رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۱:۲۹
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۵:۳۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صابر اکبری خضری

آدمی، آرامش را دوست دارد اما وسوسه ای بی اندازه نیز ما را به زندگی در طوفان می خواند. چرا این کشش چنین پرچاذبه است؟ پنجه در پنجه طوفان انداختن چه لذتی و چه معنایی دارد؟ طوفان، اجازه می دهد تا ما قهرمان شویم و قهرمان باشیم و راستش فقط طوفان است که این اجازه می دهد. هیچ مجال دیگری نیست. قهرمان بودن نه آن خواسته نهایی ماست، فنا شدن -فنا شدنی رو به دیگری- همان میل و معنای انسان بودن است. این کشش و جاذبه به سمت نیست شدن، نه یک ایده پوچ گرایانه منتج به سیاهی و رکود، بلکه نیازی وجودی، عمیق و درونی به دیگری است، نیازی به پاک کردن صحنه از عناصر مزاحم و فراهم آوردن تصویری پاک و یک دست، تصویری شفاف با وضوحی بی نهایت، بی جنبش از اوست؛ و این فنای شکوهمندانه، فقط در طوفان و بعد طوفان است که محقق می شود.

مرحله اول زیست در طوفان، سختی و تلاش بی اندازه، خستگی ناپذیری، مبارزه ای مردافکن، غول آسا و رستم وار است؛ مملو از جراحت ها و شکست ها و پیروزی ها و خون ها و خشم ها، تصویرِ انسانی ایستاده در غبار. در اینجا قدرتی از خود به نمایش می گذاریم که پیش از آن هرگز از خود سراغ نداشتیم، با وجوهی از خود آشنا می شویم که تا پیش از آن نمی دانستیمش، با چنان شدتی ظهور پیدا می کنیم که خودمان نیز لذت می بریم از وضوح آن. خودی راستین، خودی پنهان که انتظارش را می کشیدیم و چشم به راهش بودیم، خودی خیالی که فقط در ذهن می پروراندیمش و حالا می بینم پیش چشمانمان حضور دارد و به سان قهرمان های افسانه ای در حال مبارزه است و میان میدان نبرد، میان خاک و خون، با دلاوری های سترگش، خودنمایی و دلبری می کند.

مرحله دوم، تراژدی است. مرحله ای که طوفان با حقیقتی آن چنان جاری می شود و همه چیز را ناگهان در هم می کوبد. قهرمان، آغشته در خون و خستگی است، چون پر کاهی توسط طوفان به بالا و پایین، پرت و کوبیده می شود. تسلیم محض است. کاری از دستش بر نمی آید. رمقی ندارد و حتی چشمانش به سختی نیمه باز نگه داشته می شوند. قهرمان که پیش از آن سخت و سُتوار بود، حالا بی جان است و بازنده محض. در اینجا باز با وجوهی از خود آشنا می شویم که در هیچ موقعیت دیگری هرگز مجال حضور نمی یافت. این والاترین شأن وجود انسانی است، مرحله ای که همه هستی خود را ببازد، باختنی بعد از دلاوری های بی نهایت، بعد از نبردی سهمگین و نابرابر در برابر طوفانی هستی برانداز.

در انتها این قهرمان است که بیهوش و بی جان، روی تخته پاره ای شناور در دریای حالا آرام شده بعد طوفان، درگرگ و میش سحرگاه به ساحل می رسد. ابتدا چنان می نماید که پیکیری بی جانی است، اما اهالی، مردم، او را می یابند و تیمار می کنند و کم کم علائم حیات در او هویدا می شود. باز می گردد اما دیگر خبری از آن شورها و جوانی ها در او نیست، آرام و با وقار شده، شبیه همان دریای بی کران و بی نهایت. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۸
صابر اکبری خضری

جهان بینی پست مدرن که کم کم سیطره ی رورافزونی بر ابعاد مختلف اندیشه ورزی ما پیدا می کند، با 2 بحران اساسی رو به روست؛ 1- زندگی و معنای زندگی و در نتیجه چالش اول، چالش دوم به وجود می آید: 2- زندگی و ملال آن.

