رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

🔸 انسان شناسی تاریخی، یک رویکرد بنیادین در انسان شناسی است که فرهنگ و مردم را در بستر تاریخی آن فهم می کند. تقریباً هیچ منبعی به زبان فارسی درباره این رویکرد و مختصات روشی آن وجود ندارد.

...انسان شناسی تاریخی یا همان Historical anthropology یکی از رویکردهایی است که در حوزه انسان شناسی وجود دارد و حدوداً دو دهه ای است که به طور جدی درگیر بحث های مطالعات اسلامی شده و گفتگوهای تنگانگی بین این دو حوزه شکل گرفته است. بحث محوری در حوزه انسان شناسی به طور کلاسیک، بحث فرهنگ است؛ اما همان گونه که فرهنگ هایی زیستی وجود دارند که زییندگان آن فرهنگ همین حالا روی کره زمین هستند، بسیاری از فرهنگ ها هم وجود دارند که مربوط به زمان ما نیستند و در زمان دیگری بوده اند. در واقع از زمانی که انسان پا بر روی زمین گذاشته تا امروز، گونه های بسیار زیادی از فرهنگ ها حضور داشته اند. وقتی می گوییم انسان شناسی تاریخی، انسان از این منظرِ تاریخی-فرهنگی موضوع بحث قرار می گیرد؛ سوال اینجاست که چطور می توانیم فرهنگ های تاریخی را انسان شناسانه مطالعه کنیم، حال این که زییندگان آن فرهنگ در حال حاضر نیستند تا بشود یک کار میدانی روی آن ها انجام داد؟ به عنوان مقدمه بنده می خواهم یک معنای اعم و یک معنای اخص از انسان شناسی تاریخی ارائه کنم. منظور از معنای اعم انسان شناسی تاریخی «مطالعه انسان شناختی درباره جامعه ای که در زمان گذشته زیسته باشد و امروز امکان مطالعه مستقیم درباره آن وجود ندارد» است؛ به عبارت دیگر «دانشِ مطالعهِ دگرگونیِ کُنش هایِ جمعیِ انسان ها در ظرفِ تاریخ.»...

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

متن حاضر، برگرفته از سخنرانی دکتر احمد پاکتچی در هم اندیشی «انسان شناسی و اسلام» است که در سال 1397 ایراد شده و برای اوّلین بار در اختیار علاقه مندان و پژوهشگران علوم انسانی قرار می گیرد.
برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۹
صابر اکبری خضری

پیتریم الکساندرویچ سوروکین، جامعه شناس آمریکاییِ شوروی الاصل، که می توان او را جامعه شناسِ فرهنگ خواند، هم توسط مارکسیست ها و هم در سنت جامعه شناسی لیبرالی-آمریکایی! سانسور شده است. دوست صمیمی لنین، موسس رشته جامعه شناسی در معتبرترین دانشگاه شوروی و آمریکا، منتقد جدّی هر دو! استادِ تالکوت پارسونز که ادعا می کند پارسونز آثار او را دزدیده است و...

یکی از کتاب های مهم سوروکین، «پویایی فرهنگی و اجتماعی» است که در آن مفصلاً اصول نظریه اجتماعی خود بر مبنای فرهنگ و پویایی آن را شرح می دهد. متن حاضر به دنبال فهمِ چارچوب روشی این جامعه شناس در تببین فرهنگ و نقش آن است.

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

چند خط راجع به سوروکین، دکتر صاحب الزمانی، بهایی ها و اسپرانتو!

کتاب «خداوند دو کعبه» نوشته دکتر محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی فر، خاطره دیدار ایشون در اوایل جوانی با پیتریم سوروکین در روزهای آخر عمرش هست. ناصرالدین صاحب الزمانی-که شخصیتیش حقیقتا جای تحقیق داره و پدر زبان اسپرانتو در ایران و یکی از معروف ترین اسپرانتویست های جهان هست، در اوایل جوانی کتابی از سوروکین می بینه و به شدت به نوع نگاه سوروکین علاقه مند میشه. بیشتر تحقیق می کنه و بقیه آثار سوروکین رو که در اون زمان هیچ کدومش هنوز به فارسی ترجمه نشده بوده رو می خونه.

پرس و جو می کنه و می فهمه سوروکین هنوز زنده است! تصمیم می گیره به آمریکا سفر کنه و سوروکین رو ببینه! و در نهایت با ماجراهای عجیب و غریبی موفق میشه دو سه باری به دیدار سورکین مریض احوال که در آخر عمرش توسط بیشتر جامعه شناس های آمریکایی طرد شده بره و باهاش گفتگو کنه.

اسمِ خداوند دو کعبه رو هم برای همین روی کتابش گذاشته، یعنی هم کعبه جامعه شناسی در شرق عالم و شوروی، چون سوروکین دوست صمیمی لنین بوده و وقتی لنین به سوروکین میگه هر چی بخواد بهش میده، از لنین درخواست می کنه رشته جامعه شناسی در شوروی رو تاسیس کنه، مدتی بعد سوروکین از منتقدین اصلی لنین و لنینیست ها و مارکسیست ها و سیاست هاشون در شوروی میشه و به آمریکا برمیگرده، اونجا هم رشته جامعه شناسی رو در دانشگاه هاروارد تأسیس می کنه، اما از اون جایی که منتقد جدی لیبرالیسم هم بوده، توسط اون ها و مخصوصاً به توطئه تالکوت پارسونز مشهور! هم طرد میشه.

اما اینکه ناصرالدین صاحب الزمانی چطور و چرا تصمیم به دیدن سوروکین می گیره خیلی مشکوکه! مخصوصاً اینکه صاحب الزمانی خودش هم آدم مشکوکیه! معروف ترین اسپرانتویست ایران! اسپرانتو زبان بشربنیاد و مصنوعی هست، واقعا پدیده عجیبیه اما از اون عجیب تر اینکه این زبان اسپرانتو در ایران مربوط به گروه های بهایی و اگه کمی رائفی پوری به قضیه نگاه کنیم جریان های شبه عرفانی مثل عرفان کابالا و خلاصه یهود و شیطان و صهیونیسم و این حرفاست.

اگه نمی دونین بدونین که انجمن زبان اسپرانتو در ایران هم وجود داره و اتفاقا شدیدا هم فعال هستند، در جهان هم همینطور حتی یکی از زبان های موجود در گوگل ترنزلیت هم همین اسپرانتو هست! این که چرا باید انجمن زبان اسپرانتو در ایران باشه بماند، خودش جای سوال داره و اگه این پیام رو کسی برای دوستان عزیز اطلاعاتی فوروارد کنه فکر کنم اون ها هم گوشاشون تیز بشه به ماجرا، اما فعلا نکته مهم تر اینه که دکتر صاحب الزمانی علیرغم کهولت زیاد سن -متولد 1309- هنوز زنده است، اگه بشه ایشون رو دید احتمالا خیلی حرف برای گفتن داشته باشه، خلاصه اگه راه ارتباطی دارین یا احتمالا کسی رو می شناسین که ایشون رو می شناسه، خیلی عالی میشه ردی ازش بزنیم و به دیدارش بریم، دست به دست کنین لطفا برسه به اسپرانتیست عزیز :)

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۷
صابر اکبری خضری

نیچه: «با گذر زمان برایم مشخص شده هر فلسفه بزرگی که تا امروز آمده، چیزی جز اعترافات شخصی پدیدآورنده آن و گونه‌ای خاطرات ناخواسته و ناآگاهانه نبوده‌ است.»

