رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

صــــابر اکبــــری خضـــری

رهیافت فرهنگ

* صابر اکبری خضری
* مدرس علوم اجتماعی در دانشگاه؛ پژوهشگر فرهنگ و حکم‎رانی فرهنگی
* دکتری مردم شناسی دانشگاه تهران
* کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات / گرایش سیاست گذاری فرهنگی / دانشگاه امام صادق (ع)
* اینجا: جستارها، مقالات، یادداشت ها، روایت ها و خرده روایت های من از زندگی
* سایر فعالیت های من در فجازی: https://zil.ink/mosafer.rezvan

طبقه بندی موضوعی

۱۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر اکبری» ثبت شده است

بعضی ها وقتی دلشان می گیرد یا ناراحت می شوند یا درونشان درگیر است، اشک می ریزند، بعضی ها زیادتر می خوابند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلتنگ و ناراحت می شوند، زیادتر می خورند، بعضی ها یک هو ورزشکار می شوند و دمبل می زنند، بعضی ها فریاد می کشند، بعضی ها در خانه می مانند، بعضی ها می زنند بیرون، بعضی ها می روند سفر، بعضی ها مثل سگ کار می کنند، بعضی ها با هیجان زیاد مثلا وسایل خطرناک شهربازی خودشان را می ریزند بیرون، بعضی ها می زنند به دل طبیعت، بعضی ها تند تند چای می نوشند، بعضی ها مثل اسمارتیز، قرص آرام بخش و خواب آور می خورند، بعضی ها خوابشان نمی برد، بعضی ها می روند پیش دوستانشان و صحبت می کنند، بعضی ها وقتی دلگیر و دلخور و دلتنگ هستند، به طور غیرعادی و زیادی می خوانند، بعضی ها می روند در دل گوشی و اینستا و می چرخند، بعضی ها کلیپ های طنز نگاه می کنند، بعضی ها می روند در فکر، بعضی ها موسیقی گوش می کنند، بعضی ها پیاده روی می کنند، در کل، ناراحتی و عشق، آن چنان را آن چنانی تر می کند. هر کسی همان که هست و دوست دارد را چند برابر و ناب تر انجام می دهد. من هم خیلی از اوقات خیلی از کارهایی که تا الان داشتم می گفتم را انجام می دهم اما وجه ثابت همه اوقاتی که درونم چیز است، چیز دیگر... چه طور بگویم، ناراحت یا مشغول یا دلگیر یا دل شوره داشتن یا یک چیزی در همین مایه ها، ولی بهترین کلمه اش همان چیز است، وجه ثابت همه اوقاتی که درونم خیلی چیز است این می شود که زیاد می نویسم، پست می گذارم، تحلیل می نویسم، پیام در اسمارتیز می گذارم، پیام در وبلاگ می گذارم، با حداکثر توان قوه تحلیل فلسفی اجتماعیم روشن می شود و شروع به کار می کند، کلا می نویسم دیگر، هر چیزی باشد، شطحیات گرفته تا تحلیل تا طنز تا پست روزمره وبلاگ یا هر چه. خلاصه الآن در آن حالتم، پس تعجب نکنید اگر برای اولین بار در یک روز و 24 ساعت گذشته و آینده دو سه پست یا بیشتر گذاشتم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
صابر اکبری خضری

در کلیپ «دهه هشتادیا» ماوا، فراتر از «گفته» ها، ما با یک «گفتمان» جدید مواجهیم، گفتمانی که در حال تولید فرم متفاوت و بدیعی از دینداری مدرن بر محور اینستاگرام است. بنابرین نقطه تعیین کننده در بحث، نه تک تک گفته ها، بلکه نوع نظم و ارتباط بین نقاطِ گفته ای است که گفتمان را می سازند. «کلیپ دهه هشتادی ها» را نباید به مثابه یک «اتفاق» رسانه ای فهم کرد، بلکه باید آن را ادامه فرایندی دید که از مدت ها پیش با اهمیت یافتن فضای مجازی در زندگی روزمره شروع شده و به دنبال بازتولیدِ عرفی و عامه پسند از مناسبات و عناصر آیینی است. بر این اساس ضروری است تا برای فهمِ گفتمانِ این اثر، آن را در کنار سایر آثار این فرایند، دید و بررسی کرد.

یکی از نکات قابل توجه در این باره، ایماژی است که از امام حسین (ع) به عنوان عنصر مرکزی (دال محوری) واقعه عاشورا و ارتباط آن با مخاطب برساخت می شود. این که ما چه صفتی را برجسته می کنیم و به عنوان مهم ترین عنصر، در کنار شخصیت اصلی مان یعنی امام حسین (ع) همنشین می کنیم، بیانگر خطوط اصلی گفتمان است؛ امام حسینِ «شهید»، امام حسینِ «مظلوم»، امام حسینِ «عدالت خواه» و ... نمونه ای از ایماژهایی هستند که درباره امام حسین (ع) در جامعه ما رواج داشته، اما در این اثر و در این گفتمان جدید، ما با ایماژی دیگرگون از امام حسین (ع) مواجهیم، امام حسین «جذاب»! در واقع مهم ترین خصوصیت مثبت این امام حسین (ع)، «جذابیت» زیاد اوست، جالب این که هنگام بیان این کلمات در سرود، قابی از علیرام نورایی می بینیم که به عنوان یک «بازیگرِ شاخ» و احتمالاً جذاب، وارد عرصه بازی نوجوان ها می شود.

در این گفتمان، جذابیت -اگر نگوییم محور،- مهم ترین همنشین حقیقت است. به یاد بیاوریم در مسابقات استعداد یابی عصر جدید -که از قضا با ایده ها و افراد مشابهی تولید می شد،- عبارت محوری همین «اجرای جذاب» بود. اگر در عصر جدید، جذابیت معیار تایید استعداد بود، این بار جذابیت معیار تصدیق امر قدسی است و این عملاً به معنای تقدس زدایی از امر قدسی است. توضیح این که نوجوانی سن گرایش و اجتناب توأمان در نسبت با عنصر «جذابیت» است؛ جذابیت در دل خود گذرا بودن را نیز به همراه دارد چرا که در جهان اینستاگرامی جذابیت مصرف می شود؛ همه چیز در نوجوانی گذراست مگر امور نمادین و معنا بخش؛ بنابرین تقلیل امام حسین (ع) به یک سوژه امروزین جذاب، نه تنها معنای عالی آن را در بلند مدت برای نوجوان محقق نمی کند، بلکه قیام عاشورا و امام حسین (ع) را از معانی غنی و تاریخی خود نیز تهی می کند.

نوجوانی دوره گذار است. درست بر خلاف اصرار و تلاش کلیپ ماوا برای تعریف هویتی متفاوت و بچه گانه برای نوجوان و تثبیت آن، نوجوان به دنبال کسب و تسخیر دنیای بزرگان است و خود را در دیگری بزرگسال می بیند، نه بازتولید دنیای گذار خود. از طرفی عاشورا معانی تاریخی خلق می کند که تاریخ را به حرکت وا می دارد، نه خلق معانی روزمره بی تاریخ. نگرشِ گفتمانی، معمای امام حسین جذاب را حل می کند و فهمی کلان تر از فرایندی می دهد که سایر تک وقایع و گفته ها نیز در سایه آن معنادار می شوند؛ در این نگاه قابل درک است که امام حسین جذاب، «اربعینِ توپ و شیطون و بلا» می خواهد. «مداح اینستاگرامی» می خواهد. امام حسین جذاب، قاسمش سلانه سلانه راه می رود و بازی می کند، نوحه هایش با عشوه خوانده می شود و در فرم و محتوا، نمونه ای از موسیقی پاپ است. از همه مهم تر، ارتباطِ با این امام حسین جذاب، رابطه ای رمانتیک است؛ گذر از نوحه های حماسی یا عزاداری هایی با سبک و سیاق سنتی، به نماهنگ های دیجیتال استودیویی و فانتزی شاهدی از ماجراست.

در «دهه هشتادی ها» ما با یک بازتولید فرمی امروزین و متناسب با اقتضائات نسلی جدید از محتوایی اصیل مواجه نیستیم، بلکه با یک گفتمان بدیع در دینداری مدرن مواجهیم که جریان آن روز به روز گسترده تر و بازنمودهایش افزون تر می شود؛ بنابرین لازم است تا این گفتمان بدیع، دقیق تر مطالعه شده و نقش و معنای مولفه های گوناگونی چون «شهرت»، «فضای مجازی»، «نوجوان»، «دین» و... در آن فهم شود.*

* این یادداشت کوتاه مشترکا توسط بنده و دوست عزیز و گرامی دکتر جواد بادین فکر نوشته شده است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۵
صابر اکبری خضری

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

یکی از کتاب های حقیقتا مهم و حقیقتا مفید در حوزه حکم رانی و حکم روایی در عرصه فرهنگ که زمان زیادی هم از چاپش نمی گذره، کتاب 3 جلدی «از سیاست گذاری تا سنجش فرهنگی» هست. سرپرست تیم تألیف دکتر حسام الدین آشناست، فرد پرحاشیه دولت روحانی که جدای از نگرش های سیاسی، در زمینه های مربوط به خودش واقعا ملا و فهمیده است، علاوه بر این که تیم پژوهش کتاب هم اسم های بزرگ و مهمی مثل دکتر فیاض که خدا حفظش کنه، دکتر عباس آخوندی که باهاش بی اندازه خوب نیستم، ولی به هر حال آدم خیلی مهمیه بگیرید، تا افرادی مثل دکتر حسین سرفراز خودمون -از بچه های قدیمی و باسواد دانشگاه امام صادق (ع)- رو شامل میشه. به هر حال زحمت زیاد و قابل تقدیری برای کتاب کشیده شده و واقعا هم نمونه فارسی به این خوبی نداریم یا کمتر داریم. متاسفانه دانشگاه های ما در خواب خرسی به سر می برند و اکثر اوقات این جور کتاب ها، متن اصلی درسی نیست و کمتر بهشون توجه میشه، به هر حال اگه در حوزه سیاست گذاری فرهنگی و در کل فرهنگ و مطالعات فرهنگ و جامعه و حکم روایی هستید، خوندنش حتما به دردتون می خوره، در این جا هم بنده خلاصه بخش اول جلد سوم کتاب رو بارگذاری می کنم که به نوعی مهم ترین بخش کتاب و اصل ایده ایجابی کتاب هست. اولش قرار بود فقط یک خلاصه برای امتحان آخرینِ درس کارشناسی ارشد باشه که حدودا یک سال و نیم از اون روزها می گذره، نمی دونم چی شد در حین خلاصه لحنش رو خودمونی کردم و یک مقدار اندکی هم نمک پاشیدم وسط خلاصه، دو سه خط هم شرح و دو سه خط هم نقد بعضی جاها اضافه شد و حاصل کار شد آن چه می بینید، بنابرین اگر مخاطب تخصصی این نوع مطالب نیستید، با خیال راحت از این پست عبور کرده و برای پست های بعدی صبر کنید تا شما هم به وصال خواسته خود برسید، ان شا الله!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

برای دانلود فایل خلاصه اینجا کلیک کنید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۸
صابر اکبری خضری

می گویند آدم تا وقتی به مسئله و چالشی برخورد نکند، دست به خلاقیت نزده و راه های جدید را کشف نمی کند. سابقا در همین وبلاگ ماجرای یکی از خلاقیت های شگفت آورم!! را عرض کرده بودم که حقیقتاً حدود 20 درصد مشکلات زندگی ام بعد از آن حل شد؛ حالا این چند روز با مسئله دیگری دست و پنجه نرم می کردم و به لطف ایزد منان دقایقی پیش، ایکیوسان وار آن چراغ زرد بالای سرم روشن شد و حالا لحظاتی است که دارم در پوست خودم نمی گنجم.

قبل از این که ماجرا را بگویم، متذکر شوم بعضی ایده ها فقط در حد ایده خوب اند و به مرحله اجرا که می رسد، تقه شان در می رود و معلوم می شود آن قدرها هم ایده چفت و بست داری نبوده، اما خلاقیت حقیر در رفع این مسئله حیاتی، نه تنها در مقام نظر مشعوف کننده بود، بلکه آزمایش های ابتدایی هم روی آن انجام شد و خدا را شکر در کمال ناباوری جواب داد! فی الحال نسخه ابتدایی یا به قول فرنگی ها بتا منتشر شده و شما می توانید در همین وبلاگ پیگیر به روز رسانی ها و افزودنی ها که به فراخور زمان منتشر می شود و ایده اولیه را بهبود می بخشد، باشید.

اما قصه چیست؟ قصه این است که بنده باید در عرض 3 هفته پایان نامه ارشد بنویسم، پایان نامه ای که پروپوزالش در گروه شنبه یعنی پریروز تصویب شده و در دانشکده هم قرار است شنبه آتی تصویب شود؛ فلذا با 4 سیلندر و به طور گازکوب در حال پایان نامه نویسی هستم. * به این منظور هر روز صبح ساعت 8 از رخت خواب خود برخیزیده و عازم باغ کتاب می شوم، طبقه بالایش چند تا صندلی چیده اند و جای خوبی برای درس خواندن و پایان نامه نوشتن است، خوبی اش اینجاست که خیلی ساکت نیست و آدم دلش نمی گیرد، هر یک ساعت و نیم بلند می شوم چند قدم راه می روم و مردم را می بینم، البته مردم که چه عرض کنم بیشتر زوج های جوان دلداده هستند که خیلی رمانتیک و دست در دست هم قدم می زنند، به هر حال درست است که کتابخانه قطعا ترجیح دارد ولی خب کتابخانه ها فعلا تعطیل اند، از طرفی این جا هم خیلی بد نیست و تجربه متفاوتی است؛ اما...

اما یک مشکل جدی وجود دارد و آن این که جوان هایی که اینجا برای مطالعه و کار و تحقیق و امر خیر! می آیند خیلی باکلاس اند! تیپ و قیافه هایشان، دفتر و دستکشان، لب تاب و موبایلشان و خورد و خوراکشان، همه نشان از خفن بودن می دهد، البته من کلا برایم مطرح نیست و راستش را بخواهید افتخار هم می کنم، غرض از بیان این نکته چیز دیگری بود. یکی از اقلامی که روی میز هر نفر دیده می شود یک بطری آب معدنی است. آدم تا می نشیند و چند صفحه ای می خواند یا می نویسد، جَلدی ** تشنه اش می شود؛ حالا اگر گفتید آب سرد کن کجاست؟! بله، هیچ جا! یعنی باغ کتاب به این بزرگی یک عدد آب سرد کن بیشتر ندارد و آن هم انتهای غربی ترین بخش کتاب فروشی در طبقه هم کف است، خب حالا ما کجا هستیم؟ ابتدای شرقی ترین نقطه در طبقه بالا؛ فاصله آن قدر زیاد است که قشنگ می شود درخواست اسنپ داد. بنابرین جوانان عزیز همگی آب معدنی خریده و کنار خود می گذارند، بنده هم خواستم آب معدنی بخرم اما متوجه شدم که ای دل غافل! باغ کتاب، سوپرمارکت یا غرفه برای این جور خرت و پرت ها ندارد که! در عوض از این دستگاه های اسمش را نمی دانم دارد که مثل یخچال شیشه ای است که همه محصولات را جلوی چشم گذاشته و شماره آن چه می خواهی را می زنی و کارت می کشی و از آن بالا یک چیزی می چرخد و جلو می آید و محصول درخواستی ات را «تولوپ» *** می اندازد پایین.

خب مشخص است که این دستگاه ها هم مال همین بچه های باکلاس است، نه مال ما و اصلا محتویات درونی اش هم بیشتر خارجی اند و گروه خونی شان به ما نمی خورد و ممکن است مصرفش مثل واکسن مدرنا و فایزر، عوارض داشته باشد. ما هنوز عادت داریم مثل بچگی مان، مثل حیاط مدرسه، از شیر آب با دست آب بخوریم، البته همان جا هم یک ناظمِ گیر داشتیم که مامور بهداشت انتخاب می کرد و «بِپا» می گذاشت جای آبخوری ها تا کسی با دست آب نخورد، ما هم دو نفری می رفتیم و یکی با آن بنده خدا صحبت می کرد تا سرش گرم شود و دیگری سریع آب می خورد! راستی چرا همه چیز در این ممکلت این قدر دردسر دارد؟! خب بگذارید بچه آبش را بخورد! تا یادم نرفته بگویم یکی از لذت های آن دوران هم لیوان هایی عجیب و جادویی بود که شکلی حلقوی داشت و حلفه ها در هم فرو می رفت و در یک چشم به هم زدن، لیوان به آن بزرگی تبدیل می شد به یک چیزی شبیه به نوار چسب!

بگذریم... خواستم از آن دستگاهِ خفن آب معدنی بگیرم که دیدم یک آب معدنی کوچک 5500 تومان آب می خورد! بله! با توجه به این که در طی 10 ، 11 ساعتی که من اینجا هستم حداقل دو تا از آن ها لازم می شود، معنایش این است که روزی 11 هزار تومان، هزینه آب می شود فقط! حالا بحث پولش نیست ولی این که برای آب، پول بدهم یک حس بدی دارد. انگار آب حقِ انسان و حق حیات است، آب ودیعه و عطای پروردگار است، البته همه چیز لطف خداست، اما آب هدیه بی چشم داشت خداست که به همه -مسلمان و کافر، شرقی و غربی- عنایت کرده، آبِ پولی معنای خوبی ندارد برای من.

القصه که از خرید آب پشیمان شده و به طرف همان آب سرد کن راه افتادم، سر راه گلاب به رویتان سرویس بهداشتی بود و خواستم برای قضای حاجت بروم که ... به محض وارد شدن به محیط دستشویی (نه خودِ wc!) جلوی آینه بزرگ سراسری ایستادم و ضمن باز کردن شیر، آبی به صورتم زدم! آبی بس خنک بود که خستگی روز را با خود می شست و پایین می ریخت... اما یک نکته! خب چرا همین آب را نخورم؟! به به! از عزیزی که مسئول خدمات و نظافت همان جا بود پرسیدم این جا همه آب ها آشامیدنی است؟! و او تایید کرد. چه از این بهتر؟! دیگر لازم نیست کیلومترها پیاده روی کنم! در عرض سه سوت می آیم و از همین جا آب می خورم! آب های باکلاس هم باشد برای جوانان باکلاس ... آه چه قدر حرف زدم، دهانم خشک شد، بروم یک گلویی تازه کنم، بیایم. ****

* البته موتور بنده اصالتاً 8 سیلندر می باشد که 4 سیلندر آن درگیر وقایع دیگری است.

** جَلدی: به سرعت

*** صدای برخورد محصول با کف دستگاه.

**** تازه اگر به هر دلیلی نیاز بود باکلاس جلوه کنید می توانید یک بار از آب معدنی های دستگاه بخرید و بعد که تمام شد دیگر همیشه بروید از همین سرویس بهداشتی پر کنید و بیاورید سر میز، فقط یک سوال؛ اگر یک نفر ازمان درخواست آب کرد، لو نمی رویم؟ مزه آب شیر که با آب معدنی فرق نمی کند، می کند؟!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۶
صابر اکبری خضری

داستان توسعه یک شخصیت دارد، سایر شخصیت همه درجه 2 اند.

توسعه متن و حاشیه دارد، اصل و فرع دارد، مرکز و پیرامون دارد؛

توسعه حتی وقتی می خواهد به دیگران کمک کند، باز آن طور که خود می خواهد و صلاح می داند کمک می کند، نه آن طور که دیگری نیاز دارد؛

توسعه به دیگران در مسیر خودش کمک می کند، نه به دیگران در مسیر خودشان؛

توسعه مقصدی جز مقصد خودش را به رسمیت نمی شناسد یا با دیده کم اهمیت تر به آنان می نگرد؛

توسعه در اکثر اوقات دیگران را تحمل و در بهترین حالت ترحم می کند؛

توسعه سوژه-ابژه می سازد، توسعه بالا و پایین درست می کند؛ 

توسعه همه چیز را در نسبت با خودش تعریف می کند؛

توسعه یعنی «من»؛

توسعه یعنی تحمیل کردن؛

توسعه یعنی تحمیل را در لباس تربیت بردن؛

توسعه یعنی یک طرفه بودن؛

توسعه یعنی گفتن و نشنیدن؛

توسعه یعنی مدیریت کردن، توسعه یعنی همکاری نکردن؛

توسعه یعنی اعتماد به نفس؛

توسعه یعنی مهربانی دروغین؛

توسعه یعنی خوبی نه آن جهت که دیگری شایسته خوبی است، از آن جهت که خوبی به او فوایدی برای خود یا او دارد؛

توسعه یعنی فریب؛

توسعه یعنی بازی کردن با دیگران؛

توسعه یعنی بازیگر بودن، کارگردان بودن، فیلم نامه نویس بودن؛

توسعه یعنی مشخص کردن نقش دیگران؛

توسعه یعنی بازی گرفتن از دیگران؛

توسعه یعنی مشخص کردن مسیر دیگران؛

توسعه یعنی مربی گری؛

توسعه یعنی معیارهایی اگرچه فردی یا بومی را، همگانی و جهانی پنداشتن؛

توسعه یعنی استانداردهایی پیشینی برای همه چیز؛

توسعه گاه به شکل هنر، به شکل مکتب فلسفی، جامعه شناسی، روان شناسی و ... در می آید؛

توسعه گاه -پنهان کارانه- در قالب دین بروز پیدا می کند؛

توسعه گاه مهربان می شود؛

توسعه، خیریه می زند؛

توسعه بقیه را محتاج کمک و دستگیری می داند؛

توسعه نمی پرسد، جواب می دهد؛

توسعه تا وقتی دوست است که دوستش باشی؛ تا وقتی دوست است که در کنترلش باشی؛

توسعه یعنی کلیات و نه جزئیات،

توسعه یعنی کار و نه آدم ها؛

توسعه یعنی اهداف و نه وسیله ها؛

توسعه یعنی مقصد و نه مسیرها؛

توسعه یعنی رسیدن به هر قیمتی؛

توسعه یعنی آهن ها و نه آدم ها؛

توسعه یعنی واجب ها و نه حرام ها؛

توسعه یعنی بی توجهی به هزینه هایی که ایجاد می شود و ایجاد می کنیم؛

توسعه یعنی چشم دوختن به جلو و نه کنار.

توسعه می تواند یک مکتب اقتصادی، یک مکتب فرهنگی، یک نگرش دینی، یک خصوصیت روانشناختی، یک سبک زندگی یا یک نوع نگاه به هستی باشد،

می تواند از طرف دولت، جامعه، گروه یا فرد اعمال شود،

می تواند علیه کشوری دیگر، روستا، خانواده، همسر، فرزندان باشد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۴۴
صابر اکبری خضری

این روزها کرخت بودم، تنبل ترین و بی خاصیت ترین ورژنی که می شد از صابر دید، شب دیر می خوابیدم، و ظهر دیر بیدار می شدم، نظمی یکنواخت و آمیخته با یأس و فشار مضمن. روزی حدود 8 ساعت یا بیشتر خوابیدن که در نوع خودش بی سابقه است، بدون مطالعه آن چنانی، بدون کار مفید آن چنانی، تا ظهر پیگیری کارهای اداری گزینش که خواهم گفت در ادامه، از ناهار تا عصر جسته گریخته مشغولیت های کاری را جلو بردن و شب هم یا دلشوره و دلتنگی ناگزیر تهران که مجبور بودم بزنم بیرون از چاردیواری خوابگاه، و این چند شب هم خدا را شکر هیئت که آبی بود بر آتشِ خیالاتِ این روزهایم یا شاید آتشی به خاک سردِ انگیزه ها و امیدهایم.

از روزی که آمدم تهران تقریباً هر روز حدود ساعت 11 بیدار می شدم و با ده دقیقه پیاده روی می رسیدم داخل دانشگاه. شروع می کردم دنبال مسئولینی که با کارم مرتبط بودند، می گشتم. گزینش ردم کرده بود. من اولش پیگیری نکردم، پدرم با تمام وجود درخواست کرد که تمام تلاشم را بکنم، با این که به نظر شخصی ام کار درستی نبود اما واقعا وجوب شرعی داشت آن حد از تأکید. هر روز می رفتم پیش یکی، رئیس گزینش، رئیس دانشکده، اعضای هیئت علمی، رئیس دانشگاه، رئیس دفتر فلانی، مسئول فلان جا، معاون بیسار جا، مدیر بهمان جا، کارمند پشمدان جا... *

جواب ها منفی بود، برخوردها -به جز یک مورد- خوب نبود، خوار و خفیف می شدم، سرم پایین بود، ذلیل بودم، مجبور بودم منافقانه برخورد کنم، بگویم بله بله حق کاملاً با شماست! در صورتی که حق اصلاً با آن ها نبود. چه فشاری بر من وارد شد... چه کشیدم... دردم از خود دانشگاه و عدم قبولی نبود، البته این که جایی که من خانه خودم می دانستم، قبولم نمی کرد و می خواست بیرونم کند حس بدی داشت، این که افرادی که به تک تکشان عشق می ورزیدم، همیشه برایشان در حرم دعا می کردم، مثل برادر یا پدر خودم می دانستم قبولم نداشتند، طردم می کردند، البته عمیقاً دل آدم را می شکست اما این ها به هر حال قابل تحمل بود، می گفتم خودم انتخاب کردم این مدل بودن را و این تاوانش است، از آن بی خبر نبودم، برایم غریبه نبوده، خیلی سال است با چنین دردی آشنا هستم؛ داخل دانشگاه یا داخل محیط های مذهبی دیگر محکوم به بی دینی شوم و مخالف و «آن وری» به حساب بیایم، و در جمع های دیگر ایدئولوژیک و متعصب و ارزشی (به معنای کنایه آمیز کلمه) و باز هم مطرود و غیرخودی و بیگانه.

