رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۹۱ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

من در خانه دوست داشتنی مان، در مشهد، انتهای فرامرز عباسی -خیابانی که هزار بار طول و عرضش را پیاده رفته و آمده ام-، در بهاران (یا به اسم قدیمی اش بند دال) که تمام کودکی و نوجوانی ام و ریشه همه خاطراتم در آن است، در اتاق پای لب تاب نشسته ام و تلاش می کنم تا پژوهشی که قول داده بودم سه روز پیش به آستان قدس برسانم را برسانم! مامان فکر می کنم خوابیده، بابا و سحر در پذیرایی صحبت می کنند و سامان هم گوش می کند. خواهرم پس فردا کنکور تجربی دارد و خب کمی هم استرسی است، پدرم دارد با او صحبت می کند تا کمی آرام تر شود، وسط صحبت هایش گفت: سحر! تو تلاشت را کردی، دیگر چیزی اهمیت ندارد، شاید بزرگتر که شدی بهتر بفهمی، اگر همه چیز داشته باشی ولی خدای نکرده سلامت نباشی، می بینی هیچ ارزشی ندارد، تو سالمی، سلامت داری، زندگیت درست است، تو دختر پاکی هستی، پس مهم ترین هایش را داری، بقیه اش خیلی مهم نیست، آرامش، مهم است، بقیه اش سریع می گذرد، من دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است...*

این جمله آخری را پای لب تاب در اتاق شنیدم و تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت، دیروز شاهد 6 بودم با آقای عظیمی معلممان و  داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و بچه های کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟

* پدرم، پدرش را در 11 سالگی از دست داده، خدا پدربزرگ مرا بیامرزد، اهل بیهود از جنوب خراسان، جنوب خراسان یعنی مردم سختی و تلاش و قناعت؛ یعنی قنات، یعنی گندم، یعنی زعفران، یعنی تلاش بی وقفه و شکیبایی بی اندازه، یعنی سختی کشیدن، یعنی مرد روزهای سخت بودن، و پدرم همه این ها را کاملاً از پدرش به ارث برده، با تک تک سلول های بدنم خوشحالم و افتخار می کنم که اصالتم به جنوب خراسان بر می گردد، به دل کویر، و خوشحالم که چنان پدربزرگی داشته و چنین پدری دارم، خدا آن را بیامرزد و این را نگه دارد. پدربزرگم نانوا بوده و پدرم هم همان را -با شکل و شمایلی مدرن تر- ادامه داده! اگر چه تحصیلات چندانی ندارد، ولی آدم فهمیده ای است، خدا سایه همه پدرها و مادرها را حفظ کند و خواهرها و برادرها را هم در کنکور و بقیه مراحل زندگی موفق دارد!  

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۰:۰۸
صابر اکبری خضری

سال گذشته به علت غیرحضوری بودن کلاس های درس (و البته حوصله نداشتن بنده!) نمی شد طولانی مدت برای دانش آموزان سخن پراکنی کرد، در واقع دیگه هیچ الزام بیرونی ای برای حضور در کلاس وجود نداشت و لازم بود جدیت، جذابیت و محتوای کلاس افت نکنه. فلذا برای تدریس هر جلسه 1 یا 2 کلیپ پخش می کردم شامل انیمیشن کوتاه، فیلم کوتاه، پادکست، موسیقی یا ... و هر کدومش رو هر طور شده به موضوعی که اون روز در ذهنم بود ربط می دادم!! دیروز با درخواست یکی از دوستان سعی کردم لیستشون رو سرجمع کنم؛ تقریباً تک تک شون معنادار و در نوع خودشون جالبن، چه برای تدریس و چه حتی استفاده شخصی! (اون هایی که مارکر سبز (چه رنگی میگن به این واقعا؟!) کشیدم، تأکید خاصی داشتم.)

1- فیلم کوتاه 8 room  (اتاق 8)

2- انیمیشن کوتاه joy story

3- فیلم کوتاه علمک

4- انیمیشن کوتاه the superrope solution

5- فیلم کوتاه کفش

6- فیلم کوتاه my shoes

7- انیمیشن کوتاه lou

8- انیمیشن کوتاه fallen art

9- انیمیشن کوتاه johnny express

10- انیمیشن کوتاه bridge

11- انیمیشن کوتاه presto

12- انیمیشن کوتاه la maison en petits cubes

13- فیلم کوتاه منتظر بعدی می مانم.

14- انیمیشن کوتاه employee (استخدام)

15- انیمیشن کوتاه the present

16- انیمیشن کوتاه appearance and reality

17- کلیپ صوتی «یه روزی روزگاری دو تا بچه بسیجی...» با عنوان یادم تو را فراموش! با صدای وحید جلیلوند

18- انیمیشن کوتاه maker

19- انیمیشن کوتاه home sweet home

20- انیمیشن کوتاه one man band

21- انیمیشن کوتاه an object rest

22- فیلم کوتاه 2+2

23- فیلم کوتاه for the bird

24- انیمیشن کوتاه bruised

25- انیمیشن کوتاه bao

26- انیمیشن کوتاه one small step

27- انیمیشن کوتاه inner working

28- انیمیشن کوتاه crew

29- مجموعه کلیپ های کوتاه از شما چه پنهون (شامل سه مجموعه دفاع مقدّس، امام رضا (ع)، محرم)

30- انیمیشن کوتاه piper

31- و ...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۸
صابر اکبری خضری

اول این ویدیو را ببینید!
آن چه تحسین برانگیز است، تأکید بر دو مولفه محوری است؛ اول «ادب» و دوم «مسئولیت». دبستان هم قرار بود همین باشد: «ادب ستان». عصر دانش تمام شده؛ همه دانش در اینترنت موجود است و با چند کلیک و جستجوی ساده قابل دستیابی، در برابر آن «ایده» ها و بعد از چندی «بینش» ها اهمیت محوری پیدا می کنند، دانشگاه ها افول کرده اند و می کنند، فرم ها و چارچوب های متعینِ سفت و سختشان، سست و رقیق می شود، چیزهای غیررسمی اوج می گیرند. تأکید بر «مهارت های لازم برای زندگی»، «آداب زندگی» و «مسئولیت اجتماعی» و «خلاقیّت» ارکان آموزش در دنیای معاصر هستند و خواهند شد.

اما...

این ارکان اگرچه خوبند، ولی کافی نیستند و افرادی که در این ساختار پرورش یابند، فاقدِ نگرش کلان به هستی، انسان و ساختار اجتماعی خواهند شد. به عبارت دیگر اساساً امکان درک کلیت و نقد آن را پیدا نخواهند کرد؛ حتی اگر صحبت از تفکر انتقادی می شود، منظور نوعی عقلانیت انتقادیِ ابزاری در سطح تکنیکال است؛ نه فهمِ کلیت ها و نقد آن. بنابرین آدم های این ساختار همگی درون همین ساختار زندگی می کنند و می اندیشند. بهتر این که بگوییم ربات هایی بسیار انسانی هستند، ربات هایی که با برنامه ای خاص و البته خوب (مبتنی بر ادب، مسئولیت، خلاقیت و مهارت های بالا) تربیت می شوند.

مثل هزار چیز دیگر، تصویری که نظام آموزشی معاصر مبتنی بر سرمایه داری ارائه می شود هم تصویری بسیار فریبنده و اغواگر است، باید تیزتر و عمیقاً انتقادی تر به آن نگریست و البته مدل بومی خود را ایجاد کرد. توجه کنید که بیش ترین میزان خودکشی، بیش ترین میزان افسردگی، بیش ترین میزان در برخی آسیب های اجتماعی-روانی نیز در همین ژاپن است. (تأسیس وزارت تنهایی) طبیعی است اگر وزن «ادب» و «آداب» به مثابه نرم افزارِ زندگی اخلاقی در جامعه و وزن «مسئولیت» به عنوان تعهد و پایبندی به زندگی اجتماعی، بیش از اندازه زیاد شود، افراد به شدت شکننده خواهند شد و روی دیگر این ساختار، طغیان هایِ ویرانگر است، چنان که دورکیم در خودکشی این پدیده را به دقت تشریح کرده است.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۱
صابر اکبری خضری

در این شکی نیست که فرق هایی جدی بین «ترین» های منطقی و پیوندهای وجودی، وجود دارد؛ مثلاً من می دانم پدرم، بهترین مرد دنیا نیست، حتی اگر استانداردهایی جهانی برای «پدریت» وجود داشته باشد، مثلاً فلان و بیسار، باز هم پدر من رتبه خوبی کسب نمی کند، اما با این حال او بهترین پدر دنیاست، بله! واقعاً هست! شوخی نمی کنم. اگرچه او در یک نگرش می تواند به عنوان یک پدر/مادر/خواهر/دوست معمولی ارزیابی شود، اما با این حال نمی توانم خودم را گول بزنم و قانع کنم که او بهترین پدر/مادر/دوست/.... دنیا نیست! خب هست، وقتی هست، چه کار کنم؟! به قول حافظ «آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟! / وز بهرِ چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟!» بله! این موضوع راجع به پدر و مادر شاید قابل درک تر باشد، اما مکانیسم علاقه همه انسان ها، در همه ابعاد شبیه همین است. (یا لااقل باید باشد! این که نظام سرمایه سالاری چه تغییراتی در نظام علقه ها و علاقه های انسانی به وجود آورده را اجالتاً نادیده می گیرم.) شاید بگویید خانواده انتخاب نیست، تکوین است و این جبر است که پیوندی چنین عجیب و عمیق را بین ما و خانواده می سازد، اما نه! مثال دیگر دوستی است.

