رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۸
صابر اکبری خضری

هیچ می دانی چرا چون موج،

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده تاریک -این خاموشی نزدیک-،

آنچه می خواهم، نمی بینم؛

وآنچه می بینم، نمی خواهم...

شفیعی کدکنی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
صابر اکبری خضری

درباره موسیقی مقامی خراسان نمی دونستم آیا بقیه هم می تونن باهاش ارتباط بگیرن و اون حس، اون جانمایه، اون «آن»ش رو درک کنن؟ صداهای معمولا خش دار پیرمردهایی که از قضا با نوای زخمی و زنگی و تیزِ فقط دو تا سیم فلزی همراه میشه و عرصه زیادی برای مانور و زینت نداره. قطعه هایی که کیفیت ضبطشون پایینه و معمولا توسط رکوردر یا موبایل ضبط شدن، اون هم نه توی استودیو، توی خونه یا وسط مجلس. قطعه هایی که شعرهاش راجع مضامین رایج عاشقانه رو نداره، نه این که عشق یا بقیه احساسات عمیق انسانی توش نباشه، اما به هر حال از اون شکلی نیست که احتمالا بیشتر جوون ها خوششون بیاد، قطعه های معمولا طولانی که حتی شنیدنشون کلی صبر و حوصله می خواد.

وقتی می بینم کسی موسیقی رو جلو می زنه تا به جایی که خواننده می خونه برسه، واقعا احساس می کنم داره به ماهیت هنر و موسیقی بی احترامی می کنه، انگار با موسیقی که خودش اصالت داره و باید جرعه جرعه نوشیدش و درکش کرد، مثل کتابی که قراره ازش امتحان بیاد برخورد میشه و گویی بعضی جاهای کتاب مطالب بی اهمیت اومده و قابلیت اینو داره تا سریع تر ازش عبور کنیم و به جاهای مهمش برسیم. یا موقعی که بعضی وقت ها دوستام اون چند ثانیه اخر آهنگ ها که دیگه فقط صدای موسیقی هست و شعر خواننده تموم شده رو رد می کنن تا به ترک بعدی برسن، انگار اون صداها به مثابه «بیشتر بدانیم» های به درد نخور و مزاحمی هستن که مانع از خوندن متن درس شدن و یک جورهایی اضافی اند.

در عوض میشه موسیقی رو جور دیگه ای درک کرد، موسیقی یک پیام علمی و فلسفی نیست که بشه زیر نکات مهمش رو خط کشید و هایلایت کرد، و قسمت های مختلف آهنگ رو به گروه های مهم، جالب، غیرمهم و ... تقسیم کرد. هر واحد موسیقی در واقع یک سیره، یک سفره که باید گام به گام باهاش همراه شد، آهسته قدم برداشت، نه این که سریع و فوری بخوایم قورتش بدیم و بریم سراغ ترک بعدی، نمی دونم این انسان معاصر با این همه عجله می خواد کجا برسه؟! این همه تنوع طلبی از کجا میاد؟! همه چیز روز به روز خلاصه تر میشه، نه تنها کتاب های معرفتی و ... دارن آب میرن، نه تنها حرف ها به توییت و احساسات به ایموجی تبدیل میشن، حالا دیگه حتی هنر هم زیر تیغِ شتاب قرار گرفته و شتاب همون غفلته.

این رو با تجربه واقعی و به عنوان کسی که مقادیر متانبهی در جاده ها پیاده روی کرده عرض می کنم، هر چی سرعت بیشتر میشه، کمتر می فهمیم و هر چی آروم تر میریم، بیشتر توجه می کنیم و با لحظه لحظه جریان هستی به سمت پروردگار عزیز همراه تریم. پیاده روی، سرعتِ پیش فرض گذران زندگی و حرکته، نمیگم سرعت بیشتر بده، اما قطعا هزینه هایی داره و الزاما مطلوب نیست، شاید سریع تر برسیم، اما خیلی چیزها رو از دست میدیم و مهم ترینش «حس و معنای مسیر» رو.

علی کل حال خواستم عرض کنم این که هر روز می بینم آدمای کمتری وبلاگ می خونن و وقتی متن های فقط کمی بلندتر رو می بینن، سریع رد میشن، آدمای کمتری پیاده روی می کنن و از اینجا تا سر کوچه هم تنبلی شون میشه چارتا قدم پیاده برن، آدمای کمتری موسیقی های عمیق و زیبا و شیرین و آرومِ و پاک مقامی و سنتی رو گوش میدن چون اون قدرها جذاب نیست و کند و طولانیه و و و از زندگی معاصر می رنجم. دوست ندارم به گذشته برگردم و از اکنون هم ناامید نیستم، فقط این که بعضی جاها رو باید اساساً بازبینی کرد، آیا راه رو درست اومدیم؟!

نکته خوب این که اگرچه تک و توک ولی هنوز بعضی ها پیدا میشن که با وبلاگ و پیاده روی و آرام بودن و گوش دادن به موسیقی های غیرجذاب کیفیت پایین ارتباط برقرار می کنن، با صبر و حوصله پای حرف پیرمردها و پیرزن ها میشینن و اونها رو به مثابه عناصر اضافی، کُند و غیرجذاب از مدار زندگی حذف نمی کنن، در عصری که جوانی و سرعت و تازگی براش ارزش مطلقه، دنیایی که اگر غیرجذاب بودی و زینت خاصی نداشتی، طرد میشی و درجه چندم به حساب میای و باید خاک بخوری. هنوز این ادم ها رو گوشه کنار می بینم و خب دیدنشون چه قدر خوشحال کننده و امیدوار کننده ست :)

مثلا امشب به طور اتفاقی به پست یک آقای وبلاگ نویس اصفهانی برخوردم که راجع به یکی از زیباترین قطعات ابراهیم شریف زاده بزرگ، این صدای آسمانی خراسان که از دل تاریخ می جوشید و واقعا غمی معجزه آسا توی خش صداش بود، و نه تنها صداش، بلکه حافظه اش با اون همه شعر و تاریخ و روایت و داستان از آبا و اجداد پر بود، این جوری نوشته بود:

«موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمی‌دانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. صدای ابراهیم شریف زاده هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی می‌خواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز می‌کنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابه‌لای کلمات ابراهیم شریف‌زاده بشنوم.» (وبلاگ «آقاگل» با اندکی تلخیص و تغییر)

ویدیو رو از اینجا می تونید ببینید.