متن حاضر، یک شخصی نویسی از «زندگی» نیچه است بعد از جمع آوری فیش ها و یادداشت ها از منابع مختلف. هدف شخصی من از جمع آوری این مطالب، درگیری شخصی و کنجکاوی پیرامون شخصیت و زندگی عجیب نیچه است. بنابرین بیشتر یک فایل شخصی است که شاید به درد شما هم بخورد، نه یک یادداشت علمی.

*

«دردهای فراوان جسمی و چالش های عمیق روحی روانی آزارش می دهند؛ نیچه که شدیداً از بی خوابی رنج می برد، در سال 1872م (28 سالگی) برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ می‌رود، عاشق طبیعت است و حتی مدتی هم به باغبانی اشتغال پیدا می کند، امّا ضعف شدید بینایی مانع از ادامه آن می شود؛ «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفّس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» بله، طبیعت آنجا کوهستانی بود. در مدّت اقامتش در کوهستان آلپ دوستی که به دیدنش می رود می گوید: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» در همین مدت اقامت است که مهم ترین شاهکارهای خودش از قبیل «چنین گفت زرتشت» را می نویسد و راجع به گذشته زندگی اش می گوید: «من در جوانی پیر بوده ام.» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریزد.




برای دانلود متن کامل کلیک کنید.

در 1873م به میگرن مبتلا می شود. در همان سال شعری راجع به تنهایی می گوید، اما اشک می ریزد و نمی تواند شعر را تمام کند. خشمگین است، علیه لوی استراوس نقد تندی می نویسد، نیچه تشنه حقیقت است اما آن را نمی یابد، می گوید افرادی مثل لوی استراوس طوری رفتار می کنند که انگار به حقیقت دست یافته اند و می توانند برای دیگران هم نسخه بنویسند. شدیداً فقیر است، کتاب هایش به فروش نمی رسد، با با هزینه شخصی «چنین گفت زرتشت» را به تیراژ 40 تا چاپ می کند که تا آخر عمرش فقط 7 تا به فروش می رسد، فقر او را احاطه کرده، لاغر شده و خوراک چندانی ندارد، «شبیه بز کوهی شده ام.» نیچه فیلسوف بود، اما طرفدارانی نداشت. جوانی 26 ساله ای به نام فن اشتاین آثار نیچه را خوانده بود و به شدت جذب افکارش شده بود، برای دیدن نیچه به آلپ آمد. نیچه، پسر جوان را روح همزاد خود دانست که مانند خودش دنبال زرتشت است، رابطه شبه استادشاگردی آن ها در کمترین زمان، اوج گرفت، اما جوان دچار مرگ زودهنگام شد...

برای دانلود متن کامل کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۵
صابر اکبری خضری

رو به روی من فردی بود که متوجه بیماری ش شدم،

کنارِ تو، دوستی بود که بیمار شده.

برای من، تو «همراهِ بیمار» بودی، از دیدِ خودت «دوستِ او».

افتخار من این بود که زخم های بیماران را تحمل می کنم و خوبی هایشان را می ستایم،

تو به زخم هایشان عشق می ورزیدی، خوبی هایشان را می خواستی و خودشان را دوست داشتی.

من نقص ها را شناسایی می کردم، علت ها را نشان می دادم، می گفتم چطور باید خوب شد، دقیق تر و عمیق تر از هر پزشک دیگری،

تو خوبشان می کردی.

من درد و نسخه را می گفتم، بعد از آن دیگر مسئولیت با خود اوست، کار من با آگاه کردن دیگران به عیبشان تمام می شد، تو همان جا که من ظفرمندانه از اتمام مسئولیت خوشحال بودم، سر می رسیدی.

من وقتی بیماری پیچیده او را از اعماق وجودش، از تاریکِ ناخودآگاهش کشف می کردم و خبردارش می کردم، خوشحال می شدم، احساس پیروزی می کردم، حریف اصلیِ من بیماری بود، سوژه اصلیِ من بیماری بود، رقابت اصلی من با نقصِ ناخودآگاه بود، که پشتش را بلاخره به خاک می مالیدم؛

مسئله تو، «او» بود، نه بیماری، نه نقص ها، نه عیب ها، نه ناخودآگاه ها، و نه خودآگاه کردن ها.

من درکشان می کردم، تو دوستشان داشتی.

من چشمِ تیزبین آدمی بودم، تو قلبِ مهربانِ خدا،

فاصله ما چه زیاد بود،

مرده باد من،

زنده باد تو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷
صابر اکبری خضری

می گویند آدم ها وقتی که بیش تر از همیشه تحت فشار باشند، به زبانی که شیر خوردنشان، صحبت می کنند. تا وقتی عادی تعامل می کنیم و با دیگران در ارتباطیم، می توانیم نقاب بزنیم، اما اگر قرار باشد کاری بکنیم و چیزی بروز دهیم، آن جاست که لو می رویم؛ «چه» گفتن شاید کم و بیش تحت سیطره خودآگاهِ فریبنده ما باشد، اما دستِ خودآگاه از «چگونه» گفتن کوتاه است. «خشمِ» ما، «حسدِ» ما، «مهربانیِ» ما در چگونه گفتن بیشتر از چه گفتن اثر می گذارد و این تاثیری است غیرقابل کنترل.

هرچه قدر هم محتواها را بچینیم، باز فرم ها دستمان را رو می کنند، که حقیقتِ عمیقِ ما در فرم متجلی می شود، چگونه بودنِ ماست که چگونهِ بودن متنمان (یعنی چیزی که تولید می کنیم و دیگران با آن مواجه می شوند، از اثر هنری گرفته تا محصول تولیدی) را مشخص می کند؛ با کنکاش در چگونگیِ متن و اثرمان، می توانیم به چگونی خودمان پی ببریم، حتی بیشتر از مطالعه مستقیمِ خودِ فریبنده مان، کارگردان فیلم را با دیدن فیلم بیشتر از دیدن خودش می توان شناخت.

سریال های این روزهای شبکه های خانگی؛ دل، مانکن، کرگدن، و آثار مشابه سینمایی؛ تگزاس، رحمان 1400، آینه بغل و ...عمیقاً روی زشت و تهوّع آور ناخودآگاهِ عقده ای، با گرایش های سادومازوخیستی، پلید و نفاق گونه تولیدکنندگان شان که با مناسبات سوداگرایانه جهان منفعت آلودِ سرمایه سالار و مضحمل کننده هر چیز انسانی، ترکیب شده و معجونی بس متعفّن تولید کرده. آثاری که سرتا پایشان روابط ضربدری عشقی، لاکچری و اشرافی گری وحشی و افسار گسیخته -نه حتّی مودب و اصیل-، خیانت و طلاق و خشونت و دروغ و تزویر و ... است و هیچ هدفی، هیچ هدفی جز عقده گشایی روانشناختی و مکیدن زالووار منافع و ثروت (نه با تلاش و کار) و ریشخند زدن به شعور و حیثیت مردم ندارد.

