رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۹۱ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۹
صابر اکبری خضری

حالت روحی تو بی اعتنایی است یا لذت پرستی یا عشق؟ روح من به حالت سوم که برای تو طبیعی تر از حالات دیگر است گرایش دارد. اما من هرچه بیشتر احساساتم را بررسی می کنم بیشتر می فهمم که انسان حیوانی وحشی است و فقط عشق می تواند او را تعالی دهد. این فریاد دل ریش من است و فریبم نمی دهد!! اگر تو را نمی داشتم، ای عزیزترینِ عزیزان، تنبل ابلهی بیش نبودم. اگر دلم در هوای آرمان می تپد، آن را به تو مرهونم!

هرگز این لحظات بسیار نادر و -افسوس- بسیار کوتاه را که من و تو سراپا به یکدیگر تعلق داریم فراموش نخواهم کرد. تو یگانه محبوب منی! هرگز به کس دیگری جز به تو عشق نخواهم ورزید، زیرا هزاران خاطرهِ شورانگیز بی درنگ بر من هجوم خواهند آورد. خداحافظ. تب دارم، شقیقه هایم می تپد، چشم هایم سیاهی می رود. هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از یکدیگر جدا کند، آیا این طور نیست؟ کِی؟ چه وقت آزاد خواهیم شد؟ کی خواهیم توانست با هم زندگی کنیم؟ با هم سفر کنیم؟ من عاشق سرزمین های بیگانه ام! برویم تا زیبایی های فناناپذیر را با هم ببینیم و آن ها را داغ داغ ترانه کنیم! من انتظار را دوست ندارم. هرچه زودتر برایم بنویس. دلم دلت را در آغوش می فشارد، چنانکه پترونه، اونیس ملکوتیش را...

پ.ن: از «خانواده تیبو» / من کتاب رو نخوندم، ولی دو سه تا از دوستام در برهه های مختلف کتاب رو می خوندن و خوبیش اینجا بود که بعضی صفحاتش که به نظرشون جالب تر میومد رو برام می فرستادن، فلذا من دورادور در جریان ماجرا هستم با این که کتاب رو نخوندم :) واقعا دوست دارم بدونم نویسنده موقع نوشتن این تیکه از کتاب که در قالب نامه اومده، چه حس و حالی داشته؟! چطور واژه ها رو این قدر درست احضار کرده و دقیقا جای خودشون نشونده؟!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۸
صابر اکبری خضری

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری

از طنز زمانه این که در روزهایی که مثل سگ* درگیر پایان نامه و بحبوحه کارهای اداری و مسائل دیگرم، در حالی که شب قبلش ساعت 3 بامداد خوابیده بودم و ساعت 6 برای نماز بیدار شدم، به ناگاه موضوع گیاه خواری و فهم و نقد و تحلیل آن رفت توی کله ام و ذهنم را درگیر کرد، البته بی مقدمه نبود، چون روز قبلش چند تا از پیج های گیاه خواران را بالا و پایین می کردم. از رخت خواب بلند شدم، پای لپ تاپ نشستم و حدود 3 ساعت بِکوب ** نوشتم. هم اتاقی های از همه جا بی خبر که برای نماز یا رفتن سر کار بیدار می شدند، هاج و واج نگاه می کردند و می رفتند. حالا که ساعت 9 است، خدا را شکر شاکله اصلی متن را نوشتم و اماده می شوم تا دوباره برای دو سه ساعتی ان شا الله به خواب بروم. این است زندگی من. به قول بزرگواری زیبا نیست؟! به نظرم متن خیلی خوبی شد. و من الله التوفیق

* پیشتر عرض کردم که مثل سگ توهین نیست، کنایه از شدید و زیاد بودن چیزی است.

** بکوب یعنی با سرعت زیاد و بدون وقفه، همان نان استاپ فرنگی ها. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۲
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۷
صابر اکبری خضری

می گویند آدم تا وقتی به مسئله و چالشی برخورد نکند، دست به خلاقیت نزده و راه های جدید را کشف نمی کند. سابقا در همین وبلاگ ماجرای یکی از خلاقیت های شگفت آورم!! را عرض کرده بودم که حقیقتاً حدود 20 درصد مشکلات زندگی ام بعد از آن حل شد؛ حالا این چند روز با مسئله دیگری دست و پنجه نرم می کردم و به لطف ایزد منان دقایقی پیش، ایکیوسان وار آن چراغ زرد بالای سرم روشن شد و حالا لحظاتی است که دارم در پوست خودم نمی گنجم.

قبل از این که ماجرا را بگویم، متذکر شوم بعضی ایده ها فقط در حد ایده خوب اند و به مرحله اجرا که می رسد، تقه شان در می رود و معلوم می شود آن قدرها هم ایده چفت و بست داری نبوده، اما خلاقیت حقیر در رفع این مسئله حیاتی، نه تنها در مقام نظر مشعوف کننده بود، بلکه آزمایش های ابتدایی هم روی آن انجام شد و خدا را شکر در کمال ناباوری جواب داد! فی الحال نسخه ابتدایی یا به قول فرنگی ها بتا منتشر شده و شما می توانید در همین وبلاگ پیگیر به روز رسانی ها و افزودنی ها که به فراخور زمان منتشر می شود و ایده اولیه را بهبود می بخشد، باشید.

اما قصه چیست؟ قصه این است که بنده باید در عرض 3 هفته پایان نامه ارشد بنویسم، پایان نامه ای که پروپوزالش در گروه شنبه یعنی پریروز تصویب شده و در دانشکده هم قرار است شنبه آتی تصویب شود؛ فلذا با 4 سیلندر و به طور گازکوب در حال پایان نامه نویسی هستم. * به این منظور هر روز صبح ساعت 8 از رخت خواب خود برخیزیده و عازم باغ کتاب می شوم، طبقه بالایش چند تا صندلی چیده اند و جای خوبی برای درس خواندن و پایان نامه نوشتن است، خوبی اش اینجاست که خیلی ساکت نیست و آدم دلش نمی گیرد، هر یک ساعت و نیم بلند می شوم چند قدم راه می روم و مردم را می بینم، البته مردم که چه عرض کنم بیشتر زوج های جوان دلداده هستند که خیلی رمانتیک و دست در دست هم قدم می زنند، به هر حال درست است که کتابخانه قطعا ترجیح دارد ولی خب کتابخانه ها فعلا تعطیل اند، از طرفی این جا هم خیلی بد نیست و تجربه متفاوتی است؛ اما...

اما یک مشکل جدی وجود دارد و آن این که جوان هایی که اینجا برای مطالعه و کار و تحقیق و امر خیر! می آیند خیلی باکلاس اند! تیپ و قیافه هایشان، دفتر و دستکشان، لب تاب و موبایلشان و خورد و خوراکشان، همه نشان از خفن بودن می دهد، البته من کلا برایم مطرح نیست و راستش را بخواهید افتخار هم می کنم، غرض از بیان این نکته چیز دیگری بود. یکی از اقلامی که روی میز هر نفر دیده می شود یک بطری آب معدنی است. آدم تا می نشیند و چند صفحه ای می خواند یا می نویسد، جَلدی ** تشنه اش می شود؛ حالا اگر گفتید آب سرد کن کجاست؟! بله، هیچ جا! یعنی باغ کتاب به این بزرگی یک عدد آب سرد کن بیشتر ندارد و آن هم انتهای غربی ترین بخش کتاب فروشی در طبقه هم کف است، خب حالا ما کجا هستیم؟ ابتدای شرقی ترین نقطه در طبقه بالا؛ فاصله آن قدر زیاد است که قشنگ می شود درخواست اسنپ داد. بنابرین جوانان عزیز همگی آب معدنی خریده و کنار خود می گذارند، بنده هم خواستم آب معدنی بخرم اما متوجه شدم که ای دل غافل! باغ کتاب، سوپرمارکت یا غرفه برای این جور خرت و پرت ها ندارد که! در عوض از این دستگاه های اسمش را نمی دانم دارد که مثل یخچال شیشه ای است که همه محصولات را جلوی چشم گذاشته و شماره آن چه می خواهی را می زنی و کارت می کشی و از آن بالا یک چیزی می چرخد و جلو می آید و محصول درخواستی ات را «تولوپ» *** می اندازد پایین.

خب مشخص است که این دستگاه ها هم مال همین بچه های باکلاس است، نه مال ما و اصلا محتویات درونی اش هم بیشتر خارجی اند و گروه خونی شان به ما نمی خورد و ممکن است مصرفش مثل واکسن مدرنا و فایزر، عوارض داشته باشد. ما هنوز عادت داریم مثل بچگی مان، مثل حیاط مدرسه، از شیر آب با دست آب بخوریم، البته همان جا هم یک ناظمِ گیر داشتیم که مامور بهداشت انتخاب می کرد و «بِپا» می گذاشت جای آبخوری ها تا کسی با دست آب نخورد، ما هم دو نفری می رفتیم و یکی با آن بنده خدا صحبت می کرد تا سرش گرم شود و دیگری سریع آب می خورد! راستی چرا همه چیز در این ممکلت این قدر دردسر دارد؟! خب بگذارید بچه آبش را بخورد! تا یادم نرفته بگویم یکی از لذت های آن دوران هم لیوان هایی عجیب و جادویی بود که شکلی حلقوی داشت و حلفه ها در هم فرو می رفت و در یک چشم به هم زدن، لیوان به آن بزرگی تبدیل می شد به یک چیزی شبیه به نوار چسب!

