رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

در نگرش مدرنیستی به هستی و انسان، زندگی و لحظاتش به صورت یک مسابقه دائمی دیده می شود که در آن برد و باخت و امتیاز و رتبه وجود دارد و باید حداکثر بهره وری را در آن داشت و بیش ترین دستاوردها را کسب کرد. این نگاه باعث می شود همواره یک تنش دائمی انسان را بیازارد، متاسفانه بعضی ها به دین و آخرت هم چنین دیدگاهی دارند، می شود بعضی شاهدمثال های روایی و قرآنی هم برای آن پیدا کرد،* اما این یک خطا و قیاس نابه جاست، چه این که این متون در زمینه اجتماعی خاص خود معنای دیگری می دهد و حس دیگری ایجاد می کند، اما در این زمانه معنا و حس دیگری از مسابقه و مفهوم برد و باخت ایجاد می شود. 

به هر حال نباید میل به سعادت در آخرت را به صورت یک وسواس روانشناختی مضمن و آزاردهنده که در هر لحظه مثل یک عارضه به ذهن هشدار می دهد و فشار وارد می کند در نظر گرفت، انسان یعنی باختن و دین یعنی رو به دیگری یعنی پروردگار متعال داشتن، باختن بد نیست، باید به او باخت و در نهایت اعتراف به همین باخت عشق متعالی را به وجود می آورد. دین را اگر در چارچوب های مفهومی-روانی مدرنیسم ببریم، تبدیل به یک کمال گرایی مضمن می شود که هدفش ساختن برنده هاست، آن هم نه برنده، بلکه اول شدن و این تعریف مکانیکی مبتنی بر نسبت کار، اولویت و زمان، انسان های مکانیکی آزرده می سازد، نه انسان های آرام و سالم و عاشق.

متاسفانه اندیشه های ع.ص (مرحوم علی صفایی حائری) این تلقی را صورت بندی می کند و اگر چه ناخواسته، تصویری از انسان و دین مدرنیستی می دهد، نتیجه این رویکرد، ایجاد وسواس های روان شناختی، نارضایتی های همیشگی و در ادامه ناامیدی و فرسایش اجتماعی خواهد بود.

* مفاهیمی مثل سرعت: و سارعوا الی مغفره من ربکم / یا سبقت: فاستبقوا الخیرات/ السابقون السابقون و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۲
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۷:۵۲
صابر اکبری خضری

در بین شاعران معاصر، مهدی اخوان ثالث چیز دیگری است، حق است اگر او را فردوسی زمان بخوانیم، شعری اصیل، استوار، مملو از احساس، دارای تاریخ و جغرافیا و روایت محور، این ویژگی آخر در شعر اخوان خیلی مهم است، تقریباً بیشتر آثار درجه 1 او نه شعر، بلکه داستان اند، داستانی که هم تغزل دارد و هم حماسه و اصلاً خصوصیت روایت همین است که همه چیز هست و هیچ نیست.

به غیر از اخوان، حسین منزوی، غزل های خوبی دارد، در واقع غزل سراترین غزل سرای معاصر را می توان منزوی دانست.

 فریدون مشیری اگر چه پاک و رقیق است اما زبانش آن قدر استوار نیست که بر قله های ادبیات فارسی قرار بگیرد، به استثنا یکی دو شعر که آن ها را خودش نگفته و حتماً فرشته ای از ماورا به او وحی کرده مثلا شعر مشهور «کوچه» یا «تو کیستی که من این گونه...»

احمد عزیزی بی شک خلاق ترین، متفاوت ترین و عجیب ترین شاعر معاصر فارسی است. تلفیق شعر و عرفان هندی و حکمت اسلامی و شطح درون پرشور خودش و کلی چیزهای دیگر، همه ترکیب خارق العاده ای ایجاد کرده که در شعرش -مخصوصاً مثنوی های بی نظیری مثل «با کفش های مکاشفه»، «رنگ های مرگ»، «باران تجلی»، و ...- متجلی شده است.

در بین جوان ترها هم مرتضی امیری اسفندقه واقعاً شاعر است و میراث دار اجداد معنوی خراسانی اش، اگرچه شعرهای متوسط و ضعیف هم کم ندارد، اما در مجموع یک سر و گردن از بقیه بالاتر است.  

بی انصافی است اگر در این میان از هوشنگ ابتهاج اسم نبریم، بقیه شعرا مثل شفیعی کدکنی، هر کدام چند تا شعر عالی دارند، اما در قیاس با این ها رتبه های پایین تری دارند.

بعضی ها الکی بزرگ شده اند، مثلاً فاضل نظری تنها چیزی که نیست شاعر است، نهایتاً او را معمار و مهندس خوبی بدانیم، نه بیشتر.

یک نفر دیگر هم باید به دکترای افتخاری حضور در این فهرست را بگیرد و او هم قیصر امین پور است، قیصر شاعری 6 دانگ بود، هم در فرم و هم در محتوا، و فراتر از شعرهایش، او خودش ذاتاً شاعر بود، حتی اگر هیچ شعری هم نمی گفت باز او یک شاعر درجه یک بود، چرا که زندگی و نگاهش شعر بود.

سلمان هراتی هم حیف که زود از این دنیا هجرت کرد وگرنه ظرفیت بلاقوه حضور در زمره تاریخ سازان شعر فارسی معاصر را داشت.

شاعر طنز درجه 1 متاسفانه نداشته ایم، ناصر فیض، مشهورترینشان هست اما ظرفیت های لازم برای تاریخ سازی ندارد، شاید جدی ترینشان را بتوان مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد دانست که ابتکارهای خوبی داشت، حیف که عمرش زود سر آمد.

در مجموع اگر بخواهم 5 شاعر محبوب (وقتی می گویم محبوب، منظورم صرف علاقه شخصی نیست، راستش را بخواهید فکر می کنم فراتر از سلیقه شخصی، مولفه هایی وجود دارد که می توان به آن ها «برتر» اطلاق کرد.) معاصرم را بگویم؛ مهدی اخوان ثالث، احمد عزیزی، حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج و رتبه پنجم هم مشترکاً به سه نفر می رسد: فریدون مشیری، مرتضی امیری اسفندقه و قیصر امین پور!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۱
صابر اکبری خضری

شب برهه ای از هستی است؛ اگر چه بعضی ها می گویند شب مقطعی از زمان است که در اثر گردش زمین به دور خودش پدید می آید، با این دید می توان همه هستی را شیمی دید، مثلا ستاره مقادیر متنابهی هیدروژن و نیتروژن هستند، اقیانوس نیز چیزی جز انتزاعِ ذهن ما از کنار هم قرار گرفتن تعدادی مولکول دی هیدروژن اکسید نیست و همه عالم یک اشتباهِ شناختی است که از عدم توانایی ذهن ما در تشخیصِ پروتون و الکترون و نوترون ناشی می شود.

شب، مرحله ای از خلقت است، شب، شأنی از انسان است، شب، وجه دیونیسوسی عالم است که اگر نبود پرده روز، شدت حقیقتش همه مان را مثل سیل می شست و می برد و خرد می کرد. شب از انسان بزرگ تر است و فقط با کمک روز است که شب را می توان کمی چشید. شب، همان ناشناخته مرموزی است که حقارت انسانی را بازتاب می دهد، شب هنگامه باختن است و باختن یعنیِ حقیقت مخلوق بودن؛ خدا همیشه قاهر و پیروز است اما شب، حکم روایی او بر همه عیان می شود، همه فریب ها رنگ می بازد، صداهای بلند به خاموشی می گراید، جنبش ها و حرکت هایی که در زمین و زمان، ولوله می انداخت، زیرِ سایه سکون می رود، دروغ ها کم رنگ می شود و حق هویدا می شود. همین است که شب کشنده و دهشتناک است، شب زمان نیست، شب، مکان است.

شب سرزمینی است اسرارآلود که کسی تا به حال زنده از آن بازنگشته، فقط داستان ها و افسانه هایی از آن می گویند. بر خلاف همه سرزمین های دیگر که هر روز عِلم بَشر بیشتر کشفشان می کند و نه فقط زمین که حتی کرات دیگر نیز بلاخره تن در می دهند و زیر تیغِ معرفت قرار می گیرند، شب بی اعتنا و مقتدر در برابر دیدگان همه حضور دارد و هنوز آدمیزاد و همه تاریخش را تحقیر می کند، به تکامل می خندد، به علم می خندد، به تلسکوپ ها، به آزمایشگاه ها، به دانشگاه ها، به همه نیشخند می زند.