شرم بر نویسندگان و کارگردانان و تهیه کنندگان شان، شرم بر منوچهر هادی، شرم بر میثم و بابک کایدان، شرم بیشتر بر ما که می بینیم و پول می دهیم و منت می کشیم برای غوطه ور شدن و غسل کردن در لجنزارِ زباله...

* اگه به فکر سلامت ذهنی، روحی، روانی، دینی و حتی جسمی خود و خانواده تون هستین، به جای دیدن فیلم های ایرانی، حتما فیلم و سریال خارجی ببینید، مخصوصا انیمیشن های خارجی. حتی بدون سانسور ببینید ضررش از دیدن این چرت و پرت ها کمتره. این رو به عنوان یک کارشناس فرهنگی عرض کردم و جدا بهش اعتقاد دارم! حقیقتا فیلم ها و سریال های جریال اصلی خارجی با اختلاف از فیلم های ایرانی سالم تر و کم ضرر تره.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
صابر اکبری خضری

برعکس گوشی ها و کارت های بانکی ام که بی هیچ دغدغه ای زود می روند و گم می شوند و جا می ماندند، رکوردرم گم شدنی نبود. یک بار در بهشت رضا جا ماند، برای ضبط خاطرات شهدا از خانواده هایشان رفته بودم؛ بار دیگر اوایل دانشگاهم بود که حدوداً یک سال و نیمی غیبش زد، طولانی ترین دوری اش هم همین بود. وقتی که کاملاً قطع امید کرده بودم و گه گاهی خاطراتش را مرور می کردم، سر ظهر ناگهانی اطّلاعیّه پیدا شدن یک رکودر را روی تابلوی اعلانات دیدم. یک بار ناپدید شد. تصمیم گرفتم با ادعیه و رموز علوم غربیه به اجّنه متوسل شوم تا پیدا شود، پشیمان شدم، نذر امام رضا (علیه السلام) کردم و معجزه آسا روی کیف بود.

در کیف دوستان و باغ عمو و خانه فامیل و دست آشنایان جا ماندن و گم شدن و رفتن که الی ماشالله. اصلاً حساب ندارد، امّا باز هر چه می شد برمی گشت پیش خودم. حتّی آخرین بار -همین چهار پنج ماه پیش- در صفحه اینستاگرامم خبر گم شدنش را دادم و از دوستان تقاضای دعا کردم، فردایش خواب دیدم توی جیب کت مشکی ام جا مانده، کتی که چند هفته نپوشیده بودم و به علت کوچک بودن اتاق خودمان در خوابگاه، گذاشته بودمش در اتاق یکی از دوستان. بیدار شدم و نشدم سریع رفتم اتاقشان، بود! همان جا!!

**

اولین باری که یک رکوردر دیدم دست حاج علیرضا دلبریان بود؛ راوی مشهدی جنگ و خاطرات شهدا. وقتی می خواست سخن پراکنی کند از توی کیفش رکوردر را برداشت و خودش، سخن پراکنی خودش را ضبط کرد! بعد از جلسه هم تا با کسی سلام و علیک می کرد و آن بنده خدا نکته ای، چیزی می گفت سریع واکنش می داد: دوباره بگو ضبط کنم!

**

مگر نمی گویند دوستان همدیگر را کامل می کنند؟! ما همین طور بودیم. هر چه قدر من عاشق گفتن بودم، رکوردر عاشق شنیدن بود. با دقت گوش می کرد، ضبط می کرد، همیشه برای شنیدن حوصله و شوق داشت. گفتن من و شنیدن رکوردر، همان رابطه متکاملانه ما بود، برون گرایی من و درون گرایی رکوردر. حتی وقتی خودم حوصله شنیدن از این و آن نداشتم، رکوردر داشت، می شنید و بعداً برایم تعریف می کرد...

**

اواسط سال دوم دبیرستان بودم که پدرم گفتم چه قدر داشتن یک وسیله ضبط صدا می تواند به رشد درس هایم کمک کند! جالب اینکه در کمال ناباوری من، پدرم هیچ مخالفتی نکرد و آن موقع که پول، پول بود، 280 هزار تومان خرج خرید یک رکوردر شد. با اینکه حافظه ام افتضاح است ولی لحظه های خریدش را هم دقیق به یاد دارم. از همان اول دیدنش و بودنش و در دست گرفتنش و به کمر بستنش حسّ خوبی برایم داشت.

**

بارها رکوردر را به طرق مختلف از بازرسی های حرم رد کرده بودم، هر بار هم داستانی می شد که بیا و ببین، گاهی اوقات در جیبم می گذاشتم و گوشی را همراه خودم نمی بردم، خادم ها که از روی جیبم دست می زندند، فکر می کردند گوشی است، گاهی اوقات رکوردر را می دیدند و به راحتی اجازه عبور می دادند، گاهی نیاز به توضیح بود که کاربردش چیست و یک روشن خاموش نیاز داشت، گاهی می گفتند باید از x-ray رد شود، گاهی می گفتند باید با رئیس انتظامات هماهنگ شود، گاهی رئیس انتظامات اجازه می داد و گاهی هم کار بیخ پیدا می کرد! خیلی وقت ها دستم می گرفتم یا جایی قایمش می کردم و می بردم داخل.

**

رشته پیوند و همراهی ما در آستانه 8 سالگی ناگهان گسست یا بهتر بگویم گسستنش.

**

در بین همه وسایلم، لب تاب را استثناً چون قیمتش بالاست حواسم ویژه به آن هست، دیگر وسایلم نه آنچنان که فکر کنید. حتّی با گوشی رابطه خیلی خوبی ندارم، همه آنهایی که مرا می شناسند نیز به رویم آورده اند که صابر! تو هم با این گوشی ت!! وقتی هم که چند بار تماس می گیرند و کاری دارند، اعصابشان خورد می شود و واکنش مذکور کمی تغییر می کند: تو که برات فرقی نمی کنه دسته بیل بگیر دستت خب!

**

مهارت دیگری که در آن حرفه ای شده بودم، یواشکی ضبط کردن بود. یا در جیبم می گذاشتم و بدون نگاه کردن حالت ضبط را تنظیم می کردم، یا روشنش می کردم و در آستینم می گذاشتم، بعد هم خیلی عادی گفتگو را ادامه می دادم. اگر صدای دوستی یا آشنایی را یواشکی ضبط می کردم، بعداً برایش می فرستادم و تعجّب می کرد که ای بابا! ما رو گرفتی صابرجان؟! آدم امنیّت نداره دیگه با تو!!

در عوضِ همه وسایلی که بقیه دارند، من رکودر داشتم. رکوردر شاید از قدیمی ترین همراهانم بود. در هر سفری و پیشامدی به تناسب موقعیتش چیزهایی را با خودم می بردم و در کوله می گذاشتم و چیزهایی را نه. حتی گوشی را خیلی جاها همراه خودم نمی بردم، اما رکوردر دوست همه جایی من بود. خواه زیارت حرم باشد یا سفری سخت و غیرقابل پیش بینی، در جلسه مهم آستان قدس یا کوهنوردی صبح زود، راهیان نور یا تولد برادرم، کلاس درس یا هر جای دیگری. بچه ها به شوخی می گفتند رکوردر مثل کلت کمری همیشه همراته. هر اتفاقی میفته سریع درش میاری ...