بگذریم... خواستم از آن دستگاهِ خفن آب معدنی بگیرم که دیدم یک آب معدنی کوچک 5500 تومان آب می خورد! بله! با توجه به این که در طی 10 ، 11 ساعتی که من اینجا هستم حداقل دو تا از آن ها لازم می شود، معنایش این است که روزی 11 هزار تومان، هزینه آب می شود فقط! حالا بحث پولش نیست ولی این که برای آب، پول بدهم یک حس بدی دارد. انگار آب حقِ انسان و حق حیات است، آب ودیعه و عطای پروردگار است، البته همه چیز لطف خداست، اما آب هدیه بی چشم داشت خداست که به همه -مسلمان و کافر، شرقی و غربی- عنایت کرده، آبِ پولی معنای خوبی ندارد برای من.

القصه که از خرید آب پشیمان شده و به طرف همان آب سرد کن راه افتادم، سر راه گلاب به رویتان سرویس بهداشتی بود و خواستم برای قضای حاجت بروم که ... به محض وارد شدن به محیط دستشویی (نه خودِ wc!) جلوی آینه بزرگ سراسری ایستادم و ضمن باز کردن شیر، آبی به صورتم زدم! آبی بس خنک بود که خستگی روز را با خود می شست و پایین می ریخت... اما یک نکته! خب چرا همین آب را نخورم؟! به به! از عزیزی که مسئول خدمات و نظافت همان جا بود پرسیدم این جا همه آب ها آشامیدنی است؟! و او تایید کرد. چه از این بهتر؟! دیگر لازم نیست کیلومترها پیاده روی کنم! در عرض سه سوت می آیم و از همین جا آب می خورم! آب های باکلاس هم باشد برای جوانان باکلاس ... آه چه قدر حرف زدم، دهانم خشک شد، بروم یک گلویی تازه کنم، بیایم. ****

* البته موتور بنده اصالتاً 8 سیلندر می باشد که 4 سیلندر آن درگیر وقایع دیگری است.

** جَلدی: به سرعت

*** صدای برخورد محصول با کف دستگاه.

**** تازه اگر به هر دلیلی نیاز بود باکلاس جلوه کنید می توانید یک بار از آب معدنی های دستگاه بخرید و بعد که تمام شد دیگر همیشه بروید از همین سرویس بهداشتی پر کنید و بیاورید سر میز، فقط یک سوال؛ اگر یک نفر ازمان درخواست آب کرد، لو نمی رویم؟ مزه آب شیر که با آب معدنی فرق نمی کند، می کند؟!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

مادرم می گفت به جای «صابر» باید اسمت را می گذاشتیم «عاجل» از بس که تو عجولی و صبر نداری! بله، درست است. من اصلاً صبر ندارم اما خب باید داشته باشم، چون اسمم صابر است، صبر چیز خوبی است، از آن مهم تر این که چیز خیلی مهمی است، البته این صبر و عجله من دو رو دارد، خیلی های دیگر هم می گویند واقعا صابری، راستش در بعضی موارد صبر دارم و در بعضی دیگر نه. می گفتند در جبهه، بچه های یاسین به جلیل محدثی فر می گفتند جلیل محدثی صبر... یعنی این تصادفی است شهید جلیل محدثی فر که آن ماجرای عجیب شهریور 1391 را نمی توانم بگویم، جلیل محدثی صبر درآمد؟ وقتی از مادرش پرسیدم مهم ترین ویژگی آقاجلیل چه بود بی درنگ گفت صبر... عجیب صبر داشت. خواهرش هم همین را گفت و خاطرات مجروحیتش را تعریف کرد. دلبریان هم مدام از صبر جلیل می گفت و می گوید؛ این ها تصادفی است؟ یا این که وقتی پدر و مادرم بین آن 4 اسم به توافق نرسیدند و اسم ها را لای قرآن گذاشتند و من که هنوز چند ساعتی بیشتر مهمان این دنیا نبودم کاغذ صابر را انداختم، این هم تصادفی است؟ خب من به تصادف اعتقادی ندارم. صبر، سرنوشت محتوم من است. با همه احترامی که برای نوید ها و امیرحسین ها قائلم، اما خب خیلی معلوم است که اسم من باید صابر می شد، نه نوید یا امیرحسین.

الآن از آن موقع هاست که عارضه عاجل بودنم اوت کرده، اصلا نمی توانم گذر ثانیه ها و دقیقه ها را که این قدر کند و از روی صبر و حوصله جلو می روند تحمل کنم. دوست دارم داد بزنم لامصب ها سریع تر بروید! مگر در پارک قدم می زنید که این قدر دامن کشان قدم بر می دارید؟! مگر نمی بینید من دیرم شده و دارم آژیر می کشم و الآن است که کاسه صبرم سر برود و لبریز شود؟! حتی اگر خودتان تندتر نمی روید لااقل بروید کنار تا من خودم سبقت بگیرم و بروم؟ مگر نمی شنوید نیم ساعت است دارم بوق ممتد می زنم؟! و زمان بی توجه به ضجه مویه های من، بدون کم ترین تغییری به کار خود مشغول است، انگار دارم با دیوار حرف می زنم. یک نفر در درون من، شبیه موجود زنده ای که روی آتش بیندازند، همین طور دارد بالا و پایین می پرد و جلیز و ولیز می کند. از طرف زمان و هستی باز همان سکوت و باز هم وقع ننهادن به سوختن این موجود بیچاره.

صبر آب روی آتش است. صبرهای وجودم کجایید پس؟ حالم این طور است که حدودا هر یکی دو دقیقه ساعت را نگاه می کنم و می بینم که ای داد! هنوز ساعت ها و روزها مانده! دوست دارم سریع تر بروم انتهای قصه را زودتر بخوانم، دوست دارم برای چند لحظه بزنم آخر فیلم ببینم چه می شود، بعد بیایم بنشینم و با خیال راحت کل فیلم را ببینم، فعلاً این قدر نگران آخرش هستم و دوست دارم ببینم آخرش چه می شود که اصلاً در لحظه کنونی بند نمی شوم. باید با میخ بکوبندم به اکنون وگرنه در می روم، مثل کِشی که کشیده باشندش و به محض برداشتن دست، مثل فشنگ می جهد و در می رود. حالم آن طور است. آخر قصه چیست؟ مقصد سفر کجاست؟ می شود چشمانم را ببندم و فردا که بیدار شدم، یک ماه دیگر باشد؟ نمی شود؟! یعنی هیچ جوره راه ندارد؟ اگر خواهش کنم چه؟! باید صبر کنم؟! فقط صبر؟! هیچ راه دیگری نیست؟! باشد، اوکی...!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۳۰
صابر اکبری خضری

خدایا! در این شکی نیست که در نهایت هر چه تو برایمان بپسندی خیر است، و همان می شود که تو می خواهی، بنابرین هر چه می شود خیر است. در این شکی نیست که آن چه ما می خواهیم نه الزاما می شود و نه الزما خوب است که بشود، در این شکی نیست که ما قدرتی نداریم آن چه قرار است بشود را تغییر دهیم، در این شکی نیست که عسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَىٰ أَنْ تُحِبُوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌ لَکُمْ وَ اللَهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ...

همه این ها درست، اما پروردگارا! اگر اجازه بدهی این بار کمی پا را از گلیم بندگی درازتر کنم، قضیه چیست؟ قضیه خیلی سرراست است، قضیه این است که جرئت نمی کنم بگویم لطفا همان بشود که من دوست دارم، چون شاید زد و اجابت کردی و از قضا بیچاره شدم و در نهایت خوب نبود، اما راستش را هم بخواهی دلم نمی خواهد بگویم هر چه خیر است پیش بیاید، چون می ترسم آن چه می خواهم خیر نباشد و در نتیجه پیش نیاید! خلاصه این دو راهی از آن دو راهی هایی نیست که بشود روی یکی شان چشم بست. تو خودت خوب از مکانیسم دلِ آدمیزاد خبر داری، بعضی موارد را نمی شود خیلی حرف حساب حالیش کرد، مثلاً بگویی بچه جان خب آن فلان موضوع خیر تو نبود و چنین و چنان می شد... باز می بینی پایش را کرده در یک کفش و نظرش اندازه سوراخ جوراب پای مورچه هم تغییر نمی کند.

خب این مقدمه را چیدم پروردگار بزرگ و قدرتمند که از شما درخواستی غیرمعمول کنم، شما که قادر مطلقی، شما بر خلاف ما که یا راهی خواهیم ساخت، یا راهی خواهیم یافت و یا در حالی که هیچ غلطی نتوانسته ایم بکنیم، می نشینیم یک کناری و به ضعف ها و راه های نساخته و نرفته مان فکر می کنیم، و می دانی که اکثرا هم همین گزینه سوم اتفاق می افتد؛ شما کلا هر راهی که دلت بخواهد، خواهی ساخت، اصلاً هم نقل یافتن و گشتن و تقلا کردن و این حرف ها نیست، کافی است بگویی بشو فوری آن راه و آن چیز می شود. خب! حالا که این طور است بیا و مثل همیشه آقایی کن، بزرگی کن. چرا من باید مجبور باشم حتما بین این دو راه خیرِ مکروه یا حب بی خیر انتخاب کنم وقتی تو خدای راه های سومی؟ چرا اسیرِ معادلات امکانی باشم وقتی تو غیرممکن ها را مثل آب خوردن نه تنها ممکن، بلکه واقع می کنی؟! چرا وقتی برای تو روی هم رفته سه سوت کار دارد تا کار ما را راست و ریس کنی، من هی با خودم کلنجار بروم که نکند فلان و نکند پشمدان؟!