پ.ن 1: این ویدیو از اواخر عمر مرحوم شریف زاده هست، یک غزل مناجات گونه و عاشقانه رو می خونه. از اونایی که اولش معلوم نیست دقیقا عشقش زمینیه یا هوایی یا دقیقا کجایی؟! البته همشون هوایین، زمینی خالی که پوچه اگه اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه.

پ.ن 2: عذرخواهم! در این رابطه یک چیزی تو دلم مونده بگم :) حتی اگه اهل موسیقی سنتی نیستید، اگه اهل پیاده روی نیستین، اگه وبلاگ نمی خونین و متنای بلند رو دوست ندارین، اگه سرعت و شتاب هر چه بیشتر رو در زندگی می پسندید، یک خواهش دارم و اون این که پیام های صوتی ای که دیگران براتون می فرستن رو با دور تند و سرعت بالا گوش ندین. یک جور بی احترامی به شان انسانیِ آدم هاست، انگار به یکی میگیم سریع حرفت رو بزن و برو. یه جور بی احترامی به سرعتی که پروردگار برای زندگی و ارتباط آدم ها در نظر گرفته. یه جور عجله شهوت آمیز و تحقیرکننده.

پ.ن 3: این که اوضاع زندگی استاد که ازش به عنوان والاترین خواننده موسیقی مقامی خراسان یاد میشه، در اواخر عمرش چطور بود، بگذریم که واقعا مثل روضه کربلاست...

پ.ن 4: متن شعر:

سر بازار دیدارت، منم از جان خریدارت

چنان آرم به بازارت، کنم حیران زلیخا را /

مرا باشد متاع جان، فدای عارض جانان

به جز سودای مه رویان، نخواهم هیچ سودا را /

چه مجنون و پریشانم، سبب از عشق می خوانم

مگر پایان کنم آخر، کتاب عشق لیلا را... /

خداوندا تو درمان کن، تو این درد دل ما را

ز لطف خویش حل گردان، تمام مشکل ما را /

گل رخسار یارم را، دمادم تازه تر گردان!

به چهچه در گلستان کن، تو این دم بلبل ما را

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۹
صابر اکبری خضری

خدا بیامرز سعدی حدودا هفتصد سال پیش یک بار پرسید غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟! نمی دونم هاتف غیب چه پاسخی بهش داد، ولی از قضا من هم سه چهار روز پیش همین سوال رو با اندکی تفاوت پرسیدم، پرسیدم غم زمانه خورم یا فراق یار کشم یا پایان نامه م رو بنویسم یا برای امتحان مسائل جهانی ارتباطات که 5 تا مقاله و 1 پایان نامه منبعشه بخونم که ساعت 10 امتحانشه یا برای امتحان مدل های تصمیم گیری که 2 تا کتاب و 1 مقاله منبعشه و امتحانش ساعت 16 همون روزه بخونم یا تمرین های ورزشی مقرر رو انجام بدم و ویدیوهاش رو برای استاد درس تربیت بدنی 1 بفرستم یا برم سراغ کارای اداری پایان نامه و شروع کنم ایرانداک و تماس با اساتید یا بشینم پای گزارش پژوهشی آستان که خیلی دیر شده و مسئولش از دیروز هر دو ساعت زنگ می زنه میگه کی می فرستی یا ....؟! کدوم رو بکشم دقیقا؟! و البته خدابیامرز سعدی در مصرع بعد خودش یک قید دقیق هم به سوال زده و گفته «به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!»...

عرض کردم که نمی دونم چه پاسخی به سعدی داده شد ولی من هم همین سوال رو از محضر رئیس پرسیدم و ندا اومد: همشو بکش! عرض کردم پروردگارا مگه تبلیغ عالیسه؟! میشه دوباره با دقت بیشتر به شرایط بنده نگاه فرموده و جواب بدی؟! دوباره ندا اومد: همشو بکش! گفتم عامو مگه هنده؟! مگه موزه؟! پاسخ داد: «صد باد صبا این جا، با سلسله می‌رقصند؛ این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی!» فکر کنم منظورش تقریبا این بود که خفه شو پسرم ولی خب یک کم مودبانه تر گفت! عرض کردم پروردگارا شما هم حالت خوش است ها، به این سرعت از عالیس و تبلیغات می زنی کانال حافظ و ادبیات، چیز نمیشه؟ ترک نمی خورن ملائکه؟ یک مقدار سرعت تغییرات بالاست ها! از ما گفتن بود فکر مخلوقات بیچاره باش!... یک جورهایی سعی کردم تیکه ام رو بندازم، به هرحال برای ما مشهدی ها فرقی نداره، باید حرفمون رو بزنیم و خیلی هم شهرام و بهرام حالیمون نمیشه! منتظر پاسخ رئیس شدم که خب متاسفانه دیگه ندایی نیومد... بعید می دونم ناراحت شده باشن، یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیهی زد و رفت... در نهایت باید عرض کنم از بنده چه آید جز بندگی؟! از اون جایی که چه بخوایم چه نخوایم در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم؛ فلذا چشم! لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی! من فعلا برم همش رو بکشم... بای!

...

پ.ن: به قول متن های اینستاگرامی بماند به یادگار از روزهای سختی که روح و قلب و ذهن و مغز و حتی جسمم! بله جسمم! درگیر و مشغول بودن!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۲
صابر اکبری خضری

رتبه کنکور دکتری من 141 بود و من مردم شناسی دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. بله، این اتفاق در حالت عادی ممکن نیست. علتش نه لطف پروردگار، بلکه یک باگ اجتماعی و یک ضعف اخلاقی است، «سهمیه». من شامل سهمیه 5 درصد شدم، سهمیه 5 درصد مال آن هاست که پدرشان زیاد جبهه رفته، 25 درصد مال آن هایی است که جانباز هم شده اند و ...