آن چه آزارم می داد، بیشتر حس و حال پدر و مادرم بود. آن ها که در این مدت چند خبر بد شنیده بودند و هی تند تند داشت توی ذوقشان می خورد، اول گزینش من که همه فکر می کردند قبولی 100 درصد است، بعد نتیجه کنکور سحر -خواهرم- که همه -از معلم و مشاور و مدرسه و والدین و دوستان- رویش حساب کرده بودند و آن چه گمانش را می بردند نشد، بعد خبر ملغا شدن وزارت مهندس م.د که تا روز قبل اعلام کابینه قطعی بود و قرار بود بخش مهمی از معاونت اجتماعی به عهده من باشد و باز هم پدر و مادر بیشتر از خودم به فکرش بودند و برایشان خوشحال کننده بود و ... در عرض یک هفته من از دانشجوی بالقوه دکتری دانشگاه امام صادق (ع) با شغل بسیار عالی در وزارت فلان تبدیل شدم به یک دانشجوی ارشد پیوسته که حتی مدرک کارشناسی هم ندارد و دانشگاه خودش هم ردش کرده و بیکار شده و ...

مادرم می گفت پدرت شب ها از فکر و خیال تو نمی خوابد، پدرم می گفت مادرت کلا روحیه اش خراب شده، سحر هم خودش به اندازه همه تحت فشار بود. این شرایطی بود که روحم را آزار می داد و تلاشم برای دانشگاه هم بیشتر همین بود که یک خبر خوب میان این اخبار ناگوار که بعضی هایش را نگفتم اتفاق بیفتد. خبر خوب و خبر بد مکانیسمشان تقریباً یک سان است، وقتی یکی می آید، بقیه پشت سرش می آیند، انگار زنجیر است. یک خبر خوب می توانست جریان روحی خانواده را تغییر دهد. این بود که من تحت فشار بودم. این بود که وقتی هر روز بیشتر پیگیری می کردم درخواست تجدیدنظر گزینش را و هر روز بیشتر معلوم می شد که نمی شود کاری کرد و جواب ها همه منفی است، بیشتر تحت فشار قرار می گرفتم و بیشتر حقیقت را از خانواده پنهان می کردم، نمی گفتم آقای ف گفته امسال بعید است بتوانی نتیجه بگیری چون اسامی را خیلی وقت پیش برای سازمان سنجش رد کردیم، می گفتم خبرها خوب است، ان شا الله درست می شود. نمی خواستم و نمی توانستم بیشتر ناراحتشان کنم در این اوضاع.

همین بود که امروز وقتی نتیجه را دیدم، برعکس خبرهای خوب دیگر که آدم شگفت زده می شود، نخندیدم یا داد نزدم یا بالاوپایین نپریدم. خواب بودم ساعت حدود 10 بود. بچه ها رفته بودند سرکارشان و کسی در اتاق نبود طبق معمول. این من بودم که باید با همان یاس و فشارِ همواره، کورمال کورمال بلند می شدم و خودم را می کشیدم تا ساختمان های اداری دانشگاه و راه پله ها را ده بار بالا و پایین مرفتم. گوشی دو بار زنگ زد، دوبار پشت سر هم و هر دو بار جواد بود، این نوع زنگ زدن یعنی که کاری دارد. تلفن را جواب ندادم. نمی دانم چرا ولی کلا حوصله تلفن را ندارم اکثر اوقات، یعنی نیم ساعت صحبت حضوری را ترجیح می دهم به 30 ثانیه پشت تلفن یا بالعکس. به هر حال احساس پدرکشتگی دارم با تلفن مخصوصاً تلفن همراه. چشم راستم باز نمی شد، البته اول صبح همان بهتر چون ضعیف است و چند دقیقه ای طول می کشد تا کاملاً بالا بیاید یا به قول ما مشهدی ها اَجیر شود. همان چشم چپ را نیمه باز کردم و تلگرام را روشن کردم، دیدم خبر زده اند که نتیجه دکتری آمده، امیدی نبود قطعا اما وارد سایت شدم و کد پرونده و شماره ملی و کد امنیتی را زدم. می دانستم محال است اما مثل یک وسوسه نرم آن احتمال ناممکن گوشه ذهنم می خزید و حرکت می کرد، به روی خودم نمی آوردم اما راستش را بخواهید نمی توانستم وجودش را هم انکار کنم، انگار فکر کردن به آن یک گناه بزرک بود، یک فکرِمگو، یه اندیشه خطرناک، یک تابو. غیرممکن را از خدا ممکن نخواستم اما ناخودآگاه از تصور وقوعش لذت می بردم، می دانستم ثانیه ای دیگر پتک واقعیت بر سر و سینه خیالِ شیرینم فرود می آید و له می شود، اما در آن لحظه نمی خواستم تا بودنِ آن رویای شیرین، از دستش بدهم.

دیدم. اول فکر کردم آن چه درخواست اولم بوده را دارم می بینم نه آن چه قبول شدم، وسوسه همان رویای خیال انگیز دوباره همان جا در کنج ذهنم می خزید و خودش را شاد می کرد. اما من اینجا بودم و خیره خیره به صفحه نگاه می کردم، کلمات را با دقت می خواندم، انگار بچه اول دبستانی است که کلمات را یکی یکی و حرف حرف هجی می کند تا مطمئن شود اشتباهی در کارش رخ نداده و نمی دهد. خدا غیرممکنِ خیالم را پیش چشمم ممکن کرده بود. مردم شناسی روزانه دانشگاه تهران قبول شده بودم. احتمالش 1 به صد هم نبود. واقعا شکستم. هیچ دلیلی نداشت باز هم بخواهم آن چهره مرد مقاوم را نگه دارم، آن آدمی که این دو سه هفته نقش مقاوم ها را بازی می کرد و سعی می کرد سربالایی های دانشگاه را استوار قدم بردارد و احیاناً چشم به افق بدوزد. این جا آخر قصه بود، همه قاب های بزرگی و مرد بودن را شکستم و مثل بچه ها، مثل بچه هایی که مادرشان را گم کرده اند و بعد از دوسه ساعت ترس و سرگردانی پیدایش می کنند، هق هق می زنند زیر گریه، زدم زیر گریه، هق هق. انگار نه انگار که یک مرد باابهت 26 ساله است، شبیه دخترهای 15 ساله بودم.

باورم نمی شد، می ترسیدم دوباره صفحه را نگاه کنم و ببینم اشتباه کردم، واقعا می ترسیدم و راستش هنوز هم می ترسم. چه به سرم آوردند... خدا را شکر کردم، مهر را برداشتم که سجده کنم، اما گفتم اول زنگ بزنم به مامان. مهر در دستم خیس شده بود. زنگ زدم. خدا می داند که دروغ نمی گویم؛ مامان گوشی را جواب داد و لحن صحبتش کاملا منتظر یک خبر بد دیگر بود، خسته و مأیوس و غم دار، گفتم دارم اشک می ریزم اما خبر خوب دارم، گفت چی و گفتم تهران قبول شدم، مادرم هم انگار بغضی که نگه داشته بود از سحر و سامان و بابا ترکید و مثل همان دختر 15 ساله مادرگم کرده، همان گریه ای را شروع کرد که من 5 دقیقه قبل شروعش کرده بودم و حالا فقط یکی دو تا قطره مانده بود که می چکید و سرازیر می شد...

ماجرای گزینش و دکتری خیلی خیلی اتفاق تلخ و سختی و درس و عبرت داشت، امیدوارم یک روز یک گوشِ شنوایِ همراه پیدا کنم برایش همه را بگویم از اول تا آخر. بعد از این ساعاتی که اندکی از آن را گفتم هم کلی ماجرا و صحبت دیگر شد که حالا بماند. فقط این که بر خلاف هر روز که صبحانه نمی خوردم، گفتم باید خودم را تحویل بگیرم. لباس پوشیدم و دو تا کیک و دو تا آبمیوه برای خودم خریدم، رفتم روی نیمکت زیر درخت پارک رو به روی در دانشگاه نشستم و خوردم، باد می آمد و من به سر در دانشگاه نگاه می کردم، به همه راه پله هایی که این دو هفته بالا پایین رفتم، به جایی که عاشقش بودم و هستم ولی مرا نخواست. به سازوکار و آدم هایی که بیرونم کردند، و آرام لبخند زدم. رفتم داخل دانشگاه، رفتم پیش یکی دو نفرشان، نتیجه را نگفتم اصلاً فقط ازشان تشکر کردم -بدون نفاق و صادقانه- و گفتم دیگر لازم نیست خیلی پیگیری کنید، گفتم ان شا الله حرم دعایتان می کنم و برگشتم خوابگاه. خیلی خسته بودم، خیلی خیلی خسته بودم. دوباره خوابیدم. این بار واقعا خوابیدم تا خستگی ام در برود. ** و ***

* این «فلان و پشمدان» توهین نیست خدای نکرده؛ اصطلاح عامیانه مشهدی است که معادلش در زبان معیار می شود «فلان و بیسار»، «یا فلان و بهمان».

** خدا را شکر من آدمی نبودم که اهل انتقام و این حرف ها باشم، یعنی خودم هم چنین تصمیمی واقعا نداشتم، اما وقتی پدرم زنگ زد گفت صابر دوباره علیه شان چیزی نگویی، بزرگوارانه برخورد کن باهاشان! و خب داشتن این پدر فهمیده، این خانواده همراه، این دوستانِ محکم، نعمت باارزش تری از قبولی یا عدم قبولی فلان جا است.

*** دعا کنید هفته آینده یک خبر خوب دیگر برسد که اهمیتش اتفاقا خیلی بیشتر هم هست، خدا بخواهد و بشود همه را شام مشتی مهمان خواهم کرد، ان شا الله :) 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۶
صابر اکبری خضری

تو شب دل آدم می گیره،

تو تهران دل آدم می گیره،

تو تنهایی دل آدم می گیره، 

ولی تو تنهاییِ شبِ تهران آدم دیگه نمی تونه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۷
صابر اکبری خضری

منتظرم، صبر از نوع انتظار. انتظار، همراهِ این روزهایم بوده، جز دقایق معدودی از من غافل نشده، اگر پیاده روی می کردم، کنارم راه می رفته، اگر می نشستم، درست رو به رویم چمباتمه می زده و خیره خیره نگاهم می کرده. نمی دانم دقیقا فرقی بین صبر و انتظار هست یا نه، شاید باشد، شاید نباشد، شاید ریشه شان یکی باشد اما دو میوه متفاوت باشند. به هر حال اگر چه اتفاق بدی نیفتاده و امیدوارم نیفتد، اما دوست دارم دفتر روزها را تند تند ورق بزنم و ببینم جلوتر چه اتفاقی می افتد؟ این روزها به خودی خود نه تلخ اند و نه شیرین، قابلیت هر دو بودن را دارند، این را آینده مشخص می کند، این روزها منتظر و مستعد پذیرش هر سرنوشتی هستند، تشنه اند و له له می زنند برای محکم در آغوش کشیدن آن انتهایی که به ابتدایشان معنا می دهد. چیز عجیبی است، این که معنای حال را آینده مشخص می کند که آن موقع دیگر گذشته است، شبیه یک جور سفر در زمان است، شبیه یک جور رفت و آمدِ ناغیرممکن! به آینده و گذشته. این روزها خودشان از درون چیز خاصی نیستند، مثل مهره های اُتِللو هستند، رنگ مهره این روزها به حرکت آخر بستگی دارد، اگر مهره های سفید آخر کار خوب چیده شوند، همه این روزها سفید می شوند، و اگر آخرش بمب منفجر شود، همه مهره ها می چرخند و دوده می گیرند و سیاه می شوند. دوست دارم از این روزهای درون تهی که تکلیفشان نه دقیقا با خودشان معلوم است، نه با من - و نه احتمالا با شما- به روزهای جلوتر پناه ببرم، سرعت پخش صوت را ضربدر 2 کنم، دوست دارم یکی بیاید انتهای این فیلم را برملا یا به قول امروزی ها اسپویل کند، دوست دارم خلاف قاعده، این چند روز را سریع ورق بزنم و بروم سراغ صفحه آخر این داستانِ عجیب و غریب، بروم صفحه آخر و ضمن خوشحالی از وقایع خوب، متوجه شوم این تازه جلد اول بوده یا حتی مقدمه داستان، این کتاب 50، 60 جلد دیگر دارد، شاید 100 تا حتی، شاید هزار جلد هنوز باقی مانده، شاید هم نویسنده اش -پروردگار- و تیم تألیف -آدم ها- و بازیگران اصلی -ما- دائما می نویسند و سرعت نوشتنشان از سرعت خواندن ما بیشتر است. معلوم شود که این تازه پایتخت 1 بوده و سیروس مقدم حالا حالاها ول کن ما نیست! بله! ما هم شخصیت های اصلی داستانِ خودمانیم و هم خواننده اش؛ ما هم ببیندگان پایتختیم و هم بازیگرانش، فقط این که کارگردان سیروس مقدم نیست. به هر ترتیب فعلا اینجا هستم در میانه خطوط یکی از صفحات، در حاشیه یکی از سکانس های قسمتِ نمی دانم چندم. اینجا هستم و با چشم های منتظر به دست های ناتوانی نگاه می کنم که حتی نمی توانند سریع تر ورق بزنند، نمی توانند زمان را سریع تر جلو ببرند، منتظرم تا خودِ زمان و صاحب زمان، دفتر قصه را با همان سرعت پیش فرضِ ازلی و ابدی جلو ببرند و ان شا لله که همه چیز ختم به خیر شود...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۳
صابر اکبری خضری

1

مواجه ما با پدیده های اطرافمان دو شکل اصلی دارد؛ منطقی یا زیبایی شناسانه. رکن مهم در مواجه منطقی عقل استدلالی است که با «مفهوم سازی» سعی بر تسلط یافتن دارد و رکن اساسی در مواجه زیبایی شناسانه، منبع عاطفی وجود است که با «معنا یابی» منجر به شور درونی می شود و نوعی تجربه شهودی را رقم می زند. بنابرین «فهم» نتیجه مواجه مستقیم با موضوعی است که در چارچوب های منظم و ساختاریافته ذهن تحلیل شده و داده های ورودی با ذهن تطابق دارد و حتی اگر مجهول است، مجهولی است که بارها شبیه به آن را در تجربه زیسته مان دیده یا شنیده ایم. اما تجریه هنری که بر اساس زیبایی شناسی حاصل می شود، نتیجه نوعی عدم تناسب و تناقض است. پیام‌های پیچیده ای که با قواعد ذهن ما تطابق ندارند و نمی‌توان آن ها را به صورت مستقیم درک کرد، مستعد توجیه هنری تر می شوند. درست از همان جایی که منطق و فلسفه به بن بست می رسند، هنر شروع می شود.

2

بیرکهوف می گوید هنر موفق، هنری است که ذهن را به چالش کشیده و نوعی مکالمه‌ی دوجانبه با آن به وجود آورد؛ به تبع آن هنرمند موفق نیز کسی است که احساس نظم و وابستگی را به مخاطب خود القا کند و در همان حال چیزهای غیرمنتظره را در نیز اثرش وارد سازد. بنابرین زیبایی نتیجه دو صفت متضاد است که هر دو به یک اندازه ضروری هستند؛ در واقع حس زیباشناختی زمانی پدیدار می شود که ذهن در مجموعه‌ای از تحریکات یا ساختارهای ظاهراً غیر منظم و مغشوش، موفق به کشف یک نظم نسبی گردد.

3

زیبایی شناسی شامل دو رهیافت کلی است؛ وحدت در عین کثرت (حرکت از کثرت به وحدت) کثرت در عین وحدت (حرکت از وحدت به کثرت)

4

در عصر مدرن هرگونه کثرتی زیرسوال رفت؛ «صنعت» به معنای تولید انبوه اشیا یک شکل و با «استاندارد» مشخص، الگوهای حاکمیت جهانی، سازمان های جهانی، استعمار، افول فرهنگ های بومی و محلی و سلطه حقایق آسمانی عام و کلان روایت های جهان شمول و حتی طمع کشف نظام های تحلیلی که هر چیزی را بتوان با آنها درک کرد؛ از الگوی پارسونزی گرفته تا ادعاهای کمونیستی و ... همه نتیجه همین زیر سوال رفتن کثرت ها و میل روزافزون به مدل های یکسان و به وحدت رساندن کثرت ها بود. با افول کلان روایت ها و به بن بست رسیدن رویکردهای مدرن بر محوریت عقل مداری در عرصه های مختلف فرهنگی، سیاسی و ... زیبایی شناسی پست مدرن ظهور می کند تا دوباره جانی به رسم و رسومات محلی دمیده شود و زندگی دوباره معنای انسانی خویش را بازیابد. متفاوت بودن تبدیل به یک ارزش می شود و همه دنبال چیزهای عجیب و غریب می روند. لذت ها مینی مال و دم دستی می شوند، شاید لذتی که برای هنرمند پست مدرن در نوشیدن چای گیاهی در کلبه ای دورافتاده هست هرگز در نوشیدن بهترین نوشیدنی در کاخی مجلل که از طلا ساخته شده، نباشد. البته پست مدرن نیز به نوعی امتداد همان منطق پیشین بود در وجهی دیگر، اینجا نیز هستی و زندگی انسانی، وحدت را از دست داد و در نتیجه کثرت نیز برای او بی معنا شد، چه این که دوگان ها همواره برای هم و باهم زنده اند، نفی هر کدام یعنی نفی دیگری.

5

اشکالی اساسی در این میان وجود دارد، ریشه آن در این است که ما هر دو نوع زیبایی شناسی مان را از دست داده ایم؛ هم کثرت در عین وحدت را و هم وحدت در عین کثرت را؛ یک فضای کاملاً آزاردهنده، بی معنا و بی جاذبه، یک خلأ. در مدرنیسم با علم گرایی و تجربه گرایی معنا را از دست دادیم، نمی توانیم کهکشان را ببینیم، باید تک تک ستاره ها را ببینیم، تمایل داریم همه چیز را زیر ذره بین ببینیم، همه چیز در جزیی ترین ابعادشان بررسی می شوند؛ ذره بینمان را درشت و درشت تر می کنیم تا دوباره به همان خلأ برسیم، دیگر گل وجود ندارد؛ 5 گلبرگ و شاخه هم وجود ندارد، بافتار و آوند و کلروفیل و سبزینه و دی ان ای و سلولز و سلول و مولکول و اتم هم وجود ندارد، پروتون و نوترون و الکترون هم وجود ندارد، واحدهای ریزتر هم وجود ندارد، کوارک ها هم نه، ذرات کوارکی هم نه، ریسمان انرژی است، از کثرت به وحدت رسیدیم، اما وحدتی را نمی یابیم، پس به وحدت نرسیدیم، هرچند فهمیدیم وحدتی هست، پس هر دو را از دست دادیم، اینقدر کثرت گرا شدیم که کثرت را از دست دادیم و وحدت را نیافتیم. مدرنیسم و پست مدرنیسم دیالیکتیک وار زیبایی شناسی را مضمحل می کنند.

6

جریان کربلا به هنرمندی امام حسین (ع) و اصحابش، افق جدیدی از زیبایی شناسی را نمایان کرد، امام خمینی (ره) هم به این مهم اشاره می کند: «شهادت، هنر مردان خداست.» شهادت می تواند در افق زیبایی شناسانه فهم شود. هنرمند نظم موجود روزمره و مسلط را برهم می زند و از خلال بی نظمی، نظمی جدید را سامان می دهد، این است که درک این نظم جدید در ابتدای کار با منطقِ این جهانی منطبق و قابل فهم نیست، هنر از فراسوی باور ما می آید. هنرمند، سرزمین های بکر نیاندیشیده را فتح می کند و امکان های جدیدی را برای زیستن، بودن و درک کرد نشان می دهد. همین است که هنر آن جاست که به ظاهر تضادی وجود دارد، نظمی در بی نظمی، کثرتی در وحدت و وحدتی در کثرت. حضرت زینب (س) اما قله زیبایی شناسی در کربلاست. فقط اوست که می تواند چنین خطِ زیبایی که در که در زمین کربلا امتداد یافت را کشف کند و بخواند، چنان که وقتی همگان از غلبه یزید و سیاهی و سختی ها می گفتند و آن ها را می دیدند، او در افق دیگری می زیست و با افق دیگری نگاه می کرد، نگاهی که امکان داد کربلا تبدیل به فتحِ تاریخ شود؛ آن جا که گفت: «ما رایت الا جمیلا!» جز زیبایی (از پروردگار) ندیدم!

7

هنرمند نگاه ها تغییر می دهد و نظمی دیگر ایجاد می کند. حضرت زینب (س) در آن بحبوبه نگاهش به جای دیگری بود و همین است که امکان نگریستن در افقی فراتر را پیدا می کرد، افقی که بازیگر اصلی آن پروردگار است و برنده آن بازی، اصحاب حق اند. در این نگاه همه کثرت ها به وحدت ختم می شود، همه بدن ها، همه جنگ ها، همه شمشیرها، ضربه ها، زخم ها، همه حرکت ها و توقف ها، همه یک نشان دارند. این مضمون در ادبیات دینی فراوان تکرار می شود، به عنوان مثال در دعای کمیل، امیرالمومنین (ع) چنین می گوید: «یا رَب اَسْئَلُکَ ... اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى مِنَ اللیْلِ وَالنهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَ بِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً... حَتى تَکُونَ اَعْمالى وَ اَوْرادى کُلها وِرْداً واحِداً وَ حالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداً...!» پروردگارا! از تو درخواست مى کنم که همه اوقاتم را از شب و روز، با یاد خود آباد کنى و به خدمت خویش پیوسته دارى... تا آنجا که کارها و گفتارم همگی تبدیل به یک حرف شود و حالم در خدمت تو پاینده گردد.»

8

قسمتی از آن چه در مجلس ابن زیاد گذشت، بنا بر نقل تاریخ چنین است... «...قَالَ الْحَمْدُ اللهِ الذِی فَضَحَکُمْ وَ قَتَلَکُمْ وَ أَکْذَبَ أُحْدُوثَتَکُمْ. فَقَالَتْ: الْحَمْدُ لِلهِ الذِی أَکْرَمَنَا بِمُحَمدٍ (ص) وَ طَهرَنَا تَطْهِیراً إِنمَا یَفْتَضِحُ الْفَاسِقُ وَ یَکْذِبُ الْفَاجِرُ وَ هُوَ غَیْرُنَا فَقَالَ کَیْفَ رَأَیْتِ صُنْعَ اللهِ بِأَهْلِ بَیْتِکِ؟؟ قَالَتْ: مَا رَأَیْتُ‏ إِلا جَمِیلاً...! هَؤُلَاءِ قَوْمٌ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ فَبَرَزُوا إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَ سَیَجْمَعُ اللهُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُمْ فَتُحَاج وَ تُخَاصَمُ فَانْظُرْ لِمَنِ الْفَلْجُ...»

ابن زیاد رو به زینب (سلام الله علیها) کرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را که شما را رسوا کرد و دروغ شما در گفتارتان را آشکار نمود!» زینب (سلام الله علیها) جواب داد: «همانا شخص فاسق رسوا مى‌شود و بدکار دروغ مى‌گوید و او دیگرى است نه ما.» ابن زیاد گفت: «کار خدا را نسبت به برادر و اهل بیتت چگونه دیدى‌؟» زینب (سلام الله علیها) فرمود: «من جز خیر و زیبایى چیزى ندیدم... اینان افرادى بودند که خداوند مقام شهادت را سرنوشتشان ساخت، از این رو داوطلبانه به آرامگاه خود شتافتند، به زودى خداوند بین آنان و تو جمع کند تا تو را به محاکمه بکشد، بنگر در آن دادگاه چه کسى درمانده است...‌؟!»

...پایان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۰
صابر اکبری خضری

 

توجه! این متن، یک یادداشت تخصصی علمی بوده و با توجه به موضوع آن، دارای عباراتی است که خواندن آن برای افراد زیر 18 سال مناسب نمی باشد.

 

فروید می گوید ناخودآگاه، جایی که پردهِ آگاهی کنار برود با وضوح بیشتری نمایان می شود. آگاهیِ مفهومیِ خودآگاه به آدمی قدرت کنترل داده و به مثابه یک صافی در برابر سیل و خلجانِ درونِ دور عمل می کند. بنابرین در هر موقعیتی که شورها بیشتر باشد و آگاهیِ مفهومی کمرنگ تر، یا به عبارت دیگر هر نقطه ای که حتی برای لحظه ای از تیررس آگاهی، دور بماند، ناگهان خودِ ناآگاه در آن تجلی می کند و می روید، این رویش تا آنجا ادامه دارد که دوباره چهره نگهبان آگاهی که لحظاتی از پاییدن زندان محول شده غفلت ورزیده بود، روی بگرداند و خودِ ناآگاه یا همان سرباز فراری را به سرعت دستگیر کرده و به زندان آگاهی برگرداند تا هر ورود و خروجی تحت کنترل صورت گیرد.