بسیاری از متفکران که در دو سه قرن اخیر با بحران دوم مواجه شده اند پیشنهاد نسبتاً مجذوب کننده ای ارائه می دهند؛ هنر. افرادی چون مارسل پروست، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه، چارلز بوکوفسکی، اروین یالوم، اخیراًها آلن دوباتن، و و و ... صراحتاً یا تلویحاً می گویند هنر آن چیزی است که می تواند ملالِ زندگی را کنار بزند، هنر هم لذت است و هم درمان، هم آموزنده است و هم رازآلود. زندگی ذاتاً به راز محتاج است و هنر رازی است در دل طبیعت و در متن زندگی، نه ماورای آن، ابهامی در دل آگاهی ها و نه فراسوی آنها، درمانی در دلِ دردها و لذتی در دل ملال ها و رنج ها، رازی که همین جاست و آنجایی نیست.

در این باره یک عبارت کلیدی از چارلز بوکوفسکی قابل تامل است: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.» به نظر می رسد از این عبارت مشهور بوکوفسکی، لااقل سه برداشت متفاوت می توان کرد؛

1- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر منجی است، زندگی به خودی خود عمیقاً تلخ و ملال آور است و هنر آن عنصری است که ما را از این افسردهزار و از این زمین ملالخیز نجات داده و به دنیای جدیدی می برد. در واقع هنر و زندگی دو چیز متباین و متمایز در نظر گرفته شده اند که می توانیم بین آن دو انتخاب کنیم، یکی هنر است و دیگری زندگی، یکی پیروزی است و یکی سقوطی ناگزیر، زندگی بد و هنر خوب. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر قابل تحمل است.»

2- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی هر دو غیرقابل تحمل اند ولی هنر قابل تحمل تر از زندگی است. یک نگاه عمیق به هنر و فلسفه هنر که در آن هنر معجزه نیست و معجزه نمی کند، هنر رویایی نیست. هنر هم به اندازه زندگی پوچ و بی معناست، تنها و تنها فرق آن با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است؛ یک نیهیلیسم هنری در نتیجه یک نیهیلیسم فلسفی. با این همه پس چرا باید به سمت آن رفت؟ چون مهم رفتن است، چون زندگی خیلی غیرقابل تحمل است. هنر تنها ملجأ است و متأسفانه آنقدرها هم که فکر می کردیم آرامش بخش نیست. چرا هنر قابل تحمل تر است؟ چون افیون زندگی است. هنر ابهام دارد و ابهام همان راز فریبنده است. هنر هرچند کوتاه، باعث سرگرم شدنمان می شود، اغواگرانه و حرفه ای ما را می فریبد، آن قدر خوب ما را می فربید که متوجه نمی شویم، تخدیرمان می کند تا تلخی و ملال زندگی را فراموش کنیم، فقط کافی است یکبار خودمان را گول بزنیم که جواب مسأله مان همین است و خود را به دستش بسپاریم، بعد چنان فریفته اش می شویم که حتی گول خوردن اختیاری و خودآگاهمان را هم فراموش می کنیم. اما تجربه هنری بلأخره تمام می شود و اثرش رو به زوال می رود. پس اثر هنری باید در این مدل روز به روز مرموز تر و مبهم تر باشد، چه اینکه دیگر ابهام قبلی حس پاسخ جویی مان را ارضا نمی کند، معتادی که باید دز مصرف اش را بالا ببرد. زندگی بد و هنر کمتر بد. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که زندگی غیرقابل تحمل و هنر کمی قابل تحمل تر است.»

3- «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است.»

هنر و زندگی متباین و دو مقوله با ذاتی متفاوت نیستند، بلکه تعامل و اثر متقابل دارند، هنر به زندگی نیاز دارد و زندگی به هنر. اگر قرار باشد زندگی را غیرقابل تحمل فرض کنیم، هرگز نه هنر و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند کمکی به ما کند، چراکه همه آن چیزها «در زندگی» هستند، نه «در کنارِ زندگی». هنر خود برساخت زندگی است، هنر نتیجه زندگی است، هنر جایگزین زندگی نیست، هنر امتداد و ادامه زندگی است. هنر درمانِ زندگی نیست، هنر درمانِ برخی دردهای درون زندگی است. پس زندگی قابل تحمل است و هنر قابل تحمل تر. هنر ضدزندگی نیست، بلکه دوست صمیمی زندگی است. در نتیجه برای هنر خوب باید زندگی خوب داشت.

نزدیک بود مشکل حل شود اما دوباره رسیدیم سرجای اول؛ زندگی و معنای زندگی. پس جمله این گونه معنا می شود که: «فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل تر است به شرطی که زندگی قابل تحمل باشد و هنر غیرقابل تحمل تر است، اگر زندگی غیرقابل تحمل باشد»

از کوزه همان برون تراود که در اوست...