فکر می کنم امسال آخرین رتبه ای که برای مردم شناسی دعوت به مصاحبه شد، حدود 80 بود، معنایش این است که اگر سهمیه نبود من دعوت به مصاحبه نمی شدم. البته نمره مصاحبه ام خدا را شکر بالا شد، سی وچند از چهل که از همان هایی که عادی قبول شدند هم بیشتر است، اما به هر حال اگر سهمیه نبود من اصلا دعوت به مصاحبه نمی شدم. کاری ندارم که واقعا لایقش بودم یا نبودم یا چه، نه رتبه که مال من خوب نبود معیار لیاقت است و نه جواب دادن به چهار تا سوال حفظی یا تحلیلی مصاحبه که مال من خوب بود؛ بحث این جاست که به هر حال من قاعده بازی را رعایت نکردم، حتی اگر با خودم بگویم رتبه که مهم نیست و فلان مهم است، اما در نهایت من قاعده بازی را رعایت نکردم، تقلب کردم. از 100 نمره دکتری، 50 نمره مربوط به رتبه است و من اینجا سهمیه داشتم.

صادقانه این که دوست داشتم می توانستم آزاده باشم و انصراف بدهم؛ صابر ایده آل در ذهنم چنین بود، تا حالا هم خودپنداره ام این بود که من آدم حق طلب و حق گرایی هستم، حتی اگر هزینه داشته باشد و فلان، اما اینجا باختم. دوست ندارم ناهماهنگی شناختیم را توجیه کنم، مکانیسم های دفاعی هم چرت است، واقعیت این جاست که آن قدر قدرت ندارم و آدم خوبی نیستم که خودم از درون حق را پیگیری کنم. آرزو می کنم همین فردا قانونش را بردارند و اصلا دولت کنسلش کند، از بیرون یکی مجبور کند شرایط عوض شود و من را دیگر راه ندهند، من از درون نمی توانم و بابت این متاسفم.

ناراحت کننده تر آن موقعی است که می بینم شان و منزلت قائل می شوند. دوست ندارم مثل یک برنده با من برخورد کنید. نه آقایان و نه خانم ها، من آن که فکر می کنید نیستم، من باختم. من با تقلب قهرمان شدم. من با سهمیه قبول شدم، «سهمیه ایم»، پس زرنگ نیستم، باسواد نیستم و حتی لایق هم نیستم. این لطف خدا نبود، خدا به من لطف نکرد، (البته که همه چیز لطف خداست، منظورم چیز دیگری است.) قبولی به این شکل بیشتر امتحان خداست تا لطف خدا؛ امتحانی که رفوزه شدم. نگویید شانس آوردی، شانس نیاوردم، فقط یک باگ اجتماعی و ضعف یا فاجعه اخلاقی بود، همین.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۱۳
صابر اکبری خضری

گَر نَبُوَد خِنگِ مُطَلّا لِگام

زد بتوان بر قدم خویش گام!

وَر نَبُود مِشرَبه از زَرّ ناب

با دو کفِ دست، توان خورد آب!

وَر نَبُوَد بر سر خوان، آن و این

هم بتوان ساخت به نان جوین!

وَر نَبُوَد جامه اطلس تو را

دلقِ کُهن، ساتِر تن بس تو را!

شانه عاج اَر نَبُوَد بَهرِ ریش

شانه توان کرد به انگشت خویش!

جمله که بینی، همه دارد عوض

وز عوضش، گشته میسر غرض!

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار

عمر عزیز است، غنیمت شمار...

شیخ بهایی

* خِنگِ: اسب

* مطلی لگام: افسار اسبی که از جنس طلاست.

* مِشرَبه: کاسه آب خوری

* ساتِر: پوشاننده، لباس

* شانه عاج: شانه ای که از عاج فیل درست شده و قیمتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۹
صابر اکبری خضری

حالت روحی تو بی اعتنایی است یا لذت پرستی یا عشق؟ روح من به حالت سوم که برای تو طبیعی تر از حالات دیگر است گرایش دارد. اما من هرچه بیشتر احساساتم را بررسی می کنم بیشتر می فهمم که انسان حیوانی وحشی است و فقط عشق می تواند او را تعالی دهد. این فریاد دل ریش من است و فریبم نمی دهد!! اگر تو را نمی داشتم، ای عزیزترینِ عزیزان، تنبل ابلهی بیش نبودم. اگر دلم در هوای آرمان می تپد، آن را به تو مرهونم!

هرگز این لحظات بسیار نادر و -افسوس- بسیار کوتاه را که من و تو سراپا به یکدیگر تعلق داریم فراموش نخواهم کرد. تو یگانه محبوب منی! هرگز به کس دیگری جز به تو عشق نخواهم ورزید، زیرا هزاران خاطرهِ شورانگیز بی درنگ بر من هجوم خواهند آورد. خداحافظ. تب دارم، شقیقه هایم می تپد، چشم هایم سیاهی می رود. هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از یکدیگر جدا کند، آیا این طور نیست؟ کِی؟ چه وقت آزاد خواهیم شد؟ کی خواهیم توانست با هم زندگی کنیم؟ با هم سفر کنیم؟ من عاشق سرزمین های بیگانه ام! برویم تا زیبایی های فناناپذیر را با هم ببینیم و آن ها را داغ داغ ترانه کنیم! من انتظار را دوست ندارم. هرچه زودتر برایم بنویس. دلم دلت را در آغوش می فشارد، چنانکه پترونه، اونیس ملکوتیش را...

پ.ن: از «خانواده تیبو» / من کتاب رو نخوندم، ولی دو سه تا از دوستام در برهه های مختلف کتاب رو می خوندن و خوبیش اینجا بود که بعضی صفحاتش که به نظرشون جالب تر میومد رو برام می فرستادن، فلذا من دورادور در جریان ماجرا هستم با این که کتاب رو نخوندم :) واقعا دوست دارم بدونم نویسنده موقع نوشتن این تیکه از کتاب که در قالب نامه اومده، چه حس و حالی داشته؟! چطور واژه ها رو این قدر درست احضار کرده و دقیقا جای خودشون نشونده؟!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۸
صابر اکبری خضری

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۴
صابر اکبری خضری

در کلیپ «دهه هشتادیا» ماوا، فراتر از «گفته» ها، ما با یک «گفتمان» جدید مواجهیم، گفتمانی که در حال تولید فرم متفاوت و بدیعی از دینداری مدرن بر محور اینستاگرام است. بنابرین نقطه تعیین کننده در بحث، نه تک تک گفته ها، بلکه نوع نظم و ارتباط بین نقاطِ گفته ای است که گفتمان را می سازند. «کلیپ دهه هشتادی ها» را نباید به مثابه یک «اتفاق» رسانه ای فهم کرد، بلکه باید آن را ادامه فرایندی دید که از مدت ها پیش با اهمیت یافتن فضای مجازی در زندگی روزمره شروع شده و به دنبال بازتولیدِ عرفی و عامه پسند از مناسبات و عناصر آیینی است. بر این اساس ضروری است تا برای فهمِ گفتمانِ این اثر، آن را در کنار سایر آثار این فرایند، دید و بررسی کرد.