فروید سه مثال برای این عرصه های تجلی شورهای درونی و عمیق هر فرد که اساسِ خودِ ناآگاه او را شکل می دهند، ذکر می کند؛ خواب ها، پرش های کلامی و از همه مهم تر رابطه جنسی. سکس هر فرد، درون او را لو می دهد؛ چه این که رابطه جنسی به حکم غریزی بودن، از معدود مواردی است که شورهای درونی و عمیقِ انسانی را تماماً زنده می کند. شورِ غریزیِ جنسی چنان سیلی در تمامی شیارهای وجود فرد جاری شده و آگاهی او را برای لحظاتی تماماً نیست و نابود می کند، در این روایت ارگاسم لحظه ای است که آگاهی و خودآگاهی به طور کامل در این سیل اندیشه سوز غرق شده و به اعماق تاریک خودِ ناآگاه فرورفته است. بنابرین رابطه جنسی به حکم زوال قدرت کنترل و آگاهی، می تواند آینه تمام نمایی از خصلت های بنیادین، عمیق و زیرین فرد باشد که در زندگی روزمره تحت کنترل نگهبان های آگاهی هرگز اجازه پا فرانهادن از زندانِ «خود» را نداشته اند.

فروید از این منطق برای شناخت بیماری ها و اختلالات افراد استفاده می کرد. می توان این منطق را بسط داد، شخصیتِ معیار (یا به عبارتی شخصیت سالم) اوست که رابطه جنسی اش (یعنی خودِ ناآگاهش) تماماً منطبق بر منطقِ هستی باشد، «رابطه جنسی با غیرهمجنس و به صورتی که منجر به تولید مثل شود و لذت بردن از این ارتباط» هر انحرافی از این چارچوب، بیانگر سرپیچی از مسیر بقا یا مسیر هستی است. اگر فردی از خودِ این رابطه به شکل پیش فرض آن لذت برد نشان گر شخصیت سالم اوست، حال اگر کسی از آزار دادن دیگری (سادیسم)، آزار دادن خود (مازوخیسم)، رابطه مقعدی، دیدن رابطه افراد دیگر یا شنیدن صدای آن، انتقال لذت جنسی به اندام های دیگر (فتیش) و ... لذت برد، نشانگر یک اختلال در خودِ ناآگاه اوست. توجه کنید که این موارد دیگر صرفاً یک اختلال در رابطه جنسی نیستند و برای حل آن ها آموزش جنسی یا مراجعه به سکس تراپ کافی نیست، بلکه نمایانگر یک مسئله عمیق تر در خودِ ناآگاهِ فرد است. بنابرین شخصیت سالم در رابطه جنسی نمایان می شود.

نکته بعدی این که رابطه جنسی معیار (سالم) چگونه تعریف می شود؟ اگر معیار را صرفاً طبیعت بگذاریم، با مشکل اساسی مواجهیم، این که عملاً به نوعی حیوان گرایی یا همان ارجاع به انسان قبل از هبوط دچار خواهیم شد که در این خوانش، تمدن و فرهنگ و همه سازوکارهای انسانی به نوعی اضافات مزاحم تلقی می شوند، چنان که نیچه و فروید چنین نگاهی به انسان دارند، فروید در «تمدن و ملالت های آن» و نیچه در نگرشی که به عقلانیت و فرهنگ دارد و در آثار مختلف از جمله «چنین گفت زرتشت» بیان می کند. مبتنی بر نگاه، آگاهی به معنای انسانی آن، حاصل انحراف هستی از مسیر اصلی خودش است، نه نتیجه منطقی آن، بنابرین انسانِ بعد از هبوط که انسان فرهنگی است، موجودی اساساً اشتباهی و اختلال زا برای هستی و ناآرام در خودش است. فروید با صراحت بیشتری راه حل خود را برگشت به انسانِ قبل هبوط بیان می کند، نیچه اما راه دیگری پیش می گیرد و ایده «ابرانسان» را پیشنهاد می دهد.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

در رویکردی بدیل، غریزه جنسی در انسان صرفاً غریزه باقی نمی ماند، بلکه امتداد پیدا کرده و در شئون مختلف اجتماعی بازتولید می شود، فی الواقع امتداد همین غریزه جنسی به سمت جمعی شدن است که نظم جنسی و در نتیجه نظم اجتماعی -یعنی امکان تولید جامعه- را به وجود آورد. در هرج و مرج جنسی (وضعیت روبه روی نظم جنسی) اساساً امکان تولید جامعه وجود ندارد، چه این که «عشق» که مبتنی بر تعهد به دیگری و مخصوصاً امتدادِ خود با تعامل دیگری در قالب فرزندان است، از بین می رود. بنابرین در این نگاه صحت و سلامت رابطه جنسی صرفاً مکانیکی-فیزیولوژیکی تعریف نمی شود، بلکه امری اساساً اجتماعی-معنایی است، با توجه به این نکته که خودِ این نظم اجتماعی، نه آن چنان که پساساختارگراها می گویند صرفاً برساخت بوده و حاصل قراردادهایی علی السویه نسبت به حالت های دیگر باشد. این نظم اجتماعی در امر جنسی حاصل بازتاب و امتداد همان مسیر هستی و بقا در ابعاد کلان و انسانی می باشد. در این نگاه نقطه شروع تعریفِ اصل و فرع (یا صحت و غیرصحت) در امر جنسی، بدن و طبیعت و غریزه است، اما همین روابط و مناسباتی که در این سطح حاکم است، در ابعاد کلان اجتماعی نیز بازتولید می شود.

به عنوان مثال خودارضایی یا همجنس گرایی شاید از لحاظ زیست شناختی (یا حتی در لایه هایی روان شناختی) امری بی آسیب تلقی شود، اما هر دو از آن جایی که در خلاف مسیر هستی هستند، امری ضدمعنا تلقی خواهند شد که در صورت اجتماعی شدن، نظم اجتماعی و اساساً امکان تولید جامعه و بقای آن را تهدید می کنند. با ارجاع به بحث فروید که در ابتدا بیان شد، خودارضایی یا همجنس گرایی می تواند و بلکه باید به عنوان یک انحراف عمیقِ روانکاوانه مورد بررسی قرار گیرد، اما نه در سطح افراد، بلکه از آن جایی که این دو پدیده اساساً پدیده های اجتماعی اند، در سطح ناخودآگاه جمعی یا خودِ ناآگاه جامعه باید بررسی شوند، به عبارت دیگر ظهور و گسترش این دو پدیده نشان دهنده عدم توانایی جامعه و عقیم شدن آن از بازتولید خودش است، این وضعیت به ما بیان می کند که ساختارهای بقای اساسِ انسانیت در آن جامعه دچار بحران شده اند.

برای فهمِ دقیق تر این مسئله لازم است تا به دوگانِ میل-معنا توجه کرد، «میل» اشاره به سازوکار غریزیِ لذت در انسان دارد، به عبارت دیگر میل یک سائق طبیعی -به خودی خود بی مقصد- است، یک «حال»؛ در برابر «معنا» اشاره به مقصودِ دارد و منعکس کننده (و در عین حال عامل) فراروی انسان از حیوان است. میل و معنا با هم زنده اند، میلِ صرف (یعنی بی مقصودی) معنا را زائل می کند و چون حیات «انسان» به مثابه «امتداد حیوان»، خواه ناخواه به معنا وابسته است، باید حتما ما به ازایی معنایی داشته باشد، معنایی که بر اساس نظمِ اجتماعی مبتنی بر بقای اصلِ جامعه ایجاد می شود، در برابر هستی قرار گرفتن یعنی انکارِ هستی و میل به نیستی، یعنی قیام علیه خود که اساساً امکان پذیر نیست و تنها ما به ازای واقعی آن مرگ (خودکشی) است.

رابطه صحیح جنسی تجلی پیوند و اتحادِ دو نیروی همعرض و متکامل هستی (مردانگی-زنانگی) است که به سرانجام می رسد و میانکنشِ این دو نیرو، غایت مند و در نتیجه معنادار است و تولد را به وجود می آورد. نکته قابل تأمل این که فرزند و ولادت، نتیجه دو زن و مرد نیست، زن و مرد تا قبل از این که به تولید برسند، «زن» و «مرد» هستند و تنها به شرطی می توانند تولید کنند و خود را در هستی امتداد دهند، که از «دو» تبدیل به «یک» شوند. درست در همان لحظه ای که متحد شده و دوئیتشان از بین برود و هر کدام در دیگری محو شوند، (که این لحظه را می توان بهترین تعریف برای ارگاسم در نظر گرفت.) گویی در همان لحظه تبدیل به موجودی جدید می شوند که این موجود جدید، می تواند تولید کند و خود را در قالب این تولید و تولد، امتداد بدهد.

لازمه زوجیت رو به دیگری داشتن است و اینجاست که عشق شکل می گیرد. زوجیت مقصدی دارد که فرزند است، پس سرشار از معنا و حس است، برخلاف خودارضایی که رو به خود است و معنایی ندارد و باطل است، هم چنان که رابطه با همجنس مقصد و نتیجه ای ندارد، معنای آن همان میل بالذات است و این صرفاً «میل» که مقصدی ندارد، ضدمعناست. عشق در همجنس گرایی به میل ختم می شود نه مقصد و معنا؛ همجنس گرایی یا خودارضایی به پیش نمی رود، نمی تواند حرکت ایجاد کند و هر چیزی که به پیش نرود، در خود فرو می رود. در وضعیتِ صرفاً مبتنی بر میل، هر امری صرفاً بر اساس «میل» و غریزه در برابر «معنا» که سابقاً از عقلِ مفهومی و ساختارهایی نظیر خانواده، دین و فرهنگ منبعث می شد، تبیین شده و اعتبار می یابد؛ نتیجه این که ارتباط با همجنس، غیرهمجنس و یا اصلاً هر موجود زنده یا غیرزنده دیگری تفاوتی از جهت اخلاقی-هنجاری نخواهد داشت و ساختار تحدیدی خاصی نیز نمی پذیرد، نه در اصل کنش و نه در چگونگی آن، بنابرین نوعی به تعلقی مطلق ایجاد خواهد شد که یا حرکتی نخواهد داشت و یا حرکتش رو به سویی نخواهد داشت، جهان در این منظر چنان گویی پرتاب شده و به سمت مقصدِ نامعلومی در حرکت است، حرکتِ او اساساً عقلانی نیست، بلکه عقل و به عبارت بهتر انسان حاصل یک اشتباه و انحراف، یک تصادف پوچ خواهند بود.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

...پایان

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۴
صابر اکبری خضری

1

با اینکه ساختار دولت و کابینه‌های آن در ایران، ملهم از کشورهای اروپایی مخصوص فرانسه بوده است، در مواردی از جمله وزارت آموزش و پرورش با آن تفاوت دارد. در اکثر کشورهای اروپایی، “ministry of education” معادل «وزارت آموزش» متولی امر آموزش برای دانش آموزان (و گاه دانشجویان) است. در سال ۱۳۴۳ وزارت فرهنگ به ۳ وزارت تقسیم شد که یکی از آن‌ها وزارت آموزش و پرورش بود. بدین ترتیب وزارت آموزش و پرورش برای اولین بار با این عنوان و مأموریت اختصاصی شروع به کار کرد که البته ساختار کلی این وزارت بعد از انقلاب نیز حفظ شد. وجود کلمه پرورش در کنار آموزش، دارای بار معنایی خاصی است که ماهیت و وظایف اصلی این سازمان را مشخص می‌کند. آیه شریفه «وَ یُزَکیهِم و یُعَلِمُهُمُ الکِتابَ و الحِکمَه»، مبنای نظری این راهبرد است که در این صورت باید نام «وزارت آموزش و پرورش» را به «وزارت پرورش و آموزش» تغییر داد. چنانکه در اکثر کشورهای عربی مسلمان از عنوان «اداره التربیه و التعلیم»، استفاده می‌شود.

2

شهید مطهری برای تبیین معنای تربیت، مفهوم «صنعت» را در مقابل آن بنا می‌کند. صنعت در واقع ساختن است و تربیت، شکوفایی. «صنع» طبق روایات چیزی را از عدم درست کردن است ولی تربیت رشد امکانات و استعدادهای اولیه ای است که در چیز یا فرد از پیش موجود بوده اند. به عبارت دیگر تربیت، بالفعل کردن استعدادهایی است که بالقوه وجود دارند و پیشینی هستند. از همین جا معلوم می‌شود که اصل در تربیت، تبعیت از فطرت و سرشت شیء است. شهید مطهری برای فهم تربیت و ابعاد آن، از استعاره «گیاه» استفاده می‌کند و در یادداشت‌های خود می‌نویسد: «روح از نظر اینکه از نوع حیات است و جسمانی التعلق و ممکن الحرکه و التکامل است، خاصیت گل و گیاه را دارد که باید رشد کند و شکفته شود و بار بدهد. باید دید آن عواملی که سبب شکفتگی گل‌ها و شکوفه‌ها می‌شود چیست و این شکفتگی چیست؟ رجوع شود به کتب گیاه شناسی. عین همین حالت برای روحیه هست.»

3

بر اساس پژوهش‌های گیاه شناسی، یکی از مهم ترین آسیب‌ها در پرورش گیاهان، آبیاری بیش از حد یا همان overwatering است. این پدیده در کوتاه مدت باعث پوسیدگی ساقه و در مدت بلندتر باعث پوسیدگی ریشه گیاه می‌شود که دیگر قابل درمان نیست.

4

جورج زیمل جامعه شناس شهیر آلمانی در باب خصوصیات عصر مدرن می‌گوید در این دوره، انسان دائماً در معرض بمباران اطلاعات قرار دارد و اولین عارضه این موضوع تشدید تحریک عصبی است. به همین ترتیب یکی از معضلات جدی آموزش و پرورش در جامعه ما، فشار درسی بیش از اندازه است. تعداد بالای کتاب‌های درسی نسبت به سایر کشورهای دنیا، میزان بالای حضور در کلاس در طی هفته، آزمون‌های مداوم و همگی مؤید این موضوع است. (به عنوان مثال هر دانش آموز در طی ۱۲ سال تحصیلی خود، نزدیک به ۱۴۰ کتاب را باید فرا گرفته و موفق به قبولی در آزمون‌های مرتبط شود. این فقط تعداد کتب رسمی‌مصوب است، اگر جزوات درسی معلمان، کتاب‌های کمک درسی و را هم اضافه کنیم به اعداد صرصام آوری خواهیم رسید.) کلاس‌های درسی پی در پی و مکرر، تکالیف فراوان، حجم مطالعه زیاد، آزمون‌های مداوم و مصداقی از همان چیزی است که زیمل آن را بمباران اطلاعات می‌نامد.

5

نکته قابل توجه اینجاست که روند ذکر شده نه تنها کاهش نیافته، بلکه روز به روز گسترده تر می‌شود. رقابت بی وقفه موسسات آموزشی کنکوری، دلیل بر این موضوع است. ساعات پرمخاطب تلویزیون که با هزینه‌های گزاف به فروش می‌رسد، به برنامه‌های کنکوری اختصاص داده شده است. اخیر مدارس غیر انتفاعی مشهور در شهر بزرگ، در ایام تابستان نیز کلاس‌های فشرده و حتی آزمون‌های دشوار برگزار می‌کنند و این موضوع به عنوان مزیت رقابتی و تبلیغاتی آنان مطرح می‌شود. همان طور که زیمل اشاره کرده بود، اولین نتیجه این فرایند، افزایش تحریکات عصبی است. در تحقیقات صورت گرفته پیرامون استرس و اضطراب در دانش آموزان ایرانی، درصدهای مختلفی ذکر شده است که این ارقام با توجه به شرایط گوناگون بین ۱۰ تا ۵۱ درصد متغیرند. استرس و اضطراب خود عامل بسیاری از اختلالات جسمی‌و روانی دیگر می‌شود که مجال ذکر آنها نیست. از سویی مشاهده می‌شود که وقتی به گیاه، بیش از اندازه آب بدهیم، کنترل آب جذب شده برای آن دشوار شده و گیاه از یک یا چند جا ترک بر می‌دارد.

6

زیمل در رساله معروفش به نام «حیات ذهنی و کلانشهر» می‌گوید در دنیای مدرن همه چیز نو، سریع و گذرا می‌شود و جلوه‌های گوناگونی از زندگی مدرن را ذکر می‌کند که آنها را تهدیدات جدی برای درک ما از نفس خویش و توان ما برای عمل به عنوان سوژه‌های مستقل می‌داند. در واقع دانش آموزان در شرایط فعلی به افرادی منفعل، با اعتماد به نفس پایین و حتى فاقد انگیزه برای بهبود وضعیت خود و تغییر شرایط موجود، تبدیل شده اند. بنابرین دانش آموزان رویکردی به شدت تقلیل گرایانه را برای تحلیل خود و اهدافشان برگزیده اند که همان راضی شدن به حداقل‌هاست. تجلی این امر را می‌توان در دست کشیدن از اهداف آرمانی و انتخاب چشم اندازهای مادی ناظر به زندگی روزمره مشاهده کرد. (قبولی در دانشگاه، ثروت مندی، استخدام در اداره و .)

7

زیمل در تبین واکنش افراد به شرایط مذکور، معتقد است که ما ناگزیر در این شرایط، پاسخ‌های عاطفی خود را کنار می‌گذاریم و آنچه را که زیمل، «رفتار بی تفاوت» می‌نامد، انتخاب می‌کنیم. رفتار بی تفاوت متضمن حفظ خونسردی، تنهایی، کاهش مشارکت با افراد و فاصله گرفتن از محیطی که ما را در بر گرفته است. در این شرایط این میل در ما برانگیخته می‌شود که به همه چیز پاسخ واحد بدهیم و توجه یا علاقه ای به هیچ چیز خاص نشان ندهیم. بر این اساس دانش آموزان دچار بی رغبتی به مدرسه و در موارد شدیدتر دچار نفرت از مدرسه خواهند شد که خود یکی از عوامل مهم ترک تحصیل است. هرچند آمار دقیقی از میزان ترک تحصیل در دسترس نیست، اما به گفته کارشناسان آموزش و پرورش این میزان «درشت و متأثر کننده» است. عدم وجود رابطه متقابل هم افزا و علاقه مندانه بین دانش آموزان، معلمان و مسئولان مدرسه، خود پایه بسیاری از مشکلات بعدی است. در تناظر با همین موضوع، بسیاری از انواع گیاهان در پاسخ به آبیاری بیش از ظرفیت، تا مدت زیادی یا برای همیشه، دیگر آبی جذب نمی‌کنند که همین امر موجب پژمردگی و مرگ گیاه می‌شود.

8

طبق نظر زیمل، فرد در این شرایط با چالش بین تمایل به ناپیدایی و کناره گیری از سویی و نیاز به تأکید بر هویت خود و مورد توجه قرار گرفتن از سوی دیگر رو به رو می‌شود. بنابرین راه‌های فرعی و کاذب را برای بیان خود برمی‌گزیند. زیمل به عنوان مثال از پدیده مد و مدگرایی یاد می‌کند. بر این اساس، می‌توان علت روی آوردن دانش آموزان به فعالیت‌های عرف شکنانه و نابهنجار را کشف کرد. مدیر کل آموزش و پرورش استان تهران، در تاریخ ۲ آبان ۱۳۹۶ از آمار ۱۹ درصدی رفتار‌های پرخطر در دانش آموزان دوره متوسطه اول و همچنین آمار ۲۰ درصدی خشم بالا در دختران خبر داده است. محبوبیت و اقتدار در بین دانش آموزان، بر اساس شاخصه‌هایی به غیر از تحصیل به دست آمده و سنجیده می‌شود. حتی برتری تحصیلی با برچسبی مثل «خرخوان» و مشارکت و تعامل بالا و همدلانه به عنوان «چاپلوسی و تملق» شناخته شده و پارامترهای سلبی به حساب می‌آیند.

9

می‌توان ریشه همه مسائل بالا را اهتمام و تأکید بیش از اندازه بر انباشت مطالب و اطلاعات و در نظر نگرفتن ظرفیت در یادگیری یا همان overwatering دانست. این همان مطلبی است که شهید مطهری نیز به آن پرداخته و آن را بلافاصله بعد از مبحث تربیت و چیستی آن، در کتاب «تعلیم و تربیت در اسلام»، خود آورده است. این تلازم و بی فاصله بودن نیز خود نشان دهنده اهمیت نکته فوق است. این مبحث ذیل عنوان «رعایت حالت روح» ذکر شده و ایشان می‌نویسد: «گیاه به قوه زمینی و خاک، آب، هوا، نور و حرارت رشد می‌کند. همان‌هایی را که احتیاج دارد باید به او بدهیم، خیلی هم با لطافت و نرمش و ملایمت، یعنی از راه خودش باید بدهیم تا رشد کند.» مبنای این مطلب همان طور که خود ایشان اشاره می‌کند، بر دو حکت گرانب ها از امیر المومنین (علیه السلام) استوار است؛

الف) «اِنَ لِلقُلوبِ شَهوهً و اِقبالاً و اِدباراً، فأتوها مِن قِبَلِ شَهوتِها و اِقبالِها، فَانَ القَلبَ اِذا أَکرهَ عَمی.» همانا که دل ها گاه به چیزی گرایش پیدا می کنند، گاه سرحالند و گاه روی گردان! پس آن ها را هنگامه شوق و سرحالی به کار گیرید؛ چه آن که دل اگر با کراهت مجبور شود، کور می گردد.

ب) «اِنَ هذهِ القُلوب تَمِلُ کَما تَمِلُ الاَبدان، فاَبَتغوا لَها طَرائِف الحِکمَه.» دل ها نیز چون بدن ها خسته مى شوند؛ پس براى رفع خستگى آنها، حکمت هاى تر و تازه بجویید!

10

لازم است برای اصلاح آسیب‌های ذکر شده، جهت گیری کلی امر آموزش در کشور تغییر کند. در واقع «وزارت آموزش و پرورش» باید تبدیل به «وزارت پرورش و آموزش» شود که این به معنای مقدم کردن پرورش بر آموزش (تزکیه بر تعلیم) در همه شئون است. بنابر مباحث قبلی جوهره تربیت، خودشکوفایی، و جوهره خودشکوفایی، خلاقیت است. چون خداوند خلاق و باریء است، و عبارت «طرائف الحکم» نیز به همین موضوع اشاره دارد که یکی از ارکان مهم روش شناسی «حکمت» (یُعَلمُهُمُ الکِتِابَ و الحِکمَه) خلاقیت و نوآوری است. پس جهت گیری کلی پرورشی، ایجاب می‌کند در سطح راهبردها، اولویت را پرورش خلاقیت جمعی قرار دهیم. از سوی دیگر باید توجه ویژه ای به «مهارت محوری» و جنبه عملی آموزش‌ها شود، چنانکه تلازم علم و عمل به کرات در ادبیات دینی دیده می‌شود. بنابرین، در نظر گرفتن ظرفیت دانش آموزش، دادن فرصت کافی برای فهم و تفکر، برنامه ریزی جدی برای تزکیه، محوریت پرروش خلاقیت فردی و جمعی و مهارت آموزی باید به عنوان راهبرد اتخاذ شوند. این راهبردها باید به راهکارها ختم شوند که مجال مفصل دیگری برای بحث می‌طلبد.

11

هر چه رویید از پی محتاج رست / تا بیابد طالبی چیزی که جست

هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد / هر کجا فقری، نوا آنجا رود

هر کجا مشکل، جواب آنجا رود / هر کجا کشتی است، آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آب از بالا و پست!

زرع جان را کش جواهر مضمرست / ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب / تشنه باش الله اعلم بالصواب...

مولوی

...پایان

پ.ن: این متن البته متعلق به سال 1396 ه.ش است، الان بعضی قسمت هایش را خودم قبول ندارم و در نسبتی کلان تر در حال حاضر با منطق دیگری به قضیه نگاه می کنم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۴
صابر اکبری خضری

به نگهبان های مراکز بزرگ تجاری سلام‌ می کنم. وقتی زیاد می خورم که شکمم باد می کنم از خودم بدم می آید. چاق نیستم اما بارها تصمیم گرفته ام کمتر از آن چه عادت به خوردنش دارم، بخورم و بارها عهدم را زیر پا گذاشته ام. اهل دهن کجی به جامعه و عرف نیستم اما اگر لباس هایم بی ادبانه نباشد، برایم مهم نیست خوش تیپ باشم، راحت بودن را ترجیح می دهم. از دیدن مردم در بازار میوه بسیار مشعوف می شوم. در خیابان سعی می کنم به دختران جوان نگاه نکنم و دوست هم ندارم جوری لباس بپوشم که نگاهم کنند، (البته کلا قابلیتش را هم ندارم و از این موضوع نگرانی ای ندارم.)