فلذا با این که کلا هیچ چیزی در بساط ندارم تا شما را ترغیب کنم به خواهشم پاسخ مثبت بدهی و به قول آن آهنگ معروف من آن چه شما فکر می کنی و دوست داری نیستم، آدم خوبی نیستم، قهرمان نیستم، فداکار نیستم، به فکر تنهایی و غم های جهان نیستم، هیچ درخور زیبایی ات نیستم، راستگو نیستم، درستکار نیستم، هیچکس نیستم، همه این ها درست اما خواهش می کنم یک کاری کن آن راه سوم محقق شود، نیاز به توضیح بیشتر که نیست، درست؟ بله شما خودت الحمد لله نامه های نانوشته می خوانی و حرف های ناگفته می دانی، ولی من باب این که من هم باید به هر حال وظیفه خودم را کامل انجام بدهم و ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه، صراحتاً منظورم را بیان می کنم و همه فرشته ها و سایر موجوداتی که صدایم را می شنوند شاهد می گیرم، از شما می خواهم یک کاری کنی خیر همان چیزی بشود که من می خواهم! در واقع من فکر می کنم خیر یک چیزی است که شما روی هر کدام از گزینه های روی میز که بخواهی می اندازی، حالا من از شما درخواست می کنم به جای این که خیر را بندازی روی آن گزینه آن طرفی که نتیجه اش بشود ناراحتی بنده، خیر را بندازی روی همان گزینه ای که من هم خوشحال می شوم! عذر می خواهم بزرگوار از این جسارت و پررویی، اما بنده ایم دیگر، چه می شود کرد؟ یک مقدار انسان ها بی ادب و پررو و پرتوقع اند کلا و من هم بلاخره یکی شان، البته من یکی یک مقدار بیش از اندازه پررو و متوقعم در ارتباطم با شما که آن را هم خودت ببخش لطفا. بله داشتم عرض می کردم منظورم این است که این بار دعا نمی کنم که خواسته من همان بشود که حقیقتا خیر است، بلکه خواسته ام این است که -اگر راه دارد و لطفاً یک کاری کن که راه داشته باشد،- همان خواسته من خیر بشود! شبیه آن بنده خدایی که می گفت خدایا من که خودم به راه راست نمی روم، شما بی زحمت راهِ راست را به سمت ما کج بفرما! من تقریباً یک چنین دعایی مد نظرم هست! این طوری هم فال است، هم تماشا... حتی اگر ممکن نیست در همه مقاطع زندگی این اتفاق بیافتد، لااقل همین یک مورد را ردیف کن برایمان، حالا راجع به بقیه موارد در آینده باز جلسه خواهیم گذاشت اگر شما افتخار بدهید.

به قول همان آهنگی که در میانه نوشته چند جمله از آن نقل کردم، "حرف هایم با تو کم نیست..." اما خدایا فعلا بگذار حرف هایم را در یک جمله جمع بندی کنم و شما را به شما بسپارم:

خدای راه های سوم! راهِ راست را هر چه هست به سمت ما کج بفرما!

الهی آمین

مخلصیم

صابر

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۸
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۵
صابر اکبری خضری

این روزها کرخت بودم، تنبل ترین و بی خاصیت ترین ورژنی که می شد از صابر دید، شب دیر می خوابیدم، و ظهر دیر بیدار می شدم، نظمی یکنواخت و آمیخته با یأس و فشار مضمن. روزی حدود 8 ساعت یا بیشتر خوابیدن که در نوع خودش بی سابقه است، بدون مطالعه آن چنانی، بدون کار مفید آن چنانی، تا ظهر پیگیری کارهای اداری گزینش که خواهم گفت در ادامه، از ناهار تا عصر جسته گریخته مشغولیت های کاری را جلو بردن و شب هم یا دلشوره و دلتنگی ناگزیر تهران که مجبور بودم بزنم بیرون از چاردیواری خوابگاه، و این چند شب هم خدا را شکر هیئت که آبی بود بر آتشِ خیالاتِ این روزهایم یا شاید آتشی به خاک سردِ انگیزه ها و امیدهایم.

از روزی که آمدم تهران تقریباً هر روز حدود ساعت 11 بیدار می شدم و با ده دقیقه پیاده روی می رسیدم داخل دانشگاه. شروع می کردم دنبال مسئولینی که با کارم مرتبط بودند، می گشتم. گزینش ردم کرده بود. من اولش پیگیری نکردم، پدرم با تمام وجود درخواست کرد که تمام تلاشم را بکنم، با این که به نظر شخصی ام کار درستی نبود اما واقعا وجوب شرعی داشت آن حد از تأکید. هر روز می رفتم پیش یکی، رئیس گزینش، رئیس دانشکده، اعضای هیئت علمی، رئیس دانشگاه، رئیس دفتر فلانی، مسئول فلان جا، معاون بیسار جا، مدیر بهمان جا، کارمند پشمدان جا... *

جواب ها منفی بود، برخوردها -به جز یک مورد- خوب نبود، خوار و خفیف می شدم، سرم پایین بود، ذلیل بودم، مجبور بودم منافقانه برخورد کنم، بگویم بله بله حق کاملاً با شماست! در صورتی که حق اصلاً با آن ها نبود. چه فشاری بر من وارد شد... چه کشیدم... دردم از خود دانشگاه و عدم قبولی نبود، البته این که جایی که من خانه خودم می دانستم، قبولم نمی کرد و می خواست بیرونم کند حس بدی داشت، این که افرادی که به تک تکشان عشق می ورزیدم، همیشه برایشان در حرم دعا می کردم، مثل برادر یا پدر خودم می دانستم قبولم نداشتند، طردم می کردند، البته عمیقاً دل آدم را می شکست اما این ها به هر حال قابل تحمل بود، می گفتم خودم انتخاب کردم این مدل بودن را و این تاوانش است، از آن بی خبر نبودم، برایم غریبه نبوده، خیلی سال است با چنین دردی آشنا هستم؛ داخل دانشگاه یا داخل محیط های مذهبی دیگر محکوم به بی دینی شوم و مخالف و «آن وری» به حساب بیایم، و در جمع های دیگر ایدئولوژیک و متعصب و ارزشی (به معنای کنایه آمیز کلمه) و باز هم مطرود و غیرخودی و بیگانه.

آن چه آزارم می داد، بیشتر حس و حال پدر و مادرم بود. آن ها که در این مدت چند خبر بد شنیده بودند و هی تند تند داشت توی ذوقشان می خورد، اول گزینش من که همه فکر می کردند قبولی 100 درصد است، بعد نتیجه کنکور سحر -خواهرم- که همه -از معلم و مشاور و مدرسه و والدین و دوستان- رویش حساب کرده بودند و آن چه گمانش را می بردند نشد، بعد خبر ملغا شدن وزارت مهندس م.د که تا روز قبل اعلام کابینه قطعی بود و قرار بود بخش مهمی از معاونت اجتماعی به عهده من باشد و باز هم پدر و مادر بیشتر از خودم به فکرش بودند و برایشان خوشحال کننده بود و ... در عرض یک هفته من از دانشجوی بالقوه دکتری دانشگاه امام صادق (ع) با شغل بسیار عالی در وزارت فلان تبدیل شدم به یک دانشجوی ارشد پیوسته که حتی مدرک کارشناسی هم ندارد و دانشگاه خودش هم ردش کرده و بیکار شده و ...

مادرم می گفت پدرت شب ها از فکر و خیال تو نمی خوابد، پدرم می گفت مادرت کلا روحیه اش خراب شده، سحر هم خودش به اندازه همه تحت فشار بود. این شرایطی بود که روحم را آزار می داد و تلاشم برای دانشگاه هم بیشتر همین بود که یک خبر خوب میان این اخبار ناگوار که بعضی هایش را نگفتم اتفاق بیفتد. خبر خوب و خبر بد مکانیسمشان تقریباً یک سان است، وقتی یکی می آید، بقیه پشت سرش می آیند، انگار زنجیر است. یک خبر خوب می توانست جریان روحی خانواده را تغییر دهد. این بود که من تحت فشار بودم. این بود که وقتی هر روز بیشتر پیگیری می کردم درخواست تجدیدنظر گزینش را و هر روز بیشتر معلوم می شد که نمی شود کاری کرد و جواب ها همه منفی است، بیشتر تحت فشار قرار می گرفتم و بیشتر حقیقت را از خانواده پنهان می کردم، نمی گفتم آقای ف گفته امسال بعید است بتوانی نتیجه بگیری چون اسامی را خیلی وقت پیش برای سازمان سنجش رد کردیم، می گفتم خبرها خوب است، ان شا الله درست می شود. نمی خواستم و نمی توانستم بیشتر ناراحتشان کنم در این اوضاع.

همین بود که امروز وقتی نتیجه را دیدم، برعکس خبرهای خوب دیگر که آدم شگفت زده می شود، نخندیدم یا داد نزدم یا بالاوپایین نپریدم. خواب بودم ساعت حدود 10 بود. بچه ها رفته بودند سرکارشان و کسی در اتاق نبود طبق معمول. این من بودم که باید با همان یاس و فشارِ همواره، کورمال کورمال بلند می شدم و خودم را می کشیدم تا ساختمان های اداری دانشگاه و راه پله ها را ده بار بالا و پایین مرفتم. گوشی دو بار زنگ زد، دوبار پشت سر هم و هر دو بار جواد بود، این نوع زنگ زدن یعنی که کاری دارد. تلفن را جواب ندادم. نمی دانم چرا ولی کلا حوصله تلفن را ندارم اکثر اوقات، یعنی نیم ساعت صحبت حضوری را ترجیح می دهم به 30 ثانیه پشت تلفن یا بالعکس. به هر حال احساس پدرکشتگی دارم با تلفن مخصوصاً تلفن همراه. چشم راستم باز نمی شد، البته اول صبح همان بهتر چون ضعیف است و چند دقیقه ای طول می کشد تا کاملاً بالا بیاید یا به قول ما مشهدی ها اَجیر شود. همان چشم چپ را نیمه باز کردم و تلگرام را روشن کردم، دیدم خبر زده اند که نتیجه دکتری آمده، امیدی نبود قطعا اما وارد سایت شدم و کد پرونده و شماره ملی و کد امنیتی را زدم. می دانستم محال است اما مثل یک وسوسه نرم آن احتمال ناممکن گوشه ذهنم می خزید و حرکت می کرد، به روی خودم نمی آوردم اما راستش را بخواهید نمی توانستم وجودش را هم انکار کنم، انگار فکر کردن به آن یک گناه بزرک بود، یک فکرِمگو، یه اندیشه خطرناک، یک تابو. غیرممکن را از خدا ممکن نخواستم اما ناخودآگاه از تصور وقوعش لذت می بردم، می دانستم ثانیه ای دیگر پتک واقعیت بر سر و سینه خیالِ شیرینم فرود می آید و له می شود، اما در آن لحظه نمی خواستم تا بودنِ آن رویای شیرین، از دستش بدهم.

