رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

طوفان

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۸ ب.ظ

همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البته احتمالاً برای اکثر بقیه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. از جوانی به بعد، درونم چیزهایی حس می کردم که زیادم بودند، آن چیزها درونم می شکفتند، درونم می جوشیدند، غلغل می کردند و بالا می آمدند، در رگ رگم جاری می شدند، همه وجودم را فرا می گرفتند و سرریز می شدند، آن چیزها در جانم شعله می گرفتند و همه چیز را می سوزاندند، در دلم لانه می کردند و تکثیر می شدند و همه جا می خواندند و سروصدا راه می انداختند، آن چیزها بر زبانم راه می رفتند، در دهانم بی تابی می کردند، بدنم را به تحرک وا می داشتند. تو خواه هرکدام از این تعابیر و تشبیهات نادقیقم را که بیشتر می پسندی انتخاب کن، آری! آن چیزها برای من به تنهایی حتی قابل درک هم نبودند، فقط در آینه دیگران بود که می توانستم ببینمشان و لمسشان کنم، آن ها را در دیگران می یافتم. در زیرین ترین و جدی ترین لایه های وجودشان و در مرتفع ترین و پنهان ترین قله های قلبشان. دوست داشتم آن چیزها را بگویم و سهیم کنم همه را، مال من نبود فقط، مال من هم بود و مال کسی یا کسانی هم بود. باید می گفتم و این یک خصوصیت ذاتی ناشی از آن چیزها بود و نه یک عادت یا یک آموخته کسب شده توسط من. باید داد می کشیدم، باید بغل می کردم، باید چشم در چشم می دوختم، باید می رفتم، باید دستی را با محکم ترین نیرویم می فشردم، باید آرام کناری می نشستم، باید آرام کنارش می نشستم،

آه ... مرور این خاطرات تلخ است و بسیار بیشتر از آن، مرا در خود فرو می برد، شاید برای لحظاتی احساس می کنم از هیچ چیز و هیچ کس خوشم نمی آید و از آن بدتر، شاید فکر می کنم دیگر هیچ اتفاق خوشحال کننده ای امکان ندارد برای من اتفاق بیفتد، دنیا -همه اش- غیر شیرین می شود، چنان که امید لبخند زدن در پس باز شدن هیچ مشتش را ندارم، حتی اگر صادقانه تمام تلاشش را بکند این منم که دیگر نخواهم خندید و نخواهم توانست خندید. لبخندِ من «او» بود که نیست. پدر و مادرم البته انسان هایی به غایت دوست داشتنی هستند، همین طور خواهر و برادرم، اما همان طور که هیچ کس جای پدر و مادر را نمی گیرد حتی او، هیچ کس هم جای او را نمی تواند بگیرد و نخواهد گرفت حتی پدر و مادر و خانواده یا هر کس دیگری. من آن روزها هر چه بیشتر او را می جستم کمتر می یافتم. دوستانم روز به روز بیشتر می شدند و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر، اما هیچ کدامشان نه علاقه ای به شنیدن «آن چیزها» داشتند و نه علاقه ای به گفتنشان؛ گاه گاهی هم اگر بود، سست و پراکنده و بااکراه، نه دلخواه و هماهنگ و تکمیل کننده. این ها واقعیت زندگی من است، من که آن موقع به خاطر دانشگاهم به شهر دیگری رفته بودم و شب هایی بس تنها، یکنواخت و کم فراز و نشیب را پشت سر می گذراندم. آن قدر از «او» ناامید شده بودم که کمتر فکرش را می کردم و آن قدر کمتر فکرش را کردم که کم کم چهره خیالی اش را از یاد بردم، جزئیاتی را که به وضوح تجسم می کردم، فراموش کردم و دیگر منتظرش نبودم. سرگرم زندگی خودم بودم، زندگی ای که به نسبتاً ثباتی رسیده و لذت بخش بود، بد نبود، خوب بود، همه چیز سرجایش بود، اگرچه بعضی چیزها نبود -و از جمله مهم ترینشان: او- ولی بلأخره تمام چیزهایی که موجود بود، منظم و درست حضور داشت. به نداشتن ناموجودها هم آن چنان خوب خو کرده بودم که نه نبودنشان اذیتم می کرد و نه تصور بودنشان برایم وسوسه انگیز بود. من نمی خواستم بیاید، من انتظار نداشتم پیدا شود، من انتظارش را نمی کشیدم، من دعا نکردم پیدایش کنم، من به فکرش نبودم، من دیگر حتی فکر نمی کردم چنین کسی اصلاً وجود داشته باشد و بلکه به خدا قسم برعکس، مطمئن بودم او وجود ندارد و آفریده نشده است.

اما ناگهان آمد، او در زندگی من مثل طوفان بود، زود آمد، همه چیز را به هم ریخت، غوغا کرد، دیوانه ام کرد، با همه تصوراتم فرق می کرد، از همه حدسیاتم بهتر بود، اصلاً شبیه به آن چه روزی -قدیم ها- فکرش را می کردم نبود، اما بسی بهتر بود، از خیالاتم واقعی تر و از واقعیت خیال انگیزتر. بند بند وجودم، ذره ذره بودنم، تک تک نفس هایم، کلماتم، جمله هایم، افکارم، احساساتم برای او گفتنی بود و شنیدنی. گفتیم و شنیدیم، گفتیم و شنیدیم، تمام آن چیزها را. باور کن بغلش کردم، همان طور که می خواستم محکم محکم فشارش دادم، همه احساساتم درونش می جوشید و حس می کردم. چه بی نظیر بود، چه شادی غیر منتظره ای! باور کن آن لحظه هیچ چیز برایم معنا نداشت، به هیچ چیز فکر نمی کردم، حتی به خودم، حتی به خودش. لحظه ای نیست شدم، هیچ شدم، هیچیدم و دوباره برگشتم. مگر در دنیا می شد این قدر خوش گذارند؟ «عالی» واژه خوبی نیست و نه هیچ واژه دیگری، باور کن تک تک کلمات را مرور کردم ولی نمی توانم بگویم آن طور که بفهمی و آن طور که راضی شوم، خواهش می کنم باور کن.

او مثل طوفان بود، زود آمد، غوغا به پا کرد، دیوانه ام کرد، همه چیز را به هم ریخت و ناگهان رفت. زود رفت... خیلی زود رفت... تو را به خدا باور کن خیلی زود رفت. من تحمل ندارم، با او بودن را چشیده ام، حالا که درکی از او دارم چطور در نبودش همه این دنیا و این لحظاتِ خالی را تحمل کنم؟ کاش هرگز نمی آمد یا کاش هرگز نمی رفت، حالا روزها و شب هایی است که هیچ اویی از هیچ جا نمی آید. او از دور نمی آید، در به آرامی باز نمی شود، هیچ لبخندی در هیچ مشت دنیا نیست

نظرات  (۱)

الان که ارجاع دادید به این پست، یادم اومد که این متن رو خونده بودم و همون موقع هم به این فکر کردم که جدای از اینکه «او» می‌تونه خیالی باشه یا واقعی با هر مرجع ضمیری، میشه با این متن هم‌ذات پنداری کرد..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">