 

پ.ن: این نوشته کوتاه مربوط به سال 1396 است، طبیعی است که بعد از 4 سال بخش هایی از آن را دیگر قبول نداشته باشم، آن که نظرش همیشه یکی است، پرروردگار است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۵۶
صابر اکبری خضری

دلبریان پدر معنوی من است. بعد از پدرم از هیچ شخصیتِ مردِ در حال حیاتی این قدر از نزدیک و مستقیم و شدید متاثر نبودم. از دوم دبیرستان کنارش بودم، مشتاقانه می شنیدم و یاد می گرفتم و در عمق جانم حرف هایش را می یافتم. هر چه می گفت می دیدم لازم نیست تلاش خاصی بکنم تا بپذیرم، انگار از قبل کاملا به آن ها اعتقاد داشتم، فقط حالا از زبان او می شنیدم و ناگهان متوجه وجود آن در درونم می شدم و شادمان از این بازیابی، خوشحال از این که حقیقتی را بعد مدت ها دوباره پیدا کردم، حقیقتی که برایم حیاتی و نورانی و زنده بود، تعجب می کردم از این که چطور همه این سال ها بدون آن زندگی می کردم و در نظرش نداشتم.

طبقه پایین خانه دلبریان «سنگر» بود (و هنوز هم!) پر از عکس یاران سفرکرده، پر از وسیله های یادگار از سرزمین های دور، پر از عَطرها و مُهرها و گونی ها! فی الحال قصد ندارم راجع به دلبریان و خانه و زندگی اش بگویم و گرنه گفتنی ها بسیار است، اجمالا این که دلبریان برای من نماد زندگی باآرمان، زندگی بامعنا، زندگی درست بود و صد البته هست. جنگجویِ جان بر کفِ سال هایِ دور که حالا راویِ روایت های دوستان سفرکرده اش است. تعریف می کند و مثل بچه های 5 ساله اشک می ریزد، به زلالی هر چه تمام تر می خندد و می خنداند، دروغ نمی گوید و هر بار که کلمات از دهانش بیرون می آید، احساس می کنم تکه های وجودش دارند تراوش می کنند و تکه تکه بیرون می ریزند.

فکر کنم اواخر دبیرستان بودم که گفت دمت گرم که الآن زیاد می آیی سنگر و می خوانی و هستی و دوست داری، اما اگر 3 آزمون بزرگ را رد کردی و باز آمدی، آن موقع کارت درست است؛ دانشگاه و مدرک، شغل و درآمد، همسر و ازدواج! گفت خیلی ها بودند که پایشان از این جا قطع نمی شده و چنان تند بودند که اگر می دیدیشان، هرگز گمان نمی کردی روزی برسد که برای سنگر وقت نداشته باشند و لازم باشد برای تصورش، به عکس های قدیمی گالری مراجعه کنند. آن روزها نوجوان بودم، نفهمیدم آدم چرا ممکن است بعد از شغل پیدا کردن، بعد از مدرک گرفتن، بعد از ازدواج کردن دیگر نیاید سنگر، یا وقت نداشته باشد، یا مسیرش عوض شود، یا حواسش پرت شود. دلیلش را دقیقا متوجه نبودم اما به دلبریان اعتماد داشتم و مطمئن بودم که لابد یک دلیلی دارد، لابد یک خطراتی هست که الآن بهشان واقف نیستم، دعا کردم ای پروردگاری که قلب ها، پاها و مسیرها همه دست توست، قلب و پای مرا تا همیشه رونده همین مسیر قرار بده!

بعد از آن گاه و بیگاه به یاد همان حرف می افتادم و منتظر بودم تا دانشگاه قبول شوم و بعدش ببینم آیا باز هم سنگر می روم یا نه؟! مثل کسی که در کمین نشسته و دارد یواشکی کوچه ای را دید می زند و زیر نظر دارد تا ببیند چه اتفاقاتی می افتد، آرام گوشه زندگی ام نشسته بودم و دوربین به دست همه عبورومرورها را چک می کردم. دانشگاه قبول شدم و آمدم، با رتبه نسبتا خوبی هم قبول شدم و دانشگاه نسبتاً خوبی هم قبول شدم، آیا من دوست ندارم دیگر سنگر بروم؟ چرا! دوست داشتم و خوشحال کننده بود، چون می ترسیدم، از قضا سعی می کردم بیشتر بروم، بیشتر حواسم باشد، یک جورهایی می خواستم ثابت کنم حرفش اشتباه است؛ اگرچه خدا لطف کرد و آن تغییرها، حواس پرتی ها و از یادبردن های خزنده و خاکستری که دوستشان نداشتم، اتفاق نیافتد، اما درک کردم که چطور و چگونه و چرا ممکن است آدم کارهایی بکند که دوست ندارد و از کارها و مسیرهایی غافل شود که تمامِ امید و آرمانش بوده.

