رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

نفرت جامد نیست.

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۹ ب.ظ

این وضعیت برای اولین بار است که در عمر 25 ساله من به وجود می آید، این که در وجود نسبت به بعضی افراد و بعضی مکان ها و بعضی چیزها «نفرت» دارم. به دعواهای سبزِ کودکی و شیطنت های قرمز نوجوانی نه نمی گفتم، اما تا به حال واجدِ کینه ای سیاه نبودم؛ حتی در اوایل دانشگاه که آن ماجراهای در نوع خود جالب و خنده دار اتفاق افتاد، با این که چند نفر من را علیه خود می دانستند، اما من حس منفی به آن ها نداشتم. وقتی دوستم بدون خبر یک سال غیبش زد هم منتظرش بودم، اما هرگز از او متنفر نشدم یا کین به دل نگرفتم. این حس را اخیراً برای اولین بار است تجربه می کنم و باز هم مصداقی است از همان خیاط در کوزه افتاد! همیشه به دیگران می گفتم دلیلی برای خشم، نبخشیدن و کین توزیِ دیگری وجود ندارد. برای خودم هم سوال بود واقعاً چه می شود که می گویند نمی بخشم یا فراموش نمی کنم؟! خب مگر بخشیدن و فراموش کردن خوب نیست؟! پس ببخش و فراموش کن دیگر! در ذهن من که سعی می کردم در این زمینه ها کودکانه و خطی نگهش دارم، مسائل مربوط به قهر و آشتی، مهر و کین، بخشش و انتقام و ... به همین راحتی حل می شد؛ اما از آن جایی که هیچ ادعایی بدون امتحان تمام نمی شود، بلأخره روز موعود فرا رسید و خیاط را دارند به زور در کوزه می کنند.

حملِ نفرت، زندگی را به شدت تیره می کند، نفرت بخشی از دل آدم نیست، این طور نیست که 80 تا خوش بگذرد، 20 تا نفرت هم یک جایی را اشغال کرده باشند، نفرت مثل بو است، همه جا می پیچد، حتی اگر کم باشد، نفرت جامد نیست، نفرت گاز است. نفرت مثل سایه است، نفرت یک مشکی است که به شکل خاکستری امتداد پیدا می کند، نفرت یک منظره زشت نیست که بشود از آن روی گرداند، وقتی حاملش هستی، مثل یک عینک است که دید تو را، همه دید تو را کم و بیش تحت تأثیر قرار می دهد. نفرت از چیزی (و برای من کسی) در بیرون شروع می شود، از «منفور» کم کم، کم رنگ می شود و «نفرت» اذیت می کند.

آن چه که الآن اذیتم می کند، دو چیز است؛ یک اینکه حمل نفرت را دوست ندارم، نه از این جهت که خیلی مهربان و پاک هستم، راستش علتِ اصلیش به خودخواهی برمی گردد. (و باز دوباره راستش فکر می کنم این از آن دست خودخواهی هایی است که هر انسانی دارد و چه خوب که دارد.) نفرت، انگاره من از خودم را مخدوش کرده است. من فکر می کردم در مجموع آدم بدی نیستم، اشتباهات زیادری دارم اما در مجموع شیطانی نیستم، نفرت بدجوری به جان این انگاره افتاده، می بینم که در لحظاتی پر از نفرتم و نمی توانم کاریش بکنم؛ جا خوش کرده طوله سگ! مگر من آدم خوبی نیستم؟! پس چرا نمی توانم کین را از دلم پاک کنم؟

دومین چیز آزاردهنده در این ماجرا بی ارتباط و بی شباهت به قبلی نیست، شاید اصلاً یکی باشد. وقتی با منفورین عزیز هستم، باید بازیگری کنم؛ از خودم خجالت می کشم، همه (و خودم) من را به صداقتم می شناختند، اما اگر دستم لو برود چه؟! اگر آن لحظه کسی با چشم برزخی مرا ببیند، مرا در حال دریدن می بیند، سگرمه در هم، لب گزیده، دندان تیز کرده... اوه! چه تصویر وحشتناکی! من نمی خواهم این باشم! اگر لو رفت پشت این خنده ها و شوخی ها و جوک های بی مزه که تعریف می کنم و جمع را دست می گیرم، چه بدی عمیقی پنهان شده چه؟! عجیب این که من در بازیگری موفق نبودم هیچ وقت، لااقل در آن جاهایی که لازم بود و خوب بود، تلاشم بی فایده بود، مثلاً هر وقت ناراحت بودم از موضوعی و می خواستم از دیگران پنهان کنم، بی فایده تر از هر کاری در جهان، تلاش مذبوحانه من بود که ناآشنا در چند ساعت اول، دوستانم در چند جمله اول، و مادرم موقعی که زنگ خانه را می زدم، متوجهش می شدند؛ «چیزی شده؟!»

در احادیث خوانده بودم سه نوع صبر داریم، صبر بر طاعت، صبر بر معصیت و صبر در مصیبت و اکنون صابر، باید صبر بر نفرت کند. بارالها! تو که هرگز کین به دل نمی گیری، کمک من و بندگانت کن که اگر می شود چیزهایی که باعث نفرت شده، حل شود و قضیه هپی اند بشود (از لطف تو و از سابقه ای که با بندگانت کردی، همین انتظار می رود) اگر هیچ جوره امکانش نیست و راه ندارد، دل ما را بزرگ تر کند نفرت را در خود حل کند و محو کند، اگر امکانش نیست دل ما قوتی در سرشاخ با نفرت زیر یک خم بگیردش خاکش کند ضربه ش کند؛ حسن قاسمی وار و اگر این ها را صلاح نمی دانی، این بنده ت را کفن کردی لااقل اجازه و پای فرار و فراموشی به او بده، از کشتی انصراف بدهد برود سراغ همان والیبال! : )

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">