شب، موقعیت است. موقعیت حیرت، موقعیت جهل، موقعیت سکوت، موقعیت خلوت، موقعیت آهستگی، همچنان که شب موقعیت نظاره نیز هست، اگرچه ممکن است بگویید چطور ممکن است شب که تاریکی همه جا را در بر می گیرد موقعیت نظاره باشد؟! اما آری، نور بیرون از قضا دل را کورتر می کند، چیزها را زینت می دهد و چشم ها را می فریبد، شب، فریب چشم ها کار نمی کند، چشم ها شرمنده و خجل بسته می شوند و سرافکنده در لاک خود فرو می روند، تازه آن جاست که نظاره شروع می شود، آن جا که رهزنی نیست تا به کاروانِ دل بزند و غارت کند، آن جا که بین راهِ دل، منظره های دروغین سبز نمی شوند تا چشمانِ منتظر را مشغول کنند. چشمه تشنهِ روح، در شب عمیقاً می جوشد و از آن تنهایی می تراود، تنهاییِ ناب و زلال، تنهایی گوارا. تنهاییِ عطشناکی که بی صبرانه شور به جانِ نوشنده اش می ریزد، هر که از چشمه تنهایی که در شب می تراود بنوشد، بی نهایت تشنه می شود و این تشنگی، اگرچه او را آرام می کند، آرامشی وصف ناشدنی، اما آرام از او می گیرد و در جای جای وجودش سرایت می کند، نوشنده این چشمه تماماً اشیاق و احتیاج و حیرت خواهد شد.

شب دهشتناک است، مخصوصاً برای مردمانی که با آن بیگانه اند، رفتن به این سرزمین بی حصار و پا گذاشتن به این سفرِ بی بازگشت، کابوس مردمان روزآشنا است، روزآشنایان همه عمر با روز و نور مانوس بودند و سعی می کردند آمدن شب را منکر شوند یا به آمدنش فکر نکنند، روزآشنایانی که ما باشیم در روز زیستیم و خندیدیم و در آن لحظات گویی کاملاً فراموش کرده بودیم که آن به آن به شب نزدیک تر می شویم، هر کس کاری می کرد، بعضی ها فوت می کردند تا خورشید دیرتر برود، بعضی ها به درخت ها طناب بسته بودند و بر خلاف جهت حرکتِ عالم می کشیدند تا مگر جلوی آن چرخشِ محتوم را بگیرند، بعضی ها چشم هایشان را بسته بودند تا نفهمند شب کی می آید، اما شب آمد، بی توجه و بی تفاوت به همه تمناها و تقلاها، نه تقلای آن که می خواست نبیدنش سودی بخشید و نه تمنای آن که منتظرش بود.

شب، سرزمین رازها و رمزهاست، همه داستان ها و افسانه ها که از ابتدای تاریخ گفتند درباره شب است. شب همان حرف مگو است، همان خبری که انگار همه از آن مطلعند اما هیچ کس دوست ندارد به زبان بیاورد، همان چیزی که همیشه هست اما انگار نیست. درباره شب نمی توان سخنی گفت و نمی توان سخن گفتن از آن را به پایان برد، اگرچه همه جا حکومت خداست، اما شب سرزمینی است که خدا در آن سکونت دارد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۰:۳۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۱
صابر اکبری خضری

چند روز است از گزینش دانشگاه برای ورودی دکتری راجع به من تحقیقات می کنند و با دوستان و آشنایانم تماس می گیرند، اما به جای این که از اهداف و بینش ها، دغدغه مندی، سطح علمی و ... بپرسند، از ریش و لباس سوال می کنند، ضمن این که از اساس ایده گزینش، واپس گرا و مبتنی بر ضعف است، این نوع پرسش ها هم تیر خلاص به پیکر بی جان علم و معرفت می اندازد. طبیعی است که آدم وقتی آزادگی اش را در تهدید ببیند، باید فریاد بزند. امروز ماجرا را مفصلا در استوری های اینستا (آدرس اینستا در صفحه درباره من هست.) توضیح دادم، اما اینستا بیشتر جای هیجان است، سال ها قبل متن جدی تری پیرامون نقد آن چه واقعا در بطن دانشگاه ها و به طور خاص دانشگاه امام صادق (ع) در حال رخ دادن است نوشته بودم، به این بهانه دیدم خوب است در وبلاگ بارگذاری کنم.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

چند روز پیش در خوابگاه دانشگاه ما -دانشگاه امام صادق (ع)- بین چند نفر از دانشجویان درگیری پیش آمد، البته که مشاجره هایی از این قبیل اقتضای زندگی است و چه در خوابگاه ما و چه دانشگاه های دیگر این نه اولین بار بوده و نه آخرین بار خواهد بود؛ اما این بار اتفاقی افتاد که شبیهش در خاطراتِ انباشته ما پیدا نمی شود و لااقل در تاریخ دانشگاه ما کم سابقه بود: بچه ها با پلیس تماس گرفتند! ماشین پلیس آمد جلوی درب خوابگاه! نمی دانم شاید در دانشگاه های دیگر این موضوع چندان عجیب به نظر نرسد اما باید یک امام صادقی باشید و اینجا زندگی کنید تا بفهمید این جمله چقدر شوکه کننده است! به گمانم توضیحی کوتاه راجع به فضای دانشگاه امام صادق (ع) برایتان جالب و راهگشا باشد. (1)

تعداد مجموع دانشجویانی که در دانشگاه ما در حال تحصیل هستند، در همه رشته ها و دانشکده ها و مقاطع مختلف تحصیلی، فقط کمی بیشتر از هزار نفر است. 4، 5 ماه که از حضورتان در دانشگاه بگذرد، همه بچه ها را از روی چهره می شناسید و اکثرشان را هم به اسم و فامیل و کدرشته. (2) این قانون قلبی بین همه پذیرفته است که هر وقت و هر کجا قدم بزنیم و از رو به رویمان کسی بیاید، به هم سلام کنیم، (3) استاد باشد یا دانشجو یا کارمند دانشگاه فرقی نمی کند، چه بشناسیم و چه نشناسیم؛ اگر کسی جواب نداد یا مکث کرد، معلوم می شود امام صادقی نیست! در خوابگاه، دربِ اتاق ها را قفل نمی کنیم. می توانید با خیال راحت 2 میلیون تومان پول را روی قفسه کتابتان بگذارید و با خیال آسوده سفر بروید، هفته بعد شود یا ماه بعد، پولتان همان جاست. یک بار وارد آشپرخانه بلوک مان -بلوک 9- شدم تا بساطِ قوت غالب دانشجویی املت- را آماده کنم. روی یخچال کاغذی چسبانده بودند، با خودکار رویش نوشته شده بود: «صاحبِ آبلیمویِ فلان که در طبقه دوم گذاشته بودید، بنده حواسم نبود و اشتباهاً مقداری از آبلیموی شما استفاده کردم. لطفا حلال بفرمایید. فلانی، شماره تلفن.» (4)

من سال 93 وارد دانشگاه شدم، همان موقع مهم ترین چیزی که به چشمم می آمد فضای صمیمی، صادقانه و برمبنای اعتماد بین بچه ها بود و این ها همه نشانه یک چیز بودند: شکل گرفتن همه ساختارهای ارتباطی دانشگاه بر مبنای مقادیر متنابهی از اعتماد، اعتماد یعنی توجه به درون انسان ها. وقتی شما برای کسی احترام قائل شوید، او همانگونه رفتار می کند، وقتی شما ساختارهای جامعه تان را بر مبنای دزد بودن افراد و مقابله با آن ها بچینید، امکان بیشتری برای بروز دزدها فراهم کرده اید و مردمتان نیز احتمالاً بیشتر شبیه دزدها رفتار می کنند، این هویتی است که شما به آن ها دادید و آن ها هم دقیقاً باور شما را امتداد می دهند. این رابطه ای که گفتم فقط بین دانشجوها نبود، با شدتی بیشتر و کمتر رابطه بین دانشجوها و ساختارهای رسمی دانشگاه هم (به جز آموزش البته!) همین گونه بود و بالعکس. اما از نقطه ای این روند تغییر کرد. شاید هم تغییر نکرد، وارونه شد. شروع تغییرات همیشه در افکار است. داستان را اینجا نگه دارید، بر می گردیم...

