رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

فکر می کردم آقای صدر، شصت و چندسالی از خدا عمر گرفته باشد. من حدوداً چند ماهی است میهمان شورای فرهنگ عمومی شده ام و بیست و شش سال سن دارم، اما آقای صدر بیست و شش سال است که نیروی خدمات دبیر شوراست. فکر نمی کنم تحصیلاتش بیشتر از ابتدایی باشد، اما بیست و چند سال حضور در تقاطع سیاست گذاری فرهنگی جمهوری اسلامی، آقای صدر را تبدیل به گنجینه ای از خاطرات و نکات و تحلیل ها در این عرصه کرده است. لهجه گیلکی غلیظی دارد، همچنین قدی بلند، -حتی بلندتر از من!- و البته کمری قوس دار که گه گاه درد می گیرد و فریاد آقای صدر بلند می شود. گاهی توسط کارمندان جدی گرفته نمی شود، گاهی با تندی با او برخورد می کنند. بین همه بیشتر با من راحت است، به من می گوید: «دکتر جوان!» و چون معمولاً عادت ندارم چایی و میوه بخورم، گاهی می گوید: «دکتر کم توقع!»

سعی می کنم احترامش را تمام و کمال نگه دارم. نه این که خودم را خدای ناکرده از او ابداً برتر و محترم تر بدانم، اما وقتی به اتاقم می آید و سر کیسه دلش را باز می کند و شروع می کند به درد و دل و تحلیل و خاطره و گله و شکایت از روزگار، راستش بعد از دو سه دقیقه، ته دلم دوست دارم برود تا به کارم برسم. نسبت آدم با او یک جورهایی متناقض است، آمیزه ای از تحسین، احترام، شیرینی، ناکآرامدی و اتمام پذیری سریع. تکّه کلامش این است: «باختم.» اولین بار این را موقع جارو کشیدن از او شنیدم، زیر لب با خودش زمزمه می کرد: «باختم... باختم...» گفتم: «چه چیزی را باختی آقای صدر؟!» گفت: «به خودم می گویم! زندگی را.» دیروز یکی از کارمندان با تشر به او گفت چرا کف پارکت اتاق ها را تمیز نمی کنی؟ هم درست می گفت و هم نه، هم آدم دلش نمی آید به این پیرمرد دوست داشتنی کار خدماتی محول کند و هم نمی شود اینجا را بی رسیدگی رها کرد. حقوق آقای صدر زیاد نیست، زمانه در حقش ناانصافی کرده، فامیل های پولدارش سعی می کنند با گرفتن وکیل های گران قیمت، تنها قطعه زمینی که از پدرش به او ارث رسیده را از چنگش درآورند، دادگاه سه بار به نفع آقای صدر حکم داده اما آن ها باز شکایت می کنند و پرونده را به جریان می اندازند.

امروز اما لحظه متفاوتی در ارتباط من و آقای صدر رقم خورد؛ داشت کف پارکت ها را طی می کشید، وارد اتاق من شد. خدا قوت گفتم و به کارم ادامه دادم. زیر لب شعر می خواند، می گفت: «دکتر من! دکتر من! تو یاری و یاور من!» با همان ریتم شعر اصلی و سعی می کرد حرکات بدن و جارو را هم با ریتم شعر هماهنگ کند! خنده ام گرفت. خودش هم خندید، گفت: «دیگر دیوانه شدم دکترجان! دوست دارم زودتر 60 سالم بشود و بروم!» منظورش بازنشست شدن بود. تعجب کردم، چون فکر می کردم نزدیک به 70 سال را دارد، در ذهن من آقای صدر همان پیرمرد دوست داشتنی بود با کمر خم و موهای سفید و گلایه ها و متلک هایش. پرسیدم مگر چند سالتان است؟! گفت: «ببخشید وقتت را می گیرم دکترجان! متولد 1346 هستم.» جا خوردم، هم به خاطر جوان بودنش و هم به خاطر این که پدرم متولد همین سال است. یک آن پدرم را جای آقای صدر احساس کردم و خب احساس خوبی نبود. علاقه ام به آقای صدر بیشتر شد، خدا او را حفظ کند و عزت و سلامتی دهد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۱۴
صابر اکبری خضری