رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مردم شناسی سفر» ثبت شده است

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

نه فقط خرماها، بلکه خود «هودیان» هم در تابستان برشته می شود. اصولاً درک شدت گرمای هودیان در چله تابستان یعنی اواخر تیر و اوایل مرداد که به خرماپزان می گویند، غیرقابل تصور است. هودیان از غربی ترین مناطق بلوچستان است، تقریباً در نزدیکی کرمان، از ایرانشهر باید حدوداً دو ساعتی بروید تا به دلگان برسید، از آن جا هم یک ساعتی جاده آسفالت-خاکی را ادامه می دهید و اگر بخت با شما یار باشد و پل در اثر سیل تخریب نشده باشد، به هودیان می رسید. ما نیمه شب رسیدیم روستا و هنوز تصوری از ظهرش نداشتیم. فردا بعدِ خوابِ طولانی که خلافِ عادت هودیانی ها بود، بیدار شدیم و خوش خوشک راه افتادیم تا به خیال خودمان در روستا قدم بزنیم. ساعت حدود 14 بود، یعنی آفتاب درست بالای سرمان زُق زده بود و هر چه چشم می چرخاندیم، اندکی سایه ای هم برای پناه بردن پیدا نمی شد. آدم دیده نمی شد، همه در خانه هایشان بودند، تک و توکی که احتمالاً صدای پا به گوششان می خورد، به بیرون سرکی می کشیدند و دو جوان غریبه را می دیدند که بی دل و مستانه قدم می زنند! اما این لباس و این قیافه، فقط بعد از چند دقیقه تبدیل شده بود به هیکل هایی که لیچِ آب بود از شدت تعریق و تپیده بود در خاک و تقریباً گل شده بود، داغیِ شدید صورت این دو جوانِ پرادعای شهریِ را در همین لحظات اندک، کاملاً برشته کرده بود و سرخِ سرخِ شده بودیم، زبانمان (بی اغراق) از تشنگی خشک شده بود و له له می زدیم. فکر کنم اگر یکی دو ساعت در همین وضع می ماندیم، قطعاً ملک الموت سراغمان می آمد.

یکی از اهالی را دیدیم و او هم از دور با کمی تعجب به ما نگاه می کرد. سمتش رفتیم؛ خواستم چیزی بگویم و خودمان را معرفی کنم، اما دهانم خشک بود و زبانم نمی چرخید، تمام توانم را جمع کردم و فقط گفتم: «آب هست؟!» آن مردِ خدا هم فهمید قضیه از چه قرار است، هودیان لوله کشی آب ندارد، آب، آب چشمه است و هر لحظه در هر خانه ای، آبِ خنک آماده است، اصلاً این رسم است وقتی خانه کسی می روی، -چه مهمان باشی یا چه از اهالی خود روستا- اول از همه فوراً برایت آب می آورند. دیدم رفت و در پارچ فلزی که شبیهش را در خانه مان داشتیم -و چه حس خوبی بود دیدن یک عنصر آشنا در لحظات ابتدایی دوری-، یک قالب یخ و مقادیر نامتتابهی آب آورد، واقعاً احساس کردم این بهترین آبی است که در تمام عمرم خواهم نوشید، به الیاس تعارف کردم و به رسم شوخی همیشه اش گفت: تو کوچکتری! اول تو بخور! اگر چه اختلاف سنی ما کمتر از 30 روز است، اما به هر حال در آن لحظه این شوخیِ مأنوس، شدیداً به نفع من بود و چه خوب که 20 روز دیرتر به دنیا آمدم و حالا چند ثانیه زودتر می توانم به وصال این آب گوارای خنک و سرد برسم!

