رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت ادبی» ثبت شده است

پس چرا برای خواب از فعل "بردن" استفاده می کنن؟ میگن خوابم برد. خواب باید خودش بیاد و ما رو سوار کنه با خودش ببره فلان جا، مثل مترو، ولی خب بعضی وقت ها هم مترو سر وقت نمیاد دیگه، یا میاد جا نداره سوار شی، همه نفرهای جلوییت سوار میشن ها، اادددد به تو که میرسه دیگه واقعا جا نیست، و دردآساتر اینکه همون لحظه یکی بدو بدو میاد و خیلی راحت خودش رو جا میده! فقط مال ما خار داشت دیگه مردم جان؟! خواب رو داشتم می گفتم، آره خلاصه که خواب نمی بره تو رو با خودش، خب حالا تو هی اینستا رو رفرش کن بلکه چیزای جدید جالب بیاد ولی اتفاقا همین امشب موتور هوشمند اینستا کلا از کار افتاده انگار، آخه من کی تو عمرم بیشتر از ده دقیقه فوتبال دیدم که این همه ویدیو از تنیس نادال و قهرمانیش آوردی؟! خب به فلانم که نادال قهرمان شده. آخه تنیسم شد فوتبال که یه عده پیگیریش می کنن؟!

نمی دونم والا شاید هم اینستا همون اینستای همیشگیه، من اون شبایی که خواب سوارم نمی کنه، چیز نیستم، رو فرم نیستم؟ اینم احتمال بعیدی نیست، وقتی خواب تو رو با خودش نبره، تو هم کلا با بقیه چیزا نمی ری. سعدی هم می فرماد خواب نمی برد مرا! ... البته الان که سرچ زدم معلوم شد این شعر مال عباس معروفیه ولی سعدی هم مطمینا با چنین مضمونی شعر گفته یا لااقل ایشالا که گفته باشه. خلاصه که خدایی خوابم میاد، خواب جان! منو با خودت ببر!

.

.

.

(آقا یه کم میرین تو تر ما هم جا شیم...؟!)
 

پ.ن1: خواب 1 را اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۹
صابر اکبری خضری

رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،

کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.

برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».

افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،

تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.

من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،

تو خوبشان می کردی.

من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.

من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛

مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.

من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.

من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،

فاصله ما چه زیاد بود،

مرده باد من،

زنده باد تو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷
صابر اکبری خضری