من به این موضوع فکر کردم؛ چرا و چطور فلانی بهترین دوست من است؟ در صورتی که می دانم شاید در همین دانشگاه و همین مدرسه و همین محیط، کسی پیدا شود که از او باسوادتر، مومن تر، خوش اخلاق تر و فلان تر و فلان تر باشد؟! در واقع من -چنان داوران- ننشتم اسامی بچه ها را لیست کنم و به فاکتورهای مختلف هر کدام نمره بدهم و در نهایت بگویم: یافتم!! یا به قول فرنگی ها «that’s my boy!» من فقط خودم را آزاد گذاشتم تا برود آن جا که باید، پا به پایش حرکت کردم و خسته نشدم، وقتی رسیدیم آن جا که باید، خودش «تَق» صدا داد و کمی هم گیر کرد، مثل وقتی که دو چیز با هم منطبق می شوند، «تَق» صدا می دهد و کمی هم گیر می کند، به زبان بی زبانی می گوید جای من همین جاست و اگر می شود می خواهم همین جا بمانم!

دوستی، نتیجه تحلیل هایی موشکفانه نیست؛ چنان که پیوند انسانی، نتیجه داوری نیست. برعکس داوری ضدپیوند و ضدارتباط است. یک تلاشِ مذبوحانه برای منطقی کردن همه چیز، برای جا دادن هر حقیقتِ منحصر به فرد و بی نهایت در قالبِ حقیرِ و پرخفقانِ عقلِ انسانی، ذبحِ حقیقت، تقلیل واقعیت و ارباً ارباً کردنِ امکان های نادانسته زیستن، بودن و هستن. نظام علاقه انسان، عمیق و تابعی از نهانِ ژرف ترینِ سطوح ناخودآگاه ماست، (این ناخودآگاه، آن ناخودآگاه فرویدی نیست، این ناخودآگاه یعنی هستهِ سختِ «هست بودن» هر انسان که در نگاه اول شاید پوشیده باشد بر دیگران و خودش)

من می دانم که همسرم (طبیعتاً منظور همسر آینده است!) زیباترین، مهربان ترین، خوش اخلاق ترین، جذاب ترین، صبورترین، قانع ترین و ... زن دنیا نیست و احتمالاً جز ده تا یا شاید حتی صدتا و هزار تای اول هم نباشد * ولی مگر رده بندی فیفاست؟! بنابرین دروغ نیست اگر به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو بهترین زنِ همه جهانی! (طبیعتاً یکی از اشکالات اساسی که به رویکردهای روان شناختی در باب فهمِ شخصیت انسان ها و ارتباطشان با دیگری که معمولاً به تجویزهایی طیفی (و حتی گاهی اوقات به شکل ساده انگارانه ای صفر و یکی!) بین دو سرِ «خوب است/بشود» و «خوب نیست/نشود) قرار می گیرد، همین جاست! (البته فی الحال محل بحث ما نیست، خدا خواست به زودی چیزکی در این باره خواهم نوشت.)

همه این ها را چرا گفتم؟! راستش خواستم از یک فیلم تعریف کنم! خواستم بگویم بدون هیچ شک و تردیدی into the wild بهترین فیلم جهان است! بله! از همان بهترین هایی که راجع به پدر و دوست و همسرمان می گوییم! نمی توانم بگویم همه من در این فیلم هست یا همه این فیلم در من؛ در واقع رابطه ما «عموم و خصوص من وجه» است، مقدار شباهت ما اهمیتی ندارد، شاید مقدارش کم باشد، اما همان مقدارِ کم، عمقش خیلی است، این کلمه خیلی را ده، بیست بار می توانید پشت سر هم نوشت. بنابرین قطعا بخشی از عمیق ترین بخش های وجودی من در بخشی از عمیق ترین بخش های این فیلم حاضر است. چطور می توان با کلمات بیشتر و بهتر این رابطه را بیان کرد؟ راه دیگری را هم امتحان کنم؛ اگر قرار بود پرودرگار عزیز، بنده را به جای انسان، فیلم خلق کند، احتمالاً into the wild می شدم و اگر قرار بود into the wild به شکل یک انسان خلق شود، احتمالاً می گشت و می گشت و نهایتاً مجبور بود برود توی جلد من! **

پ.ن: 

* لعنتی تو هم یک تلاشی بکن دیگه! یک کم ارتقا بده خودت رو! نمیشه که همش من با این فلسفه بافی ها ضعف هات رو بپوشونم!!

** این ها که خواندید مودبانه ش بود، خلاصه این که اگر هنوز into the wild را ندیده اید، ویا دیده اید ولی خیلی متأثر نشدید، لطفا هر چه سریع تر جور و پلاستان را جمع کنید و از ایران بروید، این جا یا جای من است، یا جای شما و خب طبیعتاً جای من است، نه شما!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۴
صابر اکبری خضری

کی فکرش رو می کرد واقعا؟! بله!!! با بیش از ربع قرن تجربه زندگی، حالا استرس دارم و شدیدا هم استرس دارم!!! احساسی که تا این لحظه باهاش بیگانه بودم، نه سر کنکور، نه سر جلسه های کاری یا هر چی، (البته خیلی کم بوده ولی قابل کنترل بود). به هر حال فردا مصاحبه دکتری هست و به قول ما مشهدی ها "مث سگ" استرس دارم!!!! آب سرد و نفس عمیق هم کمکی نکرد :))) راهکارهای تاثیرگذارتر نداریم؟!

 

پ.ن: "مثل سگ" توهین نیست، نشان از شدت و کثرت یک موضوع داره، مثلا آقای خامنه ای توی یک سخنرانی معروف میگه: این انگلیسی ها دروغ می گویند مثل سگ!!!!!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶
صابر اکبری خضری

اول قرار نبود عاشقان را بکشند / 
بعدا قرار شد عاشقان را بکشند
...

(ببخشد دیگه گاهی اوقات یه ناهماهنگی هایی پیش میاد!)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۶
صابر اکبری خضری

این چند روز بی نهایت فشار رویم، بله دقیقا رویم بوده و هست! آمادگی مصاحبه دکتری، آزمون اسما، نوشتن پایان نامه، اتمام واحدهای خنده دار تلنبار شده از قدیم و کارهای اداری مربوط به آن و ...

الان تنها آرزویم این است که پلک بزنم و ببینم جمعه هفته بعد است! ولی ای دریغ که هر وقت نیاز داری زمان تندتر بدود، انگار از همان آن و همان لحظه، عقربه ها دست به دست هم می دهند و بنا را بر لج بازی و ریش ریش کردن روح و روان آدمی می گذارند. تا جمعه دیگر ۹ روز باقی مانده، با احتساب ۲۴ ساعت در شبانه روز و با احتساب ۶۰ دقیقه هر ساعت، معنایش این است که عقربه قدبلند این ساعتی که در اتاق نصب کرده ام باید سیییییززززززددددهههه هززززااااررر مرتبه بی خود و بی جهت دور کامل را بچرخد. واقعا باور نکردنی است!! از موقعی که شروع به نوشتن کردم فقط ۱۰ دور چرخیده و هنوز حدود ۱۲۹۰۰ دور باقی مانده!! چرا این قدر دیر می گذرد؟! باورتان بشود یا نه این چند روز حتی در خواب هم به کارها فکر می کردم، اصلا انگار دو سه هفته ای هست نخوابیدم، یعنی زمان برایم قطع نشده و کلا در حال استمرار و امتداد یک سری فعالیت ها بودم، گاهی با هوشیاری بالا و گاهی با هوشیاری کمتر... خلاصه خسته ام و کاش  می شد پناه بببرم به آغوش سفر و حسابی خستگی در کنم بی دغدغه فردا و پس فردایی که هزار هول و هراس داشته باشم.

