رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

الخیر فی ما وقع...

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۶ ق.ظ

این روزها کرخت بودم، تنبل ترین و بی خاصیت ترین ورژنی که می شد از صابر دید، شب دیر می خوابیدم، و ظهر دیر بیدار می شدم، نظمی یکنواخت و آمیخته با یأس و فشار مضمن. روزی حدود 8 ساعت یا بیشتر خوابیدن که در نوع خودش بی سابقه است، بدون مطالعه آن چنانی، بدون کار مفید آن چنانی، تا ظهر پیگیری کارهای اداری گزینش که خواهم گفت در ادامه، از ناهار تا عصر جسته گریخته مشغولیت های کاری را جلو بردن و شب هم یا دلشوره و دلتنگی ناگزیر تهران که مجبور بودم بزنم بیرون از چاردیواری خوابگاه، و این چند شب هم خدا را شکر هیئت که آبی بود بر آتشِ خیالاتِ این روزهایم یا شاید آتشی به خاک سردِ انگیزه ها و امیدهایم.

از روزی که آمدم تهران تقریباً هر روز حدود ساعت 11 بیدار می شدم و با ده دقیقه پیاده روی می رسیدم داخل دانشگاه. شروع می کردم دنبال مسئولینی که با کارم مرتبط بودند، می گشتم. گزینش ردم کرده بود. من اولش پیگیری نکردم، پدرم با تمام وجود درخواست کرد که تمام تلاشم را بکنم، با این که به نظر شخصی ام کار درستی نبود اما واقعا وجوب شرعی داشت آن حد از تأکید. هر روز می رفتم پیش یکی، رئیس گزینش، رئیس دانشکده، اعضای هیئت علمی، رئیس دانشگاه، رئیس دفتر فلانی، مسئول فلان جا، معاون بیسار جا، مدیر بهمان جا، کارمند پشمدان جا... *

جواب ها منفی بود، برخوردها -به جز یک مورد- خوب نبود، خوار و خفیف می شدم، سرم پایین بود، ذلیل بودم، مجبور بودم منافقانه برخورد کنم، بگویم بله بله حق کاملاً با شماست! در صورتی که حق اصلاً با آن ها نبود. چه فشاری بر من وارد شد... چه کشیدم... دردم از خود دانشگاه و عدم قبولی نبود، البته این که جایی که من خانه خودم می دانستم، قبولم نمی کرد و می خواست بیرونم کند حس بدی داشت، این که افرادی که به تک تکشان عشق می ورزیدم، همیشه برایشان در حرم دعا می کردم، مثل برادر یا پدر خودم می دانستم قبولم نداشتند، طردم می کردند، البته عمیقاً دل آدم را می شکست اما این ها به هر حال قابل تحمل بود، می گفتم خودم انتخاب کردم این مدل بودن را و این تاوانش است، از آن بی خبر نبودم، برایم غریبه نبوده، خیلی سال است با چنین دردی آشنا هستم؛ داخل دانشگاه یا داخل محیط های مذهبی دیگر محکوم به بی دینی شوم و مخالف و «آن وری» به حساب بیایم، و در جمع های دیگر ایدئولوژیک و متعصب و ارزشی (به معنای کنایه آمیز کلمه) و باز هم مطرود و غیرخودی و بیگانه.

آن چه آزارم می داد، بیشتر حس و حال پدر و مادرم بود. آن ها که در این مدت چند خبر بد شنیده بودند و هی تند تند داشت توی ذوقشان می خورد، اول گزینش من که همه فکر می کردند قبولی 100 درصد است، بعد نتیجه کنکور سحر -خواهرم- که همه -از معلم و مشاور و مدرسه و والدین و دوستان- رویش حساب کرده بودند و آن چه گمانش را می بردند نشد، بعد خبر ملغا شدن وزارت مهندس م.د که تا روز قبل اعلام کابینه قطعی بود و قرار بود بخش مهمی از معاونت اجتماعی به عهده من باشد و باز هم پدر و مادر بیشتر از خودم به فکرش بودند و برایشان خوشحال کننده بود و ... در عرض یک هفته من از دانشجوی بالقوه دکتری دانشگاه امام صادق (ع) با شغل بسیار عالی در وزارت فلان تبدیل شدم به یک دانشجوی ارشد پیوسته که حتی مدرک کارشناسی هم ندارد و دانشگاه خودش هم ردش کرده و بیکار شده و ...