سفر و وای از سفر... پیاده روی و امان از پیاده روی! سفر برای من تفریح نیست، اگر سفر را از من بگیری، به زودی می میرم. اهل زیاده روی در پیاده روی هستم. اگر قرار کاری نباشد و عجله نداشته باشم، مسافت های زیر یک ساعت را پیاده روی می کنم، البته اگر همپای همراهی باشد با بیشترش هم مشکلی ندارم. فکر می کنم هر ثانیه که به مرگ نزدیک تر می شوم، اشتیاق و احتیاجم به پیاده روی بیشتر می شود. از این که دست هایم زبر نیستند، ناراحت نیستم اما گاهی به فکر فرو می روم که نکند قرار است تا آخر عمر همینقدر بی استفاده بمانند؟! تمیز و مرتب نیستم. دوست ندارم در ذهن یا زبان دیگران متعلق شوم به هر صفت یا مضافی که جدا یا متفاوت از مردم قرارم دهد. خدا را شکر برای خودم بودن نیاز به تلاش چندانی ندارم. متن های احساسی که بوی احساس خاص و‌ متفاوت بودن می دهد، ناراحتم می کند. گاهی مداحی، گاهی حمیرا و مخصوصا هایده، گاهی دعای ندبه، کمیل و ... گوش می دهم‌ اگرچه بیشتر اوقات تنهایی م در ماشین با موج ۹۵/۵ fm می گذرد (به جز ایام مناسبتی!) زندگی با همه فراز و نشیب هایش بهترین چیز دنیاست، هر گاه احساس کنم کسی تلاش می کند تضعیف یا تحقیرش کند، برمی آشوبم‌. از پروردگار بابت زندگی دنیا و مخصوصا زندگی آخرت متشکرم، اگر لطف او نبود، هرگز نمی بودم...

کفش هایم بین ۱۲۰ تا ۲۵۰ هزار تومان قیمت دارند، لباس برند ندارم و احتمالا نخواهم داشت. با هر چیز انسانی احساس مشترک دارم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر انسانی و حتی هر موجودی، هر چیزی که پروردگار عزیز خلق کرده، بگذارم. یک درخت، یک گربه، یک دختربچه در جنوب آفریقا یا یک اسکیمو در قطب شمال. اگر گناه نکرده باشم، فکر می کنم می توانم خودم را جای هر کسی بگذارم. وقتی ناراحت شوم، دوست و آشنا بلافاصله می فهمند، این را عیب خودم می دانم اما هنوز راه حلش را نفهمیده ام. دوست دارم از کسانی باشم که دوست دارند خدا و دین و دستوراتش همه وجودشان را فرا بگیرد...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۴
صابر اکبری خضری

* انجمن حجتیه یک سازمان مخوف یا محرمانه امنیتی نیست، بلکه یک فرقه-سازمانِ پیچیده فرهنگی است.

* مهم ترین محل تأکید امروز انجمن حجتیه، مدارس و مهم ترین مخاطبان آن ها دانش آموزان اند. بدنه اصلی جریان انجمن را هم دانش آموزان و فارغ التحصیلان مدارس وابسته به انجمن که خود دانشجو شده یا وارد بازار کار شده اند، تشکیل می دهند.

* کار تربیتی با محوریت مدرسه و امتداد فعالیت ها بر محور فارغ التحصیلان از همان ابتدا یکی از مهم ترین روش های تاثیرگذاری و بسط انجمن بوده و هست.

* بیشتر آقایان انجمن -خصوصاً جوان ترهایشان- ریش پرفوسوری می گذارند! (البته این رابطه یک طرفه است، نه این که هر که ریش پرفورسوری گذاشت انجمنی باشد! مثل خودم!)

* طیف مخاطبان انجمن بیشتر دارای خانواده های سنتی، طبقات اجتماعی متوسط رو به بالا یا گاهاً واقعاً بالا هستند. خودِ مخاطبان معمولاً جوانان علاقه مند به زیستِ مذهبی منطبق با اقتضائات دنیای جدید -نه مذهبی سفت و سخت بلکه تا حدودی میانه رو و نوگرا- اند. بنابرین پوشیدن شلوار لی، آستین کوتاه، آنکادر کردن محاسن، خوش تیپ و اصطلاحاً جنتلمن بودن نه تنها نابهنجار نیست، بلکه نوعی ارزش به حساب می آید.

* در سال های اخیر دختران جوان مذهبی میانه بیشترین و مهم ترین گروه مخاطبان انجمن شده اند، کلا تأثیرگذاری انجمن بر دختران جوان بیشتر است.

* شکل و شمایل کارهای هنری انجمن چه در تزئیات، چه در تولیدات رسانه ای و چه در هر جای دیگر که تصورش را بکنید، شدیداً زنانه و بلکه دخترانه است، اگر فعالیت های انجمن را تیپ ایده آل وار به شکل یک انسان خلق کنیم، "دختر جوان مذهبی عاطفی فانتزی دوست" خواهد شد.

* تأکید محوری آن ها بین مفاهیم دینی بر مال حلال/مال حرام و حب به اهل بیت (ع) و بغض نسبت دشمنان اهل بیت است.

* مهم ترین بستر تأثیر انجمن حجتیه اول مدارس است و دوم «جلسه هفتگی»

* «جلسه هفتگی» جلسه ای سری نیست، البته کاملاً عمومی و عیان هم نیست، بیشتر یک گعده دوستانه با تم مذهبی است، در آن چند تا حدیث خوانده می شود و معمولا یک استاد یا فرد باسابقه مباحثی را ارائه می کند. کارکردش بیشتر تقویت هویت گروهی و ایجاد انسجام و تعلق است و در کنار آن هم آموزش دینی-معرفتی.

* «جلسه هفتگی» را می توان به عنوان یک کد شناسایی هم به کار برد، اعضای انجمن همه به خوبی معنای این واژه را می دانند. اگر کسی پرسید جلسه هفتگی دیگر چیست یا کدام جلسه هفتگی یا مکث کرد، انجمنی نیست!

* مهم ترین مصداق عملی حدیث مشهور «یفرحون لفرحنا و یحزنون لحزنا» در انجمن حجتیه، شادی و نذر و نذورات در ایام های ولادت اهل بیت (ع) و ناراحتی و صدقه در ایام شهادت ایشان است.

* بارزترین عرصه هایی عمومی که می توان فعالیت های انجمن را در آنجا دید، عبارتند از:

  • مراسمات مذهبی مناسبتی سوگواری یا ولادتی در هیئت های مرتبط با انجمن حجتیه
  • تئاترهای آیینی در ایام سوگواری اهل بیت (ع) به خصوص در ایام محرم/صفر و ایام فاطمه
  • فعالیت های رسانه ای-هنری در بستر فضای مجازی (نماهنگ، کلیپ های مذهبی، مستندهای کوتاه و ...)

* مهم ترین مناسبت های مذهبی برای انجمن عبارتست از: ایام شهادت حضرت زهرا (س)، ایام محرم و صفر، عید غدیر، اعیاد شعبانیه (تولد سرداران کربلا)، عید نیمه شعبان، ایام موسوم به محسنیه و ایام موسوم به عیدالزهرا (9 ربیع الاول). (البته این دو مورد آخر عمومیت نداشته و در برخی شاخه های انجمن برجسته است.)

* انجمنی ها الزاما ضدانقلاب نیستند، البته شاید کنش و فعالیت سیاسی-اجتماعی اولویتشان نباشد یا عملاً در زندگی شان جایی نداشته باشد، اما لااقل بیشترشان در حال حاضر مخالفت نظری جدی با انقلاب و مبانی آن ندارند.

* در آینده هر چه بیشتر به فضای تولید رسانه ای و کنشگری در فضای ارتباطات جمعی خصوصاً اینستاگرام و بسترهای ویدیویی نظیر یوتیوب و آپارات خواهند پرداخت.

* از لحاظ اقتصادی مجموعه ای خودکفا است و در این شرایط سخت، اوضاع مالی نسبتاً خوبی هم برخوردار است. سه منبع اصلی تأمین مالی انجمن عبارتست از:

  1. مبالغ تأمین و هبه شده توسط بانیانِ اصلی که فعالیت اقتصادی و تجاری نسبتاً کلان مقیاس دارند.
  2. مراکز اقتصادی خود انجمن نظیر مدرسه ها، رستوران های وابسته، هتل ها و اقامتگاه ها، مراکز مشاوره و کلینیک های مشاوره و روانشناسی، شیرینی فروشی، آبمیوه فروشی! مراکز پروتئینی! و ...
  3. وجوهات شرعی خودِ اعضای انجمن یا اخذ آن از طریق بیوت علما (توضیح این که یکی از منابع اقتصادی انجمن پول خمس و مخصوصاً خمس بازاری های راست سنتی تهران است، بنابرین جای تعجب نیست اگر روی پرداخت خمس تأکید ویژه ای داشته باشند.)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶
صابر اکبری خضری

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

سیری در تاریخچه انجمن حجتیه

انجمن حجتیه پس از کودتای ۱۳۳۲ه.ش با هدف تعلیم کادرهایی برای دفاع علمی از اسلام و تشیع در برابر چالش الهیاتی بهائیت ایجاد شد و نام اولیه آن «انجمن ضدبهائیت» بود و پس از حدود 4 سال با نام «انجمن حجتیه مهدویه» یا همان «انجمن حجتیه» به فعالیت خود ادامه داد. پایه گذار آن در ابتدا شیخ محمود حلبی از اساتید حوزه علمیه مشهد بود که بعد از پایه ریزی انجمن در مشهد، به تهران سفر کرد. تصمیم حلبی برای سفر به تهران، موفقیت‌های استراتژیکی را برای او به ارمغان آورد. نخستین حلقه شاگردان او از بازاری‌ها و پیشه‌وران مذهبی تشکیل می‌شد و آن‌ها توانستند گروهی از دانش‌آموزان مشتاق و بااستعداد حوزه‌های علمیه و دبیرستان‌ها را به خدمت گیرند. تقابل میان انجمن حجتیه و بهائیت در دهه 40 و 50 بالا گرفت و پهلوی دوم نیز از این رقابت استقبال می‎‎کرد؛ از سویی بخشی از بهاییان که وفاداری خود را به پهلوی دوم اثبات کرده بودند، در نزدیک او جا داشتند و از سویی دیگر دست جریان‌های مذهبی ضد بهایی را برای مقابله با بهاییان ایران تاحدی که بتوان آن‌ها را کنترل کرد، باز می‌گذاشت.

شاه هر دو جریان را کنترل می‎‎کرد ولی در عین حال این دو در جامعه رقابت می‎‎کردند. نتیجه این اجماعِ مرکب بین انجمن و بهاییت، نفی اسلام انقلابی بود که با شاه و مدرنیسم شاهنشاهی مخالف بود. انجمن حجتیه یک اسلام مذهبی انحرافی ایجاد کرد که شاه می گفت اسلام پاک و اساسی همان است. جریان انجمن، ایدئولوژی مدرنیسم شاهنشاهی -متأثر از مدرنیسم جهانی- را قبول کرده بود. در آن دوران انجمن حجتیه در کنار مدرسه علوی به مدیریت علی‌اصغر کرباسچیان، نشان‌گر تلاش اسلام شیعی سنتی برای خوگیری با دنیای مدرن پیرامون بودند. می توان گفت انجمن حجتیه دوران شاه، در واقع یک انجمن روشنفکری دینی فعال بود؛ امثال دکتر سروش در انجمن رشد یافتند و ریشه ایده هایی چون قبض و بسط تئوریک شریعت در بحث های انجمن، قابل پیگیری است؛ نه تنها دکتر سروش، بلکه بسیاری دیگر از روشنفکران دینی امروزی نیز ریشه در انجمن حجتیه دارند.

به همین جهت استکبارستیزی و استبدادستیزی در مرامِ انجمن حجتیه هرگز یک اولویت نبود و یک نوع محافظه- کاری در آن جریان داشت. به عنوان مثال در نیمه شعبان سال ۱۳۵۷ه.ش یعنی در بحبوحه روزهای قبل از انقلاب، امام خمینی(ره) فرمان داد: «اکنون لازم است در این اعیادی که در سلطنت این دودمان ستمگر برای ما عزا شده است بدون هیچ‌گونه تشریفات که نشانگر عید و شادمانی باشد، در تمام ایران، در مراکز عمومی مثلاً مسجد بزرگ، اجتماعات عظیم برپا کند و گویندگان شجاع و محترم مصایب وارده بر ملت را به گوش شنوندگان برسانند.» در طرف مقابل رژیم پهلوی که به دنبال برگزاری مراسمات جشن و شادی در نیمه شعبان بود سراغ انجمن حجتیه رفت؛ انجمن نیز گروهی از اعضایش را برای کسب اجازه پیش آقای شریعتمداری فرستاد. بدین ترتیب جشن های مفصل انجمن در نیمه شعبان 57 در تهران و شهرستان‌ها برگزار شد.

امام خمینی(ره) در سال ۱۳۶۷ در پیامی که به «منشور روحانیت» معروف شد، ضمن بیان همین نکته، نوشت: «دیروز حجتیه‌ای‌ها مبارزه را حرام کرده بودند و در بحبوحه مبارزات، تمام تلاش خود را نمودند تا اعتصاب چراغانی نیمه شعبان را به نفع شاه بشکنند، امروز انقلابی تر از انقلابیون شده‌اند! ولایتی‌های دیروز که در سکوت و تحجر خود آبروی اسلام و مسلمین را ریخته‌اند، در عمل پشت پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت را شکسته‌اند و عنوان ولایت برایشان جز تکسب و تعیش نبوده ‌است، امروز خود را بانی و وارث ولایت نموده و حسرت ولایت دوران شاه را می‌خورند!»

انجمن حجتیه در تئوری انجمنی غیرسیاسی بود که با ایده تشکیل حکومت اسلامی بنابر روایت «رایت» (1) مخالفت داشت. در اسناد انجمن حجتیه تاکید شده ‌است که «انجمن به هیچ‌ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت و نیز مسئولیت هرنوع دخالتی را که در زمینه‌های سیاسی از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گیرد، بر عهده نخواهد داشت.» آقای حلبی با مجموعه انجمن از معتقدان سرسخت ولایت مطلقه اهل‌بیت بود و با اشاره به زندگی امامان شیعه و احادیث و روایات، اعتقاد راسخ داشت که اعضای انجمن وارد سیاست نشوند و از مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی حمایت نکنند. اعضای انجمن بر این باور بودند که تلاش برای کسب حکومت، قیام و شورش علیه حکومت مستقر به هر بهانه و مستمسکی ممنوع و غیر شرعی است و این تلاش‌ها جز زیان و خسران و پشیمانی، چیزی به همراه ندارد، بنابراین باید زمینه ظهور حکومت امام زمان (عج) را از طریق کارهای فرهنگی و ایدئولوژی فراهم کنند تا از طریق یک معصوم حکومت تشکیل شود.

شیخ محمود حلبی معتقد بود امام زمان (عج) شاهرگ شیعه است و شیطان می‌خواهد بین آنها و امام زمان (عج) فاصله بیندازد و قبل از قیام مهدی موعود، هر قیامی اشتباه است و به شکست می‌انجامد. اما با همه این تفاسیر، مشی عملی خود او متفاوت بود؛ او در سال ۱۳۳۰ به عنوان حامی نهضت ملی شدن نفت در استان خراسان جهت کاندیداتوری مجلس شورای ملی نامزد ‌شد و چند روز پیش از انتخابات انصراف خود را اعلام کرد. هم‌ چنین پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 نیز بار دیگر تلاش کرد تا به مجلس خبرگان قانون اساسی در نظام جدید وارد شود و از مشهد برای ورود به مجلس خبرگان نماینده شد که در نهایت رای کافی را کسب نکرد.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

انجمن حجتیه، اخباری گری و عرفان

شناخت تاریخ و جغرافیای انجمن حجتیه برای شناخت آن ضروری است. انجمن حجتیه از دل اخباری گری و مکتب تفکیک به وجود آمد، به عبارت دیگر اخباریون در سیر معاصر خود به مکتب تفکیک و انجمن حجتیه تبدیل شدند. اخباریگری در دوران صفویه صورت بندی شد و در برابر عقلگرایی قرار گرفت و اگر چه بعدها ظاهرا از بین رفت، اما آثار روشی و تئوریک آن باقی ماند. مذهب عوام‌زده در صفویه و قاجاریه یکی از عواقب آن بود که ما را دچار غرب‌زدگی مفرط کرد و بعدها نیز در انجمن حجتیه بازتولید شد. در مرحله بعدی -سال ۱۳۳۲ ه.ش- مکتب تفکیک بهوجود آمد و از مکتب تفکیک هم انجمن حجتیه به صورت یک جریان اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ظهور کرد و رقیبش هم یک تفسیر یهودی از اسلام شد که همان بهاییت است.

بدیل اخباری گری در دوران معاصر، تز اجتهاد پویا -که امام (ره) به‌ شدت روی آن تأکید داشتند- است. متأسفانه ایده اجتهاد پویا نتوانست به اوج برسد و بر جریان اندیشه دینی مسلط شود. از آن‌جایی که اخباری‌گری ضد‌روش است، یکی از نتایجش می‌شود مذهب رجامحوری که در مسیحیت هم رخ داد. اخباری‌گری ضد‌کنش است و بر محور احساس شکل می گیرد، همین است که اخباریون حب به اهل‌بیت (ع) را منظور اصلی خود می دانند؛ اصالت با حب است، نه عمل. دکتر شریعتی و شهید مطهری نیز در نقد تفکر اخباری‌گری روی «عمل» تأکید دارند، در برابر حس محوری؛ بر اساس همین تفکر، اخباری گری، محبت‌محوری را ترویج می‌دهد. (2)

اخباری گری ریشه در عرفان دارد؛ یعنی اخباری‌گری نوعی عرفان‌گرایی و صوفیسم بوده که در تصوف صفویه  وجود داشته و صفویه روی آن بنا شده بود. وقتی تصوف صورت بندی فقهی و روشی می‌شود، اخباری‌گری پدید می آید. انجمن حجتیه مبنای عرفانی داشته و در برابر رویکرد فقاهتی قرار می گیرد. عرفان هم اساساً ضد تاریخ است و مسأله‌اش ایمان و عدم ایمان است و در صورت عدم ایمان بلافاصله تکفیر می‌کند. هر کس به بعد تاریخی متون توجه کرده، بلافاصله به «تقریب» رسیده است و هر قدر نگاه تاریخی کنار گذاشته شده و نگاه عرفانی جایگزین آن شود، به ضدتقریب و «تکفیر» می رسیم؛ فلذا انجمن حجتیه بنیادگرا (Fundamentalist) نیز می شود، بنیادگرایی یعنی در نظر نگرفتن تاریخ و حاکم کردن اصول کلیه مطلق بر زمان به مثابه کلی یکپارچه و واحد.

جریان عرفانی انجمن حجتیه، که پیش از انقلاب شاهنشاهی بود، بعد از انقلاب با لیبرالیسم تلفیق شد و ضمن ایجاد جریان لیبرالیسم عرفانی در ایران؛ تلاش می کرد تا یک مذهب عرفانی، عاطفی، احساسی و غیرفقهی درست کند.  مبنای ارتباطی انجمن در این دوره، جذب حداکثری بود، به عبارتی گفته می شد هرکس خواست وارد شود، نانش دهید و از ایمانش نپرسید؛ این همان تصوف و عرفان سنتی ایرانی است که در انجمن حجتیه بازتولید می‎‎شود.  انجمن با این روش سعی می‎‎‎کرد در عرصه های اجتماعی مختلف (مساجد، بازار، مدارس و ...) وارد شده و با هر نوع آدمی اعم از پایبند و معتقد به اعمال دینی یا غیر آن ارتباط داشته باشد و آنها را عضو انجمن کند. در کنار بعد تاریخی باید به جغرافیای این جریان نیز توجه کردکه به خراسان و حوزه علمیه مشهد برمیگردد، آقای حلبی خود از پرورش یافتگان همین زمینه اجتماعی و معرفتی بود و حوزه مشهد هنوز نیز مرکز اخباریگری و تفکیک است. جریان‌هایی که در مدارس علمیه مشهد به وجود آمدند، ضدعقل و در نتیجه ضد فلسفه و ضدپیشرفت شدند.

حجتیه کلاسیک و حجتیه نو

در حال حاضر ما با یک انجمن حجتیه واحد رو به رو نیستیم، به عبارت دیگر اکنون انجمن های حجتیه داریم با اشتراکاتی در بعضی از مبانی و تفاوت های بسیار در نظام اندیشه ای و کنشی. بنابرین لازم است برای شناخت دقیق انجمن حجتیه، سنخ شناسی انجمن حجتیه را شروع کنیم. یکی از دوگانه های مهم، انجمنی های کلاسیک در برابر انجمنی های نو است که اتفاقاً در زمانه ما، کمتر نشانی از انجمنی های کلاسیک یافت می شود. عنصر محوری در این دوگانه، انفعال یا فعالیت است، در انجمنی های کلاسیک نوعی از انفعال را مشاهده می کنیم که امروزه دیگر برای خود انجمنی ها نیز پذیرفته نیست. شکل کلاسیک انجمن این بود «بنشین تا حضرت بیاید.» در برابر انجنمی های کلاسیک انفعالی، انجمنی های فعال را داریم که می‎‎گویند انقلابی جهانی در حال رخ دادن است و همه مناسبات جهانی در حال فروپاشی است.(3)ظلم و بیعدالتی و گرسنگی هر روز بیشتر شده و عدالتطلبی جهانی به وجود خواهد آمد. (4)

محور فعالیت های انجمنی های فعال، یهودستیزی -نه حتی یهودشناسی- و برجسته سازی ضدیت با یهود است. (5) باید یادآوری کرد که اندیشه ها و رویکردهای انجمن حجتیه کم و بیش از مسیحیت متأثر بوده و از طرفی دشمن اصلی خود را بهائیت که حاصل نفوذ یهود در شیعه است، می داند؛ بنابرین طبیعی است که ضدیت با یهود در تأثر از رویکردهای مسیحی، نقطه کانونی دشمن شناسی و دشمن ستیزی انجمن قرار بگیرد. این ضدیت با یهود هم در عملکرد امروزه آنان و علی الخصوص در قرائتی که انجمن حجتیه از تاریخ صدر اسلام و زندگی اهل بیت (ع) ارائه می دهد، قابل مشاهده است. (6)

نسبت انجمن حجتیه با بهائیت

نکته مهمی که باید به آن توجه نمود این است که انجمن در همان نقطه شروع، هویت خود را سلبی و در تقابل با بهائیت تعریف کرد و این همان پاشنه آشیل هویت و فعالیت های انجمن در ادامه راه شد. تعلیق هویت خود به دیگری، باعث می شود شبیه همان چیزی شویم که در برابرش قرار گرفته ایم؛ چرا که در صورت افول و حذف بهائیت، عملاً مقابل آن نیز که انجمن حجتیه باشد، افول کرده و یا از بین خواهد رفت. بنابرین رابطه انجمن و بهائیت، تقابل دو برادر است، دو برادر که اشتراکات فراوانی در ریشه های معرفتی و منطق عملکردی دارند و تفاوتشان صرفاً در جهت کنش هاست. هم انجمن حجتیه و هم بهائیت منشأ صدرایی در خوانش دینی دارند و دو مشرب رقیب در درون مکتب صدرایی‌اند.

انجمن حجتیه در ابتدای به وجود آمدن، جریان پاکی بود و هنگامی که سازمانی-فرقه ای شد، فساد به آن راه یافت. اصولاً چنین تشکل‎‎هایی وقتی سازمانی-فرقه ای و درونگرا می شوند، فساد در آنها اوج می‎‎گیرد و چارهای از آن نیست. درباره بهائیت که دیگریِ  انجمن حجتیه (7) بود نیز دقیقاً چنین روندی طی شد، یعنی هردوی اینها -علیرغم تقابلِ ارزشی،- منطقِ عملکردشان یکسان بود و هر دو نیز در این راستا بسیار پیچیده عمل می‎‎کردند. منظور از عملکرد سازمانی-فرقه ای؛ ایجاد حس فداکاری، پیوند هویتی-عاطفی فرد با جریان، تعریف همه ابعاد زندگی پیروان در نسبت با سازمان و تضمین وفاداری آن هاست که نوعی تعصب فرقه‌ای را به وجود می آورد.

جالب آنکه حجتیه حتی در سطح عینی نیز برای مقابله با بهائیت برخی از ویژگی‌های بهائیان را تقلید کرد؛ مانند فعالیت محرمانه با مقید بودن به کارایی بوروکراسی ناشی از آن. در واقع انجمن با دست‌یابی به ادبیات اصلی بهائیت، ماهیت طبقاتی غیرمذهبی سازمان را شکل داد و استفاده از وسایل مدرن ارتباط جمعی را سرلوحه کار خود کرد؛ برای مثال مدت‌ها پیش از افتتاح حسینیه ارشاد، انجمن حجتیه با تأسیس نخستین سالن سخنرانی اسلامی مدرن در شمال تهران و برگزاری تجمعات عمومی، نخستین سازمان اسلامی بود که منبر و قالی را با تریبون و صندلی عوض کرد. اعضای حجتیه برخلاف برادران مذهبی سنتی خود، آراسته و مرتب بودند تا در دنیای آموزشی و حرفه‌ای سکولار موفق باشند.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

(1) عَنْ ابی عبدالله کلّ رایةٍ ترفع قبل قیام القائم فصاحُبها طاغوتٌ یُعْبَدُ مِنْ دون الله عزّوجلّ» امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: هر پرچمی قبل از قیام قائم (بلند شود) صاحب آن طاغوت است (با این کار) غیر خدا را پرستیده و بندگی نموده است.
(2) توجه به این نکته ضروری است که هر چه جلوتر می‎‎رویم، این گروهها بیشتر در هم فرو می‎‎روند و عرضهای مشترک پیدا می‎‎کنند و به هم وصل می‎‎شوند. انجمن حجتیه ممکن است خیلی جاها حتی مثلا در راست سنتی تهران هم تأثیر داشته باشد. الان یکی از تأمینکنندههای بودجههای حجتیه همین بازاریهای تهرانند که ظاهرا چهره انقلابی هم دارند. فردی است که کمکهای مالی بسیار عظیم و سرنوشتسازی هم به انقلاب اسلامی کرده. حتی هواپیمایی که اجاره شد و امام با آن به ایران آمد، از کسی تأمین شده که همان فرد به حجتیه کمک می‎‎کند. بنابرین مناسبات پیچیده ای حاکم بوده و به سادگی قابل خط کشی و حکم کردن نیست. بهعنوان مثال برخی از مراجع، سهم امام خود را به اینها می‎‎دهند، حتی از مراجع مشهور که مرجع تقلید همه هست و مرجع اینها هم هست. بنابرین عنصرهای بینابین ما زیاد داریم.

