رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

تفریق در پنـــ5ـــج پرده کوتاه

1

صادق شش سال از من بزرگتر است. بچه که بودیم، همیشه در دعواهای بینمان، او محکوم می شد. گاهی اوقات خودم عذاب وجدان می گرفتم چرا مامان و بابا همیشه به او می گویند مراعات کن! من دبستانی بودم و او دبیرستانی. اهل فوتبال بود؛ چه اینکه خودش بازی کند، چه اینکه از تلویزیون پیگیر اخبار و مسابقه ها باشد. من هم بدم نمی آمد البته ولی نه آن قدرها. سال اول دبیرستان که بودم، سه سالی از دانشگاهِ صادق گذشته بود. اولین بحث جدی بین ما همان سال های دبستان من و دبیرستان او پیدا شد، من رونالدویی بودم و صادق مسی را می پرستید. میگفت مسی باهوشتر است، رونالدو فقط شوت می زند! البته چرت می گفت! بین ما بحث زیاد بود و هست...

2

...بحث من با سجاد اختلاف سنی نیست، اگر چه همیشه آرزو می کردم کاش کمی اختلاف سنی مان کمتر بود، یکی-دو سال اختلاف، زیاد نیست، یعنی با آدمی که یکی دو سال از تو کوچک تر است، می توانی دوست شوی، اما شش سال خب قضیه اش فرق می کند. من دبیرستان بودم، آن موقع ها هر روز می رفتیم فوتبال و این جور کارها. الآن می فهمم که کاش وقتمان را بهتر صرف می کردیم، من دیر شروع کردم. تا قبل از آمدنم به دانشگاه خیلی اهل کتاب و مطالعه نبودم، اما همان سال اول تغییر کردم، در کنار درس های دانشگاه دوست داشتم کمی هم فلسفه بخوانم. همان مطالعه ها بود که کمک کرد تا در دوران دانشجویی، خودم هم معلم شوم. دوست داشتم و دارم برادر کوچکترم هم بیدار شود. برای همین اصرار کردم در دبیرستان نصر که خودم در آن تدریس داشتم و بیشتر معلم ها و مسئولینش هم از دوستانم بودند، درس بخواند. اما سجاد حواسش نبود و مسیرش کم کم عوض شد... انگار از خودش دارد فاصله می گیرد، انگار سجاد خودش می فهمد که مسیرش درست نیست...

3

چطور می توانست این قدر با اطمینان راجع به مسیر زندگی من و دیگران اظهار نظر کند؟! من در نظر او آدمی غافل از دریافت های -به قولِ او- وجدآوری که به زندگی معنا می دهد بودم. صادق بیشتر می خواست معلم من باشد و انتظار داشت همانطور که دوستانم -دانش آموزانش- متأثر از دیدگاه های عمیقش هستند، باشم؛ اما آن سال ها من بیشتر از یک معلم باسواد یا مربی الهام بخش، یک برادر نسبتاً معمولی می خواستم. صادق برادری اش را مشروط به پیروی من خوبی ها کرده بود و من از خوبی ها هم بیزار شدم؛ خوبی هایی که هر وقت می دیدمشان، یادِ ضعف خودم می افتادم، خوبی هایی که مقابل من بودند، خوبی هایی که تماماً در آغوش صادق رفته بودند، خوبی هایی که من را مستقلاً نمی پذیرفتند. خوبی ها اول برای من دوست نداشتنی بودند و کم کم به خوبی شان هم بی اعتنا یا مشکوک شدم و این برای خودم بیشتر از همه دردآور بود.

4

خیلی درد دارد نه؟! این که همه دانش آموزان آن مدرسه شیفته تو باشند ولی برادر خودت تو را قبول نداشته باشد؟! همه این ها را به خاطر شدت علاقه ام به او می گفتم. اگر برایم مهم نبود که اصلاً کاری نداشتم. سجاد باهوش و باذکاوت است. می توانست خیلی بهتر از این حرف ها باشد، ظرفیتش را داشت، من می فهمیدم. متوجه بودم که چه نیروی بالقوه ای درون اوست. خواسته من فقط شکوفا کردن این استعدادها بود. همیشه به او می گفتم که تو می توانی. وقتی که معلمشان شدم هم واضح بود. فارغ از روابط برادری، در کلاسشان کاملاً احساس می کردم که یک سر و گردن از بقیه دانش آموزها بالاتر است. درسخوان نبود اما اگر آرمان داشت اراده می کرد، می توانست فلسفه اش را 70 به بالا هم بزند.

5

امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. البته من آدم های بسیار بسیار کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند و خب این تحسین برانگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیهش باشد، اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز -آرمانش- اهمیت می دهد و بس؛ دیگران؟ نه! در چشمان او جا نمی شوند. او حقیقت را تیز و دقیق می دید و مجالی برای دیگران نمی گذاشت. این همه اطمینان از کجا آخر؟! این چه یقینی است که دارد و من نمی یابم. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند اما از یک چیز مطمئنم؛ گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ من دیگران را می بینم، می شنوم، من لبخندها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل او باشم.

