنابرین راه‌های فرعی و کاذب را برای بیان خود برمی‌گزیند. زیمل به عنوان مثال از پدیده مد و مدگرایی یاد می‌کند. بر این اساس، می‌توان علت روی آوردن دانش آموزان به فعالیت‌های عرف شکنانه و نابهنجار را کشف کرد. مدیر کل آموزش و پرورش استان تهران، در تاریخ ۲ آبان ۱۳۹۶ از آمار ۱۹ درصدی رفتار‌های پرخطر در دانش آموزان دوره متوسطه اول و همچنین آمار ۲۰ درصدی خشم بالا در دختران خبر داده است. محبوبیت و اقتدار در بین دانش آموزان، بر اساس شاخصه‌هایی به غیر از تحصیل به دست آمده و سنجیده می‌شود. حتی برتری تحصیلی با برچسبی مثل «خرخوان» و مشارکت و تعامل بالا و همدلانه به عنوان «چاپلوسی و تملق» شناخته شده و پارامترهای سلبی به حساب می‌آیند.

9

می‌توان ریشه همه مسائل بالا را اهتمام و تأکید بیش از اندازه بر انباشت مطالب و اطلاعات و در نظر نگرفتن ظرفیت در یادگیری یا همان overwatering دانست. این همان مطلبی است که شهید مطهری نیز به آن پرداخته و آن را بلافاصله بعد از مبحث تربیت و چیستی آن، در کتاب «تعلیم و تربیت در اسلام»، خود آورده است. این تلازم و بی فاصله بودن نیز خود نشان دهنده اهمیت نکته فوق است. این مبحث ذیل عنوان «رعایت حالت روح» ذکر شده و ایشان می‌نویسد: «گیاه به قوه زمینی و خاک، آب، هوا، نور و حرارت رشد می‌کند. همان‌هایی را که احتیاج دارد باید به او بدهیم، خیلی هم با لطافت و نرمش و ملایمت، یعنی از راه خودش باید بدهیم تا رشد کند.» مبنای این مطلب همان طور که خود ایشان اشاره می‌کند، بر دو حکت گرانب ها از امیر المومنین (علیه السلام) استوار است؛

الف) «اِنَ لِلقُلوبِ شَهوهً و اِقبالاً و اِدباراً، فأتوها مِن قِبَلِ شَهوتِها و اِقبالِها، فَانَ القَلبَ اِذا أَکرهَ عَمی.» همانا که دل ها گاه به چیزی گرایش پیدا می کنند، گاه سرحالند و گاه روی گردان! پس آن ها را هنگامه شوق و سرحالی به کار گیرید؛ چه آن که دل اگر با کراهت مجبور شود، کور می گردد.

ب) «اِنَ هذهِ القُلوب تَمِلُ کَما تَمِلُ الاَبدان، فاَبَتغوا لَها طَرائِف الحِکمَه.» دل ها نیز چون بدن ها خسته مى شوند؛ پس براى رفع خستگى آنها، حکمت هاى تر و تازه بجویید!

10

لازم است برای اصلاح آسیب‌های ذکر شده، جهت گیری کلی امر آموزش در کشور تغییر کند. در واقع «وزارت آموزش و پرورش» باید تبدیل به «وزارت پرورش و آموزش» شود که این به معنای مقدم کردن پرورش بر آموزش (تزکیه بر تعلیم) در همه شئون است. بنابر مباحث قبلی جوهره تربیت، خودشکوفایی، و جوهره خودشکوفایی، خلاقیت است. چون خداوند خلاق و باریء است، و عبارت «طرائف الحکم» نیز به همین موضوع اشاره دارد که یکی از ارکان مهم روش شناسی «حکمت» (یُعَلمُهُمُ الکِتِابَ و الحِکمَه) خلاقیت و نوآوری است. پس جهت گیری کلی پرورشی، ایجاب می‌کند در سطح راهبردها، اولویت را پرورش خلاقیت جمعی قرار دهیم. از سوی دیگر باید توجه ویژه ای به «مهارت محوری» و جنبه عملی آموزش‌ها شود، چنانکه تلازم علم و عمل به کرات در ادبیات دینی دیده می‌شود. بنابرین، در نظر گرفتن ظرفیت دانش آموزش، دادن فرصت کافی برای فهم و تفکر، برنامه ریزی جدی برای تزکیه، محوریت پرروش خلاقیت فردی و جمعی و مهارت آموزی باید به عنوان راهبرد اتخاذ شوند. این راهبردها باید به راهکارها ختم شوند که مجال مفصل دیگری برای بحث می‌طلبد.