(3) البته باید گفت طرح این موضوع اتفاقاً کمک به غرب است، چون هر چه با غرب دشمنی کنیم، خودبهخود قویتر می‎‎شود و اصولا برای قویشدن بهدنبال دشمن می‎‎گردد. ما نباید با غرب به این صورت بجنگیم، بلکه بایستی به جای غرب ستیزی، غرب شناسی را احیا کرده و مدل ایجابی خودمان را در حوزه های گوناگون اندیشه ای و عینی، صورت بندی و محقق کنیم.

(4) در برابر ایده انقلاب جهانی، ایده همگرایی مستضعفین علیه مستکبرین جهان است که امام خمینی (ره) آن را مطرح کرد.

(5) فیلم سینمایی ملک سلیمان نیز نمونهای از این رویه است.

(6) به عنوان مثال تئاترهای آیینی که گروه های هنری متاثر از انجمن که تعدادشان هم قابل توجه است، در ایام محرم پبرامون وقایع کربلا یا در ایام فاطمیه پیرامون زندگی و شهادت حضرت زهرا (س) اجرا می کنند.

(7) الگوی هویتی دو رکنِ خود/دیگری دارد، خود یعنی چه هستیم و دیگری یعنی چه نیستیم یا در مقابل چه هستیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۸
صابر اکبری خضری

ازدواج روز به روز سخت تر می شود، ریشه های این موضوع ساختاری اند، اما افراد هم می توانند نقطه شروع تغییرات اگرچه اندک باشند، ولی خود ما هم به استمرار وضع موجود دامن می زنیم، در این زمانه لازم است تا «مردی از خویش برون آید و کاری بکند». به عنوان مثال یکی از دوستان خوب ما که به تازگی داماد شده، با موافقت و همراهی همسر فهمیده و محترمش، به جای کارت دعوت کاغذی، کارت دعوت الکترونیک برای مدعوین فرستاد، بعد که از او پیرامون این موضوع به ظاهر ساده پرسیدم متوجه شدم چه قدر تاثیرگذار است. قیمت هر کارت دعوت خوب و تزئین شده مقوایی بین 5 تا 15 هزار تومان است، ما وسطش را می گیریم یعنی 10 تومان، اگر قرار باشد 400 نفر را دعوت کنید هزینه اش می شود حدود 4 میلیون تومان! اصلاً می گوییم نصف، باز هم می شود 2 میلیون تومان! یعنی عروس و داماد بیچاره باید حدودا نصف حقوق یک ماهشان را (بر اساس قانون کار) فقط برای کارت دعوت بدهند، در صورتی که با همین اقدام ساده یعنی الکترونیک کردن آن 2 میلیون صرفه جویی می شود. این یک مثال ساده بود، از این هزینه های غیرضروری قابل اغماض بسیار وجود دارد، این که باید چند رقم غذا داد، این که باید حتما تیم فیلم برداری و عکاسی در حد فیلم های کریستوفر نولان باشد! این که همان اول زندگی باید همه وسیله ها کامل و جدید و طراز اول باشد (یخچال ساید، تلویزیون بزرگ، و و و و)... به هر حال ما خودمان هم بی تقصیر نیستیم، اگرچه بستر اجتماعی عامل معده همه این هاست، اما ماهم مقابله ای نمی کنیم و بنابرین عامل تسهیل گر و امتداددهنده ایم...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۳۰
صابر اکبری خضری

نوجوانی جایی است که یک پای آدم توی کودکی گیر کرده و پای دیگر هم زودتر تاتی تاتی کرده و خودش را به زمانه هایی جلوتر رسانده است، این دوگانگی ها و نتیجه حاصل از آن در افکار و رفتار، گاهی اوقات تنش زا است و گاهی هم کمدی موقعیت درست می کند! نوجوانی من هم همین فرایند را داشت، از طرفی هنوز رویاهای سبز کودکی در من زنده بودند و از طرفی بلندپروازی های جوانی و مناسبات اجتماعی داشتند روز به روز بیشتر در سرزمین وجودم پیش روی می کردند. نتیجه اش ترکیب پیچیده ای از آرمان خواهی، خیال پردازی و واقع گرایی شده بود که وقتی می پرسیدند می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ می گفتم رهبر! یعنی از همان انفوان نوجوانی در فکر توطئه و به چنگ آوردن جایگاه رهبری بودم و گاهی هم فکر می کردم رهبری جاودان در طول تاریخ خواهم بود! (این اعتماد به نفس البته در همه «اکبری» ها وجود دارد و من بی تقصیرم! باید بگردید دنبال اجدادمان چون لااقل پدرم بنابر آن چه دیدم و پدربزرگم بنابر آن چه می گویند همین خصلت را داشته اند!) گاهی اوقات می دیدم به هر دلیلی اگر در پاسخ به سوال شغل مورد علاقه ات چیست بگویم رهبر! ممکن است اوضاع بیخ پیدا کند، فلذا کمی تواضع می کردم و می گفتم رئیس جمهور! واقعاً هم برایم سوال بود برای این که رهبر یا رئیس جمهور شوم باید چه رشته ای درس بخوانم و چه مسیر شغلی ای را پیش بگیرم؟ آن موقع از معلم ها یا نزدیکانی که فکر می کردم اطلاعاتشان بیشتر است می پرسیدم برای رهبر شدن باید چه کاره شوم اولش؟ یعنی متوجه بودم رهبر شدن انتهای یک فرایند است، برایم سوال بود ابتدایش چیست و باید چه کار کرد و چه رشته ای درس خواند و چه شغلی انتخاب کرد؟

این ترکیب رویا و آرمان و واقعیت اگرچه با درصد و نسبت متفاوت هر کدام در سال های بعد نیز ادامه پیدا کرد. آن موقع ها شدیداً فیلم های جکی چان را دوست داشتم، واقعا لذت می بردم و از دیدنشان و به وجد می آمدم، می رفتم سی دی فروشی اول بهاران (بند دال قدیم)، قانونش این بود که یا باید شناسنامه گرو می گذاشتی و یا هزار تومان پول بیعانه می دادی، البته وقتی سی دی را برمی گرداندی 700 تومن را جناب سی دی فروش که روی مغازه اش نوشته بود عرضه محصولات فرهنگی-هنری! و ما هم «کلوپ» صدایش می کردیم، پس می داد. به هر حال من با شعف بسیار می رفتم و می گفتم یک فیلم خوب از جکی چان بده، معمولاً صاحب مغازه ها خودشان فیلم باز بودند و می پرسیدند فلان فیلمش را دیده ای؟ و آن قدر می گفت و می پرسید تا بلاخره به جواب نه برسد. دو سه تا پیشنهاد می داد، راه دیگرش هم این بود که منو فیلم هایش را می داد دستت تا خودت انتخاب کنی، بعضی هایشان هم که ذوق بیشتری داشتند کاور فیلم ها را چاپ می کردند و در یک کیف سی دی می گذاشتند تا جذاب تر شود و واقعا هم تأثیر داشت این کارشان!

در پرانتز عرض کنم که پخش کردن سی دی خودش دنگ و فنگ هایی داشت که ماجرایی جدایی دارد، همین قدر بگویم شبه خرافه ای وجود داشت مبنی بر این که اگر سی دی خش داشته باشد، باید با خمیردندان تمیزش کرد و در آن صورت خش ها مرتفع خواهد شد! گاهی اثر داشت و گاهی هم نه، بعد خیال می کردم به اندازه کافی خمیرداندان نریختم یا با فشار کافی پاکش نکردم! این بود که به اندازه مصرف سه روز خانواده خمیردندان می ریختم یا مثلا اگر دو خمیردندان در خانه بود، آن یکی که برندش معروف تر و گران تر بود (آن موقع ها خمیر دندان سنسوداین گاهی پیدا می شد در خانه مان!) را برمی داشتم و با فشار هر چه بیشتر می مالیدم روی سی دی تا قشنگ به عمق جانش برود خش ها را در دل تار و پودِ سی دی صاف کند! گاهی هم خیال می کردم لابد خمیردندان قدرت کافی را ندارد و می رفتم سراغ شامپوها، صابون، یا هر چیز کف دار دیگری به امید این که شاید آن ها اثر کنند، خلاصه می افتادم به جان سی دی های بیچاره و بشور و بساب راه می انداختم!

بگذریم، این فیلم ها عمیقاً روی من (و احتمالاً هم سن وسالان من در آن دوران) تأثیرگذار بود و شدیدترین علاقه ها را هم به جکی چان، شرلوک هلمز و مرد عنکبوتی داشتم، در واقع مثلث اسطوره ای ذهن من را این سه شخصیت تشکیل می دادند. عجیب این که از طرفی می دانستم این ها همه فیلم هستند، اما از طرفی هم نمی خواستم یا نمی توانستم باور کنم که وجود ندارند، فکر می کردم حتماً وجود دارند یا لااقل می توانند وجود داشته باشند و با تلاش بسیار می توان چنین قابلیت هایی را کسب کرد! این بود که بارها و بارها سجده آخر نماز جماعت ظهر که در مدرسه مان -شاهد 20- برگزار می شد را بیشتر از بقیه طول می دادم و بعد از ذکر سجده و صلوات و دعایی که امام جماعت می خواند، با خلوص تمام و به فارسی می گفتم: پروردگارا به من هوشِ شرلوک هلمز، قدرت بدنیِ جکی چان و توانایی های مرد عنکبوتی را عطا بفرما! شاید بخندید اما خدا و ملائکه اش بارها شنیده اند و لابد حاضرند شهادت بدهند که من واقعاً چنین می کردم! اگر فکر می کنید به عمقِ ساده لوحی این نوجوانِ حدوداً 14 ساله پی برده اید باید بگویم خیر! وقتی نماز تمام می شد و بچه ها می رفتند در نمازخانه می ایستادم و امتحان می کردم که آیا دعاهایم مستجاب شده یا نه؟! دست هایم را به شکل تار انداختن مرد عنکبوتی درمی آوردم یا می رفتم کنار دیوار تا ببینم می توانم راست راست بالا بروم؟! اگر چه نمی شد اما ناامیدی هم به این راحتی ها در من رسوخ نمی کرد و باز هر کار می شد از دعا و ورزش و خیال می کردم تا به این رویاها برسم!

الغرض این رویه کم و بیش تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد و خب روز به روز شکل و شمایلش منطقی تر می شد، مثلاً اول دبیرستان که تازه جسته گریخته کتاب های مذهبی می دیدم و گاهی ورق می زدم، نام یک کتاب برایم خیلی عجیب بود، چرا که می دیدم در همه کتاب ها به عنوان منبع در پانویس یا پی نوشت آخر فصل حضور دارد و مطالبی فراوانی را از آن ذکر کرده اند، این بود که به طور جد پیگیر بودم تا کتاب «همان» را بخرم و بخوانم! رفتم پیش حاج آقای برومند -روحانی مسجدمان- و گفتم حاج آقا این کتاب «همان» را کجا می فروشند؟! خیلی کتاب مهمی است، تقریباً همه جور مطلبی درش پیدا می شود! حاج آقای برومند اولش متوجه ماجرا نشد و می پرسید کجا دیدی کتاب را یا نویسنده اش کیست یا اسم کاملش چیست، من هم می گفتم این ها را نمی دانم، فقط همین قدر می دانم که هم کتاب خاطرات آقای بهجت بسیاری از مطالبش را از کتاب «همان» گرفته و هم کتاب هایی دیگری که خودتان معرفی کردید و در کتابخانه مسجد هست! حاج آقا تازه دوزاری اش جا افتاد و با خنده ریزی گفت مثال تو مثال آن بنده خدایی است که پرسید این «ناظر کیفی» عجب بازیگری توانایی است که در همه فیلم ها بازی می کند!

پ.ن 1: این نوشته در پی یک گفتگو پیرامون شرلوک هلمز و یادآوری رابطه عمیقی که روزگاری با او داشتم نوشته شد! اولین مواجهه من با شرلوک در سال های اول دبستان بود که سریال سیاه سفید شرلوک با بازی جرمی برت را گمان کنم شبکه 3 پخش می کرد، طبیعتاً برای من خیلی جذاب بود، کلاه و پیپ و استایل جرمی برت و دوستش واتسون، قسمت آخرش را خوب به خاطر دارم که شرلوک و موریارتی از آبشار به پایین پرت شدند و مردند. البته عجیب این بود که همان قدر که به شرلوک علاقه داشتم و دارم، به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر! دکتر واتسون را دوست داشتم و می ستودم! سال پنجم دبستان کتاب داستان شرلوک را از دوستی به «احمدیان» سال پنجم دبستان امانت گرفتم و خواندم، البته کتاب برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده بود، کتاب من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و بقیه کتاب های مجموعه شرلوک را هم از همان دوستمان گرفتم و خب حالا علاوه بر تصویری که از چهره او (البته چهره جرمی برت!) در ذهن ثبت کرده بودم، داستان های جدیدی از زندگی اش می دانستم! به هر حال یادِ دوران سبز شل مغزی هنوز هم شیرین و لذت بخش است و ان شا الله زندگی همه ما، همواره سبز باشد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۴
صابر اکبری خضری

در نگرش مدرنیستی به هستی و انسان، زندگی و لحظاتش به صورت یک مسابقه دائمی دیده می شود که در آن برد و باخت و امتیاز و رتبه وجود دارد و باید حداکثر بهره وری را در آن داشت و بیش ترین دستاوردها را کسب کرد. این نگاه باعث می شود همواره یک تنش دائمی انسان را بیازارد، متاسفانه بعضی ها به دین و آخرت هم چنین دیدگاهی دارند، می شود بعضی شاهدمثال های روایی و قرآنی هم برای آن پیدا کرد،* اما این یک خطا و قیاس نابه جاست، چه این که این متون در زمینه اجتماعی خاص خود معنای دیگری می دهد و حس دیگری ایجاد می کند، اما در این زمانه معنا و حس دیگری از مسابقه و مفهوم برد و باخت ایجاد می شود. 

به هر حال نباید میل به سعادت در آخرت را به صورت یک وسواس روانشناختی مضمن و آزاردهنده که در هر لحظه مثل یک عارضه به ذهن هشدار می دهد و فشار وارد می کند در نظر گرفت، انسان یعنی باختن و دین یعنی رو به دیگری یعنی پروردگار متعال داشتن، باختن بد نیست، باید به او باخت و در نهایت اعتراف به همین باخت عشق متعالی را به وجود می آورد. دین را اگر در چارچوب های مفهومی-روانی مدرنیسم ببریم، تبدیل به یک کمال گرایی مضمن می شود که هدفش ساختن برنده هاست، آن هم نه برنده، بلکه اول شدن و این تعریف مکانیکی مبتنی بر نسبت کار، اولویت و زمان، انسان های مکانیکی آزرده می سازد، نه انسان های آرام و سالم و عاشق.

متاسفانه اندیشه های ع.ص (مرحوم علی صفایی حائری) این تلقی را صورت بندی می کند و اگر چه ناخواسته، تصویری از انسان و دین مدرنیستی می دهد، نتیجه این رویکرد، ایجاد وسواس های روان شناختی، نارضایتی های همیشگی و در ادامه ناامیدی و فرسایش اجتماعی خواهد بود.

* مفاهیمی مثل سرعت: و سارعوا الی مغفره من ربکم / یا سبقت: فاستبقوا الخیرات/ السابقون السابقون و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۲
صابر اکبری خضری

در بین شاعران معاصر، مهدی اخوان ثالث چیز دیگری است، حق است اگر او را فردوسی زمان بخوانیم، شعری اصیل، استوار، مملو از احساس، دارای تاریخ و جغرافیا و روایت محور، این ویژگی آخر در شعر اخوان خیلی مهم است، تقریباً بیشتر آثار درجه 1 او نه شعر، بلکه داستان اند، داستانی که هم تغزل دارد و هم حماسه و اصلاً خصوصیت روایت همین است که همه چیز هست و هیچ نیست.

به غیر از اخوان، حسین منزوی، غزل های خوبی دارد، در واقع غزل سراترین غزل سرای معاصر را می توان منزوی دانست.

 فریدون مشیری اگر چه پاک و رقیق است اما زبانش آن قدر استوار نیست که بر قله های ادبیات فارسی قرار بگیرد، به استثنا یکی دو شعر که آن ها را خودش نگفته و حتماً فرشته ای از ماورا به او وحی کرده مثلا شعر مشهور «کوچه» یا «تو کیستی که من این گونه...»

احمد عزیزی بی شک خلاق ترین، متفاوت ترین و عجیب ترین شاعر معاصر فارسی است. تلفیق شعر و عرفان هندی و حکمت اسلامی و شطح درون پرشور خودش و کلی چیزهای دیگر، همه ترکیب خارق العاده ای ایجاد کرده که در شعرش -مخصوصاً مثنوی های بی نظیری مثل «با کفش های مکاشفه»، «رنگ های مرگ»، «باران تجلی»، و ...- متجلی شده است.

در بین جوان ترها هم مرتضی امیری اسفندقه واقعاً شاعر است و میراث دار اجداد معنوی خراسانی اش، اگرچه شعرهای متوسط و ضعیف هم کم ندارد، اما در مجموع یک سر و گردن از بقیه بالاتر است.  

بی انصافی است اگر در این میان از هوشنگ ابتهاج اسم نبریم، بقیه شعرا مثل شفیعی کدکنی، هر کدام چند تا شعر عالی دارند، اما در قیاس با این ها رتبه های پایین تری دارند.

بعضی ها الکی بزرگ شده اند، مثلاً فاضل نظری تنها چیزی که نیست شاعر است، نهایتاً او را معمار و مهندس خوبی بدانیم، نه بیشتر.

یک نفر دیگر هم باید به دکترای افتخاری حضور در این فهرست را بگیرد و او هم قیصر امین پور است، قیصر شاعری 6 دانگ بود، هم در فرم و هم در محتوا، و فراتر از شعرهایش، او خودش ذاتاً شاعر بود، حتی اگر هیچ شعری هم نمی گفت باز او یک شاعر درجه یک بود، چرا که زندگی و نگاهش شعر بود.

سلمان هراتی هم حیف که زود از این دنیا هجرت کرد وگرنه ظرفیت بلاقوه حضور در زمره تاریخ سازان شعر فارسی معاصر را داشت.

شاعر طنز درجه 1 متاسفانه نداشته ایم، ناصر فیض، مشهورترینشان هست اما ظرفیت های لازم برای تاریخ سازی ندارد، شاید جدی ترینشان را بتوان مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد دانست که ابتکارهای خوبی داشت، حیف که عمرش زود سر آمد.

در مجموع اگر بخواهم 5 شاعر محبوب (وقتی می گویم محبوب، منظورم صرف علاقه شخصی نیست، راستش را بخواهید فکر می کنم فراتر از سلیقه شخصی، مولفه هایی وجود دارد که می توان به آن ها «برتر» اطلاق کرد.) معاصرم را بگویم؛ مهدی اخوان ثالث، احمد عزیزی، حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج و رتبه پنجم هم مشترکاً به سه نفر می رسد: فریدون مشیری، مرتضی امیری اسفندقه و قیصر امین پور!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۱
صابر اکبری خضری

شب برهه ای از هستی است؛ اگر چه بعضی ها می گویند شب مقطعی از زمان است که در اثر گردش زمین به دور خودش پدید می آید، با این دید می توان همه هستی را شیمی دید، مثلا ستاره مقادیر متنابهی هیدروژن و نیتروژن هستند، اقیانوس نیز چیزی جز انتزاعِ ذهن ما از کنار هم قرار گرفتن تعدادی مولکول دی هیدروژن اکسید نیست و همه عالم یک اشتباهِ شناختی است که از عدم توانایی ذهن ما در تشخیصِ پروتون و الکترون و نوترون ناشی می شود.

شب، مرحله ای از خلقت است، شب، شأنی از انسان است، شب، وجه دیونیسوسی عالم است که اگر نبود پرده روز، شدت حقیقتش همه مان را مثل سیل می شست و می برد و خرد می کرد. شب از انسان بزرگ تر است و فقط با کمک روز است که شب را می توان کمی چشید. شب، همان ناشناخته مرموزی است که حقارت انسانی را بازتاب می دهد، شب هنگامه باختن است و باختن یعنیِ حقیقت مخلوق بودن؛ خدا همیشه قاهر و پیروز است اما شب، حکم روایی او بر همه عیان می شود، همه فریب ها رنگ می بازد، صداهای بلند به خاموشی می گراید، جنبش ها و حرکت هایی که در زمین و زمان، ولوله می انداخت، زیرِ سایه سکون می رود، دروغ ها کم رنگ می شود و حق هویدا می شود. همین است که شب کشنده و دهشتناک است، شب زمان نیست، شب، مکان است.

شب سرزمینی است اسرارآلود که کسی تا به حال زنده از آن بازنگشته، فقط داستان ها و افسانه هایی از آن می گویند. بر خلاف همه سرزمین های دیگر که هر روز عِلم بَشر بیشتر کشفشان می کند و نه فقط زمین که حتی کرات دیگر نیز بلاخره تن در می دهند و زیر تیغِ معرفت قرار می گیرند، شب بی اعتنا و مقتدر در برابر دیدگان همه حضور دارد و هنوز آدمیزاد و همه تاریخش را تحقیر می کند، به تکامل می خندد، به علم می خندد، به تلسکوپ ها، به آزمایشگاه ها، به دانشگاه ها، به همه نیشخند می زند.

شب، موقعیت است. موقعیت حیرت، موقعیت جهل، موقعیت سکوت، موقعیت خلوت، موقعیت آهستگی، همچنان که شب موقعیت نظاره نیز هست، اگرچه ممکن است بگویید چطور ممکن است شب که تاریکی همه جا را در بر می گیرد موقعیت نظاره باشد؟! اما آری، نور بیرون از قضا دل را کورتر می کند، چیزها را زینت می دهد و چشم ها را می فریبد، شب، فریب چشم ها کار نمی کند، چشم ها شرمنده و خجل بسته می شوند و سرافکنده در لاک خود فرو می روند، تازه آن جاست که نظاره شروع می شود، آن جا که رهزنی نیست تا به کاروانِ دل بزند و غارت کند، آن جا که بین راهِ دل، منظره های دروغین سبز نمی شوند تا چشمانِ منتظر را مشغول کنند. چشمه تشنهِ روح، در شب عمیقاً می جوشد و از آن تنهایی می تراود، تنهاییِ ناب و زلال، تنهایی گوارا. تنهاییِ عطشناکی که بی صبرانه شور به جانِ نوشنده اش می ریزد، هر که از چشمه تنهایی که در شب می تراود بنوشد، بی نهایت تشنه می شود و این تشنگی، اگرچه او را آرام می کند، آرامشی وصف ناشدنی، اما آرام از او می گیرد و در جای جای وجودش سرایت می کند، نوشنده این چشمه تماماً اشیاق و احتیاج و حیرت خواهد شد.

شب دهشتناک است، مخصوصاً برای مردمانی که با آن بیگانه اند، رفتن به این سرزمین بی حصار و پا گذاشتن به این سفرِ بی بازگشت، کابوس مردمان روزآشنا است، روزآشنایان همه عمر با روز و نور مانوس بودند و سعی می کردند آمدن شب را منکر شوند یا به آمدنش فکر نکنند، روزآشنایانی که ما باشیم در روز زیستیم و خندیدیم و در آن لحظات گویی کاملاً فراموش کرده بودیم که آن به آن به شب نزدیک تر می شویم، هر کس کاری می کرد، بعضی ها فوت می کردند تا خورشید دیرتر برود، بعضی ها به درخت ها طناب بسته بودند و بر خلاف جهت حرکتِ عالم می کشیدند تا مگر جلوی آن چرخشِ محتوم را بگیرند، بعضی ها چشم هایشان را بسته بودند تا نفهمند شب کی می آید، اما شب آمد، بی توجه و بی تفاوت به همه تمناها و تقلاها، نه تقلای آن که می خواست نبیدنش سودی بخشید و نه تمنای آن که منتظرش بود.