گاهی می ترسیدم چون احساس می کردم حرف های او درست بود، احساس می کردم من با حرف هایش مشکلی نداشتم اگر او، صادق نبود یا شرایط اینطور رقم نمی خورد. تلخ ترین قسمت برای من همین است که نه تنها بقیه، گاهی اوقات خودم هم در درونم، در ناخودآگاهم احساس می کنم نمی توانم در مقابلش بایستم. اصلاً همین که اینقدر برایم اهمیت دارد، همین که اینقدر می خواهم با او مقابله کنم، یعنی چه قدر برایم مهم است. من نمی خواستم با حرف ها و عقایدش یا با خوبی ها مقابله کنم، اما این چیزها چنان به او تنیده شده بودند که چاره ای نبود؛ تمایزی میان آن ها نبود یا نمی توانستم تشخیص دهم، شاید هم تشخیص می دادم و قدرت پای بندی به این فهم را نداشتم. همه حرف هایی که او می زد حقیقت بود، لعنت به حقیقتی که او را چنین علیه زندگی شوراند.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۵۴
صابر اکبری خضری

میل به دریدن با نیاز به خوردن فرق می کند، اگر همه نیازشان به خوردن را رفع می کردند، مشکلی نبود به گمانم، امان از آن روزی که میل به دریدن خودش را جای نیاز به خوردن جا بزند... مصرف در جهان سرمایه سالار همان میل به دریدن است. من تا به حال هیچ جنایتی خونین تر از ویدیوهای مسترتستر و دوستانش ندیدم. منظره ای از حیوان درنده خو که نشسته و با سباعت تمام شکار را به نیش می کشد و احساس رضایت می کند. قاب های مجازی، برش های ذبح کننده زندگی اند. زندگی فرو رفته در بلاها و سختی ها و فرازونشیب های عظیم است که با کراپ ها ارباً اربا شده تا در قاب های کوچک و مربعی جای گیرد. دست و پا و سر و گوش حقایق را اره می کنند و از سر و تهش می زنند تا در مقادیر متنابهی کارکتر بگنجد. فقط شکم حقیقت و زیر شکم حقیقت در اینها جا می شود، بقیه بدنش را دورریز می کنند. لاشه حقیقت، زیرِ آفتاب کنار افتاده و مگس ها می ممکندش، کفتارصفت با شکم حقیقت بازی می کنیم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۲۶
صابر اکبری خضری

مگر نه این که همه خودخواهی ها، همه غرورها، همه تکبرها، در نهایت ناشی از ضعف و ترس درونی است؟ عشق اعتماد به نفس نمی دهد، عشق چیزی که یک عمر با آن کلنجار می روی را هدیه می کند، می پذیری و داوطلبانه می پذیری، چیزی که یک عمر از آن می گریختی را؛ «ترس از عدمِ خودت». عشق، علاقه به باختن است به نفعِ دیگری. اعتماد به نفس وقتی مسئله می شود که نفسی و خودی برایت اهمیت داشته باشد، حالا دغدغه داری که چطور از او محافظت کنی. عشق، رو به دیگری داشتن است. خالی بودن را می پذیری و به استقبالش می روی. اتفاقا می خواهی خودت را از هر چه من، از هر چه قدرت، از هرچه که نشانه و بویی از خودت دارد فارغ کنی. نه این که از خودت متنفر باشی. آن قدر مشتاق و محتاج دیگری هستی که می خواهی سرشار از او بشوی. این علیه خود بودن، نتیجه عشق است، نه هدف آن، و حتی هدف آگاهانه و اصلیش هم نیست. عاشق اصلا کاری به این حرف ها ندارد، اصلاً وقتش را ندارد، حوصله ش را ندارد که حتی به همین هم فکر کند، شاید اولش بگوید من نه و تو آری، آخرش فقط می گوید او او او... عاشق اولش به نیستی می اندیشد و طلب نیستی می کند، چون هست و زیاد هست، هر چه بیشتر نیست می شود کمتر به نیستی فکر می کند، چون نیستی را کمتر مجالی برای اندیشدن است. عاشق، خود را، خواسته و آگاهانه پایین می آورد تا هر چه بیشتر بزرگی او نمایان شود. من می گذرم خموش و آرام / آوازه جاودانه از اوست.

پ.ن: این چند خط پریشان را حدوداً یک سال پیش در پیش نویس ها ذخیره کرده بودم، داشتم حافظه لپ تاب را خانه تکانی می کردم، خواستم این را هم حذف کنم ولی دلم نیامد، اینجا باشد بهتر است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۹
صابر اکبری خضری