رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

دیروز 11 سالم بود...

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

من در خانه دوست داشتنی مان، در مشهد، انتهای فرامرز عباسی -خیابانی که هزار بار طول و عرضش را پیاده رفته و آمده ام-، در بهاران (یا به اسم قدیمی اش بند دال) که تمام کودکی و نوجوانی ام و ریشه همه خاطراتم در آن است، در اتاق پای لب تاب نشسته ام و تلاش می کنم تا پژوهشی که قول داده بودم سه روز پیش به آستان قدس برسانم را برسانم! مامان فکر می کنم خوابیده، بابا و سحر در پذیرایی صحبت می کنند و سامان هم گوش می کند. خواهرم پس فردا کنکور تجربی دارد و خب کمی هم استرسی است، پدرم دارد با او صحبت می کند تا کمی آرام تر شود، وسط صحبت هایش گفت: سحر! تو تلاشت را کردی، دیگر چیزی اهمیت ندارد، شاید بزرگتر که شدی بهتر بفهمی، اگر همه چیز داشته باشی ولی خدای نکرده سلامت نباشی، می بینی هیچ ارزشی ندارد، تو سالمی، سلامت داری، زندگیت درست است، تو دختر پاکی هستی، پس مهم ترین هایش را داری، بقیه اش خیلی مهم نیست، آرامش، مهم است، بقیه اش سریع می گذرد، من دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است...*

این جمله آخری را پای لب تاب در اتاق شنیدم و تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت، دیروز شاهد 6 بودم با آقای عظیمی معلممان و  داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و بچه های کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟

* پدرم، پدرش را در 11 سالگی از دست داده، خدا پدربزرگ مرا بیامرزد، اهل بیهود از جنوب خراسان، جنوب خراسان یعنی مردم سختی و تلاش و قناعت؛ یعنی قنات، یعنی گندم، یعنی زعفران، یعنی تلاش بی وقفه و شکیبایی بی اندازه، یعنی سختی کشیدن، یعنی مرد روزهای سخت بودن، و پدرم همه این ها را کاملاً از پدرش به ارث برده، با تک تک سلول های بدنم خوشحالم و افتخار می کنم که اصالتم به جنوب خراسان بر می گردد، به دل کویر، و خوشحالم که چنان پدربزرگی داشته و چنین پدری دارم، خدا آن را بیامرزد و این را نگه دارد. پدربزرگم نانوا بوده و پدرم هم همان را -با شکل و شمایلی مدرن تر- ادامه داده! اگر چه تحصیلات چندانی ندارد، ولی آدم فهمیده ای است، خدا سایه همه پدرها و مادرها را حفظ کند و خواهرها و برادرها را هم در کنکور و بقیه مراحل زندگی موفق دارد!  

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">