رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البته احتمالاً برای اکثر بقیه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. از جوانی به بعد، درونم چیزهایی حس می کردم که زیادم بودند، آن چیزها درونم می شکفتند، درونم می جوشیدند، غلغل می کردند و بالا می آمدند، در رگ رگم جاری می شدند، همه وجودم را فرا می گرفتند و سرریز می شدند، آن چیزها در جانم شعله می گرفتند و همه چیز را می سوزاندند، در دلم لانه می کردند و تکثیر می شدند و همه جا می خواندند و سروصدا راه می انداختند، آن چیزها بر زبانم راه می رفتند، در دهانم بی تابی می کردند، بدنم را به تحرک وا می داشتند. تو خواه هرکدام از این تعابیر و تشبیهات نادقیقم را که بیشتر می پسندی انتخاب کن، آری! آن چیزها برای من به تنهایی حتی قابل درک هم نبودند، فقط در آینه دیگران بود که می توانستم ببینمشان و لمسشان کنم، آن ها را در دیگران می یافتم. در زیرین ترین و جدی ترین لایه های وجودشان و در مرتفع ترین و پنهان ترین قله های قلبشان. دوست داشتم آن چیزها را بگویم و سهیم کنم همه را، مال من نبود فقط، مال من هم بود و مال کسی یا کسانی هم بود. باید می گفتم و این یک خصوصیت ذاتی ناشی از آن چیزها بود و نه یک عادت یا یک آموخته کسب شده توسط من. باید داد می کشیدم، باید بغل می کردم، باید چشم در چشم می دوختم، باید می رفتم، باید دستی را با محکم ترین نیرویم می فشردم، باید آرام کناری می نشستم، باید آرام کنارش می نشستم،

آه ... مرور این خاطرات تلخ است و بسیار بیشتر از آن، مرا در خود فرو می برد، شاید برای لحظاتی احساس می کنم از هیچ چیز و هیچ کس خوشم نمی آید و از آن بدتر، شاید فکر می کنم دیگر هیچ اتفاق خوشحال کننده ای امکان ندارد برای من اتفاق بیفتد، دنیا -همه اش- غیر شیرین می شود، چنان که امید لبخند زدن در پس باز شدن هیچ مشتش را ندارم، حتی اگر صادقانه تمام تلاشش را بکند این منم که دیگر نخواهم خندید و نخواهم توانست خندید. لبخندِ من «او» بود که نیست. پدر و مادرم البته انسان هایی به غایت دوست داشتنی هستند، همین طور خواهر و برادرم، اما همان طور که هیچ کس جای پدر و مادر را نمی گیرد حتی او، هیچ کس هم جای او را نمی تواند بگیرد و نخواهد گرفت حتی پدر و مادر و خانواده یا هر کس دیگری. من آن روزها هر چه بیشتر او را می جستم کمتر می یافتم. دوستانم روز به روز بیشتر می شدند و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر، اما هیچ کدامشان نه علاقه ای به شنیدن «آن چیزها» داشتند و نه علاقه ای به گفتنشان؛ گاه گاهی هم اگر بود، سست و پراکنده و بااکراه، نه دلخواه و هماهنگ و تکمیل کننده. این ها واقعیت زندگی من است، من که آن موقع به خاطر دانشگاهم به شهر دیگری رفته بودم و شب هایی بس تنها، یکنواخت و کم فراز و نشیب را پشت سر می گذراندم. آن قدر از «او» ناامید شده بودم که کمتر فکرش را می کردم و آن قدر کمتر فکرش را کردم که کم کم چهره خیالی اش را از یاد بردم، جزئیاتی را که به وضوح تجسم می کردم، فراموش کردم و دیگر منتظرش نبودم. سرگرم زندگی خودم بودم، زندگی ای که به نسبتاً ثباتی رسیده و لذت بخش بود، بد نبود، خوب بود، همه چیز سرجایش بود، اگرچه بعضی چیزها نبود -و از جمله مهم ترینشان: او- ولی بلأخره تمام چیزهایی که موجود بود، منظم و درست حضور داشت. به نداشتن ناموجودها هم آن چنان خوب خو کرده بودم که نه نبودنشان اذیتم می کرد و نه تصور بودنشان برایم وسوسه انگیز بود. من نمی خواستم بیاید، من انتظار نداشتم پیدا شود، من انتظارش را نمی کشیدم، من دعا نکردم پیدایش کنم، من به فکرش نبودم، من دیگر حتی فکر نمی کردم چنین کسی اصلاً وجود داشته باشد و بلکه به خدا قسم برعکس، مطمئن بودم او وجود ندارد و آفریده نشده است.