از این ها بگذریم، امشب موقع برگشت به خوابگاه، در همین کوچه کناری، صدای غرش خون آلود گربه ای آمد، (مطمئن نیستم گربه ها توانایی غرش کردن دارند، اما به هر ترتیب من آن جا بودم و آن گربه واقعا داشت غرش می کرد!! فلاسفه بارها فرمایش کرده اند که شرط امکان، وقوع است.) و فقط ثانیه ای بعد صدای ناله و مویه های پرنده خردسالی که دل سنگ را در کسری از ثانیه مذاب می کرد بلند شد. دوست حیوان دوست ما -حسن- جستی زد و به گربه نهیب پخی زد، خلاصه لقمه جفت وجوری که با هزار زحمت آماده اش کرده بود را انداخت و فرار کرد. اقبال بد ما پرنده نه یاکریم -به قول ما مشهدی ها موسی کوتقی- بود و نه گنجشک، بل یک بچه کلاغ سیاه بود که تپش قلبش را هم می شد دید! هر ۳ نفرمان گفتیم این چه کاری بود ما کردیم؟! نظم طبیعت را به هم زدیم! بلاخره همه حیوانات رزق و روزی دارند و می خورند و خورده می شوند، گربه که انگار زبان آدم ها را می فهمید و می دید که مناسبات به نفعش رقم خورده، دوباره سروکله اش پیدا شد و نیم نگاهی به کلاغک قصه ما که حالا در دستان دوستمان حسن بود، انداخت.... اما ای دریغ که انسان، حیوانی بس غیرقابل پیش بینی است! عقل مان دستور می داد ولی تن و بدنمان هیچ جوره اطاعت نمی کرد که کلاغک بیچاره را تقدیم آن گرگ گربه سیما و کفتارخو کنیم. اما اگر نگهبان خوابگاه پرسید چیست چه بگوییم؟! بگوییم می خواهیم کلاغ بزرگ کنیم؟! به هر حال در طول مسیر به جوانب مختلف کارمان فکر کردیم و ایده های مختلف را اندازبرانداز کردیم، حتی به دنبال چند تا کرم کوچک بودیم تا کلاغک بخورد و از گرسنگی نمیرد، نمی دانم چرا خورده شدن کرم توسط کلاغ  اصلا ناراحت کننده نیست و به هیچ جای ما حتی به هیچ جای این دوست حیوان دوستمان حسن نیز نمی باشد، اما خورده شدن کلاغ توسط گربه را برنمی تابیم، نمی دانم شاید کرم ها خیلی حیوان های خوبی نیستند یا شاید چون گربه های سیاه همان‌ انسان ها و اجنه گناهکار و ظالمی هستند که تبدیل به گربه شده و همان بهتر که بروند بمیرند....

خلاصه که کلاغ کوچولو الآن در تراس اتاق ماست و صدای واغ واغش پدر ما را درآورده، لیاقتش همان بود که می گذاشتیم گربه نوش جانش کند، اه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۷
صابر اکبری خضری

من علیه فمینیست هایم، اما طرفدار مردسالاری سیاهی که بر تاریخ ما سایه افکنده هم نیستم؛

متجدد نیستم، اما دوست ندارم گذشته را حفظ کنم.

نوحه های حاج محمود کریمی و تلاوت حجرات و قاف مصطفی اسماعیل را با جان و دل گوش می دهم، اما با هر موسیقی غیرسخیف دیگری مشکل ندارم و into the wild اِدی ودر هم جز محبوب ترین موسیقی هایم است؛

به انقلاب اسلامی باور دارم، اما شدیدترین نقدها را هم به جمهوری اسلامی، مسئولینش، رهبر محترمش، صدر تا ذیلش دارم؛

قطعاً با مدرنیسم، پست مدرنیسم، اگزیستانسیالیم، مارکسیسم، سوسیالیسم، هگل، کانت، دکارت، نیچه، فروید، هایدگر و .... همراه نیستم امّا سعی می کنم همه شان را بخوانم و بفهممشان عزیز، نه این که بخوانم تا دشمی آگاهانه تر و نقدی عمیق تر بکنم، می خوانم تا بفهمم، وسیع تر شوم؛

حدود حیا و عفت را می فهمم و سعی می کنم رعایت کنم، اما با خانم ها هم گفتگو می کنم.

وبلاگ رهیافت فرهنگ مال من است، اما با حفظِ سمت روابط عمومی هلدینگ رسانه ای اسمارتیز!! هم هستم.

در راهیان نور روایتگری کردم، اما بسیجی نیستم!

از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها نصیحت می شنوم، قصه زندگی شان را می شنوم و از این کار عمیقاً مشعوف می شوم، اما اگر به جان بچه ها بیفتم، کودک درونم از آن ها هم کوچکتر می شود.

هر وقت کسی تکه اول را دید، هزار کلمه نصیبم شد، هر وقت کسی تکه دوم را دید، هزار کلمه نصیبم شد، هر وقت کسی هر دو تکه را دید، دو هزار کلمه نصیبم شد!

از تو خواهش می کنم کمی صبر کنی و اول اسمم را بپرسی، شاید راهی برایم باز کردی تا فراتر از این دو تیغِ همیشگی که هر روز جسم و جانم را آزرده اند، زندگی کنم.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۶
صابر اکبری خضری

شکر، ایزد را که دیدم روی تو / یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کند بود / یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح ؟! / برد این کو کو مرا در کوی تو...

از لب اقبال و دولت بوسه یافت / این لبانِ خشکِ مدحت گویِ تو

جست و جویی در دلم انداختی / تا ز جست و جو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بدی / گر نبودی جذب‌های و هوی تو ... ؟!

دیوان شمس

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۳
صابر اکبری خضری

دوباره تهران، دوباره غربت... زندگی ما تا بوده همین ‌بوده، گذشتن و رفتن پیوسته... چند سال تهران بودم به سختی زیاد، تازه چند ماه شده بود که یک کم انس گرفته بودم و داشتم کیف می کردم که برگشت به مشهد شروع شد، اومدم مشهد دوست داشتنی و تازه اندکی گذشته بود که کارها روی روال افتاده بود و دوباره طوفان اومد و حالا با همون کوله و همون غروب و همون غربت روز اول، دوباره توی قطارم، همون‌صدای تلق تولوق همیشگی، همون غربت و خفقان و تاریکی همیشگی قطار...

اومدین تهران خبر بدین برنامه کنیم از فردا تا یکی دو سال آینده ایشالا، ما هم اونجا تنهاییم، هر گونه پلن علمی، فرهنگی، تربیتی، بی تربیتی، کافی شاپ، باغ کتاب، موزه، طبیعت، کوه، گپ های فلسفی، جامعه شناختی، سیاسی، روان کاوانه  عمیق، خاطره گویی، سفر، مشاوره سفر، بهشت زهرا، قلیان، هیئت، پیاده روی، دانشگاه، کتابخونه، سینما، تئاتر و .... و .... خلاصه همه ش رو پایه م :)

درسته شاید از من بعید باشه ولی من تهران رو دوست دارم، ترافیکش رو نه، الودگیش رو نه، کودکان کار سر چهارراه هاش رو نه، بی تفاوتی ش رو نه، اختلاف و شکاف طبقاتی ش رو نه، شلوغی وحشیانه مترو و بی ار تیش رو نه، ولی شهرش رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم. فلذا از برگشتن ناراحت نیستم، ولی آدمیزاده دیگه، نمی دونه دقیقا چی می خواد، چی نمی خواد، اصلا بعضی چیزها رو نمیشه نوشت، نهایتا خیلی زور بزنم می تونم حضوری اون هم در حال نشستن و نه حتی راه رفتن بگم، شاید حتی اون جوری هم نتونم حتی.  اگر چه از خوبای انتقال حس در متن در خاورمیانه هستم، اما باز هم اینجور چیزها رو نمیشه حقیقتا.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۵
صابر اکبری خضری

این هم از سوالات نوبت دوم در دو درس «جامعه شناسی» سال دهم و یازدهم، و «تفکر و سبک زندگی» پایه هفتم و هشتم. برای دانلود در ادامه بر روی هر لینک کلیک کنید.

کاش یکی این ها رو فوروارد کنه برای آقای م.ر.ب در دانشکده که دقیقا یادم هست در درس مبانی ارتباط جمعی سوال جاخالی و صحیح/غلط به دانشجویان کارشناسی پیوسته داده بود، و البته من هم آخر برگه امتحان جمله ای نوشتم و از خجالتش دراومدم :) نوشتم استاد عزیز! امتحان شما خاطرات کم رنگ مرا زنده کرد و به یاد سال های دور دانش آموزی انداخت، زمانی که معلم جغرافیا سوال هایی مشابه این امتحان طرح می کرد و جواب بیشترشان چرای بی رویه دام ها بود! خیلی واکنش مناسب و به جایی بود، از آن هایی که بعداً در مستراح وقتی یادم می آمد، حسرتش را نمی خوردم که ای کاش فلان چیز را گفته بودم :) و راستش چند بار دیگر هم در چند امتحان دیگر این ایده زیبا را تکرار کردم. وقتی که استاد جوری سوال طرح می کرد که احساس می کردم هنوز دوره راهنمایی است و من در دید او گاوم یا نهایتا فرغون و طبیعتاً یک خراسانی اصیل (آن هم جنوب خراسان!) نمی تواند در برابر توهین کظم غیظ کند.