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

خوابگاه های دانشگاه امام صادق (علیه اسلام) برای سالیانی طولانی در خود محوطه دانشگاه بود. معروف بود بین بچه ها که اگر ساعت شروع کلاسمان 8 صبح بود، ساعت موبایل را برای 8:05 کوک می کردیم و 8:10 سر کلاس بودیم. اینکه می گویم خوابگاه ها در خود دانشگاه بود، معنای دیگری هم دارد؛ تنها جایی که در دانشگاه نگهبان داشت همان درب های اصلی دانشگاه بودند و فی الواقع، اداره کردن و تأمین امنیت خوابگاه ها به طور عجیب و خودجوشی به عهده خود بچه ها بود؛ بدون نگهبان، بدون کنترل ورود و خروج، بدون دوربین یا هر چیز «بیرونی» دیگری. چه جو صمیمانه ای! بلوک های 8 گانه و معماری ارتباط محورشان، پر از خاطره و تاریخ بودند. مکانی که سالیان سال خوابگاه بوده و خیلی از الگوها و فارغ التحصیل های قدیمی دانشگاه همین جا بودند و هر بار که دعوتشان می کردیم، از خاطرات می گفتند؛ (5) جایی اصیل، با ریشه، با تاریخ و در نتیجه سرشار از معنا و دارای هویت. جایی که بر مبانی همان اعتماد شکل گرفته بود، همان راه حل درونی

تصویری از معماری هشت ضلعی های دلنشین که سال های خوابگاه دانشجوها بودند.

3 سال پیش «بیرون» از دانشگاه، خوابگاه های جدید درست شد. جغرافیایی به جغرافیای دانشگاه اضافه شد، جغرافیایی بدون تاریخ. فرهنگ حاصل تلاقی تاریخ و جغرافیاست و هویت نتیجه فرهنگ. این جغرافیای بدون تاریخ، بدون فرهنگ و در نتیجه بی هویت بود. هر جا که چنین تهی بود، آبستن هر نوع تفکری می شود و بازی می خورد. اگر فرم، محتوای خودش را نسازد، (6) به ناچار محتوایی از بیرون در او ریخته می شود و دیگر او نیست که تصمیم می گیرد و اراده می ورزد. برای خوابگاه های جدید هرگز نرم افزاری و فرهنگی و هویتی تعریف نشد و از درون آن نجوشید، که از بیرون به آن تحمیل شد. خوابگاه های جدید از میراث عظیم و قدیم دانشگاه منقطع بود و توخالی.

همه لذت زندگی در خوابگاه های دانشگاه ما به توپُری آن بود، به همان اعتماد عمیق و ریشه دار، به همان راه حل های درونی که به خوابگاه های جدید متصل نشد و خوابگاه های جدید از اعتماد خالی شد. برای همین است که می گویم خوابگاه های جدید بی هویت و بی تاریخ شدند و تهی. به عبارت دیگر خوابگاه های جدید عملاً بستر زایشِ نیهیلیست امام صادقی شدند، یعنی امام صادقیِ تهی. همواره «فضا و مکان» است که به زندگی معنابخشی می کند یا به معنای جریان هایِ جاریِ زندگی، جهت می دهد. اگر این جغرافیا، تاریخ داشت، می تواند به حیات بانشاط خود ادامه دهد، اگر جغرافیا بدون تاریخ باشد، نوعی نیهیلیست و رخوت همه را فرا می گیرد. چنان که تاریخ بدون جغرافیا هم به اسطوره و افسانه می رسد. جغرافیای بدون تاریخ، بی هویت است و بستری مناسب برای ربوده شدن و القای هویتی جدید.

برگردیم به داستان خودمان... شروع تغییرات همیشه در افکار است. «داگلاس مک گروگر» اندیشمند علم مدیریت، مدیران را به دو گروه تقسیم می کند؛ دسته اول که به آن ها گروه X می گوید نسبت به انسان ها نگرشی منفی دارند، در این دیدگاه انسان ها تنبل اند، کار و تلاش را دوست ندارند، خلاق نیستند و باید برای انجام درست کارها، سرپرستی و کنترل شوند. برعکس، مدیرانی که در گروه Y قرار دارند، انسان ها را با دیدی مثبت می نگرند. آن ها انسان ها را خلاق، مسئولیت پذیر و علاقه مند به کار و تلاش می دانند، این تفاوت باعث می شود که مدیران X کنترل مدار عمل کنند و دائماً به فکر هدایت سایرین در مسیری که خود صحیح می دانند، باشند. در نتیجه آن ها به طور روزافرونی از اشیأ و ارزش های بیرونی جهت کنترل و هدایت استفاده می کنند. در مقابل مدیران Y اختیارات را واگذار می کنند و به شکلی مشارکتی و دیالوگ محور تصمیم گیری می کنند؛ از آن جایی که مدیران Y به افراد «اعتماد» دارند، بیشتر بر جنبه ها و ارزش های درونی کارها تأکید می کنند.

معاونت فرهنگی دانشجویی در همان بدو تأسیس خوابگاه های جدید، برای درب ورودی نگهبان گذاشت، عجیب بود. کمی و فقط کمی بعد (7) گیت انگشت نگاری هم اضافه شد! بعدترش علاوه بر محوطه اصلی، جلوی ورودی هر ساختمان هم دوربین کار گذاشتند. فقط باید امام صادقی باشید تا معنای این ها را دریابید! یک بار حدود ساعت های 1:30 بامداد رسیدم خوابگاه. رسم و قانون همیشگی دانشگاه این بود که اگر کسی بعد از 12 شب می آمد باید نام و شماره و دانشجوییش را در لیست می نوشت و می رفت که طبیعی هم بود. آمدم. نوشتم. خواستم انگشت نگاری کنم تا میله ها بچرخد و وارد شوم که نگهبان پرسید: کجا بودید؟ با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم چطور؟!! گفت باید در لیست بنویسم. اولش باورم نشد. کاغذ را از دستش گرفتم و دیدم به جدول همیشگی، یک ستون با عنوان «دلیل بیرون بودن» اضافه شده. شاید در عمرم کمتر چنین حس بدی داشتم. لجم گرفت. احساس کردم فحش خورده ام. رگ مشهدی ام بالا زد، خودکار را از دستش کشیدم و جلوی اسم خودم نوشتم: پارک و دوست دختربازی! بنده خدا نگهبان هم متعجب بود، گفت: «این چیه برادر؟!» گفتم: «همینه که هست، یا خطش بزن و نپرس یا بذار همین باشه.» تا چند روز حس بدی داشتم.

تصویری از ورودی خوابگاه های جدید که گیت های انگشت نگاری هم در آن مشخص است.

مدت ها گذشت و شبی ساعت های 12، 12:30 دلم سخت گرفته بود. برای یک شهرستانیِ تنها در تهران طبیعی است. هوا عجیب دل انگیز بود، چهارراه نزدیک دانشگاه ما مسجدی داشت و دارد که کنارش یادمان و مدفن شهدای گمنام است. گفتم پیاده روی کنم تا آن جا و چند دقیقه ای همان جا باشم و در این هوای مطبوع زیست کنم. نگهبان نگذاشت خارج شوم! فردایش با خشم علت را از معاونین و مسئولین مربوطه اداره فرهنگی پرسیدم، گقتند: «ببین عزیزجان! درسته که شما سنت بالاست، ولی اینجا سال اولی هایی هستند که تازه از محیط دبیرستان اومدن، ما باید مراقب اونها باشیم! یک وقت خدایی نکرده...» بقیه حرف هایش را نشنیدم. سرم سوت کشید. تمام وجودم را ترس برداشت. نکند وقتی که سال اولی بودم راجع به من هم چنین فکر می کردند و می خواستند مراقبتم کنند...؟ چه احتمال تحقیر کننده ای و چه فکر دهشت انگیزی!

خنده دار تر از همه این ها، مهم ترین ایده تربیتی اداره فرهنگی دانشجویی بود: امتیاز دانشجویی! نمی دانم در سایر دانشگاه ها هم چنین چیزی وجود دارد یا نه اما به قطع می گویم یکی از مضحک ترین چیزهایی است که در عمرتان دیده اید! چیزی مضحک و در عین حال بی احترامی کننده به ارزش های «درونیِ» وجود انسان و امور عالم. امتیاز دانشجویی چیزی است که بر اساس آن خوابگاه به شما تعلق می گیرد و یک سری جوایز و امکانات دیگر از همین قبیل. به طور مثال شما باید هر بار که در طول سال می روید سالن ورزش، ساعت حضور و فعالیتتان را یادداشت کنید؛ در انتهای هر سال هم معدل درسی تان، حضور و مشارکتتان در تشکل های دانشجویی، فعالیت های علمی، پژوهشی، فرهنگی و همه و همه را در سایت با ارائه مدرک!- ثبت کنید تا امتیاز بگیرید.