**

بعضی ها تا طوری می شود سریع عکس می گیرند، بعضی ها سریع می نویسند، من تا طوری می شد سریع صدا ضبط می کردم. آدم ها خودشان را در حرف هایشان متجلی می کنند و من حرف هایشان را ضبط می کردم.

من حتی صدای طبیعت را ضبط می کردم، اگر نیمه شبی بود در پادگان دژ خرمشهر، تنها بودم، نسیم می وزید، حال خوشی داشتم، بوی خاک باران خورده می آمد، رکوردر را در می آوردم و می گفتم: حیف که نمی توانی بو را ضبط کنی! اعلام وضعیت می کردم و چند دقیقه سکوت نیمه شبی خرمشهر را ضبط می کردم. رکوردر من حتی صدای سکوت ها را هم ضبط می کرد. سکوت خرمشهر با سکوت مشهد، با سکوت دانشگاه و ... فرق می کنند.

**

در خیلی از اتفاق های مهم زندگی ام رکوردر نقش داشت. مثلاً تغییر رشته از ریاضی به انسانی در دبیرستان. پدرم که راضی نمی شد، قرار بود هر چه مشاور مدرسه که مورد قبول طرفین یعنی من و پدرم- در جلسه خصوصی با من گفت و نتیجه شد، همان بشود، اما پدرم که به من آن قدر اعتماد نداشت، رکودر صوت جلسه مان را کامل ضبط کرد و او شنید و رضایت داد، فردایش رفتم پیگیری نامه های اداری.

بعدها که معلم شدم، همه سخن پراکنی هایم در کلاس ها را ضبط می کرد، اصلاً همین گوش دادن به صدای خودم در رکودر بود که جرئت حرف زدن و نترسیدن و از صدای خودم بدم نیامدن را به من داد. شنیدن سوتی های اولین کلاسی که رفتم -درس تفکر و سبک زندگی دبیرستان امام رضا (علیه السلام) واحد 3- هنوز دلپذیر و خاطره انگیز است.

**

رکوردر برای من فقط وسیله ضبط صدا نبود، خلاصه و نماد و به یادآورنده همه صداهایی بود که در این 7 سال شنیدم و آن صداها هم خاطره تلخ و شیرین 7 سال زندگی ام بودند. فراز و نشیب زندگی ام همه در صداها بود و با صداها به یاد می آوردمشان. صداها هم، همه با رکوردر ضبط می شدند.

**

شیرین ترین لحظه های رفاقتم، خلوت های دوستانه، حرف ها و زرزرهای عمیق فلسفی، خاطره گویی مادربزرگ مرحومم، توصیه های آیت الله ضیأآبادی، باقری کنی، علی آقای بهجت و خاطره های پدرش، آقای فاطمی نیا، آیت الله ناصری، حاج میثم سازگار، خاطرات بیش از 200 خانواده شهید، لحظه های خاطره انگیز شوخی ها و دعواهای خواهر و برادرم، صوت جلسه های کاری آستان قدس، بنیاد فرهنگی، طرح های پژوهشی، مناجات های نیمه شبی حرم و احساس رقیق جمع، کلاس های به درد بخور دکتر فیاض و دینانی و سارا شریعتی و پاکتچی و ...، تاکسی نگاری ها، خاطرات سفر، سخن پراکنی های خودم، گریه و خنده های دلبریان، اندیشه های نابهنگام، صداهای بکر طبیعت، جلسات سیاسی قالیباف، انفجارات وحشتناک رزم شب میشداغ و ... و و و خیلی چیزهای دیگر را رکوردرم ضبط کرده بود.

**

دو سه سال اخیر رنگ حروف و نمادهای دکمه هایش همه پاک شده بودند و من فقط از حفظ فشارشان می دادم و حتی بدون نگاه کردن هم می توانستم. این اواخر هم اگر چه کمی مصرف باطری ش بیشتر شده بود، اما هنوز پر توان، با کیفیت و پایه بود برای هر کاری و هر موقعیتی.

**

حالا رکوردر رفته و می دانم دیگر بر نمی گردد. این بار امید پیدا شدنش را ندارم و انتظارش آمدنش را نمی کشم. رکوردر جزئی از هویتم بود. رکوردر امکان بروز بخشی از «صابریت»م را فراهم می کرد، صابر بردون رکودر حتماً چیزی کم دارد.

**

رکوردر عزیز!

خدانگهدار، دیگر تو را نخواهم دید.

من از تو خوشحالم، امیدوارم هر جا هستی، دست هر کسی هستی، خوشحال باشی و صداهای خوب ضبط کنی.

یا علی (علیه السلام)

دوستدارت؛ صابر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۲
صابر اکبری خضری

مردم شناسیِ صدقه؛ مواجه انتقادی با محتواپرستی

گاهی اوقات اسلام را به یک مجموعه اعتقادات فلسفی تقلیل می دهیم، در واقع در این نگاه «محتوا» برای ما اصالت پیدا می کند و از «فرم» غافل می شویم. محتواگرایی باعث عدم فهم اقتضائات دنیای محقق شده پیرامونی ما می شود، چنان که گفته اند: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست!» گفتار محتوا و کردار فرم است. محتوا در فرم تجسد و تجسم پیدا می کند، چنان که روح در جسم تجلی پیدا می کند و این دو هرگز از یک دیگر قابل تفکیک نیستند، آن چیزی که تحقق پیدا می کند دو چیز مخلوط به هم نیست، فرم نیست و محتوا نیست، بلکه یک چیز است؛ همان محتوای تجسد پیدا کرده و متجلی شده در فرم. بر خلاف فلسفه و عرفان که تحقیر کننده فرم هستند و مراقبینِ فرم را با اتهاماتی نظیر ظاهرگرا، قشری، سطحی و ... تحقیر می کنند، اما اسلام به فرم اصالت می بخشد و این رویکرد در «فقه اسلامی» قابل مشاهده است، چنان که احکام فقهی با «طهارت» آغاز می شود، یعنی پاکی و پاکیزگی فرم.

اگر هدف ما از کمک کردن، فقط کمک کردن و تأدیب و تربیت نفس باشد، همین که کمک کنیم کافی است، همین که از چیزهایی که بیشتر و بیشتر دلبسته شان هستیم بگذریم کافی است، کار ما همین جا تمام شده و مأموریت با موفقیت به پایان رسیده است، «تو نیکی می کن و در دجله انداز!» به نظر من این نگرش نه تنها اخلاقی نیست، بلکه به غایت «خودپرستانه» است، وقتی دیگران را نادیده بگیریم، چیزی جز «من» نمی ماند. اما اگر هدف از صدقه و انفاق تقرب به پروردگار از طریق و مجرای خدمت به مردم باشد که هیچ راه دیگری هم جز این نیست، کار ما تازه از این جا شروع می شود؛ در این نگاه این مخاطب و نیاز او و زندگی و بوم و هویت و فرهنگ اوست که اصالت پیدا می کند، احتیاج او و نه اشتیاق ما.

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.


برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۰
صابر اکبری خضری

جوکر، انگل، پلتفرم، بلک میرر، سرمایه سالاری، آلن دوباتن، اروین یالوم و ... چه ارتباطی با هم دارند؟! منتقد نظام سرمایه سالاری اند یا بهترین و پیچیده ترین طرفدار آن؟!