دیدم. اول فکر کردم آن چه درخواست اولم بوده را دارم می بینم نه آن چه قبول شدم، وسوسه همان رویای خیال انگیز دوباره همان جا در کنج ذهنم می خزید و خودش را شاد می کرد. اما من اینجا بودم و خیره خیره به صفحه نگاه می کردم، کلمات را با دقت می خواندم، انگار بچه اول دبستانی است که کلمات را یکی یکی و حرف حرف هجی می کند تا مطمئن شود اشتباهی در کارش رخ نداده و نمی دهد. خدا غیرممکنِ خیالم را پیش چشمم ممکن کرده بود. مردم شناسی روزانه دانشگاه تهران قبول شده بودم. احتمالش 1 به صد هم نبود. واقعا شکستم. هیچ دلیلی نداشت باز هم بخواهم آن چهره مرد مقاوم را نگه دارم، آن آدمی که این دو سه هفته نقش مقاوم ها را بازی می کرد و سعی می کرد سربالایی های دانشگاه را استوار قدم بردارد و احیاناً چشم به افق بدوزد. این جا آخر قصه بود، همه قاب های بزرگی و مرد بودن را شکستم و مثل بچه ها، مثل بچه هایی که مادرشان را گم کرده اند و بعد از دوسه ساعت ترس و سرگردانی پیدایش می کنند، هق هق می زنند زیر گریه، زدم زیر گریه، هق هق. انگار نه انگار که یک مرد باابهت 26 ساله است، شبیه دخترهای 15 ساله بودم.

باورم نمی شد، می ترسیدم دوباره صفحه را نگاه کنم و ببینم اشتباه کردم، واقعا می ترسیدم و راستش هنوز هم می ترسم. چه به سرم آوردند... خدا را شکر کردم، مهر را برداشتم که سجده کنم، اما گفتم اول زنگ بزنم به مامان. مهر در دستم خیس شده بود. زنگ زدم. خدا می داند که دروغ نمی گویم؛ مامان گوشی را جواب داد و لحن صحبتش کاملا منتظر یک خبر بد دیگر بود، خسته و مأیوس و غم دار، گفتم دارم اشک می ریزم اما خبر خوب دارم، گفت چی و گفتم تهران قبول شدم، مادرم هم انگار بغضی که نگه داشته بود از سحر و سامان و بابا ترکید و مثل همان دختر 15 ساله مادرگم کرده، همان گریه ای را شروع کرد که من 5 دقیقه قبل شروعش کرده بودم و حالا فقط یکی دو تا قطره مانده بود که می چکید و سرازیر می شد...

ماجرای گزینش و دکتری خیلی خیلی اتفاق تلخ و سختی و درس و عبرت داشت، امیدوارم یک روز یک گوشِ شنوایِ همراه پیدا کنم برایش همه را بگویم از اول تا آخر. بعد از این ساعاتی که اندکی از آن را گفتم هم کلی ماجرا و صحبت دیگر شد که حالا بماند. فقط این که بر خلاف هر روز که صبحانه نمی خوردم، گفتم باید خودم را تحویل بگیرم. لباس پوشیدم و دو تا کیک و دو تا آبمیوه برای خودم خریدم، رفتم روی نیمکت زیر درخت پارک رو به روی در دانشگاه نشستم و خوردم، باد می آمد و من به سر در دانشگاه نگاه می کردم، به همه راه پله هایی که این دو هفته بالا پایین رفتم، به جایی که عاشقش بودم و هستم ولی مرا نخواست. به سازوکار و آدم هایی که بیرونم کردند، و آرام لبخند زدم. رفتم داخل دانشگاه، رفتم پیش یکی دو نفرشان، نتیجه را نگفتم اصلاً فقط ازشان تشکر کردم -بدون نفاق و صادقانه- و گفتم دیگر لازم نیست خیلی پیگیری کنید، گفتم ان شا الله حرم دعایتان می کنم و برگشتم خوابگاه. خیلی خسته بودم، خیلی خیلی خسته بودم. دوباره خوابیدم. این بار واقعا خوابیدم تا خستگی ام در برود. ** و ***

* این «فلان و پشمدان» توهین نیست خدای نکرده؛ اصطلاح عامیانه مشهدی است که معادلش در زبان معیار می شود «فلان و بیسار»، «یا فلان و بهمان».

** خدا را شکر من آدمی نبودم که اهل انتقام و این حرف ها باشم، یعنی خودم هم چنین تصمیمی واقعا نداشتم، اما وقتی پدرم زنگ زد گفت صابر دوباره علیه شان چیزی نگویی، بزرگوارانه برخورد کن باهاشان! و خب داشتن این پدر فهمیده، این خانواده همراه، این دوستانِ محکم، نعمت باارزش تری از قبولی یا عدم قبولی فلان جا است.

*** دعا کنید هفته آینده یک خبر خوب دیگر برسد که اهمیتش اتفاقا خیلی بیشتر هم هست، خدا بخواهد و بشود همه را شام مشتی مهمان خواهم کرد، ان شا الله :) 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۶
صابر اکبری خضری

تو شب دل آدم می گیره،

تو تهران دل آدم می گیره،

تو تنهایی دل آدم می گیره، 

ولی تو تنهاییِ شبِ تهران آدم دیگه نمی تونه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۷
صابر اکبری خضری

منتظرم، صبر از نوع انتظار. انتظار، همراهِ این روزهایم بوده، جز دقایق معدودی از من غافل نشده، اگر پیاده روی می کردم، کنارم راه می رفته، اگر می نشستم، درست رو به رویم چمباتمه می زده و خیره خیره نگاهم می کرده. نمی دانم دقیقا فرقی بین صبر و انتظار هست یا نه، شاید باشد، شاید نباشد، شاید ریشه شان یکی باشد اما دو میوه متفاوت باشند. به هر حال اگر چه اتفاق بدی نیفتاده و امیدوارم نیفتد، اما دوست دارم دفتر روزها را تند تند ورق بزنم و ببینم جلوتر چه اتفاقی می افتد؟ این روزها به خودی خود نه تلخ اند و نه شیرین، قابلیت هر دو بودن را دارند، این را آینده مشخص می کند، این روزها منتظر و مستعد پذیرش هر سرنوشتی هستند، تشنه اند و له له می زنند برای محکم در آغوش کشیدن آن انتهایی که به ابتدایشان معنا می دهد. چیز عجیبی است، این که معنای حال را آینده مشخص می کند که آن موقع دیگر گذشته است، شبیه یک جور سفر در زمان است، شبیه یک جور رفت و آمدِ ناغیرممکن! به آینده و گذشته. این روزها خودشان از درون چیز خاصی نیستند، مثل مهره های اُتِللو هستند، رنگ مهره این روزها به حرکت آخر بستگی دارد، اگر مهره های سفید آخر کار خوب چیده شوند، همه این روزها سفید می شوند، و اگر آخرش بمب منفجر شود، همه مهره ها می چرخند و دوده می گیرند و سیاه می شوند. دوست دارم از این روزهای درون تهی که تکلیفشان نه دقیقا با خودشان معلوم است، نه با من - و نه احتمالا با شما- به روزهای جلوتر پناه ببرم، سرعت پخش صوت را ضربدر 2 کنم، دوست دارم یکی بیاید انتهای این فیلم را برملا یا به قول امروزی ها اسپویل کند، دوست دارم خلاف قاعده، این چند روز را سریع ورق بزنم و بروم سراغ صفحه آخر این داستانِ عجیب و غریب، بروم صفحه آخر و ضمن خوشحالی از وقایع خوب، متوجه شوم این تازه جلد اول بوده یا حتی مقدمه داستان، این کتاب 50، 60 جلد دیگر دارد، شاید 100 تا حتی، شاید هزار جلد هنوز باقی مانده، شاید هم نویسنده اش -پروردگار- و تیم تألیف -آدم ها- و بازیگران اصلی -ما- دائما می نویسند و سرعت نوشتنشان از سرعت خواندن ما بیشتر است. معلوم شود که این تازه پایتخت 1 بوده و سیروس مقدم حالا حالاها ول کن ما نیست! بله! ما هم شخصیت های اصلی داستانِ خودمانیم و هم خواننده اش؛ ما هم ببیندگان پایتختیم و هم بازیگرانش، فقط این که کارگردان سیروس مقدم نیست. به هر ترتیب فعلا اینجا هستم در میانه خطوط یکی از صفحات، در حاشیه یکی از سکانس های قسمتِ نمی دانم چندم. اینجا هستم و با چشم های منتظر به دست های ناتوانی نگاه می کنم که حتی نمی توانند سریع تر ورق بزنند، نمی توانند زمان را سریع تر جلو ببرند، منتظرم تا خودِ زمان و صاحب زمان، دفتر قصه را با همان سرعت پیش فرضِ ازلی و ابدی جلو ببرند و ان شا لله که همه چیز ختم به خیر شود...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۳
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۷
صابر اکبری خضری

به نگهبان های مراکز بزرگ تجاری سلام‌ می کنم. وقتی زیاد می خورم که شکمم باد می کنم از خودم بدم می آید. چاق نیستم اما بارها تصمیم گرفته ام کمتر از آن چه عادت به خوردنش دارم، بخورم و بارها عهدم را زیر پا گذاشته ام. اهل دهن کجی به جامعه و عرف نیستم اما اگر لباس هایم بی ادبانه نباشد، برایم مهم نیست خوش تیپ باشم، راحت بودن را ترجیح می دهم. از دیدن مردم در بازار میوه بسیار مشعوف می شوم. در خیابان سعی می کنم به دختران جوان نگاه نکنم و دوست هم ندارم جوری لباس بپوشم که نگاهم کنند، (البته کلا قابلیتش را هم ندارم و از این موضوع نگرانی ای ندارم.)