شب، سرزمین رازها و رمزهاست، همه داستان ها و افسانه ها که از ابتدای تاریخ گفتند درباره شب است. شب همان حرف مگو است، همان خبری که انگار همه از آن مطلعند اما هیچ کس دوست ندارد به زبان بیاورد، همان چیزی که همیشه هست اما انگار نیست. درباره شب نمی توان سخنی گفت و نمی توان سخن گفتن از آن را به پایان برد، اگرچه همه جا حکومت خداست، اما شب سرزمینی است که خدا در آن سکونت دارد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۳
صابر اکبری خضری

چند روز است از گزینش دانشگاه برای ورودی دکتری راجع به من تحقیقات می کنند و با دوستان و آشنایانم تماس می گیرند، اما به جای این که از اهداف و بینش ها، دغدغه مندی، سطح علمی و ... بپرسند، از ریش و لباس سوال می کنند، ضمن این که از اساس ایده گزینش، واپس گرا و مبتنی بر ضعف است، این نوع پرسش ها هم تیر خلاص به پیکر بی جان علم و معرفت می اندازد. طبیعی است که آدم وقتی آزادگی اش را در تهدید ببیند، باید فریاد بزند. امروز ماجرا را مفصلا در استوری های اینستا (آدرس اینستا در صفحه درباره من هست.) توضیح دادم، اما اینستا بیشتر جای هیجان است، سال ها قبل متن جدی تری پیرامون نقد آن چه واقعا در بطن دانشگاه ها و به طور خاص دانشگاه امام صادق (ع) در حال رخ دادن است نوشته بودم، به این بهانه دیدم خوب است در وبلاگ بارگذاری کنم.

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

چند روز پیش در خوابگاه دانشگاه ما -دانشگاه امام صادق (ع)- بین چند نفر از دانشجویان درگیری پیش آمد، البته که مشاجره هایی از این قبیل اقتضای زندگی است و چه در خوابگاه ما و چه دانشگاه های دیگر این نه اولین بار بوده و نه آخرین بار خواهد بود؛ اما این بار اتفاقی افتاد که شبیهش در خاطراتِ انباشته ما پیدا نمی شود و لااقل در تاریخ دانشگاه ما کم سابقه بود: بچه ها با پلیس تماس گرفتند! ماشین پلیس آمد جلوی درب خوابگاه! نمی دانم شاید در دانشگاه های دیگر این موضوع چندان عجیب به نظر نرسد اما باید یک امام صادقی باشید و اینجا زندگی کنید تا بفهمید این جمله چقدر شوکه کننده است! به گمانم توضیحی کوتاه راجع به فضای دانشگاه امام صادق (ع) برایتان جالب و راهگشا باشد. (1)

تعداد مجموع دانشجویانی که در دانشگاه ما در حال تحصیل هستند، در همه رشته ها و دانشکده ها و مقاطع مختلف تحصیلی، فقط کمی بیشتر از هزار نفر است. 4، 5 ماه که از حضورتان در دانشگاه بگذرد، همه بچه ها را از روی چهره می شناسید و اکثرشان را هم به اسم و فامیل و کدرشته. (2) این قانون قلبی بین همه پذیرفته است که هر وقت و هر کجا قدم بزنیم و از رو به رویمان کسی بیاید، به هم سلام کنیم، (3) استاد باشد یا دانشجو یا کارمند دانشگاه فرقی نمی کند، چه بشناسیم و چه نشناسیم؛ اگر کسی جواب نداد یا مکث کرد، معلوم می شود امام صادقی نیست! در خوابگاه، دربِ اتاق ها را قفل نمی کنیم. می توانید با خیال راحت 2 میلیون تومان پول را روی قفسه کتابتان بگذارید و با خیال آسوده سفر بروید، هفته بعد شود یا ماه بعد، پولتان همان جاست. یک بار وارد آشپرخانه بلوک مان -بلوک 9- شدم تا بساطِ قوت غالب دانشجویی املت- را آماده کنم. روی یخچال کاغذی چسبانده بودند، با خودکار رویش نوشته شده بود: «صاحبِ آبلیمویِ فلان که در طبقه دوم گذاشته بودید، بنده حواسم نبود و اشتباهاً مقداری از آبلیموی شما استفاده کردم. لطفا حلال بفرمایید. فلانی، شماره تلفن.» (4)

من سال 93 وارد دانشگاه شدم، همان موقع مهم ترین چیزی که به چشمم می آمد فضای صمیمی، صادقانه و برمبنای اعتماد بین بچه ها بود و این ها همه نشانه یک چیز بودند: شکل گرفتن همه ساختارهای ارتباطی دانشگاه بر مبنای مقادیر متنابهی از اعتماد، اعتماد یعنی توجه به درون انسان ها. وقتی شما برای کسی احترام قائل شوید، او همانگونه رفتار می کند، وقتی شما ساختارهای جامعه تان را بر مبنای دزد بودن افراد و مقابله با آن ها بچینید، امکان بیشتری برای بروز دزدها فراهم کرده اید و مردمتان نیز احتمالاً بیشتر شبیه دزدها رفتار می کنند، این هویتی است که شما به آن ها دادید و آن ها هم دقیقاً باور شما را امتداد می دهند. این رابطه ای که گفتم فقط بین دانشجوها نبود، با شدتی بیشتر و کمتر رابطه بین دانشجوها و ساختارهای رسمی دانشگاه هم (به جز آموزش البته!) همین گونه بود و بالعکس. اما از نقطه ای این روند تغییر کرد. شاید هم تغییر نکرد، وارونه شد. شروع تغییرات همیشه در افکار است. داستان را اینجا نگه دارید، بر می گردیم...

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

خوابگاه های دانشگاه امام صادق (علیه اسلام) برای سالیانی طولانی در خود محوطه دانشگاه بود. معروف بود بین بچه ها که اگر ساعت شروع کلاسمان 8 صبح بود، ساعت موبایل را برای 8:05 کوک می کردیم و 8:10 سر کلاس بودیم. اینکه می گویم خوابگاه ها در خود دانشگاه بود، معنای دیگری هم دارد؛ تنها جایی که در دانشگاه نگهبان داشت همان درب های اصلی دانشگاه بودند و فی الواقع، اداره کردن و تأمین امنیت خوابگاه ها به طور عجیب و خودجوشی به عهده خود بچه ها بود؛ بدون نگهبان، بدون کنترل ورود و خروج، بدون دوربین یا هر چیز «بیرونی» دیگری. چه جو صمیمانه ای! بلوک های 8 گانه و معماری ارتباط محورشان، پر از خاطره و تاریخ بودند. مکانی که سالیان سال خوابگاه بوده و خیلی از الگوها و فارغ التحصیل های قدیمی دانشگاه همین جا بودند و هر بار که دعوتشان می کردیم، از خاطرات می گفتند؛ (5) جایی اصیل، با ریشه، با تاریخ و در نتیجه سرشار از معنا و دارای هویت. جایی که بر مبانی همان اعتماد شکل گرفته بود، همان راه حل درونی

تصویری از معماری هشت ضلعی های دلنشین که سال های خوابگاه دانشجوها بودند.

3 سال پیش «بیرون» از دانشگاه، خوابگاه های جدید درست شد. جغرافیایی به جغرافیای دانشگاه اضافه شد، جغرافیایی بدون تاریخ. فرهنگ حاصل تلاقی تاریخ و جغرافیاست و هویت نتیجه فرهنگ. این جغرافیای بدون تاریخ، بدون فرهنگ و در نتیجه بی هویت بود. هر جا که چنین تهی بود، آبستن هر نوع تفکری می شود و بازی می خورد. اگر فرم، محتوای خودش را نسازد، (6) به ناچار محتوایی از بیرون در او ریخته می شود و دیگر او نیست که تصمیم می گیرد و اراده می ورزد. برای خوابگاه های جدید هرگز نرم افزاری و فرهنگی و هویتی تعریف نشد و از درون آن نجوشید، که از بیرون به آن تحمیل شد. خوابگاه های جدید از میراث عظیم و قدیم دانشگاه منقطع بود و توخالی.

همه لذت زندگی در خوابگاه های دانشگاه ما به توپُری آن بود، به همان اعتماد عمیق و ریشه دار، به همان راه حل های درونی که به خوابگاه های جدید متصل نشد و خوابگاه های جدید از اعتماد خالی شد. برای همین است که می گویم خوابگاه های جدید بی هویت و بی تاریخ شدند و تهی. به عبارت دیگر خوابگاه های جدید عملاً بستر زایشِ نیهیلیست امام صادقی شدند، یعنی امام صادقیِ تهی. همواره «فضا و مکان» است که به زندگی معنابخشی می کند یا به معنای جریان هایِ جاریِ زندگی، جهت می دهد. اگر این جغرافیا، تاریخ داشت، می تواند به حیات بانشاط خود ادامه دهد، اگر جغرافیا بدون تاریخ باشد، نوعی نیهیلیست و رخوت همه را فرا می گیرد. چنان که تاریخ بدون جغرافیا هم به اسطوره و افسانه می رسد. جغرافیای بدون تاریخ، بی هویت است و بستری مناسب برای ربوده شدن و القای هویتی جدید.

برگردیم به داستان خودمان... شروع تغییرات همیشه در افکار است. «داگلاس مک گروگر» اندیشمند علم مدیریت، مدیران را به دو گروه تقسیم می کند؛ دسته اول که به آن ها گروه X می گوید نسبت به انسان ها نگرشی منفی دارند، در این دیدگاه انسان ها تنبل اند، کار و تلاش را دوست ندارند، خلاق نیستند و باید برای انجام درست کارها، سرپرستی و کنترل شوند. برعکس، مدیرانی که در گروه Y قرار دارند، انسان ها را با دیدی مثبت می نگرند. آن ها انسان ها را خلاق، مسئولیت پذیر و علاقه مند به کار و تلاش می دانند، این تفاوت باعث می شود که مدیران X کنترل مدار عمل کنند و دائماً به فکر هدایت سایرین در مسیری که خود صحیح می دانند، باشند. در نتیجه آن ها به طور روزافرونی از اشیأ و ارزش های بیرونی جهت کنترل و هدایت استفاده می کنند. در مقابل مدیران Y اختیارات را واگذار می کنند و به شکلی مشارکتی و دیالوگ محور تصمیم گیری می کنند؛ از آن جایی که مدیران Y به افراد «اعتماد» دارند، بیشتر بر جنبه ها و ارزش های درونی کارها تأکید می کنند.

معاونت فرهنگی دانشجویی در همان بدو تأسیس خوابگاه های جدید، برای درب ورودی نگهبان گذاشت، عجیب بود. کمی و فقط کمی بعد (7) گیت انگشت نگاری هم اضافه شد! بعدترش علاوه بر محوطه اصلی، جلوی ورودی هر ساختمان هم دوربین کار گذاشتند. فقط باید امام صادقی باشید تا معنای این ها را دریابید! یک بار حدود ساعت های 1:30 بامداد رسیدم خوابگاه. رسم و قانون همیشگی دانشگاه این بود که اگر کسی بعد از 12 شب می آمد باید نام و شماره و دانشجوییش را در لیست می نوشت و می رفت که طبیعی هم بود. آمدم. نوشتم. خواستم انگشت نگاری کنم تا میله ها بچرخد و وارد شوم که نگهبان پرسید: کجا بودید؟ با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم چطور؟!! گفت باید در لیست بنویسم. اولش باورم نشد. کاغذ را از دستش گرفتم و دیدم به جدول همیشگی، یک ستون با عنوان «دلیل بیرون بودن» اضافه شده. شاید در عمرم کمتر چنین حس بدی داشتم. لجم گرفت. احساس کردم فحش خورده ام. رگ مشهدی ام بالا زد، خودکار را از دستش کشیدم و جلوی اسم خودم نوشتم: پارک و دوست دختربازی! بنده خدا نگهبان هم متعجب بود، گفت: «این چیه برادر؟!» گفتم: «همینه که هست، یا خطش بزن و نپرس یا بذار همین باشه.» تا چند روز حس بدی داشتم.

تصویری از ورودی خوابگاه های جدید که گیت های انگشت نگاری هم در آن مشخص است.

مدت ها گذشت و شبی ساعت های 12، 12:30 دلم سخت گرفته بود. برای یک شهرستانیِ تنها در تهران طبیعی است. هوا عجیب دل انگیز بود، چهارراه نزدیک دانشگاه ما مسجدی داشت و دارد که کنارش یادمان و مدفن شهدای گمنام است. گفتم پیاده روی کنم تا آن جا و چند دقیقه ای همان جا باشم و در این هوای مطبوع زیست کنم. نگهبان نگذاشت خارج شوم! فردایش با خشم علت را از معاونین و مسئولین مربوطه اداره فرهنگی پرسیدم، گقتند: «ببین عزیزجان! درسته که شما سنت بالاست، ولی اینجا سال اولی هایی هستند که تازه از محیط دبیرستان اومدن، ما باید مراقب اونها باشیم! یک وقت خدایی نکرده...» بقیه حرف هایش را نشنیدم. سرم سوت کشید. تمام وجودم را ترس برداشت. نکند وقتی که سال اولی بودم راجع به من هم چنین فکر می کردند و می خواستند مراقبتم کنند...؟ چه احتمال تحقیر کننده ای و چه فکر دهشت انگیزی!

خنده دار تر از همه این ها، مهم ترین ایده تربیتی اداره فرهنگی دانشجویی بود: امتیاز دانشجویی! نمی دانم در سایر دانشگاه ها هم چنین چیزی وجود دارد یا نه اما به قطع می گویم یکی از مضحک ترین چیزهایی است که در عمرتان دیده اید! چیزی مضحک و در عین حال بی احترامی کننده به ارزش های «درونیِ» وجود انسان و امور عالم. امتیاز دانشجویی چیزی است که بر اساس آن خوابگاه به شما تعلق می گیرد و یک سری جوایز و امکانات دیگر از همین قبیل. به طور مثال شما باید هر بار که در طول سال می روید سالن ورزش، ساعت حضور و فعالیتتان را یادداشت کنید؛ در انتهای هر سال هم معدل درسی تان، حضور و مشارکتتان در تشکل های دانشجویی، فعالیت های علمی، پژوهشی، فرهنگی و همه و همه را در سایت با ارائه مدرک!- ثبت کنید تا امتیاز بگیرید.

ساختار امتیاز دانشجویی روی دیگر همان انگشتنگاری و دوربینگذاری و تفتیشگرایی است و همه یک معنا دارند: ارجاع دادن امور درونی به بیرون. من در تمام عمرم از پدرم نانوایی ساده، پرتلاش، بی سواد اما فهمیده- یاد گرفتم تا اگر کاری می کنم، فقط و فقط به خاطر ارزش خودِ آن باشد. اگر ورزش می کنم، باید به خاطر خوبیِ ورزش باشد و اینکه در راستای اهداف، زندگی و وجود من است. اگر در بسیج، انجمن یا دفتر اعزام یا هر جای دیگری مشارکت کردم، باید تلاش کنم تا با عمیق ترین باورها و شورهای درونی ام حضور داشته باشم و هر فعالیت دیگری. (8)

امتیاز دانشجویی به همه یاد می دهد تا برای امور، ارزش درونی ای کمتری قائل شوند، ارزش ها را «برون مان» بفهمند و هر چیزی را به بیرونش ارجاع دهند. روز گذشته معاونت دانشجویی فرهنگی، اسامی و تصاویر دانشجویانی که بیشترین امتیاز را کسب کرده اند روی بنر بزرگی نصب کرده است، شاید این اقدام، برای آن ها، نمادی از پیروزی و اثربخشی طرح شان است. هفته گذشته در خوابگاه هایِ جدیدِ «بیرونِ» دانشگاه، مشاجره ای بین بچه ها اتفاق افتاد، این بار دیگر مثل همیشه مشکل در درون حل نمی شود، کدبالایی پا در میانی نمی کند و حتی حاج آقای مباشری هم بین الصلاتین تذکری نمی دهد، بچه ها به پلیس زنگ می زنند. پلیس عاملی بیرونی است، بیرون از دانشگاه و فرهنگ و رسوماتِ آن. پلیس نظم را از بیرون (و احتمالاً با کمی تهدید و زور) برقرار می کند، موقعی که درون ها توانایی ندارند و تهی شده اند. برنامه ها و طرح های معاونت دانشجویی فرهنگی اثری عمیق روی دانشجویان گذاشته است، آن ها موفق شدند؛ این دقیقاً همان چیزی بود که حقیقتاً می خواستند و برایش تلاش کردند: بی اعتمادی به درون و ارجاع دادن به بیرون. آن چیز درونی اعتماد- از بین رفت. ماشین پلیس جلوی خوابگاه ایستاد و چراغ گردان قرمزش روی دیوار خوابگاه ها افتاده بود. خوابگاه برای لحظاتی توخالی شد. از من بپرسید همان کسی به پلیس زنگ زد که شماره نصاب گیتِ انگشت نگاری را گرفته بود!

جهت مطالعه راحت تر می توانید فایل پی دی اف را از اینجا دانلود کنید.

...پایان

(1) اگر از دانشجویان دانشگاه هستید و یا به هر طریق دیگری با اینجا آشنایید، سراغ پاراگراف بعدی بروید!

(2) به سال ورود هر دانشجو کد می گوییم؛ مثلا کد 91 یعنی ورودی سال 1391 به دانشگاه.

(3) بارها شده در دانشگاه های دیگر به عادت همیشگی ام این کار را کردم و بنده خدا که مرا اصلاً ندیده متعجبانه نگاهم می کند، تازه متوجه می شوم که رفتارم غیرعادی بوده! این سلام و علیک ما خودش ماجراها دارد که باشد طلبتان.

(4) همین جا تا یادم نرفته بگویم بعضی ها که می خواهند چیزی بفروشند، مثلا خودکار کیان یا آن قدیم تر ها ماهنامه حیات یا سال پیش طرح صبحانه خروسی -یا اسمی شبیه به همین که درست یادم نیست!-، کالایشان را می گذراند در معرض عموم و یک جعبه خالی با مقداری پول خورد هم کنارش. هر کس چیزی بردارد پولش را می اندازد در همان جعبه که هیچ محافظی ندارد، آخر شب هم صاحب کالا می آید و جعبه پرپولش را می برد.

(5) مثلا می گفتند فلانی که الان از اساتید معروف دانشگاه است، صبح ساعت 6 می آمده وسط راهرو، صدای خروس در می آورده تا بقیه را بیدار کند!

(6) شاید ساختن کلمه دقیقی نباشد، بهتر است چنین بگویم: اگر فرم، محتوای درون خودش را ایجاب نکند.

(7) شاید چند روز!

(8) هنوز هم اسمم را در لیست سالن نمی نویسم و فعالیت ها را در سامانه امتیاز ثبت نمی کنم. سال اول دانشجویی که معمولاً پرفعالیت ترین سال دانشجوها هم هست امتیازم 22 بود، 20 امتیاز را به همه شهرستانی ها خودشان داده بودند و 2 امتیاز هم شاید جهت خالی نبودن عریضه! همان موقع به علت کم بودن امتیاز کوچ داده شدم به بلوک 9!

(9) دعوت به اعتمادمحوری، دعوت به آنارشی و بی نظمی و بی قانونی نیست، بلکه ساختار اعتمادمحور قانون گذاری خاص خودش را دارد.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۹:۲۳
صابر اکبری خضری

1

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اولین بار «مهر» آخرِ «علی یعقوبیان مهر» را برداشت و گذاشت قبل از علی و این گونه بود که علی ما شد مهرعلی، اما حالا خیلی بهتر شده، مهرعلی به علی یعقوبیان مهر بیشتر می آید. مهرعلی اگر چه مصائب خودش را در زندگی روستایی دارد و کم هم نیست، اما شیطنت خودش را هم دارد، مثلاً این که «عمه خاور» را «عمه تریلی» صدا می کند! به پسر عمه اش هم می گوید «پسرعمه تریلی!»

2

من که کارِ خانه نکرده ام تا حالا! در 7 سال زندگی خوابگاهی هم بقیه جورم را می کشیدند در حدی که هنوز یک سال نیست که گاز را خودم روشن می کنم! (البته با فندک، با کبریت هنوز مشکل دارم کمی!) الغرض این که خواستم در جمع کردن سفره به مادر مهرعلی کمک کنم، شیشه نمک ها را گذاشتم در یخچال! (البته این مورد را دیگر خدایی می دانستم که جای نمک در یخچال نیست ولی آن لحظه حواسم پرت شده بود!) مهرعلی بعداً در به در دنبال نمک می گشت و فکر می کرد خودش گم کرده، آخر سر هم پیدا نکرد و کلافه شده بود، وقتی سر و کله شیشه نمک ها در یخچال پیدا شد، الیاس و مهرعلی و با فاصله کمی همه اهالی روستا من را دست انداختند و ول کن هم نمی شوند! جالب این که گویا وقتی من خواستم مشارکت کنم، قبلش همه چیز از سفره جمع شده بوده! یعنی من در کمال ناباوری رفته ام فقط شیشه نمک را برداشته و در یخچال گذاشته ام، بعد هم آمده ام نشسته ام سر جایم!

3

ما که اهل دود و دم نیستیم و خوشمان هم نمی آید، ولی قلیان روستا اصلاً یک چیز دیگر است! آن قدر خوب است که ما هم اهلش شده ایم بدجور! همه اش تقصیر این خاله بلور و مهرعلی است که تا یک جا می نشینیم سریع قلیان چاق می کنند! می گویند چون تنباکویش اصل است، ضرر هم ندارد، بل خاصیت هم دارد. این قلیان های صنعتی شهر است که پردود و پرضرر است، این جا همه چیز طبیعی است و بعید است چیزهای طبیعی ضرر داشته باشد (یا لااقل خدا کند که این طور باشد، اگر هم نیست به من نگویید تا همین طور خودم را راضی کنم، رونوشت به لئون فستینگر و پیروانش).

4

شهربانو وسط هیری بیری (اصطلاحاً در معنای شلوغ و پلوغ، اوضاع قاراش میش) گفته بود «فلانی صبر داره، حوصله نداره!» چه شد؟! مگر صبر و حوصله فرق دارد؟! بله! دانشِ روستا، حکمت است و سرشار از ظرافت! گفت بله که فرق دارد، صبر برای سختی هاست و حوصله در انجام کارها! عجب تمایز دقیقی بود، بنابرین حوصله مقابل عجله است و با این تعریف دقیق من صابر هستم و عجول هم هستم، تناقضی که یک عمر درگیرش بودم هم حل شد!

5

با مهرعلی و مهدی داشتیم از کفِ مسیل سنگِ قلوه جمع می کردیم برای نمای حمام. یکی از اهالی که خانه اش کنار مسیل بود از حیاط بیرون آمد و به شوخی گفت "سنگ هایی که در امتداد خانه ماست، مال ماست، برندارید!" آقای حجازی که پیرمردی کهنسال است هم آن طرف تر بود و داشت سلانه سلانه بیل می زد، ماجرا را شنید و فریاد زد "بیاید جلوی خانه ما هر چه قدر می خواهید سنگ بردارید، تمامش مال شما!" خندیدیم. از همان جا پرسید "چای می خورید؟!" چای هم که می دانید در روستا حکم آب را دارد، آن روز شمردم 8 لیوان چای از اول صبح تا آخر شب خوردیم! گلاب به روی شما می رفتیم قضای حاجت به جای آب و اوره، چای بیرون می آمد! می گویند دو سوم بدن انسان ها از آب است، دو سوم بدن ایرانی ها از چای! ولی با همه این حرف ها انصافاً چای می چسبد! عجیب این که در گرمای 50 درجه مرداد بلوچستان و هوای گرم و شرجی چابهار هم وقتی کلی کار می کردیم و عرق می ریختیم، در حالی که آفتاب ذُق ذُق می زد توی سرمان، باز الیاس می گفت چه قدر کار کردیم! خسته شدیم! برویم یک چای بزنیم خستگی مان در برورد! و می رفتیم در آن گرما چای آتشی درست می کردیم، زیر ظل آفتاب می نشستیم و می خوردیم و عرق می ریختیم و در همه آن لحظات، باز این چای بود که داشت می چسبید!

این چای خوردن ما زود به چشم می آید، حتی برای غریبه ها نیز کاملاً قابل فهم است. مثلاً سال های دور نوجوانی یک بار صبح زود رفتم حرم، دیدم یک جوان مو بورِ چشم رنگی که در آش و ماست معلوم بود ** اروپایی است، با یک کوله خیلی بزرگ (شبیه کوله های سربازی ما بود) آمده زیارت! جلوی ورودی خادم ها می خواستند بگویند برو وسایلت را امانت داری تحویل بده و بعد بیا، منتهی هیچ کدام زبان طفلک را نمی فهمیدند، من رفتم جلو و و با همان چند کلمه ای که در مدرسه و کلاس زبان یاد گرفته بودم، دست و پا شکسته و نصف با زبان و نصف با ادا و اطوار بهش فهماندم که قضیه از چه قرار است، همراهی اش کردم تا جای امانت داری و بعد هم سریع رکوردر را در آوردم و شروع کردم به ضبط کردن و پرسیدن. اسمش رافائل بود. هم خجالت می کشیدم با او صحبت کنم و همراهش باشم و هم کنجکاوی ام اجازه نمی داد بروم. واقعیتش این بود که قیافه و تیپش خیلی عجیب بود، شاید جز اولین خارجی هایی بود که من از نزدیک می دیدم، اما با بقیه شان فرق داشت. موهایش بلند و نامرتب بود، چنان که موهای صورتش هم بلند بود شبیه آیت الله های ما! سر و وضعش هم به توریست نمی خورد، کَر و کثیف تر بود گویی! شبیه درویش ها بود.

