رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،
کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.
برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».
افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،
تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.
من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،
تو خوبشان می کردی.
من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.
من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛
مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.
من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.
من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،
فاصله ما چه زیاد بود،
مرده باد من،
زنده باد تو.