سفر و وای از سفر... پیاده روی و امان از پیاده روی! سفر برای من تفریح نیست، اگر سفر را از من بگیری، به زودی می میرم. اهل زیاده روی در پیاده روی هستم. اگر قرار کاری نباشد و عجله نداشته باشم، مسافت های زیر یک ساعت را پیاده روی می کنم، البته اگر همپای همراهی باشد با بیشترش هم مشکلی ندارم. فکر می کنم هر ثانیه که به مرگ نزدیک تر می شوم، اشتیاق و احتیاجم به پیاده روی بیشتر می شود. از این که دست هایم زبر نیستند، ناراحت نیستم اما گاهی به فکر فرو می روم که نکند قرار است تا آخر عمر همینقدر بی استفاده بمانند؟! تمیز و مرتب نیستم. دوست ندارم در ذهن یا زبان دیگران متعلق شوم به هر صفت یا مضافی که جدا یا متفاوت از مردم قرارم دهد. خدا را شکر برای خودم بودن نیاز به تلاش چندانی ندارم. متن های احساسی که بوی احساس خاص و‌ متفاوت بودن می دهد، ناراحتم می کند. گاهی مداحی، گاهی حمیرا و مخصوصا هایده، گاهی دعای ندبه، کمیل و ... گوش می دهم‌ اگرچه بیشتر اوقات تنهایی م در ماشین با موج ۹۵/۵ fm می گذرد (به جز ایام مناسبتی!) زندگی با همه فراز و نشیب هایش بهترین چیز دنیاست، هر گاه احساس کنم کسی تلاش می کند تضعیف یا تحقیرش کند، برمی آشوبم‌. از پروردگار بابت زندگی دنیا و مخصوصا زندگی آخرت متشکرم، اگر لطف او نبود، هرگز نمی بودم...

کفش هایم بین ۱۲۰ تا ۲۵۰ هزار تومان قیمت دارند، لباس برند ندارم و احتمالا نخواهم داشت. با هر چیز انسانی احساس مشترک دارم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر انسانی و حتی هر موجودی، هر چیزی که پروردگار عزیز خلق کرده، بگذارم. یک درخت، یک گربه، یک دختربچه در جنوب آفریقا یا یک اسکیمو در قطب شمال. اگر گناه نکرده باشم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر کسی بگذارم. وقتی ناراحت شوم، دوست و آشنا بلافاصله می فهمند، این را عیب خودم می دانم اما هنوز راه حلش را نفهمیده ام. دوست دارم از کسانی باشم که دوست دارند خدا و دین و دستوراتش همه وجودشان را فرا بگیرد...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱
صابر اکبری خضری

* انجمن حجتیه یک سازمان مخوف یا محرمانه امنیتی نیست، بلکه یک فرقه-سازمانِ پیچیده فرهنگی است.

* مهم ترین محل تأکید امروز انجمن حجتیه، مدارس و مهم ترین مخاطبان آن ها دانش آموزان اند. بدنه اصلی جریان انجمن را هم دانش آموزان و فارغ التحصیلان مدارس وابسته به انجمن که خود دانشجو شده یا وارد بازار کار شده اند، تشکیل می دهند.

* کار تربیتی با محوریت مدرسه و امتداد فعالیت ها بر محور فارغ التحصیلان از همان ابتدا یکی از مهم ترین روش های تاثیرگذاری و بسط انجمن بوده و هست.

* بیشتر آقایان انجمن -خصوصاً جوان ترهایشان- ریش پرفوسوری می گذارند! (البته این رابطه یک طرفه است، نه این که هر که ریش پرفورسوری گذاشت انجمنی باشد! مثل خودم!)

* طیف مخاطبان انجمن بیشتر دارای خانواده های سنتی، طبقات اجتماعی متوسط رو به بالا یا گاهاً واقعاً بالا هستند. خودِ مخاطبان معمولاً جوانان علاقه مند به زیستِ مذهبی منطبق با اقتضائات دنیای جدید -نه مذهبی سفت و سخت بلکه تا حدودی میانه رو و نوگرا- اند. بنابرین پوشیدن شلوار لی، آستین کوتاه، آنکادر کردن محاسن، خوش تیپ و اصطلاحاً جنتلمن بودن نه تنها نابهنجار نیست، بلکه نوعی ارزش به حساب می آید.

* در سال های اخیر دختران جوان مذهبی میانه بیشترین و مهم ترین گروه مخاطبان انجمن شده اند، کلا تأثیرگذاری انجمن بر دختران جوان بیشتر است.

* شکل و شمایل کارهای هنری انجمن چه در تزئیات، چه در تولیدات رسانه ای و چه در هر جای دیگر که تصورش را بکنید، شدیداً زنانه و بلکه دخترانه است، اگر فعالیت های انجمن را تیپ ایده آل وار به شکل یک انسان خلق کنیم، "دختر جوان مذهبی عاطفی فانتزی دوست" خواهد شد.

* تأکید محوری آن ها بین مفاهیم دینی بر مال حلال/مال حرام و حب به اهل بیت (ع) و بغض نسبت دشمنان اهل بیت است.

* مهم ترین بستر تأثیر انجمن حجتیه اول مدارس است و دوم «جلسه هفتگی»

* «جلسه هفتگی» جلسه ای سری نیست، البته کاملاً عمومی و عیان هم نیست، بیشتر یک گعده دوستانه با تم مذهبی است، در آن چند تا حدیث خوانده می شود و معمولا یک استاد یا فرد باسابقه مباحثی را ارائه می کند. کارکردش بیشتر تقویت هویت گروهی و ایجاد انسجام و تعلق است و در کنار آن هم آموزش دینی-معرفتی.

* «جلسه هفتگی» را می توان به عنوان یک کد شناسایی هم به کار برد، اعضای انجمن همه به خوبی معنای این واژه را می دانند. اگر کسی پرسید جلسه هفتگی دیگر چیست یا کدام جلسه هفتگی یا مکث کرد، انجمنی نیست!

* مهم ترین مصداق عملی حدیث مشهور «یفرحون لفرحنا و یحزنون لحزنا» در انجمن حجتیه، شادی و نذر و نذورات در ایام های ولادت اهل بیت (ع) و ناراحتی و صدقه در ایام شهادت ایشان است.

* بارزترین عرصه هایی عمومی که می توان فعالیت های انجمن را در آنجا دید، عبارتند از:

  • مراسمات مذهبی مناسبتی سوگواری یا ولادتی در هیئت های مرتبط با انجمن حجتیه
  • تئاترهای آیینی در ایام سوگواری اهل بیت (ع) به خصوص در ایام محرم/صفر و ایام فاطمه
  • فعالیت های رسانه ای-هنری در بستر فضای مجازی (نماهنگ، کلیپ های مذهبی، مستندهای کوتاه و ...)

* مهم ترین مناسبت های مذهبی برای انجمن عبارتست از: ایام شهادت حضرت زهرا (س)، ایام محرم و صفر، عید غدیر، اعیاد شعبانیه (تولد سرداران کربلا)، عید نیمه شعبان، ایام موسوم به محسنیه و ایام موسوم به عیدالزهرا (9 ربیع الاول). (البته این دو مورد آخر عمومیت نداشته و در برخی شاخه های انجمن برجسته است.)

* انجمنی ها الزاما ضدانقلاب نیستند، البته شاید کنش و فعالیت سیاسی-اجتماعی اولویتشان نباشد یا عملاً در زندگی شان جایی نداشته باشد، اما لااقل بیشترشان در حال حاضر مخالفت نظری جدی با انقلاب و مبانی آن ندارند.

* در آینده هر چه بیشتر به فضای تولید رسانه ای و کنشگری در فضای ارتباطات جمعی خصوصاً اینستاگرام و بسترهای ویدیویی نظیر یوتیوب و آپارات خواهند پرداخت.

