رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نادر ابراهیمی» ثبت شده است

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من، به جست و جوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّمِ مطاعِ او بودم و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم!

**

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد، هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است. و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام!

باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت. من، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

**

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر. در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره تزویر پنهان کردیم.

**

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم...

پ.ن1: این داستان کوتاه زیبا از نادر ابراهیمی که واقعا نمی دونم چطور باید بگم که به نظرم چه قدر خوبه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱
صابر اکبری خضری