گرما در هودیان امان می برد، مخصوصاً که چله تابستان باشد و خرماپزان. ظهرها که کسی بیرون نمی آمد اما در بقیه ساعات هم وقتی راه می رفتی احساس می کردی بادِ داغ می پاشد روی صورتت، احساس می کردم روی موهای دستم فندک گرفته اند و سوختنشان را کاملاً می دیدم. یک بار نیمه شب طوفان خاک شد، بادهای 120 روزه موسمی که دائم می وزند و همه چیز را بدتر می کنند، در حالت عادی گرما فقط هست، وقتی باد می آید، گرما هجوم می آورد، خشن و وحشی حمله می کند، با سرعت به صورت، گونه ها، چشم، پیشانی اصابت می کند و واقعاً احساس می کنی داری ذوب می شوی. یک بار نیمه شب از شدت گرما از خواب پریدم و دیدم که باد داغ می ریزد روی صورتم، نمی دانم چه شد که در آن لحظات به این فکر افتادم آیا واقعا جهنم از این جا داغ تر است؟! و لااقل چند دقیقه ای در بحر افکار مستغرق بودم و چیزی در بیرون احساس نمی کردم که دوباره شن داغ ریخت روی صورتم و به عالمِ اینجا بازگشتم.

خرما همین طور می پزد. خرماها را در همین ایام از روی نخل ها جمع می کنند، ابتدا خرما سبز است که به گویش محلی اصطلاحاً به آن می گویند «کُنگ». کنگ ها را می چینند روی پارچه ای، کیسه ای، حصیری و پهن می کنند روی پشت بام معمولاً. چند هفته ای بگذرد در کمال تعجب می بینی آن کنگ های سبزِ تلخِ سفتِ کال (ما مشهدی ها می گوییم کال، یعنی نرسیده)، تبدیل شده به خرماهای سیاهِ نرمِ شیرین! خرما داستانِ غریبی دارد که باشد برای مجالی دیگر. از این گرمای هودیان فراری نیست، چاره ای ندارد، نه کولر آبی، نه گازی، نه پنکه، فقط یک علاج دارد و آن هم «کَوار» است...

این ویدیو کوتاه، گپ مختصر ماست با دو تا بچه های روستا، گاه و بیگاه دوربین را روشن می کردیم و فیلم می گرفتیم، البته رکوردر دوستی جانی ما هم بود که بماند... ویدیو را از اینجا ببینید.

این روایت ادامه دارد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۰
صابر اکبری خضری

فاصله "درک" تا دریا زیاد نیست، پیاده 45 دقیقه. در راه رسیدن چند نفری از مسافرها به اشتباه می گفتند "همین که می گویند برو به درک! منظور همین جاست!" البته اشتباه فکر می کنند چون آن درکی که می گوییم منظورمان طبقات پایین جهنّم است، "درک" تا همین چند سال پیش اصلاً شناخته شده نبوده، جالب این که دلیلی هم برای آن می آورند؛ "چون کویر دارد و خیلی دور بوده، وقتی می خواستند جای دور و سخت بگویند، می گفتند برو به درک". این عادت مردم است و بد هم نیست، همیشه داستان درست می کنند و همه چیز را با همین داستان ها معنادار می کنند.

ساحل درک معروف شده به خاطر کویر زیبایش که به دریا می پیوندد، مردم درک بلوچ اند، خون گرم و بسیار مهمان نواز. ما غروب رسیدیم، هوا گرم بود و شرجی. ردّ عرق بر روی لباس هایمان نمک بسته بود. جوان تر ها کنار ساحل دو تا میله گذاشته بودند و والیبال ساحلی بازی می کردند. پهن شدیم همان جا روی شن ها به هوای دیدن بازی شان. خیره خیره نگاهشان می کردم و 10 ثانیه ای نگذشته بود که یکی گفت "بازی می کنی؟!"

بازی صمیمی، جدی و سخت بود. داور هم داشت، نوجوانی تپل با چهره ای سوخته که مجدّانه امتیاز دو تیم را می شمرد و وقتی یکی به 15 می رسید، دستور خروجشان از زمین را صادر می کرد. بلوچ ها عجیب حرمت میهمان را دارند. دو سه نفری رفتند، هوا تاریک شد اما بازی ادامه پیدا کرد، واقعاً خسته شده بودم. گفتم از برادری شما سپاس گذارم و با اجازه تان دیگر بازی نمی کنم، گفتند مشکلی نیست، ما به خاطر شما بازی را ادامه دادیم وگرنه خیلی زودتر باید می رفتیم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴
صابر اکبری خضری