* از لحاظ اقتصادی مجموعه ای خودکفا است و در این شرایط سخت، اوضاع مالی نسبتاً خوبی هم برخوردار است. سه منبع اصلی تأمین مالی انجمن عبارتست از:

  1. مبالغ تأمین و هبه شده توسط بانیانِ اصلی که فعالیت اقتصادی و تجاری نسبتاً کلان مقیاس دارند.
  2. مراکز اقتصادی خود انجمن نظیر مدرسه ها، رستوران های وابسته، هتل ها و اقامتگاه ها، مراکز مشاوره و کلینیک های مشاوره و روانشناسی، شیرینی فروشی، آبمیوه فروشی! مراکز پروتئینی! و ...
  3. وجوهات شرعی خودِ اعضای انجمن یا اخذ آن از طریق بیوت علما (توضیح این که یکی از منابع اقتصادی انجمن پول خمس و مخصوصاً خمس بازاری های راست سنتی تهران است، بنابرین جای تعجب نیست اگر روی پرداخت خمس تأکید ویژه ای داشته باشند.)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۰
صابر اکبری خضری

ازدواج روز به روز سخت تر می شود، ریشه های این موضوع ساختاری اند، اما افراد هم می توانند نقطه شروع تغییرات اگرچه اندک باشند، ولی خود ما هم به استمرار وضع موجود دامن می زنیم، در این زمانه لازم است تا «مردی از خویش برون آید و کاری بکند». به عنوان مثال یکی از دوستان خوب ما که به تازگی داماد شده، با موافقت و همراهی همسر فهمیده و محترمش، به جای کارت دعوت کاغذی، کارت دعوت الکترونیک برای مدعوین فرستاد، بعد که از او پیرامون این موضوع به ظاهر ساده پرسیدم متوجه شدم چه قدر تاثیرگذار است. قیمت هر کارت دعوت خوب و تزئین شده مقوایی بین 5 تا 15 هزار تومان است، ما وسطش را می گیریم یعنی 10 تومان، اگر قرار باشد 400 نفر را دعوت کنید هزینه اش می شود حدود 4 میلیون تومان! اصلاً می گوییم نصف، باز هم می شود 2 میلیون تومان! یعنی عروس و داماد بیچاره باید حدودا نصف حقوق یک ماهشان را (بر اساس قانون کار) فقط برای کارت دعوت بدهند، در صورتی که با همین اقدام ساده یعنی الکترونیک کردن آن 2 میلیون صرفه جویی می شود. این یک مثال ساده بود، از این هزینه های غیرضروری قابل اغماض بسیار وجود دارد، این که باید چند رقم غذا داد، این که باید حتما تیم فیلم برداری و عکاسی در حد فیلم های کریستوفر نولان باشد! این که همان اول زندگی باید همه وسیله ها کامل و جدید و طراز اول باشد (یخچال ساید، تلویزیون بزرگ، و و و و)... به هر حال ما خودمان هم بی تقصیر نیستیم، اگرچه بستر اجتماعی عامل معده همه این هاست، اما ماهم مقابله ای نمی کنیم و بنابرین عامل تسهیل گر و امتداددهنده ایم...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۳۰
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۵
صابر اکبری خضری

نوجوانی جایی است که یک پای آدم توی کودکی گیر کرده و پای دیگر هم زودتر تاتی تاتی کرده و خودش را به زمانه هایی جلوتر رسانده است، این دوگانگی ها و نتیجه حاصل از آن در افکار و رفتار، گاهی اوقات تنش زا است و گاهی هم کمدی موقعیت درست می کند! نوجوانی من هم همین فرایند را داشت، از طرفی هنوز رویاهای سبز کودکی در من زنده بودند و از طرفی بلندپروازی های جوانی و مناسبات اجتماعی داشتند روز به روز بیشتر در سرزمین وجودم پیش روی می کردند. نتیجه اش ترکیب پیچیده ای از آرمان خواهی، خیال پردازی و واقع گرایی شده بود که وقتی می پرسیدند می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ می گفتم رهبر! یعنی از همان انفوان نوجوانی در فکر توطئه و به چنگ آوردن جایگاه رهبری بودم و گاهی هم فکر می کردم رهبری جاودان در طول تاریخ خواهم بود! (این اعتماد به نفس البته در همه «اکبری» ها وجود دارد و من بی تقصیرم! باید بگردید دنبال اجدادمان چون لااقل پدرم بنابر آن چه دیدم و پدربزرگم بنابر آن چه می گویند همین خصلت را داشته اند!) گاهی اوقات می دیدم به هر دلیلی اگر در پاسخ به سوال شغل مورد علاقه ات چیست بگویم رهبر! ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند، فلذا کمی تواضع می کردم و می گفتم رئیس جمهور! واقعاً هم برایم سوال بود برای این که رهبر یا رئیس جمهور شوم باید چه رشته ای درس بخوانم و چه مسیر شغلی ای را پیش بگیرم؟ آن موقع از معلم ها یا نزدیکانی که فکر می کردم اطلاعاتشان بیشتر است می پرسیدم برای رهبر شدن باید چه کاره شوم اولش؟ یعنی متوجه بودم رهبر شدن انتهای یک فرایند است، برایم سوال بود ابتدایش چیست و باید چه کار کرد و چه رشته ای درس خواند و چه شغلی انتخاب کرد؟

این ترکیب رویا و آرمان و واقعیت اگرچه با درصد و نسبت متفاوت هر کدام در سال های بعد نیز ادامه پیدا کرد. آن موقع ها شدیداً فیلم های جکی چان را دوست داشتم، واقعا لذت می بردم و از دیدنشان و به وجد می آمدم، می رفتم سی دی فروشی اول بهاران (بند دال قدیم)، قانونش این بود که یا باید شناسنامه گرو می گذاشتی و یا هزار تومان پول بیعانه می دادی، البته وقتی سی دی را برمی گرداندی 700 تومن را جناب سی دی فروش که روی مغازه اش نوشته بود عرضه محصولات فرهنگی-هنری! و ما هم «کلوپ» صدایش می کردیم، پس می داد. به هر حال من با شعف بسیار می رفتم و می گفتم یک فیلم خوب از جکی چان بده، معمولاً صاحب مغازه ها خودشان فیلم باز بودند و می پرسیدند فلان فیلمش را دیده ای؟ و آن قدر می گفت و می پرسید تا بلاخره به جواب نه برسد. دو سه تا پیشنهاد می داد، راه دیگرش هم این بود که منو فیلم هایش را می داد دستت تا خودت انتخاب کنی، بعضی هایشان هم که ذوق بیشتری داشتند کاور فیلم ها را چاپ می کردند و در یک کیف سی دی می گذاشتند تا جذاب تر شود و واقعا هم تأثیر داشت این کارشان!

در پرانتز عرض کنم که پخش کردن سی دی خودش دنگ و فنگ هایی داشت که ماجرایی جدایی دارد، همین قدر بگویم شبه خرافه ای وجود داشت مبنی بر این که اگر سی دی خش داشته باشد، باید با خمیردندان تمیزش کرد و در آن صورت خش ها مرتفع خواهد شد! گاهی اثر داشت و گاهی هم نه، بعد خیال می کردم به اندازه کافی خمیرداندان نریختم یا با فشار کافی پاکش نکردم! این بود که به اندازه مصرف سه روز خانواده خمیردندان می ریختم یا مثلا اگر دو خمیردندان در خانه بود، آن یکی که برندش معروف تر و گران تر بود (آن موقع ها خمیر دندان سنسوداین گاهی پیدا می شد در خانه مان!) را برمی داشتم و با فشار هر چه بیشتر می مالیدم روی سی دی تا قشنگ به عمق جانش برود خش ها را در دل تار و پودِ سی دی صاف کند! گاهی هم خیال می کردم لابد خمیردندان قدرت کافی را ندارد و می رفتم سراغ شامپوها، صابون، یا هر چیز کف دار دیگری به امید این که شاید آن ها اثر کنند، خلاصه می افتادم به جان سی دی های بیچاره و بشور و بساب راه می انداختم!

بگذریم، این فیلم ها عمیقاً روی من (و احتمالاً هم سن وسالان من در آن دوران) تأثیرگذار بود و شدیدترین علاقه ها را هم به جکی چان، شرلوک هلمز و مرد عنکبوتی داشتم، در واقع مثلث اسطوره ای ذهن من را این سه شخصیت تشکیل می دادند. عجیب این که از طرفی می دانستم این ها همه فیلم هستند، اما از طرفی هم نمی خواستم یا نمی توانستم باور کنم که وجود ندارند، فکر می کردم حتماً وجود دارند یا لااقل می توانند وجود داشته باشند و با تلاش بسیار می توان چنین قابلیت هایی را کسب کرد! این بود که بارها و بارها سجده آخر نماز جماعت ظهر که در مدرسه مان -شاهد 20- برگزار می شد را بیشتر از بقیه طول می دادم و بعد از ذکر سجده و صلوات و دعایی که امام جماعت می خواند، با خلوص تمام و به فارسی می گفتم: پروردگارا به من هوشِ شرلوک هلمز، قدرت بدنیِ جکی چان و توانایی های مرد عنکبوتی را عطا بفرما! شاید بخندید اما خدا و ملائکه اش بارها شنیده اند و لابد حاضرند شهادت بدهند که من واقعاً چنین می کردم! اگر فکر می کنید به عمقِ ساده لوحی این نوجوانِ حدوداً 14 ساله پی برده اید باید بگویم خیر! وقتی نماز تمام می شد و بچه ها می رفتند در نمازخانه می ایستادم و امتحان می کردم که آیا دعاهایم مستجاب شده یا نه؟! دست هایم را به شکل تار انداختن مرد عنکبوتی درمی آوردم یا می رفتم کنار دیوار تا ببینم می توانم راست راست بالا بروم؟! اگر چه نمی شد اما ناامیدی هم به این راحتی ها در من رسوخ نمی کرد و باز هر کار می شد از دعا و ورزش و خیال می کردم تا به این رویاها برسم!

