رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

شرلوک هلمز و رویاهای سبز نوجوانی

جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۴ ب.ظ

نوجوانی جایی است که یک پای آدم توی کودکی گیر کرده و پای دیگر هم زودتر تاتی تاتی کرده و خودش را به زمانه هایی جلوتر رسانده است، این دوگانگی ها و نتیجه حاصل از آن در افکار و رفتار، گاهی اوقات تنش زا است و گاهی هم کمدی موقعیت درست می کند! نوجوانی من هم همین فرایند را داشت، از طرفی هنوز رویاهای سبز کودکی در من زنده بودند و از طرفی بلندپروازی های جوانی و مناسبات اجتماعی داشتند روز به روز بیشتر در سرزمین وجودم پیش روی می کردند. نتیجه اش ترکیب پیچیده ای از آرمان خواهی، خیال پردازی و واقع گرایی شده بود که وقتی می پرسیدند می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ می گفتم رهبر! یعنی از همان انفوان نوجوانی در فکر توطئه و به چنگ آوردن جایگاه رهبری بودم و گاهی هم فکر می کردم رهبری جاودان در طول تاریخ خواهم بود! (این اعتماد به نفس البته در همه «اکبری» ها وجود دارد و من بی تقصیرم! باید بگردید دنبال اجدادمان چون لااقل پدرم بنابر آن چه دیدم و پدربزرگم بنابر آن چه می گویند همین خصلت را داشته اند!) گاهی اوقات می دیدم به هر دلیلی اگر در پاسخ به سوال شغل مورد علاقه ات چیست بگویم رهبر! ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند، فلذا کمی تواضع می کردم و می گفتم رئیس جمهور! واقعاً هم برایم سوال بود برای این که رهبر یا رئیس جمهور شوم باید چه رشته ای درس بخوانم و چه مسیر شغلی ای را پیش بگیرم؟ آن موقع از معلم ها یا نزدیکانی که فکر می کردم اطلاعاتشان بیشتر است می پرسیدم برای رهبر شدن باید چه کاره شوم اولش؟ یعنی متوجه بودم رهبر شدن انتهای یک فرایند است، برایم سوال بود ابتدایش چیست و باید چه کار کرد و چه رشته ای درس خواند و چه شغلی انتخاب کرد؟

این ترکیب رویا و آرمان و واقعیت اگرچه با درصد و نسبت متفاوت هر کدام در سال های بعد نیز ادامه پیدا کرد. آن موقع ها شدیداً فیلم های جکی چان را دوست داشتم، واقعا لذت می بردم و از دیدنشان و به وجد می آمدم، می رفتم سی دی فروشی اول بهاران (بند دال قدیم)، قانونش این بود که یا باید شناسنامه گرو می گذاشتی و یا هزار تومان پول بیعانه می دادی، البته وقتی سی دی را برمی گرداندی 700 تومن را جناب سی دی فروش که روی مغازه اش نوشته بود عرضه محصولات فرهنگی-هنری! و ما هم «کلوپ» صدایش می کردیم، پس می داد. به هر حال من با شعف بسیار می رفتم و می گفتم یک فیلم خوب از جکی چان بده، معمولاً صاحب مغازه ها خودشان فیلم باز بودند و می پرسیدند فلان فیلمش را دیده ای؟ و آن قدر می گفت و می پرسید تا بلاخره به جواب نه برسد. دو سه تا پیشنهاد می داد، راه دیگرش هم این بود که منو فیلم هایش را می داد دستت تا خودت انتخاب کنی، بعضی هایشان هم که ذوق بیشتری داشتند کاور فیلم ها را چاپ می کردند و در یک کیف سی دی می گذاشتند تا جذاب تر شود و واقعا هم تأثیر داشت این کارشان!

در پرانتز عرض کنم که پخش کردن سی دی خودش دنگ و فنگ هایی داشت که ماجرایی جدایی دارد، همین قدر بگویم شبه خرافه ای وجود داشت مبنی بر این که اگر سی دی خش داشته باشد، باید با خمیردندان تمیزش کرد و در آن صورت خش ها مرتفع خواهد شد! گاهی اثر داشت و گاهی هم نه، بعد خیال می کردم به اندازه کافی خمیرداندان نریختم یا با فشار کافی پاکش نکردم! این بود که به اندازه مصرف سه روز خانواده خمیردندان می ریختم یا مثلا اگر دو خمیردندان در خانه بود، آن یکی که برندش معروف تر و گران تر بود (آن موقع ها خمیر دندان سنسوداین گاهی پیدا می شد در خانه مان!) را برمی داشتم و با فشار هر چه بیشتر می مالیدم روی سی دی تا قشنگ به عمق جانش برود خش ها را در دل تار و پودِ سی دی صاف کند! گاهی هم خیال می کردم لابد خمیردندان قدرت کافی را ندارد و می رفتم سراغ شامپوها، صابون، یا هر چیز کف دار دیگری به امید این که شاید آن ها اثر کنند، خلاصه می افتادم به جان سی دی های بیچاره و بشور و بساب راه می انداختم!