11

هر چه رویید از پی محتاج رست / تا بیابد طالبی چیزی که جست

هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد / هر کجا فقری، نوا آنجا رود

هر کجا مشکل، جواب آنجا رود / هر کجا کشتی است، آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آب از بالا و پست!

زرع جان را کش جواهر مضمرست / ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب / تشنه باش الله اعلم بالصواب...

مولوی

...پایان

پ.ن: این متن البته متعلق به سال 1396 ه.ش است، الان بعضی قسمت هایش را خودم قبول ندارم و در نسبتی کلان تر در حال حاضر با منطق دیگری به قضیه نگاه می کنم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۴
صابر اکبری خضری

به نگهبان های مراکز بزرگ تجاری سلام‌ می کنم. وقتی زیاد می خورم که شکمم باد می کنم از خودم بدم می آید. چاق نیستم اما بارها تصمیم گرفته ام کمتر از آن چه عادت به خوردنش دارم، بخورم و بارها عهدم را زیر پا گذاشته ام. اهل دهن کجی به جامعه و عرف نیستم اما اگر لباس هایم بی ادبانه نباشد، برایم مهم نیست خوش تیپ باشم، راحت بودن را ترجیح می دهم. از دیدن مردم در بازار میوه بسیار مشعوف می شوم. در خیابان سعی می کنم به دختران جوان نگاه نکنم و دوست هم ندارم جوری لباس بپوشم که نگاهم کنند، (البته کلا قابلیتش را هم ندارم و از این موضوع نگرانی ای ندارم.)

سفر و وای از سفر... پیاده روی و امان از پیاده روی! سفر برای من تفریح نیست، اگر سفر را از من بگیری، به زودی می میرم. اهل زیاده روی در پیاده روی هستم. اگر قرار کاری نباشد و عجله نداشته باشم، مسافت های زیر یک ساعت را پیاده روی می کنم، البته اگر همپای همراهی باشد با بیشترش هم مشکلی ندارم. فکر می کنم هر ثانیه که به مرگ نزدیک تر می شوم، اشتیاق و احتیاجم به پیاده روی بیشتر می شود. از این که دست هایم زبر نیستند، ناراحت نیستم اما گاهی به فکر فرو می روم که نکند قرار است تا آخر عمر همینقدر بی استفاده بمانند؟! تمیز و مرتب نیستم. دوست ندارم در ذهن یا زبان دیگران متعلق شوم به هر صفت یا مضافی که جدا یا متفاوت از مردم قرارم دهد. خدا را شکر برای خودم بودن نیاز به تلاش چندانی ندارم. متن های احساسی که بوی احساس خاص و‌ متفاوت بودن می دهد، ناراحتم می کند. گاهی مداحی، گاهی حمیرا و مخصوصا هایده، گاهی دعای ندبه، کمیل و ... گوش می دهم‌ اگرچه بیشتر اوقات تنهایی م در ماشین با موج ۹۵/۵ fm می گذرد (به جز ایام مناسبتی!) زندگی با همه فراز و نشیب هایش بهترین چیز دنیاست، هر گاه احساس کنم کسی تلاش می کند تضعیف یا تحقیرش کند، برمی آشوبم‌. از پروردگار بابت زندگی دنیا و مخصوصا زندگی آخرت متشکرم، اگر لطف او نبود، هرگز نمی بودم...

کفش هایم بین ۱۲۰ تا ۲۵۰ هزار تومان قیمت دارند، لباس برند ندارم و احتمالا نخواهم داشت. با هر چیز انسانی احساس مشترک دارم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر انسانی و حتی هر موجودی، هر چیزی که پروردگار عزیز خلق کرده، بگذارم. یک درخت، یک گربه، یک دختربچه در جنوب آفریقا یا یک اسکیمو در قطب شمال. اگر گناه نکرده باشم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر کسی بگذارم. وقتی ناراحت شوم، دوست و آشنا بلافاصله می فهمند، این را عیب خودم می دانم اما هنوز راه حلش را نفهمیده ام. دوست دارم از کسانی باشم که دوست دارند خدا و دین و دستوراتش همه وجودشان را فرا بگیرد...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱
صابر اکبری خضری

* انجمن حجتیه یک سازمان مخوف یا محرمانه امنیتی نیست، بلکه یک فرقه-سازمانِ پیچیده فرهنگی است.