«جوکر» اثری است که سرنوشت تلخ و تاریک یک فرودست را نشان می دهد، جامعه به نمایش درآمده در جوکر، نه یک آمریکای رویاگونه و آرمانی بر محور قهرمان چنان که در فیلم های کمپانی «ماروِل» می بینیم، بلکه پر از فقر و تلخیِ بر محور ضدقهرمان است، ممکن است هنگام دیدن فیلم جنگ ستارگان غبطه بخوریم که چرا ما چنین قهرمانانی نداریم، اما هنگام دیدن جوکر حتی احساس حسادت و غبطه هم نمی کنیم، که بسیار تأسف می خوریم و ناراحت می شویم از این همه ظلم و تحقیر و تمسخر و فشار اجتماعی که طبقات فرادست بر سر او می آورند؛ بنابرین شاید در نظر اول جوکر یک فیلم انتقادی علیه وضع موجود و نظام سرمایه سالار به نظر برسد.
برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

«انگل» نیز جامعه طبقاتی و تفاوت فاحش افراد فرودست و فرادست در آن را به نمایش می گذارد. طبیعتاً به نظر می رسد فیلم طرفدار فرودستان است، آنان که نه فقیر، بلکه زیر خط فقر هستند. بنابرین جوکر و انگل در مضمون محوری مشابه هم هستند و موضوع هر دو فیلم به نوعی نمایش همین جامعه طبقاتی است. اما در این بین یک نکته مهم و قابل تأمل هست، مهم ترین جوایز سینمایی (اسکار و کن) در سال گذشته به همین دو فیلم یعنی انگل و جوکر رسید. چطور می شود مهد سرمایه سالاری بزرگترین و مهم ترین جوایز خودش را به فیلم هایی بدهد که علیه خودش است؟! یعنی شیطان بزرگ و دارودسته اش توبه کرده اند؟!

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۳
صابر اکبری خضری

ابتدا ببینید:

«طرح خواناسازی شهر تهران»

...

#شهر کالبد نیست، شهر یک قصه است، شهر یک قصه بلند و طولانی و خواندنی است، شهر را باید خواند، محله های شهر، پیرنگ ها و خرده پیرنگ های قصه هستند، قصه شهر یک قهرمان اصلی دارد؛ مردم یا #ملت و هزاران شخصیت در این قصه حضور دارد، تک تک افراد در قصه شهر نقش ایفا می کنند، شهر، ماجرای مردمِ شهر و قصه هایشان است. تاریخ شهر هم فصل های این قصه هستند، اگر فصل های قبل قصه را نخوانیم و یک راست سراغ فصل 9 یعنی فصل حاضر برویم، قصه را نمی فهمیم، زندگی در چنین شهری بی معناست، چون قصه را نمی دانیم، چون از ماجرای شهر بی خبریم... شهر ها، محله به محله، کوچه به کوچه، خانه به خانه قصه مخصوص به خود را دارند، ماجرایی شنیدنی... زندگی در این شهر معنادار است...

بارها دوستان فاضل گفتند که تنها و تنها راه ارتباط مردم با شهرشان، تبدیل تاریخ آن به قصه است، (history به story) مردم، نه به فلسفه ها، نه به شعرها، نه به تاریخ ها بلکه به قصه ها گوش می کنند، قصه ها را می خوانند، «تلک القُری نَقُص علیک من أنبائِها...» آن ها شهرهایی بودند که قصه شان را برای تو تعریف کردیم... (اعراف، 101)

بلاخره تلاش و پیگیری دوستانمان در شهرداری تهران به نتیجه رسید، خدا بر برکت کارشان بیفزاد و از صمیم قلب امیدوارم بزرگواران در مشهد از روایتِ قصه شهر غافل نشوند، مشهد شهر دوست داشتنی فقط محقق می شود که مشهدی بودن معنایی داشته باشد و این معنا فقط از دل قصه شهر است که به وجود می آید و قصه از دل تاریخ... قصه شهر و ملتش...

#ملتشهر

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

همیشه دوست داشتم آن چه در دلم بود را یکجا از لام تا کام برای کسی بگویم؛ تمامِ حرف هایم را با تمامِ وجود، گفتن و شنیدن واقعاً لذت بخش ترین کارهای این دنیاست. آدم ها مهم ترین چیزهای زندگی من بودند و البته احتمالاً برای اکثر بقیه آدم ها هم همین طور بوده و باشد. آدم ها خیلی مهم اند، تک تک شان خیلی مهم اند. شاید این بخش غیرقابل انکار و غیرقابل تغییرِ وجودِ ما باشد؛ همه جا و همه وقت دیدنِ لبخندشان َشادی آور و فکر کردن به مشکلاتشان عذاب دهنده است. از جوانی به بعد، درونم چیزهایی حس می کردم که زیادم بودند، آن چیزها درونم می شکفتند، درونم می جوشیدند، غلغل می کردند و بالا می آمدند، در رگ رگم جاری می شدند، همه وجودم را فرا می گرفتند و سرریز می شدند، آن چیزها در جانم شعله می گرفتند و همه چیز را می سوزاندند، در دلم لانه می کردند و تکثیر می شدند و همه جا می خواندند و سروصدا راه می انداختند، آن چیزها بر زبانم راه می رفتند، در دهانم بی تابی می کردند، بدنم را به تحرک وا می داشتند. تو خواه هرکدام از این تعابیر و تشبیهات نادقیقم را که بیشتر می پسندی انتخاب کن، آری! آن چیزها برای من به تنهایی حتی قابل درک هم نبودند، فقط در آینه دیگران بود که می توانستم ببینمشان و لمسشان کنم، آن ها را در دیگران می یافتم. در زیرین ترین و جدی ترین لایه های وجودشان و در مرتفع ترین و پنهان ترین قله های قلبشان. دوست داشتم آن چیزها را بگویم و سهیم کنم همه را، مال من نبود فقط، مال من هم بود و مال کسی یا کسانی هم بود. باید می گفتم و این یک خصوصیت ذاتی ناشی از آن چیزها بود و نه یک عادت یا یک آموخته کسب شده توسط من. باید داد می کشیدم، باید بغل می کردم، باید چشم در چشم می دوختم، باید می رفتم، باید دستی را با محکم ترین نیرویم می فشردم، باید آرام کناری می نشستم، باید آرام کنارش می نشستم،

