رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه جنوب» ثبت شده است

نه فقط خرماها، بلکه خود «هودیان» هم در تابستان برشته می شود. اصولاً درک شدت گرمای هودیان در چله تابستان یعنی اواخر تیر و اوایل مرداد که به خرماپزان می گویند، غیرقابل تصور است. هودیان از غربی ترین مناطق بلوچستان است، تقریباً در نزدیکی کرمان، از ایرانشهر باید حدوداً دو ساعتی بروید تا به دلگان برسید، از آن جا هم یک ساعتی جاده آسفالت-خاکی را ادامه می دهید و اگر بخت با شما یار باشد و پل در اثر سیل تخریب نشده باشد، به هودیان می رسید. ما نیمه شب رسیدیم روستا و هنوز تصوری از ظهرش نداشتیم. فردا بعدِ خوابِ طولانی که خلافِ عادت هودیانی ها بود، بیدار شدیم و خوش خوشک راه افتادیم تا به خیال خودمان در روستا قدم بزنیم. ساعت حدود 14 بود، یعنی آفتاب درست بالای سرمان زُق زده بود و هر چه چشم می چرخاندیم، اندکی سایه ای هم برای پناه بردن پیدا نمی شد. آدم دیده نمی شد، همه در خانه هایشان بودند، تک و توکی که احتمالاً صدای پا به گوششان می خورد، به بیرون سرکی می کشیدند و دو جوان غریبه را می دیدند که بی دل و مستانه قدم می زنند! اما این لباس و این قیافه، فقط بعد از چند دقیقه تبدیل شده بود به هیکل هایی که لیچِ آب بود از شدت تعریق و تپیده بود در خاک و تقریباً گل شده بود، داغیِ شدید صورت این دو جوانِ پرادعای شهریِ را در همین لحظات اندک، کاملاً برشته کرده بود و سرخِ سرخِ شده بودیم، زبانمان (بی اغراق) از تشنگی خشک شده بود و له له می زدیم. فکر کنم اگر یکی دو ساعت در همین وضع می ماندیم، قطعاً ملک الموت سراغمان می آمد.

یکی از اهالی را دیدیم و او هم از دور با کمی تعجب به ما نگاه می کرد. سمتش رفتیم؛ خواستم چیزی بگویم و خودمان را معرفی کنم، اما دهانم خشک بود و زبانم نمی چرخید، تمام توانم را جمع کردم و فقط گفتم: «آب هست؟!» آن مردِ خدا هم فهمید قضیه از چه قرار است، هودیان لوله کشی آب ندارد، آب، آب چشمه است و هر لحظه در هر خانه ای، آبِ خنک آماده است، اصلاً این رسم است وقتی خانه کسی می روی، -چه مهمان باشی یا چه از اهالی خود روستا- اول از همه فوراً برایت آب می آورند. دیدم رفت و در پارچ فلزی که شبیهش را در خانه مان داشتیم -و چه حس خوبی بود دیدن یک عنصر آشنا در لحظات ابتدایی دوری-، یک قالب یخ و مقادیر نامتتابهی آب آورد، واقعاً احساس کردم این بهترین آبی است که در تمام عمرم خواهم نوشید، به الیاس تعارف کردم و به رسم شوخی همیشه اش گفت: تو کوچکتری! اول تو بخور! اگر چه اختلاف سنی ما کمتر از 30 روز است، اما به هر حال در آن لحظه این شوخیِ مأنوس، شدیداً به نفع من بود و چه خوب که 20 روز دیرتر به دنیا آمدم و حالا چند ثانیه زودتر می توانم به وصال این آب گوارای خنک و سرد برسم!