* مهم ترین محل تأکید امروز انجمن حجتیه، مدارس و مهم ترین مخاطبان آن ها دانش آموزان اند. بدنه اصلی جریان انجمن را هم دانش آموزان و فارغ التحصیلان مدارس وابسته به انجمن که خود دانشجو شده یا وارد بازار کار شده اند، تشکیل می دهند.

* کار تربیتی با محوریت مدرسه و امتداد فعالیت ها بر محور فارغ التحصیلان از همان ابتدا یکی از مهم ترین روش های تاثیرگذاری و بسط انجمن بوده و هست.

* بیشتر آقایان انجمن -خصوصاً جوان ترهایشان- ریش پرفوسوری می گذارند! (البته این رابطه یک طرفه است، نه این که هر که ریش پرفورسوری گذاشت انجمنی باشد! مثل خودم!)

* طیف مخاطبان انجمن بیشتر دارای خانواده های سنتی، طبقات اجتماعی متوسط رو به بالا یا گاهاً واقعاً بالا هستند. خودِ مخاطبان معمولاً جوانان علاقه مند به زیستِ مذهبی منطبق با اقتضائات دنیای جدید -نه مذهبی سفت و سخت بلکه تا حدودی میانه رو و نوگرا- اند. بنابرین پوشیدن شلوار لی، آستین کوتاه، آنکادر کردن محاسن، خوش تیپ و اصطلاحاً جنتلمن بودن نه تنها نابهنجار نیست، بلکه نوعی ارزش به حساب می آید.

* در سال های اخیر دختران جوان مذهبی میانه بیشترین و مهم ترین گروه مخاطبان انجمن شده اند، کلا تأثیرگذاری انجمن بر دختران جوان بیشتر است.

* شکل و شمایل کارهای هنری انجمن چه در تزئیات، چه در تولیدات رسانه ای و چه در هر جای دیگر که تصورش را بکنید، شدیداً زنانه و بلکه دخترانه است، اگر فعالیت های انجمن را تیپ ایده آل وار به شکل یک انسان خلق کنیم، "دختر جوان مذهبی عاطفی فانتزی دوست" خواهد شد.

* تأکید محوری آن ها بین مفاهیم دینی بر مال حلال/مال حرام و حب به اهل بیت (ع) و بغض نسبت دشمنان اهل بیت است.

* مهم ترین بستر تأثیر انجمن حجتیه اول مدارس است و دوم «جلسه هفتگی»

* «جلسه هفتگی» جلسه ای سری نیست، البته کاملاً عمومی و عیان هم نیست، بیشتر یک گعده دوستانه با تم مذهبی است، در آن چند تا حدیث خوانده می شود و معمولا یک استاد یا فرد باسابقه مباحثی را ارائه می کند. کارکردش بیشتر تقویت هویت گروهی و ایجاد انسجام و تعلق است و در کنار آن هم آموزش دینی-معرفتی.

* «جلسه هفتگی» را می توان به عنوان یک کد شناسایی هم به کار برد، اعضای انجمن همه به خوبی معنای این واژه را می دانند. اگر کسی پرسید جلسه هفتگی دیگر چیست یا کدام جلسه هفتگی یا مکث کرد، انجمنی نیست!

* مهم ترین مصداق عملی حدیث مشهور «یفرحون لفرحنا و یحزنون لحزنا» در انجمن حجتیه، شادی و نذر و نذورات در ایام های ولادت اهل بیت (ع) و ناراحتی و صدقه در ایام شهادت ایشان است.

* بارزترین عرصه هایی عمومی که می توان فعالیت های انجمن را در آنجا دید، عبارتند از:

  • مراسمات مذهبی مناسبتی سوگواری یا ولادتی در هیئت های مرتبط با انجمن حجتیه
  • تئاترهای آیینی در ایام سوگواری اهل بیت (ع) به خصوص در ایام محرم/صفر و ایام فاطمه
  • فعالیت های رسانه ای-هنری در بستر فضای مجازی (نماهنگ، کلیپ های مذهبی، مستندهای کوتاه و ...)