آه ... مرور این خاطرات تلخ است و بسیار بیشتر از آن، مرا در خود فرو می برد، شاید برای لحظاتی احساس می کنم از هیچ چیز و هیچ کس خوشم نمی آید و از آن بدتر، شاید فکر می کنم دیگر هیچ اتفاق خوشحال کننده ای امکان ندارد برای من اتفاق بیفتد، دنیا -همه اش- غیر شیرین می شود، چنان که امید لبخند زدن در پس باز شدن هیچ مشتش را ندارم، حتی اگر صادقانه تمام تلاشش را بکند این منم که دیگر نخواهم خندید و نخواهم توانست خندید. لبخندِ من «او» بود که نیست. پدر و مادرم البته انسان هایی به غایت دوست داشتنی هستند، همین طور خواهر و برادرم، اما همان طور که هیچ کس جای پدر و مادر را نمی گیرد حتی او، هیچ کس هم جای او را نمی تواند بگیرد و نخواهد گرفت حتی پدر و مادر و خانواده یا هر کس دیگری. من آن روزها هر چه بیشتر او را می جستم کمتر می یافتم. دوستانم روز به روز بیشتر می شدند و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر، اما هیچ کدامشان نه علاقه ای به شنیدن «آن چیزها» داشتند و نه علاقه ای به گفتنشان؛ گاه گاهی هم اگر بود، سست و پراکنده و بااکراه، نه دلخواه و هماهنگ و تکمیل کننده. این ها واقعیت زندگی من است، من که آن موقع به خاطر دانشگاهم به شهر دیگری رفته بودم و شب هایی بس تنها، یکنواخت و کم فراز و نشیب را پشت سر می گذراندم. آن قدر از «او» ناامید شده بودم که کمتر فکرش را می کردم و آن قدر کمتر فکرش را کردم که کم کم چهره خیالی اش را از یاد بردم، جزئیاتی را که به وضوح تجسم می کردم، فراموش کردم و دیگر منتظرش نبودم. سرگرم زندگی خودم بودم، زندگی ای که به نسبتاً ثباتی رسیده و لذت بخش بود، بد نبود، خوب بود، همه چیز سرجایش بود، اگرچه بعضی چیزها نبود -و از جمله مهم ترینشان: او- ولی بلأخره تمام چیزهایی که موجود بود، منظم و درست حضور داشت. به نداشتن ناموجودها هم آن چنان خوب خو کرده بودم که نه نبودنشان اذیتم می کرد و نه تصور بودنشان برایم وسوسه انگیز بود. من نمی خواستم بیاید، من انتظار نداشتم پیدا شود، من انتظارش را نمی کشیدم، من دعا نکردم پیدایش کنم، من به فکرش نبودم، من دیگر حتی فکر نمی کردم چنین کسی اصلاً وجود داشته باشد و بلکه به خدا قسم برعکس، مطمئن بودم او وجود ندارد و آفریده نشده است.

اما ناگهان آمد، او در زندگی من مثل طوفان بود، زود آمد، همه چیز را به هم ریخت، غوغا کرد، دیوانه ام کرد، با همه تصوراتم فرق می کرد، از همه حدسیاتم بهتر بود، اصلاً شبیه به آن چه روزی -قدیم ها- فکرش را می کردم نبود، اما بسی بهتر بود، از خیالاتم واقعی تر و از واقعیت خیال انگیزتر. بند بند وجودم، ذره ذره بودنم، تک تک نفس هایم، کلماتم، جمله هایم، افکارم، احساساتم برای او گفتنی بود و شنیدنی. گفتیم و شنیدیم، گفتیم و شنیدیم، تمام آن چیزها را. باور کن بغلش کردم، همان طور که می خواستم محکم محکم فشارش دادم، همه احساساتم درونش می جوشید و حس می کردم. چه بی نظیر بود، چه شادی غیر منتظره ای! باور کن آن لحظه هیچ چیز برایم معنا نداشت، به هیچ چیز فکر نمی کردم، حتی به خودم، حتی به خودش. لحظه ای نیست شدم، هیچ شدم، هیچیدم و دوباره برگشتم. مگر در دنیا می شد این قدر خوش گذارند؟ «عالی» واژه خوبی نیست و نه هیچ واژه دیگری، باور کن تک تک کلمات را مرور کردم ولی نمی توانم بگویم آن طور که بفهمی و آن طور که راضی شوم، خواهش می کنم باور کن.

او مثل طوفان بود، زود آمد، غوغا به پا کرد، دیوانه ام کرد، همه چیز را به هم ریخت و ناگهان رفت. زود رفت... خیلی زود رفت... تو را به خدا باور کن خیلی زود رفت. من تحمل ندارم، با او بودن را چشیده ام، حالا که درکی از او دارم چطور در نبودش همه این دنیا و این لحظاتِ خالی را تحمل کنم؟ کاش هرگز نمی آمد یا کاش هرگز نمی رفت، حالا روزها و شب هایی است که هیچ اویی از هیچ جا نمی آید. او از دور نمی آید، در به آرامی باز نمی شود، هیچ لبخندی در هیچ مشت دنیا نیست

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۸
صابر اکبری خضری

بعدازظهرها مادرم چای درست می کرد و جمله «صابر بلند شو چای آماده است!» از خواب خوش و کوتاه بعد از ناهار بیدار می شدم. برای این بدن نیمه خواب و نیمه خسته حتی تصور یک چای داغ و خوش طعم یاری دهنده بود. عادت کرده بودیم چای داغ می خوردیم. هم پدر و هم مادرم دو سه قطره کوچک عرق کنار ابرو و گوشه پیشانی شان پیدا می شد. اوایل مرداد سال پیش مادرم گفت «تو اصلاً عرق نمی کنی و این خوب نیست چون منافذ پوستت همه بسته شده!...»

گرمای امسال کم سابقه کم سابقه بود، برای احالی کلافه کننده و برای مسافرانی چون ما غیرقابل تحمل بود، همه چپ و راست می نالیدند و عرق بود که می ریخت، هوا بسیار گرم و اینجا در خیابان های نزدیک دریا بسیار شرجی بود. آن قدر گرم و شرجی که لباس ها به بدن می چسبید و اعصابت را خورد می کرد. ماشین ها کم می آوردند، اگر کولرشان زیاد روشن می ماند آمپرشان بالا می رفت و ماشین های جوش آورده زیادی، کنار خیابان با کاپوت بالازده شده دیده می شد، یکی دوبار سگ ولگرد دیدم که زبانش آویزان بود و له له می زد.

ما به موزه رفتیم، موزه مرمر متعلق به پهلوی ها.موزه 4 ساختمان داشت.ساختمان اول خوب بود اما عالی و فوق العاده و فراانتظار نبود، جالب بود ولی به وجد نمی آورد. بد نبود. ساختمان دوم کوچک و بسیار خنک بود. کولر گازی با قدرت بالا در اتاق کوچکی که فقط ما 5 نفر و نگهبانش در آن بودیم کار می کرد و آنجا را مثل یخچال خنک کرده بود، لذت بیشتر را ما می بردیم که از هوای گرم ناگهان به آنجا رفته بودیم. تمام در و پنجره ها با دقت و رعایت ریزکاری ها بسته شده بودند و انگار ذره ای هوای گرم بیرون نمی توانست داخل شود. یخچال بود. آمدیم بیرون. دوباره گرمای کلافه کننده و دیگر تاب نیاوردیم چون لااقل 20 دقیقه به سرمای مطبوع آن اتاق کوچک عادت کرده بودیم، مصطفی مستور نوشته بود کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

باد داغ توی صورتم می خورد، جنس لباس بعضی ها پلاستیکی و نفتی بود، رنگ لباس بعضی ها مشکی و تیره، بعضی ها چند لایه لباس داشتند، مردم هلاک بودند. تا ساختمان سوم راه نسبتاً زیاد بود، شاید حدود 3 دقیقه پیاده روی، اما دار و درختی در مسیر بود و سایه شان لااقل به ذهن ها کمک می کرد تا تلقین مثبت کنند و بروند. رفتیم و یکی دو دقیقه هم جلوی در توی صف معطل طول می کشید تا نوبت داخل شدنمان شود. سایه نداشت و همه عرق می ریختند. بچه ها غر می زندند و کوچکترین کاری باعث آتش گرفتن اعصاب خورد و آماده اشتعال بزرگترها می شد. برق رفت. کولرهای گازی خاموش شد. 300 نفر آدم در ساختمان دو طبقه ای که همه منافذش با دقت و رعایت ریزه کاری ها بسته شده بود تا هوای بیرون واردش نشود، نفس می کشیدند و عرق می کردند. کاش کنار پنجره رفتم ولی باز نمی شد. ساختمان دم کرده بود. کلیدها همان قفلی که باز کرده بودند را قفل می کنند.