مادرم می گفت پدرت شب ها از فکر و خیال تو نمی خوابد، پدرم می گفت مادرت کلا روحیه اش خراب شده، سحر هم خودش به اندازه همه تحت فشار بود. این شرایطی بود که روحم را آزار می داد و تلاشم برای دانشگاه هم بیشتر همین بود که یک خبر خوب میان این اخبار ناگوار که بعضی هایش را نگفتم اتفاق بیفتد. خبر خوب و خبر بد مکانیسمشان تقریباً یک سان است، وقتی یکی می آید، بقیه پشت سرش می آیند، انگار زنجیر است. یک خبر خوب می توانست جریان روحی خانواده را تغییر دهد. این بود که من تحت فشار بودم. این بود که وقتی هر روز بیشتر پیگیری می کردم درخواست تجدیدنظر گزینش را و هر روز بیشتر معلوم می شد که نمی شود کاری کرد و جواب ها همه منفی است، بیشتر تحت فشار قرار می گرفتم و بیشتر حقیقت را از خانواده پنهان می کردم، نمی گفتم آقای ف گفته امسال بعید است بتوانی نتیجه بگیری چون اسامی را خیلی وقت پیش برای سازمان سنجش رد کردیم، می گفتم خبرها خوب است، ان شا الله درست می شود. نمی خواستم و نمی توانستم بیشتر ناراحتشان کنم در این اوضاع.

همین بود که امروز وقتی نتیجه را دیدم، برعکس خبرهای خوب دیگر که آدم شگفت زده می شود، نخندیدم یا داد نزدم یا بالاوپایین نپریدم. خواب بودم ساعت حدود 10 بود. بچه ها رفته بودند سرکارشان و کسی در اتاق نبود طبق معمول. این من بودم که باید با همان یاس و فشارِ همواره، کورمال کورمال بلند می شدم و خودم را می کشیدم تا ساختمان های اداری دانشگاه و راه پله ها را ده بار بالا و پایین مرفتم. گوشی دو بار زنگ زد، دوبار پشت سر هم و هر دو بار جواد بود، این نوع زنگ زدن یعنی که کاری دارد. تلفن را جواب ندادم. نمی دانم چرا ولی کلا حوصله تلفن را ندارم اکثر اوقات، یعنی نیم ساعت صحبت حضوری را ترجیح می دهم به 30 ثانیه پشت تلفن یا بالعکس. به هر حال احساس پدرکشتگی دارم با تلفن مخصوصاً تلفن همراه. چشم راستم باز نمی شد، البته اول صبح همان بهتر چون ضعیف است و چند دقیقه ای طول می کشد تا کاملاً بالا بیاید یا به قول ما مشهدی ها اَجیر شود. همان چشم چپ را نیمه باز کردم و تلگرام را روشن کردم، دیدم خبر زده اند که نتیجه دکتری آمده، امیدی نبود قطعا اما وارد سایت شدم و کد پرونده و شماره ملی و کد امنیتی را زدم. می دانستم محال است اما مثل یک وسوسه نرم آن احتمال ناممکن گوشه ذهنم می خزید و حرکت می کرد، به روی خودم نمی آوردم اما راستش را بخواهید نمی توانستم وجودش را هم انکار کنم، انگار فکر کردن به آن یک گناه بزرک بود، یک فکرِمگو، یه اندیشه خطرناک، یک تابو. غیرممکن را از خدا ممکن نخواستم اما ناخودآگاه از تصور وقوعش لذت می بردم، می دانستم ثانیه ای دیگر پتک واقعیت بر سر و سینه خیالِ شیرینم فرود می آید و له می شود، اما در آن لحظه نمی خواستم تا بودنِ آن رویای شیرین، از دستش بدهم.

دیدم. اول فکر کردم آن چه درخواست اولم بوده را دارم می بینم نه آن چه قبول شدم، وسوسه همان رویای خیال انگیز دوباره همان جا در کنج ذهنم می خزید و خودش را شاد می کرد. اما من اینجا بودم و خیره خیره به صفحه نگاه می کردم، کلمات را با دقت می خواندم، انگار بچه اول دبستانی است که کلمات را یکی یکی و حرف حرف هجی می کند تا مطمئن شود اشتباهی در کارش رخ نداده و نمی دهد. خدا غیرممکنِ خیالم را پیش چشمم ممکن کرده بود. مردم شناسی روزانه دانشگاه تهران قبول شده بودم. احتمالش 1 به صد هم نبود. واقعا شکستم. هیچ دلیلی نداشت باز هم بخواهم آن چهره مرد مقاوم را نگه دارم، آن آدمی که این دو سه هفته نقش مقاوم ها را بازی می کرد و سعی می کرد سربالایی های دانشگاه را استوار قدم بردارد و احیاناً چشم به افق بدوزد. این جا آخر قصه بود، همه قاب های بزرگی و مرد بودن را شکستم و مثل بچه ها، مثل بچه هایی که مادرشان را گم کرده اند و بعد از دوسه ساعت ترس و سرگردانی پیدایش می کنند، هق هق می زنند زیر گریه، زدم زیر گریه، هق هق. انگار نه انگار که یک مرد باابهت 26 ساله است، شبیه دخترهای 15 ساله بودم.