* مهم ترین مناسبت های مذهبی برای انجمن عبارتست از: ایام شهادت حضرت زهرا (س)، ایام محرم و صفر، عید غدیر، اعیاد شعبانیه (تولد سرداران کربلا)، عید نیمه شعبان، ایام موسوم به محسنیه و ایام موسوم به عیدالزهرا (9 ربیع الاول). (البته این دو مورد آخر عمومیت نداشته و در برخی شاخه های انجمن برجسته است.)

* انجمنی ها الزاما ضدانقلاب نیستند، البته شاید کنش و فعالیت سیاسی-اجتماعی اولویتشان نباشد یا عملاً در زندگی شان جایی نداشته باشد، اما لااقل بیشترشان در حال حاضر مخالفت نظری جدی با انقلاب و مبانی آن ندارند.

* در آینده هر چه بیشتر به فضای تولید رسانه ای و کنشگری در فضای ارتباطات جمعی خصوصاً اینستاگرام و بسترهای ویدیویی نظیر یوتیوب و آپارات خواهند پرداخت.

* از لحاظ اقتصادی مجموعه ای خودکفا است و در این شرایط سخت، اوضاع مالی نسبتاً خوبی هم برخوردار است. سه منبع اصلی تأمین مالی انجمن عبارتست از:

  1. مبالغ تأمین و هبه شده توسط بانیانِ اصلی که فعالیت اقتصادی و تجاری نسبتاً کلان مقیاس دارند.
  2. مراکز اقتصادی خود انجمن نظیر مدرسه ها، رستوران های وابسته، هتل ها و اقامتگاه ها، مراکز مشاوره و کلینیک های مشاوره و روانشناسی، شیرینی فروشی، آبمیوه فروشی! مراکز پروتئینی! و ...
  3. وجوهات شرعی خودِ اعضای انجمن یا اخذ آن از طریق بیوت علما (توضیح این که یکی از منابع اقتصادی انجمن پول خمس و مخصوصاً خمس بازاری های راست سنتی تهران است، بنابرین جای تعجب نیست اگر روی پرداخت خمس تأکید ویژه ای داشته باشند.)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

سیری در تاریخچه انجمن حجتیه

انجمن حجتیه پس از کودتای ۱۳۳۲ه.ش با هدف تعلیم کادرهایی برای دفاع علمی از اسلام و تشیع در برابر چالش الهیاتی بهائیت ایجاد شد و نام اولیه آن «انجمن ضدبهائیت» بود و پس از حدود 4 سال با نام «انجمن حجتیه مهدویه» یا همان «انجمن حجتیه» به فعالیت خود ادامه داد. پایه گذار آن در ابتدا شیخ محمود حلبی از اساتید حوزه علمیه مشهد بود که بعد از پایه ریزی انجمن در مشهد، به تهران سفر کرد. تصمیم حلبی برای سفر به تهران، موفقیت‌های استراتژیکی را برای او به ارمغان آورد. نخستین حلقه شاگردان او از بازاری‌ها و پیشه‌وران مذهبی تشکیل می‌شد و آن‌ها توانستند گروهی از دانش‌آموزان مشتاق و بااستعداد حوزه‌های علمیه و دبیرستان‌ها را به خدمت گیرند. تقابل میان انجمن حجتیه و بهائیت در دهه 40 و 50 بالا گرفت و پهلوی دوم نیز از این رقابت استقبال می‎‎کرد؛ از سویی بخشی از بهاییان که وفاداری خود را به پهلوی دوم اثبات کرده بودند، در نزدیک او جا داشتند و از سویی دیگر دست جریان‌های مذهبی ضد بهایی را برای مقابله با بهاییان ایران تاحدی که بتوان آن‌ها را کنترل کرد، باز می‌گذاشت.

شاه هر دو جریان را کنترل می‎‎کرد ولی در عین حال این دو در جامعه رقابت می‎‎کردند. نتیجه این اجماعِ مرکب بین انجمن و بهاییت، نفی اسلام انقلابی بود که با شاه و مدرنیسم شاهنشاهی مخالف بود. انجمن حجتیه یک اسلام مذهبی انحرافی ایجاد کرد که شاه می گفت اسلام پاک و اساسی همان است. جریان انجمن، ایدئولوژی مدرنیسم شاهنشاهی -متأثر از مدرنیسم جهانی- را قبول کرده بود. در آن دوران انجمن حجتیه در کنار مدرسه علوی به مدیریت علی‌اصغر کرباسچیان، نشان‌گر تلاش اسلام شیعی سنتی برای خوگیری با دنیای مدرن پیرامون بودند. می توان گفت انجمن حجتیه دوران شاه، در واقع یک انجمن روشنفکری دینی فعال بود؛ امثال دکتر سروش در انجمن رشد یافتند و ریشه ایده هایی چون قبض و بسط تئوریک شریعت در بحث های انجمن، قابل پیگیری است؛ نه تنها دکتر سروش، بلکه بسیاری دیگر از روشنفکران دینی امروزی نیز ریشه در انجمن حجتیه دارند.