الغرض این رویه کم و بیش تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد و خب روز به روز شکل و شمایلش منطقی تر می شد، مثلاً اول دبیرستان که تازه جسته گریخته کتاب های مذهبی می دیدم و گاهی ورق می زدم، نام یک کتاب برایم خیلی عجیب بود، چرا که می دیدم در همه کتاب ها به عنوان منبع در پانویس یا پی نوشت آخر فصل حضور دارد و مطالبی فراوانی را از آن ذکر کرده اند، این بود که به طور جد پیگیر بودم تا کتاب «همان» را بخرم و بخوانم! رفتم پیش حاج آقای برومند -روحانی مسجدمان- و گفتم حاج آقا این کتاب «همان» را کجا می فروشند؟! خیلی کتاب مهمی است، تقریباً همه جور مطلبی درش پیدا می شود! حاج آقای برومند اولش متوجه ماجرا نشد و می پرسید کجا دیدی کتاب را یا نویسنده اش کیست یا اسم کاملش چیست، من هم می گفتم این ها را نمی دانم، فقط همین قدر می دانم که هم کتاب خاطرات آقای بهجت بسیاری از مطالبش را از کتاب «همان» گرفته و هم کتاب هایی دیگری که خودتان معرفی کردید و در کتابخانه مسجد هست! حاج آقا تازه دوزاری اش جا افتاد و با خنده ریزی گفت مثال تو مثال آن بنده خدایی است که پرسید این «ناظر کیفی» عجب بازیگری توانایی است که در همه فیلم ها بازی می کند!

پ.ن 1: این نوشته در پی یک گفتگو پیرامون شرلوک هلمز و یادآوری رابطه عمیقی که روزگاری با او داشتم نوشته شد! اولین مواجهه من با شرلوک در سال های اول دبستان بود که سریال سیاه سفید شرلوک با بازی جرمی برت را گمان کنم شبکه 3 پخش می کرد، طبیعتاً برای من خیلی جذاب بود، کلاه و پیپ و استایل جرمی برت و دوستش واتسون، قسمت آخرش را خوب به خاطر دارم که شرلوک و موریارتی از آبشار به پایین پرت شدند و مردند. البته عجیب این بود که همان قدر که به شرلوک علاقه داشتم و دارم، به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر! دکتر واتسون را دوست داشتم و می ستودم! سال پنجم دبستان کتاب داستان شرلوک را از دوستی به «احمدیان» سال پنجم دبستان امانت گرفتم و خواندم، البته کتاب برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده بود، کتاب من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و بقیه کتاب های مجموعه شرلوک را هم از همان دوستمان گرفتم و خب حالا علاوه بر تصویری که از چهره او (البته چهره جرمی برت!) در ذهن ثبت کرده بودم، داستان های جدیدی از زندگی اش می دانستم! به هر حال یادِ دوران سبز شل مغزی هنوز هم شیرین و لذت بخش است و ان شا الله زندگی همه ما، همواره سبز باشد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۴
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۸
صابر اکبری خضری

در بین شاعران معاصر، مهدی اخوان ثالث چیز دیگری است، حق است اگر او را فردوسی زمان بخوانیم، شعری اصیل، استوار، مملو از احساس، دارای تاریخ و جغرافیا و روایت محور، این ویژگی آخر در شعر اخوان خیلی مهم است، تقریباً بیشتر آثار درجه 1 او نه شعر، بلکه داستان اند، داستانی که هم تغزل دارد و هم حماسه و اصلاً خصوصیت روایت همین است که همه چیز هست و هیچ نیست.

به غیر از اخوان، حسین منزوی، غزل های خوبی دارد، در واقع غزل سراترین غزل سرای معاصر را می توان منزوی دانست.

 فریدون مشیری اگر چه پاک و رقیق است اما زبانش آن قدر استوار نیست که بر قله های ادبیات فارسی قرار بگیرد، به استثنا یکی دو شعر که آن ها را خودش نگفته و حتماً فرشته ای از ماورا به او وحی کرده مثلا شعر مشهور «کوچه» یا «تو کیستی که من این گونه...»

احمد عزیزی بی شک خلاق ترین، متفاوت ترین و عجیب ترین شاعر معاصر فارسی است. تلفیق شعر و عرفان هندی و حکمت اسلامی و شطح درون پرشور خودش و کلی چیزهای دیگر، همه ترکیب خارق العاده ای ایجاد کرده که در شعرش -مخصوصاً مثنوی های بی نظیری مثل «با کفش های مکاشفه»، «رنگ های مرگ»، «باران تجلی»، و ...- متجلی شده است.

در بین جوان ترها هم مرتضی امیری اسفندقه واقعاً شاعر است و میراث دار اجداد معنوی خراسانی اش، اگرچه شعرهای متوسط و ضعیف هم کم ندارد، اما در مجموع یک سر و گردن از بقیه بالاتر است.  

بی انصافی است اگر در این میان از هوشنگ ابتهاج اسم نبریم، بقیه شعرا مثل شفیعی کدکنی، هر کدام چند تا شعر عالی دارند، اما در قیاس با این ها رتبه های پایین تری دارند.

بعضی ها الکی بزرگ شده اند، مثلاً فاضل نظری تنها چیزی که نیست شاعر است، نهایتاً او را معمار و مهندس خوبی بدانیم، نه بیشتر.

یک نفر دیگر هم باید به دکترای افتخاری حضور در این فهرست را بگیرد و او هم قیصر امین پور است، قیصر شاعری 6 دانگ بود، هم در فرم و هم در محتوا، و فراتر از شعرهایش، او خودش ذاتاً شاعر بود، حتی اگر هیچ شعری هم نمی گفت باز او یک شاعر درجه یک بود، چرا که زندگی و نگاهش شعر بود.

سلمان هراتی هم حیف که زود از این دنیا هجرت کرد وگرنه ظرفیت بلاقوه حضور در زمره تاریخ سازان شعر فارسی معاصر را داشت.

شاعر طنز درجه 1 متاسفانه نداشته ایم، ناصر فیض، مشهورترینشان هست اما ظرفیت های لازم برای تاریخ سازی ندارد، شاید جدی ترینشان را بتوان مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد دانست که ابتکارهای خوبی داشت، حیف که عمرش زود سر آمد.

در مجموع اگر بخواهم 5 شاعر محبوب (وقتی می گویم محبوب، منظورم صرف علاقه شخصی نیست، راستش را بخواهید فکر می کنم فراتر از سلیقه شخصی، مولفه هایی وجود دارد که می توان به آن ها «برتر» اطلاق کرد.) معاصرم را بگویم؛ مهدی اخوان ثالث، احمد عزیزی، حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج و رتبه پنجم هم مشترکاً به سه نفر می رسد: فریدون مشیری، مرتضی امیری اسفندقه و قیصر امین پور!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۰:۳۷
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۱
صابر اکبری خضری

1

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اولین بار «مهر» آخرِ «علی یعقوبیان مهر» را برداشت و گذاشت قبل از علی و این گونه بود که علی ما شد مهرعلی، اما حالا خیلی بهتر شده، مهرعلی به علی یعقوبیان مهر بیشتر می آید. مهرعلی اگر چه مصائب خودش را در زندگی روستایی دارد و کم هم نیست، اما شیطنت خودش را هم دارد، مثلاً این که «عمه خاور» را «عمه تریلی» صدا می کند! به پسر عمه اش هم می گوید «پسرعمه تریلی!»

2

من که کارِ خانه نکرده ام تا حالا! در 7 سال زندگی خوابگاهی هم بقیه جورم را می کشیدند در حدی که هنوز یک سال نیست که گاز را خودم روشن می کنم! (البته با فندک، با کبریت هنوز مشکل دارم کمی!) الغرض این که خواستم در جمع کردن سفره به مادر مهرعلی کمک کنم، شیشه نمک ها را گذاشتم در یخچال! (البته این مورد را دیگر خدایی می دانستم که جای نمک در یخچال نیست ولی آن لحظه حواسم پرت شده بود!) مهرعلی بعداً در به در دنبال نمک می گشت و فکر می کرد خودش گم کرده، آخر سر هم پیدا نکرد و کلافه شده بود، وقتی سر و کله شیشه نمک ها در یخچال پیدا شد، الیاس و مهرعلی و با فاصله کمی همه اهالی روستا من را دست انداختند و ول کن هم نمی شوند! جالب این که گویا وقتی من خواستم مشارکت کنم، قبلش همه چیز از سفره جمع شده بوده! یعنی من در کمال ناباوری رفته ام فقط شیشه نمک را برداشته و در یخچال گذاشته ام، بعد هم آمده ام نشسته ام سر جایم!

3

ما که اهل دود و دم نیستیم و خوشمان هم نمی آید، ولی قلیان روستا اصلاً یک چیز دیگر است! آن قدر خوب است که ما هم اهلش شده ایم بدجور! همه اش تقصیر این خاله بلور و مهرعلی است که تا یک جا می نشینیم سریع قلیان چاق می کنند! می گویند چون تنباکویش اصل است، ضرر هم ندارد، بل خاصیت هم دارد. این قلیان های صنعتی شهر است که پردود و پرضرر است، این جا همه چیز طبیعی است و بعید است چیزهای طبیعی ضرر داشته باشد (یا لااقل خدا کند که این طور باشد، اگر هم نیست به من نگویید تا همین طور خودم را راضی کنم، رونوشت به لئون فستینگر و پیروانش).

4

شهربانو وسط هیری بیری (اصطلاحاً در معنای شلوغ و پلوغ، اوضاع قاراش میش) گفته بود «فلانی صبر داره، حوصله نداره!» چه شد؟! مگر صبر و حوصله فرق دارد؟! بله! دانشِ روستا، حکمت است و سرشار از ظرافت! گفت بله که فرق دارد، صبر برای سختی هاست و حوصله در انجام کارها! عجب تمایز دقیقی بود، بنابرین حوصله مقابل عجله است و با این تعریف دقیق من صابر هستم و عجول هم هستم، تناقضی که یک عمر درگیرش بودم هم حل شد!