اما ناگهان آمد، او در زندگی من مثل طوفان بود، زود آمد، همه چیز را به هم ریخت، غوغا کرد، دیوانه ام کرد، با همه تصوراتم فرق می کرد، از همه حدسیاتم بهتر بود، اصلاً شبیه به آن چه روزی -قدیم ها- فکرش را می کردم نبود، اما بسی بهتر بود، از خیالاتم واقعی تر و از واقعیت خیال انگیزتر. بند بند وجودم، ذره ذره بودنم، تک تک نفس هایم، کلماتم، جمله هایم، افکارم، احساساتم برای او گفتنی بود و شنیدنی. گفتیم و شنیدیم، گفتیم و شنیدیم، تمام آن چیزها را. باور کن بغلش کردم، همان طور که می خواستم محکم محکم فشارش دادم، همه احساساتم درونش می جوشید و حس می کردم. چه بی نظیر بود، چه شادی غیر منتظره ای! باور کن آن لحظه هیچ چیز برایم معنا نداشت، به هیچ چیز فکر نمی کردم، حتی به خودم، حتی به خودش. لحظه ای نیست شدم، هیچ شدم، هیچیدم و دوباره برگشتم. مگر در دنیا می شد این قدر خوش گذارند؟ «عالی» واژه خوبی نیست و نه هیچ واژه دیگری، باور کن تک تک کلمات را مرور کردم ولی نمی توانم بگویم آن طور که بفهمی و آن طور که راضی شوم، خواهش می کنم باور کن.

او مثل طوفان بود، زود آمد، غوغا به پا کرد، دیوانه ام کرد، همه چیز را به هم ریخت و ناگهان رفت. زود رفت... خیلی زود رفت... تو را به خدا باور کن خیلی زود رفت. من تحمل ندارم، با او بودن را چشیده ام، حالا که درکی از او دارم چطور در نبودش همه این دنیا و این لحظاتِ خالی را تحمل کنم؟ کاش هرگز نمی آمد یا کاش هرگز نمی رفت، حالا روزها و شب هایی است که هیچ اویی از هیچ جا نمی آید. او از دور نمی آید، در به آرامی باز نمی شود، هیچ لبخندی در هیچ مشت دنیا نیست

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۸
صابر اکبری خضری

بعدازظهرها مادرم چای درست می کرد و جمله «صابر بلند شو چای آماده است!» از خواب خوش و کوتاه بعد از ناهار بیدار می شدم. برای این بدن نیمه خواب و نیمه خسته حتی تصور یک چای داغ و خوش طعم یاری دهنده بود. عادت کرده بودیم چای داغ می خوردیم. هم پدر و هم مادرم دو سه قطره کوچک عرق کنار ابرو و گوشه پیشانی شان پیدا می شد. اوایل مرداد سال پیش مادرم گفت «تو اصلاً عرق نمی کنی و این خوب نیست چون منافذ پوستت همه بسته شده!...»

گرمای امسال کم سابقه کم سابقه بود، برای احالی کلافه کننده و برای مسافرانی چون ما غیرقابل تحمل بود، همه چپ و راست می نالیدند و عرق بود که می ریخت، هوا بسیار گرم و اینجا در خیابان های نزدیک دریا بسیار شرجی بود. آن قدر گرم و شرجی که لباس ها به بدن می چسبید و اعصابت را خورد می کرد. ماشین ها کم می آوردند، اگر کولرشان زیاد روشن می ماند آمپرشان بالا می رفت و ماشین های جوش آورده زیادی، کنار خیابان با کاپوت بالازده شده دیده می شد، یکی دوبار سگ ولگرد دیدم که زبانش آویزان بود و له له می زد.