امتحان نوبت دوم جامعه شناسی پایه دهم

امتحان نوبت دوم جامعه شناسی پایه یازدهم

امتحان نوبت دوم تفکّر و سبک زندگی پایه هفتم

امتحان نوبت دوم تفکّر و سبک زندگی پایه هشتم

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۴
صابر اکبری خضری

حقیقتا خیلی خیلی کم پیش اومده در زندگیم، سردرگم بشم، همیشه به عنوان یک آدم با صلابت و موقن، محل مشورت بودم و راستش فکر نمی کردم خودم در این موقعیت قرار بگیرم. تصمیم های من در زندگی همه بلااستثنا -حتی اگه سخت و تلخ- سرراست بودن و من مطمئن بودم جواب درست چیه، ولو این که انتخابش برام سخت بود. تنها جایی که در دوراهی و بلکه خیلی راهی قرار می گرفتم و می گیرم و روال ثابت زندگیم هست، موقع سفارش غذاست که یک آن به خودم میام و می بینم از ته دل همه غذاهای منو رو دوست دارم و برام علی السویه است، دوستم به شوخی میگه فلج تصمیم گیری داری تو! راست میگه ولی فلج تصمیم گیری من فقط در همین موقعیت بود، اما حالا -لااقل تا اون قدری که حافظه م یاری می کنه- و متاسفانه در این پیچ تاریخی زندگی و این موقعیت حساس کنونی که خداییش خیلی حیاتیه، برای اولین باره که واقعا نمی دونم چه تصمیمی باید بگیرم؟!!!؟؟!

فلج تصمیم گیریم اوت کرده، نه این که معیارها و کلیات رو ندونم، می دونم ولی در موقعیتی هستم که کمکی بهم نمی کنه، چون در شناخت مصادیق الان گیر افتادم. مشکل مفهوم و مبنا نیست، مشکل کفِ زندگیه. فکر می کردم این مرحله که بارها دوستام رو درش دیده بودم و بارها حرف های دلشون رو شنیده بودم و مشورت داده بودم، برای من پیش نمیاد یا اگه پیش بیاد زود و راحت حل میشه...

اما کور خونده بودم. ولی خب همه تصمیم ها مثل غذا نیست که در نهایت بگی اوکی فهمیدم این غذا خوب نیست و دیگه اینجا نمیام یا بری سفارش رو عوض کنی یا اصلاً اون چند ساعت رو تحمل کنی تا وعده بعد. آیا پشیمون نمیشم؟! آیا این، همونه؟! و از اون مهم تر، آیا اون، همینه؟؟!! و و و و و ...خلاصه التماس دعا داریم :)) 

* در طول نوشتن این چند خط و قبلش، به فکر این متن خیلی قدیمی بودم؛ الان وضعیتم اون طوفان خیالی که ترسیمش کرده بودم نیست، ولی شبیه همون حالت گیج و گنگم. متن طوفان یکی از بهترین چیزاییه که نوشتم و راستش وقتی می خونمش، اول هنوز مو به تنم سیخ میشه :) دوم باورم نمیشه اینا رو من نوشتم و جز معدود جاهایی که واقعا به خودم افتخار می کنم :) سوما عمیقا ناراحت میشم انگار واقعا چنین اتفاقی برام افتاده...

نمی دونم شاید در این شرایط بهتر باشه خلوت کنم، شاید یکی دو هفته برم روستا ایشالا، شاید هم جور و پلاسم رو جمع کردم دو سه ماهی برم تهران، ولی آیا واقعا خلوت کمکی می کنه ؟! پشماااااام از این همه یهویی قدرت هیچ تصمیمی در این رابطه رو نداشتن :)) عجب موجودیه این آدمیزاد!

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۰۱
صابر اکبری خضری

من که از قضاوت شدن ناراحت نیستم، چون گریزی ازش نیست، اگه می خوای قضاوت نشی باید نباشی؛ اما اون چیزی که سخت آزارم می ده محکوم شدن به چارچوب های کاملا حدگذاری شده پیشینیه که بیشتر کارکرد برچسب گونه داره تا تحلیل یا حتی قضاوت. این که به محض گفتن این که رشته م علوم اجتماعیه، متصف بشم به "جامعه شناسا" این که اگه گفتم در دانشگاه امام صادق علیه السلام درس خوندم، بگن "امام صادقیا" یا بگن "حزب اللهیا" یا ...

مشکلم دقیقا با اون الف اخره، نه قبلش. من می دونم که دانشگاهم چی بوده و طبیعتا نیازی نیست کسی بهم یادآوریش کنه، و خودم انتخابش کردم و ترسی هم ندارم از گفتنش، اما وقتی کسی درباره من نمیگه یک امام صادقی که فلان طوره، بلکه میگه امام صادقیا فلان طورن و صابر هم جزئشون، طبیعتا هر گونه شخص بودگی من رو حمله ور میشه، برای قطعه قطعه، سنگ سنگ‌ خودم زحمت کشیدم و یکی یکی شون رو با تلاش و دقت کنار هم چیدم، حالا فقط به علت احتمالا شباهت یکی از اون قطعات، کل بنای وجودم نادیده گرفته میشه. فلذا ناراحتیم شبیه یک بی احترامی بزرگه، یک فحش ناموسی. انگار کسی همه و همه بیست و اندی سال زندگیم رو پامال کرده و فقط با یک کلمه "فلانیا" همه تلاشم رو خرد کرده. البته این جور تحلیل همون قدر که غیراخلاقیه، غیردقیق هم هست، اما الان نه از باب غیرعلمی و گمراه کننده بودنش، بلکه به خاطر غیراخلاقی بودنش دارم میگم. بدتر این که این برچسب ها، نه تنها همه تصور دیگری از گذشته تو رو می سازه، بلکه روی همه کنش های آینده ت هم سایه می اندازه. یک بازی که از اول باختی و تا آخر محکوم به باختی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۹
صابر اکبری خضری

اگزیستانسیالیسم داستان همان مرد اسب سواری است که در مرداب افتاده و می خواهد با دست خود موهایش را گرفته و خویش را بلند کرده، از مرداب بیرون آورد. مرداب او همان پوچی جهانش و بلند کردن خود همان اومانیسم او است.

از کانال تلگرامی «با مخاطب های آشنا»

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۱۲
صابر اکبری خضری

تولستوی جهان را از درون یک اسب توصیف کرد، چخوف گفت: انگار تو خود زمانی اسب بودی! تولستوی «انگار» را برداشت و پاسخ داد: چنین نیست، ولی روزی که به درون خود رسیدم، به درون همه رسیدم!

«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این ترجیع بند گفتگوهای نامتناهی من و دوستم است. و این دلیل خوبی است که چرا باید قصه هر آدمی را گوش کرد، چرا بی نهایت دوست داریم روایت دیگری را بشنویم. دلیلش پیچیده و سخت نیست و درست بیخ گوشمان است؛ او، انگار خود ماست و یا ما انگار خود اوییم و چه وسوسه کننده است که این «انگار» وسط را هم برداریم و تمام...

«هیچ چیز انسانی ای، برای هیچ انسانی بیگانه نیست.» این کلام را جدی تر هم می شود گفت: «هیچ چیزی و هیچ امری و هیچ موجودی، برای انسان بیگانه و غریب نیست؛ همه آشناست.» انگار می توانیم یک سنگ باشیم در بی کرانِ بیابانی قرن ها نشسته، انگار می توانیم یک دلفین باشیم در تلاطمِ اقیانوس و بی وقفه بالا بپریم. انگار یک نسیم هستیم، یک اسب، یک مداد، یک قاتل، یک عارف یا یک ... و باز می گویم بیا این «انگار» را برداریم و تمام...

اگر یکی در کتابفروشی تمامی قفسه ها را تند تند رد کرد تا به قسمت دلخواه و مأنوس خودش برسد، نمی توان امید داشت چیز زیادی از زندگی انسانی و اصولاً زندگی درک کرده باشد. هر چه امکان توقف بیشتری در برابر تعداد قفسه ها با موضوعات متنوع تری داشت و مکث ها تکرار شد و قدم ها تک تک برداشته شد، نه تند تند و پیوسته، پیوند با زندگی و هستی گسترده تر، عمیق تر و جدی تر است، چون هیچ چیز انسانی برای انسان بیگانه نیست و انگار کششی هر لحظه انسان را می کشد و این «انگار» را بیا جانِ ما برش دار!

پ.ن: جلوی همه قفسه ها با همه موضوع ها باید ایستاد به جز 3 تا؛ اگر این ها را دیدید با سرعت هر چه تمام تر رد شوید و نگاهتان را آلوده نکنید: 1. موفقیّت و روانشناسی موفقیت و فلسفه زندگی و معنای زندگی و دوستان 2. رمان های عاشقانه ایرانی که یک مدل خاصی دارند 3. پرفروش ترین ها!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۲۶
صابر اکبری خضری

واقع گرایی، یعنی گره خوردن به این انگاره که خوبی و بدی هر دو بی انتها است، حتی یک قدم به سمت بدی رفتن، بد و حتی یک قدم به سمت خوبی رفتن، خوب است. ایده آل گرایی یعنی خوبی و بدی را دارای انتهایی دست یافتنی دیدن، به عبارتی بهتر در فکر خدا شدن و خدایی کردن. واقع گرایی همراه با عقل عملی، حکمت، حلم و مدارا است، منعطف است، کاراست و رو به جلو حرکت می کند. علم به تنهایی ایده آل گرایی می آورد مگر این که با حلم آمیخته شود. آیده آل گرایی تند، خشن، تیز و سخت است، و بلافاصله به فرسایش و ناامیدی مفرط تبدیل می شود و سکون و رکود می آورد.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۵۱
صابر اکبری خضری

این متن ساعت ۴ و چند دقیقه بامداد نوشته شده...