ساختار امتیاز دانشجویی روی دیگر همان انگشتنگاری و دوربینگذاری و تفتیشگرایی است و همه یک معنا دارند: ارجاع دادن امور درونی به بیرون. من در تمام عمرم از پدرم نانوایی ساده، پرتلاش، بی سواد اما فهمیده- یاد گرفتم تا اگر کاری می کنم، فقط و فقط به خاطر ارزش خودِ آن باشد. اگر ورزش می کنم، باید به خاطر خوبیِ ورزش باشد و اینکه در راستای اهداف، زندگی و وجود من است. اگر در بسیج، انجمن یا دفتر اعزام یا هر جای دیگری مشارکت کردم، باید تلاش کنم تا با عمیق ترین باورها و شورهای درونی ام حضور داشته باشم و هر فعالیت دیگری. (8)

امتیاز دانشجویی به همه یاد می دهد تا برای امور، ارزش درونی ای کمتری قائل شوند، ارزش ها را «برون مان» بفهمند و هر چیزی را به بیرونش ارجاع دهند. روز گذشته معاونت دانشجویی فرهنگی، اسامی و تصاویر دانشجویانی که بیشترین امتیاز را کسب کرده اند روی بنر بزرگی نصب کرده است، شاید این اقدام، برای آن ها، نمادی از پیروزی و اثربخشی طرح شان است. هفته گذشته در خوابگاه هایِ جدیدِ «بیرونِ» دانشگاه، مشاجره ای بین بچه ها اتفاق افتاد، این بار دیگر مثل همیشه مشکل در درون حل نمی شود، کدبالایی پا در میانی نمی کند و حتی حاج آقای مباشری هم بین الصلاتین تذکری نمی دهد، بچه ها به پلیس زنگ می زنند. پلیس عاملی بیرونی است، بیرون از دانشگاه و فرهنگ و رسوماتِ آن. پلیس نظم را از بیرون (و احتمالاً با کمی تهدید و زور) برقرار می کند، موقعی که درون ها توانایی ندارند و تهی شده اند. برنامه ها و طرح های معاونت دانشجویی فرهنگی اثری عمیق روی دانشجویان گذاشته است، آن ها موفق شدند؛ این دقیقاً همان چیزی بود که حقیقتاً می خواستند و برایش تلاش کردند: بی اعتمادی به درون و ارجاع دادن به بیرون. آن چیز درونی اعتماد- از بین رفت. ماشین پلیس جلوی خوابگاه ایستاد و چراغ گردان قرمزش روی دیوار خوابگاه ها افتاده بود. خوابگاه برای لحظاتی توخالی شد. از من بپرسید همان کسی به پلیس زنگ زد که شماره نصاب گیتِ انگشت نگاری را گرفته بود!

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

...پایان

(1) اگر از دانشجویان دانشگاه هستید و یا به هر طریق دیگری با اینجا آشنایید، سراغ پاراگراف بعدی بروید!

(2) به سال ورود هر دانشجو کد می گوییم؛ مثلا کد 91 یعنی ورودی سال 1391 به دانشگاه.

(3) بارها شده در دانشگاه های دیگر به عادت همیشگی ام این کار را کردم و بنده خدا که مرا اصلاً ندیده متعجبانه نگاهم می کند، تازه متوجه می شوم که رفتارم غیرعادی بوده! این سلام و علیک ما خودش ماجراها دارد که باشد طلبتان.

(4) همین جا تا یادم نرفته بگویم بعضی ها که می خواهند چیزی بفروشند، مثلا خودکار کیان یا آن قدیم تر ها ماهنامه حیات یا سال پیش طرح صبحانه خروسی -یا اسمی شبیه به همین که درست یادم نیست!-، کالایشان را می گذراند در معرض عموم و یک جعبه خالی با مقداری پول خورد هم کنارش. هر کس چیزی بردارد پولش را می اندازد در همان جعبه که هیچ محافظی ندارد، آخر شب هم صاحب کالا می آید و جعبه پرپولش را می برد.

(5) مثلا می گفتند فلانی که الان از اساتید معروف دانشگاه است، صبح ساعت 6 می آمده وسط راهرو، صدای خروس در می آورده تا بقیه را بیدار کند!

(6) شاید ساختن کلمه دقیقی نباشد، بهتر است چنین بگویم: اگر فرم، محتوای درون خودش را ایجاب نکند.

(7) شاید چند روز!

(8) هنوز هم اسمم را در لیست سالن نمی نویسم و فعالیت ها را در سامانه امتیاز ثبت نمی کنم. سال اول دانشجویی که معمولاً پرفعالیت ترین سال دانشجوها هم هست امتیازم 22 بود، 20 امتیاز را به همه شهرستانی ها خودشان داده بودند و 2 امتیاز هم شاید جهت خالی نبودن عریضه! همان موقع به علت کم بودن امتیاز کوچ داده شدم به بلوک 9!

(9) دعوت به اعتمادمحوری، دعوت به آنارشی و بی نظمی و بی قانونی نیست، بلکه ساختار اعتمادمحور قانون گذاری خاص خودش را دارد.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۹:۲۳
صابر اکبری خضری

1

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اولین بار «مهر» آخرِ «علی یعقوبیان مهر» را برداشت و گذاشت قبل از علی و این گونه بود که علی ما شد مهرعلی، اما حالا خیلی بهتر شده، مهرعلی به علی یعقوبیان مهر بیشتر می آید. مهرعلی اگر چه مصائب خودش را در زندگی روستایی دارد و کم هم نیست، اما شیطنت خودش را هم دارد، مثلاً این که «عمه خاور» را «عمه تریلی» صدا می کند! به پسر عمه اش هم می گوید «پسرعمه تریلی!»

2

من که کارِ خانه نکرده ام تا حالا! در 7 سال زندگی خوابگاهی هم بقیه جورم را می کشیدند در حدی که هنوز یک سال نیست که گاز را خودم روشن می کنم! (البته با فندک، با کبریت هنوز مشکل دارم کمی!) الغرض این که خواستم در جمع کردن سفره به مادر مهرعلی کمک کنم، شیشه نمک ها را گذاشتم در یخچال! (البته این مورد را دیگر خدایی می دانستم که جای نمک در یخچال نیست ولی آن لحظه حواسم پرت شده بود!) مهرعلی بعداً در به در دنبال نمک می گشت و فکر می کرد خودش گم کرده، آخر سر هم پیدا نکرد و کلافه شده بود، وقتی سر و کله شیشه نمک ها در یخچال پیدا شد، الیاس و مهرعلی و با فاصله کمی همه اهالی روستا من را دست انداختند و ول کن هم نمی شوند! جالب این که گویا وقتی من خواستم مشارکت کنم، قبلش همه چیز از سفره جمع شده بوده! یعنی من در کمال ناباوری رفته ام فقط شیشه نمک را برداشته و در یخچال گذاشته ام، بعد هم آمده ام نشسته ام سر جایم!

3

ما که اهل دود و دم نیستیم و خوشمان هم نمی آید، ولی قلیان روستا اصلاً یک چیز دیگر است! آن قدر خوب است که ما هم اهلش شده ایم بدجور! همه اش تقصیر این خاله بلور و مهرعلی است که تا یک جا می نشینیم سریع قلیان چاق می کنند! می گویند چون تنباکویش اصل است، ضرر هم ندارد، بل خاصیت هم دارد. این قلیان های صنعتی شهر است که پردود و پرضرر است، این جا همه چیز طبیعی است و بعید است چیزهای طبیعی ضرر داشته باشد (یا لااقل خدا کند که این طور باشد، اگر هم نیست به من نگویید تا همین طور خودم را راضی کنم، رونوشت به لئون فستینگر و پیروانش).

4

شهربانو وسط هیری بیری (اصطلاحاً در معنای شلوغ و پلوغ، اوضاع قاراش میش) گفته بود «فلانی صبر داره، حوصله نداره!» چه شد؟! مگر صبر و حوصله فرق دارد؟! بله! دانشِ روستا، حکمت است و سرشار از ظرافت! گفت بله که فرق دارد، صبر برای سختی هاست و حوصله در انجام کارها! عجب تمایز دقیقی بود، بنابرین حوصله مقابل عجله است و با این تعریف دقیق من صابر هستم و عجول هم هستم، تناقضی که یک عمر درگیرش بودم هم حل شد!