گرما در هودیان امان می برد، مخصوصاً که چله تابستان باشد و خرماپزان. ظهرها که کسی بیرون نمی آمد اما در بقیه ساعات هم وقتی راه می رفتی احساس می کردی بادِ داغ می پاشد روی صورتت، احساس می کردم روی موهای دستم فندک گرفته اند و سوختنشان را کاملاً می دیدم. یک بار نیمه شب طوفان خاک شد، بادهای 120 روزه موسمی که دائم می وزند و همه چیز را بدتر می کنند، در حالت عادی گرما فقط هست، وقتی باد می آید، گرما هجوم می آورد، خشن و وحشی حمله می کند، با سرعت به صورت، گونه ها، چشم، پیشانی اصابت می کند و واقعاً احساس می کنی داری ذوب می شوی. یک بار نیمه شب از شدت گرما از خواب پریدم و دیدم که باد داغ می ریزد روی صورتم، نمی دانم چه شد که در آن لحظات به این فکر افتادم آیا واقعا جهنم از این جا داغ تر است؟! و لااقل چند دقیقه ای در بحر افکار مستغرق بودم و چیزی در بیرون احساس نمی کردم که دوباره شن داغ ریخت روی صورتم و به عالمِ اینجا بازگشتم.

خرما همین طور می پزد. خرماها را در همین ایام از روی نخل ها جمع می کنند، ابتدا خرما سبز است که به گویش محلی اصطلاحاً به آن می گویند «کُنگ». کنگ ها را می چینند روی پارچه ای، کیسه ای، حصیری و پهن می کنند روی پشت بام معمولاً. چند هفته ای بگذرد در کمال تعجب می بینی آن کنگ های سبزِ تلخِ سفتِ کال (ما مشهدی ها می گوییم کال، یعنی نرسیده)، تبدیل شده به خرماهای سیاهِ نرمِ شیرین! خرما داستانِ غریبی دارد که باشد برای مجالی دیگر. از این گرمای هودیان فراری نیست، چاره ای ندارد، نه کولر آبی، نه گازی، نه پنکه، فقط یک علاج دارد و آن هم «کَوار» است...

این ویدیو کوتاه، گپ مختصر ماست با دو تا بچه های روستا، گاه و بیگاه دوربین را روشن می کردیم و فیلم می گرفتیم، البته رکوردر دوستی جانی ما هم بود که بماند... ویدیو را از اینجا ببینید.

این روایت ادامه دارد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۰
صابر اکبری خضری

فاصله "درک" تا دریا زیاد نیست، پیاده 45 دقیقه. در راه رسیدن چند نفری از مسافرها به اشتباه می گفتند "همین که می گویند برو به درک! منظور همین جاست!" البته اشتباه فکر می کنند چون آن درکی که می گوییم منظورمان طبقات پایین جهنّم است، "درک" تا همین چند سال پیش اصلاً شناخته شده نبوده، جالب این که دلیلی هم برای آن می آورند؛ "چون کویر دارد و خیلی دور بوده، وقتی می خواستند جای دور و سخت بگویند، می گفتند برو به درک". این عادت مردم است و بد هم نیست، همیشه داستان درست می کنند و همه چیز را با همین داستان ها معنادار می کنند.

ساحل درک معروف شده به خاطر کویر زیبایش که به دریا می پیوندد، مردم درک بلوچ اند، خون گرم و بسیار مهمان نواز. ما غروب رسیدیم، هوا گرم بود و شرجی. ردّ عرق بر روی لباس هایمان نمک بسته بود. جوان تر ها کنار ساحل دو تا میله گذاشته بودند و والیبال ساحلی بازی می کردند. پهن شدیم همان جا روی شن ها به هوای دیدن بازی شان. خیره خیره نگاهشان می کردم و 10 ثانیه ای نگذشته بود که یکی گفت "بازی می کنی؟!"

بازی صمیمی، جدی و سخت بود. داور هم داشت، نوجوانی تپل با چهره ای سوخته که مجدّانه امتیاز دو تیم را می شمرد و وقتی یکی به 15 می رسید، دستور خروجشان از زمین را صادر می کرد. بلوچ ها عجیب حرمت میهمان را دارند. دو سه نفری رفتند، هوا تاریک شد اما بازی ادامه پیدا کرد، واقعاً خسته شده بودم. گفتم از برادری شما سپاس گذارم و با اجازه تان دیگر بازی نمی کنم، گفتند مشکلی نیست، ما به خاطر شما بازی را ادامه دادیم وگرنه خیلی زودتر باید می رفتیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴
صابر اکبری خضری