 

امروز مجبور بودم برای اتمام و رساندن پروژه ای، حدودا ۱۲، ۱۳ ساعت به صفحه لب تاب خیره باشم، این آخر کاری ها خواهرم فکر کرد غذا سوخته اما حقیقتش کله من دود کرده بود. روزه بودم و طبیعتا به خواب بیشتر و بهتری احتیاج داشتم که متاسفانه مهیا نشد، این ها همه یک طرف، این که کار نرسید و حداقل ۵، ۶ ساعت مفید دیگر لازم دارد و تمام مدت روز فشارش، اگرچه خفیف یا گاهی شدید ولی همواره‌ و مداوم روی تخت اعصابم می کوبید و زوار روانم در رفته الآن، یک طرف دیگر.

الان باید نماز بخوانم و صبح باید راس ۹:۳۰ کلاس را شروع کنم، چند ساعت پشت سر هم باید با همین دهان روزه صحبت کنم و می دانم که از زنگ دوم، کام دهانم خشک و از زنگ سوم تلخ می شود. این را تحمل می کنم اما کاش فقط می شد بیشتر بخوابم. در بهترین حالت ۵ ساعت (و عملا ۴ ساعت) وقت دارم، زمان کمی نیست، اما با توجه به خستگی جسمی و جانی امروز و روزه بودن و خواب کم امروز و حجم فعالیت های فردا و اتصالش به شب قدر، واقعا کم است، مخصوصا این که تا صبح فردا فرصت خواب پیدا نمی کنم و فردا هم همین آش و کاسه هست!

عجب فکری زد به سرم!! هوشمندانه! احساس انیشتین زمانه بودن دارم!! اگر من ساعت ۹ کوک کنم و بیدار شوم، بلافاصله باید بروم سر کلاس و قطعا احساس خستگی و کوفتگی و نارضایتی خواهم داشت، اما...

من بارها مجبور شدم فقط دو یا سه ساعت یا حتی کمتر بخوابم، وقتی بیدار می شدم تمام فکرم این بود کاش فقط فرصت می داشتم نیم ساعت، فقط یک ساعت دیگر تمدید کنم و متاسفانه آن موقع ها نمی شد، ولی اگر می شد بسیار مشعوف می شدم... اما حالا که می شود!! این نقشه من است: گوشی را برای ۷ کوک می کنم، یعنی ۳ ساعت خواب، بعد با حال بسیار ناراحت و ناراضی بلند می شوم و بعد آرزو می کنم کاش می شد فقط نیم ساعت دیگر بخوابم و ناگهان می بینم که امکانش هست، و با خوشحالی وصف ناشدنی به رختخواب می روم و دو ساعت دیگر هم می خوابم!!!! اوه خدای من!!! عالی است...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۰۱
صابر اکبری خضری

کسی که از نظم موجود، متضرر شده باشد، علیه نظم می شود. علاقه به یک جور وحدت اجتماعی، چراکه این تکثرها و تفاوت ها (واقعی با برساختی) است که امکان ارتباط و در نتیجه نظم را به وجود می آورد. نفی هر گونه تفاوت و کثرت، ناشی از ترس عمیقی است که به پنداره «ضعف» مربوط می شود. فردی که فکر کند در تیم بازنده قرار خواهد گرفت، منکر تیم کشی و مسابقه خواهد شد و الگوهای وحدت گرایی که همه در یک تیم باشند یا الگوهای آنارشی که هر کس تیمی باشد، احتمالاً جایگزین ایده نظمِ اجتماعی باشد.

درونی ترین عامل ایجاد نظم، دین و به شکل نمادینی خداست. بنابرین کسی که احساس کند سرش را کلاه گذاشته اند، طغیان خواهد کرد. این طغیان به شکل مقابله با هر ایده «نظم بنیاد» خواهد بود. فقه همواره نظم نظام اجتماعی را تبیین می کند و عرفان در پی شکستن این نظم است و به شدت ضدجامعه. اگر طغیان، طغیان می شد، باز احتمالاً فشار کمتری به فرد وارد می کرد، اما طغیان به این راحتی ها اتفاق نمی افتد، ریشه های تاریخی (به شکل نمادینی خانواده) و ریشه های هویتی (به شکل نمادینی دین (خدا) ) نمی گذارند این طغیان به وجود بیاید، بنابرین طغیان گر بین دو نیروی متضاد می ماند، یا باید باختنِ خود را انتخاب کند (بردنِ خانواده، جامعه، خدا) یا از دست دادنِ خود. (انتخابِ فردیّت و از دست دادن هویّتی که زنده به خانواده، جامعه و خداست.) دو طرف وجود از دو سر با دو نیروی قوی به دو جهت مخالف کشیده می شوند، دو طرفی که هر دوش بدتر است.

فرد طغیان گر هویت خود را سلبی تعریف می کند، در نتیجه به شدت وابسته به همان دیگری است که آن را نفی می کند، بیزاری و باز به شکل نمادینی در لباس، رفتار و هر امری که به نوعی تجلی درون اوست، سعی می کند تا از آن چه قبلاً در آن می زیسته فاصله بگیرد؛ این است که مردمش نیز او را کم کم طرد می کنند یا بی ارزش می پندارند. واکنش طغیان گر چه خواهد بود؟ گوشه های تیز وجودش کند می شود و آرام تر و زیرپوستی تر حرکت می کند یا دوباره و بیشتر طغیان می کند؟؟... اگر می خواهیم طغیان گر به وجود نیاوریم، یک کار باید بکنیم، و یک کار باید نکنیم: 1- باید نظم موجود را عادلانه کنیم. 2- نباید سر کسی را کلاه بگذاریم. (اقناع، تربیت (به معنای خاصی از آن) و ...

بسیاری از جهت گیری های معرفتی، ریشه در عوامل غیرمعرفتی دارد؛ چنان که کسی می گفت اگر بدن بهتری داشتم، احتمالاً فمینیست نمی شدم، یا این جمله درخشان از نیچه؛ ریشه عقاید هر فیلسوف را در دفترچه خاطرات روزمره اش می شود پیدا کرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۱۴
صابر اکبری خضری

مدت ها بود فکر می کردم آیا ممکنه بستری چیپ تر از اینستا پیدا بشه؟! یعنی واقعاً امکان داره؟! و حالا می بینم امکان داره، بدم امکان داره، کلاب هاوس یک تنه همه رکوردها رو جا به جا کرد... پرهیز کنید از ضایع شدن عمرتون، اون چیزی که در کلاب هاوس اتفاق می افته، گفتگو نیست، ولگردیه با رنگِ بحث و فهم و این چیزا...

چون بدتری آمد به چشم، بد لاجرم محبوب شد...

* متوجهم که احتمالاً انتظار میره به عنوان پژوهشگر فرهنگی، تحلیل های عمیق تری از موضوع بدم، امّا فعلاً به قدری ناراحت هستم که فقط همین از دستم بر میاد. خلاصه که واقعاً سرکاریم، خیلی سرکاریم، عمره که با غفلت و بازی می گذره. 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۴
صابر اکبری خضری

مسعود می گفت نمی دانم مهرعلی کی تصمیم گرفت مهر آخر فامیلش را بردارد و بگذارد اول اسمش، اما الآن اگر در روستا بگویید علی یعقوبیان مهر چند ثانیه ای برّ و برّ نگاهتان می کنند و می گویند مهرعلی را می گویی؟! مهرعلی و مسعود زندگی در شهر را کنار گذاشتند و به روستا رفتند، نه شبیه خیال پردازی های رمانتیسیتی و فانتزی مآبانه، آن ها انتخاب کردند، بعد از این که همه سختی ها و محرومیت ها را دیدند، اگرچه من در نهایت با تصمیمشان و در یک سطح خیلی کلی تر با ایده شان مخالفم، امّا دلیل نمی شود روحیه و کارشان را تحسین نکنم.

دروغ چرا، شاید بار اولی که به حاجی بیگی آمدم و مهرعلی را دیدم، در دلم گفتم از آن هایی نیست که من خوشم بیاید، فکر کردم سطحی است، اورجینال نیست، اما حالا که تقریبا یک سالی می گذرد و بیشتر و بیشتر به حاجی بیگی رفت و آمد کردم، برای خیالات خام خودم متاسفم و البته از تغییرشان خوشحال. مهرعلی اگرچه کارها را درست انجام می دهد، خانه های اهالی را تعمیر می کند، به نظم خانه حساس است، غذا درست می کند و واقعا هر کاری از دستش بر می آید، اما ارزش اصلی او این ها نیست.