یکی از نکات قابل توجه در این باره، ایماژی است که از امام حسین (ع) به عنوان عنصر مرکزی (دال محوری) واقعه عاشورا و ارتباط آن با مخاطب برساخت می شود. این که ما چه صفتی را برجسته می کنیم و به عنوان مهم ترین عنصر، در کنار شخصیت اصلی مان یعنی امام حسین (ع) همنشین می کنیم، بیانگر خطوط اصلی گفتمان است؛ امام حسینِ «شهید»، امام حسینِ «مظلوم»، امام حسینِ «عدالت خواه» و ... نمونه ای از ایماژهایی هستند که درباره امام حسین (ع) در جامعه ما رواج داشته، اما در این اثر و در این گفتمان جدید، ما با ایماژی دیگرگون از امام حسین (ع) مواجهیم، امام حسین «جذاب»! در واقع مهم ترین خصوصیت مثبت این امام حسین (ع)، «جذابیت» زیاد اوست، جالب این که هنگام بیان این کلمات در سرود، قابی از علیرام نورایی می بینیم که به عنوان یک «بازیگرِ شاخ» و احتمالاً جذاب، وارد عرصه بازی نوجوان ها می شود.

در این گفتمان، جذابیت -اگر نگوییم محور،- مهم ترین همنشین حقیقت است. به یاد بیاوریم در مسابقات استعداد یابی عصر جدید -که از قضا با ایده ها و افراد مشابهی تولید می شد،- عبارت محوری همین «اجرای جذاب» بود. اگر در عصر جدید، جذابیت معیار تایید استعداد بود، این بار جذابیت معیار تصدیق امر قدسی است و این عملاً به معنای تقدس زدایی از امر قدسی است. توضیح این که نوجوانی سن گرایش و اجتناب توأمان در نسبت با عنصر «جذابیت» است؛ جذابیت در دل خود گذرا بودن را نیز به همراه دارد چرا که در جهان اینستاگرامی جذابیت مصرف می شود؛ همه چیز در نوجوانی گذراست مگر امور نمادین و معنا بخش؛ بنابرین تقلیل امام حسین (ع) به یک سوژه امروزین جذاب، نه تنها معنای عالی آن را در بلند مدت برای نوجوان محقق نمی کند، بلکه قیام عاشورا و امام حسین (ع) را از معانی غنی و تاریخی خود نیز تهی می کند.

نوجوانی دوره گذار است. درست بر خلاف اصرار و تلاش کلیپ ماوا برای تعریف هویتی متفاوت و بچه گانه برای نوجوان و تثبیت آن، نوجوان به دنبال کسب و تسخیر دنیای بزرگان است و خود را در دیگری بزرگسال می بیند، نه بازتولید دنیای گذار خود. از طرفی عاشورا معانی تاریخی خلق می کند که تاریخ را به حرکت وا می دارد، نه خلق معانی روزمره بی تاریخ. نگرشِ گفتمانی، معمای امام حسین جذاب را حل می کند و فهمی کلان تر از فرایندی می دهد که سایر تک وقایع و گفته ها نیز در سایه آن معنادار می شوند؛ در این نگاه قابل درک است که امام حسین جذاب، «اربعینِ توپ و شیطون و بلا» می خواهد. «مداح اینستاگرامی» می خواهد. امام حسین جذاب، قاسمش سلانه سلانه راه می رود و بازی می کند، نوحه هایش با عشوه خوانده می شود و در فرم و محتوا، نمونه ای از موسیقی پاپ است. از همه مهم تر، ارتباطِ با این امام حسین جذاب، رابطه ای رمانتیک است؛ گذر از نوحه های حماسی یا عزاداری هایی با سبک و سیاق سنتی، به نماهنگ های دیجیتال استودیویی و فانتزی شاهدی از ماجراست.

در «دهه هشتادی ها» ما با یک بازتولید فرمی امروزین و متناسب با اقتضائات نسلی جدید از محتوایی اصیل مواجه نیستیم، بلکه با یک گفتمان بدیع در دینداری مدرن مواجهیم که جریان آن روز به روز گسترده تر و بازنمودهایش افزون تر می شود؛ بنابرین لازم است تا این گفتمان بدیع، دقیق تر مطالعه شده و نقش و معنای مولفه های گوناگونی چون «شهرت»، «فضای مجازی»، «نوجوان»، «دین» و... در آن فهم شود.*

* این یادداشت کوتاه مشترکا توسط بنده و دوست عزیز و گرامی دکتر جواد بادین فکر نوشته شده است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۵
صابر اکبری خضری

از طنز زمانه این که در روزهایی که مثل سگ* درگیر پایان نامه و بحبوحه کارهای اداری و مسائل دیگرم، در حالی که شب قبلش ساعت 3 بامداد خوابیده بودم و ساعت 6 برای نماز بیدار شدم، به ناگاه موضوع گیاه خواری و فهم و نقد و تحلیل آن رفت توی کله ام و ذهنم را درگیر کرد، البته بی مقدمه نبود، چون روز قبلش چند تا از پیج های گیاه خواران را بالا و پایین می کردم. از رخت خواب بلند شدم، پای لپ تاپ نشستم و حدود 3 ساعت بِکوب ** نوشتم. هم اتاقی های از همه جا بی خبر که برای نماز یا رفتن سر کار بیدار می شدند، هاج و واج نگاه می کردند و می رفتند. حالا که ساعت 9 است، خدا را شکر شاکله اصلی متن را نوشتم و اماده می شوم تا دوباره برای دو سه ساعتی ان شا الله به خواب بروم. این است زندگی من. به قول بزرگواری زیبا نیست؟! به نظرم متن خیلی خوبی شد. و من الله التوفیق

* پیشتر عرض کردم که مثل سگ توهین نیست، کنایه از شدید و زیاد بودن چیزی است.