5

با مهرعلی و مهدی داشتیم از کفِ مسیل سنگِ قلوه جمع می کردیم برای نمای حمام. یکی از اهالی که خانه اش کنار مسیل بود از حیاط بیرون آمد و به شوخی گفت "سنگ هایی که در امتداد خانه ماست، مال ماست، برندارید!" آقای حجازی که پیرمردی کهنسال است هم آن طرف تر بود و داشت سلانه سلانه بیل می زد، ماجرا را شنید و فریاد زد "بیاید جلوی خانه ما هر چه قدر می خواهید سنگ بردارید، تمامش مال شما!" خندیدیم. از همان جا پرسید "چای می خورید؟!" چای هم که می دانید در روستا حکم آب را دارد، آن روز شمردم 8 لیوان چای از اول صبح تا آخر شب خوردیم! گلاب به روی شما می رفتیم قضای حاجت به جای آب و اوره، چای بیرون می آمد! می گویند دو سوم بدن انسان ها از آب است، دو سوم بدن ایرانی ها از چای! ولی با همه این حرف ها انصافاً چای می چسبد! عجیب این که در گرمای 50 درجه مرداد بلوچستان و هوای گرم و شرجی چابهار هم وقتی کلی کار می کردیم و عرق می ریختیم، در حالی که آفتاب ذُق ذُق می زد توی سرمان، باز الیاس می گفت چه قدر کار کردیم! خسته شدیم! برویم یک چای بزنیم خستگی مان در برورد! و می رفتیم در آن گرما چای آتشی درست می کردیم، زیر ظل آفتاب می نشستیم و می خوردیم و عرق می ریختیم و در همه آن لحظات، باز این چای بود که داشت می چسبید!

این چای خوردن ما زود به چشم می آید، حتی برای غریبه ها نیز کاملاً قابل فهم است. مثلاً سال های دور نوجوانی یک بار صبح زود رفتم حرم، دیدم یک جوان مو بورِ چشم رنگی که در آش و ماست معلوم بود ** اروپایی است، با یک کوله خیلی بزرگ (شبیه کوله های سربازی ما بود) آمده زیارت! جلوی ورودی خادم ها می خواستند بگویند برو وسایلت را امانت داری تحویل بده و بعد بیا، منتهی هیچ کدام زبان طفلک را نمی فهمیدند، من رفتم جلو و و با همان چند کلمه ای که در مدرسه و کلاس زبان یاد گرفته بودم، دست و پا شکسته و نصف با زبان و نصف با ادا و اطوار بهش فهماندم که قضیه از چه قرار است، همراهی اش کردم تا جای امانت داری و بعد هم سریع رکوردر را در آوردم و شروع کردم به ضبط کردن و پرسیدن. اسمش رافائل بود. هم خجالت می کشیدم با او صحبت کنم و همراهش باشم و هم کنجکاوی ام اجازه نمی داد بروم. واقعیتش این بود که قیافه و تیپش خیلی عجیب بود، شاید جز اولین خارجی هایی بود که من از نزدیک می دیدم، اما با بقیه شان فرق داشت. موهایش بلند و نامرتب بود، چنان که موهای صورتش هم بلند بود شبیه آیت الله های ما! سر و وضعش هم به توریست نمی خورد، کَر و کثیف تر بود گویی! شبیه درویش ها بود.

خلاصه که سریع با او قاطی و چایی نخورده پسرخاله شدم. همان اول هم پرسیدم دینت چیست؟! گفت خدا را دوست دارم! بلاخره نوجوان بودم و در تخیلات آن موقع با خودم گفتم الان می رویم داخل حرم و برایش از اسلام و مسلمین و امام رضا (ع) می گویم و او هم زارت می آید شیعه می شود! یادم نیست از کدام کشور بود دقیقاً (سوئیس، سوئد، فنلاند؟! یا یک چنین چیزی) ولی گفت مهندس کامپیوتر بوده و همه داروندارش را فروخته و کارش را رها کرده و حالا چند سالی است که در سفر است و جهان گردی می کند. از غرب وارد ایران شده بود و بیشتر شهرها را رفته بود. حالا به عنوان آخرین مقصد آمده بود مشهد و از اینجا هم می خواست برود پاکستان اگر اشتباه نکنم. متوجه بودم که آدم عجیب و غریبی است اما نمی دانستم چرا این طور است، دعوتش کردم که برای ناهار و اسکان بیاید خانه ما، اما قبول نکرد، حدی زدم شاید می ترسد یا تعارف می کند! گفتم خب تو آدرس هتلت را بده تا من بیایم! (و این دیالوگ فقط از یک مشهدی اصیل بر می آید!) گفت من هتل نمی روم! گفتم خب شب کجا می خوابی؟! بلاخره یک جایی داری دیگر؟! گفت هر جا بشود می خوابم و هر چه بشود می خورم! آن موقع خیال نمی کردم جنونِ او بعدها به من هم سرایت کند و دست روزگار چه بازی ها که درنمی آورد!

یکی از سوالاتی که از او پرسیدم این بود که چه ویژگی خاصی در فرهنگ ایرانی دیدی؟ گفتم "ما به نظر تو چه فرقی با اروپایی ها و مردم کشور تو داریم؟!" گفت "شما هر چه می شود راحت می نشینید چای می خورید! ما صبح بلند می شویم یک لیوان قهوه می خوریم و می رویم سر کار، مرتب و منظم و دقیق (ربات وار) کار می کنیم، روی صندلی می نشینیم و تا پایان شب، جدی هستیم و به شغل مان می رسیم، آخر شب دوباره برمی گردیم خانه، یک لیوان قهوه می خوریم و می خوابیم تا فردا؛ اما شما گاه و بیگاه هر کجا باشد، مثلاً روی همین فرش ها می نشینید (در آن لحظات هم روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم) و شروع می کنید به صحبت کردن و چای خوردن و خندیدن!" خواستم به او بگویم ما به این چیزی که گفتی می گوییم «صفا»، صفا و صمیمیت؛ صمیمیت را ترجمه کردم اما «صفا» را گریپاژ کردم! در نهایت گفتم یک کلمه ای است که ترجمه اش را نمی دانم! یک دفترچه از توی جیبش درآورد و دیدم کلمات فارسی به انگلیسی را خودش نوشته، شبیه لغت نامه ولی دست نویس و خیلی هم زیبا و رنگارنگ! هر چه گشتم کلمه «صفا» در آن نبود، گفت خب مفهومش را توضیح بده! گفتم مفهومش همین است که ما می نشینیم و شل می کنیم و آسان می گیریم و چرت و پرت می گوییم و چای می خوریم! و این چای خوردن ما رابطه معناداری با باصفا بودن دارد!

نکته جالب دیگر این که پرسید کجا می توانم وضو بگیرم؟! (وضو را فارسی گفت!) و من دوباره پرسیدم مگر مسلمانی؟ و او باز گفت I love god!. روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم و من حوض وسط را نشانش دادم، گفتم همین جا! وضو گرفت و من باز در عالم نوجوانی با خودم گفتم نکند مسلمان است؟! آن موقع نمی فهمیدم فاز بنده خدا چیست دقیقا، اما در کل برایم برخورد جالبی بود. این را داخل پرانتز گفتم، صحبت از چای خوردن با آقای حجازی بود. از آن پیرمردهایی بود که تاریخ روی صورتش راه رفته، از آن هایی که یک دوره تاریخ سیارند و به اندازه صدتا کتاب و کلاس، حرفِ ارزشمند دارند. شروع کرد از جوانی اش گفتن، از اینکه در 23 سالگی حاجی بیگی را ترک کرده و به تهران رفته و از این که آن جا موسیو باقرشاه را دیده و مسیر زندگی اش دیگرگون شده. قسم می خورد هر شب دو رکعت نماز می خواند برای موسیو باقرشاه، قُربَهً الی الله. موسیو باقرشاه ارمنی بوده، وقتی آقای حجازی در اولین روزهای حضورش در تهران دنبال کار می گردد، به موسیو بر می خورد، موسیو در دیدار اول به حجازی می گوید دستت را گود کن و کمی آب می ریزد کف دستش، بعد هم دستش را کج می کند تا آب ها شُره کند * و بریزد. می گوید ببین جوان! اگر دستت را جای من صاف بگیری تو را به همه چیز می رسانم، اما اگر می خواهی دست و راهت را کج کنی، از همین الآن جای من نیا! موسیو صاحب کارگاه نقاشی ماشین بوده و ثروتی فراوان داشته، به همراه چندین باب مغازه، باغی بزرگ، و خانه هایی آباد. به جز حجازی، حدوداً 11، 12 نفر دیگر در کارگاه نقاشی ماشینش کار می کرده اند اما گویا رابطه او با حجازی جورِ دیگری بوده، خود آقای حجازی می گفت چون من اصلاً خطا نمی کردم و دستم را کج نمی کردم! "حتی وقتی موسیو سر کار هم نبود، باز به همان دقت انجام می دادم و خب او این چیزها را متوجه می شد..." شخصیت موسیو، بر حسب آن چه آقای حجازی تعریف می کرد، بسیار ستودنی است. آقای حجازی چند تا خاطره ناب از موسیو تعریف کرد که ان شا الله سر فرصت مکتوب می کنم و همین جا می گذارم، اجالتاً به صوتی که از گپ مان ضبط کردم می توانید گوش فرادهید:

(صوت گفتگو با آقای حجازی پیرامون موسیو باقرشاه را از اینجا دانلود کنید.)