مهرعلی بیشتر از آهن ها و چوب ها و خانه ها و "عروسک" ها (و قصه هایشان) و قالی ها و ... به "آدم" ها توجه می کند. اگر یک روز بگویی حال کار نداری، درک می کند، خواهرزاده هایش را با همه شر و شوری ها درک می کند، مادرش را درک می کند و مراقب احوال اطرافیانش است. مهرعلی به شدت متعهد است، خود را پیامبر روستا نمی داند، در کنار و هم عرض اهالی است، بنابرین طبیعی است که گاهی با یکی جروبحثش هم بشود. این یعنی روستا، روستا مکان اولویت آدم ها بر چیزهاست، آدم ها بر سنگ ها، بر چوب ها... اگر کاهگل و عروسک و ... هم اهمیتی دارند، در نهایت برای زندگی و حال بهتر و رقیق تر همین آدم هاست. در نتیجه نه نتیجه کار، که شدن و صیروریت کار اهمیت دارد.

توسعه (شهر) در برابر آبادانی (روستا)، یک ایده آل گرایی شی واره دارد، اتمام کار مهم است، کار باید به بهترین و اثرگذارترین و بهره ور ترین شکل ممکن اتفاق بیافتد، ولو به قیمت خرد شدن و رنجیدن و تحت فشار بودن آدم ها. از کجا می فهمیم در کار آبادانی روستا موفق شده ایم؟ اگر نزدیک ترین افراد شما، تحت فشار فعالیت های شما هستند، شما هنوز روستایی نشده اید، آبادانی روستا، نرم و منعطف است، نه سخت و زمخت، روح آبادانی روستا کاهگلی است، اگر مثل سیمان سفتیم، در دل روستا، شهری هستیم.

توسعه حتی اگر دورها و دیگران را خوب کند (که در نهایت نمی کند)، خود و نزدیکان را می خراشد و با بی توجهی از کنارشان یا شاید حتی از رویشان، رد می شود. مهرعلی، خودآگاه یا ناخودآگاه، در اولویت بودن انسان ها و احوالاتشان را درک کرده و بیشتر از طرح های توسعه روستایی، به دنبال دل هاست. حتی اگر نتواند با ادبیات علمی و نظرپردازانه بیان کند، حتی اگر ایده پردازی درجه ۱ نباشد، حتی اگر ارائه دهنده ای قهار و فریب دهنده ای ممتاز نباشد، اما روز به روز بیشتر همانی می شود که باید باشد، مهر و علی.

فرشته اش به دو دست دعا نگه دارد...

پ.ن: داستان جالب مهرعلی و مسعود و روایت های آن ها از زندگی روستایی را حتماً در اینستاگرامشان دنبال کنید، اما حتی بعد از دیدن همه پست ها هم، درکی از زندگی آن ها در آن شرایط و سختی ها، مشکلات و لذت هایش نخواهید داشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۵
صابر اکبری خضری

آزادی، همواره متضمن نوعی بی تعلقی است، و فاصله زیادی بین بی تعلقی و معلق بودن نیست، شاید کوشش در راه آزادی مطلوب ما باشد، اما لحظه رسیدن به آن، شدیداً دهشتناک است. درست از همان لحظه رسیدن به آزادی، ترس و فرار از آن شروع می شود. برای آزادی باید تلاش کرد و به آزادی نباید رسید. آزادی نقطعه تعلیق است. شخص آزاد، دلهره ای عمیق و شدید را تجربه می کند، جامعه آزاد نیز همین طور. ماندن در موقعیت آزادی، کوششی قهرمانانه می خواهد، تن در ندادن به قدرتِ شدیدِ جاذبهِ لحظهِ در آغوش بودن، مستلزم یک کشمکش همیشگی درونی است؛ چنان که کسی قصد کند بر خلافِ جهتِ جاذبه یا بهتر بگویم، خلافِ جهتِ حرکتِ امواج سیل آسا، -به تنهایی- دست و پا بزند. آزادی شبیه حرام زادگی است، بودنِ بدونِ مأمن.

شدیدترین آدم ها و خطرناک ترین آدم ها و نزدیک ترین آدم ها نسبت به جزمیت، همان هایی هستند که به آزادی نزدیک ترند یا تجربه آن را داشته اند، چون حس کرده اند که رهایی علیرغم همه واحسرتاهایی که مردمان در فراغش سر می دهند، چه بی وزنیِ مخاطره آمیزی است، آن ها حاضرند برای دور کردنِ این افریته شوم، بهای گزاف پرداخت کنند، شدیدترینِ ترس ها همین است که آدمی به خود بیاید و ببیند در هیچستانِ هزارِتویِ ناکجاآباد، رها شده و سرگردان است، نه آمده و نه مقصدی برای رفتن دارد، چنین است که اگر هم حرکتی می کند، صرفاً از رویِ نماندن است، امّا می داند به آن جا هم که برود، باز همین حال تکرار می شود، پس مقصد فعلی هم قدرت چندانی برای امنیت بخشی ندارد.

من فکر می کنم کسانی که شدیداً دلباخته قطعیت اند، ترسی عمیق همه وجودشان را در برگرفته است، ترس از ارتفاع، ترس از مععلق شدن، ترس از روی هوا رفتن و روی هوا دیدن همه چیز، این اندیشه بسیارخطرناک و سهمگین که مکناد اگر صادقانه بنگرم، آن احتمالِ -اگرچه اندک ولی شومِ- معلق بودن همه چیز درست باشد؟! این ترس و این احتمالِ خفیف ولی همیشگی و عمیق، آن قدر هراسناک است که موجب شود بسیارِ انسان ها، چنان طفلِ معصومِ گمشده ای، شدیداً دویده و به آغوش مادرِ حقیقت پناه ببرند و خود را در آن آغوشِ سرشار از امنیّت، با نیرویی هر چه بیشتر، بفشارند.

همین است که محتمل ترین آدم ها نسبت به جزمیت، کسانی اند که -لااقل بالقوه- درکی از آزادی و مخاطرات آن دارند، به آزادی نزدیک ترند و هر لحظه خطرِ آن را احساس می کنند. آزادی گاهی انتخاب نمی شود، بلکه هجوم می آورد. اگر آزادی همسایه شد، سایه اش بر حیاط خانه دیگری نیز می افتد و بویِ دلفریب و در عین حال دلهره آورش حس می شود. نزدیک شدن به آزادی، نزدیک شدن به همان صدای دهلی است که حقیقت، زندگی، فرهنگ، جامعه و بسیاری دیگر انسان را از نزدیک شدن به آن برحذر می داشتند. اگر آزادی واقعاً نزدیک شد، احتمالاً بیشتر افراد تمهیدی برای دور کردنش می اندیشند. قابل درک است که از دل کشورهایی در دلِ اروپا، مجذوبان به داعش پیدا شود.

همچنان ما نیز بسیاری را در اطرافمان دیده ایم که گویی خود انتخاب کرده اند بی چون و چرا تبعیت کنند، مرید باشند، مجذوب شوند و به هر گونه اغوایی که لباسِ فرهنگ، رشد، توسعه، دین یا ... به تن دارد، تن در دهند. در این موقعیت هر چیزی که به هر بهایی، آزادی های بالقوه یا بالفعل را سلب کند و آدمی را به همان محدوده کوچک و امنِ آغوش گونه ببرد، غنیمت است. فراهم کردنِ امنیّت کاذب به هر وسیله ای، علوم طبیعی، قطعیت های اثباتی و ایده علم، عرفان، گروه های سیاسی رادیکال، جنبش های بنیادگرای دینی، نظام های سلطه گر و اقتدارگرا یا ...

قطعیت ها، کنش ها، پیش رفتن ها، آرام گرفتن ها، آغوش ها و در یک کلمه مادرها، شدیدترین نیروی جاذبه در عالم را دارند. به نظر من همیشه باید در موقعیتی دوگانه، در خوف و رجا نسبت به آزادی بود. آزادی ناب یعنی نیستی، یعنی مهیب ترین نیروها علیه زندگی، یعنی وجه سیل آسا و دیونیسوسی هستی و البته نه باید چنان مهندسان، دانشمندان، مریدان و ... خود را تمام و کمال در خدمت زنجیرهایِ امنیت قرار دارد. چنان پرندگان باید بود، پرواز می کنند و البته فرود می آیند، لانه ای دارند که نقطه ثقل حرکت آن هاست، اما این لانه مانع از پریدن و حتی مهاجرت آن ها نیست، چه این که لانه را می توان باز جای دیگری ساخت. به هر ترتیب هرگز نباید بدون لانه بود و هرگز نباید لانه ها را با سیمان درست کرد تا شدیداً گرم و مطبوع شود.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۷
صابر اکبری خضری

اخیراً که سیل آثار به ظاهر انتقادی-سیاسی و شبه عدالت خواهانه زیاد شده، مثل دیدن این فیلم جرم است، آقازاده، دادستان و ... باید بیشتر دقت کرد و فریب نخورد!

اگر این آثار واقعا به دنبال انتقاد هستند، نباید مسئله ها و چالش های اساسی نظام رو مثل این که ایده ای برای آینده خودش نداره، مثل این که تکلیفش با جهان هنوز مشخص نیست، مثل این که استراتژی بلند مدت اقتصادی و فرهنگی نداره، و ... و ... رو تقلیل بدن به خوردوبرد چند تا آقازاده و سلطانِ فلان و سلطانِ بهمان...