** بکوب یعنی با سرعت زیاد و بدون وقفه، همان نان استاپ فرنگی ها. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۲
صابر اکبری خضری

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

یکی از کتاب های حقیقتا مهم و حقیقتا مفید در حوزه حکم رانی و حکم روایی در عرصه فرهنگ که زمان زیادی هم از چاپش نمی گذره، کتاب 3 جلدی «از سیاست گذاری تا سنجش فرهنگی» هست. سرپرست تیم تألیف دکتر حسام الدین آشناست، فرد پرحاشیه دولت روحانی که جدای از نگرش های سیاسی، در زمینه های مربوط به خودش واقعا ملا و فهمیده است، علاوه بر این که تیم پژوهش کتاب هم اسم های بزرگ و مهمی مثل دکتر فیاض که خدا حفظش کنه، دکتر عباس آخوندی که باهاش بی اندازه خوب نیستم، ولی به هر حال آدم خیلی مهمیه بگیرید، تا افرادی مثل دکتر حسین سرفراز خودمون -از بچه های قدیمی و باسواد دانشگاه امام صادق (ع)- رو شامل میشه. به هر حال زحمت زیاد و قابل تقدیری برای کتاب کشیده شده و واقعا هم نمونه فارسی به این خوبی نداریم یا کمتر داریم. متاسفانه دانشگاه های ما در خواب خرسی به سر می برند و اکثر اوقات این جور کتاب ها، متن اصلی درسی نیست و کمتر بهشون توجه میشه، به هر حال اگه در حوزه سیاست گذاری فرهنگی و در کل فرهنگ و مطالعات فرهنگ و جامعه و حکم روایی هستید، خوندنش حتما به دردتون می خوره، در این جا هم بنده خلاصه بخش اول جلد سوم کتاب رو بارگذاری می کنم که به نوعی مهم ترین بخش کتاب و اصل ایده ایجابی کتاب هست. اولش قرار بود فقط یک خلاصه برای امتحان آخرینِ درس کارشناسی ارشد باشه که حدودا یک سال و نیم از اون روزها می گذره، نمی دونم چی شد در حین خلاصه لحنش رو خودمونی کردم و یک مقدار اندکی هم نمک پاشیدم وسط خلاصه، دو سه خط هم شرح و دو سه خط هم نقد بعضی جاها اضافه شد و حاصل کار شد آن چه می بینید، بنابرین اگر مخاطب تخصصی این نوع مطالب نیستید، با خیال راحت از این پست عبور کرده و برای پست های بعدی صبر کنید تا شما هم به وصال خواسته خود برسید، ان شا الله!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۷
صابر اکبری خضری

می گویند آدم تا وقتی به مسئله و چالشی برخورد نکند، دست به خلاقیت نزده و راه های جدید را کشف نمی کند. سابقا در همین وبلاگ ماجرای یکی از خلاقیت های شگفت آورم!! را عرض کرده بودم که حقیقتاً حدود 20 درصد مشکلات زندگی ام بعد از آن حل شد؛ حالا این چند روز با مسئله دیگری دست و پنجه نرم می کردم و به لطف ایزد منان دقایقی پیش، ایکیوسان وار آن چراغ زرد بالای سرم روشن شد و حالا لحظاتی است که دارم در پوست خودم نمی گنجم.

قبل از این که ماجرا را بگویم، متذکر شوم بعضی ایده ها فقط در حد ایده خوب اند و به مرحله اجرا که می رسد، تقه شان در می رود و معلوم می شود آن قدرها هم ایده چفت و بست داری نبوده، اما خلاقیت حقیر در رفع این مسئله حیاتی، نه تنها در مقام نظر مشعوف کننده بود، بلکه آزمایش های ابتدایی هم روی آن انجام شد و خدا را شکر در کمال ناباوری جواب داد! فی الحال نسخه ابتدایی یا به قول فرنگی ها بتا منتشر شده و شما می توانید در همین وبلاگ پیگیر به روز رسانی ها و افزودنی ها که به فراخور زمان منتشر می شود و ایده اولیه را بهبود می بخشد، باشید.

اما قصه چیست؟ قصه این است که بنده باید در عرض 3 هفته پایان نامه ارشد بنویسم، پایان نامه ای که پروپوزالش در گروه شنبه یعنی پریروز تصویب شده و در دانشکده هم قرار است شنبه آتی تصویب شود؛ فلذا با 4 سیلندر و به طور گازکوب در حال پایان نامه نویسی هستم. * به این منظور هر روز صبح ساعت 8 از رخت خواب خود برخیزیده و عازم باغ کتاب می شوم، طبقه بالایش چند تا صندلی چیده اند و جای خوبی برای درس خواندن و پایان نامه نوشتن است، خوبی اش اینجاست که خیلی ساکت نیست و آدم دلش نمی گیرد، هر یک ساعت و نیم بلند می شوم چند قدم راه می روم و مردم را می بینم، البته مردم که چه عرض کنم بیشتر زوج های جوان دلداده هستند که خیلی رمانتیک و دست در دست هم قدم می زنند، به هر حال درست است که کتابخانه قطعا ترجیح دارد ولی خب کتابخانه ها فعلا تعطیل اند، از طرفی این جا هم خیلی بد نیست و تجربه متفاوتی است؛ اما...