دیدن بقیه وسایل موزه هیچ لذتی نداشت، سفر آنقدرها هم خوش نگذشته بود و این لحظات باعث می شد تا از کل سفر بدم بیاید. آمدیم بیرون. مادر و پدر و خواهر و برادرم برگشتند تا سریع به ماشین برسند و کولر گازی ماشین می توانست به این شرایط مشمئزکننده تمامی دهد و خلاصشان کند.  من جدا شدم و به سمت ساختمان چهارم رفتم، دور بود، حدود 6،7 دقیقه پیاده روی داشت. آفتاب مستقیم به زمین می خورد، راه صاف و بدون پیچ بود و ساختمان در انتهای آن دیده می شد. هیچ سایه ای هرچند کوچک وجود نداشت، سنگ ها تف دیده بودند، گرما زجرم می داد، هوا شرجی و گرفته بود و حتی شاید نفس کشیدنم را سخت کرده بود، تمام منافذ پوستم باز شده بود و بلأخره عرق کردم، با تمام وجود انگار عرق می کردم، از صورتم عرق می ریخت، بدنم خیس شده بود، سر خوردن دانه های عرق صورتم را قلقلک می داد و باید محکم می خاراندمش. راه پیش پایم بود. حال به هم زن ترین تصوری که در آن لحظه می شد توی ذهن تجسم کرد، فکر کردن به چای داغ و تصور دست گرفتن لیوان گرم و قورت دادن آن همه حرارت چای داغ بود. فکر کردن به طعم و حس چای داغ حالم را به هم می زد. لعنتی برو بیرون! کاش همه عمر به یخ در بهشت عشق می ورزیدم. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صابر اکبری خضری

خواب 1/5 را اینجا بخوانید.

.. نوشته ات را قبل خواب خواندم، چه متن خوبی بود! من هم با خواب ماجراها دارم. اولین و شدیدترین و عمیق ترین کلمه ای که موقع شنیدن اسم خواب یا فکر کردن به آن به ذهنم می رسد، ترس و حیرت است. خودت هم شاهدی که هنوز هم انتهای مکالمه های شبانه به جای «التماس دعا» یا «به امید دیدار»، به همه می گویم: «ان شا الله خواب های خوب ببینی!»این دعای بچه گانه را اولین بار از سامان شنیدم. من راهنمایی بودم و او اوایل دبستان؛ یکی دو بار خوابِ بد دیده بود، از آن موقع شب ها قبل خواب تک تک اعضای خانواده را صدا می کرد و به هر کدام مجزا شب بخیر می گفت؛ «شب بخیر، ایشالا خوابای خوب ببینید!»

خودم هم که همسن و سال او بودم از خواب می ترسیدم، راستش آن موقع حتی از خواب های خوب هم می ترسیدم! اصلاً دوست نداشتم خواب ببینم، جالب اینکه ترس من فقط از خواب نبود، از لحظات قبل خواب هم به اندازه خود خواب می ترسیدم، همیشه آرزو داشتم و تلاش می کردم چنان خسته باشم که دراز بکشم، چشمانم را ببندم و باز کنم و صبح بشود. وَه که چه وحشتناک بود و هست؛ تاریکی!

نمی دانم شاید همین دعاها بود که سال ها بعد -در بزرگی ام- اثر کرد و مدتی احساس می کردم اصلاً نمی خوابم، احساس می کردم زندگی ام یک تداوم شدیداً به هم پیوسته شده که خواب آن را قطع نمی کند! تو گویی فقط چشمانم را بسته و باز کرده ام و ادامه و ادامه. خستگی عمیقاً به جان و ذهنم رسوب کرده بود و فقط یک خوابِ طولانیِ عمیقِ خودآگاه می خواستم، خوابی که امروز را تمام کند و من را هم -چنان که احساس می کردم سایرین را- به فردا که روزی متفاوت و غیر از امروز است، برساند، خوابی که قبل و بعد ایجاد کند. من آن موقع احساس می کردم اصلاً فردا نمی شود، احساس می کردم آخرین باری که یک شبانه روز تمام شده و به روز دیگری -روز تازه- منتقل شده ام-، درست همان باری بود که احساس خوابیدن و بیدار شدن داشتم، از آن به بعد گویی همان روز بیشتر و بیشتر کِش می آمد و خوابیدن فقط مثل چند لحظه نشستن و استراحت کردن بود، در پی هیچ خوابی، روز بعدی وجود نداشت و همه ادامه همان روزی بود که مدت ها قبل شروع شده بود. شب و روز پشت سر هم می آمدند بدون آن که یک شبانه روز تمام و شبانه روزی دیگر شروع شود.

آن دوره هم تمام شد... داشتم از کودکی می گفتم، آری، نه فقط از خواب های بد، که از خواب های خوب هم می ترسیدم. همان سال ها وقتی لحظات قبل خواب -در تاریکی و سکوت خانه- دچار ترس قبل خواب می شدم، خیلی آرام و با احتیاط کامل، گاماس گاماس قدم برمی داشتم که پدرم بیدار نشود -و لعنت به پارکت های کف خانه که به محض فشار، قیریج قیریج صدا می داد!-، از چند سانتی متری او آهسته کی گذشتم و مادرم را آهسته از درون گلو صدا می زدم؛ «مامان! مامان!» نرم بیدار یا نیمه بیدار می شد، می گفتم می ترسم خواب بد ببینم! (یا اگر خواب بد دیده بودم و بیدار شده بودم می گفتم خواب بد دیدم!) مادرم نوازش می کرد و خوب، خیلی خوب یادم هست که همیشه جمله اش این بود: «بگو خدایا به امید خودت، نه به امید خلق روزگار، قو هو الله بخون،  به چیزای خوب فکر کن، خوابای خوب می بینی!» یک بار پرسیدم مثلاً به چه چیزی فکر کنم، گفت مثلاً به بهشت فکر کن، پرسیدم تویِ بهشت چه چیزهایی هست؟ مادرم گفت هر چیزی که دلت بخواهد و بگویی هست! در عالم کودکی بهترین چیزی که دوست داشتم کامپیوتر بود! در کل فامیل ما فقط دایی و پسرخاله ام کامپیوتر داشتند، تمام هفته خدا خدا می کردم برویم خانه شان تا با کامپیوتر بازی کنم (چه بازی های ساده ای! بازی های پیش فرض ویندوز xp که حقیقتاً عمری با آن ها سر کردم، یادت می آید؟! عکسش را گذاشته ام ببینی)

تصور عجیب من از بهشت، ترکیبی از محیطی سرسبز و نورانی و کامپیوتری درست در مرکز آن بود! تمام عزمم را جزم می کردم، قدرتم را متمرکز می کردم، انگار می خواهم لحظاتی دیگر با سرعت تمام شروع به دویدن کنم و از یک لحظه به بعد سعی می کردم فقط تصویر سوم شخصی از خودم در دلِ بهشت، غرقِ در کامپیوتر بازی را تصور کنم! چند لحظه بعد از مادرم پرسیدم: «خب تا کی توی بهشت هستیم؟!» گفت همیشه و همیشه می پرسیدم: خب حوصله آدم سر نمی رود؟!