ما به موزه رفتیم، موزه مرمر متعلق به پهلوی ها.موزه 4 ساختمان داشت.ساختمان اول خوب بود اما عالی و فوق العاده و فراانتظار نبود، جالب بود ولی به وجد نمی آورد. بد نبود. ساختمان دوم کوچک و بسیار خنک بود. کولر گازی با قدرت بالا در اتاق کوچکی که فقط ما 5 نفر و نگهبانش در آن بودیم کار می کرد و آنجا را مثل یخچال خنک کرده بود، لذت بیشتر را ما می بردیم که از هوای گرم ناگهان به آنجا رفته بودیم. تمام در و پنجره ها با دقت و رعایت ریزکاری ها بسته شده بودند و انگار ذره ای هوای گرم بیرون نمی توانست داخل شود. یخچال بود. آمدیم بیرون. دوباره گرمای کلافه کننده و دیگر تاب نیاوردیم چون لااقل 20 دقیقه به سرمای مطبوع آن اتاق کوچک عادت کرده بودیم، مصطفی مستور نوشته بود کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

باد داغ توی صورتم می خورد، جنس لباس بعضی ها پلاستیکی و نفتی بود، رنگ لباس بعضی ها مشکی و تیره، بعضی ها چند لایه لباس داشتند، مردم هلاک بودند. تا ساختمان سوم راه نسبتاً زیاد بود، شاید حدود 3 دقیقه پیاده روی، اما دار و درختی در مسیر بود و سایه شان لااقل به ذهن ها کمک می کرد تا تلقین مثبت کنند و بروند. رفتیم و یکی دو دقیقه هم جلوی در توی صف معطل طول می کشید تا نوبت داخل شدنمان شود. سایه نداشت و همه عرق می ریختند. بچه ها غر می زندند و کوچکترین کاری باعث آتش گرفتن اعصاب خورد و آماده اشتعال بزرگترها می شد. برق رفت. کولرهای گازی خاموش شد. 300 نفر آدم در ساختمان دو طبقه ای که همه منافذش با دقت و رعایت ریزه کاری ها بسته شده بود تا هوای بیرون واردش نشود، نفس می کشیدند و عرق می کردند. کاش کنار پنجره رفتم ولی باز نمی شد. ساختمان دم کرده بود. کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

دیدن بقیه وسایل موزه هیچ لذتی نداشت، سفر آنقدرها هم خوش نگذشته بود و این لحظات باعث می شد تا از کل سفر بدم بیاید. آمدیم بیرون. مادر و پدر و خواهر و برادرم برگشتند تا سریع به ماشین برسند و کولر گازی ماشین می توانست به این شرایط مشمئزکننده تمامی دهد و خلاصشان کند.  من جدا شدم و به سمت ساختمان چهارم رفتم، دور بود، حدود 6،7 دقیقه پیاده روی داشت. آفتاب مستقیم به زمین می خورد، راه صاف و بدون پیچ بود و ساختمان در انتهای آن دیده می شد. هیچ سایه ای هرچند کوچک وجود نداشت، سنگ ها تف دیده بودند، گرما زجرم می داد، هوا شرجی و گرفته بود و حتی شاید نفس کشیدنم را سخت کرده بود، تمام منافذ پوستم باز شده بود و بلأخره عرق کردم، با تمام وجود انگار عرق می کردم، از صورتم عرق می ریخت، بدنم خیس شده بود، سر خوردن دانه های عرق صورتم را قلقلک می داد و باید محکم می خاراندمش. راه پیش پایم بود. حال به هم زن ترین تصوری که در آن لحظه می شد توی ذهن تجسم کرد، فکر کردن به چای داغ و تصور دست گرفتن لیوان گرم و قورت دادن آن همه حرارت چای داغ بود. فکر کردن به طعم و حس چای داغ حالم را به هم می زد. لعنتی برو بیرون! کاش همه عمر به یخ در بهشت عشق می ورزیدم. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صابر اکبری خضری

خواب 1/5 را اینجا بخوانید.