موقعی که اولین بار -سال 96- برای اقامت طولانی برگشتم مشهد و شاغل شدم و اولین بار «حقوق» گرفتم، باز آن حرف در سرم بود و باز مترصد بودم ببینم مگر این شغل، مگر این پول، مگر این «مشغله و گرفتاری» که همه می گویند خیلی زیاد دارند و به کارها و جاهایی مثل سنگر نمی رسند، چیست؟ بعد از دو سه ماه آن را هم درک کردم که از تحصیل و مدرک هم سخت تر و جاذبه اش بیشتر است، آرام آرام می آید و آجر آجر، بنای زندگی را تغییر می دهد، نه آن چنان سریع که متوجه بشوی، اما آن چنان اساسی که شباهتی با آن چه بودی و می خواستی باشی، ندارد و یک آن به خودت می آیی و باز می بینی که هیچ چیز و هیچ کجای این تازه ظاهرشده را نمی شناسی و احساس غریبی می کنی.

اما مرحله آخر ازدواج بود... نگاه دلبریان به ازدواج و همسر جالب بود. یک بار گفت من اگر بهشت بروم، ابدا و اصلاً به حوری ها حتی نگاه هم نمی کنم، و اگر راستش را بخواهید با صداقت همیشگی اش چند تا ناسزای آبدار غلیظ مشهدی هم به حوری های بیچاره نثار کرد! مودبانه اش این بود که به آن ها می گوید بروید پدرسوخته ها! بروید و من را با همسرم تنها بگذارید، مزاحممان نشوید! من فقط و فقط ایشان را می خواهم و بس! با خنده پرسیدم چرا؟ گفت آن بی شرف ها فکر می کنند خیلی زرنگ اند! در دنیا که سختی داشتم و بوی عرق می دادم و پیر بودم، سراغم نیامدند، زنم بود که کنارم بود، زخم ها و بدبویی ها و پیری ها و اذیت ها را تحمل کرد، جور جبهه رفتنم را کشید، نقص ها و اذیت های گاه و بیگاهم را تحمل کرد، حالا که آمده ام بهشت و خوش بو و جوان شده ام آمدید دوروبرم و می خواهید استفاده کنید؟ عمراً! من همان را می خواهم که زخم هایم را دوست داشت، همان که سختی هایم را تحمل کرد نه شما زیبایان فریبکار و مفت خورهای عافیت طلب و همراهان روزهای خوش را!

اگرچه به ظاهر صحبتش می خورد شوخی باشد، اما من می دیدم و می فهمیدم که با همه جانش این ها را می گوید. دلبریان همان جا داشت تکلیفش را با خدا و ملائکه مشخص می کرد و بایدها و نبایدهایش را برای بهشت رفتن می گفت و خط و نشان هایش را می کشید. جالب بود، و البته تأثیرگذار بود. دیدم چه قدر درست است حرفش! من هم همان جا رو به آسمان کردم و گفتم پروردگارا! برای بنده هم همین هایی که دلبریان گفت! الهی آمین و دست های رو به آسمان را به سان کرم مرطوب کننده روی صورتم مالیدم، عادتی که از از بچگی می دیدم مادرم بعد دعاها می کند.

دو سه سال پیش که کم کم فکر ازدواج در ذهنم می جنبید، رفتم سنگر. همان حرف یادم بود، با این تفاوت که این بار پیشاپیش متوجه بودم که چرا و چگونه ازدواج می تواند مسیر را از آن جایی که باید به آن جایی که نباید کج کند و البته که در عین حال، می تواند راه های طولانی را کوتاه کند و سختی ها را آسان، می تواند درست باشد و درست کند، می تواند معبر باشد و تسکین دهد، می تواند هم مسیر و هم سایه باشد و تثبیت کند. به هر حال تیغِ دو دم است.