به همین جهت استکبارستیزی و استبدادستیزی در مرامِ انجمن حجتیه هرگز یک اولویت نبود و یک نوع محافظه- کاری در آن جریان داشت. به عنوان مثال در نیمه شعبان سال ۱۳۵۷ه.ش یعنی در بحبوحه روزهای قبل از انقلاب، امام خمینی(ره) فرمان داد: «اکنون لازم است در این اعیادی که در سلطنت این دودمان ستمگر برای ما عزا شده است بدون هیچ‌گونه تشریفات که نشانگر عید و شادمانی باشد، در تمام ایران، در مراکز عمومی مثلاً مسجد بزرگ، اجتماعات عظیم برپا کند و گویندگان شجاع و محترم مصایب وارده بر ملت را به گوش شنوندگان برسانند.» در طرف مقابل رژیم پهلوی که به دنبال برگزاری مراسمات جشن و شادی در نیمه شعبان بود سراغ انجمن حجتیه رفت؛ انجمن نیز گروهی از اعضایش را برای کسب اجازه پیش آقای شریعتمداری فرستاد. بدین ترتیب جشن های مفصل انجمن در نیمه شعبان 57 در تهران و شهرستان‌ها برگزار شد.

امام خمینی(ره) در سال ۱۳۶۷ در پیامی که به «منشور روحانیت» معروف شد، ضمن بیان همین نکته، نوشت: «دیروز حجتیه‌ای‌ها مبارزه را حرام کرده بودند و در بحبوحه مبارزات، تمام تلاش خود را نمودند تا اعتصاب چراغانی نیمه شعبان را به نفع شاه بشکنند، امروز انقلابی تر از انقلابیون شده‌اند! ولایتی‌های دیروز که در سکوت و تحجر خود آبروی اسلام و مسلمین را ریخته‌اند، در عمل پشت پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت را شکسته‌اند و عنوان ولایت برایشان جز تکسب و تعیش نبوده ‌است، امروز خود را بانی و وارث ولایت نموده و حسرت ولایت دوران شاه را می‌خورند!»

انجمن حجتیه در تئوری انجمنی غیرسیاسی بود که با ایده تشکیل حکومت اسلامی بنابر روایت «رایت» (1) مخالفت داشت. در اسناد انجمن حجتیه تاکید شده ‌است که «انجمن به هیچ‌ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت و نیز مسئولیت هرنوع دخالتی را که در زمینه‌های سیاسی از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گیرد، بر عهده نخواهد داشت.» آقای حلبی با مجموعه انجمن از معتقدان سرسخت ولایت مطلقه اهل‌بیت بود و با اشاره به زندگی امامان شیعه و احادیث و روایات، اعتقاد راسخ داشت که اعضای انجمن وارد سیاست نشوند و از مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی حمایت نکنند. اعضای انجمن بر این باور بودند که تلاش برای کسب حکومت، قیام و شورش علیه حکومت مستقر به هر بهانه و مستمسکی ممنوع و غیر شرعی است و این تلاش‌ها جز زیان و خسران و پشیمانی، چیزی به همراه ندارد، بنابراین باید زمینه ظهور حکومت امام زمان (عج) را از طریق کارهای فرهنگی و ایدئولوژی فراهم کنند تا از طریق یک معصوم حکومت تشکیل شود.