.. نوشته ات را قبل خواب خواندم، چه متن خوبی بود! من هم با خواب ماجراها دارم. اولین و شدیدترین و عمیق ترین کلمه ای که موقع شنیدن اسم خواب یا فکر کردن به آن به ذهنم می رسد، ترس و حیرت است. خودت هم شاهدی که هنوز هم انتهای مکالمه های شبانه به جای «التماس دعا» یا «به امید دیدار»، به همه می گویم: «ان شا الله خواب های خوب ببینی!»این دعای بچه گانه را اولین بار از سامان شنیدم. من راهنمایی بودم و او اوایل دبستان؛ یکی دو بار خوابِ بد دیده بود، از آن موقع شب ها قبل خواب تک تک اعضای خانواده را صدا می کرد و به هر کدام مجزا شب بخیر می گفت؛ «شب بخیر، ایشالا خوابای خوب ببینید!»

خودم هم که همسن و سال او بودم از خواب می ترسیدم، راستش آن موقع حتی از خواب های خوب هم می ترسیدم! اصلاً دوست نداشتم خواب ببینم، جالب اینکه ترس من فقط از خواب نبود، از لحظات قبل خواب هم به اندازه خود خواب می ترسیدم، همیشه آرزو داشتم و تلاش می کردم چنان خسته باشم که دراز بکشم، چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح بشود. وَه که چه وحشتناک بود و هست؛ تاریکی!

نمی دانم شاید همین دعاها بود که سال ها بعد -در بزرگی ام- اثر کرد و مدتی احساس می کردم اصلاً نمی خوابم، احساس می کردم زندگی ام یک تداوم شدیداً به هم پیوسته شده که خواب آن را قطع نمی کند! تو گویی فقط چشمانم را بسته و باز کرده ام و ادامه و ادامه. خستگی عمیقاً به جان و ذهنم رسوب کرده بود و فقط یک خوابِ طولانیِ عمیقِ خودآگاه می خواستم، خوابی که امروز را تمام کند و من را هم -چنان که احساس می کردم سایرین را- به فردا که روزی متفاوت و غیر از امروز است، برساند، خوابی که قبل و بعد ایجاد کند. من آن موقع احساس می کردم اصلاً فردا نمی شود، احساس می کردم آخرین باری که یک شبانه روز تمام شده و به روز دیگری -روز تازه- منتقل شده ام-، درست همان باری بود که احساس خوابیدن و بیدار شدن داشتم، از آن به بعد گویی همان روز بیشتر و بیشتر کِش می آمد و خوابیدن فقط مثل چند لحظه نشستن و استراحت کردن بود، در پی هیچ خوابی، روز بعدی وجود نداشت و همه ادامه همان روزی بود که مدت ها قبل شروع شده بود. شب و روز پشت سر هم می آمدند بدون آن که یک شبانه روز تمام و شبانه روزی دیگر شروع شود.

آن دوره هم تمام شد... داشتم از کودکی می گفتم، آری، نه فقط از خواب های بد، که از خواب های خوب هم می ترسیدم. همان سال ها وقتی لحظات قبل خواب -در تاریکی و سکوت خانه- دچار ترس قبل خواب می شدم، خیلی آرام و با احتیاط کامل، گاماس گاماس قدم برمی داشتم که پدرم بیدار نشود -و لعنت به پارکت های کف خانه که به محض فشار، قیریج قیریج صدا می داد!-، از چند سانتی متری او آهسته کی گذشتم و مادرم را آهسته از درون گلو صدا می زدم؛ «مامان! مامان!» نرم بیدار یا نیمه بیدار می شد، می گفتم می ترسم خواب بد ببینم! (یا اگر خواب بد دیده بودم و بیدار شده بودم می گفتم خواب بد دیدم!) مادرم نوازش می کرد و خوب، خیلی خوب یادم هست که همیشه جمله اش این بود: «بگو خدایا به امید خودت، نه به امید خلق روزگار، قو هو الله بخون،  به چیزای خوب فکر کن، خوابای خوب می بینی!» یک بار پرسیدم مثلاً به چه چیزی فکر کنم، گفت مثلاً به بهشت فکر کن، پرسیدم تویِ بهشت چه چیزهایی هست؟ مادرم گفت هر چیزی که دلت بخواهد و بگویی هست! در عالم کودکی بهترین چیزی که دوست داشتم کامپیوتر بود! در کل فامیل ما فقط دایی و پسرخاله ام کامپیوتر داشتند، تمام هفته خدا خدا می کردم برویم خانه شان تا با کامپیوتر بازی کنم (چه بازی های ساده ای! بازی های پیش فرض ویندوز xp که حقیقتاً عمری با آن ها سر کردم، یادت می آید؟! عکسش را گذاشته ام ببینی)