البته این بیشتر تقصیر عزیزان شبه منتقد و موسوم به عدالت خواه هست که سطحِ مواجهه و انتقاد رو نازل کردن و تقلیل دادن به فیش حقوقی و تعداد املاک و ... و بدین ترتیب موجب خوشحالی ساختارِ معیوب گشته و بهترین راهِ فرار  رو براش مهیا کردند تا از خدا خواسته بگه بله!! دقیقا!! یک عده از مشکلات که تقصیر آمریکا بود و یک عده دیگه اش هم تقصیر همین آقازاده ها و سلاطینه، بنابرین شروع به آقازاده تراشی و سلطان تراشی کنه برای انداختن بارِ مسئولیت ها بر دوش اونا و تخلیه روانی بار خشونت و نارضایتی مردم بر این افراد.

پ.ن: مشخصه که من طرفدار حقوق نجومی و ژن برتر و ملک و املاک و این چیزا نیستم، میگم این ها مسئله اصلی نیست و نباید اولویت ها چه در ارزیابی و چه در نشانه گیری و چه در انتقاد و ... جا به جا بشه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۲۵
صابر اکبری خضری

آدم هایی که وبلاگ دارند و به شبکه وسیع مخاطبان متصل نیستند، حقیقتاً از آن هایی که اینستا دارند، به مراتب جدی تر و «سرشان به تنشان می ارزه» تری هستند.

آدم هایی هم که مثل من هم وبلاگ دارند و هم اینستاگرام، فکر کنم خیلی آدم های بی شرفی باشند، یحتمل.

البته یک عده هم هستند با این که وبلاگ دارند، ولی عملاً انگار اینستا دارند، یعنی فقط کمی شکل و شمایل کار را تغییر داده اند، اما همچنان به شبکه عظیم و وسیع مخاطبان متصل اند و هر گونه احوالات درونی و بیرونی خود را با پرداختی مرموزانه و جلوه گر، منتشر می کنند و ... این عدّه آخر حتی از گروه قبلی (که بنده هم افتخار عضویتش را داشتم)، ناتو ترند!

تکلیفِ سه دسته مذکور که مشخص شد، فقط می ماند آدم هایی که فقط اینستا دارند که راجع به آن ها چیزی نمی گویم، چون خیلی به تحلیل و قضاوت شدن، ارادت ندارند و این روزِ عیدی نمی خواهم دلِ کسی را بشکنم، این جماعت هم که زود به تیریشِ قباشان بر می خورد و هیچ بعید نیست فِرتی بروند استوری کنند: دُنت جاج می! اُنلی گاد کَن جاج!!

در پست قبلی گفتم که من بهترین روان درمانگر تحلیلی در جهان هستم، ولی یادم شد بگویم با حفظ سمت، بهترین پیشگو و فال بین جهان هم هستم، بنابرین خاطرنشان می کنم، گروه اول فقط با گروه اول می تواند ازدواج کند، گروه دوم با گروه اول و گروه دوم می تواند ازدواج کند؛ (شاید بگویید حرفت تناقض دارد و خودت گفتی گروه اولی ها نباید با این ها ازدواج کنند، پاسخ خواهم داد من مسئولِ رفعِ تناقض های عالم نیستم، من فقط پیشگویی می کنم فرزندم!) گروه سوم هم کلاً با هیچ گروهی ازدواج نکنند بهتر است. راجع به گروه چهارم اگرچه قول دادم قضاوتی نکنم، ولی گفتن آینده که قضاوت نیست! بنابرین ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۰۴
صابر اکبری خضری

مغازه ای توی محله ما بود و هست، دبستان که بودم بعد از «گل کوچیک»، «آقاگل»، «دیدنا»، «آجربازی»، «تَبَرَک» و «خَرپلیس» و ... می رفتیم ازش نوشابه و -به قول مشهدی ها- کِیس (کیک) می خریدیم. سرظهرها هم گاهی به عنوان فرزند ارشد خانواده، وظیفهِ خطیرِ خریدِ ماست یا نوشابه به عهده من بود از همون مغازه که بهش می گفتیم «بقّالی». البته بابام کلاً مرامش این بود که خریدهای اصلی رو، می رفت عمده از مصلّی (بورس عمده فروشی مواد غذایی مشهد) می خرید، این خرید از بقّالی محلّه در حد همین نوشابه و ماستِ گهگاهی بود. بعد از یک مدّتی این «بقّالی» محلِّ ما که صاحبش نسبت به سایر بقالی های محل، خیلی جوون تر بود، اسمش رو گذاشت «سوپر». از همون موقع ارج و قرب خاصی تو ذهن من پیدا کرد! اگرچه تغییر زیادی در اجناس مغازه ایجاد نشد، ولی انگار فرق داشت که بری از «بقّالی»، نوشابه بخری یا بری سوپر...

بعدتر ها که اون چند تا بقّالی دیگه هم، عنوان فاخرِ «سوپر» رو برای مغازه شون انتخاب کردن، «سوپر»ی که من ازش خرید می کردم و صاحب جوونی داشت، تابلوش رو تغییر داد و شد: «سوپرمارکت»! البته باز هم ابعاد مغازه همون بود و اجناس هم همون، اما خداییش لااقل در ذهنِ منِ نوجوون، سوپرمارکت از سوپرِخالی! خفن تر بود! و این سیکل دوباره تکرار شد، بقیه سوپرها محل هم شدن سوپرمارکت و الآن که این چند خط رو می نویسم، اون «سوپرمارکت» تبدیل شده به «هایپرمارکت»! و البته یک مقداری هم خرج دکورش کردن و به جای تک تک و هیس، چند تا شکلات و آدامس خارجی هم گذاشتن جلوی ویترنش کنار دخل، البته برای ما که خیلی فِنتی نداشته، چون هنوز گاهی داداش کوچیک ترم میره ازش برای ناهار یک نوشابه و ماست می خره، خریدهای کلی و اساسی تر هنوز هم با سخت گیری پدر، از همون مصلّی انجام میشه و البته گاهی هم بابام می سپاره تا من برم...

این چند روز به طور اتفاقی چند تا صفحه اینستاگرام چک کردم دیدم اون بالا تو بیوشون نوشته: «روان درمانگر تحلیلی!» یا «روان درمانگر اگزیستانس!»... اولین مطلبی که در واکنش به این عناوین به ذهنم می رسید این بود: جووون بابا جووووون!) می دونید خیلی یادِ بقالی های سابق و هایپرمارکت های فعلی محله مون افتادم! همون بود قشنگ! فقط به جای برایان تریسی و دوستان، فروید و نیچه گذاشته بودن جلوی ویترینش!! به جای کلیدواژه «موفقیّت»، کلیدواژه «معنای زندگی»، به جای چند تا چیز دیگه هم، چند تا چیز دیگه!...

خلاصه که روان درمانگران تحلیلی! روانکاوانِ اگزیستانسیال! تراپیست های خفنِ متخصص در زندگی و مخصوصاً معنای آن! روانشناسان موفقیت سابق! زردهای ناصادق! مایل به قهوه ای ها! الهام بخشان برنامه ریزی به سبک بولت! ما رو سیاه نکنید ؛)  

(خدایی خودمونیم چه قدر برچسب زدم به بندگان خدا) ولی جدا از شوخی، جامعه ای که عمق نداشته باشه، هر روز بازی یک عده رو می خوره، یک روز با 100 راز موفقیت و قورباغه ت را قورت بده، گولش می زنن، یک روز با اسم قانون جذب و راز و انرژی و کارما و اشو، یک روز هم با دوباتن و یالوم و مجتبی شکوری! فردا هم احتمالاً با نیچه و هایدگر و چگونه با هایدگر، روابط عشقولانه خود را خوب کنیم؟! «عصر روانشناسی» هم کم کم رو به اتمام هست و متاسفانه «عصر روانکاوی» (یا شاید هم «روانکاوی نمایی» یا ترکیبی پررو از هردوشون) فراروی ما!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۴۸
صابر اکبری خضری

 

یک عمر در مدرسه و دانشگاه، علیه امتحان هایی که «شبه اساتید» طرح می کردند، غر زدم و این آخر کاری ها هم که دست به اعمال انتحاری می زدم! (در این پست ببینید.) حالا زمونه چرخید و سعی کردم، شبیه همون چیزی نباشم که خودم مخالفش بودم :)

 

برای دانلود، روی هر لینک کلیک کنید.