اما یک مشکل جدی وجود دارد و آن این که جوان هایی که اینجا برای مطالعه و کار و تحقیق و امر خیر! می آیند خیلی باکلاس اند! تیپ و قیافه هایشان، دفتر و دستکشان، لب تاب و موبایلشان و خورد و خوراکشان، همه نشان از خفن بودن می دهد، البته من کلا برایم مطرح نیست و راستش را بخواهید افتخار هم می کنم، غرض از بیان این نکته چیز دیگری بود. یکی از اقلامی که روی میز هر نفر دیده می شود یک بطری آب معدنی است. آدم تا می نشیند و چند صفحه ای می خواند یا می نویسد، جَلدی ** تشنه اش می شود؛ حالا اگر گفتید آب سرد کن کجاست؟! بله، هیچ جا! یعنی باغ کتاب به این بزرگی یک عدد آب سرد کن بیشتر ندارد و آن هم انتهای غربی ترین بخش کتاب فروشی در طبقه هم کف است، خب حالا ما کجا هستیم؟ ابتدای شرقی ترین نقطه در طبقه بالا؛ فاصله آن قدر زیاد است که قشنگ می شود درخواست اسنپ داد. بنابرین جوانان عزیز همگی آب معدنی خریده و کنار خود می گذارند، بنده هم خواستم آب معدنی بخرم اما متوجه شدم که ای دل غافل! باغ کتاب، سوپرمارکت یا غرفه برای این جور خرت و پرت ها ندارد که! در عوض از این دستگاه های اسمش را نمی دانم دارد که مثل یخچال شیشه ای است که همه محصولات را جلوی چشم گذاشته و شماره آن چه می خواهی را می زنی و کارت می کشی و از آن بالا یک چیزی می چرخد و جلو می آید و محصول درخواستی ات را «تولوپ» *** می اندازد پایین.

خب مشخص است که این دستگاه ها هم مال همین بچه های باکلاس است، نه مال ما و اصلا محتویات درونی اش هم بیشتر خارجی اند و گروه خونی شان به ما نمی خورد و ممکن است مصرفش مثل واکسن مدرنا و فایزر، عوارض داشته باشد. ما هنوز عادت داریم مثل بچگی مان، مثل حیاط مدرسه، از شیر آب با دست آب بخوریم، البته همان جا هم یک ناظمِ گیر داشتیم که مامور بهداشت انتخاب می کرد و «بِپا» می گذاشت جای آبخوری ها تا کسی با دست آب نخورد، ما هم دو نفری می رفتیم و یکی با آن بنده خدا صحبت می کرد تا سرش گرم شود و دیگری سریع آب می خورد! راستی چرا همه چیز در این ممکلت این قدر دردسر دارد؟! خب بگذارید بچه آبش را بخورد! تا یادم نرفته بگویم یکی از لذت های آن دوران هم لیوان هایی عجیب و جادویی بود که شکلی حلقوی داشت و حلفه ها در هم فرو می رفت و در یک چشم به هم زدن، لیوان به آن بزرگی تبدیل می شد به یک چیزی شبیه به نوار چسب!

بگذریم... خواستم از آن دستگاهِ خفن آب معدنی بگیرم که دیدم یک آب معدنی کوچک 5500 تومان آب می خورد! بله! با توجه به این که در طی 10 ، 11 ساعتی که من اینجا هستم حداقل دو تا از آن ها لازم می شود، معنایش این است که روزی 11 هزار تومان، هزینه آب می شود فقط! حالا بحث پولش نیست ولی این که برای آب، پول بدهم یک حس بدی دارد. انگار آب حقِ انسان و حق حیات است، آب ودیعه و عطای پروردگار است، البته همه چیز لطف خداست، اما آب هدیه بی چشم داشت خداست که به همه -مسلمان و کافر، شرقی و غربی- عنایت کرده، آبِ پولی معنای خوبی ندارد برای من.

القصه که از خرید آب پشیمان شده و به طرف همان آب سرد کن راه افتادم، سر راه گلاب به رویتان سرویس بهداشتی بود و خواستم برای قضای حاجت بروم که ... به محض وارد شدن به محیط دستشویی (نه خودِ wc!) جلوی آینه بزرگ سراسری ایستادم و ضمن باز کردن شیر، آبی به صورتم زدم! آبی بس خنک بود که خستگی روز را با خود می شست و پایین می ریخت... اما یک نکته! خب چرا همین آب را نخورم؟! به به! از عزیزی که مسئول خدمات و نظافت همان جا بود پرسیدم این جا همه آب ها آشامیدنی است؟! و او تایید کرد. چه از این بهتر؟! دیگر لازم نیست کیلومترها پیاده روی کنم! در عرض سه سوت می آیم و از همین جا آب می خورم! آب های باکلاس هم باشد برای جوانان باکلاس ... آه چه قدر حرف زدم، دهانم خشک شد، بروم یک گلویی تازه کنم، بیایم. ****

* البته موتور بنده اصالتاً 8 سیلندر می باشد که 4 سیلندر آن درگیر وقایع دیگری است.

** جَلدی: به سرعت

*** صدای برخورد محصول با کف دستگاه.

**** تازه اگر به هر دلیلی نیاز بود باکلاس جلوه کنید می توانید یک بار از آب معدنی های دستگاه بخرید و بعد که تمام شد دیگر همیشه بروید از همین سرویس بهداشتی پر کنید و بیاورید سر میز، فقط یک سوال؛ اگر یک نفر ازمان درخواست آب کرد، لو نمی رویم؟ مزه آب شیر که با آب معدنی فرق نمی کند، می کند؟!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

مادرم می گفت به جای «صابر» باید اسمت را می گذاشتیم «عاجل» از بس که تو عجولی و صبر نداری! بله، درست است. من اصلاً صبر ندارم اما خب باید داشته باشم، چون اسمم صابر است، صبر چیز خوبی است، از آن مهم تر این که چیز خیلی مهمی است، البته این صبر و عجله من دو رو دارد، خیلی های دیگر هم می گویند واقعا صابری، راستش در بعضی موارد صبر دارم و در بعضی دیگر نه. می گفتند در جبهه، بچه های یاسین به جلیل محدثی فر می گفتند جلیل محدثی صبر... یعنی این تصادفی است شهید جلیل محدثی فر که آن ماجرای عجیب شهریور 1391 را نمی توانم بگویم، جلیل محدثی صبر درآمد؟ وقتی از مادرش پرسیدم مهم ترین ویژگی آقاجلیل چه بود بی درنگ گفت صبر... عجیب صبر داشت. خواهرش هم همین را گفت و خاطرات مجروحیتش را تعریف کرد. دلبریان هم مدام از صبر جلیل می گفت و می گوید؛ این ها تصادفی است؟ یا این که وقتی پدر و مادرم بین آن 4 اسم به توافق نرسیدند و اسم ها را لای قرآن گذاشتند و من که هنوز چند ساعتی بیشتر مهمان این دنیا نبودم کاغذ صابر را انداختم، این هم تصادفی است؟ خب من به تصادف اعتقادی ندارم. صبر، سرنوشت محتوم من است. با همه احترامی که برای نوید ها و امیرحسین ها قائلم، اما خب خیلی معلوم است که اسم من باید صابر می شد، نه نوید یا امیرحسین.