رفتم سنگر، به دلبریان گفتم چه کار کردید که همان طور شد که باید؟ سراغ که رفتید؟ چگونه تا کردید؟ و کلی سوال دیگر. دلبریان حرف ها را نمی چیند، مهندسی نمی کند، این از مهم ترین چیزهایی است که از او یاد گرفتم، فقط دریچه قلبش را باز می کند تا چیزهای درونش خودشان هویدا شوند و در قالب کلمه ها و جمله ها رها شوند، پاسخ او به سوال های فلسفی ام، عرفانی بود. قفل قلبش را باز کرد و اجازه داد تا حرف ها بیرون بیاند. خاطره تعریف کرد، سفر کردیم به سال های دور دهه شصت، به روزهایی که صحبت ازدواج در خانه شان پیش می آید، گفت آمده مشهد، رفته حرم، ایستاده رو به روی گنبد و گفته یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد! همین و برگشته.

آن شب -و البته چند بار دیگر محض محکم کاری!- رو به روی ضریح گفتم یا امام رضا! فقط می خواهم کسی را قسمت من کنید که شما را از من نگیرد. همین و برگشتم. به هر حال مشهدی ها کلا کارهایشان را با امام رضا می بندند و من هم بچه ناف مشهدم، همسایه امام رضا. یا رضا، دلتنگ و مشتاق دیدار، سلام از هزار کیلومتر دورتر! ...

... الهی آمین!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۱
صابر اکبری خضری

این که گفتم پادکست طور علتش این هست که بنده بتدای هر دو قطعه توضیح مختصری راجع به حال و هوای قطعه ارائه می کنم. بشنوید و ایمان بیارید که موسیقی می تونه پاک باشه، نه مبتذل.:

1- قطعه اول با نام «مرثیه دختر کرده» با خنیاگری مرحوم اسماعیل ستارزاده از موسیقی شمال خراسان (قوچان)

 

متن شعر:

دختر کُردِهیِ مَلوسُم

میام چِشماتِ بِبوسُم

چشماتْ، چِشمونِ غِزاله (گُلُم!)

صِدایْ عاشِقْته می ناله...

 

ای ماه نَبید و اُو ماه بی

دختر کُرده بی گناه بی

اَرمون، اَرمونِ غِزاله.... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

سَرِ تِنورِ کِلبْ علی

گُولَّه خُوردَه بی مِنَلی

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

رِخْتای بَچَّم چِقَد نُو بی...

گُولَّه، گُولَّهیِ برنُو بی (خدا!)

شُوِ اوّلِ سالِ نُو بی...

 

سرِ کوهایِ چِنارُون

سَوارْ اسبی میده جُولون

اَسبت، اسبِ قَرِه یالِه ... (گلم!)

صدایْ عاشِقْته می ناله...

 

عزیزوم!

سرِ کوهایِ بلند، حَق می زنُم مُو

غِزالُم گُم‌ شدَه، رَد می زنُم مُو

وای بر من...

 

غِزالُم گم شدَه، غِزالِ شاهی

صدایَش می زنُم آخ بابا کجایی؟!

دختر کجایی؟! عزیزوم کجایی؟!

عزیزوم کی میایی؟! کی میایی...

نَدارُم طاقتِ یک دَم جدایی...

 

2-قطعه دوم  با نام «لیلا خانم» با صدای سیما بینا از موسیقی جنوب خراسان (بیرجند)

 

تصویر: بانوسیما بینا در کنار استاد عثمان محمدپرست در سال های دور جوانی

متن شعر: نِگارینا! قَدِ چارْشونه داری

کِنارِ خونهِ ما خونه داری

همون خونه که رو بَر قبله باشه

خودت مست و ما رِ دیوونه داری

 

لیلا! وَفایْ تُو ر گردُم

نازْغمزه های تو ر گردُم

نَرمَکْ نَرمَکْ راه می روی...

راهرفتنایْ تو ر گردُم...

 

دِلُم می خواد که دِلسوزُم تو باشی

چراغ و شمع و پی سوزُم تو باشی

دِلُم می خواد که در شب های مهتاب

هَمو ماهِ دلانگیزُم تو باشی!

 

شتر از بار می ناله، مُو از دل

بِنالیم هر دومون منزلْ به منزلْ

شتر، نالِه که مُو بارُم گِرونه

مو هم نالُم که دور افتادُم از دل...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۹:۵۶
صابر اکبری خضری