 

 

امتحان نوبت اول جامعه شناسی / پایه دهم

 

امتحان نوبت اول جامعه شناسی / پایه یازدهم

 

امتحان نوبت اول تفکر و سبک زندگی / پایه هفتم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۴۹
صابر اکبری خضری

این وضعیت برای اولین بار است که در عمر 25 ساله من به وجود می آید، این که در وجود نسبت به بعضی افراد و بعضی مکان ها و بعضی چیزها «نفرت» دارم. به دعواهای سبزِ کودکی و شیطنت های قرمز نوجوانی نه نمی گفتم، اما تا به حال واجدِ کینه ای سیاه نبودم؛ حتی در اوایل دانشگاه که آن ماجراهای در نوع خود جالب و خنده دار اتفاق افتاد، با این که چند نفر من را علیه خود می دانستند، اما من حس منفی به آن ها نداشتم. وقتی دوستم بدون خبر یک سال غیبش زد هم منتظرش بودم، اما هرگز از او متنفر نشدم یا کین به دل نگرفتم. این حس را اخیراً برای اولین بار است تجربه می کنم و باز هم مصداقی است از همان خیاط در کوزه افتاد! همیشه به دیگران می گفتم دلیلی برای خشم، نبخشیدن و کین توزیِ دیگری وجود ندارد. برای خودم هم سوال بود واقعاً چه می شود که می گویند نمی بخشم یا فراموش نمی کنم؟! خب مگر بخشیدن و فراموش کردن خوب نیست؟! پس ببخش و فراموش کن دیگر! در ذهن من که سعی می کردم در این زمینه ها کودکانه و خطی نگهش دارم، مسائل مربوط به قهر و آشتی، مهر و کین، بخشش و انتقام و ... به همین راحتی حل می شد؛ اما از آن جایی که هیچ ادعایی بدون امتحان تمام نمی شود، بلأخره روز موعود فرا رسید و خیاط را دارند به زور در کوزه می کنند.

حملِ نفرت، زندگی را به شدت تیره می کند، نفرت بخشی از دل آدم نیست، این طور نیست که 80 تا خوش بگذرد، 20 تا نفرت هم یک جایی را اشغال کرده باشند، نفرت مثل بو است، همه جا می پیچد، حتی اگر کم باشد، نفرت جامد نیست، نفرت گاز است. نفرت مثل سایه است، نفرت یک مشکی است که به شکل خاکستری امتداد پیدا می کند، نفرت یک منظره زشت نیست که بشود از آن روی گرداند، وقتی حاملش هستی، مثل یک عینک است که دید تو را، همه دید تو را کم و بیش تحت تأثیر قرار می دهد. نفرت از چیزی (و برای من کسی) در بیرون شروع می شود، از «منفور» کم کم، کم رنگ می شود و «نفرت» اذیت می کند.

آن چه که الآن اذیتم می کند، دو چیز است؛ یک اینکه حمل نفرت را دوست ندارم، نه از این جهت که خیلی مهربان و پاک هستم، راستش علتِ اصلیش به خودخواهی برمی گردد. (و باز دوباره راستش فکر می کنم این از آن دست خودخواهی هایی است که هر انسانی دارد و چه خوب که دارد.) نفرت، انگاره من از خودم را مخدوش کرده است. من فکر می کردم در مجموع آدم بدی نیستم، اشتباهات زیادری دارم اما در مجموع شیطانی نیستم، نفرت بدجوری به جان این انگاره افتاده، می بینم که در لحظاتی پر از نفرتم و نمی توانم کاریش بکنم؛ جا خوش کرده طوله سگ! مگر من آدم خوبی نیستم؟! پس چرا نمی توانم کین را از دلم پاک کنم؟

دومین چیز آزاردهنده در این ماجرا بی ارتباط و بی شباهت به قبلی نیست، شاید اصلاً یکی باشد. وقتی با منفورین عزیز هستم، باید بازیگری کنم؛ از خودم خجالت می کشم، همه (و خودم) من را به صداقتم می شناختند، اما اگر دستم لو برود چه؟! اگر آن لحظه کسی با چشم برزخی مرا ببیند، مرا در حال دریدن می بیند، سگرمه در هم، لب گزیده، دندان تیز کرده... اوه! چه تصویر وحشتناکی! من نمی خواهم این باشم! اگر لو رفت پشت این خنده ها و شوخی ها و جوک های بی مزه که تعریف می کنم و جمع را دست می گیرم، چه بدی عمیقی پنهان شده چه؟! عجیب این که من در بازیگری موفق نبودم هیچ وقت، لااقل در آن جاهایی که لازم بود و خوب بود، تلاشم بی فایده بود، مثلاً هر وقت ناراحت بودم از موضوعی و می خواستم از دیگران پنهان کنم، بی فایده تر از هر کاری در جهان، تلاش مذبوحانه من بود که ناآشنا در چند ساعت اول، دوستانم در چند جمله اول، و مادرم موقعی که زنگ خانه را می زدم، متوجهش می شدند؛ «چیزی شده؟!»

در احادیث خوانده بودم سه نوع صبر داریم، صبر بر طاعت، صبر بر معصیت و صبر در مصیبت و اکنون صابر، باید صبر بر نفرت کند. بارالها! تو که هرگز کین به دل نمی گیری، کمک من و بندگانت کن که اگر می شود چیزهایی که باعث نفرت شده، حل شود و قضیه هپی اند بشود (از لطف تو و از سابقه ای که با بندگانت کردی، همین انتظار می رود) اگر هیچ جوره امکانش نیست و راه ندارد، دل ما را بزرگ تر کند نفرت را در خود حل کند و محو کند، اگر امکانش نیست دل ما قوتی در سرشاخ با نفرت زیر یک خم بگیردش خاکش کند ضربه ش کند؛ حسن قاسمی وار و اگر این ها را صلاح نمی دانی، این بنده ت را کفن کردی لااقل اجازه و پای فرار و فراموشی به او بده، از کشتی انصراف بدهد برود سراغ همان والیبال! : )

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۹
صابر اکبری خضری

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من، به جست و جوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّمِ مطاعِ او بودم و هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم!

**

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد، هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است. و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام!

باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت. من، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

**

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر. در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره تزویر پنهان کردیم.

**

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم...

پ.ن1: این داستان کوتاه زیبا از نادر ابراهیمی که واقعا نمی دونم چطور باید بگم که به نظرم چه قدر خوبه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۱
صابر اکبری خضری

«...استفراغ نهایت هنر اگزیستانس است. استفراغ نتیجه موقعیت است، تولیدکننده این هنر، هرگز تصمیم نگرفته اثری به وجود بیاورد، بلکه اثر او حقیقتاً و به معنای کلمه امتدادِ وجود اوست، هنر آن چیزی نیست که آدمی هضم و جذبش کند، چیزهایی که این قدر ساده و قابل هضمند، همان بهتر فلسفه و علم نام بگیرند، این ها غذا هستند و نهایتاً مدفوع تولید خواهند کرد و پس ماندشان از بدن خارج خواهد شد؛ اما استفراغ... استفراغ نتیجه چیزی است که قابل هضم نیست، استفراغ ذاتِ واقعیت است، بدبو، ناگهانی، قاطی پاطی و غیرقابل تحمل...»

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

«...اگر کتاب هنر همچون درمان آلن دوباتن (یا نوشته های یالوم راجع به هنر و کلا نوشته های دیگران راجع به هنر) را بخوانید، خواهید دید که آن جا تلاش می کنند سرتان را شیره بمالند و خوشحالتان کنند، اما شما باید تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح دهید، حقیقت این است که هنر اصیل در دید اگزیستانسیالیسم همان استفراغ است، نه دیگر هیچ و استفراغ هم اصلاً چیز خوبی نیست و بی نهایت بد است، با این همه، استفراغ یک اثر هنری بی بدیل است، چون این همه فقط در اسفتراغ است که آشکار می شود. استفراغ، فریادِ کودکِ رسواکننده پادشاه لخت شهر است...»

برای دانلود متن کامل اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۰
صابر اکبری خضری

... ساعت 2 نیمه شب از خواب پریدم و نوشتم. برای نوشته های این روزها توضیح خاصی ندارم. نمی دانم دقیقاً راجع به چیست؟ علمی است یا حدیث نفس؟ بیان فهمی از آیات قرآن است یا چه دقیقاً؟ اسمش را گذاشتم شطح چون فاصله ای زیادی بین آمدن و نوشتنش نیست، پردازش نشده، خام، ناپخته، و اگر بی ادبی نباشد لخت به دنیا می آید...

برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

«...شیطان سجده نکرد، قرآن می گوید: «أبی و استکبر» سر باز زد و تکبر ورزید. استکبار دو معنا دارد، یکی خود را بزرگ پنداشتن و دیگری طلب بزرگی کردن. و این دو کاملاً دو روی یک سکه هستند. کوچک، طلب بزرگی می کند و کوچک، خودش را بزرگ می پندارد. کوچک، به دنبال اثبات و نمایش بزرگی خویش است. چه می شود که کسی برای خود شأنی قائل می شود؟ احساس وجود می کند؟ احساس بزرگی می کند و در واقع به آن نیاز دارد؟ قرآن خود این استکبار و طلب بزرگی را ریشه می کاود. پروردگار، شیطان را مورد خطاب قرار می دهد و می گوید: «مَا مَنَعَکَ أَلا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُکَ» «چه چیزی تو را منع کرد (مانع تو شد) که سجده کنی بعد از این که به تو امر کردم؟!»

این چه مانع عجیبی است که شیطان و انسان را در برابر امر الهی که شدیدترین امرهاست، مانع می شود؟ هر چه هست این اولین گناه خلقت است، این شروع همه عصیان ها و فسق هاست، این اصل هر نافرمانی است، در مسیر عصیان اولین گام و در مسیر عبودیت آخرین مرحله است...»

برای دانلود متن کامل ایجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۹
صابر اکبری خضری