تصور عجیب من از بهشت، ترکیبی از محیطی سرسبز و نورانی و کامپیوتری درست در مرکز آن بود! تمام عزمم را جزم می کردم، قدرتم را متمرکز می کردم، انگار می خواهم لحظاتی دیگر با سرعت تمام شروع به دویدن کنم و از یک لحظه به بعد سعی می کردم فقط تصویر سوم شخصی از خودم در دلِ بهشت، غرقِ در کامپیوتر بازی را تصور کنم! چند لحظه بعد از مادرم پرسیدم: «خب تا کی توی بهشت هستیم؟!» گفت همیشه و همیشه می پرسیدم: خب حوصله آدم سر نمی رود؟!

عجب سوال عجیبی می پرسیدم! انگار اگر همیشه و بدون وقفه باشد، خوب نیست، لااقل نیاز است چند روزی تعطیل و دوباره باز شود! اگر یک مرحله تمام نشود، بد است؛ باید هر مرحله ای هر چه قدر هم شیرین، تمام و مرحله جدیدی شروع بشود. خواب هم همین است. خوبیِ خوابِ خوب به همین است که دیروز را به امروز تبدیل کند، تجربه و حسی که درست تا یک ثانیه قبل خواب، امروز است، ناگهان تبدیل به روز گذشته می شود، این، خوابِ خوب است.

... سال ها از آن روزها گذشته، بعضی چیزها مثل ترس از ترکیبِ تاریکی و تنهایی، هنوز هم همراه من هستند و بعضی چیزها نه، الآن دیگر نه از مطلقِ خوابیدن بدم می آید و نه از مطلقِ خواب دیدن، می ترسم، دوست دارم خواب های خوب ببینم. ممنون که با نوشته ات مرا به یاد خواب انداختی!

الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا، انتبهوا...! مردم همگی خوابند، چون بمیرند، ناگهان از خواب بیدار می شوند.

دوستت صابر

* پانوشت: این متن را در واکنش به نوشته یکی از دوستان نوشتم: «برای من گاهی خواب به مثابه میدان مبارزه است. تمام اضطراب ها و نگرانی هایم در آن نمایش داده شده،خِرم را میگیرد و وجود خود را به من اثبات میکند. این چنین اگر حتی تمام بیداری روز قبل را خندیده باشم، ناراحتی و گاها ترس را در خوابم حس میکنم. اما این پایان ماجرا نیست. وقتی بیدار میشوم اکثر اوقات لحظه تاثیربرانگیز خوابم را یادم است و حتی اگر یادم نباشد حسش دست در گردنم انداخته و با من حس رفاقت دارد. و من ازینکه این دوست عزیز برای بودن و ماندن لجبازتر از آنچه فکر میکردم است، تنها لبخند کجی بر این همنشین میزنم. این چنین نه تنها خواب که ساعات بیداری بعد از آن را، تا هنگام خواب بعدی باید با او دست و پنجه نرم کنم. خواب بعدی ای که آن هم معلوم نیست کدامین اضطرابم میخواهد دست و پا درآورد و به شکلی انسانی نمادسازی شده، حضورش را نشان دهد.