5

با مهرعلی و مهدی داشتیم از کفِ مسیل سنگِ قلوه جمع می کردیم برای نمای حمام. یکی از اهالی که خانه اش کنار مسیل بود از حیاط بیرون آمد و به شوخی گفت "سنگ هایی که در امتداد خانه ماست، مال ماست، برندارید!" آقای حجازی که پیرمردی کهنسال است هم آن طرف تر بود و داشت سلانه سلانه بیل می زد، ماجرا را شنید و فریاد زد "بیاید جلوی خانه ما هر چه قدر می خواهید سنگ بردارید، تمامش مال شما!" خندیدیم. از همان جا پرسید "چای می خورید؟!" چای هم که می دانید در روستا حکم آب را دارد، آن روز شمردم 8 لیوان چای از اول صبح تا آخر شب خوردیم! گلاب به روی شما می رفتیم قضای حاجت به جای آب و اوره، چای بیرون می آمد! می گویند دو سوم بدن انسان ها از آب است، دو سوم بدن ایرانی ها از چای! ولی با همه این حرف ها انصافاً چای می چسبد! عجیب این که در گرمای 50 درجه مرداد بلوچستان و هوای گرم و شرجی چابهار هم وقتی کلی کار می کردیم و عرق می ریختیم، در حالی که آفتاب ذُق ذُق می زد توی سرمان، باز الیاس می گفت چه قدر کار کردیم! خسته شدیم! برویم یک چای بزنیم خستگی مان در برورد! و می رفتیم در آن گرما چای آتشی درست می کردیم، زیر ظل آفتاب می نشستیم و می خوردیم و عرق می ریختیم و در همه آن لحظات، باز این چای بود که داشت می چسبید!

این چای خوردن ما زود به چشم می آید، حتی برای غریبه ها نیز کاملاً قابل فهم است. مثلاً سال های دور نوجوانی یک بار صبح زود رفتم حرم، دیدم یک جوان مو بورِ چشم رنگی که در آش و ماست معلوم بود ** اروپایی است، با یک کوله خیلی بزرگ (شبیه کوله های سربازی ما بود) آمده زیارت! جلوی ورودی خادم ها می خواستند بگویند برو وسایلت را امانت داری تحویل بده و بعد بیا، منتهی هیچ کدام زبان طفلک را نمی فهمیدند، من رفتم جلو و و با همان چند کلمه ای که در مدرسه و کلاس زبان یاد گرفته بودم، دست و پا شکسته و نصف با زبان و نصف با ادا و اطوار بهش فهماندم که قضیه از چه قرار است، همراهی اش کردم تا جای امانت داری و بعد هم سریع رکوردر را در آوردم و شروع کردم به ضبط کردن و پرسیدن. اسمش رافائل بود. هم خجالت می کشیدم با او صحبت کنم و همراهش باشم و هم کنجکاوی ام اجازه نمی داد بروم. واقعیتش این بود که قیافه و تیپش خیلی عجیب بود، شاید جز اولین خارجی هایی بود که من از نزدیک می دیدم، اما با بقیه شان فرق داشت. موهایش بلند و نامرتب بود، چنان که موهای صورتش هم بلند بود شبیه آیت الله های ما! سر و وضعش هم به توریست نمی خورد، کَر و کثیف تر بود گویی! شبیه درویش ها بود.

خلاصه که سریع با او قاطی و چایی نخورده پسرخاله شدم. همان اول هم پرسیدم دینت چیست؟! گفت خدا را دوست دارم! بلاخره نوجوان بودم و در تخیلات آن موقع با خودم گفتم الان می رویم داخل حرم و برایش از اسلام و مسلمین و امام رضا (ع) می گویم و او هم زارت می آید شیعه می شود! یادم نیست از کدام کشور بود دقیقاً (سوئیس، سوئد، فنلاند؟! یا یک چنین چیزی) ولی گفت مهندس کامپیوتر بوده و همه داروندارش را فروخته و کارش را رها کرده و حالا چند سالی است که در سفر است و جهان گردی می کند. از غرب وارد ایران شده بود و بیشتر شهرها را رفته بود. حالا به عنوان آخرین مقصد آمده بود مشهد و از اینجا هم می خواست برود پاکستان اگر اشتباه نکنم. متوجه بودم که آدم عجیب و غریبی است اما نمی دانستم چرا این طور است، دعوتش کردم که برای ناهار و اسکان بیاید خانه ما، اما قبول نکرد، حدی زدم شاید می ترسد یا تعارف می کند! گفتم خب تو آدرس هتلت را بده تا من بیایم! (و این دیالوگ فقط از یک مشهدی اصیل بر می آید!) گفت من هتل نمی روم! گفتم خب شب کجا می خوابی؟! بلاخره یک جایی داری دیگر؟! گفت هر جا بشود می خوابم و هر چه بشود می خورم! آن موقع خیال نمی کردم جنونِ او بعدها به من هم سرایت کند و دست روزگار چه بازی ها که درنمی آورد!

یکی از سوالاتی که از او پرسیدم این بود که چه ویژگی خاصی در فرهنگ ایرانی دیدی؟ گفتم "ما به نظر تو چه فرقی با اروپایی ها و مردم کشور تو داریم؟!" گفت "شما هر چه می شود راحت می نشینید چای می خورید! ما صبح بلند می شویم یک لیوان قهوه می خوریم و می رویم سر کار، مرتب و منظم و دقیق (ربات وار) کار می کنیم، روی صندلی می نشینیم و تا پایان شب، جدی هستیم و به شغل مان می رسیم، آخر شب دوباره برمی گردیم خانه، یک لیوان قهوه می خوریم و می خوابیم تا فردا؛ اما شما گاه و بیگاه هر کجا باشد، مثلاً روی همین فرش ها می نشینید (در آن لحظات هم روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم) و شروع می کنید به صحبت کردن و چای خوردن و خندیدن!" خواستم به او بگویم ما به این چیزی که گفتی می گوییم «صفا»، صفا و صمیمیت؛ صمیمیت را ترجمه کردم اما «صفا» را گریپاژ کردم! در نهایت گفتم یک کلمه ای است که ترجمه اش را نمی دانم! یک دفترچه از توی جیبش درآورد و دیدم کلمات فارسی به انگلیسی را خودش نوشته، شبیه لغت نامه ولی دست نویس و خیلی هم زیبا و رنگارنگ! هر چه گشتم کلمه «صفا» در آن نبود، گفت خب مفهومش را توضیح بده! گفتم مفهومش همین است که ما می نشینیم و شل می کنیم و آسان می گیریم و چرت و پرت می گوییم و چای می خوریم! و این چای خوردن ما رابطه معناداری با باصفا بودن دارد!

نکته جالب دیگر این که پرسید کجا می توانم وضو بگیرم؟! (وضو را فارسی گفت!) و من دوباره پرسیدم مگر مسلمانی؟ و او باز گفت I love god!. روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم و من حوض وسط را نشانش دادم، گفتم همین جا! وضو گرفت و من باز در عالم نوجوانی با خودم گفتم نکند مسلمان است؟! آن موقع نمی فهمیدم فاز بنده خدا چیست دقیقا، اما در کل برایم برخورد جالبی بود. این را داخل پرانتز گفتم، صحبت از چای خوردن با آقای حجازی بود. از آن پیرمردهایی بود که تاریخ روی صورتش راه رفته، از آن هایی که یک دوره تاریخ سیارند و به اندازه صدتا کتاب و کلاس، حرفِ ارزشمند دارند. شروع کرد از جوانی اش گفتن، از اینکه در 23 سالگی حاجی بیگی را ترک کرده و به تهران رفته و از این که آن جا موسیو باقرشاه را دیده و مسیر زندگی اش دیگرگون شده. قسم می خورد هر شب دو رکعت نماز می خواند برای موسیو باقرشاه، قُربَهً الی الله. موسیو باقرشاه ارمنی بوده، وقتی آقای حجازی در اولین روزهای حضورش در تهران دنبال کار می گردد، به موسیو بر می خورد، موسیو در دیدار اول به حجازی می گوید دستت را گود کن و کمی آب می ریزد کف دستش، بعد هم دستش را کج می کند تا آب ها شُره کند * و بریزد. می گوید ببین جوان! اگر دستت را جای من صاف بگیری تو را به همه چیز می رسانم، اما اگر می خواهی دست و راهت را کج کنی، از همین الآن جای من نیا! موسیو صاحب کارگاه نقاشی ماشین بوده و ثروتی فراوان داشته، به همراه چندین باب مغازه، باغی بزرگ، و خانه هایی آباد. به جز حجازی، حدوداً 11، 12 نفر دیگر در کارگاه نقاشی ماشینش کار می کرده اند اما گویا رابطه او با حجازی جورِ دیگری بوده، خود آقای حجازی می گفت چون من اصلاً خطا نمی کردم و دستم را کج نمی کردم! "حتی وقتی موسیو سر کار هم نبود، باز به همان دقت انجام می دادم و خب او این چیزها را متوجه می شد..." شخصیت موسیو، بر حسب آن چه آقای حجازی تعریف می کرد، بسیار ستودنی است. آقای حجازی چند تا خاطره ناب از موسیو تعریف کرد که ان شا الله سر فرصت مکتوب می کنم و همین جا می گذارم، اجالتاً به صوتی که از گپ مان ضبط کردم می توانید گوش فرادهید:

(صوت گفتگو با آقای حجازی پیرامون موسیو باقرشاه را از اینجا دانلود کنید.)

* شُره کردن: سرازیر شدن

* در آش و ماست معلوم بودن: اصطلاح شیرازی به معنای واضح بودن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۴
صابر اکبری خضری