عجب سوال عجیبی می پرسیدم! انگار اگر همیشه و بدون وقفه باشد، خوب نیست، لااقل نیاز است چند روزی تعطیل و دوباره باز شود! اگر یک مرحله تمام نشود، بد است؛ باید هر مرحله ای هر چه قدر هم شیرین، تمام و مرحله جدیدی شروع بشود. خواب هم همین است. خوبیِ خوابِ خوب به همین است که دیروز را به امروز تبدیل کند، تجربه و حسی که درست تا یک ثانیه قبل خواب، امروز است، ناگهان تبدیل به روز گذشته می شود، این، خوابِ خوب است.

... سال ها از آن روزها گذشته، بعضی چیزها مثل ترس از ترکیبِ تاریکی و تنهایی، هنوز هم همراه من هستند و بعضی چیزها نه، الآن دیگر نه از مطلقِ خوابیدن بدم می آید و نه از مطلقِ خواب دیدن، می ترسم، دوست دارم خواب های خوب ببینم. ممنون که با نوشته ات مرا به یاد خواب انداختی!

الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا، انتبهوا...! مردم همگی خوابند، چون بمیرند، ناگهان از خواب بیدار می شوند.

دوستت صابر

* پانوشت: این متن را در واکنش به نوشته یکی از دوستان نوشتم: «برای من گاهی خواب به مثابه میدان مبارزه است. تمام اضطراب ها و نگرانی هایم در آن نمایش داده شده،خِرم را میگیرد و وجود خود را به من اثبات میکند. این چنین اگر حتی تمام بیداری روز قبل را خندیده باشم، ناراحتی و گاها ترس را در خوابم حس میکنم. اما این پایان ماجرا نیست. وقتی بیدار میشوم اکثر اوقات لحظه تاثیربرانگیز خوابم را یادم است و حتی اگر یادم نباشد حسش دست در گردنم انداخته و با من حس رفاقت دارد. و من ازینکه این دوست عزیز برای بودن و ماندن لجبازتر از آنچه فکر میکردم است، تنها لبخند کجی بر این همنشین میزنم. این چنین نه تنها خواب که ساعات بیداری بعد از آن را، تا هنگام خواب بعدی باید با او دست و پنجه نرم کنم. خواب بعدی ای که آن هم معلوم نیست کدامین اضطرابم میخواهد دست و پا درآورد و به شکلی انسانی نمادسازی شده، حضورش را نشان دهد.

اما گاه از این سادگی خیالم برای ساختن نمادها تعجب میکنم. مگرنه خواب فرصتی برای برون ریزی اضطراب های روزانه است؟ پس چرا کارگردان کوتوله نمایش های من چنین خام دستانه، تمام رمز و راز اثر خود را به تنها مخاطبش لو می دهد؟ چرا یاد نمیگیرد که در اثر بعدی اش حداقل کمی هنرمندانه تر عمل کند؟ اگر هم بلد نیست بیاید خودم به او بیاموزم یا کلاس ثبتنامش کنم تا حداقل بداند میتواند به جای بازسازی دوباره همه صحنه های غمگین زندگی ام با همان شخصیت ها، آن ها را در شخصیت دیگری یا حتی در اتفاق یا موجود دیگری بازنمایی کند. تا اینگونه وقتی بیدار شدم از اینکه در خواب سگی دنبالم کرده است و حال انکه نه در خانه سگی هست و نه در کوچه، خیالم راحت شود. نه اینگونه که الان انجام میدهد و تمام حضور ها (و گاه عدم حضورها) را یادآور میشود؛ ساده لوحانه و تکراری.

و در آخر کاری که باید انجام دهم این است که در ساعات بیداری همه گنده های مثبت خوداگاهم را جمع کنم تا با این اراذلی که علیه میزبان خود شوریده اند، دست به یقه شوند.» از الیاس بهرامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۹
صابر اکبری خضری

... دقایقی قبل صندلی شماره 25 را پیدا کردم و برگه سوال و برگه سفید مخصوص پاسخ را برداشتم، تصمیمم را از قبل گرفته بودم، اما همیشه لحظه انجام هم، مثل لحظه تصمیم، تردید و دلهره ناگهان سراغم می آیند. وقتی تصمیم گرفتی، فکر می کنی که بلاخره شکستشان دادی، بلاخره از شرشان خلاص شدی، اما لحظه ای که باید دکمه را فشار دهی، می بینی دلهره و تردید دوباره هستند.

سوال را می توان اینجور پرسید: چرا هم اکنون که سر جلسه امتحان پایان ترم آخرین واحد کارشناسی ارشد نشسته ام، هیچ جوره دستم به خودکار نمی رود؟ چرا هیچ جوره نمی توانم خودم را راضی کنم برای نوشتن؟ چرا هیچ نایی برای نوشتن ندارم؟ 60 دقیقه چیزی نیست، اما تصور 60 دقیقه پاسخ دادن به سوالات امتحان، طولانی ترین و طاقت فرساترین زمان دنیا برای من است، آن قدر جان فرسا که نمی شود تحملش کرد و نمی شود حتی فکرش را کرد، آن قدر سخت که از همان اول معلوم است این کاره نیستم. سوال را می توان اینجور پرسید؛ چرا به سوالات پاسخ نمی دهم؟ آن هم در شرایطی که اوضاع این قدر حیاتی است، چرا هیچ تقلایی نمی کنم؟ کاری که صد بار مشابهش را -به هر جان کندنی، به هر سختی ای- انجام داده ام، صد بار برگه را پر کرده ام و حالا درست در آخرین لحظه...؟! چرا پاسخ نمی دهم؟ پاسخِ این سوال مهم و پیچیده، پیچیده نیست، چون حال و حوصله اش را ندارم.

20 دقیقه ای است سر جلسه نشسته ام، حالا دلهره و تردید ندارم، برگه سفید را، فقط امضا می کنم، نامم را هم وسط برگه، کنار امضا و زیر «هو الحق» می نویسم. اما هنوز تمام نشده، می توانم همین الآن بلند شوم و بروم، اما کارم نیمه تمام مانده، سوال را جور دیگری هم می شود پرسید: «چرا باید پاسخ بدهم؟» برعکس، پاسخ این سوال، سخت پیچیده است. هیچ دلیلی نیست. مگر می شود به سوالی که دیگری طرح کرده پاسخ داد؟؟ هیچ دلیلی نیست و راستش برعکس، فکر می کنم باید به سوالات خودم پاسخ بدهم و کلی دلیل هم برای آن هست. فقط به یک نفر دوست دارم پاسخ بدهم و فکر می کنم فقط به همان یک نفر باید پاسخ بدهم. کاش وقتم را با این سوال و جواب های بی «خودی» نگیرید. 37 دقیقه گذشته است. این متن را پشت صفحه سوالات نوشتم، برگه را تا کردم، قایم کردم و بیرون آوردم.

یاحق

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صابر اکبری خضری