خلاصه که سریع با او قاطی و چایی نخورده پسرخاله شدم. همان اول هم پرسیدم دینت چیست؟! گفت خدا را دوست دارم! بلاخره نوجوان بودم و در تخیلات آن موقع با خودم گفتم الان می رویم داخل حرم و برایش از اسلام و مسلمین و امام رضا (ع) می گویم و او هم زارت می آید شیعه می شود! یادم نیست از کدام کشور بود دقیقاً (سوئیس، سوئد، فنلاند؟! یا یک چنین چیزی) ولی گفت مهندس کامپیوتر بوده و همه داروندارش را فروخته و کارش را رها کرده و حالا چند سالی است که در سفر است و جهان گردی می کند. از غرب وارد ایران شده بود و بیشتر شهرها را رفته بود. حالا به عنوان آخرین مقصد آمده بود مشهد و از اینجا هم می خواست برود پاکستان اگر اشتباه نکنم. متوجه بودم که آدم عجیب و غریبی است اما نمی دانستم چرا این طور است، دعوتش کردم که برای ناهار و اسکان بیاید خانه ما، اما قبول نکرد، حدی زدم شاید می ترسد یا تعارف می کند! گفتم خب تو آدرس هتلت را بده تا من بیایم! (و این دیالوگ فقط از یک مشهدی اصیل بر می آید!) گفت من هتل نمی روم! گفتم خب شب کجا می خوابی؟! بلاخره یک جایی داری دیگر؟! گفت هر جا بشود می خوابم و هر چه بشود می خورم! آن موقع خیال نمی کردم جنونِ او بعدها به من هم سرایت کند و دست روزگار چه بازی ها که درنمی آورد!

یکی از سوالاتی که از او پرسیدم این بود که چه ویژگی خاصی در فرهنگ ایرانی دیدی؟ گفتم "ما به نظر تو چه فرقی با اروپایی ها و مردم کشور تو داریم؟!" گفت "شما هر چه می شود راحت می نشینید چای می خورید! ما صبح بلند می شویم یک لیوان قهوه می خوریم و می رویم سر کار، مرتب و منظم و دقیق (ربات وار) کار می کنیم، روی صندلی می نشینیم و تا پایان شب، جدی هستیم و به شغل مان می رسیم، آخر شب دوباره برمی گردیم خانه، یک لیوان قهوه می خوریم و می خوابیم تا فردا؛ اما شما گاه و بیگاه هر کجا باشد، مثلاً روی همین فرش ها می نشینید (در آن لحظات هم روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم) و شروع می کنید به صحبت کردن و چای خوردن و خندیدن!" خواستم به او بگویم ما به این چیزی که گفتی می گوییم «صفا»، صفا و صمیمیت؛ صمیمیت را ترجمه کردم اما «صفا» را گریپاژ کردم! در نهایت گفتم یک کلمه ای است که ترجمه اش را نمی دانم! یک دفترچه از توی جیبش درآورد و دیدم کلمات فارسی به انگلیسی را خودش نوشته، شبیه لغت نامه ولی دست نویس و خیلی هم زیبا و رنگارنگ! هر چه گشتم کلمه «صفا» در آن نبود، گفت خب مفهومش را توضیح بده! گفتم مفهومش همین است که ما می نشینیم و شل می کنیم و آسان می گیریم و چرت و پرت می گوییم و چای می خوریم! و این چای خوردن ما رابطه معناداری با باصفا بودن دارد!

نکته جالب دیگر این که پرسید کجا می توانم وضو بگیرم؟! (وضو را فارسی گفت!) و من دوباره پرسیدم مگر مسلمانی؟ و او باز گفت I love god!. روی فرش های صحن جمهوری نشسته بودیم و من حوض وسط را نشانش دادم، گفتم همین جا! وضو گرفت و من باز در عالم نوجوانی با خودم گفتم نکند مسلمان است؟! آن موقع نمی فهمیدم فاز بنده خدا چیست دقیقا، اما در کل برایم برخورد جالبی بود. این را داخل پرانتز گفتم، صحبت از چای خوردن با آقای حجازی بود. از آن پیرمردهایی بود که تاریخ روی صورتش راه رفته، از آن هایی که یک دوره تاریخ سیارند و به اندازه صدتا کتاب و کلاس، حرفِ ارزشمند دارند. شروع کرد از جوانی اش گفتن، از اینکه در 23 سالگی حاجی بیگی را ترک کرده و به تهران رفته و از این که آن جا موسیو باقرشاه را دیده و مسیر زندگی اش دیگرگون شده. قسم می خورد هر شب دو رکعت نماز می خواند برای موسیو باقرشاه، قُربَهً الی الله. موسیو باقرشاه ارمنی بوده، وقتی آقای حجازی در اولین روزهای حضورش در تهران دنبال کار می گردد، به موسیو بر می خورد، موسیو در دیدار اول به حجازی می گوید دستت را گود کن و کمی آب می ریزد کف دستش، بعد هم دستش را کج می کند تا آب ها شُره کند * و بریزد. می گوید ببین جوان! اگر دستت را جای من صاف بگیری تو را به همه چیز می رسانم، اما اگر می خواهی دست و راهت را کج کنی، از همین الآن جای من نیا! موسیو صاحب کارگاه نقاشی ماشین بوده و ثروتی فراوان داشته، به همراه چندین باب مغازه، باغی بزرگ، و خانه هایی آباد. به جز حجازی، حدوداً 11، 12 نفر دیگر در کارگاه نقاشی ماشینش کار می کرده اند اما گویا رابطه او با حجازی جورِ دیگری بوده، خود آقای حجازی می گفت چون من اصلاً خطا نمی کردم و دستم را کج نمی کردم! "حتی وقتی موسیو سر کار هم نبود، باز به همان دقت انجام می دادم و خب او این چیزها را متوجه می شد..." شخصیت موسیو، بر حسب آن چه آقای حجازی تعریف می کرد، بسیار ستودنی است. آقای حجازی چند تا خاطره ناب از موسیو تعریف کرد که ان شا الله سر فرصت مکتوب می کنم و همین جا می گذارم، اجالتاً به صوتی که از گپ مان ضبط کردم می توانید گوش فرادهید:

(صوت گفتگو با آقای حجازی پیرامون موسیو باقرشاه را از اینجا دانلود کنید.)

* شُره کردن: سرازیر شدن

* در آش و ماست معلوم بودن: اصطلاح شیرازی به معنای واضح بودن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۴
صابر اکبری خضری

زن عمونوروز* پیرزنی به غایت دوست داشتنی و مهربان است. پیرزن های روستا بیشترشان همین طورند، چهره شان گوگولی است! یعنی آدم دوست دارد دستشان را ببوسد، سر بر پایشان بگذارد، لالایی بخوانند تا خوابت ببرد. همه شان چادر رنگی می پوشند، پوست دست هایشان نازک است و رگ و استخوانشان دیده می شود. در خاطرشان صدها داستان و مثل و متل و افسانه از بر دارند و خاطرات زندگی خودشان هم از روزهای دور، شیرین و شنیدنی است. لالایی بلدند و با لحنی سوزناک می خوانند. در دوران کهنسالی نیز هنوز دست از کار و فعالیت بر نمی دارند و کلاً کمتر می شود آن ها را بیکار دید، حتی اگر در اتاق نشسته اند هم باز یا سبزی پاک می کنند، یا آرد الک می کنند و اگر هیچ کدام میسر نباشد دست روی فرش می کشند و نرمه ها را از روی زمین جمع می کنند و در یک بشقاب می ریزند برای پرنده ها؛ کلاً بی فعالیتی به این طایفه نیامده و بیشترین ترسشان هم همین است که یک روز افتاده بشوند و توانایی شان را از دست بدهند.

زن عمو نوروز هم یکی از گل های سرسبد پیرزن های روستاست، علاوه بر همه ویژگی های بالا، زن عمونوروز بسیار ساده و بی شیله پیله است؛ همین شده که ماجراهای خنده داری زیادی از او تعریف می کنند. مثلاً می گویند یک بار عمووروز را نیمه شب از خواب بیدار کرده و پرسیده حاج آقا بسم الله قبل خوابت را گفتی یا نه؟! یا پسرش می گفت یک شب حال خوشی نداشته و بی خوابی زده به سرش، بعد ساعت ها تا این که چشم بر هم گذاشته و بلاخره خوابش برده، زن عمو آمده دست گذاشته روی چشمانش و نوازش کنان پرسیده: حسن جان حَلی شدی؟! **

امروز یکی دو ساعتی با او گپ می زدم و وَه که چه خواستنی بود این پیرزن! احساس می کردم از عمرم حساب نمی شود. می گفت چند سال پیش رفته شهر و از یک مغازه عطاری، عرق چهل گیاه خریده، فردای آن روز چند لیوان می خورد و ساعتی بعد احساس درد می کند و حالش دگرگون می شود، به پسر بزرگش -علی محمد- می گوید که حالش خوش نیست و احساس می کند دهان و معده اش چرب شده اند! علی محمد شیشه عرق را بر می دارد و می بیند که بطری بوی بنزین می دهد و درصد کمی هم با عرق ها مخلوط شده انگار. می فهمد که عطار نامحترم قبلاً در این بطری بنزین می ریخته و حالا نکرده بطری را عوض کند. *** زن عمو از علی محمد می پرسد که حالا چه کار باید بکند؟ علی محمد هم می گوید که ماست فراوان بخورد! این که چطور علی محمد به این نسخه رسیده جای سوال است، اما اصل ماجرا چیز دیگری است. زن عمو سطل ماست را برمی دارد و در عرض چند دقیقه ماست چند روز خانواده را می خورد. دل دردش بیشتر می شود و دوباره از علی محمد دستورالعمل می خواهد، علی محمد هم به شوخی می گوید همان طور که ماشین ها راه می روند تا بنزینشان بسوزد و تمام شود، شما هم باید پیاده روی کنید تا بنزینتان تمام شود! پیرزنِ ساده و از همه جا بی خبر هم توصیه پسرش را جدی می گیرد و از حاجی بیگی تا «35 متری» را (حدود 10 کیلومتر!!!) پیاده روی می کند! بچه ها که بعد از ساعتی می بینند خبری از مادرشان نیست نگران دنبال او می روند و در راه برگشت کنار جاده پیدایش می کنند! پیرزن هم خوشحال می گوید دستت درد نکنه علی محمد! همه بنزین ها رفت و حالا خوبم! علی محمد هم فی المجلس می گوید مادرجان این چه کاری بود آخر؟ نترسیدی که خدای نکرده وسط راه بنزین تمام کنی؟!

* طبیعتا من هیچ فامیلی در حاجی بیگی ندارم و این نسبت های فامیلی در واقع شهرت آدم هاست، یعنی بیشتر اهالی به زن عمو نوروز می گویند زن عمو نوروز یا به خاله عزت می گویند خاله عزت و من هم به تبع چنین می کنم.

** حَلی شدی: حالی شده ای؟! حالی شدن یعنی غمگین شدن، مریض شدن و حالی شدی؟ یعنی آیا اتفاقی افتاده؟ مریضی؟ چیزی تو را ناراحت کرده؟

*** این هم یکی از اسلوب های نفی در لهجه مشهدی است. «نکرده فلان کار را بکند.» کاری که انتظار می رود به طور معمول انجام شود ولی یک نفر انجام نمی دهد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۱
صابر اکبری خضری

شب ها تاریکی شدیدی حاجی بیگی را دربرمی گیرد و این از امتیازات روستا است؛ این که آسمانش واقعی است؛ شهر، آلودگی بسیار دارد، آلودگی، جسم و جان شهر را در برگرفته و نگاه کردن به آسمانش معنادار نیست، آسمانی تهی، روزها سیاه و شب ها بی چیز. آیات الهی در شهر کم فروغ شده اند، به حاشیه رانده شده اند و چنان شیطان از بهشت، مطرودِ زندگی شهری اند؛ حیوانات، طبیعت، آسمان، زمین، سرما و گرما، روز و شب و... همه تحتِ سیطره منطقِ مطلقِ انسانی، لِه می شوند و انسان می ماند و خودش، بهل که چه مشمئزکننده است این تصویر.

روستا جایی است که آیات پروردگار بیشتر در معرض دید قرار می گیرند، ستاره ها و آسمان، حیوانات، گیاهان و درختان و ثمر دادنشان، سبز شدن طبیعت، رعد و برق، ستاره دنباله دار، سگ ها، گوسفندها، بزها، بزغاله ها، الاغ ها و در کنار همه این ها آدم ها. حتی حیوانات در شهر، جورِ دیگری هستند، مثلاً گربه ها. اگر چه تفاوتی در مقام سگ، الاغ یا گربه نیست، اما بودن با گوسفندها در صحرا، با سگ ها در گله، با الاغ ها در اینجا و آنجا، تفاوتی بنیادین با دیدنِ گربه ها در خیابان ها دارد. گربه ها و حیوانات، مازادِ زندگی شهری هستند، اضافه هایی در حاشیه که مخل زندگی شهر و شهروندان قلمداد می شوند؛ اما اینجا داستان دیگری دارد. اینجا دلایل بیشتر و متقن تری برای ایمان به خدا می بینی و شاید حق می دهی که در شهر شک و شبهه آدم ها به خالقشان بیشتر شود.

روز و شب اینجا معنا دارد، چون متفاوت اند. در شهر همه چیز، بیش از پیش به هم شبیه می شود، تفاوت ها طرد می شود، تکثرها تحقیر می شود، بوم ها به حاشیه رانده می شوند و یک چیز که معلوم نیست دقیقاً چیست، از کجا آمده و چه نسبتی با آدم های شهر دارد، بر همه حکمفرمایی می کند. لباس ها شبیه هم است، مغازه ها شبیه هم اند، شب و روز شبیه هم اند، شب مانند روز روشن است و روز مانند شب تار و تیره، حتی زنان زیبا در شهر شکل واحدی دارند چون تعریف زیبایی بسیار مشخص است؛ اما در روستا ارتباطی بین آدم ها و هر چیز هست. تفاوت ها حس می شود؛ این که روز باشد یا شب روی همه زندگی و در نتیجه افکار اهالی تأثیرگذار است. این چنین است که ما اینجا معنای درخت، تفاوت گونه های حیوانات، تفاوت تک تک حیوانات یک گونه، تفاوت بادِ شمال با باد غرب با باد قبله، تفاوت 60، 70 نوع گیاه که ممکن است در نگرش شهری همه شان «سبزی» یا «سبزی خوردن» قلمداد شوند، را حس می کنیم.

همین است که من هم شیفته روستا و شیفته شب روستا هستم؛ هر چیز و همه چیز در شب و روستا، وضوح بیشتری دارد و فاصله ای کوتاه میان ما و «او»* است که فقط با یک گام طی می شود. کششی از اینجا حس می کنم که هر چه از آن دورتر شوم، شدیدتر می شود، مثلاً اگر مشهد باشم شدتش زیاد است و اگر تهران باشم شدتش خیلی خیلی زیاد، آن قدر که مقاومت در برابرش کار آسانی نیست و نهایتاً مغلوب می شوم. این دوری و نزدیکی البته جغرافیایی نیست، وجودی است. بعضی جاها، بعضی روستاها، بعضی دهات ها ممکن است خیلی با حاجی بیگی دور باشند یا اصلاً در سرزمین و قاره ای دیگر باشند، اما به حاجی بیگی نزدیک اند و برعکس.

اگر پیِ این رشته جنون آمیزی که در جانِ من نسبت به روستا و شب وجود دارد را بگیرید؛ از پدرم عبور می کند، به دلبریان می رسد، و از آن جا می رود تا آدم هایی که عمیقاً تأثیرگذار بودند بر من، آن چه از پدربزرگ ها و اجدادم گفتند هم موید همین است، آن ها هم همگی جنون آلود بوده اند، و یحتمل انتهای این نخ به آبا و اجدادِ انسانی مان متصل می شود که در خمیازه کوهی زندگی می کردند و شب ها با ترس و بیشتر از آن حیرت به آسمان پرراز و رمز پروردگار نگاه می کردند و چه ها که نمی اندیشند و چه داستان ها که نمی بافتند. شاید بعضی ها آن چه می اندیشدیند و می گفتند را اسطوره بدانند، اما من شدیداً این افکار را دوست دارم و می دانی که به هر چه دوستش داشته باشم، باور هم دارم و مگر تمایزی بین این دو هست اصلاً؟! من اینجا در حاجی بیگی می توانم نبضِ اجدادم را از پدر تا پدرجدم تا آن نئدارتال یا انسان هوشمند یا انسان راست قامت و ... حس کنم، اصلاً بگذار بیشتر کفر بگویم می توانم به جای همه آن ها زندگی کنم، می توانم خودم را جای هر موجودی ببینم، با دیدن یک بز احساس می کنم چه قدر شبیه من است و من شبیه اویم و نیستم، می توانم خود را جای یک الاغ بگذارم و اُلاغانه جهان را بنگرم، می توانم مثل یک بره دنبال مادرم در رمه بگردم، می توانم یک سگ پاسبان باشم و تا صبح عرصه صحرا و کرانه تپه ها را دید بزنم، بو کنم و اگر مشامم حضور گرگی را احساس کرد، با تمام وجود پارس کنم، می توانم دنبال برقِ نگاه گرگ زیر مهتاب بگردم، می توانم چوپان باشم، یا یک علف در کنارِ سنگ ها، سالیانی طولانی نشسته، آرام و منتظر.

و البته امیداوارم این رشته در فرزندان من هم ادامه پیدا کند، امیدوارم من یا فرزندانم قطع کننده این زنجیره نباشیم! اگر بخواهم به چیزی از زندگی ام افتخار کنم، همین است، در آینده های دور اگر فرزندم از من بپرسد بابا تو چه کردی در زندگی ات؟! می گویم پسرجان! یا دخترجان! من می توانستم همه عمر در ناز و نعمت خانوادگی زندگی کنم، می توانستم همه عمر در پژوهشگاه و دانشگاه بنشینم و بنویسم و بخوانم. (کما این که می بینی در این کار تبحر خوبی دارم!) می توانستم دائماً در جلسات باشم، به دعوت این نهاد و آن سازمان، می توانستم ثروتی بیشتر از اندکی که امروز می بینی به جیب بزنم، اما دیگر بابای تو، این نبود. در کنار آن چه می بینی و می بینند، روزگاری را گذاشتم تا کنار رمه در صحرا بخوابم، در تابستان گندم درو کردم، در زمستان میان رشته کوه البرز مرکزی خوابیدم و لرزیدم، در مرداد هودیان بودم، در دی سینوا، در اردیبهشت کاشان، در فروردین بریس و گواتر، در تابستان و زمستان حاجی بیگی، نیمه شب جاده چالوس را پیاده روی کردم، بامداد در جاده اصفهان قدم می زدم و غروب را درک بودم، تو نیز چنین باش باباجان!

داشتم می گفتم که نه تنها اجدادِ جسمی، که پدرانِ معنوی ام هم از همین طایفه بوده اند، چنان که نیچه وقتی در سال 1872م (28 سالگی) از بی خوابی مضمن رنج می برد، برای درمان به دلِ کوه‌های آلپ پناه برد و گفت: «احساس می کنم اینجا و نه هیچ جای دیگر خانه واقعی و زادگاه من است، اکنون در بهترین هوای اروپا تنفس می کنم، طبیعت اینجا هم سنخ من است.» و عجیب این که طبیعت آنجا کوهستانی بود. در همان مدت دوستی که به دیدنش رفته بود، می گفت: «هرگز او را چنین شاد ندیدم.» همان جا بود که مهم ترین شاهکارهایش مثل «چنین گفت زرتشت» را خلق کرد و راجع به گذشته زندگی اش گفت: «من در جوانی پیر بوده ام....» و از اینکه حال نجات یافته، اشک شوق می ریخت.

یا چنان مارکس که زندگی ایده آل مردی را چنین تصور می کرد، «صبح تا ظهر مشغولِ «کار»ی است که نتیجه اش نه ازخودبیگانگی، بل خودآگاهی انسانی است؛ مردی که روی زمینش کار می کند، از نان و محصولاتی که خودش از زمین یا دام به عمل آورده، می خورد، عصرگاهان مطالعه می کند و شبانگاه زیر آسمان می خوابد. مردی که خودش شیر می دوشد و هر چیز را خودش خلق می کند، خودش را چیزهایی که می سازد، متجلی می کند و در همه چیز می بیند و بازمی یابد.

شریعتی عزیز هم همین کشش را از پستوی شهر و دورترین نقاط بر کرانه عالم احساس می کرد، کششی وسوسه گونه که دست از سرِ جانِ مجنونش بر نمی داشت، او هم وقتی که در «کویر»، بحث به اجدادش رسید، چنین نوشت: «صحبتِ مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد...» یا در جای دیگر می گوید: «آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شب های آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود. می گویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد: این سخن‌ها کی رود در گوش خر / گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!... چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایت ها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگ های او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد»

بله! این اندیشه و روش آنانی است که دوستشان دارم و پیوندهایی بین خود و آنان احساس می کنم؛ «شب» همه آن ها را به هم پیوند می زند؛ شب، طبیعت است؛ هستی است؛ روستا است؛ شب، انسان است؛ خلوت است، انزوا است، سکوت است، راز است، رمز است، روح است و من هم، چنان آبا و اجدادِ جسمی و جانی ام، از اهالی همین شب هستم، بنابرین تعجبی نیست اگر سیلان و ویلان جاده ها را طی می کنم، تعجبی نیست اگر گاه و بیگاه به حاجی بیگی، هودیان یا هر دهاتی که بتوانم و بشود، می روم و هیچ بعید نخواهد بود اگر روزی بار و بندیل را جمع کنم و بزنم زیر میز این بازی و بیایم همین جا، من دوست دارم همین جا بمیرم، در ولایتم، در شب. **

نه فقط این ها که آن بزرگ مردِ تاریخ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز چنین جنونی داشت؛ آه می کشید و مثل مارگزیده به خود می پیچید. این احساسِ عمیق درونی که او را شبانگاهان میان نخلستان ها حیران می کرد و بارها می شد که رنگ از رخسارش می پرید و مدهوش بر زمین می افتاد، یارانش گمان می بردند که روح از بدنش رفته و استرجاع می خواندند. حَبه عَرَنی می گوید: من و نوف بکالی در میدان رو به روی دارالاماره خوابیده بودیم. در حالی که نیمه شب بود؛ ناگاه دیدیم علی (علیه السلام) بیرون آمد و دست بر دیوار گذاشت و چنان کسی که مجنون باشد، از کنار آن حرکت می کرد و این آیات را می خواند: «إِن فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللیْلِ وَالنهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ * الذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النارِ» *** (190 و 191 آل عمران) در این هنگام به من گفت: حبه، خوابی یا بیدار؟! گفتم: بیدارم، وقتی شما چنین حالی دارید، وای به حال ما... علی (علیه السلام) چشمانش را بست و گریست، سپس فرمود: «خدا را جایگاهی است و ما را نیز در برابرش جایگاهی که هیچ یک از اعمال و رفتار ما بر او پوشیده نیست. ای حبه! خدا به من و تو از رگ گردن نزدیک تر است. هیچ چیز، من و تو را از پروردگار مخفی نگه نمی دارد.» پس نوف را خطاب کرد و گفت: خوابی، نوف؟! گفت: نه یا امیرالمومنین! خواب نیستم و از اول شب تاکنون، با دیدن حالات تو بسیار گریه کردم. علی (علیه السلام) گفت: «اگر گریه طولانی امشب تو، از ترس خداست، در قیامت در برابرِ خداوند، چشمانت روشن و شادمان خواهد بود. ای نوف! هیچ قطره ای از چشم مردی به خاطر ترس خدا فرو نچکد، مگر این که دریاهایی از آتش را خاموش کند. ای نوف! گریه از ترس خدا و محبت برای خدا و بغض و دشمن داشتن برای خدا، بزرگ ترین مقام است. هرکس برای خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای خود دوست نخواهد داشت و هرکس برای رضای خدا خشمگین شود، در عوض آن چیزی نخواهد خواست؛ این جاست که می توانید حقایق ایمان را کامل کنید.» علی (علیه السلام) سخنانش را خطاب به آن دو ادامه داد و در آخر گفت: «شما را از خدا برحذر می دارم و بیم می دهم...» پس در حالی که به رفتن خود ادامه می داد، چنین مناجات می کرد: «کاش می دانستم که در هنگام غفلت، از من رو برگرداندی یا مرا در نظر داری؟ کاش می دانستم، در خواب سنگینِ من و کمیِ شکر من، در برابر نعمتی که به من دادی، چه حالی دارم؟...» حبه می گوید: به خدا قسم تا وقتی سپیده صبح دمید، به همین حال بود...

(ویدیویی از رمه گوسفندان در حاجی بیگی را در اینجا ببینید.)

...پایان

* اگر دوست داشتی می توانی به جای «ما» و «او»، »من» و «تو» هم بگذاری، تفاوتی ایجاد نمی شود چون برای من، تو نشانی از اویی.

** البته اگر به خواستِ من باشد که بیشتر دوست دارم در معرکه نبرد باشم و پیش مرگ برقصم و در نهایت هم در خون خود دست و پا بزنم و بغطلم و وه که چه غرورآمیز و شاد می روم! هر چه داشتم و نداشتم را بذلِ پروردگار و مردمش کنم، ولی به هر حال این ها خیال است، به لفظ نیست، ما هم زندگی مان فرسنگ ها فاصله دارد با این خیال ها، هر چه او خواست می شود، نه هر چه ما خواستیم؛ اُفَوضُ اَمری اِلیَ اللهِ، اِن اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد، کارم را به پرورگار وامی گذارم، او به بندگان خویش بیناست.