باورم نمی شد، می ترسیدم دوباره صفحه را نگاه کنم و ببینم اشتباه کردم، واقعا می ترسیدم و راستش هنوز هم می ترسم. چه به سرم آوردند... خدا را شکر کردم، مهر را برداشتم که سجده کنم، اما گفتم اول زنگ بزنم به مامان. مهر در دستم خیس شده بود. زنگ زدم. خدا می داند که دروغ نمی گویم؛ مامان گوشی را جواب داد و لحن صحبتش کاملا منتظر یک خبر بد دیگر بود، خسته و مأیوس و غم دار، گفتم دارم اشک می ریزم اما خبر خوب دارم، گفت چی و گفتم تهران قبول شدم، مادرم هم انگار بغضی که نگه داشته بود از سحر و سامان و بابا ترکید و مثل همان دختر 15 ساله مادرگم کرده، همان گریه ای را شروع کرد که من 5 دقیقه قبل شروعش کرده بودم و حالا فقط یکی دو تا قطره مانده بود که می چکید و سرازیر می شد...

ماجرای گزینش و دکتری خیلی خیلی اتفاق تلخ و سختی و درس و عبرت داشت، امیدوارم یک روز یک گوشِ شنوایِ همراه پیدا کنم برایش همه را بگویم از اول تا آخر. بعد از این ساعاتی که اندکی از آن را گفتم هم کلی ماجرا و صحبت دیگر شد که حالا بماند. فقط این که بر خلاف هر روز که صبحانه نمی خوردم، گفتم باید خودم را تحویل بگیرم. لباس پوشیدم و دو تا کیک و دو تا آبمیوه برای خودم خریدم، رفتم روی نیمکت زیر درخت پارک رو به روی در دانشگاه نشستم و خوردم، باد می آمد و من به سر در دانشگاه نگاه می کردم، به همه راه پله هایی که این دو هفته بالا پایین رفتم، به جایی که عاشقش بودم و هستم ولی مرا نخواست. به سازوکار و آدم هایی که بیرونم کردند، و آرام لبخند زدم. رفتم داخل دانشگاه، رفتم پیش یکی دو نفرشان، نتیجه را نگفتم اصلاً فقط ازشان تشکر کردم -بدون نفاق و صادقانه- و گفتم دیگر لازم نیست خیلی پیگیری کنید، گفتم ان شا الله حرم دعایتان می کنم و برگشتم خوابگاه. خیلی خسته بودم، خیلی خیلی خسته بودم. دوباره خوابیدم. این بار واقعا خوابیدم تا خستگی ام در برود. ** و ***

* این «فلان و پشمدان» توهین نیست خدای نکرده؛ اصطلاح عامیانه مشهدی است که معادلش در زبان معیار می شود «فلان و بیسار»، «یا فلان و بهمان».

** خدا را شکر من آدمی نبودم که اهل انتقام و این حرف ها باشم، یعنی خودم هم چنین تصمیمی واقعا نداشتم، اما وقتی پدرم زنگ زد گفت صابر دوباره علیه شان چیزی نگویی، بزرگوارانه برخورد کن باهاشان! و خب داشتن این پدر فهمیده، این خانواده همراه، این دوستانِ محکم، نعمت باارزش تری از قبولی یا عدم قبولی فلان جا است.

*** دعا کنید هفته آینده یک خبر خوب دیگر برسد که اهمیتش اتفاقا خیلی بیشتر هم هست، خدا بخواهد و بشود همه را شام مشتی مهمان خواهم کرد، ان شا الله :) 

نظرات  (۳)

۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۵ شاگرد بنّا

یک وبلاگ با در مشترک........ اصلا خوشحال کننده نیست..... من آزمونِ خدا رو با درس و دانشگاه و مدرک چشیدم و هنوز هم تموم نشده............

پاسخ:
ایشالا همه عاقبت به خیر بشیم
۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۸ رضا نوروزی

سلام اقا صابر، مبارکا باشه، ما کم توفیق شدیم حضور شما تو دانشگاه رو از دست دادیم،  انشاالله خبرهای خوب بعدی 🌻🌹

پاسخ:
سلام اقارضای عزیز. نه بابا این چه حرفیه ما که از دیدن شما و دوستان خوشحال میشدیم و میشیم، ایشالا ارتباطمون قوی تر ادامه پیدا کنه
۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۴ حمید درویشی شاهکلائی

سلام بر صابر
خبر خوب هفته بعد رسید؟
 

پاسخ:
پس فردا مشخص میشه ایشالا :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">