شیخ محمود حلبی معتقد بود امام زمان (عج) شاهرگ شیعه است و شیطان می‌خواهد بین آنها و امام زمان (عج) فاصله بیندازد و قبل از قیام مهدی موعود، هر قیامی اشتباه است و به شکست می‌انجامد. اما با همه این تفاسیر، مشی عملی خود او متفاوت بود؛ او در سال ۱۳۳۰ به عنوان حامی نهضت ملی شدن نفت در استان خراسان جهت کاندیداتوری مجلس شورای ملی نامزد ‌شد و چند روز پیش از انتخابات انصراف خود را اعلام کرد. هم‌ چنین پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 نیز بار دیگر تلاش کرد تا به مجلس خبرگان قانون اساسی در نظام جدید وارد شود و از مشهد برای ورود به مجلس خبرگان نماینده شد که در نهایت رای کافی را کسب نکرد.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

انجمن حجتیه، اخباری گری و عرفان

شناخت تاریخ و جغرافیای انجمن حجتیه برای شناخت آن ضروری است. انجمن حجتیه از دل اخباری گری و مکتب تفکیک به وجود آمد، به عبارت دیگر اخباریون در سیر معاصر خود به مکتب تفکیک و انجمن حجتیه تبدیل شدند. اخباریگری در دوران صفویه صورت بندی شد و در برابر عقلگرایی قرار گرفت و اگر چه بعدها ظاهرا از بین رفت، اما آثار روشی و تئوریک آن باقی ماند. مذهب عوام‌زده در صفویه و قاجاریه یکی از عواقب آن بود که ما را دچار غرب‌زدگی مفرط کرد و بعدها نیز در انجمن حجتیه بازتولید شد. در مرحله بعدی -سال ۱۳۳۲ ه.ش- مکتب تفکیک بهوجود آمد و از مکتب تفکیک هم انجمن حجتیه به صورت یک جریان اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ظهور کرد و رقیبش هم یک تفسیر یهودی از اسلام شد که همان بهاییت است.

بدیل اخباری گری در دوران معاصر، تز اجتهاد پویا -که امام (ره) به‌ شدت روی آن تأکید داشتند- است. متأسفانه ایده اجتهاد پویا نتوانست به اوج برسد و بر جریان اندیشه دینی مسلط شود. از آن‌جایی که اخباری‌گری ضد‌روش است، یکی از نتایجش می‌شود مذهب رجامحوری که در مسیحیت هم رخ داد. اخباری‌گری ضد‌کنش است و بر محور احساس شکل می گیرد، همین است که اخباریون حب به اهل‌بیت (ع) را منظور اصلی خود می دانند؛ اصالت با حب است، نه عمل. دکتر شریعتی و شهید مطهری نیز در نقد تفکر اخباری‌گری روی «عمل» تأکید دارند، در برابر حس محوری؛ بر اساس همین تفکر، اخباری گری، محبت‌محوری را ترویج می‌دهد. (2)

اخباری گری ریشه در عرفان دارد؛ یعنی اخباری‌گری نوعی عرفان‌گرایی و صوفیسم بوده که در تصوف صفویه  وجود داشته و صفویه روی آن بنا شده بود. وقتی تصوف صورت بندی فقهی و روشی می‌شود، اخباری‌گری پدید می آید. انجمن حجتیه مبنای عرفانی داشته و در برابر رویکرد فقاهتی قرار می گیرد. عرفان هم اساساً ضد تاریخ است و مسأله‌اش ایمان و عدم ایمان است و در صورت عدم ایمان بلافاصله تکفیر می‌کند. هر کس به بعد تاریخی متون توجه کرده، بلافاصله به «تقریب» رسیده است و هر قدر نگاه تاریخی کنار گذاشته شده و نگاه عرفانی جایگزین آن شود، به ضدتقریب و «تکفیر» می رسیم؛ فلذا انجمن حجتیه بنیادگرا (Fundamentalist) نیز می شود، بنیادگرایی یعنی در نظر نگرفتن تاریخ و حاکم کردن اصول کلیه مطلق بر زمان به مثابه کلی یکپارچه و واحد.

جریان عرفانی انجمن حجتیه، که پیش از انقلاب شاهنشاهی بود، بعد از انقلاب با لیبرالیسم تلفیق شد و ضمن ایجاد جریان لیبرالیسم عرفانی در ایران؛ تلاش می کرد تا یک مذهب عرفانی، عاطفی، احساسی و غیرفقهی درست کند.  مبنای ارتباطی انجمن در این دوره، جذب حداکثری بود، به عبارتی گفته می شد هرکس خواست وارد شود، نانش دهید و از ایمانش نپرسید؛ این همان تصوف و عرفان سنتی ایرانی است که در انجمن حجتیه بازتولید می‎‎شود.  انجمن با این روش سعی می‎‎‎کرد در عرصه های اجتماعی مختلف (مساجد، بازار، مدارس و ...) وارد شده و با هر نوع آدمی اعم از پایبند و معتقد به اعمال دینی یا غیر آن ارتباط داشته باشد و آنها را عضو انجمن کند. در کنار بعد تاریخی باید به جغرافیای این جریان نیز توجه کردکه به خراسان و حوزه علمیه مشهد برمیگردد، آقای حلبی خود از پرورش یافتگان همین زمینه اجتماعی و معرفتی بود و حوزه مشهد هنوز نیز مرکز اخباریگری و تفکیک است. جریان‌هایی که در مدارس علمیه مشهد به وجود آمدند، ضدعقل و در نتیجه ضد فلسفه و ضدپیشرفت شدند.