*** مسلماً در آفرینش آسمان ها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏ هایى است. همانان که خدا را در همه احوال، ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین مى‏ اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏ اى! منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۴
صابر اکبری خضری

پدرم گفت دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است... تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت! گاهی به گذشته رفت و آمد داشتم، اما این تجربه ای دیگر بود، سفرم در زمان نه به گذشته، که به آینده بود، آینده ای که دور می پنداشتمش و حالا رفتم دقیقاً همان جا که دور بود، ایستادم و اینجا را نگاه کردم، دیدم فاصله ای نیست، دیدم چند ساعت بعد است، و از آن جایی که در آینده ایستاده بودم، دیدم 25 یا 26 سالگی همین چند ساعت پیش بوده! دیروز دبستان شاهد 6 بودم با آقای عظیمی -معلممان- و داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و کودکان کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟ چه کسی باور می کند آن ترسِ دهشت ناک، آن امکانِ رعب انگیز، آن تصورِ محال، محقق شده، بلکه کمی هم از تحققش گذشته است!

زندگی من در همه این سال ها، در همه لحظاتش آبستنِ طوفان بوده، من آماده ام، صبر کردن همه چیزی است که یاد گرفته ام و از اجداد جنوب خراسانی، همین شکیبایی را به ارث بردم، من زاده شده ام که صبر کنم، صبر، دورترین چیز است به منِ عجول، در یک نگاه شاید منبع لایزال و لایتناهی انرژی و حرکت باشم، همان که یک لحظه حتی جایی بند نمی شد (و نمی شود.) اما این سرنوشت محتوم ماست که پیوند می خوریم با آن چه حتی خیالش را نمی کردیم، ناگهان چشم باز می کنیم و می بینم دست تقدیر گذاشته مان کنار چیزی که چه قدر دور بود به ما، بله... من چشم به جهان گشودم و دیدم «صبر» اینجاست، صبر که تا آن لحظه برایم موجود ناشناسی بود، خودم انتخاب کردم، انتخاب کردم «صابر» باشم و به خدا قسم که خدا این را نوشته بود.

صابر بودن دورترین و نزیک ترین چیز به من است. طوفان ها هجوم می آورند، تند، خشن و می روند. لحظاتِ ثبات و سکینه من در زندگی، فاصله همین دو طوفانِ پیش و پس بوده، لحظه ای آرام نشستم، نفس کشیدم و تا احساس کردم فقط کمی، فقط کمی و کمی به «آرامی» به «خانه»، به «وطن» نزدیکم، مطمئن شدم طوفان در راه است، گله ای نیست، این رسم دنیا و انتخاب من بود. این تقدیر من بود، این سرنوشتی است که پروردگار برایم کشیده، من آماده ام، هر لحظه، هر کجا، هر طور باشد، می روم، تمامِ زندگی من، تمام علاقه م، تمام هدف من، تمامِ لذت من از دنیا، «سفر» بوده و هست. هرگز به هیچ اندیشهِ دوری، به هیچ سرزمینِ ناشناخته ای، به هیچ مسیر نرفته ای، به هیچ احتمالِ نامعلومی، نه نگفتم. من آن جا بودم، میانِ طوفان، نشسته بودم و صبر می کردم. حالا بعد 7 سال، تازه اندکی است آرام گرفته ام، گرد و خاک تکانده ام و چند نفس راحت کشیدم، آرام شدم و این نگرانم می کند، یعنی مهلتم تمام شده... بوی طوفان را می شنوم، من مسافرم، منتظر طوفان نمی مانم، خود به استقبال او می روم، من آن جا هستم، من آن جا خواهم بود، پیش از آن که فکر کنی، پیش از آن که برسی، من نشسته ام و انتظار می کشم، طوفان در راه است، اما وقتی برسد می بیند که من آن جا بساط پهن کرده ام، کوله پشتی ام را زمین گذاشته ام، شاید چادر زده باشم و احتمالاً چای می خوردم، من آن جا منتظرش هستم، نشسته ام و صبر می کنم، کاری که نمی توانم، امّا برای آن خلق شده ام.

* طوفان 1 را اینجا بخوانید.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۱:۱۱
صابر اکبری خضری

من در خانه دوست داشتنی مان، در مشهد، انتهای فرامرز عباسی -خیابانی که هزار بار طول و عرضش را پیاده رفته و آمده ام-، در بهاران (یا به اسم قدیمی اش بند دال) که تمام کودکی و نوجوانی ام و ریشه همه خاطراتم در آن است، در اتاق پای لب تاب نشسته ام و تلاش می کنم تا پژوهشی که قول داده بودم سه روز پیش به آستان قدس برسانم را برسانم! مامان فکر می کنم خوابیده، بابا و سحر در پذیرایی صحبت می کنند و سامان هم گوش می کند. خواهرم پس فردا کنکور تجربی دارد و خب کمی هم استرسی است، پدرم دارد با او صحبت می کند تا کمی آرام تر شود، وسط صحبت هایش گفت: سحر! تو تلاشت را کردی، دیگر چیزی اهمیت ندارد، شاید بزرگتر که شدی بهتر بفهمی، اگر همه چیز داشته باشی ولی خدای نکرده سلامت نباشی، می بینی هیچ ارزشی ندارد، تو سالمی، سلامت داری، زندگیت درست است، تو دختر پاکی هستی، پس مهم ترین هایش را داری، بقیه اش خیلی مهم نیست، آرامش، مهم است، بقیه اش سریع می گذرد، من دیروز 11 سال داشتم و امروز 57 سالم است...*

این جمله آخری را پای لب تاب در اتاق شنیدم و تن و بدنم لرزید، یک آن گویی رفتم تا 57 سالگی و آمدم، چه قدر سریع گذشت، دیروز شاهد 6 بودم با آقای عظیمی معلممان و  داشتم هاج و واج حیاط بزرگِ مدرسه ای که ناآشنا بود را نگاه می کردم؛ امروز امّا 7 سال از دانشگاهم گذشته، دیشب ایستگاه بی آر تی 4 آزادی بودم و بچه های کار را می دیدم و می گفتم این تهران دیگر چه خراب آبادی است و -علیرغم این که بعید است از من- از شدت این غم چشمانم می سوخت و سرخ می شد، امشب امّا 7 سال تمام گذشته و چه کسی باور می کند؟

* پدرم، پدرش را در 11 سالگی از دست داده، خدا پدربزرگ مرا بیامرزد، اهل بیهود از جنوب خراسان، جنوب خراسان یعنی مردم سختی و تلاش و قناعت؛ یعنی قنات، یعنی گندم، یعنی زعفران، یعنی تلاش بی وقفه و شکیبایی بی اندازه، یعنی سختی کشیدن، یعنی مرد روزهای سخت بودن، و پدرم همه این ها را کاملاً از پدرش به ارث برده، با تک تک سلول های بدنم خوشحالم و افتخار می کنم که اصالتم به جنوب خراسان بر می گردد، به دل کویر، و خوشحالم که چنان پدربزرگی داشته و چنین پدری دارم، خدا آن را بیامرزد و این را نگه دارد. پدربزرگم نانوا بوده و پدرم هم همان را -با شکل و شمایلی مدرن تر- ادامه داده! اگر چه تحصیلات چندانی ندارد، ولی آدم فهمیده ای است، خدا سایه همه پدرها و مادرها را حفظ کند و خواهرها و برادرها را هم در کنکور و بقیه مراحل زندگی موفق دارد!  

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۰:۰۸
صابر اکبری خضری

سال گذشته به علت غیرحضوری بودن کلاس های درس (و البته حوصله نداشتن بنده!) نمی شد طولانی مدت برای دانش آموزان سخن پراکنی کرد، در واقع دیگه هیچ الزام بیرونی ای برای حضور در کلاس وجود نداشت و لازم بود جدیت، جذابیت و محتوای کلاس افت نکنه. فلذا برای تدریس هر جلسه 1 یا 2 کلیپ پخش می کردم شامل انیمیشن کوتاه، فیلم کوتاه، پادکست، موسیقی یا ... و هر کدومش رو هر طور شده به موضوعی که اون روز در ذهنم بود ربط می دادم!! دیروز با درخواست یکی از دوستان سعی کردم لیستشون رو سرجمع کنم؛ تقریباً تک تک شون معنادار و در نوع خودشون جالبن، چه برای تدریس و چه حتی استفاده شخصی! (اون هایی که مارکر سبز (چه رنگی میگن به این واقعا؟!) کشیدم، تأکید خاصی داشتم.)

1- فیلم کوتاه 8 room  (اتاق 8)

2- انیمیشن کوتاه joy story

3- فیلم کوتاه علمک

4- انیمیشن کوتاه the superrope solution

5- فیلم کوتاه کفش

6- فیلم کوتاه my shoes

7- انیمیشن کوتاه lou

8- انیمیشن کوتاه fallen art

9- انیمیشن کوتاه johnny express

10- انیمیشن کوتاه bridge

11- انیمیشن کوتاه presto

12- انیمیشن کوتاه la maison en petits cubes

13- فیلم کوتاه منتظر بعدی می مانم.

14- انیمیشن کوتاه employee (استخدام)

15- انیمیشن کوتاه the present

16- انیمیشن کوتاه appearance and reality

17- کلیپ صوتی «یه روزی روزگاری دو تا بچه بسیجی...» با عنوان یادم تو را فراموش! با صدای وحید جلیلوند

18- انیمیشن کوتاه maker

19- انیمیشن کوتاه home sweet home

20- انیمیشن کوتاه one man band

21- انیمیشن کوتاه an object rest

22- فیلم کوتاه 2+2

23- فیلم کوتاه for the bird

24- انیمیشن کوتاه bruised

25- انیمیشن کوتاه bao

26- انیمیشن کوتاه one small step

27- انیمیشن کوتاه inner working

28- انیمیشن کوتاه crew

29- مجموعه کلیپ های کوتاه از شما چه پنهون (شامل سه مجموعه دفاع مقدّس، امام رضا (ع)، محرم)

30- انیمیشن کوتاه piper

31- و ...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۸
صابر اکبری خضری

نه فقط خرماها، بلکه خود «هودیان» هم در تابستان برشته می شود. اصولاً درک شدت گرمای هودیان در چله تابستان یعنی اواخر تیر و اوایل مرداد که به خرماپزان می گویند، غیرقابل تصور است. هودیان از غربی ترین مناطق بلوچستان است، تقریباً در نزدیکی کرمان، از ایرانشهر باید حدوداً دو ساعتی بروید تا به دلگان برسید، از آن جا هم یک ساعتی جاده آسفالت-خاکی را ادامه می دهید و اگر بخت با شما یار باشد و پل در اثر سیل تخریب نشده باشد، به هودیان می رسید. ما نیمه شب رسیدیم روستا و هنوز تصوری از ظهرش نداشتیم. فردا بعدِ خوابِ طولانی که خلافِ عادت هودیانی ها بود، بیدار شدیم و خوش خوشک راه افتادیم تا به خیال خودمان در روستا قدم بزنیم. ساعت حدود 14 بود، یعنی آفتاب درست بالای سرمان زُق زده بود و هر چه چشم می چرخاندیم، اندکی سایه ای هم برای پناه بردن پیدا نمی شد. آدم دیده نمی شد، همه در خانه هایشان بودند، تک و توکی که احتمالاً صدای پا به گوششان می خورد، به بیرون سرکی می کشیدند و دو جوان غریبه را می دیدند که بی دل و مستانه قدم می زنند! اما این لباس و این قیافه، فقط بعد از چند دقیقه تبدیل شده بود به هیکل هایی که لیچِ آب بود از شدت تعریق و تپیده بود در خاک و تقریباً گل شده بود، داغیِ شدید صورت این دو جوانِ پرادعای شهریِ را در همین لحظات اندک، کاملاً برشته کرده بود و سرخِ سرخِ شده بودیم، زبانمان (بی اغراق) از تشنگی خشک شده بود و له له می زدیم. فکر کنم اگر یکی دو ساعت در همین وضع می ماندیم، قطعاً ملک الموت سراغمان می آمد.

یکی از اهالی را دیدیم و او هم از دور با کمی تعجب به ما نگاه می کرد. سمتش رفتیم؛ خواستم چیزی بگویم و خودمان را معرفی کنم، اما دهانم خشک بود و زبانم نمی چرخید، تمام توانم را جمع کردم و فقط گفتم: «آب هست؟!» آن مردِ خدا هم فهمید قضیه از چه قرار است، هودیان لوله کشی آب ندارد، آب، آب چشمه است و هر لحظه در هر خانه ای، آبِ خنک آماده است، اصلاً این رسم است وقتی خانه کسی می روی، -چه مهمان باشی یا چه از اهالی خود روستا- اول از همه فوراً برایت آب می آورند. دیدم رفت و در پارچ فلزی که شبیهش را در خانه مان داشتیم -و چه حس خوبی بود دیدن یک عنصر آشنا در لحظات ابتدایی دوری-، یک قالب یخ و مقادیر نامتتابهی آب آورد، واقعاً احساس کردم این بهترین آبی است که در تمام عمرم خواهم نوشید، به الیاس تعارف کردم و به رسم شوخی همیشه اش گفت: تو کوچکتری! اول تو بخور! اگر چه اختلاف سنی ما کمتر از 30 روز است، اما به هر حال در آن لحظه این شوخیِ مأنوس، شدیداً به نفع من بود و چه خوب که 20 روز دیرتر به دنیا آمدم و حالا چند ثانیه زودتر می توانم به وصال این آب گوارای خنک و سرد برسم!

گرما در هودیان امان می برد، مخصوصاً که چله تابستان باشد و خرماپزان. ظهرها که کسی بیرون نمی آمد اما در بقیه ساعات هم وقتی راه می رفتی احساس می کردی بادِ داغ می پاشد روی صورتت، احساس می کردم روی موهای دستم فندک گرفته اند و سوختنشان را کاملاً می دیدم. یک بار نیمه شب طوفان خاک شد، بادهای 120 روزه موسمی که دائم می وزند و همه چیز را بدتر می کنند، در حالت عادی گرما فقط هست، وقتی باد می آید، گرما هجوم می آورد، خشن و وحشی حمله می کند، با سرعت به صورت، گونه ها، چشم، پیشانی اصابت می کند و واقعاً احساس می کنی داری ذوب می شوی. یک بار نیمه شب از شدت گرما از خواب پریدم و دیدم که باد داغ می ریزد روی صورتم، نمی دانم چه شد که در آن لحظات به این فکر افتادم آیا واقعا جهنم از این جا داغ تر است؟! و لااقل چند دقیقه ای در بحر افکار مستغرق بودم و چیزی در بیرون احساس نمی کردم که دوباره شن داغ ریخت روی صورتم و به عالمِ اینجا بازگشتم.

خرما همین طور می پزد. خرماها را در همین ایام از روی نخل ها جمع می کنند، ابتدا خرما سبز است که به گویش محلی اصطلاحاً به آن می گویند «کُنگ». کنگ ها را می چینند روی پارچه ای، کیسه ای، حصیری و پهن می کنند روی پشت بام معمولاً. چند هفته ای بگذرد در کمال تعجب می بینی آن کنگ های سبزِ تلخِ سفتِ کال (ما مشهدی ها می گوییم کال، یعنی نرسیده)، تبدیل شده به خرماهای سیاهِ نرمِ شیرین! خرما داستانِ غریبی دارد که باشد برای مجالی دیگر. از این گرمای هودیان فراری نیست، چاره ای ندارد، نه کولر آبی، نه گازی، نه پنکه، فقط یک علاج دارد و آن هم «کَوار» است...

این ویدیو کوتاه، گپ مختصر ماست با دو تا بچه های روستا، گاه و بیگاه دوربین را روشن می کردیم و فیلم می گرفتیم، البته رکوردر دوستی جانی ما هم بود که بماند... ویدیو را از اینجا ببینید.

این روایت ادامه دارد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۰
صابر اکبری خضری

اول این ویدیو را ببینید!
آن چه تحسین برانگیز است، تأکید بر دو مولفه محوری است؛ اول «ادب» و دوم «مسئولیت». دبستان هم قرار بود همین باشد: «ادب ستان». عصر دانش تمام شده؛ همه دانش در اینترنت موجود است و با چند کلیک و جستجوی ساده قابل دستیابی، در برابر آن «ایده» ها و بعد از چندی «بینش» ها اهمیت محوری پیدا می کنند، دانشگاه ها افول کرده اند و می کنند، فرم ها و چارچوب های متعینِ سفت و سختشان، سست و رقیق می شود، چیزهای غیررسمی اوج می گیرند. تأکید بر «مهارت های لازم برای زندگی»، «آداب زندگی» و «مسئولیت اجتماعی» و «خلاقیّت» ارکان آموزش در دنیای معاصر هستند و خواهند شد.

اما...

این ارکان اگرچه خوبند، ولی کافی نیستند و افرادی که در این ساختار پرورش یابند، فاقدِ نگرش کلان به هستی، انسان و ساختار اجتماعی خواهند شد. به عبارت دیگر اساساً امکان درک کلیت و نقد آن را پیدا نخواهند کرد؛ حتی اگر صحبت از تفکر انتقادی می شود، منظور نوعی عقلانیت انتقادیِ ابزاری در سطح تکنیکال است؛ نه فهمِ کلیت ها و نقد آن. بنابرین آدم های این ساختار همگی درون همین ساختار زندگی می کنند و می اندیشند. بهتر این که بگوییم ربات هایی بسیار انسانی هستند، ربات هایی که با برنامه ای خاص و البته خوب (مبتنی بر ادب، مسئولیت، خلاقیت و مهارت های بالا) تربیت می شوند.

مثل هزار چیز دیگر، تصویری که نظام آموزشی معاصر مبتنی بر سرمایه داری ارائه می شود هم تصویری بسیار فریبنده و اغواگر است، باید تیزتر و عمیقاً انتقادی تر به آن نگریست و البته مدل بومی خود را ایجاد کرد. توجه کنید که بیش ترین میزان خودکشی، بیش ترین میزان افسردگی، بیش ترین میزان در برخی آسیب های اجتماعی-روانی نیز در همین ژاپن است. (تأسیس وزارت تنهایی) طبیعی است اگر وزن «ادب» و «آداب» به مثابه نرم افزارِ زندگی اخلاقی در جامعه و وزن «مسئولیت» به عنوان تعهد و پایبندی به زندگی اجتماعی، بیش از اندازه زیاد شود، افراد به شدت شکننده خواهند شد و روی دیگر این ساختار، طغیان هایِ ویرانگر است، چنان که دورکیم در خودکشی این پدیده را به دقت تشریح کرده است.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۱
صابر اکبری خضری

در این شکی نیست که فرق هایی جدی بین «ترین» های منطقی و پیوندهای وجودی، وجود دارد؛ مثلاً من می دانم پدرم، بهترین مرد دنیا نیست، حتی اگر استانداردهایی جهانی برای «پدریت» وجود داشته باشد، مثلاً فلان و بیسار، باز هم پدر من رتبه خوبی کسب نمی کند، اما با این حال او بهترین پدر دنیاست، بله! واقعاً هست! شوخی نمی کنم. اگرچه او در یک نگرش می تواند به عنوان یک پدر/مادر/خواهر/دوست معمولی ارزیابی شود، اما با این حال نمی توانم خودم را گول بزنم و قانع کنم که او بهترین پدر/مادر/دوست/.... دنیا نیست! خب هست، وقتی هست، چه کار کنم؟! به قول حافظ «آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟! / وز بهرِ چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟!» بله! این موضوع راجع به پدر و مادر شاید قابل درک تر باشد، اما مکانیسم علاقه همه انسان ها، در همه ابعاد شبیه همین است. (یا لااقل باید باشد! این که نظام سرمایه سالاری چه تغییراتی در نظام علقه ها و علاقه های انسانی به وجود آورده را اجالتاً نادیده می گیرم.) شاید بگویید خانواده انتخاب نیست، تکوین است و این جبر است که پیوندی چنین عجیب و عمیق را بین ما و خانواده می سازد، اما نه! مثال دیگر دوستی است.

من به این موضوع فکر کردم؛ چرا و چطور فلانی بهترین دوست من است؟ در صورتی که می دانم شاید در همین دانشگاه و همین مدرسه و همین محیط، کسی پیدا شود که از او باسوادتر، مومن تر، خوش اخلاق تر و فلان تر و فلان تر باشد؟! در واقع من -چنان داوران- ننشتم اسامی بچه ها را لیست کنم و به فاکتورهای مختلف هر کدام نمره بدهم و در نهایت بگویم: یافتم!! یا به قول فرنگی ها «that’s my boy!» من فقط خودم را آزاد گذاشتم تا برود آن جا که باید، پا به پایش حرکت کردم و خسته نشدم، وقتی رسیدیم آن جا که باید، خودش «تَق» صدا داد و کمی هم گیر کرد، مثل وقتی که دو چیز با هم منطبق می شوند، «تَق» صدا می دهد و کمی هم گیر می کند، به زبان بی زبانی می گوید جای من همین جاست و اگر می شود می خواهم همین جا بمانم!

دوستی، نتیجه تحلیل هایی موشکفانه نیست؛ چنان که پیوند انسانی، نتیجه داوری نیست. برعکس داوری ضدپیوند و ضدارتباط است. یک تلاشِ مذبوحانه برای منطقی کردن همه چیز، برای جا دادن هر حقیقتِ منحصر به فرد و بی نهایت در قالبِ حقیرِ و پرخفقانِ عقلِ انسانی، ذبحِ حقیقت، تقلیل واقعیت و ارباً ارباً کردنِ امکان های نادانسته زیستن، بودن و هستن. نظام علاقه انسان، عمیق و تابعی از نهانِ ژرف ترینِ سطوح ناخودآگاه ماست، (این ناخودآگاه، آن ناخودآگاه فرویدی نیست، این ناخودآگاه یعنی هستهِ سختِ «هست بودن» هر انسان که در نگاه اول شاید پوشیده باشد بر دیگران و خودش)

من می دانم که همسرم (طبیعتاً منظور همسر آینده است!) زیباترین، مهربان ترین، خوش اخلاق ترین، جذاب ترین، صبورترین، قانع ترین و ... زن دنیا نیست و احتمالاً جز ده تا یا شاید حتی صدتا و هزار تای اول هم نباشد * ولی مگر رده بندی فیفاست؟! بنابرین دروغ نیست اگر به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو بهترین زنِ همه جهانی! (طبیعتاً یکی از اشکالات اساسی که به رویکردهای روان شناختی در باب فهمِ شخصیت انسان ها و ارتباطشان با دیگری که معمولاً به تجویزهایی طیفی (و حتی گاهی اوقات به شکل ساده انگارانه ای صفر و یکی!) بین دو سرِ «خوب است/بشود» و «خوب نیست/نشود) قرار می گیرد، همین جاست! (البته فی الحال محل بحث ما نیست، خدا خواست به زودی چیزکی در این باره خواهم نوشت.)

همه این ها را چرا گفتم؟! راستش خواستم از یک فیلم تعریف کنم! خواستم بگویم بدون هیچ شک و تردیدی into the wild بهترین فیلم جهان است! بله! از همان بهترین هایی که راجع به پدر و دوست و همسرمان می گوییم! نمی توانم بگویم همه من در این فیلم هست یا همه این فیلم در من؛ در واقع رابطه ما «عموم و خصوص من وجه» است، مقدار شباهت ما اهمیتی ندارد، شاید مقدارش کم باشد، اما همان مقدارِ کم، عمقش خیلی است، این کلمه خیلی را ده، بیست بار می توانید پشت سر هم نوشت. بنابرین قطعا بخشی از عمیق ترین بخش های وجودی من در بخشی از عمیق ترین بخش های این فیلم حاضر است. چطور می توان با کلمات بیشتر و بهتر این رابطه را بیان کرد؟ راه دیگری را هم امتحان کنم؛ اگر قرار بود پرودرگار عزیز، بنده را به جای انسان، فیلم خلق کند، احتمالاً into the wild می شدم و اگر قرار بود into the wild به شکل یک انسان خلق شود، احتمالاً می گشت و می گشت و نهایتاً مجبور بود برود توی جلد من! **

پ.ن: 

* لعنتی تو هم یک تلاشی بکن دیگه! یک کم ارتقا بده خودت رو! نمیشه که همش من با این فلسفه بافی ها ضعف هات رو بپوشونم!!

** این ها که خواندید مودبانه ش بود، خلاصه این که اگر هنوز into the wild را ندیده اید، ویا دیده اید ولی خیلی متأثر نشدید، لطفا هر چه سریع تر جور و پلاستان را جمع کنید و از ایران بروید، این جا یا جای من است، یا جای شما و خب طبیعتاً جای من است، نه شما!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۴
صابر اکبری خضری

کی فکرش رو می کرد واقعا؟! بله!!! با بیش از ربع قرن تجربه زندگی، حالا استرس دارم و شدیدا هم استرس دارم!!! احساسی که تا این لحظه باهاش بیگانه بودم، نه سر کنکور، نه سر جلسه های کاری یا هر چی، (البته خیلی کم بوده ولی قابل کنترل بود). به هر حال فردا مصاحبه دکتری هست و به قول ما مشهدی ها "مث سگ" استرس دارم!!!! آب سرد و نفس عمیق هم کمکی نکرد :))) راهکارهای تاثیرگذارتر نداریم؟!

 

پ.ن: "مثل سگ" توهین نیست، نشان از شدت و کثرت یک موضوع داره، مثلا آقای خامنه ای توی یک سخنرانی معروف میگه: این انگلیسی ها دروغ می گویند مثل سگ!!!!!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶
صابر اکبری خضری