الآن از آن موقع هاست که عارضه عاجل بودنم اوت کرده، اصلا نمی توانم گذر ثانیه ها و دقیقه ها را که این قدر کند و از روی صبر و حوصله جلو می روند تحمل کنم. دوست دارم داد بزنم لامصب ها سریع تر بروید! مگر در پارک قدم می زنید که این قدر دامن کشان قدم بر می دارید؟! مگر نمی بینید من دیرم شده و دارم آژیر می کشم و الآن است که کاسه صبرم سر برود و لبریز شود؟! حتی اگر خودتان تندتر نمی روید لااقل بروید کنار تا من خودم سبقت بگیرم و بروم؟ مگر نمی شنوید نیم ساعت است دارم بوق ممتد می زنم؟! و زمان بی توجه به ضجه مویه های من، بدون کم ترین تغییری به کار خود مشغول است، انگار دارم با دیوار حرف می زنم. یک نفر در درون من، شبیه موجود زنده ای که روی آتش بیندازند، همین طور دارد بالا و پایین می پرد و جلیز و ولیز می کند. از طرف زمان و هستی باز همان سکوت و باز هم وقع ننهادن به سوختن این موجود بیچاره.

صبر آب روی آتش است. صبرهای وجودم کجایید پس؟ حالم این طور است که حدودا هر یکی دو دقیقه ساعت را نگاه می کنم و می بینم که ای داد! هنوز ساعت ها و روزها مانده! دوست دارم سریع تر بروم انتهای قصه را زودتر بخوانم، دوست دارم برای چند لحظه بزنم آخر فیلم ببینم چه می شود، بعد بیایم بنشینم و با خیال راحت کل فیلم را ببینم، فعلاً این قدر نگران آخرش هستم و دوست دارم ببینم آخرش چه می شود که اصلاً در لحظه کنونی بند نمی شوم. باید با میخ بکوبندم به اکنون وگرنه در می روم، مثل کِشی که کشیده باشندش و به محض برداشتن دست، مثل فشنگ می جهد و در می رود. حالم آن طور است. آخر قصه چیست؟ مقصد سفر کجاست؟ می شود چشمانم را ببندم و فردا که بیدار شدم، یک ماه دیگر باشد؟ نمی شود؟! یعنی هیچ جوره راه ندارد؟ اگر خواهش کنم چه؟! باید صبر کنم؟! فقط صبر؟! هیچ راه دیگری نیست؟! باشد، اوکی...!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۳۰
صابر اکبری خضری

خدایا! در این شکی نیست که در نهایت هر چه تو برایمان بپسندی خیر است، و همان می شود که تو می خواهی، بنابرین هر چه می شود خیر است. در این شکی نیست که آن چه ما می خواهیم نه الزاما می شود و نه الزما خوب است که بشود، در این شکی نیست که ما قدرتی نداریم آن چه قرار است بشود را تغییر دهیم، در این شکی نیست که عسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَىٰ أَنْ تُحِبُوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌ لَکُمْ وَ اللَهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ...

همه این ها درست، اما پروردگارا! اگر اجازه بدهی این بار کمی پا را از گلیم بندگی درازتر کنم، قضیه چیست؟ قضیه خیلی سرراست است، قضیه این است که جرئت نمی کنم بگویم لطفا همان بشود که من دوست دارم، چون شاید زد و اجابت کردی و از قضا بیچاره شدم و در نهایت خوب نبود، اما راستش را هم بخواهی دلم نمی خواهد بگویم هر چه خیر است پیش بیاید، چون می ترسم آن چه می خواهم خیر نباشد و در نتیجه پیش نیاید! خلاصه این دو راهی از آن دو راهی هایی نیست که بشود روی یکی شان چشم بست. تو خودت خوب از مکانیسم دلِ آدمیزاد خبر داری، بعضی موارد را نمی شود خیلی حرف حساب حالیش کرد، مثلاً بگویی بچه جان خب آن فلان موضوع خیر تو نبود و چنین و چنان می شد... باز می بینی پایش را کرده در یک کفش و نظرش اندازه سوراخ جوراب پای مورچه هم تغییر نمی کند.

خب این مقدمه را چیدم پروردگار بزرگ و قدرتمند که از شما درخواستی غیرمعمول کنم، شما که قادر مطلقی، شما بر خلاف ما که یا راهی خواهیم ساخت، یا راهی خواهیم یافت و یا در حالی که هیچ غلطی نتوانسته ایم بکنیم، می نشینیم یک کناری و به ضعف ها و راه های نساخته و نرفته مان فکر می کنیم، و می دانی که اکثرا هم همین گزینه سوم اتفاق می افتد؛ شما کلا هر راهی که دلت بخواهد، خواهی ساخت، اصلاً هم نقل یافتن و گشتن و تقلا کردن و این حرف ها نیست، کافی است بگویی بشو فوری آن راه و آن چیز می شود. خب! حالا که این طور است بیا و مثل همیشه آقایی کن، بزرگی کن. چرا من باید مجبور باشم حتما بین این دو راه خیرِ مکروه یا حب بی خیر انتخاب کنم وقتی تو خدای راه های سومی؟ چرا اسیرِ معادلات امکانی باشم وقتی تو غیرممکن ها را مثل آب خوردن نه تنها ممکن، بلکه واقع می کنی؟! چرا وقتی برای تو روی هم رفته سه سوت کار دارد تا کار ما را راست و ریس کنی، من هی با خودم کلنجار بروم که نکند فلان و نکند پشمدان؟!