* شُره کردن: سرازیر شدن

* در آش و ماست معلوم بودن: اصطلاح شیرازی به معنای واضح بودن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۴
صابر اکبری خضری

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

پدرم گفت دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است... تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت! گاهی به گذشته رفت و آمد داشتم، اما این تجربه ای دیگر بود، سفرم در زمان نه به گذشته، که به آینده بود، آینده ای که دور می پنداشتمش و حالا رفتم دقیقاً همان جا که دور بود، ایستادم و اینجا را نگاه کردم، دیدم فاصله ای نیست، دیدم چند ساعت بعد است، و از آن جایی که در آینده ایستاده بودم، دیدم 25 یا 26 سالگی همین چند ساعت پیش بوده! دیروز دبستان شاهد 6 بودم با آقای عظیمی -معلممان- و داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و کودکان کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟ چه کسی باور می کند آن ترسِ دهشت ناک، آن امکانِ رعب انگیز، آن تصورِ محال، محقق شده، بلکه کمی هم از تحققش گذشته است!

زندگی من در همه این سال ها، در همه لحظاتش آبستنِ طوفان بوده، من آماده ام، صبر کردن همه چیزی است که یاد گرفته ام و از اجداد جنوب خراسانی، همین شکیبایی را به ارث بردم، من زاده شده ام که صبر کنم، صبر، دورترین چیز است به منِ عجول، در یک نگاه شاید منبع لایزال و لایتناهی انرژی و حرکت باشم، همان که یک لحظه حتی جایی بند نمی شد (و نمی شود.) اما این سرنوشت محتوم ماست که پیوند می خوریم با آن چه حتی خیالش را نمی کردیم، ناگهان چشم باز می کنیم و می بینم دست تقدیر گذاشته مان کنار چیزی که چه قدر دور بود به ما، بله... من چشم به جهان گشودم و دیدم «صبر» اینجاست، صبر که تا آن لحظه برایم موجود ناشناسی بود، خودم انتخاب کردم، انتخاب کردم «صابر» باشم و به خدا قسم که خدا این را نوشته بود.

صابر بودن دورترین و نزیک ترین چیز به من است. طوفان ها هجوم می آورند، تند، خشن و می روند. لحظاتِ ثبات و سکینه من در زندگی، فاصله همین دو طوفانِ پیش و پس بوده، لحظه ای آرام نشستم، نفس کشیدم و تا احساس کردم فقط کمی، فقط کمی و کمی به «آرامی» به «خانه»، به «وطن» نزدیکم، مطمئن شدم طوفان در راه است، گله ای نیست، این رسم دنیا و انتخاب من بود. این تقدیر من بود، این سرنوشتی است که پروردگار برایم کشیده، من آماده ام، هر لحظه، هر کجا، هر طور باشد، می روم، تمامِ زندگی من، تمام علاقه م، تمام هدف من، تمامِ لذت من از دنیا، «سفر» بوده و هست. هرگز به هیچ اندیشهِ دوری، به هیچ سرزمینِ ناشناخته ای، به هیچ مسیر نرفته ای، به هیچ احتمالِ نامعلومی، نه نگفتم. من آن جا بودم، میانِ طوفان، نشسته بودم و صبر می کردم. حالا بعد 7 سال، تازه اندکی است آرام گرفته ام، گرد و خاک تکانده ام و چند نفس راحت کشیدم، آرام شدم و این نگرانم می کند، یعنی مهلتم تمام شده... بوی طوفان را می شنوم، من مسافرم، منتظر طوفان نمی مانم، خود به استقبال او می روم، من آن جا هستم، من آن جا خواهم بود، پیش از آن که فکر کنی، پیش از آن که برسی، من نشسته ام و انتظار می کشم، طوفان در راه است، اما وقتی برسد می بیند که من آن جا بساط پهن کرده ام، کوله پشتی ام را زمین گذاشته ام، شاید چادر زده باشم و احتمالاً چای می خوردم، من آن جا منتظرش هستم، نشسته ام و صبر می کنم، کاری که نمی توانم، امّا برای آن خلق شده ام.

* طوفان 1 را اینجا بخوانید.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۱:۱۱
صابر اکبری خضری

من در خانه دوست داشتنی مان، در مشهد، انتهای فرامرز عباسی -خیابانی که هزار بار طول و عرضش را پیاده رفته و آمده ام-، در بهاران (یا به اسم قدیمی اش بند دال) که تمام کودکی و نوجوانی ام و ریشه همه خاطراتم در آن است، در اتاق پای لب تاب نشسته ام و تلاش می کنم تا پژوهشی که قول داده بودم سه روز پیش به آستان قدس برسانم را برسانم! مامان فکر می کنم خوابیده، بابا و سحر در پذیرایی صحبت می کنند و سامان هم گوش می کند. خواهرم پس فردا کنکور تجربی دارد و خب کمی هم استرسی است، پدرم دارد با او صحبت می کند تا کمی آرام تر شود، وسط صحبت هایش گفت: سحر! تو تلاشت را کردی، دیگر چیزی اهمیت ندارد، شاید بزرگتر که شدی بهتر بفهمی، اگر همه چیز داشته باشی ولی خدای نکرده سلامت نباشی، می بینی هیچ ارزشی ندارد، تو سالمی، سلامت داری، زندگیت درست است، تو دختر پاکی هستی، پس مهم ترین هایش را داری، بقیه اش خیلی مهم نیست، آرامش، مهم است، بقیه اش سریع می گذرد، من دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است...*

این جمله آخری را پای لب تاب در اتاق شنیدم و تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت، دیروز شاهد 6 بودم با آقای عظیمی معلممان و  داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و بچه های کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟

* پدرم، پدرش را در 11 سالگی از دست داده، خدا پدربزرگ مرا بیامرزد، اهل بیهود از جنوب خراسان، جنوب خراسان یعنی مردم سختی و تلاش و قناعت؛ یعنی قنات، یعنی گندم، یعنی زعفران، یعنی تلاش بی وقفه و شکیبایی بی اندازه، یعنی سختی کشیدن، یعنی مرد روزهای سخت بودن، و پدرم همه این ها را کاملاً از پدرش به ارث برده، با تک تک سلول های بدنم خوشحالم و افتخار می کنم که اصالتم به جنوب خراسان بر می گردد، به دل کویر، و خوشحالم که چنان پدربزرگی داشته و چنین پدری دارم، خدا آن را بیامرزد و این را نگه دارد. پدربزرگم نانوا بوده و پدرم هم همان را -با شکل و شمایلی مدرن تر- ادامه داده! اگر چه تحصیلات چندانی ندارد، ولی آدم فهمیده ای است، خدا سایه همه پدرها و مادرها را حفظ کند و خواهرها و برادرها را هم در کنکور و بقیه مراحل زندگی موفق دارد!  

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۰:۰۸
صابر اکبری خضری

سال گذشته به علت غیرحضوری بودن کلاس های درس (و البته حوصله نداشتن بنده!) نمی شد طولانی مدت برای دانش آموزان سخن پراکنی کرد، در واقع دیگه هیچ الزام بیرونی ای برای حضور در کلاس وجود نداشت و لازم بود جدیت، جذابیت و محتوای کلاس افت نکنه. فلذا برای تدریس هر جلسه 1 یا 2 کلیپ پخش می کردم شامل انیمیشن کوتاه، فیلم کوتاه، پادکست، موسیقی یا ... و هر کدومش رو هر طور شده به موضوعی که اون روز در ذهنم بود ربط می دادم!! دیروز با درخواست یکی از دوستان سعی کردم لیستشون رو سرجمع کنم؛ تقریباً تک تک شون معنادار و در نوع خودشون جالبن، چه برای تدریس و چه حتی استفاده شخصی! (اون هایی که مارکر سبز (چه رنگی میگن به این واقعا؟!) کشیدم، تأکید خاصی داشتم.)