اما گاه از این سادگی خیالم برای ساختن نمادها تعجب میکنم. مگرنه خواب فرصتی برای برون ریزی اضطراب های روزانه است؟ پس چرا کارگردان کوتوله نمایش های من چنین خام دستانه، تمام رمز و راز اثر خود را به تنها مخاطبش لو می دهد؟ چرا یاد نمیگیرد که در اثر بعدی اش حداقل کمی هنرمندانه تر عمل کند؟ اگر هم بلد نیست بیاید خودم به او بیاموزم یا کلاس ثبتنامش کنم تا حداقل بداند میتواند به جای بازسازی دوباره همه صحنه های غمگین زندگی ام با همان شخصیت ها، آن ها را در شخصیت دیگری یا حتی در اتفاق یا موجود دیگری بازنمایی کند. تا اینگونه وقتی بیدار شدم از اینکه در خواب سگی دنبالم کرده است و حال انکه نه در خانه سگی هست و نه در کوچه، خیالم راحت شود. نه اینگونه که الان انجام میدهد و تمام حضور ها (و گاه عدم حضورها) را یادآور میشود؛ ساده لوحانه و تکراری.

و در آخر کاری که باید انجام دهم این است که در ساعات بیداری همه گنده های مثبت خوداگاهم را جمع کنم تا با این اراذلی که علیه میزبان خود شوریده اند، دست به یقه شوند.» از الیاس بهرامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹
صابر اکبری خضری

... دقایقی قبل صندلی شماره 25 را پیدا کردم و برگه سوال و برگه سفید مخصوص پاسخ را برداشتم، تصمیمم را از قبل گرفته بودم، اما همیشه لحظه انجام هم، مثل لحظه تصمیم، تردید و دلهره ناگهان سراغم می آیند. وقتی تصمیم گرفتی، فکر می کنی که بلاخره شکستشان دادی، بلاخره از شرشان خلاص شدی، اما لحظه ای که باید دکمه را فشار دهی، می بینی دلهره و تردید دوباره هستند.

سوال را می توان اینجور پرسید: چرا هم اکنون که سر جلسه امتحان پایان ترم آخرین واحد کارشناسی ارشد نشسته ام، هیچ جوره دستم به خودکار نمی رود؟ چرا هیچ جوره نمی توانم خودم را راضی کنم برای نوشتن؟ چرا هیچ نایی برای نوشتن ندارم؟ 60 دقیقه چیزی نیست، اما تصور 60 دقیقه پاسخ دادن به سوالات امتحان، طولانی ترین و طاقت فرساترین زمان دنیا برای من است، آن قدر جان فرسا که نمی شود تحملش کرد و نمی شود حتی فکرش را کرد، آن قدر سخت که از همان اول معلوم است این کاره نیستم. سوال را می توان اینجور پرسید؛ چرا به سوالات پاسخ نمی دهم؟ آن هم در شرایطی که اوضاع این قدر حیاتی است، چرا هیچ تقلایی نمی کنم؟ کاری که صد بار مشابهش را -به هر جان کندنی، به هر سختی ای- انجام داده ام، صد بار برگه را پر کرده ام و حالا درست در آخرین لحظه...؟! چرا پاسخ نمی دهم؟ پاسخِ این سوال مهم و پیچیده، پیچیده نیست، چون حال و حوصله اش را ندارم.

20 دقیقه ای است سر جلسه نشسته ام، حالا دلهره و تردید ندارم، برگه سفید را، فقط امضا می کنم، نامم را هم وسط برگه، کنار امضا و زیر «هو الحق» می نویسم. اما هنوز تمام نشده، می توانم همین الآن بلند شوم و بروم، اما کارم نیمه تمام مانده، سوال را جور دیگری هم می شود پرسید: «چرا باید پاسخ بدهم؟» برعکس، پاسخ این سوال، سخت پیچیده است. هیچ دلیلی نیست. مگر می شود به سوالی که دیگری طرح کرده پاسخ داد؟؟ هیچ دلیلی نیست و راستش برعکس، فکر می کنم باید به سوالات خودم پاسخ بدهم و کلی دلیل هم برای آن هست. فقط به یک نفر دوست دارم پاسخ بدهم و فکر می کنم فقط به همان یک نفر باید پاسخ بدهم. کاش وقتم را با این سوال و جواب های بی «خودی» نگیرید. 37 دقیقه گذشته است. این متن را پشت صفحه سوالات نوشتم، برگه را تا کردم، قایم کردم و بیرون آوردم.

یاحق

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صابر اکبری خضری