فلذا با این که کلا هیچ چیزی در بساط ندارم تا شما را ترغیب کنم به خواهشم پاسخ مثبت بدهی و به قول آن آهنگ معروف من آن چه شما فکر می کنی و دوست داری نیستم، آدم خوبی نیستم، قهرمان نیستم، فداکار نیستم، به فکر تنهایی و غم های جهان نیستم، هیچ درخور زیبایی ات نیستم، راستگو نیستم، درستکار نیستم، هیچکس نیستم، همه این ها درست اما خواهش می کنم یک کاری کن آن راه سوم محقق شود، نیاز به توضیح بیشتر که نیست، درست؟ بله شما خودت الحمد لله نامه های نانوشته می خوانی و حرف های ناگفته می دانی، ولی من باب این که من هم باید به هر حال وظیفه خودم را کامل انجام بدهم و ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، صراحتاً منظورم را بیان می کنم و همه فرشته ها و سایر موجوداتی که صدایم را می شنوند شاهد می گیرم، از شما می خواهم یک کاری کنی خیر همان چیزی بشود که من می خواهم! در واقع من فکر می کنم خیر یک چیزی است که شما روی هر کدام از گزینه های روی میز که بخواهی می اندازی، حالا من از شما درخواست می کنم به جای این که خیر را بندازی روی آن گزینه آن طرفی که نتیجه اش بشود ناراحتی بنده، خیر را بندازی روی همان گزینه ای که من هم خوشحال می شوم! عذر می خواهم بزرگوار از این جسارت و پررویی، اما بنده ایم دیگر، چه می شود کرد؟ یک مقدار انسان ها بی ادب و پررو و پرتوقع اند کلا و من هم بلاخره یکی شان، البته من یکی یک مقدار بیش از اندازه پررو و متوقعم در ارتباطم با شما که آن را هم خودت ببخش لطفا. بله داشتم عرض می کردم منظورم این است که این بار دعا نمی کنم که خواسته من همان بشود که حقیقتا خیر است، بلکه خواسته ام این است که -اگر راه دارد و لطفاً یک کاری کن که راه داشته باشد،- همان خواسته من خیر بشود! شبیه آن بنده خدایی که می گفت خدایا من که خودم به راه راست نمی روم، شما بی زحمت راهِ راست را به سمت ما کج بفرما! من تقریباً یک چنین دعایی مد نظرم هست! این طوری هم فال است، هم تماشا... حتی اگر ممکن نیست در همه مقاطع زندگی این اتفاق بیافتد، لااقل همین یک مورد را ردیف کن برایمان، حالا راجع به بقیه موارد در آینده باز جلسه خواهیم گذاشت اگر شما افتخار بدهید.

به قول همان آهنگی که در میانه نوشته چند جمله از آن نقل کردم، "حرف هایم با تو کم نیست..." اما خدایا فعلا بگذار حرف هایم را در یک جمله جمع بندی کنم و شما را به شما بسپارم:

خدای راه های سوم! راهِ راست را هر چه هست به سمت ما کج بفرما!

الهی آمین

مخلصیم

صابر

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۵
صابر اکبری خضری

داستان توسعه یک شخصیت دارد، سایر شخصیت همه درجه 2 اند.

توسعه متن و حاشیه دارد، اصل و فرع دارد، مرکز و پیرامون دارد؛

توسعه حتی وقتی می خواهد به دیگران کمک کند، باز آن طور که خود می خواهد و صلاح می داند کمک می کند، نه آن طور که دیگری نیاز دارد؛

توسعه به دیگران در مسیر خودش کمک می کند، نه به دیگران در مسیر خودشان؛

توسعه مقصدی جز مقصد خودش را به رسمیت نمی شناسد یا با دیده کم اهمیت تر به آنان می نگرد؛

توسعه در اکثر اوقات دیگران را تحمل و در بهترین حالت ترحم می کند؛

توسعه سوژه-ابژه می سازد، توسعه بالا و پایین درست می کند؛ 

توسعه همه چیز را در نسبت با خودش تعریف می کند؛

توسعه یعنی «من»؛

توسعه یعنی تحمیل کردن؛

توسعه یعنی تحمیل را در لباس تربیت بردن؛

توسعه یعنی یک طرفه بودن؛

توسعه یعنی گفتن و نشنیدن؛

توسعه یعنی مدیریت کردن، توسعه یعنی همکاری نکردن؛

توسعه یعنی اعتماد به نفس؛

توسعه یعنی مهربانی دروغین؛

توسعه یعنی خوبی نه آن جهت که دیگری شایسته خوبی است، از آن جهت که خوبی به او فوایدی برای خود یا او دارد؛

توسعه یعنی فریب؛

توسعه یعنی بازی کردن با دیگران؛

توسعه یعنی بازیگر بودن، کارگردان بودن، فیلم نامه نویس بودن؛

توسعه یعنی مشخص کردن نقش دیگران؛

توسعه یعنی بازی گرفتن از دیگران؛

توسعه یعنی مشخص کردن مسیر دیگران؛

توسعه یعنی مربی گری؛

توسعه یعنی معیارهایی اگرچه فردی یا بومی را، همگانی و جهانی پنداشتن؛

توسعه یعنی استانداردهایی پیشینی برای همه چیز؛

توسعه گاه به شکل هنر، به شکل مکتب فلسفی، جامعه شناسی، روان شناسی و ... در می آید؛

توسعه گاه -پنهان کارانه- در قالب دین بروز پیدا می کند؛

توسعه گاه مهربان می شود؛

توسعه، خیریه می زند؛

توسعه بقیه را محتاج کمک و دستگیری می داند؛

توسعه نمی پرسد، جواب می دهد؛

توسعه تا وقتی دوست است که دوستش باشی؛ تا وقتی دوست است که در کنترلش باشی؛

توسعه یعنی کلیات و نه جزئیات،

توسعه یعنی کار و نه آدم ها؛

توسعه یعنی اهداف و نه وسیله ها؛

توسعه یعنی مقصد و نه مسیرها؛

توسعه یعنی رسیدن به هر قیمتی؛

توسعه یعنی آهن ها و نه آدم ها؛

توسعه یعنی واجب ها و نه حرام ها؛

توسعه یعنی بی توجهی به هزینه هایی که ایجاد می شود و ایجاد می کنیم؛

توسعه یعنی چشم دوختن به جلو و نه کنار.

توسعه می تواند یک مکتب اقتصادی، یک مکتب فرهنگی، یک نگرش دینی، یک خصوصیت روانشناختی، یک سبک زندگی یا یک نوع نگاه به هستی باشد،

می تواند از طرف دولت، جامعه، گروه یا فرد اعمال شود،

می تواند علیه کشوری دیگر، روستا، خانواده، همسر، فرزندان باشد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۴
صابر اکبری خضری