حجتیه کلاسیک و حجتیه نو

در حال حاضر ما با یک انجمن حجتیه واحد رو به رو نیستیم، به عبارت دیگر اکنون انجمن های حجتیه داریم با اشتراکاتی در بعضی از مبانی و تفاوت های بسیار در نظام اندیشه ای و کنشی. بنابرین لازم است برای شناخت دقیق انجمن حجتیه، سنخ شناسی انجمن حجتیه را شروع کنیم. یکی از دوگانه های مهم، انجمنی های کلاسیک در برابر انجمنی های نو است که اتفاقاً در زمانه ما، کمتر نشانی از انجمنی های کلاسیک یافت می شود. عنصر محوری در این دوگانه، انفعال یا فعالیت است، در انجمنی های کلاسیک نوعی از انفعال را مشاهده می کنیم که امروزه دیگر برای خود انجمنی ها نیز پذیرفته نیست. شکل کلاسیک انجمن این بود «بنشین تا حضرت بیاید.» در برابر انجنمی های کلاسیک انفعالی، انجمنی های فعال را داریم که می‎‎گویند انقلابی جهانی در حال رخ دادن است و همه مناسبات جهانی در حال فروپاشی است.(3)ظلم و بیعدالتی و گرسنگی هر روز بیشتر شده و عدالتطلبی جهانی به وجود خواهد آمد. (4)

محور فعالیت های انجمنی های فعال، یهودستیزی -نه حتی یهودشناسی- و برجسته سازی ضدیت با یهود است. (5) باید یادآوری کرد که اندیشه ها و رویکردهای انجمن حجتیه کم و بیش از مسیحیت متأثر بوده و از طرفی دشمن اصلی خود را بهائیت که حاصل نفوذ یهود در شیعه است، می داند؛ بنابرین طبیعی است که ضدیت با یهود در تأثر از رویکردهای مسیحی، نقطه کانونی دشمن شناسی و دشمن ستیزی انجمن قرار بگیرد. این ضدیت با یهود هم در عملکرد امروزه آنان و علی الخصوص در قرائتی که انجمن حجتیه از تاریخ صدر اسلام و زندگی اهل بیت (ع) ارائه می دهد، قابل مشاهده است. (6)

نسبت انجمن حجتیه با بهائیت

نکته مهمی که باید به آن توجه نمود این است که انجمن در همان نقطه شروع، هویت خود را سلبی و در تقابل با بهائیت تعریف کرد و این همان پاشنه آشیل هویت و فعالیت های انجمن در ادامه راه شد. تعلیق هویت خود به دیگری، باعث می شود شبیه همان چیزی شویم که در برابرش قرار گرفته ایم؛ چرا که در صورت افول و حذف بهائیت، عملاً مقابل آن نیز که انجمن حجتیه باشد، افول کرده و یا از بین خواهد رفت. بنابرین رابطه انجمن و بهائیت، تقابل دو برادر است، دو برادر که اشتراکات فراوانی در ریشه های معرفتی و منطق عملکردی دارند و تفاوتشان صرفاً در جهت کنش هاست. هم انجمن حجتیه و هم بهائیت منشأ صدرایی در خوانش دینی دارند و دو مشرب رقیب در درون مکتب صدرایی‌اند.

انجمن حجتیه در ابتدای به وجود آمدن، جریان پاکی بود و هنگامی که سازمانی-فرقه ای شد، فساد به آن راه یافت. اصولاً چنین تشکل‎‎هایی وقتی سازمانی-فرقه ای و درونگرا می شوند، فساد در آنها اوج می‎‎گیرد و چارهای از آن نیست. درباره بهائیت که دیگریِ  انجمن حجتیه (7) بود نیز دقیقاً چنین روندی طی شد، یعنی هردوی اینها -علیرغم تقابلِ ارزشی،- منطقِ عملکردشان یکسان بود و هر دو نیز در این راستا بسیار پیچیده عمل می‎‎کردند. منظور از عملکرد سازمانی-فرقه ای؛ ایجاد حس فداکاری، پیوند هویتی-عاطفی فرد با جریان، تعریف همه ابعاد زندگی پیروان در نسبت با سازمان و تضمین وفاداری آن هاست که نوعی تعصب فرقه‌ای را به وجود می آورد.