بگذریم، این فیلم ها عمیقاً روی من (و احتمالاً هم سن وسالان من در آن دوران) تأثیرگذار بود و شدیدترین علاقه ها را هم به جکی چان، شرلوک هلمز و مرد عنکبوتی داشتم، در واقع مثلث اسطوره ای ذهن من را این سه شخصیت تشکیل می دادند. عجیب این که از طرفی می دانستم این ها همه فیلم هستند، اما از طرفی هم نمی خواستم یا نمی توانستم باور کنم که وجود ندارند، فکر می کردم حتماً وجود دارند یا لااقل می توانند وجود داشته باشند و با تلاش بسیار می توان چنین قابلیت هایی را کسب کرد! این بود که بارها و بارها سجده آخر نماز جماعت ظهر که در مدرسه مان -شاهد 20- برگزار می شد را بیشتر از بقیه طول می دادم و بعد از ذکر سجده و صلوات و دعایی که امام جماعت می خواند، با خلوص تمام و به فارسی می گفتم: پروردگارا به من هوشِ شرلوک هلمز، قدرت بدنیِ جکی چان و توانایی های مرد عنکبوتی را عطا بفرما! شاید بخندید اما خدا و ملائکه اش بارها شنیده اند و لابد حاضرند شهادت بدهند که من واقعاً چنین می کردم! اگر فکر می کنید به عمقِ ساده لوحی این نوجوانِ حدوداً 14 ساله پی برده اید باید بگویم خیر! وقتی نماز تمام می شد و بچه ها می رفتند در نمازخانه می ایستادم و امتحان می کردم که آیا دعاهایم مستجاب شده یا نه؟! دست هایم را به شکل تار انداختن مرد عنکبوتی درمی آوردم یا می رفتم کنار دیوار تا ببینم می توانم راست راست بالا بروم؟! اگر چه نمی شد اما ناامیدی هم به این راحتی ها در من رسوخ نمی کرد و باز هر کار می شد از دعا و ورزش و خیال می کردم تا به این رویاها برسم!

الغرض این رویه کم و بیش تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد و خب روز به روز شکل و شمایلش منطقی تر می شد، مثلاً اول دبیرستان که تازه جسته گریخته کتاب های مذهبی می دیدم و گاهی ورق می زدم، نام یک کتاب برایم خیلی عجیب بود، چرا که می دیدم در همه کتاب ها به عنوان منبع در پانویس یا پی نوشت آخر فصل حضور دارد و مطالبی فراوانی را از آن ذکر کرده اند، این بود که به طور جد پیگیر بودم تا کتاب «همان» را بخرم و بخوانم! رفتم پیش حاج آقای برومند -روحانی مسجدمان- و گفتم حاج آقا این کتاب «همان» را کجا می فروشند؟! خیلی کتاب مهمی است، تقریباً همه جور مطلبی درش پیدا می شود! حاج آقای برومند اولش متوجه ماجرا نشد و می پرسید کجا دیدی کتاب را یا نویسنده اش کیست یا اسم کاملش چیست، من هم می گفتم این ها را نمی دانم، فقط همین قدر می دانم که هم کتاب خاطرات آقای بهجت بسیاری از مطالبش را از کتاب «همان» گرفته و هم کتاب هایی دیگری که خودتان معرفی کردید و در کتابخانه مسجد هست! حاج آقا تازه دوزاری اش جا افتاد و با خنده ریزی گفت مثال تو مثال آن بنده خدایی است که پرسید این «ناظر کیفی» عجب بازیگری توانایی است که در همه فیلم ها بازی می کند!

پ.ن 1: این نوشته در پی یک گفتگو پیرامون شرلوک هلمز و یادآوری رابطه عمیقی که روزگاری با او داشتم نوشته شد! اولین مواجهه من با شرلوک در سال های اول دبستان بود که سریال سیاه سفید شرلوک با بازی جرمی برت را گمان کنم شبکه 3 پخش می کرد، طبیعتاً برای من خیلی جذاب بود، کلاه و پیپ و استایل جرمی برت و دوستش واتسون، قسمت آخرش را خوب به خاطر دارم که شرلوک و موریارتی از آبشار به پایین پرت شدند و مردند. البته عجیب این بود که همان قدر که به شرلوک علاقه داشتم و دارم، به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر! دکتر واتسون را دوست داشتم و می ستودم! سال پنجم دبستان کتاب داستان شرلوک را از دوستی به «احمدیان» سال پنجم دبستان امانت گرفتم و خواندم، البته کتاب برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده بود، کتاب من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و بقیه کتاب های مجموعه شرلوک را هم از همان دوستمان گرفتم و خب حالا علاوه بر تصویری که از چهره او (البته چهره جرمی برت!) در ذهن ثبت کرده بودم، داستان های جدیدی از زندگی اش می دانستم! به هر حال یادِ دوران سبز شل مغزی هنوز هم شیرین و لذت بخش است و ان شا الله زندگی همه ما، همواره سبز باشد...

نظرات  (۲)

وای خدا

خیلی خوب بود XDDDD

من از دبستان ترس کنکور داشم خیخیخیXD

۰۲ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۶ هانیه معینیان

خیلی روایت شیرینی بود   

و بعضی جاها هم آشنا مثل ماجرای پاک کردن سی‌دی

 

البته برایم سوال است که چطور رویاهای نوجوانی در بعضی ها پخته میشود و بعدها جز یادی شیرین در خاطر نمی ماند ولی برای بعضی ها اینطور است که کاملا در آن غرق میشوند و کل آینده شان درگیر همان موضوع است مثلا من علاقه به فیلم کره ای را در چندتا از نوجوانان فایل دیدم ولی الان که جوان هم شدند با همان شدت و حتی بیشتر در آن غرق شدند...

پاسخ:
متشکرم!
پاک کردن سی دی واقعا برای این نسل ما داستانی داشت
به هر حال از نقش ساختارهای اجتماعی و زمینه های فرهنگی نباید غافل شد... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">