1- فیلم کوتاه 8 room  (اتاق 8)

2- انیمیشن کوتاه joy story

3- فیلم کوتاه علمک

4- انیمیشن کوتاه the superrope solution

5- فیلم کوتاه کفش

6- فیلم کوتاه my shoes

7- انیمیشن کوتاه lou

8- انیمیشن کوتاه fallen art

9- انیمیشن کوتاه johnny express

10- انیمیشن کوتاه bridge

11- انیمیشن کوتاه presto

12- انیمیشن کوتاه la maison en petits cubes

13- فیلم کوتاه منتظر بعدی می مانم.

14- انیمیشن کوتاه employee (استخدام)

15- انیمیشن کوتاه the present

16- انیمیشن کوتاه appearance and reality

17- کلیپ صوتی «یه روزی روزگاری دو تا بچه بسیجی...» با عنوان یادم تو را فراموش! با صدای وحید جلیلوند

18- انیمیشن کوتاه maker

19- انیمیشن کوتاه home sweet home

20- انیمیشن کوتاه one man band

21- انیمیشن کوتاه an object rest

22- فیلم کوتاه 2+2

23- فیلم کوتاه for the bird

24- انیمیشن کوتاه bruised

25- انیمیشن کوتاه bao

26- انیمیشن کوتاه one small step

27- انیمیشن کوتاه inner working

28- انیمیشن کوتاه crew

29- مجموعه کلیپ های کوتاه از شما چه پنهون (شامل سه مجموعه دفاع مقدّس، امام رضا (ع)، محرم)

30- انیمیشن کوتاه piper

31- و ...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۸
صابر اکبری خضری

نه فقط خرماها، بلکه خود «هودیان» هم در تابستان برشته می شود. اصولاً درک شدت گرمای هودیان در چله تابستان یعنی اواخر تیر و اوایل مرداد که به خرماپزان می گویند، غیرقابل تصور است. هودیان از غربی ترین مناطق بلوچستان است، تقریباً در نزدیکی کرمان، از ایرانشهر باید حدوداً دو ساعتی بروید تا به دلگان برسید، از آن جا هم یک ساعتی جاده آسفالت-خاکی را ادامه می دهید و اگر بخت با شما یار باشد و پل در اثر سیل تخریب نشده باشد، به هودیان می رسید. ما نیمه شب رسیدیم روستا و هنوز تصوری از ظهرش نداشتیم. فردا بعدِ خوابِ طولانی که خلافِ عادت هودیانی ها بود، بیدار شدیم و خوش خوشک راه افتادیم تا به خیال خودمان در روستا قدم بزنیم. ساعت حدود 14 بود، یعنی آفتاب درست بالای سرمان زُق زده بود و هر چه چشم می چرخاندیم، اندکی سایه ای هم برای پناه بردن پیدا نمی شد. آدم دیده نمی شد، همه در خانه هایشان بودند، تک و توکی که احتمالاً صدای پا به گوششان می خورد، به بیرون سرکی می کشیدند و دو جوان غریبه را می دیدند که بی دل و مستانه قدم می زنند! اما این لباس و این قیافه، فقط بعد از چند دقیقه تبدیل شده بود به هیکل هایی که لیچِ آب بود از شدت تعریق و تپیده بود در خاک و تقریباً گل شده بود، داغیِ شدید صورت این دو جوانِ پرادعای شهریِ را در همین لحظات اندک، کاملاً برشته کرده بود و سرخِ سرخِ شده بودیم، زبانمان (بی اغراق) از تشنگی خشک شده بود و له له می زدیم. فکر کنم اگر یکی دو ساعت در همین وضع می ماندیم، قطعاً ملک الموت سراغمان می آمد.

یکی از اهالی را دیدیم و او هم از دور با کمی تعجب به ما نگاه می کرد. سمتش رفتیم؛ خواستم چیزی بگویم و خودمان را معرفی کنم، اما دهانم خشک بود و زبانم نمی چرخید، تمام توانم را جمع کردم و فقط گفتم: «آب هست؟!» آن مردِ خدا هم فهمید قضیه از چه قرار است، هودیان لوله کشی آب ندارد، آب، آب چشمه است و هر لحظه در هر خانه ای، آبِ خنک آماده است، اصلاً این رسم است وقتی خانه کسی می روی، -چه مهمان باشی یا چه از اهالی خود روستا- اول از همه فوراً برایت آب می آورند. دیدم رفت و در پارچ فلزی که شبیهش را در خانه مان داشتیم -و چه حس خوبی بود دیدن یک عنصر آشنا در لحظات ابتدایی دوری-، یک قالب یخ و مقادیر نامتتابهی آب آورد، واقعاً احساس کردم این بهترین آبی است که در تمام عمرم خواهم نوشید، به الیاس تعارف کردم و به رسم شوخی همیشه اش گفت: تو کوچکتری! اول تو بخور! اگر چه اختلاف سنی ما کمتر از 30 روز است، اما به هر حال در آن لحظه این شوخیِ مأنوس، شدیداً به نفع من بود و چه خوب که 20 روز دیرتر به دنیا آمدم و حالا چند ثانیه زودتر می توانم به وصال این آب گوارای خنک و سرد برسم!

گرما در هودیان امان می برد، مخصوصاً که چله تابستان باشد و خرماپزان. ظهرها که کسی بیرون نمی آمد اما در بقیه ساعات هم وقتی راه می رفتی احساس می کردی بادِ داغ می پاشد روی صورتت، احساس می کردم روی موهای دستم فندک گرفته اند و سوختنشان را کاملاً می دیدم. یک بار نیمه شب طوفان خاک شد، بادهای 120 روزه موسمی که دائم می وزند و همه چیز را بدتر می کنند، در حالت عادی گرما فقط هست، وقتی باد می آید، گرما هجوم می آورد، خشن و وحشی حمله می کند، با سرعت به صورت، گونه ها، چشم، پیشانی اصابت می کند و واقعاً احساس می کنی داری ذوب می شوی. یک بار نیمه شب از شدت گرما از خواب پریدم و دیدم که باد داغ می ریزد روی صورتم، نمی دانم چه شد که در آن لحظات به این فکر افتادم آیا واقعا جهنم از این جا داغ تر است؟! و لااقل چند دقیقه ای در بحر افکار مستغرق بودم و چیزی در بیرون احساس نمی کردم که دوباره شن داغ ریخت روی صورتم و به عالمِ اینجا بازگشتم.

خرما همین طور می پزد. خرماها را در همین ایام از روی نخل ها جمع می کنند، ابتدا خرما سبز است که به گویش محلی اصطلاحاً به آن می گویند «کُنگ». کنگ ها را می چینند روی پارچه ای، کیسه ای، حصیری و پهن می کنند روی پشت بام معمولاً. چند هفته ای بگذرد در کمال تعجب می بینی آن کنگ های سبزِ تلخِ سفتِ کال (ما مشهدی ها می گوییم کال، یعنی نرسیده)، تبدیل شده به خرماهای سیاهِ نرمِ شیرین! خرما داستانِ غریبی دارد که باشد برای مجالی دیگر. از این گرمای هودیان فراری نیست، چاره ای ندارد، نه کولر آبی، نه گازی، نه پنکه، فقط یک علاج دارد و آن هم «کَوار» است...

این ویدیو کوتاه، گپ مختصر ماست با دو تا بچه های روستا، گاه و بیگاه دوربین را روشن می کردیم و فیلم می گرفتیم، البته رکوردر دوستی جانی ما هم بود که بماند... ویدیو را از اینجا ببینید.

این روایت ادامه دارد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۰
صابر اکبری خضری

اول این ویدیو را ببینید!
آن چه تحسین برانگیز است، تأکید بر دو مولفه محوری است؛ اول «ادب» و دوم «مسئولیت». دبستان هم قرار بود همین باشد: «ادب ستان». عصر دانش تمام شده؛ همه دانش در اینترنت موجود است و با چند کلیک و جستجوی ساده قابل دستیابی، در برابر آن «ایده» ها و بعد از چندی «بینش» ها اهمیت محوری پیدا می کنند، دانشگاه ها افول کرده اند و می کنند، فرم ها و چارچوب های متعینِ سفت و سختشان، سست و رقیق می شود، چیزهای غیررسمی اوج می گیرند. تأکید بر «مهارت های لازم برای زندگی»، «آداب زندگی» و «مسئولیت اجتماعی» و «خلاقیّت» ارکان آموزش در دنیای معاصر هستند و خواهند شد.