جالب آنکه حجتیه حتی در سطح عینی نیز برای مقابله با بهائیت برخی از ویژگی‌های بهائیان را تقلید کرد؛ مانند فعالیت محرمانه با مقید بودن به کارایی بوروکراسی ناشی از آن. در واقع انجمن با دست‌یابی به ادبیات اصلی بهائیت، ماهیت طبقاتی غیرمذهبی سازمان را شکل داد و استفاده از وسایل مدرن ارتباط جمعی را سرلوحه کار خود کرد؛ برای مثال مدت‌ها پیش از افتتاح حسینیه ارشاد، انجمن حجتیه با تأسیس نخستین سالن سخنرانی اسلامی مدرن در شمال تهران و برگزاری تجمعات عمومی، نخستین سازمان اسلامی بود که منبر و قالی را با تریبون و صندلی عوض کرد. اعضای حجتیه برخلاف برادران مذهبی سنتی خود، آراسته و مرتب بودند تا در دنیای آموزشی و حرفه‌ای سکولار موفق باشند.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

(1) عَنْ ابی عبدالله کلّ رایةٍ ترفع قبل قیام القائم فصاحُبها طاغوتٌ یُعْبَدُ مِنْ دون الله عزّوجلّ» امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: هر پرچمی قبل از قیام قائم (بلند شود) صاحب آن طاغوت است (با این کار) غیر خدا را پرستیده و بندگی نموده است.
(2) توجه به این نکته ضروری است که هر چه جلوتر می‎‎رویم، این گروهها بیشتر در هم فرو می‎‎روند و عرضهای مشترک پیدا می‎‎کنند و به هم وصل می‎‎شوند. انجمن حجتیه ممکن است خیلی جاها حتی مثلا در راست سنتی تهران هم تأثیر داشته باشد. الان یکی از تأمینکنندههای بودجههای حجتیه همین بازاریهای تهرانند که ظاهرا چهره انقلابی هم دارند. فردی است که کمکهای مالی بسیار عظیم و سرنوشتسازی هم به انقلاب اسلامی کرده. حتی هواپیمایی که اجاره شد و امام با آن به ایران آمد، از کسی تأمین شده که همان فرد به حجتیه کمک می‎‎کند. بنابرین مناسبات پیچیده ای حاکم بوده و به سادگی قابل خط کشی و حکم کردن نیست. بهعنوان مثال برخی از مراجع، سهم امام خود را به اینها می‎‎دهند، حتی از مراجع مشهور که مرجع تقلید همه هست و مرجع اینها هم هست. بنابرین عنصرهای بینابین ما زیاد داریم.

(3) البته باید گفت طرح این موضوع اتفاقاً کمک به غرب است، چون هر چه با غرب دشمنی کنیم، خودبهخود قویتر می‎‎شود و اصولا برای قویشدن بهدنبال دشمن می‎‎گردد. ما نباید با غرب به این صورت بجنگیم، بلکه بایستی به جای غرب ستیزی، غرب شناسی را احیا کرده و مدل ایجابی خودمان را در حوزه های گوناگون اندیشه ای و عینی، صورت بندی و محقق کنیم.

(4) در برابر ایده انقلاب جهانی، ایده همگرایی مستضعفین علیه مستکبرین جهان است که امام خمینی (ره) آن را مطرح کرد.

(5) فیلم سینمایی ملک سلیمان نیز نمونهای از این رویه است.

(6) به عنوان مثال تئاترهای آیینی که گروه های هنری متاثر از انجمن که تعدادشان هم قابل توجه است، در ایام محرم پبرامون وقایع کربلا یا در ایام فاطمیه پیرامون زندگی و شهادت حضرت زهرا (س) اجرا می کنند.

(7) الگوی هویتی دو رکنِ خود/دیگری دارد، خود یعنی چه هستیم و دیگری یعنی چه نیستیم یا در مقابل چه هستیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۸
صابر اکبری خضری