اما...

این ارکان اگرچه خوبند، ولی کافی نیستند و افرادی که در این ساختار پرورش یابند، فاقدِ نگرش کلان به هستی، انسان و ساختار اجتماعی خواهند شد. به عبارت دیگر اساساً امکان درک کلیت و نقد آن را پیدا نخواهند کرد؛ حتی اگر صحبت از تفکر انتقادی می شود، منظور نوعی عقلانیت انتقادیِ ابزاری در سطح تکنیکال است؛ نه فهمِ کلیت ها و نقد آن. بنابرین آدم های این ساختار همگی درون همین ساختار زندگی می کنند و می اندیشند. بهتر این که بگوییم ربات هایی بسیار انسانی هستند، ربات هایی که با برنامه ای خاص و البته خوب (مبتنی بر ادب، مسئولیت، خلاقیت و مهارت های بالا) تربیت می شوند.

مثل هزار چیز دیگر، تصویری که نظام آموزشی معاصر مبتنی بر سرمایه داری ارائه می شود هم تصویری بسیار فریبنده و اغواگر است، باید تیزتر و عمیقاً انتقادی تر به آن نگریست و البته مدل بومی خود را ایجاد کرد. توجه کنید که بیش ترین میزان خودکشی، بیش ترین میزان افسردگی، بیش ترین میزان در برخی آسیب های اجتماعی-روانی نیز در همین ژاپن است. (تأسیس وزارت تنهایی) طبیعی است اگر وزن «ادب» و «آداب» به مثابه نرم افزارِ زندگی اخلاقی در جامعه و وزن «مسئولیت» به عنوان تعهد و پایبندی به زندگی اجتماعی، بیش از اندازه زیاد شود، افراد به شدت شکننده خواهند شد و روی دیگر این ساختار، طغیان هایِ ویرانگر است، چنان که دورکیم در خودکشی این پدیده را به دقت تشریح کرده است.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۱
صابر اکبری خضری

در این شکی نیست که فرق هایی جدی بین «ترین» های منطقی و پیوندهای وجودی، وجود دارد؛ مثلاً من می دانم پدرم، بهترین مرد دنیا نیست، حتی اگر استانداردهایی جهانی برای «پدریت» وجود داشته باشد، مثلاً فلان و بیسار، باز هم پدر من رتبه خوبی کسب نمی کند، اما با این حال او بهترین پدر دنیاست، بله! واقعاً هست! شوخی نمی کنم. اگرچه او در یک نگرش می تواند به عنوان یک پدر/مادر/خواهر/دوست معمولی ارزیابی شود، اما با این حال نمی توانم خودم را گول بزنم و قانع کنم که او بهترین پدر/مادر/دوست/.... دنیا نیست! خب هست، وقتی هست، چه کار کنم؟! به قول حافظ «آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟! / وز بهرِ چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟!» بله! این موضوع راجع به پدر و مادر شاید قابل درک تر باشد، اما مکانیسم علاقه همه انسان ها، در همه ابعاد شبیه همین است. (یا لااقل باید باشد! این که نظام سرمایه سالاری چه تغییراتی در نظام علقه ها و علاقه های انسانی به وجود آورده را اجالتاً نادیده می گیرم.) شاید بگویید خانواده انتخاب نیست، تکوین است و این جبر است که پیوندی چنین عجیب و عمیق را بین ما و خانواده می سازد، اما نه! مثال دیگر دوستی است.

من به این موضوع فکر کردم؛ چرا و چطور فلانی بهترین دوست من است؟ در صورتی که می دانم شاید در همین دانشگاه و همین مدرسه و همین محیط، کسی پیدا شود که از او باسوادتر، مومن تر، خوش اخلاق تر و فلان تر و فلان تر باشد؟! در واقع من -چنان داوران- ننشتم اسامی بچه ها را لیست کنم و به فاکتورهای مختلف هر کدام نمره بدهم و در نهایت بگویم: یافتم!! یا به قول فرنگی ها «that’s my boy!» من فقط خودم را آزاد گذاشتم تا برود آن جا که باید، پا به پایش حرکت کردم و خسته نشدم، وقتی رسیدیم آن جا که باید، خودش «تَق» صدا داد و کمی هم گیر کرد، مثل وقتی که دو چیز با هم منطبق می شوند، «تَق» صدا می دهد و کمی هم گیر می کند، به زبان بی زبانی می گوید جای من همین جاست و اگر می شود می خواهم همین جا بمانم!

دوستی، نتیجه تحلیل هایی موشکفانه نیست؛ چنان که پیوند انسانی، نتیجه داوری نیست. برعکس داوری ضدپیوند و ضدارتباط است. یک تلاشِ مذبوحانه برای منطقی کردن همه چیز، برای جا دادن هر حقیقتِ منحصر به فرد و بی نهایت در قالبِ حقیرِ و پرخفقانِ عقلِ انسانی، ذبحِ حقیقت، تقلیل واقعیت و ارباً ارباً کردنِ امکان های نادانسته زیستن، بودن و هستن. نظام علاقه انسان، عمیق و تابعی از نهانِ ژرف ترینِ سطوح ناخودآگاه ماست، (این ناخودآگاه، آن ناخودآگاه فرویدی نیست، این ناخودآگاه یعنی هستهِ سختِ «هست بودن» هر انسان که در نگاه اول شاید پوشیده باشد بر دیگران و خودش)

من می دانم که همسرم (طبیعتاً منظور همسر آینده است!) زیباترین، مهربان ترین، خوش اخلاق ترین، جذاب ترین، صبورترین، قانع ترین و ... زن دنیا نیست و احتمالاً جز ده تا یا شاید حتی صدتا و هزار تای اول هم نباشد * ولی مگر رده بندی فیفاست؟! بنابرین دروغ نیست اگر به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو بهترین زنِ همه جهانی! (طبیعتاً یکی از اشکالات اساسی که به رویکردهای روان شناختی در باب فهمِ شخصیت انسان ها و ارتباطشان با دیگری که معمولاً به تجویزهایی طیفی (و حتی گاهی اوقات به شکل ساده انگارانه ای صفر و یکی!) بین دو سرِ «خوب است/بشود» و «خوب نیست/نشود) قرار می گیرد، همین جاست! (البته فی الحال محل بحث ما نیست، خدا خواست به زودی چیزکی در این باره خواهم نوشت.)

همه این ها را چرا گفتم؟! راستش خواستم از یک فیلم تعریف کنم! خواستم بگویم بدون هیچ شک و تردیدی into the wild بهترین فیلم جهان است! بله! از همان بهترین هایی که راجع به پدر و دوست و همسرمان می گوییم! نمی توانم بگویم همه من در این فیلم هست یا همه این فیلم در من؛ در واقع رابطه ما «عموم و خصوص من وجه» است، مقدار شباهت ما اهمیتی ندارد، شاید مقدارش کم باشد، اما همان مقدارِ کم، عمقش خیلی است، این کلمه خیلی را ده، بیست بار می توانید پشت سر هم نوشت. بنابرین قطعا بخشی از عمیق ترین بخش های وجودی من در بخشی از عمیق ترین بخش های این فیلم حاضر است. چطور می توان با کلمات بیشتر و بهتر این رابطه را بیان کرد؟ راه دیگری را هم امتحان کنم؛ اگر قرار بود پرودرگار عزیز، بنده را به جای انسان، فیلم خلق کند، احتمالاً into the wild می شدم و اگر قرار بود into the wild به شکل یک انسان خلق شود، احتمالاً می گشت و می گشت و نهایتاً مجبور بود برود توی جلد من! **

پ.ن: 

* لعنتی تو هم یک تلاشی بکن دیگه! یک کم ارتقا بده خودت رو! نمیشه که همش من با این فلسفه بافی ها ضعف هات رو بپوشونم!!

** این ها که خواندید مودبانه ش بود، خلاصه این که اگر هنوز into the wild را ندیده اید، ویا دیده اید ولی خیلی متأثر نشدید، لطفا هر چه سریع تر جور و پلاستان را جمع کنید و از ایران بروید، این جا یا جای من است، یا جای شما و خب طبیعتاً جای من است، نه شما!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۴
صابر اکبری خضری